💖کافه شعر💖
2.78K subscribers
4.43K photos
2.95K videos
12 files
1.08K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
تازه چه شعری سروده‌ای که برآرد
غم ز دل و مرهمی بر او بگُذارد؟

تازه چه دارم؟ لبی که جز عطشِ خون
شعرِ تَر و بوسه‌های گرم ندارد

تازه چه دارم؟ دو چشم خسته که دیگر
جز غم و حسرت به جای اشک نبارد

تازه چه دارم؟ دو دست خالیِ خونین
بشکند ار دست دوستی بفشارد

تازه چه دارم؟ دلی که گر بپذیری
آرزویت را به دست باد سپارد

تازه چه شعری سروده‌ام؟ برو ای دوست!
ناخن من، پشت کس -دریغ- نخارد...

#نصرت_رحمانی

🧚‍♀️@Kafee_sheerr🧚‍♀️
گرچه می‌گفتند و می‌گفتم شب بلند و
زندگی در واپسينِ عمر کوتاه است!
اما در ضميرِ من، يقين فرياد می‌زد:
همتی کُن در صبوری، صبح در راه است

صبح در راه است، باور داشتم اين را
صبح بر اسب سپيدش تند می‌تازد
وين شبِ شب، رنگ می‌بازد.

صبح می‌آيد و من،
در آينه موی سپيدم را شانه خواهم کرد.
قصه‌ی بيدادِ شب را با سپيدِ صبحدم افسانه خواهم کرد.

#نصرت_رحمانی

🧚‍♀️@Kafee_sheerr🧚‍♀️
Banooye Royahaye Man
Parvaz Homay
ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ!
نگاه ﮐﻦ!
ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮ ﺭﮔﺎﻥ ﻣﻦ
ﺑﺒﯿﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻮﺝ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ
ﻏﻤﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ،
ﭼﻮ ﮔﯿﺴﻮﺍﻥ ﺑﺎﻓﺘﻪ
ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺎﻥِ ﺟﻨﮕﻞِ ﺑﻠﻮﺭِ ﺩﺳﺖﻫﺎﯼِ ﺧﻮﺩ
ﭘﻨﺎﻩ ﺩﻩ
ﺑﻪ ﺯﻫﺮِ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﻟﺘﯿﺎﻡ ﺩﻩ
ﻣﺮﺍ ، ﻣﺮﺍ ،
ﺑِﮑﺶ ،
ﺑُﮑﺶ
ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻩ ...

#نصرت_رحمانی

🧚‍♀️@Kafee_sheerr🧚‍♀️
.

بی تو
رمز سکوت ام
راز بهت ام
رنگ یادم
بی تو ... بی تو
از زندگی بیزار
تا مرگ راهی نیست ، بی تو
ای بی من و در من
بی من تو هم آنی و اینی
ای بی تو من گرداب و یرانی
قانون بی رحم پریشانی
چنینی ؟


#نصرت_رحمانی

🧚‍♀️@Kafee_sheerr🧚‍♀️
هر سو بپاش
باشد جوانه هاکه سر کشد از خاک دیر و زود
از رنگ و از سرود
تا گُل به بار آید
در قحطسالی این بوم
ای دلپذیر
نقاش...
رنگی دگر بپاش!

#نصرت_رحمانی

🧚‍♀️@Kafee_sheerr🧚‍♀️
صبح در راه است، باور دارم اين را
صبح بر اسب سپيدش تند می‌تازد
وين شبِ شب، رنگ می‌بازد.

صبح می‌آيد و من،
در آينه موی سپيدم را شانه خواهم کرد.
قصه‌ی بيدادِ شب را با سپيدِ صبحدم افسانه خواهم کرد...!

#نصرت_رحمانی
#درود_صبحتون_گل_آذین


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند ، نی لبک آرام
تا سروِ دلارام ، برقصد
پُر شور
پُر ناز بخواند...!

#نصرت_رحمانی

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
°
لیلی؛
چشمت خراجِ سلطنتِ شب را
از شاعرانِ شرق
طلب می‌كند


#نصرت_رحمانی

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀

گیرم بهار نیاید،
با من مپیچ که تلخم!
گیرم که ابر نبارد،
با من ببار که اشــکم!
من را فریب باش!
آرام کن مرا،
با من مَبار که خونم
ای پاک، ای شــریف!
همدرد، هم‌سرشت!


#نصرت_رحمانی


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
.
صبح در راه است، باور داشتم اين را
صبح بر اسب سپيدش تند می‌تازد
وين شبِ شب، رنگ می‌بازد
صبح می‌آيد و من،
در آينه موی سپيدم را
شانه خواهم کرد ..
قصه‌ی بيداد شب را با سپيد صبح‌دم
افسانه خواهم کرد...

#نصرت_رحمانی


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
خدایا تو بوسیده ای هیچگاه ؟
لب سرخ فام زنی مست را
زوسواس لرزیده دندان تو ؟
به پستان کالش زدی دست را !

خدایا تو لرزیده ای هیچگاه ؟
به .محراب کمرنگ چشمان او
شنیدی تو بانگ دل خویش را ؟
ز تاریکی سینۀ تنگ او

خدایا تو گرییده ای هیچگاه ؟
بدنبال تابوتهای سیاه،
زچشمان خاموش پاشیده ای؟
بچشم کسی خون بجای نگاه؟

دریغا ... تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من مفت میباختی
برای خود، ای ایزد بی خدا
خدای دگر نیز میساختی !

#نصرت_رحمانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
لیلی!
کلید صبح در پلک‌های توست
دست مرا بگیر
از چهارراه خواب گذر کن
بگذار بگذریم زین خیل خفتگان
دست مرا بگیرتا بسرایم
در دست‌های من بال کبوتری‌ست...

#نصرت_رحمانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
خدایا تو بوسیده ای هیچگاه ؟
لب سرخ فام زنی مست را

زوسواس لرزیده دندان تو ؟
به پستان کالش زدی دست را !

خدایا تو لرزیده ای هیچگاه ؟
به محراب کمرنگ چشمان او

شنیدی تو بانگ دل خویش را ؟
ز تاریکی سینۀ تنگ او

خدایا تو گردیده ای هیچگاه ؟
بدنبال تابوتهای سیاه،

زچشمان خاموش پاشیده ای؟
بچشم کسی خون بجای نگاه؟

دریغا  تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من مفت میباختی

برای خود، ای ایزد بی خدا
خدای دگر نیز میساختی

#نصرت_رحمانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
و شب هنگام
چون جرم سایه ها
در هرم تیرگی
تبخیر می شدیم

در پرسه های شبانگاهی
بر جاده های پرت مه آلود
چون برگ های مرده ی پاییز
دنبال یکدیگر
زنجیر می شدیم
در زیر پای رهگذر مست لحظه ها
تسلیم می شدیم، لگدکوب می شدیم
نابود می شدیم

با اشک هایمان
تهمت به جاودانگی درد می زدیم
با دردهایمان
بهتان به عشق
بیگانگی رسالت ما بود.



#نصرت_رحمانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
لیلی
چشمت خراج سلطنت شب را
از شاعران شرق طلب می‌کند
من آبروی حرمت عشقم
هشدار
تا به خاک نریزی
من آبروی عشقم

بنشین
بانوی بانوان شب و شعر
خانم
لیلی
کلید صبح
در پلک‌های توست

دست مرا بگیر
از چارراه خواب گذر کن
بگذار و بگذریم زین خیل خفتگان!
دست مرا بگیر
تا بسرایم
در دست‌های من بال کبوتری‌ست

لیلی
من آبروی عاشقان جهانم
هشدار تا به خاک نریزی
من پاسدار حرمت دردم
چشمت خراج می‌طلبد
آنک خراج

لیلی
بی مرز عشق‌بازی کن
بی خط و خال باش
با من بیا که خوب ترینم
با من که آبروی عشقم
با من که
شعرم
شعرم
شعرم
وای…. در من وضو بگیر
سجاده‌ام‌، بایست کنارم
رو کن به من که قبله‌ی عشاقم

آنگه نماز را
با بوسه‌ای بلند
قامت ببند

لیلی
با من بودن خوب است
من می‌سرایمت ...

#نصرت_رحمانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
من با قلم
تو با قلم مو،
من بر سپید سینه ی کاغذ
تو در دشت چِرک بوم،
من شخم می زنم
تو رنگ...
       رنگ...
              رنگ

هر سو بپاش
باشد جوانه ها که سرکِشد از خاک
دیر و زود
از رنگ و از سرود
تا گل به بار آید
در قحط سالی این بوم،
آرام گیرد این دل بی پیر
                       ای دلپذیر،

نقاش...
رنگی دگر بپاش!


#نصرت_رحمانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀

دیرگاهیست آرزو دارم
ای زن سبز چشم در یک شب
تخم چشم ترا بیرون آرم
زیر دندان خویش بفشارم
بمکم سبزهای ماتش را
تا دو چشم تو هم کبود شود
شب شود
غم شود
غروب شود
تا شود رنگ زندگانی من
رنگ اندوه جاودانی من

#نصرت_رحمانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آنی تو
آن کنایه‌ی مرموز
که در نهفتِ عشق روان است.
دانستنش ضرور،
و گفتنش محال!
تو...
     آنی تو!

از ما که گذشت...
باید به ابر، بیاموزیم
تا از عطش گیاه نمیرد.

باید به قفل‌ها بسپاریم
با بوسه‌ای
       گشوده شوند؛
                  بی‌رخصت کلید...


#نصرت_رحمانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
اوراق شعر ما را
بگذار تا بسوزند
لب های باز ما را
بگذار تا بدوزند

بگذار دست ها را
بر دست ها ببندند
بگذار تا بگوییم
بگذار تا بخندند

بگذار هر چه خواهند
نجواکنان بگویند
بگذار رنگ خون را
با اشک ها بشویند


بگذار تا خدایان
دیوارِ شب بسازند
بگذار اسبِ ظلمت
بر لاشه ها بتازند

بگذار تا ببارند
خون ها ز سینۀ ما
شاید شکفته گردد
گل های کینۀ ما!

#نصرت_رحمانی

🎙#رضا_ماد

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
در سایه ی مرطوب چرکین سیاه من
در این شب بی مرز
مردی ست زندانی
نوری ست سرگردان
در مرگ من آن سایه در خود رنگ می بازد
هر سایه موجودی ست
کز نور در خود نطفه می سازد
آنگاه می میرد
من دیده ام
مردی که روزی سایه اش درپیش پایش مرد
نور پلیدی سایه اش را خورد
در روح من تصویر کم رنگی
پیدا و پنهان می شود هر دم چون سایه ای بیمار
در آب های تار
تصویر می خواند
من مردگان را دوست می دارم
آنها نمی میرند هرگز ، چون
از همدگر بیگانه می باشند
سرگشتگان
بی سایه می باشند
در این شب بی مرز
در این شب لبریز از اندوه
باران نرمی شیشه را می شوید ، آرام
تک سایه ای حیران و سرگردان
پاشیده بر دیوار
دیوار می ریزد فرو آوار
آوار
احساس من ، احساس بیمار

#نصرت_رحمانی


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀