بيرون زدم از خانه، يکی پشت سرم گفت
اين وقت شب اين شاعر ديوانه کجا رفت!
من بودم و زاهد، به دوراهی که رسـيديم
من سمت شما آمدم ، او سـمت خدا رفت
#محمد_سلمانی
#ب
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
اين وقت شب اين شاعر ديوانه کجا رفت!
من بودم و زاهد، به دوراهی که رسـيديم
من سمت شما آمدم ، او سـمت خدا رفت
#محمد_سلمانی
#ب
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
بيرون زدم از خانه، يکی پشت سرم گفت
اين وقت شب اين شاعر ديوانه کجا رفت!
من بودم و زاهد، به دوراهی که رسـيديم
من سمت شما آمدم ، او سـمت خدا رفت
#محمد_سلمانی
#ب
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
اين وقت شب اين شاعر ديوانه کجا رفت!
من بودم و زاهد، به دوراهی که رسـيديم
من سمت شما آمدم ، او سـمت خدا رفت
#محمد_سلمانی
#ب
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست
گرچه گاهی پشتِ یک لبخند پنهان می شود
#محمد_سلمانی
#آ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
گرچه گاهی پشتِ یک لبخند پنهان می شود
#محمد_سلمانی
#آ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
در بین غزل نام تو را داد زدم، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت
بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت
من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت
با شانه شبی راهی زلفت شدم اما
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت
در محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت
میخواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت
#محمد_سلمانی،،،🌹
#د
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت
بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت
من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت
با شانه شبی راهی زلفت شدم اما
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت
در محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت
میخواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت
#محمد_سلمانی،،،🌹
#د
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نيست
باور كنيد پاسخ آيينه سنگ نيست
سوگند می خورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پريدن تفنگ نيست
با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما
وقتی بيا كه حوصله ی غنچه تنگ نيست
در كارگاه رنگرزانِ ديار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نيست
از بردگی مقام بلالی گرفتهاند
در مكتبی كه عزّت انسان به رنگ نيست
دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فكری كنيد فرصت پلكی درنگ نيست
وقتي كه عاشقانه بنوشی پياله را
فرقی ميان طعم شراب و شرنگ نيست
تنها يكی به قلّه ی تاريخ می رسد
هر مرد پا شكسته كه تيمور لنگ نيست
#محمد_سلمانی
#ب
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
باور كنيد پاسخ آيينه سنگ نيست
سوگند می خورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پريدن تفنگ نيست
با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما
وقتی بيا كه حوصله ی غنچه تنگ نيست
در كارگاه رنگرزانِ ديار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نيست
از بردگی مقام بلالی گرفتهاند
در مكتبی كه عزّت انسان به رنگ نيست
دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فكری كنيد فرصت پلكی درنگ نيست
وقتي كه عاشقانه بنوشی پياله را
فرقی ميان طعم شراب و شرنگ نيست
تنها يكی به قلّه ی تاريخ می رسد
هر مرد پا شكسته كه تيمور لنگ نيست
#محمد_سلمانی
#ب
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
من دفتری پر از غزلم؛ نابِ نابِ ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است
بازآ ببین که بیتو در این شهرِ پُرملال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است
اقرار میکنم که در اینجا بدون تو
حتّی برای آه کشیدن هوا کم است
دل در جوابِ زمزمههای "بمانِ" من
میگفت میروم که در این سینه جا کم است...
#محمد_سلمانی
#م
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است
بازآ ببین که بیتو در این شهرِ پُرملال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است
اقرار میکنم که در اینجا بدون تو
حتّی برای آه کشیدن هوا کم است
دل در جوابِ زمزمههای "بمانِ" من
میگفت میروم که در این سینه جا کم است...
#محمد_سلمانی
#م
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
چنان ز پند شما ناصحان زمین گیرم
که گر دوباره نصیحت کنید، می میرم
مرا به خویشتن خویش وانهید که من
نه از قبیله ی زهدم ، نه اهل تزویرم...
ُ#محمد_سلمانی
#چ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
که گر دوباره نصیحت کنید، می میرم
مرا به خویشتن خویش وانهید که من
نه از قبیله ی زهدم ، نه اهل تزویرم...
ُ#محمد_سلمانی
#چ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
چه وقت گل کند آیا شکوفههای تنت؟
چه قدر مانده که دستم رسد به پیرهنت؟
چگونه صبــر کنــم تا کـــه باز برچینم
شکوفهی غزل از گیسوان پر شکنت؟
غمـی نجیب نهفتهست در دلم که مرا
رها نمےکند احساس دوست داشتنت…
تو آن دقایق شیرین خاطرات منی
ببر مـرا بــه تماشای باغ نسترنت
تمام شهر به تأیید من به پا خیزند
اگر دقیــــــــق ببینند از نگاه منت!
چگونه با تو بجوشم؟ چگونه دل بدهم؟
منی که این همه مےترسم از جدا شدنت…
#محمد_سلمانی
#چ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
چه قدر مانده که دستم رسد به پیرهنت؟
چگونه صبــر کنــم تا کـــه باز برچینم
شکوفهی غزل از گیسوان پر شکنت؟
غمـی نجیب نهفتهست در دلم که مرا
رها نمےکند احساس دوست داشتنت…
تو آن دقایق شیرین خاطرات منی
ببر مـرا بــه تماشای باغ نسترنت
تمام شهر به تأیید من به پا خیزند
اگر دقیــــــــق ببینند از نگاه منت!
چگونه با تو بجوشم؟ چگونه دل بدهم؟
منی که این همه مےترسم از جدا شدنت…
#محمد_سلمانی
#چ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
نیمه های راه دیٖدم نـارفیــقی می کــــنند
ترکشان کردم، شده نامم رفیق نیمه راه
#محمد_سلمانی
@Kafee_sheerr💖💖
ترکشان کردم، شده نامم رفیق نیمه راه
#محمد_سلمانی
@Kafee_sheerr💖💖
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت
سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت
در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت
بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت !؟
من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت
با شانه شبی راهی زلفت شدم اما ...
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت
در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟
می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت ...!!!
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت
سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت
در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت
بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت !؟
من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت
با شانه شبی راهی زلفت شدم اما ...
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت
در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟
می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت ...!!!
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
آیا تو نیز دردسری چند، میخری؟
یعنی دلی ز دست هنرمند، میخری؟
قلبی پر از غرور ، ز مردی بهانه گیر
او را كه بی بهانه شكستند میخری؟
بنشین و عاقلانه بیندیش خوب من!
دیوانهای رها شده از بند، میخری؟
یکلحظه آفتابی و یکلحظه ابر محض
آمیزهای ز اخم و شكرخند میخری؟
باری به حجم عاطفه بر دوش میكشی؟
دردی به وزن كوه دماوند، میخری؟
بگذار شاعرانه بكوشم به وصف خویش
ابلیس، در لباس خداوند، میخری؟
وقتیكه لحظه های من آبستن غماند
اخم مرا به قیمت لبخند، میخری؟
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
یعنی دلی ز دست هنرمند، میخری؟
قلبی پر از غرور ، ز مردی بهانه گیر
او را كه بی بهانه شكستند میخری؟
بنشین و عاقلانه بیندیش خوب من!
دیوانهای رها شده از بند، میخری؟
یکلحظه آفتابی و یکلحظه ابر محض
آمیزهای ز اخم و شكرخند میخری؟
باری به حجم عاطفه بر دوش میكشی؟
دردی به وزن كوه دماوند، میخری؟
بگذار شاعرانه بكوشم به وصف خویش
ابلیس، در لباس خداوند، میخری؟
وقتیكه لحظه های من آبستن غماند
اخم مرا به قیمت لبخند، میخری؟
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است
ولی برای رسیدن بهانه بسیار است
بـــــرآن سریــم کزین قصـــــه دست برداریم
مگر عزیز من ! این عشق دست بردار است
کسی به جز خودم ای خوب من چه می داند
کـــه از تــــو – از تو بریدن چقدر دشوار است
مخــــواه مصلحت اندیش و منطقـــی باشم
نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است
تـــو از سلاله ی سوداگران کشمیری
که شال ناز تورا شاعری خریدار است
در آستانـــه رفتـــن در امتداد غــــروب
دعای من به تو تنها خدا نگهدار است
کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد
کـــه در گزینش این انتخـــاب ناچـــار است
همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد
برای خاطره هایـــی کــه زیرآوار است
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ولی برای رسیدن بهانه بسیار است
بـــــرآن سریــم کزین قصـــــه دست برداریم
مگر عزیز من ! این عشق دست بردار است
کسی به جز خودم ای خوب من چه می داند
کـــه از تــــو – از تو بریدن چقدر دشوار است
مخــــواه مصلحت اندیش و منطقـــی باشم
نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است
تـــو از سلاله ی سوداگران کشمیری
که شال ناز تورا شاعری خریدار است
در آستانـــه رفتـــن در امتداد غــــروب
دعای من به تو تنها خدا نگهدار است
کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد
کـــه در گزینش این انتخـــاب ناچـــار است
همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد
برای خاطره هایـــی کــه زیرآوار است
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
فرض کن آتش به فرمانِ پرِ پروانه باشد
پاسبانها مِی فروش و پادگان میخانه باشد
فرض کن از آهِ ما آتش به ریشِ ظالم افتد
عصر او پایان بگیرد، قصرِ او ویرانه باشد
روزگاری آرمانی را تصور کن که در آن
عهدها محکم بماند، قولها مردانه باشد
چشمهایت را ببند و تن به او بسپار، هر چند
آنکه میبوسد لبت را با غمت بیگانه باشد
شربتِ مسموم خوردن، بهتر از لب تشنه مردن
نوش جان کن گر چه شاید زهر در پیمانه باشد
سالها در گوشِ مردم قصهی موعود خواندند
من که باور کردم اما، وای اگر افسانه باشد
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
پاسبانها مِی فروش و پادگان میخانه باشد
فرض کن از آهِ ما آتش به ریشِ ظالم افتد
عصر او پایان بگیرد، قصرِ او ویرانه باشد
روزگاری آرمانی را تصور کن که در آن
عهدها محکم بماند، قولها مردانه باشد
چشمهایت را ببند و تن به او بسپار، هر چند
آنکه میبوسد لبت را با غمت بیگانه باشد
شربتِ مسموم خوردن، بهتر از لب تشنه مردن
نوش جان کن گر چه شاید زهر در پیمانه باشد
سالها در گوشِ مردم قصهی موعود خواندند
من که باور کردم اما، وای اگر افسانه باشد
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چند روزی است که تنها به تو می اندیشم
از خودم غافلم اما به تو می اندیشم
شب که مهتاب درآیینه ی من می ر قصد
می نشینم به تماشا به تو می اندیشم
همه ی روز به تصویر تو می پردازم
همه ی گریه شب را به تو می اندیشم
چیستی ؟ خواب و خیالی ؟ سفری ؟خاطره ای ؟
که دراین خلوت شب ها به تو می اندیشم
لحظه ای یاد تو از خاطرمن خارج نیست
یا درآغوش منی یا به تو می اندیشم
اگر آینده به یک پنجره تبدیل شود
پشت آن پنجره حتی به تو می اندیشم
تو به حافظ به حقیقت به غزل دلخوش باش
من به افسانه نیما به تو می اندیشم
نه به اندیشه ی زیبا ،نه به احساس لطیف
كه به تلفیقی از این ها به تو می اندیشم
تو به زیبایی دنیایِ كه می اندیشی؟؟
من كه تنها به تو، تنها به تو می اندیشم
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
از خودم غافلم اما به تو می اندیشم
شب که مهتاب درآیینه ی من می ر قصد
می نشینم به تماشا به تو می اندیشم
همه ی روز به تصویر تو می پردازم
همه ی گریه شب را به تو می اندیشم
چیستی ؟ خواب و خیالی ؟ سفری ؟خاطره ای ؟
که دراین خلوت شب ها به تو می اندیشم
لحظه ای یاد تو از خاطرمن خارج نیست
یا درآغوش منی یا به تو می اندیشم
اگر آینده به یک پنجره تبدیل شود
پشت آن پنجره حتی به تو می اندیشم
تو به حافظ به حقیقت به غزل دلخوش باش
من به افسانه نیما به تو می اندیشم
نه به اندیشه ی زیبا ،نه به احساس لطیف
كه به تلفیقی از این ها به تو می اندیشم
تو به زیبایی دنیایِ كه می اندیشی؟؟
من كه تنها به تو، تنها به تو می اندیشم
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
کسی به جز خودم ای خوب من چه می داند
کـــه از تو – از تو بریدن چقدر دشوار است!
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
کـــه از تو – از تو بریدن چقدر دشوار است!
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
.
زیر پای هر درخت، یک تَبَر
گذاشتیم
هر چه بیشتر شدند، بیشتر
گذاشتیم
تا نیُفتد از قلم هیچ یک در
این میان
روی ساقه هایشان ضَربدَر
گذاشتیم
از برای ،،، احتیاطِ احتیاطِ
بیشتر
بینِ هر چهار سَرو، یک نفر
گذاشتیم
جا به جا گماردیم چشمهای
خیره را
تا ،،،،،، تلاشِ سَرو را بیثَمر
گذاشتیم
کارمان تمام شد، باغ قتلِ
عام شد
صاحبانِ باغ ،،،، را پشتِ در
گذاشتیم
سوختیم و ریختیم،عاقبت
گریختیم
باغِ گُر گرفته را شُعلهور
گذاشتیم
روزِ اولِ بهار ،،،،، سفرهای
گشوده شد
جای هفت سینمان، هفت،
سَر گذاشتیم
در بیانِ شاعری ،،،،،، حرفِ
اعتراض بود؛
هِی نگو چرا نگفت ما مگر
گذاشتیم
این سوالِ دخترِ ،،، کوچکم
«بنفشه» بود
چندمین ،، بهار را پشت سر
گذاشتیم..
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
زیر پای هر درخت، یک تَبَر
گذاشتیم
هر چه بیشتر شدند، بیشتر
گذاشتیم
تا نیُفتد از قلم هیچ یک در
این میان
روی ساقه هایشان ضَربدَر
گذاشتیم
از برای ،،، احتیاطِ احتیاطِ
بیشتر
بینِ هر چهار سَرو، یک نفر
گذاشتیم
جا به جا گماردیم چشمهای
خیره را
تا ،،،،،، تلاشِ سَرو را بیثَمر
گذاشتیم
کارمان تمام شد، باغ قتلِ
عام شد
صاحبانِ باغ ،،،، را پشتِ در
گذاشتیم
سوختیم و ریختیم،عاقبت
گریختیم
باغِ گُر گرفته را شُعلهور
گذاشتیم
روزِ اولِ بهار ،،،،، سفرهای
گشوده شد
جای هفت سینمان، هفت،
سَر گذاشتیم
در بیانِ شاعری ،،،،،، حرفِ
اعتراض بود؛
هِی نگو چرا نگفت ما مگر
گذاشتیم
این سوالِ دخترِ ،،، کوچکم
«بنفشه» بود
چندمین ،، بهار را پشت سر
گذاشتیم..
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چرا زهم بگریزیم،راهمان که یکی است
سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است
چرا زهم بگریزیم؟دست کم یک عمر
مسیر میکده وخانقاهمان که یکی است
تو گر سپیدی روزی ومن سیاهی شب
هنوز گردش خورشید وماهمان که یکی است
تو از سلاله لیلی من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم اشتباهمان که یکی است
من وتو هردو به دیوار ومرز معترضیم
چرا دو توده ی آتش؟ گناهمان که یکی است
اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است
❤️
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است
چرا زهم بگریزیم؟دست کم یک عمر
مسیر میکده وخانقاهمان که یکی است
تو گر سپیدی روزی ومن سیاهی شب
هنوز گردش خورشید وماهمان که یکی است
تو از سلاله لیلی من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم اشتباهمان که یکی است
من وتو هردو به دیوار ومرز معترضیم
چرا دو توده ی آتش؟ گناهمان که یکی است
اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است
❤️
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
کاش میشد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از اینهمه دیوار بدم میآید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم میآید
ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم میآید
عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم میآید
آه، ای گرمی دستان زمستانی من
بیتو از کوچه و بازار بدم میآید
لحظهها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از اینهمه تکرار بدم میآید
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
که من از اینهمه دیوار بدم میآید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم میآید
ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم میآید
عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم میآید
آه، ای گرمی دستان زمستانی من
بیتو از کوچه و بازار بدم میآید
لحظهها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از اینهمه تکرار بدم میآید
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
.
شکّ منی ، یقین منی ، نیستی مگر؟
انگارههای دین منی ، نیستی مگر؟
هم قبلهی نماز منی، هم نیاز من
چون مُهر بر جبین منی، نیستی مگر؟
پیوسته با کمانِ دو ابرو ، میان شهر
عمریست در کمین منی، نیستی مگر؟
با آن شکوهِ شرقی و با این غم نجیب
بانوی سرزمین منی، نیستی مگر؟
من مستحق نیش توام، دیگری چرا؟!
محصول آستین منی، نیستی مگر؟
هر وقت مینویسم و هر جا که شاعرم
ایهام و نقطهچین منی، نیستی مگر...؟
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
شکّ منی ، یقین منی ، نیستی مگر؟
انگارههای دین منی ، نیستی مگر؟
هم قبلهی نماز منی، هم نیاز من
چون مُهر بر جبین منی، نیستی مگر؟
پیوسته با کمانِ دو ابرو ، میان شهر
عمریست در کمین منی، نیستی مگر؟
با آن شکوهِ شرقی و با این غم نجیب
بانوی سرزمین منی، نیستی مگر؟
من مستحق نیش توام، دیگری چرا؟!
محصول آستین منی، نیستی مگر؟
هر وقت مینویسم و هر جا که شاعرم
ایهام و نقطهچین منی، نیستی مگر...؟
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
به قیمت لبخند میخری؟
آیا تو نیز دردسری چند، میخری؟
یعنی دلی ز دست هنرمند، میخری؟
قلبی پر از غرور ، ز مردی بهانه گیر
او را كه بی بهانه شكستند میخری؟
بنشین و عاقلانه بیندیش خوب من!
دیوانهای رها شده از بند، میخری؟
یکلحظه آفتابی و یکلحظه ابر محض
آمیزهای ز اخم و شكرخند میخری؟
باری به حجم عاطفه بر دوش میكشی؟
دردی به وزن كوه دماوند، میخری؟
بگذار شاعرانه بكوشم به وصف خویش
ابلیس، در لباس خداوند، میخری؟
وقتیكه لحظه های من آبستن غماند
اخم مرا به قیمت لبخند، میخری؟
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
آیا تو نیز دردسری چند، میخری؟
یعنی دلی ز دست هنرمند، میخری؟
قلبی پر از غرور ، ز مردی بهانه گیر
او را كه بی بهانه شكستند میخری؟
بنشین و عاقلانه بیندیش خوب من!
دیوانهای رها شده از بند، میخری؟
یکلحظه آفتابی و یکلحظه ابر محض
آمیزهای ز اخم و شكرخند میخری؟
باری به حجم عاطفه بر دوش میكشی؟
دردی به وزن كوه دماوند، میخری؟
بگذار شاعرانه بكوشم به وصف خویش
ابلیس، در لباس خداوند، میخری؟
وقتیكه لحظه های من آبستن غماند
اخم مرا به قیمت لبخند، میخری؟
#محمد_سلمانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀