به هم نزدیک بودیم،آتش از لبهات می تابید
دلت می خواست لبهای مرا، اما حیا کردی
من از خود نیمه ای را دیده بودم "عاقل"اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی
#محمدرضا_طاهری
💖🧚🧚♀💖
@Kafee_sheerr💖💖
دلت می خواست لبهای مرا، اما حیا کردی
من از خود نیمه ای را دیده بودم "عاقل"اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی
#محمدرضا_طاهری
💖🧚🧚♀💖
@Kafee_sheerr💖💖
شب به هم گفتیم: با هم تا ابد یاریم ما
صبح، روشن شد که روی دوش هم باریم ما
#محمدرضا_طاهری🌹
💖🧚🧚♀💖
@Kafee_sheerr💖💖
صبح، روشن شد که روی دوش هم باریم ما
#محمدرضا_طاهری🌹
💖🧚🧚♀💖
@Kafee_sheerr💖💖
از خواب سوختن پر و از داغ خالیام
عمری به خون نشسته ی زخمی خیالیام
با هر نگاه سرد، ترک میخورد دلم
دلواپس شکستن قلبی سفالیام
یک روز در هراسم و روزی پر از امید
مانند چشمهای تو حالی به حالیام
هرچند در ستایش باران گریستم
چشم انتظار آمدن خشکسالیام
بشکن مرا رفیق! که من نیز مدتیست
چون شیشهی شراب تو از خویش خالیام...
#محمدرضا_طاهری
💖🧚🧚♀💖
@Kafee_sheerr💖💖
از خواب سوختن پر و از داغ خالیام
عمری به خون نشسته ی زخمی خیالیام
با هر نگاه سرد، ترک میخورد دلم
دلواپس شکستن قلبی سفالیام
یک روز در هراسم و روزی پر از امید
مانند چشمهای تو حالی به حالیام
هرچند در ستایش باران گریستم
چشم انتظار آمدن خشکسالیام
بشکن مرا رفیق! که من نیز مدتیست
چون شیشهی شراب تو از خویش خالیام...
#محمدرضا_طاهری
💖🧚🧚♀💖
@Kafee_sheerr💖💖
کسی پای دلم را ابتدای راه می گیرد
زبانم در ادای بای بسم الله می گیرد
نمی دانم خوشی هایم چرا اینقدر کوتاه است
چرا هرگاه می خندم، دلم ناگاه می گیرد ؟
چرا وقتی پلنگ من هوای آسمان دارد
همیشه ابر می آید ، همیشه ماه می گیرد ؟
خزان می خیزد و با پنجه های خشک و چوبینش
گلوی سبزه را در بطن رستنگاه می گیرد
دلم درحسرت بالاترین سیبِ درخت توست
ولی دستم به خار شاخه ای کوتاه می گیرد
تو در بالاترین جای جهانی ماه من ، اما
چرا چشمم سراغت را ز قعر چاه می گیرد ؟
#محمدرضا_طاهری
🧚♀️@Kafee_sheerr🧚♀️
زبانم در ادای بای بسم الله می گیرد
نمی دانم خوشی هایم چرا اینقدر کوتاه است
چرا هرگاه می خندم، دلم ناگاه می گیرد ؟
چرا وقتی پلنگ من هوای آسمان دارد
همیشه ابر می آید ، همیشه ماه می گیرد ؟
خزان می خیزد و با پنجه های خشک و چوبینش
گلوی سبزه را در بطن رستنگاه می گیرد
دلم درحسرت بالاترین سیبِ درخت توست
ولی دستم به خار شاخه ای کوتاه می گیرد
تو در بالاترین جای جهانی ماه من ، اما
چرا چشمم سراغت را ز قعر چاه می گیرد ؟
#محمدرضا_طاهری
🧚♀️@Kafee_sheerr🧚♀️
گرچه من سوخته ام دم به دم از تنهایی
دور از آغوش تو یخ بسته ام از تنهایی
خانه در خویش فرو رفته و من خاموشم
رونق تازه گرفته ست "غم" از تنهایی
نیمه شب لحظه ی یادآوری لب هایت
بوسه بر باد هوا می زنم از تنهایی
همه ی عمر به جز نام تو را مشق نکرد
نکشیده ست چه ها این قلم از تنهایی!
امشب اما دو قدم آمده ای سمت دلم
تا که من دور شوم صد قدم از تنهایی...!
#محمدرضا_طاهری
🧚♀️@Kafee_sheerr🧚♀️
دور از آغوش تو یخ بسته ام از تنهایی
خانه در خویش فرو رفته و من خاموشم
رونق تازه گرفته ست "غم" از تنهایی
نیمه شب لحظه ی یادآوری لب هایت
بوسه بر باد هوا می زنم از تنهایی
همه ی عمر به جز نام تو را مشق نکرد
نکشیده ست چه ها این قلم از تنهایی!
امشب اما دو قدم آمده ای سمت دلم
تا که من دور شوم صد قدم از تنهایی...!
#محمدرضا_طاهری
🧚♀️@Kafee_sheerr🧚♀️
من آن زندانیِ محکومِ اعدامم که شب تا صبح
بـه گوشِ قفل های بسته ، از اِعجاز می خوانم
کسۍاز ناله هاۍتلخم آهنگۍنخواهد ساخت
پتـو را می کِشـم روی سـرم ، آواز می خـوانم!
#محمدرضا_طاهری
🧚♀️@Kafee_sheerr🧚♀️
بـه گوشِ قفل های بسته ، از اِعجاز می خوانم
کسۍاز ناله هاۍتلخم آهنگۍنخواهد ساخت
پتـو را می کِشـم روی سـرم ، آواز می خـوانم!
#محمدرضا_طاهری
🧚♀️@Kafee_sheerr🧚♀️
مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی
مرا ازمن، مرا از قیدِ من بودن رها کردی
_دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب
تو با زیباییات این حرفهارا نخ نما کردی...
نماز عشق می خواندم،امامم حضرت دل بود
کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی
به هم نزدیک بودیم، آتش از لبهات میتابید
دلت میخواست لبهای مرا، امّا حیا کردی
من از خود نیمهای را دیده بودم "عاقل" اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی...
#محمدرضا_طاهری
#م
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
مرا ازمن، مرا از قیدِ من بودن رها کردی
_دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب
تو با زیباییات این حرفهارا نخ نما کردی...
نماز عشق می خواندم،امامم حضرت دل بود
کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی
به هم نزدیک بودیم، آتش از لبهات میتابید
دلت میخواست لبهای مرا، امّا حیا کردی
من از خود نیمهای را دیده بودم "عاقل" اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی...
#محمدرضا_طاهری
#م
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
هفت دریا را برایت غرق خون آورده ام
آسمان را پیش پایت سرنگون آورده ام
نام زیبایت زبانم را چنان در بند خواست
کز زبونی واژه ها را واژگون آورده ام
گفته بودی دل بیاور تا تو را باور کنم
گفته بودی دل، ولی دریای خون آورده ام
هرچه می بینی همینم، بیش از این از من مخواه
صورت بیرونی ام را از درون آورده ام
در میان شعر من دنبال غم هایت مگرد
من غم خود را از اعماق قرون آورده ام
تحفه ای در کوله بارم نیست، بگشا و ببین
سالها صحرا نشین بودم، جنون آورده ام!..
#محمدرضا_طاهری
#ه
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
آسمان را پیش پایت سرنگون آورده ام
نام زیبایت زبانم را چنان در بند خواست
کز زبونی واژه ها را واژگون آورده ام
گفته بودی دل بیاور تا تو را باور کنم
گفته بودی دل، ولی دریای خون آورده ام
هرچه می بینی همینم، بیش از این از من مخواه
صورت بیرونی ام را از درون آورده ام
در میان شعر من دنبال غم هایت مگرد
من غم خود را از اعماق قرون آورده ام
تحفه ای در کوله بارم نیست، بگشا و ببین
سالها صحرا نشین بودم، جنون آورده ام!..
#محمدرضا_طاهری
#ه
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
گرچه من سوخته ام دم به دم از تنهایی
دور از آغوش تو یخ بسته ام از تنهایی
خانه در خویش فرو رفته و من خاموشم
رونق تازه گرفته ست "غم" از تنهایی
نیمه شب لحظه ی یادآوری لب هایت
بوسه بر باد هوا می زنم از تنهایی
همه ی عمر به جز نام تو را مشق نکرد
نکشیده ست چه ها این قلم از تنهایی!
امشب اما دو قدم آمده ای سمت دلم
تا که من دور شوم صد قدم از تنهایی...!
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
دور از آغوش تو یخ بسته ام از تنهایی
خانه در خویش فرو رفته و من خاموشم
رونق تازه گرفته ست "غم" از تنهایی
نیمه شب لحظه ی یادآوری لب هایت
بوسه بر باد هوا می زنم از تنهایی
همه ی عمر به جز نام تو را مشق نکرد
نکشیده ست چه ها این قلم از تنهایی!
امشب اما دو قدم آمده ای سمت دلم
تا که من دور شوم صد قدم از تنهایی...!
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
گفت: در حزبِ خدا شکر که غوغاست هنوز
گفتم: الحق که خدا یکّه و تنهاست هنوز
گفت: امروز روا نیست سبُک کردنِ ما
گفتمش: وزنِ شما لِه شدنِ ماست هنوز
پیش از این سیل پیامآورِ ویرانی بود
اینهمه اشک! چرا قصرِ تو برپاست هنوز؟!
.
قاضی و لشکری و شیخ همه دزد شدند
شاه لبخند زنان محو تماشاست هنوز
کوریِ چشمِ خروسانِ گلوپارهی شهر
صبح جامانده و شب یکسره برجاست هنوز
گرچه با موج کنار آمد و خاموش نشست
صخرهی ساخته سیلیخورِ دریاست هنوز
دوستانم همه رفتند از این خاکِ خراب
دلِ بدپیلهی من بستهی اینجاست هنور
گرچه بر خاک فکندیش، از آینده بترس
نخلها در دل این دانهی خرماست هنوز
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
گفتم: الحق که خدا یکّه و تنهاست هنوز
گفت: امروز روا نیست سبُک کردنِ ما
گفتمش: وزنِ شما لِه شدنِ ماست هنوز
پیش از این سیل پیامآورِ ویرانی بود
اینهمه اشک! چرا قصرِ تو برپاست هنوز؟!
.
قاضی و لشکری و شیخ همه دزد شدند
شاه لبخند زنان محو تماشاست هنوز
کوریِ چشمِ خروسانِ گلوپارهی شهر
صبح جامانده و شب یکسره برجاست هنوز
گرچه با موج کنار آمد و خاموش نشست
صخرهی ساخته سیلیخورِ دریاست هنوز
دوستانم همه رفتند از این خاکِ خراب
دلِ بدپیلهی من بستهی اینجاست هنور
گرچه بر خاک فکندیش، از آینده بترس
نخلها در دل این دانهی خرماست هنوز
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی
مرا از من، مرا از قیدِ من بودن رها کردی
دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب
تو با زیباییات این حرفها را نخ نما کردی...
نماز عشق میخواندم، امامم حضرت دل بود
کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی
به هم نزدیک بودیم، آتش از لبهات میتابید
دلت میخواست لبهای مرا، امّا حیا کردی
من از خود نیمهای را دیده بودم "عاقل" اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی...
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
مرا از من، مرا از قیدِ من بودن رها کردی
دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب
تو با زیباییات این حرفها را نخ نما کردی...
نماز عشق میخواندم، امامم حضرت دل بود
کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی
به هم نزدیک بودیم، آتش از لبهات میتابید
دلت میخواست لبهای مرا، امّا حیا کردی
من از خود نیمهای را دیده بودم "عاقل" اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی...
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
هفت دریا را برایت غرق خون آورده ام
آسمان را پیش پایت سرنگون آورده ام
نام زیبایت زبانم را چنان در بند خواست
کز زبونی واژه ها را واژگون آورده ام
گفته بودی دل بیاور تا تو را باور کنم
گفته بودی دل، ولی دریای خون آورده ام
هرچه می بینی همینم، بیش از این از من مخواه
صورت بیرونی ام را از درون آورده ام
در میان شعر من دنبال غم هایت مگرد
من غم خود را از اعماق قرون آورده ام
تحفه ای در کوله بارم نیست، بگشا و ببین
سالها صحرا نشین بودم، جنون آورده ام!..
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
آسمان را پیش پایت سرنگون آورده ام
نام زیبایت زبانم را چنان در بند خواست
کز زبونی واژه ها را واژگون آورده ام
گفته بودی دل بیاور تا تو را باور کنم
گفته بودی دل، ولی دریای خون آورده ام
هرچه می بینی همینم، بیش از این از من مخواه
صورت بیرونی ام را از درون آورده ام
در میان شعر من دنبال غم هایت مگرد
من غم خود را از اعماق قرون آورده ام
تحفه ای در کوله بارم نیست، بگشا و ببین
سالها صحرا نشین بودم، جنون آورده ام!..
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
کمی شتـاب کن! ای مرگِ ناگهانیِ من
کـه تـلخ می گذرد دوره ی جوانیِ من
مرا چگـونه بُریـدی و دوختی ای عمر؟
که خون نمۍچکد از زخمِ زندگانیِ من
هنـوز زهـرِ خودت را نریختی، هر چند
به لحظه های تو آغشته مرگِ آنیِ من
مــرا میـانِ هـزاران غـریبـه گم کردی
نشسته ای بـه تماشای بی نشانیِ من
دوبـاره بـوی درختـانِ سیبِ ما را بُرد
بــه زیــرِ بـارِ گنـاهـانِ باستـانیِ من
به محضِ اینکه به دریازدیم طوفان شد
بگــو کجــا بـرود روحِ بـادبـانیِ من؟
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
کـه تـلخ می گذرد دوره ی جوانیِ من
مرا چگـونه بُریـدی و دوختی ای عمر؟
که خون نمۍچکد از زخمِ زندگانیِ من
هنـوز زهـرِ خودت را نریختی، هر چند
به لحظه های تو آغشته مرگِ آنیِ من
مــرا میـانِ هـزاران غـریبـه گم کردی
نشسته ای بـه تماشای بی نشانیِ من
دوبـاره بـوی درختـانِ سیبِ ما را بُرد
بــه زیــرِ بـارِ گنـاهـانِ باستـانیِ من
به محضِ اینکه به دریازدیم طوفان شد
بگــو کجــا بـرود روحِ بـادبـانیِ من؟
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
من از خود نیمهای را دیده بودم "عاقل" اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چگونه میتواند با من و تو راستگو باشد
جهانی که سفیرِ صلحِ آن یک جنگجو باشد؟
من آن ساعت شرابِ خویش را بر خاک میدیدم
که گفتی سنگ، مسئولِ حفاظت از سبو باشد
چه خواهی کرد اگر بینِ دو لشکر از حرامیها
اسارت پُشتِسر، نفرین و نکبت روبرو باشد؟
چه خواهی کرد اگر رودی که جاری گشتهای با آن
روان تا بسترِ دریایی از خِلط و خَدو باشد؟
به جای اشک، خاری رُسته باشد گوشهی چشمت
به نامِ نعره هردم استخوانی در گلو باشد
جهان بازیچهی رفتار لُمپنهاست، باور کن
گمانم اتّفاقاتِ عجیبی پیشِ رو باشد...
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
جهانی که سفیرِ صلحِ آن یک جنگجو باشد؟
من آن ساعت شرابِ خویش را بر خاک میدیدم
که گفتی سنگ، مسئولِ حفاظت از سبو باشد
چه خواهی کرد اگر بینِ دو لشکر از حرامیها
اسارت پُشتِسر، نفرین و نکبت روبرو باشد؟
چه خواهی کرد اگر رودی که جاری گشتهای با آن
روان تا بسترِ دریایی از خِلط و خَدو باشد؟
به جای اشک، خاری رُسته باشد گوشهی چشمت
به نامِ نعره هردم استخوانی در گلو باشد
جهان بازیچهی رفتار لُمپنهاست، باور کن
گمانم اتّفاقاتِ عجیبی پیشِ رو باشد...
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
اگرچه لالهی پرپر کنایهای کهن است
ستم همان ستم است و وطن همان وطن است
نمیتوانم از این تیزتر که میبینی
در این زمانه "غزل" آخرین سلاح من است
هزار دشنه و دشنام در دهان دارم
از آن قبیل که در نعرههای مرد و زن است
ولی چه فایده از گفتنش، که با این چشم
به هر طرف که نظر میکنیم، باختن است
ز درد مُردَم و آزادیام نصیب نشد
گلولهایست که صد سال مانده در بدن است
نشد که شاد و رها زندگی کنیم، ولی
دلم خوش است به روزی که پیرهن، کفن است
به موی خواهرِ در خون تپیدهام سوگند
که مرگِ سرخ بِه از بزدلانه زیستن است! :)
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ستم همان ستم است و وطن همان وطن است
نمیتوانم از این تیزتر که میبینی
در این زمانه "غزل" آخرین سلاح من است
هزار دشنه و دشنام در دهان دارم
از آن قبیل که در نعرههای مرد و زن است
ولی چه فایده از گفتنش، که با این چشم
به هر طرف که نظر میکنیم، باختن است
ز درد مُردَم و آزادیام نصیب نشد
گلولهایست که صد سال مانده در بدن است
نشد که شاد و رها زندگی کنیم، ولی
دلم خوش است به روزی که پیرهن، کفن است
به موی خواهرِ در خون تپیدهام سوگند
که مرگِ سرخ بِه از بزدلانه زیستن است! :)
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چگونه میتواند با من و تو راستگو باشد
جهانی که سفیرِ صلحِ آن یک جنگجو باشد؟
من آن ساعت شرابِ خویش را بر خاک میدیدم
که گفتی سنگ، مسئولِ حفاظت از سبو باشد
چه خواهی کرد اگر بینِ دو لشکر از حرامیها
اسارت پُشتِسر، نفرین و نکبت روبرو باشد؟
چه خواهی کرد اگر رودی که جاری گشتهای با آن
روان تا بسترِ دریایی از خِلط و خَدو باشد؟
به جای اشک، خاری رُسته باشد گوشهی چشمت
به نامِ نعره هردم استخوانی در گلو باشد
جهان بازیچهی رفتار لُمپنهاست، باور کن
گمانم اتّفاقاتِ عجیبی پیشِ رو باشد...
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
جهانی که سفیرِ صلحِ آن یک جنگجو باشد؟
من آن ساعت شرابِ خویش را بر خاک میدیدم
که گفتی سنگ، مسئولِ حفاظت از سبو باشد
چه خواهی کرد اگر بینِ دو لشکر از حرامیها
اسارت پُشتِسر، نفرین و نکبت روبرو باشد؟
چه خواهی کرد اگر رودی که جاری گشتهای با آن
روان تا بسترِ دریایی از خِلط و خَدو باشد؟
به جای اشک، خاری رُسته باشد گوشهی چشمت
به نامِ نعره هردم استخوانی در گلو باشد
جهان بازیچهی رفتار لُمپنهاست، باور کن
گمانم اتّفاقاتِ عجیبی پیشِ رو باشد...
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
رسیده آخر اسفند و رو به پایانم
قسم نده! که به جان تو هم نمیمانم
تو و جهان و همه مردمش عوض شدهاید
و من هنوز همان شاعر پریشانم
چگونه با تو بمانم؟ بهار نزدیک است
تو بوتهی گل سرخی و من زمستانم
تو پیش من سخن از روز جشن میگویی
من از تقارن عید و عزا گریزانم
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
قسم نده! که به جان تو هم نمیمانم
تو و جهان و همه مردمش عوض شدهاید
و من هنوز همان شاعر پریشانم
چگونه با تو بمانم؟ بهار نزدیک است
تو بوتهی گل سرخی و من زمستانم
تو پیش من سخن از روز جشن میگویی
من از تقارن عید و عزا گریزانم
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی
مرا ازمن، مرا از قیدِ من بودن رها کردی
دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب
تو با زیباییات این حرفهارا نخ نما کردی
نماز عشق می خواندم،امامم حضرت دل بود
کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی
به هم نزدیک بودیم، آتش از لبهات میتابید
دلت میخواست لبهای مرا، امّا حیا کردی
من از خود نیمهای را دیده بودم "عاقل" اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
مرا ازمن، مرا از قیدِ من بودن رها کردی
دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب
تو با زیباییات این حرفهارا نخ نما کردی
نماز عشق می خواندم،امامم حضرت دل بود
کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی
به هم نزدیک بودیم، آتش از لبهات میتابید
دلت میخواست لبهای مرا، امّا حیا کردی
من از خود نیمهای را دیده بودم "عاقل" اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چه کرده با تو مگر این صدای خستهی ما
که باز قفل زدی بر دهان بستهی ما؟!
به جمعِ جیرهخورانت فزون نخواهی کرد
هرآنچه کم کنی از خیلِ دار و دستهی ما
به دانههای حقیرِ تو فضله میریزند
پرندگان غیورِ ز دام رَستهی ما
رسد شبی که زمین را به آسمان ببرند
عقابهای به کُنج قفس نشستهی ما
بعید نیست که یک روز، آتشی بشوند
جرقّههای به انبار کاه، جَستهی ما
به طعنه گفت: چه کس خواهد ایستاد آنروز؟!
جواب دادمش: این قامت شکستهی ما...
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
که باز قفل زدی بر دهان بستهی ما؟!
به جمعِ جیرهخورانت فزون نخواهی کرد
هرآنچه کم کنی از خیلِ دار و دستهی ما
به دانههای حقیرِ تو فضله میریزند
پرندگان غیورِ ز دام رَستهی ما
رسد شبی که زمین را به آسمان ببرند
عقابهای به کُنج قفس نشستهی ما
بعید نیست که یک روز، آتشی بشوند
جرقّههای به انبار کاه، جَستهی ما
به طعنه گفت: چه کس خواهد ایستاد آنروز؟!
جواب دادمش: این قامت شکستهی ما...
#محمدرضا_طاهری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀