گشتم درونِ خویش و بدیدم نهان تویی
دیدم که شاهِ هر چه امیرِ جهان تویی
با اینکه رفته ای ز نظرها ولی مدام
در بی نشانیِ همه عالم نشان تویی
در گیرودارِ بهت و تماشای عاشقان
تیرِ محبتِ همه ی دلبران تویی
در قلبِ ظلمتِ تهی از عشق و عاطفه
دیده نمی شوی و همیشه عیان تویی
ای دل درونِ سینه اسیری ولی مدام
سویِ دیارِ آن مهِ زیبا دوان تویی
#محمدحسن_پاکنام
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
دیدم که شاهِ هر چه امیرِ جهان تویی
با اینکه رفته ای ز نظرها ولی مدام
در بی نشانیِ همه عالم نشان تویی
در گیرودارِ بهت و تماشای عاشقان
تیرِ محبتِ همه ی دلبران تویی
در قلبِ ظلمتِ تهی از عشق و عاطفه
دیده نمی شوی و همیشه عیان تویی
ای دل درونِ سینه اسیری ولی مدام
سویِ دیارِ آن مهِ زیبا دوان تویی
#محمدحسن_پاکنام
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
امان از دل که میگوید بزن بر طبل رسوایی
ولی دیوانگیهای مرا گردن نمیگیرد ... !
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ولی دیوانگیهای مرا گردن نمیگیرد ... !
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
رنج، میراث گرانمایهی آبادی ماست
گریه، دیریست که سازودهل شادی ماست
مرگ چون بوتهی خشخاش دراین خاک پراست
زندگی گمشدهی خانه اجدادی ماست
به همین آینه بودن دلمان خوش ماندهاست
گرچه صد تکه شدن عاقبت وادی ماست
قفسی تازه برای من و تو ساختهاند
هرکجا دیدی اگر صحبت آزادی ماست
سهم ما چیست ز دنیا بهجز این آتشوخون؟
به نظر مرگ فقط حق خدادادی ماست...
#محمدحسن_جمشیدی
#منتشر_نشده
#پنجشیر_شعرافغانستان
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
گریه، دیریست که سازودهل شادی ماست
مرگ چون بوتهی خشخاش دراین خاک پراست
زندگی گمشدهی خانه اجدادی ماست
به همین آینه بودن دلمان خوش ماندهاست
گرچه صد تکه شدن عاقبت وادی ماست
قفسی تازه برای من و تو ساختهاند
هرکجا دیدی اگر صحبت آزادی ماست
سهم ما چیست ز دنیا بهجز این آتشوخون؟
به نظر مرگ فقط حق خدادادی ماست...
#محمدحسن_جمشیدی
#منتشر_نشده
#پنجشیر_شعرافغانستان
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چگونه از نگاهِ تو ، بدونِ آه بگذرم؟
مرا چگونه یافتی؟ من از تو مبتلاترم!
به هیچکس نمیدهم حالِ خرابِ خویش را
ولی غمِ فراق را به جانِ خویش میخرم
قبول کن کنارِ تو ، به آسمان رسیدهام
که هرچه سنگ میزنی زِ بامِ تو نمیپرم
اگرچه بیوفایی و جنون به انتخاب نیست
دلِ خرابِ خویش را، جای دگر نمیبرم
به آب طعنه میزند زلالیِ نگاهِ تو
به دل مگیر گریه را، من از خودم مکدرم
چقدر واژه ساختم که موجِ زلفِ دوست را
مگر به جبرِ قافیه به نظم دربیاورم
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
مرا چگونه یافتی؟ من از تو مبتلاترم!
به هیچکس نمیدهم حالِ خرابِ خویش را
ولی غمِ فراق را به جانِ خویش میخرم
قبول کن کنارِ تو ، به آسمان رسیدهام
که هرچه سنگ میزنی زِ بامِ تو نمیپرم
اگرچه بیوفایی و جنون به انتخاب نیست
دلِ خرابِ خویش را، جای دگر نمیبرم
به آب طعنه میزند زلالیِ نگاهِ تو
به دل مگیر گریه را، من از خودم مکدرم
چقدر واژه ساختم که موجِ زلفِ دوست را
مگر به جبرِ قافیه به نظم دربیاورم
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
کاش چون دریا جهانی رو به ساحل داشتم!
بگذریم از آرزوهایی که در دل داشتم
از نگاهت شرم میبارید و من درویشوار
کنج دیوار غمت یک عمر منزل داشتم
پیش هرکس مینشستم حرف چشمان تو بود
من نه با تو، با تمام شهر مشکل داشتم
زندگی با طعنههای دوستان آسان نبود
کاش من هم دشمنانی صاف و یکدل داشتم
لطف بودن با تو از من شاعری دیوانه ساخت
ورنه من در خود هزاران مرد عاقل داشتم
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بگذریم از آرزوهایی که در دل داشتم
از نگاهت شرم میبارید و من درویشوار
کنج دیوار غمت یک عمر منزل داشتم
پیش هرکس مینشستم حرف چشمان تو بود
من نه با تو، با تمام شهر مشکل داشتم
زندگی با طعنههای دوستان آسان نبود
کاش من هم دشمنانی صاف و یکدل داشتم
لطف بودن با تو از من شاعری دیوانه ساخت
ورنه من در خود هزاران مرد عاقل داشتم
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
امان از دل که میگوید بزن بر طبل رسوایی
ولی دیوانگیهای مرا گردن نمیگیرد
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ولی دیوانگیهای مرا گردن نمیگیرد
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
همان کسی که سکوت مرا نشانه گرفت
همینکه حرف دلم شد فقط بهانه گرفت
چه حکمتیست که غم رو به هر طرف انداخت
بدون هیچ درنگی مرا نشانه گرفت؟
هزار مرتبه از خود به طعنه پرسیدم
چه شد که شعله عشقش چنین زبانه گرفت؟
هنوز خون به دلم از کسی که با لبخند
نشست و اشک مرا چون انار دانه گرفت
به جای دوست که یک عمر در خیالم بود
چه تلخ دست مرا مرگ، عاشقانه گرفت
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
همینکه حرف دلم شد فقط بهانه گرفت
چه حکمتیست که غم رو به هر طرف انداخت
بدون هیچ درنگی مرا نشانه گرفت؟
هزار مرتبه از خود به طعنه پرسیدم
چه شد که شعله عشقش چنین زبانه گرفت؟
هنوز خون به دلم از کسی که با لبخند
نشست و اشک مرا چون انار دانه گرفت
به جای دوست که یک عمر در خیالم بود
چه تلخ دست مرا مرگ، عاشقانه گرفت
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
دستم نمی رسد به بلندای چیدنت
باید بسنده کرد به رویای دیدنت
یوسف ترین عزیز جهان هم که باشی ام
در سینه آتشی است به داغ خریدنت
من جلد بام خانه ی خود مانده ام و تو
هفت آسمان کم است برای پریدنت
ترسم رها کنم نفسم را و ناگهان
پیراهنی نباشد و شوق دریدنت
در دامن دلم چو ترنجی نشسته ای
شیرین ترین توهم دستم بریدنت
رویای کال سیبی و هرچند در خیال
یک عمر، منتظر به امید رسیدنت
بالاتر از نگاه منی! آه! ماه من!
دستم نمی رسد به بلندای چیدنت
#محمدحسن_چگنی_زاده
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
باید بسنده کرد به رویای دیدنت
یوسف ترین عزیز جهان هم که باشی ام
در سینه آتشی است به داغ خریدنت
من جلد بام خانه ی خود مانده ام و تو
هفت آسمان کم است برای پریدنت
ترسم رها کنم نفسم را و ناگهان
پیراهنی نباشد و شوق دریدنت
در دامن دلم چو ترنجی نشسته ای
شیرین ترین توهم دستم بریدنت
رویای کال سیبی و هرچند در خیال
یک عمر، منتظر به امید رسیدنت
بالاتر از نگاه منی! آه! ماه من!
دستم نمی رسد به بلندای چیدنت
#محمدحسن_چگنی_زاده
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
همان کسی که سکوت مرا نشانه گرفت
همینکه حرف دلم شد فقط بهانه گرفت
چه حکمتیست که غم رو به هر طرف انداخت
بدون هیچ درنگی مرا نشانه گرفت؟
هزار مرتبه از خود به طعنه پرسیدم
چه شد که شعله عشقش چنین زبانه گرفت؟
هنوز خون به دلم از کسی که با لبخند
نشست و اشک مرا چون انار دانه گرفت
به جای دوست که یک عمر در خیالم بود
چه تلخ دست مرا مرگ، عاشقانه گرفت
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
همینکه حرف دلم شد فقط بهانه گرفت
چه حکمتیست که غم رو به هر طرف انداخت
بدون هیچ درنگی مرا نشانه گرفت؟
هزار مرتبه از خود به طعنه پرسیدم
چه شد که شعله عشقش چنین زبانه گرفت؟
هنوز خون به دلم از کسی که با لبخند
نشست و اشک مرا چون انار دانه گرفت
به جای دوست که یک عمر در خیالم بود
چه تلخ دست مرا مرگ، عاشقانه گرفت
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چگونه از نگاهِ تو ، بدونِ آه بگذرم؟
مرا چگونه یافتی؟ من از تو مبتلاترم!
به هیچکس نمیدهم حالِ خرابِ خویش را
ولی غمِ فراق را به جانِ خویش میخرم
قبول کن کنارِ تو ، به آسمان رسیدهام
که هرچه سنگ میزنی زِ بامِ تو نمیپرم
اگرچه بیوفایی و جنون به انتخاب نیست
دلِ خرابِ خویش را، جای دگر نمیبرم
به آب طعنه میزند زلالیِ نگاهِ تو
به دل مگیر گریه را، من از خودم مکدرم
چقدر واژه ساختم که موجِ زلفِ دوست را
مگر به جبرِ قافیه به نظم دربیاورم
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چگونه از نگاهِ تو ، بدونِ آه بگذرم؟
مرا چگونه یافتی؟ من از تو مبتلاترم!
به هیچکس نمیدهم حالِ خرابِ خویش را
ولی غمِ فراق را به جانِ خویش میخرم
قبول کن کنارِ تو ، به آسمان رسیدهام
که هرچه سنگ میزنی زِ بامِ تو نمیپرم
اگرچه بیوفایی و جنون به انتخاب نیست
دلِ خرابِ خویش را، جای دگر نمیبرم
به آب طعنه میزند زلالیِ نگاهِ تو
به دل مگیر گریه را، من از خودم مکدرم
چقدر واژه ساختم که موجِ زلفِ دوست را
مگر به جبرِ قافیه به نظم دربیاورم
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
روزی به جای لعل و گهر سنگریزهای
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیقوار
آن سان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وآنگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست؟
حیف آیدم ز حلقه زرین که این نگین
ناچیز و خوارمایه و بیقدر و بیبهاست
شایان دست مردم گوهرشناس نیست
در زیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بدگهر نه سزاوار زینت است
با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است؟
گفتم به خشم زرگر ظاهرپرست را
کای خواجه لعل نیز از آغوش سنگ خاست
زآن رو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری هرآنچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزهای که فراچنگ من بُوَد
خوارش مبین که لعل گرانسنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچهباغها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریز کردە از می عشرت ایاغها
ناگاه چون پریزدگان آن پری فتاد
وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریستم
آگه شدم ز حادثه جانگزای او
دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگریزهای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چارهگری در برابر خویش
وآن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
آن داغ را به بوسه لبهای گرم خویش
وین گوهری که در نظرت سنگ ساده است
بر پای آن پری چو رهی بوسه داده است
❤️
#رهی_معیری
#محمدحسن «بیوک» معیری (زادهٔ ۱۰ اردیبهشت ۱۲۸۸ در تهران – درگذشتهٔ ۲۴ آبان ۱۳۴۷ در تهران) با تخلص رهی از غزلسرایان معاصر ایران و از ترانهسرایان و تصنیفسرایان بهنام بود. از ترانههای سروده شده توسط وی میتوان «شد خزان»، «شب جدایی»، «کاروان»، «مرغ حق» و «جوانی» را نام برد.
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیقوار
آن سان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وآنگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست؟
حیف آیدم ز حلقه زرین که این نگین
ناچیز و خوارمایه و بیقدر و بیبهاست
شایان دست مردم گوهرشناس نیست
در زیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بدگهر نه سزاوار زینت است
با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است؟
گفتم به خشم زرگر ظاهرپرست را
کای خواجه لعل نیز از آغوش سنگ خاست
زآن رو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری هرآنچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزهای که فراچنگ من بُوَد
خوارش مبین که لعل گرانسنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچهباغها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریز کردە از می عشرت ایاغها
ناگاه چون پریزدگان آن پری فتاد
وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریستم
آگه شدم ز حادثه جانگزای او
دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگریزهای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چارهگری در برابر خویش
وآن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
آن داغ را به بوسه لبهای گرم خویش
وین گوهری که در نظرت سنگ ساده است
بر پای آن پری چو رهی بوسه داده است
❤️
#رهی_معیری
#محمدحسن «بیوک» معیری (زادهٔ ۱۰ اردیبهشت ۱۲۸۸ در تهران – درگذشتهٔ ۲۴ آبان ۱۳۴۷ در تهران) با تخلص رهی از غزلسرایان معاصر ایران و از ترانهسرایان و تصنیفسرایان بهنام بود. از ترانههای سروده شده توسط وی میتوان «شد خزان»، «شب جدایی»، «کاروان»، «مرغ حق» و «جوانی» را نام برد.
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بدانسان که روشنگر خاوران
بوَد روشنیبخش روشنگران
به هستی دهد تاب بالندگی
به بـالندگی جنبش بیکران
دلم منبع نور و تابندگی است
تب و تابم انگیزهٔ زندگی است
#محمدحسن_بارق_شفیعی
#صـبح_بخیـر
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بوَد روشنیبخش روشنگران
به هستی دهد تاب بالندگی
به بـالندگی جنبش بیکران
دلم منبع نور و تابندگی است
تب و تابم انگیزهٔ زندگی است
#محمدحسن_بارق_شفیعی
#صـبح_بخیـر
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
برخیز جوانا!
برخیز بهار آمده بس دلکش و زیبا
از بستر گلها
تا بام ثریا
هر گوشه دلانگیز و صفاخیز و فریبا
رامشگر گلشن
در بزم چمن زخمهٔ اسرار نوازد
وز شور نواها
دوشیزهٔ گلها
مستانه کند رقص به آهنگ تمنّا
#محمدحسن_بارق_شفیعی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
برخیز بهار آمده بس دلکش و زیبا
از بستر گلها
تا بام ثریا
هر گوشه دلانگیز و صفاخیز و فریبا
رامشگر گلشن
در بزم چمن زخمهٔ اسرار نوازد
وز شور نواها
دوشیزهٔ گلها
مستانه کند رقص به آهنگ تمنّا
#محمدحسن_بارق_شفیعی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
خانهٔ خوابیدگان را دیدهٔ بیدار کو؟
نیستیپیرایگان را هستی سرشار کو؟
شمعسان در خوابگاه مردگان سوزم، ولی
حاصل اینسوختن جز آه آتشبار کو؟
سینهها سرد است و دلها بیحرارت میتپد
تا دلی را گرم سازد آتشینگفتار کو؟
#محمدحسن_بارق_شفیعی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
نیستیپیرایگان را هستی سرشار کو؟
شمعسان در خوابگاه مردگان سوزم، ولی
حاصل اینسوختن جز آه آتشبار کو؟
سینهها سرد است و دلها بیحرارت میتپد
تا دلی را گرم سازد آتشینگفتار کو؟
#محمدحسن_بارق_شفیعی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
دستم نمی رسد به بلندای چیدنت
باید بسنده کرد به رویای دیدنت
یوسف ترین عزیز جهان هم که باشی ام
در سینه آتشی است به داغ خریدنت
من جَلد بام خانه ی خود مانده ام و تو
هفت آسمان کم است برای پریدنت
ترسم رها کنم نفسم را و ناگهان
پیراهنی نباشد و شوق دریدنت
در دامن دلم چو ترنجی نشسته ای
شیرین ترین توَهمِ دستم، بریدنت
رویای کال سیبی و هرچند در خیال
یک عمر، منتظر به امید رسیدنت
بالاتر از نگاه منی! آه! ماه من!
دستم نمی رسد به بلندای چیدنت
#محمدحسن_چگنی_زاده
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
باید بسنده کرد به رویای دیدنت
یوسف ترین عزیز جهان هم که باشی ام
در سینه آتشی است به داغ خریدنت
من جَلد بام خانه ی خود مانده ام و تو
هفت آسمان کم است برای پریدنت
ترسم رها کنم نفسم را و ناگهان
پیراهنی نباشد و شوق دریدنت
در دامن دلم چو ترنجی نشسته ای
شیرین ترین توَهمِ دستم، بریدنت
رویای کال سیبی و هرچند در خیال
یک عمر، منتظر به امید رسیدنت
بالاتر از نگاه منی! آه! ماه من!
دستم نمی رسد به بلندای چیدنت
#محمدحسن_چگنی_زاده
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
من و تو مثل درختان نیمهجان بودیم
کنار زندگی و مرگ توأمان بودیم
نه شوق داشتن آفتاب داشتهایم
نه فکر بارشی از سوی آسمان بودیم
اگرچه باد بهاری به سوی ما نوزید
همیشه خالی از اندیشهی خزان بودیم
چقدر راز مگو حک شدهست بر تنمان
چقدر دفتر امضای عاشقان بودیم
به شاخهشاخهی هم با سکوت تن دادیم
برای هم همهی عمر باغبان بودیم
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
کنار زندگی و مرگ توأمان بودیم
نه شوق داشتن آفتاب داشتهایم
نه فکر بارشی از سوی آسمان بودیم
اگرچه باد بهاری به سوی ما نوزید
همیشه خالی از اندیشهی خزان بودیم
چقدر راز مگو حک شدهست بر تنمان
چقدر دفتر امضای عاشقان بودیم
به شاخهشاخهی هم با سکوت تن دادیم
برای هم همهی عمر باغبان بودیم
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
اگر به آخر دنیا رسیدهای برگرد
به هر بهانه دل از من بریدهای برگرد
از این جهان پر از غم! از این دل تنها
هنوز چیز زیادی ندیدهای برگرد
چرا خیال فراموشی مرا داری؟
مگر چه پشت سر من شنیدهای برگرد
به آسمان رهایی نمیرسی بی عشق
چرا ز بام دلم پر کشیدهای برگرد
مرا میان جهنم رها مکن ای دوست
به برزخی که خودت آفریدهای برگرد
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
به هر بهانه دل از من بریدهای برگرد
از این جهان پر از غم! از این دل تنها
هنوز چیز زیادی ندیدهای برگرد
چرا خیال فراموشی مرا داری؟
مگر چه پشت سر من شنیدهای برگرد
به آسمان رهایی نمیرسی بی عشق
چرا ز بام دلم پر کشیدهای برگرد
مرا میان جهنم رها مکن ای دوست
به برزخی که خودت آفریدهای برگرد
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ناسزا از آشنایانم شنیدم از تو هم
از تمام دوستانم دل بریدم از تو هم
ناامید از دوستی با خلق رو کردم به تو
جز پریشانی ولی خیری ندیدم از تو هم
کوه را هم میتراشیدم اگر میخواستی
دست کم اسطورهای میآفریدم از تو هم
پایمال حرف مردم بودم و زخمزبان
بار دیگر با دل و جان میخریدم از تو هم
بعد از این ای مرگ! حرف صبر را کمتر بزن
رنج دوری را مگر من کم کشیدم؟ از تو هم
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
از تمام دوستانم دل بریدم از تو هم
ناامید از دوستی با خلق رو کردم به تو
جز پریشانی ولی خیری ندیدم از تو هم
کوه را هم میتراشیدم اگر میخواستی
دست کم اسطورهای میآفریدم از تو هم
پایمال حرف مردم بودم و زخمزبان
بار دیگر با دل و جان میخریدم از تو هم
بعد از این ای مرگ! حرف صبر را کمتر بزن
رنج دوری را مگر من کم کشیدم؟ از تو هم
#محمدحسن_جمشیدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
غم مخور امروز اگر دنیا به کام ما نبود
پشت این تقویم، پنهان است فردایی هنوز
از لب شیرین تو دشنام چندان تلخ نیست
ای رفیق سنگدل، الحق که زیبایی هنوز...!
#محمدحسن_جمشیدی
#صبح_بخیر
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
پشت این تقویم، پنهان است فردایی هنوز
از لب شیرین تو دشنام چندان تلخ نیست
ای رفیق سنگدل، الحق که زیبایی هنوز...!
#محمدحسن_جمشیدی
#صبح_بخیر
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بـــاورِ آمـــدنِ صبــح چـــــه دشــــوار شـــده
همــه جــا در نظرِ خستـه ی من تار شده
تنِ بـــی تابِ مرا لشکـــری از زخــم ببین
این جـــوارح همه از غصه دهن دارشده...
خواب از کاسه ی چشمم به زمین ریخته است،
چه کنم با غم این دیــده ی بیـــدار شده؟
دست هــایم زِ تـــوانایـــیِ خود دور شـدند
لـــرزشِ پیکـــرِ فرســـوده چه بســیار شده
گوشـــه ای نیست که آرام کند حــالِ مـرا
کوهِ انـــدوه در این سیـُــنه تلــنبار شــــده
فکر فردایِ دگر نیست در اندیشه ی من
آرزوهـــای به دل مانـــده چو دیـــوار شده
با خـــودش بُـــرد جوانیِ پُراز شــــورِ مـــرا
قلبـــم از زنـــدگیِ شب زده بیـــزار شــده
#محمدحسن_جنتی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
همــه جــا در نظرِ خستـه ی من تار شده
تنِ بـــی تابِ مرا لشکـــری از زخــم ببین
این جـــوارح همه از غصه دهن دارشده...
خواب از کاسه ی چشمم به زمین ریخته است،
چه کنم با غم این دیــده ی بیـــدار شده؟
دست هــایم زِ تـــوانایـــیِ خود دور شـدند
لـــرزشِ پیکـــرِ فرســـوده چه بســیار شده
گوشـــه ای نیست که آرام کند حــالِ مـرا
کوهِ انـــدوه در این سیـُــنه تلــنبار شــــده
فکر فردایِ دگر نیست در اندیشه ی من
آرزوهـــای به دل مانـــده چو دیـــوار شده
با خـــودش بُـــرد جوانیِ پُراز شــــورِ مـــرا
قلبـــم از زنـــدگیِ شب زده بیـــزار شــده
#محمدحسن_جنتی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀