💖کافه شعر💖
2.76K subscribers
4.43K photos
2.95K videos
12 files
1.07K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
آهِ عالمسوز را در سینه دزدیدن چرا؟
برق را پیراهنِ فانوس پوشیدن چرا

در میانِ رفته و آینده داری یک نفس
اینقدر هنگامه بر یک دم فرو‌چیدن چرا

جامه‌ای کز تن نروید، رزقِ مقراضِ فناست
بر لباسِ عاریت چون خار چسبیدن چرا

فوت شد گر از تو دنیا، دشمنی در خاک رفت
دست بر دست از سرِ افسوس مالیدن چرا

از حباب و موج، دریا می‌دهد تاج و کَسَر
بر سرِ این خرقهٔ صد پاره لرزیدن چرا

دستِ افسوسی است هر برگی که می‌روید ز شاخ
در چنین ماتم‌سرایی، هرزه‌خندیدن چرا

چیست دنیا تا به آن آلوده سازی دست خویش؟
بر سرِ خوانِ سلیمان کاسه‌لیسیدن چرا

آبِ حیوان در عقیقِ صبر پنهان کرده‌اند
این چنین آبِ گوارایی ننوشیدن چرا

در چنین وقتی که خوانِ فیض گسترده است صبح
چون گرانجانان ز جای خود نجنبیدن چرا

زین گلستان عاقبت چون باد می‌باید گذشت
بر درختی هر زمان چون تاک‌پیچیدن چرا

ترکِ کوشش دامنِ منزل به دست‌آوردن است
راهِ خود را دور می‌سازی ز کوشیدن چرا

درخورِ تلخی است صائب هر دوا را خاصیت
از سرِ رغبت حدیثِ تلخ نشنیدن چرا؟

#صائب_تبریزی
📙 غزل شمارهٔ ۴۰

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
خط نسازد بی صفا آن عارضِ پر نور را
از نسیمِ صبح پروا نیست شمعِ طور را

شکوه مُهرِ خاموشی می‌خواست گیرد از لبم
ریختم در شیشه باز این بادهٔ پر زور را

پا منه بیرون ز حدِ خویش تا بینا شوی
نیست حاجت با عصا در خانهٔ خود کور را

همچنان از خار خارِ دانه چشمش می‌پرد
گر بود زیرِ نگین مُلکِ سلیمان مور را

خرمنِ خود سوخت هر‌کس بی‌گناهان را گزید
نیش گردد آتش آخر خانهٔ زنبور را

ساحلِ دریای پر شورِ جهان، ترکِ خودی است
مهدِ آسایش بود دارِ فنا منصور را

از نظربازانِ خود غافل نگردد شرم حسن
روی دل در پرده باشد غنچهٔ مستور را

نیست صائب در جهان بی‌خودیِ بیمِ گزند
باده‌خواران نُقل می‌سازند چشمِ شور را

#صائب_تبریزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آنچه من یافتم از چهره زیبای کسی
به دو عالَم ندهم ذوق تماشای کسی

از خدا می طلبم عمر درازی چون زلف
که کنم موی به مو سِِیرِ سراپای کسی

تیغ ازجوهر خود سلسله جنبان دارد
نیست اَبروی ترا چشم به اِیمای کسی

آن که در خلوت آیینه ندارد آرام
چه خیال است شود انجمن آرای کسی؟

بخت سبزی ز خدا همچو حنا می خواهم
که بمالم رخ پر خون به کفِ پای کسی

چشم دارم که مرا از دو جهان طاق کند
طاق مردانه ی اَبروی دلآرای کسی

خار در پیرهنم جلوه ی یوسف دارد
تا شدم بی خبر از ذوقِ تماشای کسی

خاک دریا شده از موجه ی آغوش امید
تا کجا جلوه کند قامتِ رعنای کسی

من که از تلخی دشنام شوم شادی مرگ
چه توقع کنم از لعلِ شکرخای کسی؟

جای رحم است بر آن قطره ی شبنم صائب
که نظر آب نداد از رخِ زیبای کسی

#صائب_تبریزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
عارفان زهد لباسی به جُوی نسْتانند


برو ای شیخ، به ما پاکی دامان مفروش


#صائب_تبریزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
از شفق هر صبح سازد چهره خونین آفتاب
تا مگر آید به چشم خلق رنگین آفتاب

از بهشت روشنایی روزنی واکرده است
در دل هر ذره از مژگان زرین آفتاب

تا مگر روی ترا ز آیینه بیند پیشتر
می جهد هر صبحدم از خواب شیرین آفتاب


#صائب_تبریزی
#صبح_بخیر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
ز کویَت رفتم و الماسِ طاقت بر جگر بستم
تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم

همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش
به غیر از خونِ دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم

به هر چوبِ قفس، پیوندِ دیگر بود بالم را
به زور، این قوّتِ پرواز را بر بال و پر بستم

#صائب_تبریزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
اگر نه مدّ بسم الله بودی تاج عنوان‌ها
نگشتی تا قیامت تو خط شیرازه دیوان‌ها

نه تنها کعبه صحرائیست دارد کعبه دل هم
به گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابان‌ها

به فکر نیستی هرگز نمی‌افتند مغروران
اگر چه صورت مغراض لا دارد گریبان‌ها


#صائب_تبریزی
#صـبح_بخیر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آفتابی که بود ایمن از آسیب زوال
فرش در کلبه ویران سحرخیزان است

چمن سبز فلک با همه گلهای نجوم
تازه از دیده گریان سحرخیزان است

گوی زرین مه و مهر درین سبز چمن
روز و شب در خم چوگان سحرخیزان است


#صائب_تبریزی
#صبح_بخیر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت

باده هر جا که بود چشمه کوثر نقدست
هر کجا سرو قدی هست دو بالاست بهشت

دل رم کرده ندارد گله از تنهایی
که به وحشت زدگان دامن صحراست بهشت

از درون سیه توست جهان چون دوزخ
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت

دارد از خلد ترا بی بصریها محجوب
ورنه در چشم و دل پاک مهیاست بهشت

هست در پرده آتش رخ گلزار خلیل
در دل سوختگان انجمن آراست بهشت

عمر زاهد به سر آمد به تمنای بهشت
نشد آگاه که در ترک تمناست بهشت

صائب از روی بهشتی صفتان چشم مپوش
که درین آینه بی پرده هویداست بهشت

#صائب_تبریزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
چون آفتاب هر کس روشن ضمیر باشد
ذرات عالم اورا فرمان پذیرباشد

نقش مرادعالم در خانه اش زند موج
آن را که بالش از خشت فرش از حصیرباشد

فقرست و تنگدستی سرمایه شجاعت
از آدمی گریزد شیری که سیر باشد


#صائب_تبریزی
#صـبح_بـخیـر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
شد چو عالمگیر غفلت، جاهل و دانا یکی است
خانه چون تاریک شد بینا و نابینا یکی است

نیست مجنون را ز شور عشق پروای تمیز
گردباد و محمل لیلی درین صحرا یکی است

نیست تدبیر خرد را در جهان عشق کار
ناخدا و تخته کشتی درین دریا یکی است


#صائب_تبریزی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
عرق‌فشانی آن گلعذار را دریاب

ستاره‌ریزی صبح بهار را دریاب

درون خانه خزان و بهار یکرنگ است

ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب

ز گاهوارهٔ تسلیم کن سفینهٔ خویش

میان بحر حضور کنار را دریاب

ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون

صفای این نفس بی غبار را دریاب

عقیق در دهن تشنه کار آب کند

به وعده‌ای جگر داغدار را دریاب

تو کز شراب حقیقت هزار خم داری

به یک پیاله من خاکسار را دریاب

#صائب_تبریزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
زخود بیگانگی را آشنایی عشق می داند
به خود مشغول بودن را جدایی عشق می ماند

همان با زلف لیلی روح مجنون می کند بازی
ز زنجیر محبت کی رهایی عشق می داند؟

مگو چون بلبل و قمری سخن از سرو و گل اینجا
که این افسانه ها را ژاژ خایی عشق می داند

به بزم عشق مهر بی نیازی بر مدار از لب
که همت خواستن را هم گدایی عشق می داند

دل خوش مشرب و پیشانی وا کرده ای دارد
که سنگ کودکان را مومیایی عشق می داند

چو دیدی دست و تیغ عشق را از دور بسمل شو
که بال و پر زدن را بد ادایی عشق می داند

زسختی رو نمی تابد، زکوه غم نمی نالد
نژاد از سنگ دارد مومیایی، عشق می داند

نمی دانم چه سازم تا فنای مطلقم داند
که در خود گم شدن را خودنمایی عشق می داند

چو عشق آمد به دل صائب مکن اندیشه سامان
کجا چون عقل ناقص کدخدایی عشق می داند؟

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۳۱۵۰

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
.

دلبری از خم گیسوی سخن می آید
بوی فیض از گل شب بوی سخن می آید

عقده دل که در او ناخن الماس شکست
فتحش از جنبش ابروی سخن می آید


پنجه در پنجه اعجاز مسیحا کردن
از سبکدستی بازوی سخن می آید

آستین بر رخ گلزار بهشت افشاند
نکهتی کز گل خودروی سخن می آید

عرق کلک سبکسیر مرا پاک کنید
که ز گلگشت سر کوی سخن می آید

صائب از دست منه کلک گهربارت را
این نهالی است کز او بوی سخن می آید



#صائب_تبریزی     

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
جهان ز پرتو خورشید غوطه زد در تیغ
هنوز شبنم ما مست خواب صبحدم است

مباد صرف کنی اشک و آه را بی وقت
که این متاع گرانمایه، باب صبحدم است


#صائب_تبریزی
#صـبح_بـخیـر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در حضور بلبلان خاموش می باید شدن
همچو شاخ گل سراپا گوش می باید شدن

تا به اندک فرصتی گنجینه گوهر شوی
چون صدف در بحر هستی گوش می باید شدن

گر زبان آتشین چون شمع داری در دهن
پیش صبح خوش نفس خاموش می باید شدن


#صائب_تبریزی
#صـبح_بخیـر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ز گاهوارهٔ تسلیم کن سفینهٔ خویش
میان بحر حضور کنار را دریاب

ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون
صفای این نفس بی غبار را دریاب

عقیق در دهن تشنه کار آب کند
به وعده‌ای جگر داغدار را دریاب


#صائب_تبریزی
#صـبح_بخیـر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
خواب غفلت از سحرخیزی حجاب ما شده است
نیست ورنه کوتهی در مد احسان صبح را

تا نفس را راست می سازد درین ظلمت سرا
مهر بر لب می زند خورشید تابان صبح را

راستی روشنگر دل می شود آخر، که صدق
رو سفید آورد بیرون از شبستان صبح را


#صائب_تبریزی
#صـبح_بخیـر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
از آفتاب چاشنی صبح شد بلند
عمر دوباره یافت ز راه گداز قند

بگذار تا به داغ رهایی شود کباب
صیدی که همچو تاب نپیچد بر آن کمند

ما را چه نسبت است به مجنون که جوش ما
نگذاشت گردباد ز هامون شود بلند


#صائب_تبریزی
#صـبح_بخیـر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
فکر در دنیای بی حاصل جنون می آورد


صائب از اندیشه بسیار می باید گذشت

#صائب_تبریزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀