#لعنت
خواب و خیالی پوچ و خالی
این زندگانی بود و بُگْذشت
دوران به ترتیب و توالی
سالی به سال افزود و بگذشت
هر اتّفاقی چشمهیی بود
از هر کناری چشم بُگْشود
راهی شد و صد جوی و جر شد
صد جوی و جر، شد رود و بگذشت
در انتظار عشق بودم
اوهام رنگینم شتابان
گردونه شد، بر گِل گذر کرد
دامانِ من آلود و بگذشت
عمری سرودم یا نوشتم
این ظلم و این ظلمت نفرسود
بر هر ورق راندم قلم را
گامی عبث فرسود و بگذشت
اندیشهام افروخت شمعی
در معبر بادی غضبناک
وان شعلهی رقصانِ چالاک
زد حلقهیی در دود و بگذشت
کردم به راهش گُلفشانی
وان شهسوار آرمانی
چین بر جبین، خشمی، عتابی،
بر بندگان فرمود و بگذشت!
با عمر خود گفتم که دیری
جان کندهای، اکنون چه داری
پیش نگاهم مُشت خالی
چون لعنتی بُگشود و بگذشت...
#سیمین_بهبهانی
📙از مجموعهی -تازهها
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
خواب و خیالی پوچ و خالی
این زندگانی بود و بُگْذشت
دوران به ترتیب و توالی
سالی به سال افزود و بگذشت
هر اتّفاقی چشمهیی بود
از هر کناری چشم بُگْشود
راهی شد و صد جوی و جر شد
صد جوی و جر، شد رود و بگذشت
در انتظار عشق بودم
اوهام رنگینم شتابان
گردونه شد، بر گِل گذر کرد
دامانِ من آلود و بگذشت
عمری سرودم یا نوشتم
این ظلم و این ظلمت نفرسود
بر هر ورق راندم قلم را
گامی عبث فرسود و بگذشت
اندیشهام افروخت شمعی
در معبر بادی غضبناک
وان شعلهی رقصانِ چالاک
زد حلقهیی در دود و بگذشت
کردم به راهش گُلفشانی
وان شهسوار آرمانی
چین بر جبین، خشمی، عتابی،
بر بندگان فرمود و بگذشت!
با عمر خود گفتم که دیری
جان کندهای، اکنون چه داری
پیش نگاهم مُشت خالی
چون لعنتی بُگشود و بگذشت...
#سیمین_بهبهانی
📙از مجموعهی -تازهها
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
همچو نور ، از چشمم، رفتی و نمی ایی
بی تو دیده ی جان را، بسته ام ز بینایی
تا زمن شدی غافل، سرزدم به هر محفل
بی تو عاقبت کارم، می کشد به رسوایی
از دورنگی ی ِ یاران، وزفریب عیاران
دیدم و چه ها دیدم، یک به یک تماشایی
آفتاب را دیدم، هفت رنگ و فهمیدم
اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی
حال من اگر خواهی، لاله دارد آگاهی
زان که جان او سوزد، همچو من ز تنهاییگر
دعا کنم شاید، خواهم اینکه افزاید
درتو آن جفا کیشی، در من این شکیبایی
دانم اینکه از دوری، خسته ای ّ و رنجوری
سینه کرده ام بستر، تا بر او بیاسایی
دمبدم لب سیمین، پرسد از خیالت این:
ـ بینم آن که بازایی، بینم آن که بازایی؟
#سیمین_بهبهانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بی تو دیده ی جان را، بسته ام ز بینایی
تا زمن شدی غافل، سرزدم به هر محفل
بی تو عاقبت کارم، می کشد به رسوایی
از دورنگی ی ِ یاران، وزفریب عیاران
دیدم و چه ها دیدم، یک به یک تماشایی
آفتاب را دیدم، هفت رنگ و فهمیدم
اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی
حال من اگر خواهی، لاله دارد آگاهی
زان که جان او سوزد، همچو من ز تنهاییگر
دعا کنم شاید، خواهم اینکه افزاید
درتو آن جفا کیشی، در من این شکیبایی
دانم اینکه از دوری، خسته ای ّ و رنجوری
سینه کرده ام بستر، تا بر او بیاسایی
دمبدم لب سیمین، پرسد از خیالت این:
ـ بینم آن که بازایی، بینم آن که بازایی؟
#سیمین_بهبهانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چون درخت فروردین، پُر شکوفه شد جانم
دامنی ز گُل دارم، بر چه کس بیفشانم؟
ای نسیم جانپرور، امشب از برم بگذر
ورنه این چنین پُر گل، تا سحر نمیمانم
لالهوار خورشیدی، در دلم شکوفا شد
صد بهار گرمیزا، سر زد از زمستانم
دانهی امید آخر، شد نهالِ بارآور
صد جوانه پیدا شد، از تلاش پنهانم
پرنیانِ مهتابم، در خموشی شبها
همچو کوه ِ پابرجا، سر بِنه به دامانم
بوی یاسمن دارد، خوابگاه آغوشم
رنگ نسترن دارد، شانههای عُریانم
شعر همچو عودم را، آتش دلم سوزد
موج عطر از آن رقصد، در دل شبستانم
کس به بزم مِیخواران، حال من نمیداند
زان که با دل پُر خون، چون پیاله خندانم
درکتاب دل، سیمین! حرف عشق میجویم
روی گونه میلرزد، سایههای مژگانم!
#سیمین_بهبهانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چون درخت فروردین، پُر شکوفه شد جانم
دامنی ز گُل دارم، بر چه کس بیفشانم؟
ای نسیم جانپرور، امشب از برم بگذر
ورنه این چنین پُر گل، تا سحر نمیمانم
لالهوار خورشیدی، در دلم شکوفا شد
صد بهار گرمیزا، سر زد از زمستانم
دانهی امید آخر، شد نهالِ بارآور
صد جوانه پیدا شد، از تلاش پنهانم
پرنیانِ مهتابم، در خموشی شبها
همچو کوه ِ پابرجا، سر بِنه به دامانم
بوی یاسمن دارد، خوابگاه آغوشم
رنگ نسترن دارد، شانههای عُریانم
شعر همچو عودم را، آتش دلم سوزد
موج عطر از آن رقصد، در دل شبستانم
کس به بزم مِیخواران، حال من نمیداند
زان که با دل پُر خون، چون پیاله خندانم
درکتاب دل، سیمین! حرف عشق میجویم
روی گونه میلرزد، سایههای مژگانم!
#سیمین_بهبهانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
همچون نسیم بر تن و جانم وزید و رفت
ما را چو گل دمی به سوی خود کشید و رفت
بر دفتر خیال پریشان من شبی
با کلْک عشق، خطّ تمنا کشید و رفت
در آسمان خاطرم آن اختر امید
دردا که چون شهاب طلایی دوید و رفت
بر گو، خدای را، به دیار که میدمد
آن صبح کاذبی که به شامم دمید و رفت
یاد شکیب سوز تو ای آشنا شبی
در موج عطرِ بستر من آرمید و رفت
در آفتاب لطف تو تا دیگری نشست
چون سایه عاشق تو به کنجی خزید و رفت
ترسم چو باز آیی و پرسم ز عشق خویش
گویی چو شور مستیم از سر پرید و رفت
سیمین! اگر چه رفت و تو تنها شدی ولیک
این بس که در دلت شرری آفرید و رفت
#سیمین_بهبهانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ما را چو گل دمی به سوی خود کشید و رفت
بر دفتر خیال پریشان من شبی
با کلْک عشق، خطّ تمنا کشید و رفت
در آسمان خاطرم آن اختر امید
دردا که چون شهاب طلایی دوید و رفت
بر گو، خدای را، به دیار که میدمد
آن صبح کاذبی که به شامم دمید و رفت
یاد شکیب سوز تو ای آشنا شبی
در موج عطرِ بستر من آرمید و رفت
در آفتاب لطف تو تا دیگری نشست
چون سایه عاشق تو به کنجی خزید و رفت
ترسم چو باز آیی و پرسم ز عشق خویش
گویی چو شور مستیم از سر پرید و رفت
سیمین! اگر چه رفت و تو تنها شدی ولیک
این بس که در دلت شرری آفرید و رفت
#سیمین_بهبهانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
شده در قلب کسی ، جلوه ی مهتاب شوی
شده بر تشنه لبی ، چکه کنی، آب شوی...
شده خورشید شوی ، نور شوی ماه شوی
شده از راز دلم ، لحظه ای آگاه شوی...
شده معشوقه شوی در دل کس خانه کنی
شده در خواب خوشت، موی کسی شانه کنی...
#سیمین_بهبهانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
شده بر تشنه لبی ، چکه کنی، آب شوی...
شده خورشید شوی ، نور شوی ماه شوی
شده از راز دلم ، لحظه ای آگاه شوی...
شده معشوقه شوی در دل کس خانه کنی
شده در خواب خوشت، موی کسی شانه کنی...
#سیمین_بهبهانی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀