من همان شاعرمستم
ڪه شبے باخت تورا
بادلے غمزده یک جرعه
غزل ساخت تورا
تا تو نوشش بڪنے
وقت خداحافظ شد
هق هقم واے غریبانه
چه بنواخت تو را
#منزوی
💖🧚🧚♀💖
@Kafee_sheerr💖💖
ڪه شبے باخت تورا
بادلے غمزده یک جرعه
غزل ساخت تورا
تا تو نوشش بڪنے
وقت خداحافظ شد
هق هقم واے غریبانه
چه بنواخت تو را
#منزوی
💖🧚🧚♀💖
@Kafee_sheerr💖💖
من تو را در چالشی از عشق دعوت میکنم
حس نا آرام خود را با تو قسمت میکنم
شرم اگر چه مهلت حرفم نداده بارها
با غزل اینبار در گفتن جسارت میکنم
#منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
حس نا آرام خود را با تو قسمت میکنم
شرم اگر چه مهلت حرفم نداده بارها
با غزل اینبار در گفتن جسارت میکنم
#منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
وداع گرم من آغوش ماندگاری نيست
به آفتابِ لبِ بام، اعتباری نيست
مرا به چشم تو ايمان محكمیست، ولی
تو اعتماد نكن! خوب رازداری نيست
اگر كه شانه من ميزبان گريه توست
بگو به غصه: دماوند باش! باری نيست
به شوق پنجرهای گشتهايم و آرى هست!
به آن رسيد كه كاری كنيم و كاری نيست!
تو خواستی قفست بازوان من باشد
نباش فكر #رهایی كه كم حصاری نيست
صدای #عشق شدم، ديگران صفا كردند
كه میگسار زياد است، غمگساری نيست
بساط مدعيان جور و عشق #منزوی است
غزلنويس چه بسيار و شهرياری نيست
#مهدی_فرجی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
به آفتابِ لبِ بام، اعتباری نيست
مرا به چشم تو ايمان محكمیست، ولی
تو اعتماد نكن! خوب رازداری نيست
اگر كه شانه من ميزبان گريه توست
بگو به غصه: دماوند باش! باری نيست
به شوق پنجرهای گشتهايم و آرى هست!
به آن رسيد كه كاری كنيم و كاری نيست!
تو خواستی قفست بازوان من باشد
نباش فكر #رهایی كه كم حصاری نيست
صدای #عشق شدم، ديگران صفا كردند
كه میگسار زياد است، غمگساری نيست
بساط مدعيان جور و عشق #منزوی است
غزلنويس چه بسيار و شهرياری نيست
#مهدی_فرجی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
دیو را بر تخت دیدم، رنجِ انسان یادم آمد
صبر کردم چون زِ انگشتِ سلیمان یادم آمد!
خویش را در معرضِ بادی نه چندان سخت دیدم
کاخ فردوسی در اقصای خراسان یادم آمد!
خواستم تا پیرهن از ترسِ تنهایی بدرّم
شاعری تنها به غربتگاهِ #یُمگان یادم آمد!
رو به سوی آسمان کردم که تا چند این صبوری؟
ناله در نایم فسرد و #سعدِ_سلمان یادم آمد!
چنگ در مو بردم از اندوه و از غم ناله کردم
گیسوی #عطار در چنگالِ تُرکان یادم آمد!
دست یازیدم ولی دست از بغل بیرون نکردند..
تلخ خندیدم که از شعرِ #زمستان یادم آمد!
دوستان چون میلههایی سرد گِردم را گرفتند
ارغوانِ #سایه را در بندِ زندان یادم آمد!
خواستم نفرین کنم همشهریانم را و ناگه
آن پلنگِ #منزوی در رنجِ زنجان یادم آمد!
#حسین_جنتی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
صبر کردم چون زِ انگشتِ سلیمان یادم آمد!
خویش را در معرضِ بادی نه چندان سخت دیدم
کاخ فردوسی در اقصای خراسان یادم آمد!
خواستم تا پیرهن از ترسِ تنهایی بدرّم
شاعری تنها به غربتگاهِ #یُمگان یادم آمد!
رو به سوی آسمان کردم که تا چند این صبوری؟
ناله در نایم فسرد و #سعدِ_سلمان یادم آمد!
چنگ در مو بردم از اندوه و از غم ناله کردم
گیسوی #عطار در چنگالِ تُرکان یادم آمد!
دست یازیدم ولی دست از بغل بیرون نکردند..
تلخ خندیدم که از شعرِ #زمستان یادم آمد!
دوستان چون میلههایی سرد گِردم را گرفتند
ارغوانِ #سایه را در بندِ زندان یادم آمد!
خواستم نفرین کنم همشهریانم را و ناگه
آن پلنگِ #منزوی در رنجِ زنجان یادم آمد!
#حسین_جنتی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀