💖کافه شعر💖
2.78K subscribers
4.43K photos
2.95K videos
12 files
1.08K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram

در انتظار تو تا كی سحر شماره كنم؟
ورق ورق شب تقويم كهنه پاره كنم؟

نشانه‌های تو بر چوب‌خط هفته زنم
كه جمعه بگذرد و شنبه را شماره كنم

برای خواستن خير مطلقی كه تويی
به هر كتاب ز هر باب استخاره كنم

شب و خيال و سراغ تو، باز می‌آيم
كه بهت خانه‌ی در بسته را نظاره كنم

تو كی ز راه می‌آیی كه شهر شب‌زده را
به روشنايی چشمم چراغواره كنم؟

ز ياس‌های تو مشتی بپاشم از سر شوق
به روی آب و قدح را پر از ستاره كنم

هزار بوسه‌ی از انتظار لک‌زده را
نثار آن لب خوشخند خوشقواره كنم

هنوز هم غزلم شوكرانی است الا
كه از لب تو شكرخندی استعاره كنم

#حسین_منزوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
به دیدن تو، همه ذره‌های من، شد چشم
و چشم‌ها، همه سر تا به پا، تماشا شد

تمام منظره، پوشیده از تو شد، یعنی
جهان به چشم دلِ من دوباره زیبا شد

#حسین_منزوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
عشقت آموخت به من رمز پريشانى را
چون‌نسيم ازغم‌ تو بى‌سر و سامانى را

    بوى پيراهنى ‌ای باد بياور ، ور نه
   غم يوسف بكُشد ، عاشق كنعانى را

  دور از چاكِ گريبان تو آموخت به من
گل من! غنچه صفت، سر به گريبانى را

  آه،ازاين‌دردكه‌زندان‌قفس‌خواهدكشت
    مرغ خو كرده به پرواز گلستانى را

   ليلى من! غم عشق تو بنازم كه كِشى
    به خيابانِ جنـون ، قيس بيابانى را

اينك‌آن طُرفه‌شقايق،دل‌من كز سوزش
       داغ بر دل بنهد لاله‌ى نعمانى را

    همه، باغ دلم آثار خزان دارد ، كو؟
آن‌كه سامان بدهد اين همه ويرانى را...


               #حسین_منزوی
           
❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
پاییزی‌ام، بهار چه دارد برایِ من؟
عیدِ تو را چه رابطه‌ای با عزایِ من؟

با صد بهار نیز گُلی وا نمی‌شود
در ساقه‌هایِ بی‌ثمرِ دست‌هایِ من

آری، بهار خود نه، که نامِ بهار نیز
دیگر نمی‌زند، درِ ویران‌سرایِ من

جُز رنجِ خستگیّ و شکنجِ شکستگی
چیزی نبود، ماخصلِ ماجرایِ من

شاخِ گوزن، یا پرِ طاووس، هرچه بود
در جنگلِ شما، هنرم، شد بلایِ من

زینم غم است در دمِ رفتن، که باغبان
سروی به غیرِ دوست نشاند به جایِ من

آه، این چه ظُلم بود که از جانبِ شما،
نفرین گرفت در عوضِ خود، دعایِ من؟

ای سنگِ روزگار! شکستی مرا، ولی
انصاف را، نبود شکستن سزایِ من

#حسین_منزوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
تو عاشقانه‌ترین فصلی از کتاب منی
غنای ساده و معصوم شعر ناب منی😉

رفیق غربت خاموش روز خلوت من😍
حریف خواب و خیال شب شراب منی😘

تو روح نقره‌ایِ چشمه‌های بیداری😊
تو نبض آبی دریاچه‌های خواب منی😴

سیاه و سرد و پذیرنده، آسمان توام😍
بلند و روشن و بخشنده، آفتاب منی😍

مرا بسوی تو جز عشق بی‌حساب مباد
چرا که ماحصل رنج بی‌حساب منی😌

همیشه از همه پرسیده‌ام، رهایی را😊
تو از زمانه کنون، بهترین جواب منی😊

دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید😌
تویی که نقطه پایان اضطراب منی😍

گُریزی از تو ندارم، هر آنچه هست، تویی
اگر صواب منی یا که ناصواب منی

#حسین_منزوی


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
به شب سلام ، که بی تو رفیق راه من است
سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

به شب که آینه ی غربت مکدر من
به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

همین نه من درِ شب را به یاوری زده ام
که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا
پرنده ای که قُرق را شکسته ، آه من است

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت
هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

در این کشاکش توفانی بهار و خزان
گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

چرا نمی دری این پرده را ؟ شب ! ای شب من !
که در محاق تو دیری است تا که ماه من است


#حسین_منزوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آه ای چشمانِ تو زیباترین!
خنده‌هایت رمزِ صبحِ راستین!

آه ای باغِ بزرگِ بی‌کران
دست‌هایت ساقه‌های بی‌خزان

ای همه بیداری‌ام سرشارِ تو
خواب‌های خسته‌ام پُر بارِ تو

ای تو آن تقدیرِ نامعلومِ من
خوابِ بی‌پیرایه‌ی معصومِ من

ای تو آه ای با تو بودن خوابِ پاک
گیسوانت باغِ عطرِ خوابناک

بی‌ تو‌ بودن سر به سر آوارگی‌ست
بی‌ تو‌ ماندن عین غربت‌وارگی‌ست

چیستم من بی‌تو؟ بی‌تو من کی‌ام؟
کوچه‌ی بی‌عابرِ تنهایی‌ام...

#حسین‌_منزوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
صد بوسه‌ی نداده میان دهان توست
من تشنه‌کام و آب خنک در دکان توست

سر تا به پا زنی تو و زیباست این تضاد
زان شرم دخترانه که در دیدگان توست

باغی تو با بنفشه‌ی گیسو و سروقد
یاست تن است و گونه و گل ارغوان توست

خورشید رخ بپوشد و در ابر گم شود
از شرم آن سهیل که در آسمان توست

با بوسه‌یی در آتش خود سوختی مرا
انگار آفتاب درون دهان توست

این‌سان که با هوای تو در خویش رفته‌ام
گویی بهار در نَفِس مهربان توست

انگار کن که با نفسِ من به سینه‌ات
باد خزان وزیده به باغ جوان توست

#حسین_منزوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
شب قدری که دَمی پیش تو ماندم خوش بود!
کامی از عمر که همراهِ تو راندم خوش بود!

در خیالم که نه پرهیز و نه پروای تو داشت
بوسه‌ها کز لبِ نوشِ تو ستاندم خوش بود!

وآن‌همه گل که نسیمانه به شکرانه‌ی تو
چیدم از باغِ دل و بر تو فشاندم خوش بود!

به چمن‌زارِ غزل با نِیِ سِحرآورِ خود
وقتی آن چشمِ غزالانه چراندم خوش بود!

من چنان محوِ سخن‌گفتنِ گرمت بودم
که تو از هر چه که دم می‌زدی آن‌دَم خوش بود!

فالی از دفترِ حافظ که برای دلِ تو
زدم و آن غزلِ ناب که خواندم خوش بود!

گر چه با ساعتِ من ثانیه‌ها بیش نبود
ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بود!


#حسین_منزوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
مژگان به هم بزن كه بپاشی جهان مـــن
كوبــی زمــین من به سر آســمــان مـــن

درمان نخواستم ز تو من درد خواسـتم
یک درد ماندگار ! بلایت به جان مـن ...

تشخیص درد من به دل خود حواله كن
آه ای طبـیـب درد فـروش ِ جــوانِ مــن

نبض مــــرا بگیر و بــبر نــام خویش را
تا خــون بدل به باده شود در رگان من

گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است ؟
كاین شهر از تـو می‌شنود داستان من ...

#حسین_منزوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
.


مرا مست کردی 
                شرابی مگر  ؟

                 گرفتی   مرا 
              شعر نابی مگر ؟

       گرفتم سراغ تو را از نسیم  
                گل نورس من
                گلابی  مگر ؟

        رهاندی مرا از غم تشنگی 
            چه سبزم به یاد تو
                 آبی  مگر ؟

       ز برق نگاهت چنان کوه برف 
                دلم آب شد 
              آفتابی  مگر ؟

      تویی روشنی بخش شبهای من 
              گل نورس من
             تو ماهی مگر؟

       به سوی تو می آیم  اما دریغ 
                مرا میفریبی
             سرابی  مگر !

#حسین_منزوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سر آسمان من

درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار! بلایت به جان من

می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من

تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من

نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من

گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می شنود داستان من


#حسین_منزوی
 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎
❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
چه شد که بازنگشتی؟ چه شد که دیر بماندی؟
که جان عاشقم از انتظارها نراندی؟

به نامه‌ای به سلامی، به پیکی و به پیامی
چه شد که بی‌خبرت را ز خود خبر نرساندی؟

دلم به مهر فروبستی و به قهر شکستی
مگر برای شکستن دل از کفم بستاندی؟

مرا ز خویش کشیدی برون و در پی عشقت
خراب و خسته چو مجنون، به دشت و درّه کشاندی

کدام توطئه خاموش کرد بانگ رسایت
کز آن ستاره سرودی بر این شکسته نخواندی

بگو بمان که بمانم، بگو برو که نمانم
بدان که حکم، همه حکم توست، هرچه که راندی

#حسین_منزوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
وقتی که خواب نیست، ز رؤیا سخن مگو
آن‌جا که آب نیست، ز دریا سخن مگو

پاییزها به دور و تسلسل رسیده‌اند
از باغ‌های سبز شکوفا سخن مگو

دیری است دیده غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوه تماشا سخن مگو

یاد از شراب ناب مکن؛ آتشم مزن
خشکیده بیخ تاک، حریفا! سخن مگو

چون نیک بنگری همه زو بی‌وفاتریم
با من ز بی‌وفایی دنیا سخن مگو

آن‌جا که دست موسی و هارون به خون هم
آغشته گشته، از ید بیضا سخن مگو

وقتی خدا صلیب به دوش آمد و گذشت
از وعده ی ظهور مسیحا سخن مگو

آری هنوز پاسخ آن پرسش بزرگ
با شام آخر است و یهودا، سخن مگو

این باغ مزدکی است، بهل باغ عیسوی!
حرف از بشر بزن ز چلیپا، سخن مگو


#حسین_منزوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
دریای شورانگیز چشمانت چه زیبا ست
آن‌جا که باید دل به دریا زد همین‌جا ست

در من طلوع آبی آن چشم روشن
یادآورِ صبحِ خیال‌انگیز دریا ست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپا ست

بیهوده می‌کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیدا ست

ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوها ست

دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده ما را ست

دور از نوازش‌های دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنها ست

بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست


#حسین_منزوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
پله‌ها در پیش رویم یک به یک دیوار شد
زیر هر سقفی که رفتم بر سرم آوار شد

خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن
تا به گرد گردنم پیچید عصایم مار شد

اژدهای خفته‌ای بود آن زمین استوار
زیر پایم ناگه‌ از خواب قرون بیدار شد

مرغ دست‌آموز خوش‌خوان کرکسی شد لاشه‌خوار
وان غزل خانگی برگشت و گرگی هار شد

گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت
بس که در گلشن شبیخون خزان تکرار شد

تا بیاویزند از اینان آرزوهای مرا
جا به جا در باغ ویران هر درختی دار شد

زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر؟
کان دل پر آرزو از آرزو بیزار شد

بسته خواهد ماند این در همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبه‌های مشت‌مان رگبار شد

زهره‌ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ
ورنه جام روزگار از شوکران سرشار شد


#حسین_منزوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
،° (140)
<unknown>
🎼♥️

#فاطمه_دختر_آذربایجان 🎙
#حسین_منزوی

#دکلمه


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀