💖کافه شعر💖
2.68K subscribers
4.42K photos
2.94K videos
12 files
1.06K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#قطعه‌ی «فروغ»

لیرضا_قربانی


     مرگ من روزی فرا خواهد رسید
     در بهاری روشــن از امواج نور
     در زمســــتانی غبارآلود و دور
     یا خزانی خالی از فریاد و شــور


#فروغ_فرخزاد

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼‎‌‌‌‌‌‌❀
من به یک ماه می اندیشم
- من به حرفی در شعر
- من به یک چشمه می اندیشم
- من به وهمی در خاک
- من به بوی غنی ِ گندمزار
- من به افسانهٔ نان
- من به معصومیت بازی ها
و به آن کوچهٔ باریک دراز
که پر از عطر درختان اقاقی بود
- من به بیداری تلخی که پس از بازی
و به بهتی که پس از کوچه
و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقی ها

- آه !..

- عشق ؟
- تنهاست و از پنجره ای کوتاه
به بیابانهای بی مجنون می نگرد..


#فروغ_فرخزاد

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
سپیدهٔ عشق

آسمان همچو صفحهٔ دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست

خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر به روی دفتر خویش

تن صدها ترانه می رقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگهایم

آه ... گویی ز دخمهٔ دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده

بر لبم شعله های بوسهٔ تو
می شکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هالهٔ راز

ناشناسی درون سینهٔ من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می آید

آه ... باور نمی کنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد

بی گمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیدهٔ عشق
می نویسم به روی دفتر خویش
( جاودان باشی ای سپیدهٔ عشق )

#فروغ_فرخزاد

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
همه می‌دانند
همه می‌دانند
که من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهٔ بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می‌ترسند
همه می‌ترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و هم‌آغوشی در اوراق کهنهٔ یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایق‌های سوختهٔ بوسهٔ تو
و صمیمیت تن هامان، در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی‌ها در آب
سخن از زندگی نقره‌ای آوازیست
که، سحر گاهان فوارهٔ کوچک میخواند


#فروغ_فرخزاد

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
سلام ای شبِ معصوم!

سلام ای شبی که
چشم‌هایِ گرگ‌های بیابان را
به حفره‌هایِ استخوانی ایمان و اعتماد
بدل می‌کنی

و در کنار جویبارهای تو، ارواحِ بیدها
ارواحِ مهربان تبرها را می‌بویند!

من از جهانِ بی تفاوتی فکرها
و حرف‌ها و صداها می‌آیم

#فروغ_فرخزاد
#شب_بخیر

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
خفته بودیم و شعاع آفتاب
بر سراپامان به نرمی میخزید
روی کاشی‌های ایوان دست نور
سایه‌هامان را شتابان می‌کشید

موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز آکنده بود
گرد ما گویی حریر ابرها
پرده‌ای نیلوفری افکنده بود

دوستت دارم خموش خسته جان
باز هم لغزید بر لب‌های من
لیک گویی در سکوت نیمروز
گم شد از بی حاصلی آوای من

ناله کردم : آفتاب ...ای آفتاب
بر گل خشکیده‌ای دیگر متاب
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب



#فروغ_فرخزاد
«یاد یک روز ــ دفترِ دیوار»

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آتشی بود و فِسُرد
رشته‌ای بود و گسست
دل چو از بند تـــو رَست
جام جادوئی اندوه شکست

آمدم تا به تـــو آویزم
لیک دیدم که تـــو آن شاخه‌ی بی‌برگی
لیک دیدم که تــو بر چهره‌ی امیدم

خنده‌ی مــرگی
وَه چه شيرينست
بر سر گور تــو ای عشق نيازآلود
پای كوبيدن

وَه چه شیرینست
از تـــو ای بوسه‌ی سوزنده‌ی مــرگ‌آور
چشم پوشیدن

وَه چه شیرینست
از تــو بگسستن و با غیر تــو پیوستن
در به روی غم دل بستن
که بهشت اینجاست
به خدا سایه‌ی ابر و لب کشت اینجاست

تـــو همان به كه نينديشـی
بمن و درد روانسوزم
كه مـن از درد نياسايم
كه مـن از شعله نيفروزم


#فروغ_فرخزاد

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود

اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم کشانده بود

رفتم ، که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشک هاي ديده ز لب شستشو دهم

رفتم که نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

رفتم مگو ، مگو ، که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما

از پرده ي خموشي و ظلمت ، چو نور صبح
بيرون فتاده بود يکباره ررفتم ، که گم شوم

چو يکي قطره اشک گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي

رفتم که در سياهي يک گور بي نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگي

من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم

اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله ي آتش زمن مگير

مي خواستم که شعله شوم سرکشي کنم
مرغي شدم به کنج قفس بسته و اسير

روحي مشوشم که شبي بي خبر ز خويش
در دامن سکوت به تلخي گريستم

نالان ز کرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم که لايق تو و عشق تو نيستم

#فروغ_فرخزاد
گریز /درد

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀ ‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌
شانه‌های تو
همچو صخره‌های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه می‌کشد چو آبشار نور

شانه‌های تو
چون حصارهای قلعه‌ای عظیم
رقص رشته‌های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه‌های بید در کف نسیم

شانه‌های تو
برج‌های آهنین
جلوه شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین

در سکوت معبد هوس
خفته‌ام کنار پیکر تو بی‌قرار
جای بوسه‌های من به روی شانه‌هات
همچو جای نیش آتشین مار

شانه‌های تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه‌های گرم و روشن عرق
برق می‌زند چو قله‌های کوه

شانه‌های تو
قبله‌گاه دیدگان پُر نیاز من
شانه‌های تو
مُهر سنگی نماز من.


#فروغ_فرخ‌زاد

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
ناشناسی درون سینهٔ من
پنجه بر چنگ و رود میساید
همره نغمه‌های موزونش
گوئیا بوی عود می‌آید

آه … باور نمی‌کنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آندو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد

بی گمان زان جهان رؤیائی
زهره بر من فکنده دیدهٔ عشق
مینویسم بروی دفتر خویش
«جاودان باشی ای سپیدهٔ عشق»

#فروغ_فرخزاد

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀

تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر میشد
وقتی که شب تمام نیمشد
تو از میان نارونها گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ما
تو با چراغهایت می آمدی
وقتی که بچه ها می رفتند
و خوشه های اقاقی می خوابیدند
و من در آینه تنها می ماندم
تو با چراغهایت می آمدی ...
تو دستهایت را می بخشیدی
تو چشمهایت را می بخشیدی
تو مهربانیت را می بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو زندگانیت را می بخشیدی
تو مثل نور سخی
بودی...

#فروغ_فرخزاد


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
یاد داری که ز من
خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم
از این راه دراز ؟

چهره ام را بنگر
تا به تو پاسخ گوید
اشک شوقی که
فرو خفته به چشمان نیاز

#فروغ_فرخزاد

(فروغ در کنار سهراب سپهری )

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
به من چه دادید ، ای واژه های ساده فریب
و ای ریاضت اندامها و خواهش ها ؟
اگر گلی به گیسوی خود میزدم
از این تقلب ،
از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است ،
فریبنده تر نبود ؟...


#فروغ_فرخزاد

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀