💖کافه شعر💖
2.69K subscribers
4.42K photos
2.94K videos
12 files
1.06K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
شعرترین حرف یک مرد
هــمان دوســـتت دارم است
در آن شبی که ناباورانه
تکیه بر بازویش خوابیده
از زبانش میشنوی



#علی_سلطانی



@Kafee_sheerr
❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
چشمان خیس ات را میبوسم نازنین
دلواپس آینده نباش
این شب ها میگذرد
و می رسد روزی که در آغوش هم
از سر شوق گریه سر دهیم...


#علی_سلطانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
.
حال ما کجا دانند اهالیِ شهر
که تن و پیراهنم
در هوای خُنَکِ چشمانت
بِسان بادبادکی
پرواز و پَر باز میکنند

کنار منی
که سهراب میخوانم
که هم لحظه ی بارانم
که عاشق و سرزنده و سامانم
که هر صبح
از پنجره ی امیدم میتابی
که خورشید منی جانا...

#علی_سلطانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
برای اینکه آقایون رو تحت تاثیر قرار بده نوشته بود:
اگه خواستی مزاحم یه خانم بشی خودتو بذار جای شوهرش. خودتو بذار جای پدرش. خودتو بذار جای برادرش. خودتو بذار جای دوست پسرش!
سوال اینه که اگه اون خانم، شوهر و پدر و برادر و دوست پسر نداشت حله که اذیت و آزار برسونی؟! شخصیتِ یه خانم، مستقل تعریف می‌شه آقا !
اگه خواستی بدونِ اجازه و رضایت، بهش نزدیک بشی و با حرفی یا نگاهی یا رفتاری فضا رو براش ناامن بکنی، خودت رو بذار جای «خودِ» اون آدم.
خیلی مزخرفه که به‌خاطر یکی دیگه بهت احترام بذارن.
با این حرفا و رفتارا این حسِ تحقیر کننده‌ی بی هویتی رو به خانم‌ها منتقل نکن عزیز!

#علی_سلطانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آدمِ امن زندگی می‌دونی یعنی چی؟
یعنی اشتباهاتت رو پیشش اعتراف کنی و اون جای سرزنش دنبال راه حل باشه!
از ضعف‌ها و مشکلات خانواده‌ت بهش بگی و اون نگاهش بهت تغییر نکنه. احساس نکنه بیشتر از تو میفهمه و نظرتو سبُک بشمره. تعصبش جلوتر از عقل و منطقش نباشه؛
توی بحث و گفتگو درد‌دل‌هایی که باهاش کردی رونزنه توی صورتت.از رویاهات بگی و مسخره‌ت نکنه! کنکاش نکنه توی اتفاقات زندگیت و اجازه بده اگه راحت بودی بهش بگی. با یه کار اشتباه قضاوتت نکنه. اگه لازم بود نظر بده بهت اما عقیده‌ش رو تحمیل نکنه. بتونی محبت و ابرازعلاقه کنی بهش و نگران ازچشم افتادن نباشی. می‌دونی چرا عمیقاً احساس تنهایی می‌کنیم؟
چون تعداد آدمای امنِ‌ زندگی‌مون به صفر میل میکنه...!

#علی_سلطانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
دلتنگی یک #شب‌هایی را
هیچ #خیابانی گردن نمی‌گیرد ...!
#تاریکی یک شب‌هایی را
هیچ #مهتابی روشن نمی‌کند ...!
گرد و #غبار ی

ک شب‌هایی را
هیچ #بارانی شستشو نمی‌دهد ...!
و تمام این شب‌ها را نبودن #تو رقم می‌زند !


#علی_سلطانی

#حجم_دلتنگی_تان_مختصر

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
.
برایم آرزوی خواب های رنگی نکن...
سیاه سفید هم باشد به دیده منت...
فقط تو را ببینم...
تو را ببوسم...
تو را نفس بکشم
اصلا سیاه سفید باشد...
مثل فیلم های کلاسیک فرانسوی!


#علی_سلطانی


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
📝

میگفت رابطه ی ما خیلی هیجان انگیز بود، از ساعت گذاشتن و بیدار شدنم صبح زود برای بدرقه اش بگیر تا چت کردنمان که بی وقفه بود و حرف پشت حرف فدای هم میشدیم.
میگفت لا به لای این چت کردنمان حرف هایی میزدیم که اگر به گوش شاعرها میرسید...
آخ که اگر به گوش شاعرها میرسید...!
راستش برای این حرف هایی که نفس بند می آورد یک گروه دو نفره تشکیل داده بودیم که لا به لای چت کردنمان گم نشود و
تمام آن حرف ها را آن جا ارسال میکردیم!
فکرش را بکن یک گروه دونفری به نام نفس!
میگفت اولش عکس دو نفره مان را گذاشته بودیم برای گروه اما بعد دیدم نفس بیشتر به او می آید، میدانی نفسم بود آخر، برای همین یک عکسی را که موهایش از همیشه پریشان تر بود گذاشتم برای تصویر گروه!
میگفت وقتی قصد رفتن کرد و اصلا هم فکر نکرد که چه خاکی باید بر سر این خاطرات بریزم، من اولین کاری که انجام دادم این بود که آن گروه دو نفره مان را ترک کردم تا بگذارم راهی که پیش گرفته را راحت تر طی کند!
آخر میدانی اگر میماندم در گروه دونفره مان هی قرار بود حرف هایش را، صدای ضبط شده اش را گوش کنم و دلم بلرزد و دست از تمنا بر ندارم.
میگفت وای از آن روزی که یک نفر بداند بدون او نمیتوانی نفس بکشی! شک نکن هوای رفتن میکند و هوای نفس کشیدن ات را با خود میبرد!
میگفت راستش دیشب بعد از این همه مدت دیدم در یک گروه عضو شده ام!
همان گروه دونفر مان..نفس!
اینکه بعد از این همه مدت هنوز به تنهایی در این گروه مانده سوال بزرگی بود که جواب اش را باید از انتخاب جدید اش مپرسیدم.
رابطه ی جدید اش که همه چیز، خودش و حتی من را هم زیر سوال برد!
شروع کردم به خواندن چت ها و گوش کردن صدای ضبط شده اش که در گروه دونفره مان مدت ها خاک خورده بود...
میخواندم و ضربان قلبم مانند کسی که در پانزده شانزده سالگی عاشق شده
رفته بود روی هزار!
میگفت همه را که خواندم دوباره گروه را ترک کردم !

گفتم تو که گروه را ترک کردی و حرفی هم نزدی...دیگر این بغض برای چیست؟

گفت:
خیلی برایم سخت است
قبول کرده ام
عشقی که تمام زندگی ام بود
آدمی که بدون شب بخیر گفتن اش خوابم نمی برد
حالا به خاطرات پیوسته،
من نبودن اش را باور کرده ام و این خیلی دردناک است.

👤 #علی_سلطانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
به راستی که دلتنگیِ یک شب هایی
را
هیچ خیابانی گردن نمی گیرد...

تاریکیِ یک شب هایی را
هیچ مهتابی روشن نمی کند...

گرد و غبارِ یک شب هایی را
هیچ بارانی شستشو نمی دهد...

#علی_سلطانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
یادت هست...؟
چند ماه پیش را میگویم
انتظار پاییز را میکشیدیم
برایش ذوق داشتیم
اکنون پاییز نفس های آخرش را میکشید
به همین زودی تمام شد
خیلی فکرها برایش داشتیم نه؟
خیلی خاطره ها خواستیم بسازیم که نشد...
خب تمام عمر همین است
فصل های مختلف زندگی میگذرد!
تمام میشود...
در آخر این تویی که خودت را تنها میابی
تنهای تنها میان اتفاقاتی که نیفتاد!
پس بخند
با تمام نداشته هایت برقص
در همین لحظه، در همین حالا
به حال خوبت وعده ی فلان فصل و فلان روز و فلان شخص را نده...

#علی_سلطانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
نیمه های شب است
با صدای ضعیفی از آهنگی دلنشین بیدار می‌شوم
صدا را دنبال می‌کنم
در آشپزخانه رو به روی پنجره نشسته و دستش را دور لیوانِ چای حلقه زده و در حال تماشای شهر است
لای پنجره را کمی باز گذاشته و خودش را در صندلی جمع کرده
ملافه را دورش می‌پیچم
لیوان چای را کنار غزلیّات سعدی می‌گذارد و بدون اینکه نگاهم کند دستانم را می‌گیرد میان دستانش و می‌گوید:
بوی عید است...هوای نوبرانه...استشمام نمی‌کنی؟
شانه هایش را لمس می‌کنم و می‌گویم اگر هوای بوسیدن‌ات بگذارد، اگر بوی موهایت رهایم کند بدم نمی‌آید...
سرش را بالا می‌‌آورد و سوالی نگاهم می‌کند
ادامه می‌دهم راستش من در جغرافیای تو زندگی میکنم جانا...
چشمانت تلفیق فصل هاست، آمیزه‌ای از باران و آفتاب و شکوفه
و همین حالا که اینگونه از ذوقِ بهار آسمان را نشانه رفته ای وُ سعدی میخوانی وُ بنان گوش می‌کنی، حسرت می‌خورم که چرا نقاش نیستم تا چشم نوازترین لحظه‌ی تاریخ در چند سال اخیر را به تصویر بکشم...
بلند می‌شود وُ در آغوشم می‌گیرد وُ می‌گوید:
جواب تو را سعدی می‌داند
و شعری زیر لب زمزمه می‌کند

دستِ چو منی قیامه باشد
با قامتِ چون تویی در آغوش...


#علی_سلطانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀