💖کافه شعر💖
2.68K subscribers
4.42K photos
2.94K videos
12 files
1.06K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
تا نگاهم  می کنی ،حالم  پریشان  میشود
قطره های ِاشک من،از دیده غلتان میشود

زُل به رویم  میزنی، کلی خجالت  میکشم
دست و پاهایم  مثال ِ بید ، لرزان  میشود

شاخه ها از شوق دیدارت، زبان وا میکنند
غنچه هاکف میزنند،گلبرگ رقصان میشود

چون صدایم میکنی ،روحم هوا  پر میزند
مردم چشمم ،به زیر  پلک ، پنهان  میشود

بَسکه آن لبهای ِتو، قندوشکر پاشیده است
حتم ِ این دارم شکر، اهدا به لبنان میشود

پا به هر جا می گذاری،صد گِرِه وا میکنی
بلبل ِ در لک فرو ، فورا  غزلخوان میشود

شاعران در وصف ِموهایت،غزلها گفته اند
تاری از موهای ِتو، صدجلد دیوان میشود

در رکابت مانده ام ، باشی به همراهم اگر
دردِ بی درمان ِ من ،یکباره  درمان میشود

#یوسف_محقق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
دنــبال تو  هر کـوچــه و هر ســـوی دویــدم
جـــز حـــرف تنــاقـض ز زبـانــت نشـــنیدم


هر بــار به تــو گفتـــــم از ایـن ناز حــذر کن
بر نــاز خود افــــزودی و آن نـــاز کشــــیدم


این عشـوه ی یک لحظه ای و گاه به گـاهت
بر قیـــمت یــک عمــر گـرانمــایـه خــــریـدم


مقصـود من آن  زلف پریـشان  شده ات بـود
صـد بـار دویــدم  ولـی مقصــد  نرسیــدم


در طـالــــع من بــوده فقـــط سرزنــــش تو
کــز جـانـــب هر واعـــظ بیــــگانـه شنــیدم


گفتند کـه در عشق تو جُز دردِ سـری نیـست
دلبــسته به عشـــقت شــدم و  دل نـــبُریدم


بر عهد خود ایستادم و کوشیدم و افسـوس
تا عـاقبـــت ایــــن تلــخیِ ایـام چــــشـیدم


بعـداز تــو بـه گلـــــزار دلــم رفــتم و دیــدم
پژمــرده گــــلی مـانـده در ایــن باغ امیـــدم


از آن هـمه بالیـــــدنـم از عشــــق تـو اکنـون
آشفتـــه دلـــی دارم و ایــن مــوی سپیــــدم


#یوسف_رحمانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
از اول صبح جام و پیمانه و می
تار و دف و تنبور و هم آوایی نی

از صبح که نه که خواب دیدم با او
حرف و سخن و نکته پنهانی وی

من بودم و او بود و شب و جام شراب
هی خوردم و هی بوسه به لب هایش هی

مستی و خرابی و شب و روز همین
یوسف که نه مست جام اوپی در پی

خوش بود هم آغوشی و آواز و طرب
دیدار من و چشم به چشمش شد کی

#یوسف_حمزه

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
پا بـه پایت عاشقانه این همه راه  آمدم
غافل اما همچو یوسف بر لبِ چاه آمدم

قالبِ احساسِ من را دیدی و  بَه بَه زدی
مثلِ زاغی ساده دل سمتِ تو روباه آمدم

عاشقی بودم که با چشمانِ تو شاعر شده
چشمِ خودرا بستی و بیراه و همراه آمدم

آمدم شاید مرا باعشقِ خود تسکین دهی
چون گدایۍبودم وپیشِ تو من شاه آمدم

با من و عشقم همیشه از جدایی دَم زدی
من بـه یادِ عشقِ پاکم با تـو کوتاه آمدم

راهِ تو از مـن جـدا شد رفتی و تنها  شدم
تا به خود من آمدم  دیدم که گمراه آمدم

نقطـهٔ ضعفِ مـرا فهمیدی از روزِ نخست
من ولی  با چشمِ بازم در کمین گاه آمدم


#یوسف_محقق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
پا بـه پایت عاشقانه این همه راه  آمدم
غافل اما همچو یوسف بر لبِ چاه آمدم

قالبِ احساسِ من را دیدی و  بَه بَه زدی
مثلِ زاغی ساده دل سمتِ تو روباه آمدم

عاشقی بودم که با چشمانِ تو شاعر شده
چشمِ خودرا بستی و بیراه و همراه آمدم

آمدم شاید مرا باعشقِ خود تسکین دهی
چون گدایۍبودم وپیشِ تو من شاه آمدم

با من و عشقم همیشه از جدایی دَم زدی
من بـه یادِ عشقِ پاکم با تـو کوتاه آمدم

راهِ تو از مـن جـدا شد رفتی و تنها  شدم
تا به خود من آمدم  دیدم که گمراه آمدم

نقطـهٔ ضعفِ مـرا فهمیدی از روزِ نخست
من ولی  با چشمِ بازم در کمین گاه آمدم


#یوسف_محقق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
در خیــال یـار بــودم مســتِ مســت
تیــــر آهــی نـاگهـــان قلبــــم نشــست


ایـن سکوت نیـمه شـب را بی صـــدا
ناله ی مستــورِ خامـوشــم شــــکست


خلــوتـم آغشـته شد با درد و غـــــم
از ســـــــرم یادِ رُخِ جانانـــه جَســــت


یـادِ یـــارِ دلــــــــربا در یـــــاد بــــود
وقتی دستانش جدا می شد ز دســت


جــان فشـانـش می شــدم آن لحظه که
بی تفاوت شد وُ از چشــمم گُســــست


ای دریغــــــا بــی وفـــایــی تا یه کـــی
از پرستـــاری کـه زخمـم را نَـبَــست


اشــک پنــهان ، نالـــه های عـاشقــــــان
رسـمِ مرسومِ کدام معشــوقه هسـت؟


غــم بـه پایانــــش نمـــی آیــــد ز دل
تا زمــانــی که خیــالــش در ســر اسـت


#یوسف_رحمانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
در خیــال یـار بــودم مســتِ مســت
تیــــر آهــی نـاگهـــان قلبــــم نشــست


ایـن سکوت نیـمه شـب را بی صـــدا
ناله ی مستــورِ خامـوشــم شــــکست


خلــوتـم آغشـته شد با درد و غـــــم
از ســـــــرم یادِ رُخِ جانانـــه جَســــت


یـادِ یـــارِ دلــــــــربا در یـــــاد بــــود
وقتی دستانش جدا می شد ز دســت


جــان فشـانـش می شــدم آن لحظه که
بی تفاوت شد وُ از چشــمم گُســــست


ای دریغــــــا بــی وفـــایــی تا یه کـــی
از پرستـــاری کـه زخمـم را نَـبَــست


اشــک پنــهان ، نالـــه های عـاشقــــــان
رسـمِ مرسومِ کدام معشــوقه هسـت؟


غــم بـه پایانــــش نمـــی آیــــد ز دل
تا زمــانــی که خیــالــش در ســر اسـت


#یوسف_رحمانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
#تو کجايی و منِ بی خبر از خويش کجا؟
کاش #یوسفِ کنعان شوی و مصرِ دل برپا کنی


#عاشقِ چشمِ تـو هستم تو زما بی خبری
کاش #قلبِ لرزان مرا صاحب شوی ماوا کنی.


#فریبا_قربان_کریمی
‎ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎
❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
قســم  بر تاری از مـــویـت  به آن طــاق دو ابرویـت
به  انــــوارِ  مــــهِ  رویـــت  به موجِ مستِ گیسویت

                     حلالم کن که من رفتم

به این اشک و به این ماتم   به این لبـخند پُر از غـم
بـه  آهِ ســــوزِ   پُــــر دردم   کـه با یادت سحر کردم

                     حلالم کن که من رفتم

به چشم  مانده در سـویت   به رنـــــدان درِ کویــت
قســــم بر آن دخیـــلی را  که خود بستم به بازویت

                    حلالم کن که من رفتم

به دســتِ بـر دعا مانده   به ذکـری که تو را خوانده
به چشــم بی گناهی که   نگاهــش پشت سـر مانده

                    حلالم کن که من رفتم

به ایـن احوال افســـرده   پــریـشان حـــال و آزرده
به اشـک دیـده در راهت  به ایـن قلب تَـرَک خورده

                   حلالم کن که من رفتم

به لــرزش های  دستانم   به اشــک چشــم  گـریانم
به ایــن بغض گلو مانده   به پلـک خیــس مـژگـانـم

                  حلالم کن که من رفتم

به اسم و عصمتت سوگند  به مهر و عفتت سوگند
به آن حُجب و حیای  تو   شکوه و شوکتت سوگند

                  حلالم کن که من رفتم

به قـلب عاشـق ســرمد   به عـــزم راســخ و پُر درد
به عشـق بی وصــال تو   که  شــــد راه بلا مقصـــد

                 حلالم کن که من رفتم
                 حلالم کن که من رفتم


#یوسف_رحمانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
ازهمان روز  که عشق آمدو بیدارم کرد
زهر ِ عشق ِ تو به جانم زدو بیمارم کرد

چشم من را به همه خوبی ِدنیا بست و
شدم افسرده  و محتاج ِ  پرستارم کرد

غم ِ  تودار ِ  مرا  عالم  و آدم  فهمید!
تا نگاهی به من و زردیِ  رخسارم کرد

این دلم درحرمِ کعبه ِ چشمت چرخید
تا"صفا"رفت و رَه ِ "مَروه"گنهکارم کرد

هرکه آمد به دلم از بدی ات حرفی زد!
عشقِ من کم نشدوسخت هوادارم کرد

گفته بودی  نروم  در پی ِ عشقت  اما
چه کنم خنده ی لبهای تو  وادارم کرد

به کجا رفته ای اکنون که ببینی بی تو
ازهمه خسته ام و دوری ات آزارم کرد

گم شدی از نظرم دور ِ جهان را گشتم
آنچنان تا همه جا شهره ی بازارم کرد

بسکه من آگهی ات را  به جراید دادم
قسمت گم شدگان  لایق ِ اسکارم کرد

گفته بودم ندهم دل به کسی  اما باز
مهره یِ مار ِ تو اینگونه  گرفتارم کرد

#یوسف_محقق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
‍ در جهانی که پر است از دَل ِ ترفند پرست
خون دل می چکد از چشم خردمند  پرست

چه بگویم من از احساس خوش آزادی
نرود در سر نابنده ی پابند پرست

در دیاری که خرد خاک ِ خرافات شده
بیگمان کور شود دیده ی اسپند پرست

بخت با فرقه ی قتال ِ قجر یار شده
وای بر طایفه ی پاک دل ِ زَند پرست

بر درخت ِ سر ِ هر کوچه طنابی پیداست
آوخ از دلهره ی مادر فرزند پرست

دادگاهی‌که در آن‌حضرت شیطان قاضی‌ست
سربداریست مکافات ِخداوند پرست

این زمان تار ترین گاه هنرمند است آه...
به مقامات رسد مرد هنربند پرست

#یوسف_ولایی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
بُگذر از این دشتِ گرگ‌ومیش، شتابان!
وقفه حرام است در مسیر بیابان

معرکه‌ای را که جلوه‌گاه دَدان است
خواه بیابان بنام و خواه خیابان

لاشخوران در طوافِ قبله‌ی مرگ‌اند
سر به سر سنگ می‌نهند عقابان

آه... که در دست روزگار، یکی شد
اوّل اردیبهشت و آخر آبان

بارش ابر بهار و سیل خزانی
فرق ندارد برای خانه‌خرابان

کفش و کلاهی نمانده‌است، خدایا
کو اثری از درخت و شعله‌ی تابان؟

از که شکایت کنم که چرخ زمانه
هیچ نچرخد مگر برای جنابان!

عرصه‌ی صحبت فراخ و حوصله تنگ است
بُگذر و بُگذار بُگذریم شتابان...!

#یوسف_بینا

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
 شانه‌های زخمی‌اش را هیچ‌کس باور نداشت 
بار غربت را کسی از روی دوشش بر نداشت 

در نگاهش کوفه کوفه غربت و دلواپسی 
عابر دلخسته جز تنهائیش یاور نداشت 

بام‌های خانه‌های مردم بیعت‌فروش 
وقت استقبال از او جز سنگ و خاکستر نداشت 

می‌چکید از مشک‌هاشان جرعه‌جرعه تشنگی 
نخل‌هاشان میوه‌ای جز نیزه و خنجر نداشت 

سنگ‌ها کمتر به پیشانی او پا می‌زدند 
نسبتی نزدیک اگر با حضرت حیدر نداشت 

روی گلگون و لبی پر خون و چشمانی کبود 
سرنوشتی بین نامردان از این بهتر نداشت 

سر سپردن در مسیر سربلندی سیره‌اش 
جز شهادت آرزوی دیگری در سر نداشت 

دخترش با دیدن بازارهای کوفه گفت 
خوب شد بابای من در دست انگشتر نداشت 

#یوسف_رحیمی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀