💖کافه شعر💖
2.37K subscribers
4.29K photos
2.85K videos
11 files
962 links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم...



دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست!

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
قفلی شکست و در شب زندانم آمدی
از عمق شعرهای پریشانم آمدی

شوقت درون سینه‌ی من بود سالها
آغوش باز کردی و در جانم آمدی

بغضم گرفته بود و خیابان ادامه داشت
در بی قراری شب بارانم آمدی

پاییز، پشت پنجره‌ام قد کشیده بود
مثل بهار، تا لبِ ایوانم آمدی

این عطر شمعدانی من نیست، بوی توست
انگار تا حوالی گلدانم آمدی

نزدیکِ صبح، بالش من، خیس اشک بود
شاید کنار بستر عریانم آمدی

انگار سالهاست کنارم نشسته‌ای
هرچند سالهاست که می‌دانم آمدی!

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آمدی... پنجره ای رو به جهانم دادی
ماه را در شب این خانه نشانم دادی

چشم‌هایم را از پشت گرفتی ناگاه
نَفَسم را بند آوردی و جانم دادی

جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان
تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی

از گُلِ پیرهنت، چوب لباسی گُل داد
در رگِ خانه دویدی... هیجانم دادی

در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را
چشمه‌ام کردی و از خود جریانم دادی

سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض
مثل یک خوشه‌ی انگور، تکانم دادی

شوقِ این جانِ به تنگ آمده، آغوشِ تو بود
آن چه می‌خواستم از عشق، همانم دادی

تو در این خانه‌ی بی پنجره، "صبح" آوردی
روشنم کردی و از مرگ، امانم دادی...!


#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آمدی... پنجره ای رو به جهانم دادی
ماه را در شب این خانه نشانم دادی

چشم‌هایم را از پشت گرفتی ناگاه
نَفَسم را بند آوردی و جانم دادی

جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان
تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی

از گُلِ پیرهنت، چوب لباسی گُل داد
در رگِ خانه دویدی... هیجانم دادی

در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را
چشمه‌ام کردی و از خود جریانم دادی

سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض
مثل یک خوشه‌ی انگور، تکانم دادی

شوقِ این جانِ به تنگ آمده، آغوشِ تو بود
آن چه می‌خواستم از عشق، همانم دادی

تو در این خانه‌ی بی پنجره، "صبح" آوردی
روشنم کردی و از مرگ، امانم دادی...!


#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
‏به طعنه گفت: که از مرد عاشقم چه‌خبر؟



گلی به دامنش انداختم که پرپر کن...

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
از خواب چشم های تو تا صبح می پرم
این روزها هوای تو افتاده در سرم

هر سایه ای که بگذرد از خلوتم تویی
افتاده ای به جان غزل های آخرم

گاهی صدای روشنت از دور می وزد
گاهی شبیه ماه نشستی برابرم

یا روبه روی پنجره ام ایستاده ای
پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم

گاهی میان چادر گلدار کودکی ات
باران گرفته ای سر گلدان پرپرم

مثل پری در آینه ها حرف می زنی
جز آه…هرچه گفته ای از یاد می برم

نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب میپرم…

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
از خواب چشم های تو تا صبح می پرم
این روزها هوای تو افتاده در سرم

هر سایه ای که بگذرد از خلوتم تویی
افتاده ای به جان غزل های آخرم

گاهی صدای روشنت از دور می وزد
گاهی شبیه ماه نشستی برابرم

یا روبه روی پنجره ام ایستاده ای
پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم

گاهی میان چادر گلدار کودکی ات
باران گرفته ای سر گلدان پرپرم

مثل پری در آینه ها حرف می زنی
جز آه…هرچه گفته ای از یاد می برم

نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب میپرم…

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
صبحت بخیر آفتابم دیشب نخوابیدی انگار
این شانه ها گرم و خیسند تا صبح باریدی انگار

دنیای تو یک نفر بود دنیای من خالی از تو
من در هوای تو و تو جز من نمی دیدی انگار

هربار یک بغض کهنه روی سرت خالی ام کرد
تو مهربان بودی آنقدر طوری که نشنیدی انگار

گفتم که حال بدم را فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی تو خوبی یعنی که فهمیدی انگار

تا زود خوابم بگیرد آرام آرام آرام
از عشق گفتی دلم ریخت اما تو ترسیدی انگار

گفتی رها کن خودت را پیشم که هستی خودت باش
گفتم اگر من نباشم؟ با بغض خندیدی انگار

صبح است و تب دارم از تو این گونه ها داغ و خیسند
در خواب پیشانی ام را با گریه بوسیدی انگار...

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
با شعرهایم آمدی یک شب به دنیایم
دنیا مرا گم کرد و چشمان تو پیدایم

شوق تو دشت سینه ام را می دود تا صبح
آهوی من کی می گذاری سر به صحرایم

گم می کنم هر شب خیابان های دنیا را
تا دست هایت نیست طولانی ست شب هایم

انگار دست عشق،بی تو حلقه ی مرگ است
بر گردنم افتاده یا پیچیده بر پایم

آنقدر با من مهربان بودی که بعد از تو
یک لحظه حس کردم که صد سال است تنهایم

من ابر گیر افتاده در آغوش البرزم
یک روز بر می گردم از تهران به دریایم

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
حس می‌کنم کنار تو از خود فراترم
درگیر چشم‌های تو باشم رهاترم

تنهایی‌ام کم از غم دلتنگی تو نیست
من هرچه بی‌قرارترم بی‌صداترم

گاهی مقابل تو که می‌ایستم نرنج
پیش تو از هر آینه بی‌ادعاترم

قلبی که کنج سینه‌ی من می‌زند تویی
من با غم تو از خود تو آشناترم

هر لحظه اتفاق می‌افتم بدون تو
از مرگ ها و زلزله‌ها بی‌هواترم

حالم بد است با تو فقط خوب می‌شوم
خیلی از آن چه فکر کنی مبتلاترم ...

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف می‌آمد
و سالهاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رختهای روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان، چقدر تنهایم
میان این همه ناخوانده، کفشهای تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می‌خورد انگشتهای باران... آه
شبیه در زدن تو... ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر وا نخواهد شد
غمی‌ست باران وقتی هوا هوای تو نیست
 
#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀