#هنگامی کہ
تو را بہ #یاد میآورم
و از #تــــو مینویسم
#قلم در دستم شاخہ #گلی سرخ میشود..
#غاده_السمان
🧚♀️@Kafee_sheerr🧚♀️
تو را بہ #یاد میآورم
و از #تــــو مینویسم
#قلم در دستم شاخہ #گلی سرخ میشود..
#غاده_السمان
🧚♀️@Kafee_sheerr🧚♀️
قایقم، موجی پر از تنهاییَم، طوفانی ام
ساحلی جامانده از معنای هر ویرانی ام
هیچ کس نشنیده آغاز مرا ، جز چشم تو
می روم باور کنم ، همخانه ی پایانی ام
شعر تاریکم، امیدم رفته از دست غمت
بیت آخر را که دیدی، باز هم می خوانی ام؟
خور و خورشیدی و در شام خیالاتم امید
پای لنگم را ببین در پای مهرت،! مانی ام
ابر شو! بگذار تا آنجا که باید خیس تر
چکمه و چتر و تن و شب های پر بارانی ام
آرزو گم کرده ای دیوانه خو، افسانه گو
شیشه ی افتاده از چشم و تبِ مهمانی ام
در هیاهوی نگاه محفل شعر و #قلم
#مطربی بی ساز و بیدل، بی سر و سامانی
ام
#ابراهیم_حسینی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ساحلی جامانده از معنای هر ویرانی ام
هیچ کس نشنیده آغاز مرا ، جز چشم تو
می روم باور کنم ، همخانه ی پایانی ام
شعر تاریکم، امیدم رفته از دست غمت
بیت آخر را که دیدی، باز هم می خوانی ام؟
خور و خورشیدی و در شام خیالاتم امید
پای لنگم را ببین در پای مهرت،! مانی ام
ابر شو! بگذار تا آنجا که باید خیس تر
چکمه و چتر و تن و شب های پر بارانی ام
آرزو گم کرده ای دیوانه خو، افسانه گو
شیشه ی افتاده از چشم و تبِ مهمانی ام
در هیاهوی نگاه محفل شعر و #قلم
#مطربی بی ساز و بیدل، بی سر و سامانی
ام
#ابراهیم_حسینی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
#دلم در نجوایی رسا
#قلمِ معصوم مرا
به کوچۀ شاعران خسته
دعوت کرده است
تا در کوچه کوچۀ
احساسم
#شعرهایم را بخوانی و
در رقص خطوطی سفید
واژه های خیسم را
لمس کنی،
در کافۀ خیالم
قهوة تلخ چشم هایم را
بنوش،
می خواهم
زیر پلکهای خاکستری
خرده ریزهای #خاطرات را
به پهنای #دلتنگی
چهل تکه بدوزم
تا لباسی شود
بر چشم و جانمان،
نگاه کن
#بی_خوابی غوغا می کند!
#فریبا_قربان_کریمی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
#قلمِ معصوم مرا
به کوچۀ شاعران خسته
دعوت کرده است
تا در کوچه کوچۀ
احساسم
#شعرهایم را بخوانی و
در رقص خطوطی سفید
واژه های خیسم را
لمس کنی،
در کافۀ خیالم
قهوة تلخ چشم هایم را
بنوش،
می خواهم
زیر پلکهای خاکستری
خرده ریزهای #خاطرات را
به پهنای #دلتنگی
چهل تکه بدوزم
تا لباسی شود
بر چشم و جانمان،
نگاه کن
#بی_خوابی غوغا می کند!
#فریبا_قربان_کریمی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
#نگاهت
ریسه باران می کند
دالانهای تاریک خیالم را !
بیا و
با #قلم_مهر
روی لب هایم
شعر #عشق بکار
نگاهکن
واژه هایم را
در انعکاس چشمانت
#شعر می شوند
و چه زیبا
درون گلدان نگاهم
امید جوانه می زند!
#فریبا_قربان_کریمی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ریسه باران می کند
دالانهای تاریک خیالم را !
بیا و
با #قلم_مهر
روی لب هایم
شعر #عشق بکار
نگاهکن
واژه هایم را
در انعکاس چشمانت
#شعر می شوند
و چه زیبا
درون گلدان نگاهم
امید جوانه می زند!
#فریبا_قربان_کریمی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
#دلم در نجوایی رسا
#قلمِ معصوم مرا
به کوچۀ شاعران خسته
دعوت کرده است
تا در کوچه کوچۀ
احساسم
#شعرهایم را بخوانی و
در رقص خطوطی سفید
واژه های خیسم را
لمس کنی،
در کافۀ خیالم
قهوة تلخ چشم هایم را
بنوش،
می خواهم
زیر پلکهای خاکستری
خرده ریزهای #خاطرات را
به پهنای #دلتنگی
چهل تکه بدوزم
تا لباسی شود
در چشم و جانمان،
نگاه کن
#بی_خوابی غوغا می کند!
#فریبا_قربان_کریمی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
#قلمِ معصوم مرا
به کوچۀ شاعران خسته
دعوت کرده است
تا در کوچه کوچۀ
احساسم
#شعرهایم را بخوانی و
در رقص خطوطی سفید
واژه های خیسم را
لمس کنی،
در کافۀ خیالم
قهوة تلخ چشم هایم را
بنوش،
می خواهم
زیر پلکهای خاکستری
خرده ریزهای #خاطرات را
به پهنای #دلتنگی
چهل تکه بدوزم
تا لباسی شود
در چشم و جانمان،
نگاه کن
#بی_خوابی غوغا می کند!
#فریبا_قربان_کریمی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
مدهوشم از خیالی رویاگونه
آنگاه که ردّخیالت
در آن سوی فاصله ها
با ملودی حیات بخش #بارانیت
در گوش جانم می پیچدو
همچون #اشکِ چشمانم
بر روی شیروانیِ دلِ بیقرارم
شناور است!
دستم را پای بساطِ
دلشورهایم بگیر
تا با کلمات خفته در
دالانهای #انتظار
همنوا با #قلم
بر خطوط از هم گسیختۀ
دلم به نوازش
برگهای #عاطفه برویم.
#فریبا_قربان_کریمی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
آنگاه که ردّخیالت
در آن سوی فاصله ها
با ملودی حیات بخش #بارانیت
در گوش جانم می پیچدو
همچون #اشکِ چشمانم
بر روی شیروانیِ دلِ بیقرارم
شناور است!
دستم را پای بساطِ
دلشورهایم بگیر
تا با کلمات خفته در
دالانهای #انتظار
همنوا با #قلم
بر خطوط از هم گسیختۀ
دلم به نوازش
برگهای #عاطفه برویم.
#فریبا_قربان_کریمی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
در پایان روزی دیگر ایستاده ام
خط پایان امروز.
و شب
مرا از خودش پر میکند.
تن خسته ام را در میآورم
از رخت آویز شانه خمیده ام می آویزم.
باز هم چای مانده از صبح بیخبری ام را بر سماور خیالم میگذارم تا سیاه سیاه سر بکشم.
من اینروزها
برای رسیدن به شب رخوت
خودم را در روز جا میگذارم.
در میان آدمها.
من اینروزها خودم را در بین واقعیت و حقیقت جا میگذارم.
من اینروزها اندیشه میکنم که رسالتی
فراتر از به دوش کشیدن الفاظ و قوافی، فراتر از شعر، فراتر از احساس بر گردن وجودم دارم.
من میاندیشم که اینروزها باری فراتر از زیستن را بر دوش باید کشید.
باری به قدر زندگی
به قدر آزادی
به قدر « وطن ».
#قلم_آوا_حیران_قزلباش
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
خط پایان امروز.
و شب
مرا از خودش پر میکند.
تن خسته ام را در میآورم
از رخت آویز شانه خمیده ام می آویزم.
باز هم چای مانده از صبح بیخبری ام را بر سماور خیالم میگذارم تا سیاه سیاه سر بکشم.
من اینروزها
برای رسیدن به شب رخوت
خودم را در روز جا میگذارم.
در میان آدمها.
من اینروزها خودم را در بین واقعیت و حقیقت جا میگذارم.
من اینروزها اندیشه میکنم که رسالتی
فراتر از به دوش کشیدن الفاظ و قوافی، فراتر از شعر، فراتر از احساس بر گردن وجودم دارم.
من میاندیشم که اینروزها باری فراتر از زیستن را بر دوش باید کشید.
باری به قدر زندگی
به قدر آزادی
به قدر « وطن ».
#قلم_آوا_حیران_قزلباش
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀