قید در و دیوار را در هم شکسته
دروازهٔ اعصار را در هم شکسته
ناگاه در غار «حرا» نوری درخشید
و آن گاه بانگی در درون غار پیچید
یک بانگ شورانگیز: «اقرء بسْم رَبکْ»
مدّثر از جا خیز: «اقرأ باسم ربک»
برخیز واینک چهرهیی بنمای، برخیز
هم بیم ده، هم مژدهیی فرمای، برخیز
ای هم رسول و هم سفیرم، یا محمّد(ص)
ای هم بشیر و هم نذیرم، یا محمّد(ص)
آیینهٔ امید شو در این تباهی
شبچیره شد،خورشیدشو در این سیاهی
پیچیده در شور و شرار از آن ندا بود
آمد فرود از کوه و با وی مژده ها بود:
ناپاک دیگر،کس نخواهد گفت با پاک
کس دختر زنده نخواهد کرد در خاک
رُجحان نه در پایین نه در بالاست دیگر
تنها نشان برتری، تقواست دیگر
آزادی از زنجیرها، آزاد میشد
اوراق جهل و گمرهی، بر باد میشد
تا حق به لطف او رقم می خورد نامش
باطل ز قهر او قلم می خورد نامش
تنها نه نقش سینهٔ تاریخ می شد
اسلام خود، آیینهٔ تاریخ می شد
تا چارصد سال دگر بعد از هزارش
شعر بلند من شود آیینه دارش
#استادحسین_منزوی
#ق
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
دروازهٔ اعصار را در هم شکسته
ناگاه در غار «حرا» نوری درخشید
و آن گاه بانگی در درون غار پیچید
یک بانگ شورانگیز: «اقرء بسْم رَبکْ»
مدّثر از جا خیز: «اقرأ باسم ربک»
برخیز واینک چهرهیی بنمای، برخیز
هم بیم ده، هم مژدهیی فرمای، برخیز
ای هم رسول و هم سفیرم، یا محمّد(ص)
ای هم بشیر و هم نذیرم، یا محمّد(ص)
آیینهٔ امید شو در این تباهی
شبچیره شد،خورشیدشو در این سیاهی
پیچیده در شور و شرار از آن ندا بود
آمد فرود از کوه و با وی مژده ها بود:
ناپاک دیگر،کس نخواهد گفت با پاک
کس دختر زنده نخواهد کرد در خاک
رُجحان نه در پایین نه در بالاست دیگر
تنها نشان برتری، تقواست دیگر
آزادی از زنجیرها، آزاد میشد
اوراق جهل و گمرهی، بر باد میشد
تا حق به لطف او رقم می خورد نامش
باطل ز قهر او قلم می خورد نامش
تنها نه نقش سینهٔ تاریخ می شد
اسلام خود، آیینهٔ تاریخ می شد
تا چارصد سال دگر بعد از هزارش
شعر بلند من شود آیینه دارش
#استادحسین_منزوی
#ق
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
یک بانگ شورانگیز: «اقرء بسْم رَبکْ»
مدّثر از جا خیز: «اقرأ باسم ربک»
برخیز واینک چهرهیی بنمای، برخیز
هم بیمده،هم مژدهیی فرمای،برخیز
ایهم رسولو همسفیرم،یا محمّد(ص)
ایهم بشیر و هم نذیرم، یا محمّد(ص)
آیینهٔ امید شو در این تباهی
شبچیرهشد،خورشیدشودراینسیاهی
#استادحسین_منزوی
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
یک بانگ شورانگیز: «اقرء بسْم رَبکْ»
مدّثر از جا خیز: «اقرأ باسم ربک»
برخیز واینک چهرهیی بنمای، برخیز
هم بیمده،هم مژدهیی فرمای،برخیز
ایهم رسولو همسفیرم،یا محمّد(ص)
ایهم بشیر و هم نذیرم، یا محمّد(ص)
آیینهٔ امید شو در این تباهی
شبچیرهشد،خورشیدشودراینسیاهی
#استادحسین_منزوی
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
یک بوسه که ازباغ تو چینند به چند است؟
پروانه ی تاراج گُلت بند به چند است؟
خالی شدم از خویش و به خالت نرسیدم
آخر مگر این دانه ی اسفند به چند است؟
یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخر
کاغذ به سمرقند تو ای قند!به چند است؟
نرخ لب پُر آب تو و شعرِ ترِ من
در کشور زیبایی تو چند به چند است؟
با داروندار آمده ام پیش تو، پرکن!
غم نیست که پیمانه ی سوگند به چند است؟
وقتی که به عُمری بدهی لب گزه ای را
در تعرفه ی عشق تو لبخند به چند است؟
یک، ده، صد و بیش است خط ساغر عُشاق
تا حوصله ی ذوق تو خُرسند به چند است؟
دل مجمر افروخته ام برد و نگفتند
کاین آتشِ با نور همانند به چند است؟
چند اَرزدم آغوش تو در هرم کویری ؟
چندین بغل از برف دماوند به چند است؟
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
پروانه ی تاراج گُلت بند به چند است؟
خالی شدم از خویش و به خالت نرسیدم
آخر مگر این دانه ی اسفند به چند است؟
یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخر
کاغذ به سمرقند تو ای قند!به چند است؟
نرخ لب پُر آب تو و شعرِ ترِ من
در کشور زیبایی تو چند به چند است؟
با داروندار آمده ام پیش تو، پرکن!
غم نیست که پیمانه ی سوگند به چند است؟
وقتی که به عُمری بدهی لب گزه ای را
در تعرفه ی عشق تو لبخند به چند است؟
یک، ده، صد و بیش است خط ساغر عُشاق
تا حوصله ی ذوق تو خُرسند به چند است؟
دل مجمر افروخته ام برد و نگفتند
کاین آتشِ با نور همانند به چند است؟
چند اَرزدم آغوش تو در هرم کویری ؟
چندین بغل از برف دماوند به چند است؟
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چون سنگ بر آیینه مزن، کینه خود را
مشکن دل و مجروح مکن سینه خود را
تا آب شود از تب و تابش غم غربت
چون هیمه در آتش بفکن کینه خود را
هرلحظه مشو دیگرو خورشید که سر زد
از یاد مبر صحبت دوشینه خود را
هردانه که دیدی مخور ای مرغ بهشتی!
باری به خورندت بگزین چینه خود را
تا مهر در آن رغبت دیدار بیابد
با خشم مکّدر مکن آیینه خود را
اینسانمفکنعشقبهتعلیقوبهتعطیل
برشنبه مسلّط مکن آدینه خود را
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
مشکن دل و مجروح مکن سینه خود را
تا آب شود از تب و تابش غم غربت
چون هیمه در آتش بفکن کینه خود را
هرلحظه مشو دیگرو خورشید که سر زد
از یاد مبر صحبت دوشینه خود را
هردانه که دیدی مخور ای مرغ بهشتی!
باری به خورندت بگزین چینه خود را
تا مهر در آن رغبت دیدار بیابد
با خشم مکّدر مکن آیینه خود را
اینسانمفکنعشقبهتعلیقوبهتعطیل
برشنبه مسلّط مکن آدینه خود را
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چون سنگ بر آیینه مزن،کینهٔ خود را
مشکن دلو مجروح مکن سینهٔ خود را
تا آب شود از تب و تابش غم غربت
چون هیمه در آتش بفکن کینهٔ خود را
هرلحظه مشو دیگر و خورشیدکه سر زد
از یاد مبر صحبت دوشینهٔ خود را
هردانه که دیدی مخور ایمرغبهشتی!
باری به خورندت بگزین چینهٔ خود را
تا مهر در آن رغبت دیدار بیابد
با خشم مکدّر مکن آیینهٔ خود را
اینسانمفکنعشقبهتعلیقوبهتعطیل
برشنبه مسلّط مکن آدینهٔ خود را
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
مشکن دلو مجروح مکن سینهٔ خود را
تا آب شود از تب و تابش غم غربت
چون هیمه در آتش بفکن کینهٔ خود را
هرلحظه مشو دیگر و خورشیدکه سر زد
از یاد مبر صحبت دوشینهٔ خود را
هردانه که دیدی مخور ایمرغبهشتی!
باری به خورندت بگزین چینهٔ خود را
تا مهر در آن رغبت دیدار بیابد
با خشم مکدّر مکن آیینهٔ خود را
اینسانمفکنعشقبهتعلیقوبهتعطیل
برشنبه مسلّط مکن آدینهٔ خود را
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
کسی از آن سوی ظلمت، مرا صدا میکرد
که بادبادک خورشید را، هوا میکرد
کسی- سبکتر از اندیشه یی -که چون میرفت،
به جای گام زدن در هوا، شنا میکرد
به شکل کودکی من کسی که با یک برگ
به قدر یک چمنِ غرق گل، صفا میکرد
کسی که دفتر عمر مرا، به هم میریخت
و برگهای پلاسیده را جدا میکرد
طلوع های مرا و غروب های مرا
در این سو آن سوی تقویم جا به جا میکرد
□
دلم به وسوسهاش رفته بود و تجربهام
در آستانهی تردید پا به پا میکرد:
مگر نه کودکیام راهکوب پیری بود
که ز ابتدای سفر، مشق انتها میکرد؟
کسی نگفت نسیم از تبار توفان است
وگرنه غنچه کجا مشتِ بسته وا میکرد؟
بهار نیز که با خون گل وضو میساخت
هم از نخست به پاییز، اقتدا میکرد
□
«که میگرفت» رها کن. صفای صلح کسی
که آهوان گرفتار را رها میکرد
تو رابه کینه چه دینی است؟ کاش میآمد،
کسی که دین جهان را، به عشق ادا میکرد
عصا که مار شد اعجاز بود، کاش امّا
کسی به معجزهای، مار را، عصا میکرد
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
که بادبادک خورشید را، هوا میکرد
کسی- سبکتر از اندیشه یی -که چون میرفت،
به جای گام زدن در هوا، شنا میکرد
به شکل کودکی من کسی که با یک برگ
به قدر یک چمنِ غرق گل، صفا میکرد
کسی که دفتر عمر مرا، به هم میریخت
و برگهای پلاسیده را جدا میکرد
طلوع های مرا و غروب های مرا
در این سو آن سوی تقویم جا به جا میکرد
□
دلم به وسوسهاش رفته بود و تجربهام
در آستانهی تردید پا به پا میکرد:
مگر نه کودکیام راهکوب پیری بود
که ز ابتدای سفر، مشق انتها میکرد؟
کسی نگفت نسیم از تبار توفان است
وگرنه غنچه کجا مشتِ بسته وا میکرد؟
بهار نیز که با خون گل وضو میساخت
هم از نخست به پاییز، اقتدا میکرد
□
«که میگرفت» رها کن. صفای صلح کسی
که آهوان گرفتار را رها میکرد
تو رابه کینه چه دینی است؟ کاش میآمد،
کسی که دین جهان را، به عشق ادا میکرد
عصا که مار شد اعجاز بود، کاش امّا
کسی به معجزهای، مار را، عصا میکرد
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بی تو
علیرضا قربانی
"بی تو"
آواز: #علیرضا_قربانی
◁❚❚▷ ◉──── ❣♪
ای همه دستان ز تو و
مستی مستان ز تو هم
رمز میستان همه تو
راز نیستان همه تو
شور تو، آواز تویی،
بلخ تو، شیراز تویی
جاذبهی شعر تو و
جوهر عرفان همه تو...
#استادحسین_منزوی
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
آواز: #علیرضا_قربانی
◁❚❚▷ ◉──── ❣♪
ای همه دستان ز تو و
مستی مستان ز تو هم
رمز میستان همه تو
راز نیستان همه تو
شور تو، آواز تویی،
بلخ تو، شیراز تویی
جاذبهی شعر تو و
جوهر عرفان همه تو...
#استادحسین_منزوی
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من چه گویم که تحفه ی تـو کنم
ای تو شعر مجسّم ! ای مادر !
ای صدایت هـنوز ها و هـنوز
خوش نشینِ وجـودم ، ای مادر !
ای صدای همیشه ! ای مادر !
ای که شعـرم رهین منّت توست ،
تا مرا شاید و تـو را زیبد ،
شعـر من در خـور عنایت توست ،
شعـر اگر دارم از تـو دارم ، تـو
ای تـو جوهر به ذهن من داده
ای تـو با قصّه های شیرینت
درسم از دوست داشتن داده
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ای تو شعر مجسّم ! ای مادر !
ای صدایت هـنوز ها و هـنوز
خوش نشینِ وجـودم ، ای مادر !
ای صدای همیشه ! ای مادر !
ای که شعـرم رهین منّت توست ،
تا مرا شاید و تـو را زیبد ،
شعـر من در خـور عنایت توست ،
شعـر اگر دارم از تـو دارم ، تـو
ای تـو جوهر به ذهن من داده
ای تـو با قصّه های شیرینت
درسم از دوست داشتن داده
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
عطر گلها نیست این بوی غریب از موی توست
وین نسیم عطر گردان قاصد گیسوی توست
كیست «شب بو»؟ تا نسیم او برآشوبد مرا
در من این شیدایی از یاد تن خوش بوی توست
زلف مشكین را به باد صبحگاهی دادهای
وین قیامتها همه از نافهی آهوی توست
هم تو سيـرابم توانی کرد، ای جاریترین!
ای که دریـا از عطش پروردگان جوی توست
چشمهی آب حیات است _آه خضر من! _ نه چشم
این که جوشان زیر طاقطرفهی ابروی توست
دو گل سرخ و سفید و پنج پر، چون آفتاب
وا شده بر ساقههای همگنِ بازوی توست
چون گل خورشید گردان محو دیدار تو شد
که به هر سو میروی خورشید چشمش سوی توست
عشق نجوا کرد با دیدار تو در گوش شعر:
اینک آن کاو لایقِ تختِ غزل بانوی توست
صبح شد برخیز و بنشین روبهروی آینه
تا ببینی بهتر از خورشید رویاروی توست
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
وین نسیم عطر گردان قاصد گیسوی توست
كیست «شب بو»؟ تا نسیم او برآشوبد مرا
در من این شیدایی از یاد تن خوش بوی توست
زلف مشكین را به باد صبحگاهی دادهای
وین قیامتها همه از نافهی آهوی توست
هم تو سيـرابم توانی کرد، ای جاریترین!
ای که دریـا از عطش پروردگان جوی توست
چشمهی آب حیات است _آه خضر من! _ نه چشم
این که جوشان زیر طاقطرفهی ابروی توست
دو گل سرخ و سفید و پنج پر، چون آفتاب
وا شده بر ساقههای همگنِ بازوی توست
چون گل خورشید گردان محو دیدار تو شد
که به هر سو میروی خورشید چشمش سوی توست
عشق نجوا کرد با دیدار تو در گوش شعر:
اینک آن کاو لایقِ تختِ غزل بانوی توست
صبح شد برخیز و بنشین روبهروی آینه
تا ببینی بهتر از خورشید رویاروی توست
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ببین چگونه غمت پشت من شکست، ببین
غروبوار، طلوعم به خون نشست، ببین
به سان آدمک برفی از تب خورشید
چگونه آب شده میروم ز دست ببین
در آینه به سخن شب که با تو بنشینم
ز در درآ و مرا مست مست مست، ببین
من آن حکایت شیرین، من این روایت تلخ
تو فکر میکنی این من، همان من است؟ببين
در این مقوله زبان سخن به عجز آمد
نگاه کن به نگاهم هرآنچه هست ببین
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
غروبوار، طلوعم به خون نشست، ببین
به سان آدمک برفی از تب خورشید
چگونه آب شده میروم ز دست ببین
در آینه به سخن شب که با تو بنشینم
ز در درآ و مرا مست مست مست، ببین
من آن حکایت شیرین، من این روایت تلخ
تو فکر میکنی این من، همان من است؟ببين
در این مقوله زبان سخن به عجز آمد
نگاه کن به نگاهم هرآنچه هست ببین
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ای بوسهات شراب و از هر شراب خوشتر
ساقی اگر تو باشی، حالم خراب خوشتر
بی تو چه زندگانی؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن از هر شباب خوشتر
جز طرح چشم مستت بر صفحهی امیدم
خطی اگر کشیدم نقش بر آب خوشتر
خورشید گو نخندد صبحی تتق نبندد
ای برق خندههایت از آفتاب خوشتر
هر فصل از آن جهانیست، هر برگ داستانی
ای دفتر تن تو از هر کتاب خوشتر
چون پرسم از پناهی، پشتی و تکیهگاهی
آغوش مهربانت از هر جواب خوشتر
خامش نشسته شعرم در پیش دیدگانت
ای شیوهی نگاهت از شعر ناب خوشتر
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ساقی اگر تو باشی، حالم خراب خوشتر
بی تو چه زندگانی؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن از هر شباب خوشتر
جز طرح چشم مستت بر صفحهی امیدم
خطی اگر کشیدم نقش بر آب خوشتر
خورشید گو نخندد صبحی تتق نبندد
ای برق خندههایت از آفتاب خوشتر
هر فصل از آن جهانیست، هر برگ داستانی
ای دفتر تن تو از هر کتاب خوشتر
چون پرسم از پناهی، پشتی و تکیهگاهی
آغوش مهربانت از هر جواب خوشتر
خامش نشسته شعرم در پیش دیدگانت
ای شیوهی نگاهت از شعر ناب خوشتر
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
الا که از همگانت عزیـزتـر دارم
شکسته باد دلـم، گر دل از تـو بردارم
اگر چه دشمن جان منی، نمی دانم
چرا ز دوست ترت نیز، دوست تر دارم
بورز عشق و تحاشی مکن که با خبـری
تـو نیز از دل من، کز دلت خبـر دارم
قسم به چشم تو،که کور باد چشمانم
اگر به غیر تـــو با دیگری نظر دارم
اسیر سر به هوایی شوم، هم از تـو بتر
اگر هـوای یکی چون تو را، به سر دارم
کدام دلبـری ؟ آخر به سینه، غیر دلی
که برده ای تـو، دل دیگری مگر دارم؟
بـرای آمدنم آن چه دیگران دانند
بهانهای است که من مقصدی دگر دارم
دلـم به سوی تو پر می زند که میآیـم
بهشوق توست که آهنگ این سـفر دارم
دلمبرای تو،یک ذّرهشد،هماز این روست
کهشوق چشمهیخورشیدت،اینقدردارم
اگربه عشق هواداریام کنی وقت است
که صبـر کرده ام و نوبت ظفـر دارم
بهشوکران نکنم خـو،منی که در دهنت
سراغ بوسه ی شیرین تـر از شکـر دارم
شباست و خاطرهاى مىخزدبه بسترمن
تـو نيستى و خيـال تـو را به بـر دارم
براى آن كه به شـوق تـو پا نهم در راه
شباست و چشم شباويز با سحر دارم
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
شکسته باد دلـم، گر دل از تـو بردارم
اگر چه دشمن جان منی، نمی دانم
چرا ز دوست ترت نیز، دوست تر دارم
بورز عشق و تحاشی مکن که با خبـری
تـو نیز از دل من، کز دلت خبـر دارم
قسم به چشم تو،که کور باد چشمانم
اگر به غیر تـــو با دیگری نظر دارم
اسیر سر به هوایی شوم، هم از تـو بتر
اگر هـوای یکی چون تو را، به سر دارم
کدام دلبـری ؟ آخر به سینه، غیر دلی
که برده ای تـو، دل دیگری مگر دارم؟
بـرای آمدنم آن چه دیگران دانند
بهانهای است که من مقصدی دگر دارم
دلـم به سوی تو پر می زند که میآیـم
بهشوق توست که آهنگ این سـفر دارم
دلمبرای تو،یک ذّرهشد،هماز این روست
کهشوق چشمهیخورشیدت،اینقدردارم
اگربه عشق هواداریام کنی وقت است
که صبـر کرده ام و نوبت ظفـر دارم
بهشوکران نکنم خـو،منی که در دهنت
سراغ بوسه ی شیرین تـر از شکـر دارم
شباست و خاطرهاى مىخزدبه بسترمن
تـو نيستى و خيـال تـو را به بـر دارم
براى آن كه به شـوق تـو پا نهم در راه
شباست و چشم شباويز با سحر دارم
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ملالِ پنجره را آسمان به باران شُست
چهار چشمِ غُبارینش ،از غباران شُست
از این دو پنجره امّا- از این دو دیدهِٔ من-
مگر ملالِ تو را می توان به باران شُست؟
امان نداد زمان، تا نشان دهیم که دست
هنوز میشود از جان،به جایِ یاران شُست
گذشتی از من و هرگز گُمان نمیکردم
که دست میشود اینسان زِ دوستداران شُست
تو آن مُقدّسِ بیمرگ- آن همیشه که تن،
درونِ چشمهِٔ جادویِ ماندگاران شُست
تو آن کلام که از دفترِ همیشهٔ من
تو را نخواهد بارانِ روزگاران شُست
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چهار چشمِ غُبارینش ،از غباران شُست
از این دو پنجره امّا- از این دو دیدهِٔ من-
مگر ملالِ تو را می توان به باران شُست؟
امان نداد زمان، تا نشان دهیم که دست
هنوز میشود از جان،به جایِ یاران شُست
گذشتی از من و هرگز گُمان نمیکردم
که دست میشود اینسان زِ دوستداران شُست
تو آن مُقدّسِ بیمرگ- آن همیشه که تن،
درونِ چشمهِٔ جادویِ ماندگاران شُست
تو آن کلام که از دفترِ همیشهٔ من
تو را نخواهد بارانِ روزگاران شُست
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
شكوفههای هلو رُسته روی پيرهنت
دوباره صورتی ِصورتی ست باغ تنت
دوباره خواب مرا میبرد كه تا برسم
به روز صورتیات رنگ مهربان شدنت
چه روزی آه چه روزی كه هر نسيم وزيـد
گلی سپـرد به من پيش رنگ پيرهنت
چه روزی آه چه روزی كه هر پرنده رسيد
نوكی به پنجره زد پيشباز در زدنت
تو آمدی و بهار آمد و درخت هلو
شكوفه كرد دوباره به شوق آمدنت
درخت، شكل تو بود و تو مثل آينهاش
شكوفههای هلو رُسته روی پيرهنت
و از بهشت ترين شاخه روی گونه ی چپ
شكوفهای زده بودی به موی پُرشكنت
پرندهاي كه پريد از دهان بوسهي من
نشست زمزمهگر روی بوسهی دهنت
□
شكوفه كردی و بی اختيار گفتم آه
چقدر صورتیِ ِ صورتی ست باغ تنت
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
دوباره صورتی ِصورتی ست باغ تنت
دوباره خواب مرا میبرد كه تا برسم
به روز صورتیات رنگ مهربان شدنت
چه روزی آه چه روزی كه هر نسيم وزيـد
گلی سپـرد به من پيش رنگ پيرهنت
چه روزی آه چه روزی كه هر پرنده رسيد
نوكی به پنجره زد پيشباز در زدنت
تو آمدی و بهار آمد و درخت هلو
شكوفه كرد دوباره به شوق آمدنت
درخت، شكل تو بود و تو مثل آينهاش
شكوفههای هلو رُسته روی پيرهنت
و از بهشت ترين شاخه روی گونه ی چپ
شكوفهای زده بودی به موی پُرشكنت
پرندهاي كه پريد از دهان بوسهي من
نشست زمزمهگر روی بوسهی دهنت
□
شكوفه كردی و بی اختيار گفتم آه
چقدر صورتیِ ِ صورتی ست باغ تنت
#استادحسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀