💖کافه شعر💖
2.76K subscribers
4.43K photos
2.95K videos
12 files
1.07K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
_تو آفتابی!
و من برای داشتنت، هر صبح
به سمت خوشبختی رو می کنم!
ابرهایِ مه آلودِ اندوه را کنار می زنم!
صدایت را بغل می کنم!
به تماشای لبخندهای تو خواهم آمد
تا از گونه یِ آسمان بوسه ای بچینم ...

#عرفان_یزدانی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
وادارم کن به دوست داشتنت!
به حرفهایی، که نگفته ام
و به حسی که بی تابم می کند
وادارم کن به آنچه که عشق می نامندش!
وقتی که می آید، در می زند!
مهمان می شود، جا خوش می کند
ردّ پا می گذارد و می ماند
وادارم کن که‌ پیله کنم به تو و به داشتنت
که زیبا شوم که زیبا شوی!
که سیب نخورده، آدم شوم
به قاچی لبخند که ردّ لب هایت را
جا می گذارد روی لب هایم!
وادارم کن به عشق به قرارهایِ بی قراری!
به شبانه هایی، که خاص من و توست!
به هراسی شیرین و دلهره ای از چشم زخم اهریمن!
شب که از پشت پنجره ی رو به اتاقت
چشم گردانی می کند بوسه ی عشق را
وادارم کن ...


#عرفان_یزدانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
پا گير شده ام هر صبح،
کنار آفتاب نگاهت!
حالا فکر کن،
ذوق برف را، بر شانه هايت ببينم!
عشق،
رنگ دلخواهی شود تا بسوزم!
از شورشی، که
مرا به گرمای لبخندهايت، برساند
از داغ بوسه هايی عميق ...


#عرفان_یزدانی

سحرگاهان عاشقانه❤️

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
شب،
پشت پلک هایت سایه انداخته!
من مسافرم!
بیدار باشی یا خواب،
چشم هایت را باید ببوسم!
بعد پنجره را باز کنم
پرده را کنار بزنم
تا ستاره ها، مهمان خانه شوند!

#عرفان_یزدانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
شب،
ترانه ی دلنوازی ست، از ماه!
که روی تار دل،
زخمه می زند!
ستاره های حوالی تو،
دارند کوک می کنند
تا آهنگ دلخواهت را
با ریتم دوست داشتنی قلبت،
بنوازند!
نت گرفته دست هایم
با ساز تو، ضرب می زند!
این آهنگ را، تا به آخر بخوان!
تا هجای عشق را
با گام های من، همراهی کند!
زیر چتر آسمان هم می شود،
دیوانه وار، رقصید
با دوستت دارمی که
پنجه می کشد، بر تارهای دلم!‌


#عرفان_یزدانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
Eshgh Jan
Valayar
رمضان یڪ سحر بود
     به بیدارے نڪَاهت و
یڪ افطار ، به ڪَـشایش لبانت
من روزه دار شدم تا تو را
                      ؏ـاشقی ڪنم...!!

#عرفان_یزدانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
برایم غزل بخوان
و سطری از دیوانی سپید!
برایم حافظ بخوان و بگو؛
"یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور"
شاملو بخوان
"به تو می‌اندیشم و زمان را لمس می کنم
معلّق و بی انتها
عُریان از تو عبور می کنم!
چنان که تُندری از شب
می درخشم و فرو می ریزم"
برایم از چشم هایت بگو!
که چقدر دیر عاشقش شدم!
از لبخندهای بهم پیوسته ات
در ردیف مرواریدهای سفید
و گلبرگ گل سرخ،
که بر گونه ی تو روییده است!
برایم سیب دیگری قاچ کن!
بگو، که دوستم داری
آدم می شوم حوّایِ بهشتیِ من!
و می اندیشم
تو ممنوعه ترین عشقی!
به سرزمینت عروج کرده ام
وقتی قلبم را در زمینی
از شور بی تابی چشم های تو کاشته اند ...


#عرفان_یزدانی


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
اتّفاقی نیست دوست داشتن تو!
اتّفاقی نیست آبی آسمان!
و صبح من،
که پشت چشمانت، قدم می زند!
آرام آرام سرازیر می شود در دستانم
آفتاب ریز ریزی،
که در ادامه ی خواهش چشم هایت
بوسه از لب هایم بگیرد!
اتّفاقی نیست عشق!
تو ناگهانی ترین دوست داشتنی منی ...


#عرفان_یزدانی



❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
ربّنای عشقی!
کدام سمت خانه ی تو ایستاده ام؟!
"اتِنا"
قبله نمای دل کجاست؟!
در کدام فصل زمین نشسته ای؟!
لطفی بی پایان از تو دارم
"فِی الدُنیا حَسَنه"
بهترین حال خوبی
مرزها را گسترده تر کن!
سرزمین دیگری باش
در قُوت لب هایت سکنی گزیده ام!
دستی بکش بر نوبت این لبخندها
عشق، ادامه یِ سکوتِ باران است
آسمانی،
بر قطره چکانِ مساحتِ دستانم
نفس بکش!
ذکر لب هایم، افطار نام توست
جهان را زیباتر کن!
قیامتی ست زیبا از تو در جانم
"وَ فِی الأخِرة حَسنه"


#عرفان_یزدانی
#طاعاتتون_مقبول
#التماس_دعا

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
قيمتی شده ای!
من ياقوت لب هايت را
به نرخ عشق، خريده ام!
بايد بر لبانم،
جرعه ی شراب هايت مست باشند،
از جام لب هایی،
که ميل سرکشيدن دارند ...


#عرفان_یزدانی👌❤️


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
شب،
ترانه ی دلنوازی ست، از ماه!
که روی تار دل،
زخمه می زند!
ستاره های حوالی تو،
دارند کوک می کنند
تا آهنگ دلخواهت را
با ریتم دوست داشتنی قلبت،
بنوازند!
نت گرفته دست هایم
با ساز تو، ضرب می زند!
این آهنگ را، تا به آخر بخوان!
تا هجای عشق را
با گام های من، همراهی کند!
زیر چتر آسمان هم می شود،
دیوانه وار، رقصید
با دوستت دارمی که
پنجه می کشد، بر تارهای دلم!‌


#عرفان_یزدانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آفتاب می چکد روی گلبرگ نسترن
صدای تو می پیچد در کوچه های قلبم
صبح سرک می کشد
از میانِ درزِ چشمانم،
تا افق دور خانه!
زندگی به ساعت لبخندت
روی دقیقه شمارِ نفس هایم می ایستد!
از جهان بی تو برخاسته ام،
تا در کنارت
با ترنّم لحظه ها غرق شادی شوم
عطرت به پیراهنم دست می برد!
مرا در هوایت گرفتار می کند
عشق، ساعتی می نشیند بالای سرم
با دست های تو
موهایم را نوازش می کند ...

#عرفان_یزدانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
مرا دعوت ڪـن
به نوشیدن فنجانی چاے و
#عصــــــــرانہ‌ای
ڪنار این شعرها
تـــــــــــو
شامــلو بخوان
مـن فــــــــــروغ
تو لبخندبزن من نڪَاهت می ڪنم
ما #عشــق را با هم می نوشیم


#عرفان_یزدانی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
صدایم کن!
لبخندهایت را گم کرده ام!
دست هایم را بگیر!
کلماتت را نمی شنوم
حرفی بزن!
صورتِ پنجره گرم گفتگوست!
چیزی بگو!
مثلاً بگو؛
حالت خوب است بهار نارنجِ من؟!
بگو؛
دوستت دارم فرشته ی خوشبختی!
هنوز منتظر آن اتّفاقم
منتظر همان اشک قاب شده
میان چشم هایت!
و آواز مقدّس باران، که ریز ریز
با نفس های خیس تو
کنار گوشم لب می زند
عشق منی، بانو‌...



#عرفان_یزدانی
 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
صبح، ‌لبخند تو را دارد!
و عطر تو را و بوسه ای، که
بر گونه ی عشق، می نشیند!
و از همه ی این ها تو هم چنان
مانند خورشیدی، که
بر صورت صبح، می تابی!
من مشتاقانه دوست داشتنت را
در پشت پرده ی صبح
با فنجانی از طعم حضورت می نوشم!
تو، صبحی در چشمان من!
تا هر روز نگاهم به دیدنت روشن شود!
هر روز با قطعه ای
از غزل شورانگیز عشق ...

#عرفان_یزدانی

 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
یک پنجره و طلوع صبح،
باز هم چه فرق می کند
گنجشگ ها بخوانند یا نه!
صبح باشد و تو نه!
و باز خورشید که می تابد،
دلتنگ لحظه های بی تو بودن باشم!
دارم فکر می کنم،
مگر تو خورشید نبودی؟!
و گرمای همین دستانت،
هر صبح،
فنجانی از بوسه هایی به طعم عشق
به من تعارف می کرد؟!
خیال هم می شود حقیقی شود
و آفتاب بر من دوباره بتابد باز ...


#عرفان_یزدانی

 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
یک وقت هایی
آدم عجیب دلش می خواهد،
زیباتر و مغرورتر از همیشه باشد...
درست مثل آن وقت ها، که تو
دست های مرا
میان دستانت قفل کرده ای...
مثل روزهایی، که با من بی هوا
در یک خیابان دوطرفه
در ردیف درختان سپیدار قدم می زنی
مثل همان وقت ها،
که زل می زنی به چشم هایم
و می گویی: "با دنیا عوضت نخواهم کرد"
آن زمان دوست دارم
سرم را بالا بگیرم
و با لهجه ی سبز اشتیاق به خدا بگویم؛
قامتم از قد عشق هم‌ بالاتر رفته است‌...

#عرفان_یزدانی

‌‌‎‌
❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
یک پنجره و طلوع صبح،
باز هم چه فرق می کند
گنجشگ ها بخوانند یا نه!
صبح باشد و تو نه!
و باز خورشید که می تابد،
دلتنگ لحظه های بی تو بودن باشم!
دارم فکر می کنم،
مگر تو خورشید نبودی؟!
و گرمای همین دستانت،
هر صبح،
فنجانی از بوسه هایی به طعم عشق
به من تعارف می کرد؟!
خیال هم می شود حقیقی شود
و آفتاب بر من دوباره بتابد باز ...


#عرفان_یزدانی
#صبح_بخیر
 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
زمین از نور، گرم می شود
درختان آشیانه ی
تارهای صوتی گنجشگکان
می شوند!
اشعه ای دارد عشق
خورشید نگاهت را
ریخته ای روی شهر!
تا دوست داشتنت، صبح را
با عطر نارنج،
به سمت دستانم بکشاند!
تا عشق را،
در فنجان بوسه هایت صرف کنیم!
شبی که، از نت کلاممان
دلتنگی زمزمه وار،
بر لبانمان نت می زد ...


#عرفان_یزدانی
#صبح_بخیر

 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
پاییز آمده! 🍁🍁
شعر لب می زند،
تو ردیف می شوی!

شعر نفس می کشد،
من قافیه می بازم!

شعر غزل می خواند،
تو می رقصی!

شعر قصیده می گوید،
من قطره قطره می بارم!

شعر مثنوی می شود،
تو هفتاد مَن می شوی!

دستانم را در دست هایت پنهان کن،
از خطِّ انگشتانم شعر دیگری بگیر!
من برایت شعرهایی سروده ام، که هنوز
نخوانده رویِ خطوطِ چشم هایم،
سیاه مشق شده اند!

برایت شعرهایی سروده ام،
که جایی آن ها را ننوشته ام!

تو را به جان همین باران،
که آغوش برای پاییز گشوده ست
و برایِ سکوتِ سردِ خیابان
و وَهمِ آسمان، که آدم نمی داند
چتر بردارد یا نه،
یا بگذارد آدمی در آغوشش پا بگیرد،
یا ترنّمِ عشق را به هم پیوند دهد،
بیا و بهانه یِ عاشقانه هایِ من باش!

من قلم برمی دارم،
تو سربرگ ها را ورق بزن!
قلم در دست هایِ تو نو می شود!
شعر می شود
باران می شود
تو دوباره عاشق می شوی!
پاییز
روی برگ های نارنجی راه می افتد ...🍁🍁


#عرفان_یزدانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀