💖کافه شعر💖
2.79K subscribers
4.43K photos
2.95K videos
12 files
1.08K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
.

به امید آنکه شاید برسد به خاک پایت
چه پیام‌ ها سپردم  همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را...


#شهریار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
طبعم از لعل تو آموخت در افشانی‌ها
ای رخت چشمه خورشید درخشانی‌ها

سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی
تا نسیمت بنوازد به گل افشانی‌ها

گر بدین جلوه به دریاچه اشگم تابی
چشم خورشید شود خیره ز رخشانی‌ها

دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید
مخمل این‌گونه به کاشانه کاشانی‌ها

دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع
ای سر زلف تو مجموع پریشانی‌ها

رام دیوانه شدن آمده درشان پری
تو به جز رم نشناسی ز پریشانی‌ها

شهریارا به درش خاک‌نشین افلاکند
وین کواکب همه داغند به پیشانی‌ها

#شهریار


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
از همه سوی جهان جلوه او می بینم
جلوه اوست جهان کز همه سو می بینم

چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره اوست که با دیده او می بینم

تا که در دیده من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو می بینم

او صفیری که ز خاموشی شب می شنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو می بینم

چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو می بینم

تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو می بینم

زشتئی نیست به عالم که من از دیده او
چون نکو مینگرم جمله نکو می بینم

با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینه او می بینم

در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو می بینم

جوی را شده ئی از لؤلؤ دریای فلک
باز دریای فلک در دل جو می بینم

ذره خشتی که فراداشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می بینم

غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو می بینم

با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو می بینم

با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربده جو می بینم

این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه قهرش به گلو می بینم

آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو می بینم

#شهریار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
 


چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو می‌بینم ...!

#شهریارِ_جان❤️

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
سرو من! صبح بهار است به طرْف چمن آی
تا نسیمت بنوازد به گل افشانی‌ها

#شهریار_جان❤️


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
صبح است، نشاط و شادمانی دَم کن
پیوندِ لب و خنده به هم محکم کن

میخانه‌ی چشم‌های خود را بُگشای
بر زخمیِ شب، پیاله‌ای مرهم کن

#شهریار😍

#پگاهتون_نیکو

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
‌به که گویم که دل از آتش هجر تو بسوخت؟
شده ای قاتل دل؛ حیف ندانی که ندانی

همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی

❤️
#شهریار_جان

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
‌‌از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران، وای به حال دگران!

#شهریار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
مرد آنست كه وقتي گُلِ او غمگين است
در به رقص آورِيَش، سازِ درايت دارد

مرد آنست كه حتّي جسدِ بي جانش
با رقيبان سرِ معشوق، رقابت دارد!

"اي كه از كوچه معشوقه ما ميگذري"
چشم درويش بكن! عشق، قداست دارد

#شهریار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

#شهریار
❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی؟
چه شد که شیوه‌ی بیگانگی رها کردی؟

به قهر رفتن و جور و جفا، شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدی؛ وفا کردی؟

منم که جور و جفا دیدم و وفا کردم
تویی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی


بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد، کس
نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی؟

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود
بیا که کار جهان بر مراد ما کردی

هزار درد فرستادی‌ام به جان، لیکن
چو آمدی، همه آن دردها دوا کردی


#شهریار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زین خوشترت کجا خبری دَر زَنَد که دوست...

سر بی‌خبر به ما زد‌ و از ما خبر گرفت

#شهریار
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❀═‎‌‌‌🌼
⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀

مه من هنوز عشقت دل من فگار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد

نه بلای جان عاشق شب هجرت است تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پی آهوانِ ارمن
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد

مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله‌ی دل دو سه بخیه کار دارد

دل چون شکسته‌سازم ز گذشته‌های شیرین
چه ترانه‌های محزون که به یادگار دارد

غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بی‌خیالِ غم روزگار دارد

گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد

#شهریار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
برو که لشکر هجران چو بر سر من تاخت
تو دست من نگرفتی و پایمال شدم

به دست، تیر و کمان آمدم به بیشه‌ی عشق
شکارِ شیرِ نگاه تو ای غزال! شدم

هنوز سالِ جدایی به سر نرفت ای ماه!
که من شکسته‌تر از پیر سال و ماه شدم

سوال کردم‌اش از شهریار یاد آری؟
نداد پاسخ و شرمنده از سوال شدم

#شهریار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
مهتاب و سرشکی به هم آمیخته بودیم
خوش رویهم آن شب من و مه ریخته بودیم

دور از لب شیرین تو چون شمع سیه روز
خوش آتش و آبی به هم آمیخته بودیم

با گریه خونین من و خنده مهتاب
آب رخی از شبنم و گل ریخته بودیم

از چشم تو سرمست و به بالای توهمدست
صد فتنه ز هر گوشه برانگیخته بودیم

زان پیش که در زلف تو بندیم دل خویش
ما رشته مهر از همه بگسیخته بودیم


#شهریار

‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
اگر چه رند و خراب و گدای خانه به دوشم
گدائی در عشقت به سلطنت نفروشم

اگر چه چهره به پشت هزار پرده بپوشی
توئی که چشمه نوشی من از تو چشم نپوشم

چو دیگجوش فقیران بر آتشم من و جمعی
گرسنه غم عشقند و عاشقند به جوشم

فلک خمیده نگاهش به من که با تن چون دوک
چگونه بار امانت نشانده اند به دوشم

چنان به خمر و خمار تو خوابناکم و مدهوش
که مشکل آورد آشوب رستخیز به هوشم

صلای عشق به گوشم سروش داده به طفلی
هنوز گوش به فرمان آن صلای سروشم

تو شهریار بیان از سکوت نیم شب آموز
گمان مبر که گرم لب تکان نخورد خموشم
 
#شهریار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
تا کی در انتظار گذاری به زاری‌ام؟
باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاری‌ام

دیشب به یاد زلف تو در پرده های ساز
جان سوز بود شرح سیه‌روزگاری‌ام

بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود
دیشب که ساز داشت سرسازگاری‌ام

شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد
چشمی نماند شاهد شب‌‌زنده‌داری‌ام

طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست
ماند به شیر شیوه وحشی شکاری‌ام

شرمم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز
تا زنده ام بس است همین شرمساری‌ام

#شهریار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهی
لرزان بسان ماه و لغزان بسان ماهی

آمد ز برف مانده بر طره شانه‌ی عاج
ماه است و هرگزش نیست پروای بی‌کلاهی

افسون چشم آبی در سایه روشن شب
با عشوه موج میزد چون چشمه در سیاهی


#شهریار
#صـبح_بخیر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀