💖کافه شعر💖
2.27K subscribers
4.26K photos
2.78K videos
11 files
921 links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبح روشن شد، بده ساقی می چون آفتاب

تا به روی دولت بیدار برخیزم ز خواب

فیض گردون بلنداختر بود ز اقبال عشق

تاج بخشی می کند از همت دریا حباب



#صائب_تبریزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
کلک من شعله برجسته این نه لگن است
شمع من باعث دلگرمی هفت انجمن است

تا خراشیده نگردد، نشود صاحب نام
دل رنگین سخنان همچو عقیق یمن است

به که مقراض به سررشته امید زنم
زخم را بخیه درین ملک ز تار کفن است

زرپرستان بپرستند چو خورشید بلند
کرم شب تابی اگر در دل زرین لگن است

به سر آمد شب غربت، غم دل کرد سفر
بعد ازین فصل شکر خنده صبح وطن است

نارسا گر نبود مستمع صاحب هوش
کوتهی زینت شایسته زلف سخن است

سخن است این که شود تشنه لبی کم ز عقیق
لب او می مکم و آتشم اندر دهن است

#صائب_تبریزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀

خواری از اغیار بهر یار می باید کشید

ناز خورشید از در و دیوار می باید کشید

نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش ازین

از نسیم صبح بوی یار می باید کشید

#صائب_تبریزی
‌‌
❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
مکن خراش دل سنگ نیز پیشه خویش
که کشته می شوی آخر به زخم تیشه خویش

زشرم صورت شیرین مرا میسر نیست
ز دور بوسه زدن بر دهان تیشه خویش

مرا به دار فنای زمانه چون حلاج
بجز رسن نبود بهره ای ز پیشه خویش

که غیر سبزه خط تو ای بهار امید
رسانده است در آتش به آب، ریشه خویش ؟

به لطف شیشه گر، امید من درست بود
ازان دریغ ندارم زسنگ شیشه خویش

دوام خنده شادی چو غنچه یک دهن است
خوشم به تنگدلی با غم همیشه خویش

چو پیش صرصر مرگ است کوه و کاه یکی
به سنگ خاره چه محکم کنیم ریشه خویش ؟

نمی رسد به غزالان فربه آسیبی
اگر ز پهلوی لاغر کنند بیشه خویش

شدم به خوردن دل قانع از جهان صائب
چو شیر پا نگذارم برون ز بیشه خویش

#صائب_تبریزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
... غمزه بدمست و نگه خونی و مژگان خون‌ریز
چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟

حسن خودرای تو رم می‌کند از سایه‌ی خویش
چون تو را رام به تدبیر توانم کردن؟ ...


#صائب_تبریزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
زیر شمشیر حوادث پای بر جاییم ما



‏رو نمی‌تابیم از سیلاب، دریاییم ما
‏⁧
#صائب_تبریزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
مرا هر کس که بیرون می‌کشد از گوشه‌ی خلوت

ستمکاری‌ست که‌ ز آغوشِ یارم می‌کِشد بیرون

#صائب_تبریزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آهِ عالمسوز را در سینه دزدیدن چرا؟
برق را پیراهنِ فانوس پوشیدن چرا

در میانِ رفته و آینده داری یک نفس
اینقدر هنگامه بر یک دم فرو‌چیدن چرا

جامه‌ای کز تن نروید، رزقِ مقراضِ فناست
بر لباسِ عاریت چون خار چسبیدن چرا

فوت شد گر از تو دنیا، دشمنی در خاک رفت
دست بر دست از سرِ افسوس مالیدن چرا

از حباب و موج، دریا می‌دهد تاج و کَسَر
بر سرِ این خرقهٔ صد پاره لرزیدن چرا

دستِ افسوسی است هر برگی که می‌روید ز شاخ
در چنین ماتم‌سرایی، هرزه‌خندیدن چرا

چیست دنیا تا به آن آلوده سازی دست خویش؟
بر سرِ خوانِ سلیمان کاسه‌لیسیدن چرا

آبِ حیوان در عقیقِ صبر پنهان کرده‌اند
این چنین آبِ گوارایی ننوشیدن چرا

در چنین وقتی که خوانِ فیض گسترده است صبح
چون گرانجانان ز جای خود نجنبیدن چرا

زین گلستان عاقبت چون باد می‌باید گذشت
بر درختی هر زمان چون تاک‌پیچیدن چرا

ترکِ کوشش دامنِ منزل به دست‌آوردن است
راهِ خود را دور می‌سازی ز کوشیدن چرا

درخورِ تلخی است صائب هر دوا را خاصیت
از سرِ رغبت حدیثِ تلخ نشنیدن چرا؟

#صائب_تبریزی
📙 غزل شمارهٔ ۴۰

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
خط نسازد بی صفا آن عارضِ پر نور را
از نسیمِ صبح پروا نیست شمعِ طور را

شکوه مُهرِ خاموشی می‌خواست گیرد از لبم
ریختم در شیشه باز این بادهٔ پر زور را

پا منه بیرون ز حدِ خویش تا بینا شوی
نیست حاجت با عصا در خانهٔ خود کور را

همچنان از خار خارِ دانه چشمش می‌پرد
گر بود زیرِ نگین مُلکِ سلیمان مور را

خرمنِ خود سوخت هر‌کس بی‌گناهان را گزید
نیش گردد آتش آخر خانهٔ زنبور را

ساحلِ دریای پر شورِ جهان، ترکِ خودی است
مهدِ آسایش بود دارِ فنا منصور را

از نظربازانِ خود غافل نگردد شرم حسن
روی دل در پرده باشد غنچهٔ مستور را

نیست صائب در جهان بی‌خودیِ بیمِ گزند
باده‌خواران نُقل می‌سازند چشمِ شور را

#صائب_تبریزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀