💖کافه شعر💖
2.79K subscribers
4.43K photos
2.95K videos
12 files
1.08K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
باران که می‌گیرد به هم می‌ریزد اعصابم
تقصیر باران نیست... می‌گویند: بی‌تابم...!

گاهی تو را آنقدر می‌خواهم به تنهایی
طوری که حتی بودنم را بر نمی تابم

هر صبح، بی صبحانه از خود می‌زنم بیرون
هر شب کنار سفره بُق کرده‌ست بشقابم

بی‌تو تمام پارک‌های شهر را تا عصر
می‌گردم و انگار دستی می‌دهد تابم

شب‌ها که پیشم نیستی... خوابم نمی‌گیرد
وقتی نمی‌بوسی مرا... با "قرص" می‌خوابم...!

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم...



دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست!

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
قفلی شکست و در شب زندانم آمدی
از عمق شعرهای پریشانم آمدی

شوقت درون سینه‌ی من بود سالها
آغوش باز کردی و در جانم آمدی

بغضم گرفته بود و خیابان ادامه داشت
در بی قراری شب بارانم آمدی

پاییز، پشت پنجره‌ام قد کشیده بود
مثل بهار، تا لبِ ایوانم آمدی

این عطر شمعدانی من نیست، بوی توست
انگار تا حوالی گلدانم آمدی

نزدیکِ صبح، بالش من، خیس اشک بود
شاید کنار بستر عریانم آمدی

انگار سالهاست کنارم نشسته‌ای
هرچند سالهاست که می‌دانم آمدی!

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آمدی... پنجره ای رو به جهانم دادی
ماه را در شب این خانه نشانم دادی

چشم‌هایم را از پشت گرفتی ناگاه
نَفَسم را بند آوردی و جانم دادی

جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان
تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی

از گُلِ پیرهنت، چوب لباسی گُل داد
در رگِ خانه دویدی... هیجانم دادی

در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را
چشمه‌ام کردی و از خود جریانم دادی

سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض
مثل یک خوشه‌ی انگور، تکانم دادی

شوقِ این جانِ به تنگ آمده، آغوشِ تو بود
آن چه می‌خواستم از عشق، همانم دادی

تو در این خانه‌ی بی پنجره، "صبح" آوردی
روشنم کردی و از مرگ، امانم دادی...!


#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آمدی... پنجره ای رو به جهانم دادی
ماه را در شب این خانه نشانم دادی

چشم‌هایم را از پشت گرفتی ناگاه
نَفَسم را بند آوردی و جانم دادی

جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان
تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی

از گُلِ پیرهنت، چوب لباسی گُل داد
در رگِ خانه دویدی... هیجانم دادی

در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را
چشمه‌ام کردی و از خود جریانم دادی

سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض
مثل یک خوشه‌ی انگور، تکانم دادی

شوقِ این جانِ به تنگ آمده، آغوشِ تو بود
آن چه می‌خواستم از عشق، همانم دادی

تو در این خانه‌ی بی پنجره، "صبح" آوردی
روشنم کردی و از مرگ، امانم دادی...!


#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
‏به طعنه گفت: که از مرد عاشقم چه‌خبر؟



گلی به دامنش انداختم که پرپر کن...

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
بدون مشورت با من، خودش تصمیم می‌گیرد
نمی‌دانم که قلبم از کجا تعلیم می‌گیرد!

من از روز تولد تا کنون، از بس که دلتنگم
همیشه روز میلادم، دل تقویم می‌گیرد!

چرا حس می‌کنم در جای دوری که نمی‌دانم،
یکی هر شب برایم مجلس ترحیم می‌گیرد؟!

مرا اینقدر در محدودیت نگذار! می‌میرم
که قلب کشوری در موقع تحریم می‌گیرد

نگو در یک زمان خاص باید منتظر باشم
دل ِساعت - اگر زنگش شود تنظیم - می‌گیرد

به آرامی مرا توجیه کن گر ساده دل هستم
که قلب ساده، گاه از شدتِ تفهیم می‌گیرد

همه در موقع تصمیم‌گیری در پی عقل‌اند
برای من ولی تنها دلم تصمیم می‌گیرد ...

#اصغر_عظیمی‌مهر

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
از خواب چشم های تو تا صبح می پرم
این روزها هوای تو افتاده در سرم

هر سایه ای که بگذرد از خلوتم تویی
افتاده ای به جان غزل های آخرم

گاهی صدای روشنت از دور می وزد
گاهی شبیه ماه نشستی برابرم

یا روبه روی پنجره ام ایستاده ای
پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم

گاهی میان چادر گلدار کودکی ات
باران گرفته ای سر گلدان پرپرم

مثل پری در آینه ها حرف می زنی
جز آه…هرچه گفته ای از یاد می برم

نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب میپرم…

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
از خواب چشم های تو تا صبح می پرم
این روزها هوای تو افتاده در سرم

هر سایه ای که بگذرد از خلوتم تویی
افتاده ای به جان غزل های آخرم

گاهی صدای روشنت از دور می وزد
گاهی شبیه ماه نشستی برابرم

یا روبه روی پنجره ام ایستاده ای
پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم

گاهی میان چادر گلدار کودکی ات
باران گرفته ای سر گلدان پرپرم

مثل پری در آینه ها حرف می زنی
جز آه…هرچه گفته ای از یاد می برم

نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب میپرم…

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
از تو سڪوت مانده و از من صداے تو
چیزے بگو ڪه من بنویسم به جاے تو

حرفے ڪه خالی‌ام ڪند از سال‌ها سڪوت
حسے ڪه باز پُر ڪندم از هواے تو

این روزها عجیب دلم تنگِ رفتن است
تا صبح راه می‌روم و پا به پاے تو

در خواب حرف می‌زنم و گریه می‌ڪنم
بیدار می‌ڪنند مرا دست‌هاے تو

هِے شعر می‌نویسم و دلتنگ می‌شوم
حس می‌ڪنم ڪنارمے و آه... جاے تو

این شعر را رها ڪن و نشنیده‌ام بگیر
بگذار در سڪوت بمیرم براے تو

#اصغر معاذے

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
اهل پرهيزم ولي مي خواره مي آيم به چشم!
خانمان دارم ولي آواره مي آيم به چشم!

نيّتم بد نيست ، اما در زمان گفتنش
از غلط اندازي ام پتياره مي آيم به چشم!

گرچه يك عمر است دارم گوشه گيري مي كنم
باز در هر محفلي همواره مي آيم به چشم!

هرچه مي پوشم به من مي آيد ، اما ظاهراً
در نگاهت در لباسي پاره مي آيم به چشم!

بس كه در اين كوچه دائم رفت و آمد مي كنم
پيش چشم ديگران گهواره مي آيم به چشم !

عاشقانت روز و شب از كوچه ات رد مي شوند
منتها تنها من ِ بيچاره مي آيم به چشم !



#اصغر_عظیمی_مهر

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
مثل بیماری که بالاجبار خوابش می‌برد
مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می‌برد

می‌شمارد لحظه‌ها را؛ گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش می‌برد

در میان بسترش تا صبح می‌پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می‌برد

جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی سردار خوابش می‌برد

رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می‌برد

دردناک است اینکه می‌گویم ولی هنگام جنگ
شهر بیدار است و فرماندار خوابش می‌برد

بی‌گمان در خواب مستی رازهایی خفته است
مست هم در قصر و هم در غار خوابش می‌برد

تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم بیدار خوابش می‌برد

من کی‌ام...!؟ خودکار دست شاعر دیوانه‌ای!
تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می‌برد

یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین
در اتاقی بسته از آوار خوابش می‌برد

در کنارت تازه فهمیدم چرا در نیمه‌شب
رهروی در جاده‌ی هموار خوابش می‌برد

سر به دامان تو مثل دائم‌الخمری که شب
سر به روی پیشخوانِ بار خوابش می‌برد

یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی
لای انگشتان او سیگار خوابش می‌برد

من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده‌ام
اینکه موج از شدت انکار خوابش می‌برد

وقتی از من دوری اما پلک‌هایم مثل موج
می‌پرد از خواب تا هر بار خوابش می‌برد

من در آغوش تو؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونه‌ی تبدار خوابش می‌برد

"دوستت دارم" که آمد بر زبان خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد

صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش می‌برد

#اصغر_عظیمی_مهر

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
صبحت بخیر آفتابم دیشب نخوابیدی انگار
این شانه ها گرم و خیسند تا صبح باریدی انگار

دنیای تو یک نفر بود دنیای من خالی از تو
من در هوای تو و تو جز من نمی دیدی انگار

هربار یک بغض کهنه روی سرت خالی ام کرد
تو مهربان بودی آنقدر طوری که نشنیدی انگار

گفتم که حال بدم را فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی تو خوبی یعنی که فهمیدی انگار

تا زود خوابم بگیرد آرام آرام آرام
از عشق گفتی دلم ریخت اما تو ترسیدی انگار

گفتی رها کن خودت را پیشم که هستی خودت باش
گفتم اگر من نباشم؟ با بغض خندیدی انگار

صبح است و تب دارم از تو این گونه ها داغ و خیسند
در خواب پیشانی ام را با گریه بوسیدی انگار...

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
با شعرهایم آمدی یک شب به دنیایم
دنیا مرا گم کرد و چشمان تو پیدایم

شوق تو دشت سینه ام را می دود تا صبح
آهوی من کی می گذاری سر به صحرایم

گم می کنم هر شب خیابان های دنیا را
تا دست هایت نیست طولانی ست شب هایم

انگار دست عشق،بی تو حلقه ی مرگ است
بر گردنم افتاده یا پیچیده بر پایم

آنقدر با من مهربان بودی که بعد از تو
یک لحظه حس کردم که صد سال است تنهایم

من ابر گیر افتاده در آغوش البرزم
یک روز بر می گردم از تهران به دریایم

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
حس می‌کنم کنار تو از خود فراترم
درگیر چشم‌های تو باشم رهاترم

تنهایی‌ام کم از غم دلتنگی تو نیست
من هرچه بی‌قرارترم بی‌صداترم

گاهی مقابل تو که می‌ایستم نرنج
پیش تو از هر آینه بی‌ادعاترم

قلبی که کنج سینه‌ی من می‌زند تویی
من با غم تو از خود تو آشناترم

هر لحظه اتفاق می‌افتم بدون تو
از مرگ ها و زلزله‌ها بی‌هواترم

حالم بد است با تو فقط خوب می‌شوم
خیلی از آن چه فکر کنی مبتلاترم ...

#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف می‌آمد
و سالهاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رختهای روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان، چقدر تنهایم
میان این همه ناخوانده، کفشهای تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می‌خورد انگشتهای باران... آه
شبیه در زدن تو... ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر وا نخواهد شد
غمی‌ست باران وقتی هوا هوای تو نیست
 
#اصغر_معاذی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
یکی عاشق شدن را نوعی از اسراف می‌داند!
یکی هم عشق را در پشت کوه قاف می‌داند!

کسی که عشق‌ورزی کار او باشد، بدون عشق
خودش را آدمی بی‌کار یا علّاف می‌داند!

نمی‌فهمد زبان عاشقان را هرکه عاشق نیست
-که عاشق را فقط حرّاف و مهمل‌باف می‌داند!-

نده خود را به دست آن کسی که -طبق برنامه-
به دست آوردنت را جزئی از اهداف می‌داند!

اگر رِندی، اگر زیرک، اگر اهل یقین، یا شک
نزن حیله به آن‌کس که دلت را صاف می‌داند

چه راحت می‌شود واداریِ عاشق به هر کاری
چه خوب این نکته را معشوق بی‌انصاف می‌داند!

#اصغر_عظیمی_مهر

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀