💖کافه شعر💖
2.27K subscribers
4.26K photos
2.78K videos
11 files
923 links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد
رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد

از ماش بسی دعا و خدمت برسان
گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟

#سعدی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
اگرچه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز

ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟

به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی ازآن ماست هنوز

چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز

عداوت از طرف آن شکسته‌پیمان‌ است
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز

بتا، تو روی ز من برمتاب و دستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز

کجاست خانه‌ی قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز

نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد
قیاس کردم و زاندیشه‌ها وراست هنوز

سلام من برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

#سعدی

عداوت از طرف آن شکسته‌پیمان است

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور

زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد
مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور

آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد
که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور


#سعدی
#صبح_بخیر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفایاران که بربستند بار خویش را

#سعدی

معنی : یاران بی‌وفا یار بارافتاده‌شونو توی کاروان‌سرا جا گذاشتند و بار خودشونو بستن و رفتن.

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمی‌دانم

پارسایان ملامتم مکنید
که من از عشق توبه نتوانم

هر که بینی به جسم و جان زندست
من به امید وصل جانانم

به چه کار آید این بقیت جان
که به معشوق برنیفشانم

گر تو از من عنان بگردانی
من به شمشیر برنگردانم

گر بخوانی مقیم درگاهم
ور برانی مطیع فرمانم

من نه آنم که سست بازآیم
ور ز سختی به لب رسد جانم

گر اجابت کنی و گر نکنی
چاره من دعاست می‌خوانم

سهل باشد صعوبت ظلمات
گر به دست آید آب حیوانم

تا کی آخر جفا بری سعدی
چه کنم پای بند احسانم

کار مردان تحملست و سکون
من کیم خاک پای مردانم

#سعدی
- غزل ۴۱۶

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم


#سعدی
#صـبح_بـخیـر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
جان در قدمش کنم که آرامِ دل است...


#سعدی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
خداوندا تو ایمان و شهادت
عطا دادی به فضل خویش ما را

وز انعامت همیدون چشم داریم
که دیگر باز نستانی عطا را

از احسان خداوندی عجب نیست
اگر خط در کشی جرم و خطا را


#سعدی
#صـبح_بـخیـر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»
"ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را"

#سعدی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
بشنو به ارادت سخن پیر کهن
تا کار جهان را تو بدانی سر و بن

خواهی که کسی را نرسد بر تو سخن
تو خود بنگر آنچه نه نیکوست مکن

#سعدی
- رباعی شمارهٔ ۴۳
#صبح_بخیر

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀