💖کافه شعر💖
2.76K subscribers
4.43K photos
2.95K videos
12 files
1.08K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
یارب ز جنون طرحِ غمی در نظرم ریز
صد بادیه در قالب دیوار و درم ریز

از مهر جهانتاب امید نظرم نیست
این تشت پر از آتش سوزان به سرم ریز

دل را ز غمِ گریۀ بیرنگ به جوش آر
اجزای جگر حل کن و در چشم ترم ریز

هر برق که نظّاره گدازست نهادش
بگداز و به پیمانۀ ذوقِ نظرم ریز

سرمستِ میِ لذّت دردم به خرام آر
وین شیشۀ دل بشکن و در رهگذرم ریز

هر خون که عبث گرم شود در دلم افکن
هر برق که بی صرفه جهد بر اثرم ریز

هر جا نمِ آبی است به مژگان ترم بخش
از قلزم و جیحون، کف خاکی به سرم ریز

از شیشه گر آیین نتوان بست شبم را
باری گِل پیمانه به جیبِ سحرم ریز

گیرم که به افشاندن الماس نیرزم
مشتی نمکِ سوده به زخم جگرم ریز

این سوز طبیعی نگدازد نفسم را
صد شعله بیفشار و به مغزِ شررم ریز

مسکین خبر از لذّت آزار ندارد
خارم کن و در رهگذر چاره گرم ریز

وجهی که به پامزد توان داد ندارم
آبم کن و اندر قدم نامه برم ریز

دارم سرِ همطرحی غالب، چه جنونست؟
یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز

#غالب


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
بر قولِ تو اعتماد نتوان کردن
خود را به گزاف شاد نتوان کردن

از کثرتِ وعده‌های پی در پی تو
یک وعده درست یاد نتوان کردن

#غالب_دهلوی


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
گویم سخنی، گرچه شنیدن نشناسد
صبحی است شبم را که دمیدن نشناسد

از بندْ چه بگشاید و از دام چه خیزد؟
ماییم و غزالی که رمیدن نشناسد

گوهر چه شکایت کند از بی سر و پایی؟
ماییم و سرشکی که چکیدن نشناسد

ساقی چه شگرفی کند و باده چه تندی؟
خون باد دماغی که رسیدن نشناسد

ما لذّت دیدار ز پیغام گرفتیم
مشتاقِ تو دیدن ز شنیدن نشناسد

بی پرده شو از ناز و میندیش، که ما را
چون آینه چشمی است که دیدن نشناسد

بینم چه بلا بر سرِ جیب و کفن آرد
دستی که بجز جامه دریدن نشناسد

پیوسته روان از مژه خونِ جگرستم
رنگی است رخم را که پریدن نشناسد

شوقم میِ گلگون به سبو می زند امشب
پیمانه ز ساقی طلبیدن نشناسد

با لذّت اندوه تو در ساخته غالب
گویی همه دل گشت و تپیدن نشناسد

 
#غالب


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
سحر دمیده و گل در دمیدنست مخسپ
جهان جهان گل نظاره چیدنست مخسپ

مشام را به شمیم گلی نوازش کن
نسیم غالیه سا در وزیدنست مخسپ


#غالب_دهلوی


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
چهار غزل از غالب دهلوی، رندِ سخن‌پیشۀ گمنام هند*:
غزل شمارۀ یک:

دروغ مصلحت آمیز

باید ز می هر آینه پرهیز گفته‌اند
آری دروغ مصلحت‌آمیز گفته‌اند

فصلی هم از حکایت شیرین شمرده‌ایم
آن قصّۀ شکر که به پرویز گفته‌اند

خون ریختن به کوی تو کردار چشم ماست
مردم ترا برای چه خونریز گفته‌اند؟

گویم ز سوز سینه و گوید که این همه،
تا خود نگشته آتشِ دل تیز گفته‌اند

نشکُفت دل ز یاد تو، گویی دروغ بود
از نوبهار آنچه به پاییز گفته‌اند

نازی به صد مضایقه، عجزی به صد خوشی
گر از تو گفته‌اند ز ما نیز گفته‌اند

غالب ترا به دیر مسلمان شمرده‌اند
آری دروغ مصلحت‌آمیز گفته‌اند


#غالب
*هند را رندِ سخن‌پیشۀ گمنامی هست
اندرین دیر کهن میکده آشامی هست
[ غالب دهلوی ]

 ❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
غزل شماره دو:


ز من حذر نکنی گر لباس دین دارم
نهفته کافرم و بت در آستین دارم

اگر به طالع من سوخت خرمنم، چه عجب؟
عجب ز قسمت یک شهر خوشه‌چین دارم

نشسته‌ام به گدایی به شاهراه و هنوز
هزار دزد به هر گوشه در کمین دارم

ز وعده دوزخیان را فزون نیازارند
توقّعی عجب از آه آتشین دارم

ترا نگفتم اگر جان و عمر، معذورم
که من وفای تو با خویشتن یقین دارم

به دشمنان ز خلاف و به دوستان ز حسد
به حکم مهر تو با روزگار کین دارم

به کوثر از تو کرا ظرف بیش قسمت بیش
به باده خوی کنم، عقل دوربین دارم

جواب خواجه نظیری نوشته‌ام
غالب
خطا نموده‌ام و چشم آفرین دارم(۱)


#غالب
۱. مصرعی است از نظیری نیشابوری.

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
غزل شماره سه:

خوش بُوَد فارغ ز بندِ کفر و ایمان زیستن
حیفْ کافر مردن و آوخْ مسلمان زیستن

شیوۀ رندانِ بی‌پروا خرام از من مپرس
اینقدر دانم که دشوار است آسان زیستن

بُرْد گویِ خرّمی از هر دو عالم، هر که یافت،
در بیابان مردن و در قصر و ایوان زیستن

راحتِ جاوید ترکِ اختلاط مردم است
چون خِضِر باید ز چشم خلق پنهان زیستن

تا چه راز اندر تهِ این پرده پنهان کرده‌اند
مرگ مکتوبی بُوَد کو راست عنوان زیستن

روز وصل یار جان ده، ور نه عمری بعد از این
همچو ما از زیستن خواهی پشیمان زیستن

بر نوید مقدَمت صد بار جان باید فشاند
بر امید وعده‌ات زنهار نتوان زیستن

غالب از هندوستان بگریز فرصت مفتِ توست
در نجف مردن خوش است و در صفاهان زیستن


#غالب

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
غزل شمارۀ چهار:


بر دل نفسِ غمم سر آور
چون ناله مرا ز من بر آور

یا پایۀ آرزو بیفزای
یا خواهش ما ز در در آور

عمری ز هلاکْ تلخ‌تر رفت
مرگی ز حیاتْ خوشتر آور

ور زآنکه به هیچ می‌نیرزیم
ما را برُبای و دیگر آور

رنگین چمنی ز شعله آرای
ابراهیمی ز آزر آور

آثار سهیل(۱) از یمن جوی
خورشید ز طرْفِ خاور آور

لب‌های به شُکر دُرفشان را
دل‌های به غم توانگر آور

جانهای به راحت آشنا را
طوبی بنشان و کوثر آور

 
۱.سهیل: ستاره‌ای است روشن که اهل یمن اوّل بینند.

#غالب


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
دریغا که کام و لب از کار مانَد
سخن‌های ناگفته بسیار ماند

گدایم نهانخانه‌ای را که در وی،
در از بستگی‌ها به دیوار ماند

جنون پرده‌دار ست ما را که ما را
ز آشفتگی سر به دستار ماند

ادایی‌ست او را که از دلربایی
نهفتن ز شوخی به اظهار ماند

بجز عقدۀ غم چه بر دل شمارد؟
زبانی که در بند گفتار ماند

ز قحط سخن مانَدَم خامه
غالب
به نخلی کز آوردنِ بار ماند


#غالب

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
بیا که قاعدۀ آسمان بگردانیم
قضا به گردشِ رطلِ گران بگردانیم

ز چشم و دل به تماشا تمتّع اندوزیم
ز جان و دل به مدارا زیان بگردانیم

به گوشه‌ای بنشینیم و در فراز کنیم
به کوچه بر سرِ ره پاسبان بگردانیم

اگر ز شحنه بُوَد گیر و دار نندیشیم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم

اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
وگر خلیل شود میهمان بگردانیم

گل افگنیم و گلابی به رهگذر پاشیم
می آوریم و قدح در میان بگردانیم

ندیم و مطرب و ساقی ز انجمن رانیم
به کار و بار زنی کاردان بگردانیم

گهی به لابه سخن با ادا بیامیزیم
گهی به بوسه زبان در دهان بگردانیم

نهیم شرم به یک سوی و با هم آویزیم
به شوخیی که رخ اختران بگردانیم

ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبُوَد
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم

به من وصال تو باور نمی‌کند
غالب
بیا که قاعدۀ آسمان بگردانیم


#غالب

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
به خود رسیدنش از ناز بسکه دشوار است
چو ما به دامِ تمنّای خود گرفتار است

تمام زحمتم از هستیم چه می‌پرسی؟
ز جسم لاغرِ خویشم به پیرهن خار است

صلای قتل ده و جان‌فشانیِ ما بین
برای کشتن عشّاق وعده بسیار است

ستم‌کشِ سرِ ناموس‌جوی خویشتنم
که تا ز جیب برآمد به بندِ دستار است

به شب حکایت قتلم ز غیر می‌شنود
هنوز فتنه به ذوقِ فسانه بیدار است

به قامت من از آوارگی است پیرهنی
که خارِ رهگذرش پود و جاده‌اش تار است

بیا که فصل بهارست و گل به صحن چمن
گشاده‌روی تر از شاهدان بازار است

فناست هستی من در تصوّر کمرش
چو نغمه‌ای که هنوزش وجود در تار است

ز آفرینش عالم غرض جز آدم نیست
به گِرد نقطۀ ما دورِ هفت پرگار است

نگاهْ خیره شد از پرتوِ رخش غالب
تو گویی آینۀ ما سراب‌ دیدار است

#غالب

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
ز من گرَت نبُوَد باور انتظار بیا
بهانه‌جوی مباش و ستیزه‌کار بیا

به یک دو شیوه ستم، دل نمی‌شود خرسند
به مرگِ من که به سامانِ روزگار بیا

بهانه‌جوست در الزام مدّعی شوقت
یکی به رغمِ دل ناامیدوار بیا

هلاک شیوۀ تمکین مخواه مستان را
عنان‌گسسته‌تر از باد نوبهار بیا

ز ما گسستی و با دیگران گرو بستی
بیا که عهد وفا نیست استوار بیا

وداع و وصل جداگانه لذّتی دارد
هزار بار برو، صدهزار بار بیا

تو طفل ساده دل و همنشین بدآموزست
جنازه گر نتوان دید، بر مزار بیا

فریب خوردۀ نازم چه‌ها نمی‌خواهم
یکی به پرسشِ جان امیدوار بیا

ز خوی تست نهادِ شکیب نازکتر
بیا که دست و دلم می رود ز کار بیا

حصارِ عافیتی گر هوس کنی
غالب
چو ما به حلقۀ رندان خاکسار بیا


 #غالب

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
جز دفع غم ز باده نبوده‌ست کام ما
گویی چراغ روز سیاه است جام ما

در خلوتش گذرد نبود باد را مگر
صرصر به خاک راه رساند پیام ما

ای باد صبح! عطری از آن پیرهن بیار
تسکین ز بوی گل نپذیرد مشام ما


#غالب_دهلوی
#صـبح_بخیـر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀