ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که میخواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که میخواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
صبا از من پیامی ده به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقیست آزادم کند یا نه
رهی از گفتهام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر گوشی به فریادم کند یا نه
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
که تا گل در چمن باقیست آزادم کند یا نه
رهی از گفتهام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر گوشی به فریادم کند یا نه
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
🕊
پروانه که هر دم ز گلی بوسه رباید
این طبع هوس جوی ندارد که تو داری
غیر از دل جان سخت رهی کز تو نیازرد
کس طاقت این خوی ندارد که تو داری
❤️
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
پروانه که هر دم ز گلی بوسه رباید
این طبع هوس جوی ندارد که تو داری
غیر از دل جان سخت رهی کز تو نیازرد
کس طاقت این خوی ندارد که تو داری
❤️
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
روزی به جای لعل و گهر سنگریزهای
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیقوار
آن سان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وآنگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست؟
حیف آیدم ز حلقه زرین که این نگین
ناچیز و خوارمایه و بیقدر و بیبهاست
شایان دست مردم گوهرشناس نیست
در زیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بدگهر نه سزاوار زینت است
با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است؟
گفتم به خشم زرگر ظاهرپرست را
کای خواجه لعل نیز از آغوش سنگ خاست
زآن رو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری هرآنچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزهای که فراچنگ من بُوَد
خوارش مبین که لعل گرانسنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچهباغها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریز کردە از می عشرت ایاغها
ناگاه چون پریزدگان آن پری فتاد
وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریستم
آگه شدم ز حادثه جانگزای او
دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگریزهای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چارهگری در برابر خویش
وآن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
آن داغ را به بوسه لبهای گرم خویش
وین گوهری که در نظرت سنگ ساده است
بر پای آن پری چو رهی بوسه داده است
❤️
#رهی_معیری
#محمدحسن «بیوک» معیری (زادهٔ ۱۰ اردیبهشت ۱۲۸۸ در تهران – درگذشتهٔ ۲۴ آبان ۱۳۴۷ در تهران) با تخلص رهی از غزلسرایان معاصر ایران و از ترانهسرایان و تصنیفسرایان بهنام بود. از ترانههای سروده شده توسط وی میتوان «شد خزان»، «شب جدایی»، «کاروان»، «مرغ حق» و «جوانی» را نام برد.
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیقوار
آن سان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وآنگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست؟
حیف آیدم ز حلقه زرین که این نگین
ناچیز و خوارمایه و بیقدر و بیبهاست
شایان دست مردم گوهرشناس نیست
در زیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بدگهر نه سزاوار زینت است
با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است؟
گفتم به خشم زرگر ظاهرپرست را
کای خواجه لعل نیز از آغوش سنگ خاست
زآن رو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری هرآنچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزهای که فراچنگ من بُوَد
خوارش مبین که لعل گرانسنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچهباغها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریز کردە از می عشرت ایاغها
ناگاه چون پریزدگان آن پری فتاد
وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریستم
آگه شدم ز حادثه جانگزای او
دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگریزهای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چارهگری در برابر خویش
وآن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
آن داغ را به بوسه لبهای گرم خویش
وین گوهری که در نظرت سنگ ساده است
بر پای آن پری چو رهی بوسه داده است
❤️
#رهی_معیری
#محمدحسن «بیوک» معیری (زادهٔ ۱۰ اردیبهشت ۱۲۸۸ در تهران – درگذشتهٔ ۲۴ آبان ۱۳۴۷ در تهران) با تخلص رهی از غزلسرایان معاصر ایران و از ترانهسرایان و تصنیفسرایان بهنام بود. از ترانههای سروده شده توسط وی میتوان «شد خزان»، «شب جدایی»، «کاروان»، «مرغ حق» و «جوانی» را نام برد.
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ای شب جدایی که
چون روزم سیاهی ای شب
کن شتابی آخر،
زجان من چه خواهی ای شب...
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چون روزم سیاهی ای شب
کن شتابی آخر،
زجان من چه خواهی ای شب...
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
عروس چمن مریم تابناک
گرو برده از نوعروسان خاک
به رخ نور محض و به تن سیم ناب
به پاکی چواشک و به صافی چو آب
دواند مرا ریشه در قلب ریش
دهم آبش از قطرهی اشک خویش
چو در خاک تیره شود منزلم
بود داغ آن سیمتن بر دلم
بهاران چو گل بر چمن در زند
گل مریم از خاک من سر زند
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
گرو برده از نوعروسان خاک
به رخ نور محض و به تن سیم ناب
به پاکی چواشک و به صافی چو آب
دواند مرا ریشه در قلب ریش
دهم آبش از قطرهی اشک خویش
چو در خاک تیره شود منزلم
بود داغ آن سیمتن بر دلم
بهاران چو گل بر چمن در زند
گل مریم از خاک من سر زند
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
صبا از من پیامی ده به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقیست آزادم کند یا نه
رهی از گفتهام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر گوشی به فریادم کند یا نه
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
که تا گل در چمن باقیست آزادم کند یا نه
رهی از گفتهام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر گوشی به فریادم کند یا نه
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
زلف و رخسارِ تو ره بر دلِ بیتاب زنند
رهزنان قافله را در شبِ مهتاب زنند
شکوهای نیست زِ طوفان حوادث ما را
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند!
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
رهزنان قافله را در شبِ مهتاب زنند
شکوهای نیست زِ طوفان حوادث ما را
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند!
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
شب یار من تب است و غم سینه سوز هم
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم
ای اشک همتی که به کشت وجود من
آتش فکند آه و دل سینه سوز هم
گفتم: که با تو شمع طرب تابناک نیست
گفتا: که سیمگون مه گیتی فروز هم
گفتم: که بعد از آنهمه دلها که سوختی
کس میخورد فریب تو؟ گفتا هنوز هم
ای غم مگر تو یار شوی ورنه با
دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم
ای اشک همتی که به کشت وجود من
آتش فکند آه و دل سینه سوز هم
گفتم: که با تو شمع طرب تابناک نیست
گفتا: که سیمگون مه گیتی فروز هم
گفتم: که بعد از آنهمه دلها که سوختی
کس میخورد فریب تو؟ گفتا هنوز هم
ای غم مگر تو یار شوی ورنه با
دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم
#رهی_معیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀