غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود
همدمی ما بین آدم ها اگر می یافتم
آه من در سینه ام یک عمر زندانی نبود
دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود
خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی ست
دسترنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود
چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود
من که در بندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟
کاش راه خانه ات این قدر طولانی نبود
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود
همدمی ما بین آدم ها اگر می یافتم
آه من در سینه ام یک عمر زندانی نبود
دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود
خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی ست
دسترنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود
چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود
من که در بندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟
کاش راه خانه ات این قدر طولانی نبود
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
گوشِ دل میشنود آنچه که در دل باشد
عشق را زمزمه کافیست، به آواز مگو
آتشی در دلم انداخته چشمت که مپرس
پیش من حرفی از آن خانهبرانداز مگو
روی زیبای تو کافیست به شیدایی من
رحم کن با دلم و اینهمه با ناز مگو
من گرفتار غم عشق و تو درگیر سفر
به اسیر قفس از لذّت پرواز مگو
این جهان چشمدریدهست، تو هم رازت را
پیش این پیرزنِ پشت هم انداز مگو
بُگذر از آنچه که مویت به سر آورد مرا
شرح آن قصّه دراز است، به ایجاز مگو...
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
عشق را زمزمه کافیست، به آواز مگو
آتشی در دلم انداخته چشمت که مپرس
پیش من حرفی از آن خانهبرانداز مگو
روی زیبای تو کافیست به شیدایی من
رحم کن با دلم و اینهمه با ناز مگو
من گرفتار غم عشق و تو درگیر سفر
به اسیر قفس از لذّت پرواز مگو
این جهان چشمدریدهست، تو هم رازت را
پیش این پیرزنِ پشت هم انداز مگو
بُگذر از آنچه که مویت به سر آورد مرا
شرح آن قصّه دراز است، به ایجاز مگو...
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
جدا کردند آدم ها مرا از تو، تو را از من
تو دریایی و من ساحل، نخواهی شد جدا از من
تو کاغذبادی و من در نخ زیباییات هستم
مبادا آن که قدر سوزنی باشی رها از من
تو مرز کفر و ایمانی! چگونه بگذرم از تو؟
اگر این گونه باشد نگذرد دیگر خدا از من
شکستم بارها و همچنان خاموش می مانم
صدا از سنگ می آید، نمی آید صدا از من
تو دریایی و من قصر شنی؛ از خود نپرسیدی
که از آن رفت و آمدها چه می ماند به جا از من؟
تو روزی باز خواهی گشت! این خط این نشان! اما
دریغا چون نخواهی یافت حتی رد پا از من!
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
تو دریایی و من ساحل، نخواهی شد جدا از من
تو کاغذبادی و من در نخ زیباییات هستم
مبادا آن که قدر سوزنی باشی رها از من
تو مرز کفر و ایمانی! چگونه بگذرم از تو؟
اگر این گونه باشد نگذرد دیگر خدا از من
شکستم بارها و همچنان خاموش می مانم
صدا از سنگ می آید، نمی آید صدا از من
تو دریایی و من قصر شنی؛ از خود نپرسیدی
که از آن رفت و آمدها چه می ماند به جا از من؟
تو روزی باز خواهی گشت! این خط این نشان! اما
دریغا چون نخواهی یافت حتی رد پا از من!
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
با استکان قهوه عوض کن دوات را
بنویس توی دفتر من چشم هات را
بر روزهای مرده تقویم خط بزن
وا کن تمام پنجره های حیات را
خواننده ی کتیبه ی چشم و لبت منم
پر رنگ کن بخاطر من این نکات را
ما را فقط به خاطر هم آفریده اند
آن گونه که خواجه و شاخ نبات را
نام تو با نسیم نشابور می رود
تا از غبار غم بتکاند هرات را
یک لحظه رو به معبد بودائیان بایست!
از نو بدل به بتکده کن سومنات را
حالا بایست! دور و برت را نگاه کن
تسخیر کرده ای همه کائنات را
تا پلک می زنی، همه گمراه می شوند
بر روی ما مبند کتاب نجات را …
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بنویس توی دفتر من چشم هات را
بر روزهای مرده تقویم خط بزن
وا کن تمام پنجره های حیات را
خواننده ی کتیبه ی چشم و لبت منم
پر رنگ کن بخاطر من این نکات را
ما را فقط به خاطر هم آفریده اند
آن گونه که خواجه و شاخ نبات را
نام تو با نسیم نشابور می رود
تا از غبار غم بتکاند هرات را
یک لحظه رو به معبد بودائیان بایست!
از نو بدل به بتکده کن سومنات را
حالا بایست! دور و برت را نگاه کن
تسخیر کرده ای همه کائنات را
تا پلک می زنی، همه گمراه می شوند
بر روی ما مبند کتاب نجات را …
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خشخش...
صدای پای خزان است،
یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند ...!
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
صدای پای خزان است،
یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند ...!
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
به جرم اینکه دلم آه هست و آهن نیست
کسی به جز تو در این روزگار با من نیست
نه یک ــ نه ده ــ که تو را صد هزار بافه ی مو
دریغ از این که مرا صد هزار گردن نیست
تو را چنان که تویی هیچ شاعری نسرود
« زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست»*
(مخاطبان عزیز! این زنی که می شنوید
فرشته ای است که البته پاک دامن نیست
که دست هر کس و نا کس دخیل ِ دامن ِ اوست
ولی رسالت ِ او مستجاب کردن نیست
طنین ِ در زدنش منحصر به این فرد است
که هیچ طنطنه ای اینقدر مطنطن نیست)
ــ خوش آمدی … بنشین … آفتاب دم کردم
که چای دغدغه ی عاشقانه ی من نیست
زمانه ای شده خاتون که هفت خوان از نو
پدید آمده اما یکی تهمتن نیست …
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
کسی به جز تو در این روزگار با من نیست
نه یک ــ نه ده ــ که تو را صد هزار بافه ی مو
دریغ از این که مرا صد هزار گردن نیست
تو را چنان که تویی هیچ شاعری نسرود
« زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست»*
(مخاطبان عزیز! این زنی که می شنوید
فرشته ای است که البته پاک دامن نیست
که دست هر کس و نا کس دخیل ِ دامن ِ اوست
ولی رسالت ِ او مستجاب کردن نیست
طنین ِ در زدنش منحصر به این فرد است
که هیچ طنطنه ای اینقدر مطنطن نیست)
ــ خوش آمدی … بنشین … آفتاب دم کردم
که چای دغدغه ی عاشقانه ی من نیست
زمانه ای شده خاتون که هفت خوان از نو
پدید آمده اما یکی تهمتن نیست …
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
تا وصله ی تنم شوی ای ماه دوردست
چون دگمه ای به پیرهنم دوختم تو را
دنیا تو را به نعمت فردوس می خرید
شادم درین معامله نفروختم تو را
از دستبرد دشمن و از چشم زخم دوست
در سینه چون جواهری اندوختم تو را
روی سپید دوست، مقامات معنوی ست
موی سیاه دادم و آموختم تو را
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چون دگمه ای به پیرهنم دوختم تو را
دنیا تو را به نعمت فردوس می خرید
شادم درین معامله نفروختم تو را
از دستبرد دشمن و از چشم زخم دوست
در سینه چون جواهری اندوختم تو را
روی سپید دوست، مقامات معنوی ست
موی سیاه دادم و آموختم تو را
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
جدا کردند آدم ها مرا از تو، تو را از من
تو دریایی و من ساحل، نخواهی شد جدا از من
تو کاغذبادی و من در نخ زیبایی ات هستم
مبادا آن که قدر سوزنی باشی رها از من
تو مرز کفر و ایمانی! چگونه بگذرم از تو؟
اگر این گونه باشد نگذرد دیگر خدا از من
شکستم بارها و همچنان خاموش می مانم
صدا از سنگ می آید، نمی آید صدا از من
تو دریایی و من قصر شنی؛ از خود نپرسیدی
که از آن رفت و آمدها چه می ماند به جا از من؟
تو روزی باز خواهی گشت! این خط این نشان! اما
دریغا چون نخواهی یافت حتی رد پا از من!
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
تو دریایی و من ساحل، نخواهی شد جدا از من
تو کاغذبادی و من در نخ زیبایی ات هستم
مبادا آن که قدر سوزنی باشی رها از من
تو مرز کفر و ایمانی! چگونه بگذرم از تو؟
اگر این گونه باشد نگذرد دیگر خدا از من
شکستم بارها و همچنان خاموش می مانم
صدا از سنگ می آید، نمی آید صدا از من
تو دریایی و من قصر شنی؛ از خود نپرسیدی
که از آن رفت و آمدها چه می ماند به جا از من؟
تو روزی باز خواهی گشت! این خط این نشان! اما
دریغا چون نخواهی یافت حتی رد پا از من!
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
تا کی ورق ورق کنم این سررسید را؟
چون کودکی رسیدن سال جدید را
با دست زیر چانه تو را آه میکشم
چون غنچه ای که آخر اسفند عید را
برخيز و خاک را بنشان بر عزای باد
كافی ست هرچقدر كه رقصانده بيد را
با شعر، مثل زورقی آشفته كرده ام
آرام روزهای كران ناپديد را
بی شعر، شاهی ام كه پس از سالها نَبَرد
در پيشگاه قلعه نيابد كليد را
چشم ات اگر مجال دهد ترجمان شوم
با لهجۀ صريح تغزل شهيد را
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چون کودکی رسیدن سال جدید را
با دست زیر چانه تو را آه میکشم
چون غنچه ای که آخر اسفند عید را
برخيز و خاک را بنشان بر عزای باد
كافی ست هرچقدر كه رقصانده بيد را
با شعر، مثل زورقی آشفته كرده ام
آرام روزهای كران ناپديد را
بی شعر، شاهی ام كه پس از سالها نَبَرد
در پيشگاه قلعه نيابد كليد را
چشم ات اگر مجال دهد ترجمان شوم
با لهجۀ صريح تغزل شهيد را
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
و عشق آمد و با شوق انتخابم کرد
مرا که شهر کر و کور ها جوابم کرد
سمند نقره نعل اش را شبانه زین کردیم
گرفت دست مرا، پای در رکابم کرد
و عشق چشم مرا بست و مشت من وا شد
و عشق بود که وابسته ی نقابم کرد
مرا به جنگلی از وهم و نور و رؤیا برد
میان کلبه کمی ورد خواند و خوابم کرد
و عشق هیات دوشیزه ای اصیل گرفت
سپس به لهجه ی فیروزه ای خطابم کرد
کنار شهوت شومینه سفره ای گسترد
نشست پیشم و شرمنده ی شرابم کرد
دو تکه یخ ته هر استکان می انداخت
و عشق بر لبم آتش نهاد و آبم کرد
گرفت دست مرا در سماع بی خویشی
و چند سال گرفتار پیچ و تابم کرد
و عشق دختری از جنس شور بود و شراب
خمار بودم و با بوسه ای خرابم کرد
و عشق آمد و دستور داد: حاضر شو!
در این کویر نمان چشمه ای مسافر شو!
و عشق بغض مرا از نگاه خیسم خواند
گرفت زندگی ام را و گفت: شاعر شو!
و عشق خواست که این گونه در به در باشم!
که ابر باشم و یک عمر در سفر باشم!
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
مرا که شهر کر و کور ها جوابم کرد
سمند نقره نعل اش را شبانه زین کردیم
گرفت دست مرا، پای در رکابم کرد
و عشق چشم مرا بست و مشت من وا شد
و عشق بود که وابسته ی نقابم کرد
مرا به جنگلی از وهم و نور و رؤیا برد
میان کلبه کمی ورد خواند و خوابم کرد
و عشق هیات دوشیزه ای اصیل گرفت
سپس به لهجه ی فیروزه ای خطابم کرد
کنار شهوت شومینه سفره ای گسترد
نشست پیشم و شرمنده ی شرابم کرد
دو تکه یخ ته هر استکان می انداخت
و عشق بر لبم آتش نهاد و آبم کرد
گرفت دست مرا در سماع بی خویشی
و چند سال گرفتار پیچ و تابم کرد
و عشق دختری از جنس شور بود و شراب
خمار بودم و با بوسه ای خرابم کرد
و عشق آمد و دستور داد: حاضر شو!
در این کویر نمان چشمه ای مسافر شو!
و عشق بغض مرا از نگاه خیسم خواند
گرفت زندگی ام را و گفت: شاعر شو!
و عشق خواست که این گونه در به در باشم!
که ابر باشم و یک عمر در سفر باشم!
#علیرضا_بدیع
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀