💖کافه شعر💖
2.21K subscribers
4.23K photos
2.76K videos
11 files
907 links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند

نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند

از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند

گر چشم سرش خسپد بی‌سر همه چشمست او
کز دیده جان خود لوح ازلی خواند

دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند

شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند

دیوانه دگر سانست او حامله جانست
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند

زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند

#مولانا

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر

همه غوطه‌ها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر

همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی
بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر

تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر

خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر

نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر

همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر

که اگر بتان چنین‌اند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را به جز او مطار دیگر

#مولانا

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
اگر مرا تو ندانی بپرس از شب تاری
شبست محرم عاشق گواه ناله و زاری

چه جای شب که هزاران نشانه دارد عاشق
کمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری

چو ابر ساعت گریه چو کوه وقت تحمل
چو آب سجده کنان و چو خاک راه به خواری

ولیک این همه محنت به گرد باغ چو خاری
درون باغ گلستان و یار و چشمه جاری

چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی
زبان شکر گزاری سجود شکر بیاری

که شکر و حمد خدا را که برد جور خزان را
شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری

هزار شاخ برهنه قرین حله گل شد
هزار خار مغیلان رهیده گشت ز خاری

حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل
چو جوله‌ست نداند طریق جنگ و سواری

برادر و پدر و مادر تو عشاقند
که جمله یک شده‌اند و سرشته‌اند ز یاری

نمک شود چو درافتد هزار تن به نمکدان
دوی نماند در تن چه مرغزی چه بخاری

مکش عنان سخن را به کودنی ملولان
تو تشنگان ملک بین به وقت حرف گزاری

#مولانا

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آنچ از عشق کشید این دل من کُه نکشید
و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد

گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی؟
گفت دلبر: که بلی کرد ولی زود نکرد!

آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر
آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد

گر چه آن لعل لبت عیسی رنجوران‌ست
دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد

جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد
زانک جز زلف خوشت را زره و خوود نکرد

نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمک‌سود نکرد


#مولانا

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
تکنواز سه تار : آرمین

من زیاد تلاش می‌کنم، من زیاد می‌دوم، من دستاوردهای زیادی داشته‌ام؛ ولی صادقانه می‌گویم که دلم لک زده برای یک اتفاقِ خوبِ بدونِ تلاش، برای یک داشته‌ی ارزشمند که بی‌هیچ رنج و زحمتی به آن رسیده‌باشم، برای یک معجزه، یک حالِ خوبِ ناگهانی.
من خسته‌ام از خوشحالی‌های معوق و اقساطی و چیزهای خوشایند مشروطه! دلم می‌خواهد یک‌بار بدون شرط و منت برسم، بی‌آنکه کف پای خواستنم تاول زده‌باشد و از صرافتِ داشتن و رسیدن و دوست داشتن، افتاده‌باشم.چند بار مسبب حالِ بدِ آدم‌ها بودیم، بی‌آنکه خبر داشته‌باشیم که قلبی را تا مرز جنون لرزانده‌ایم و اشکی را از گونه‌ای سرازیر کرده‌ایم و آدمی را ناگزیر کرده‌ایم که با بدترین حال و شرایطش به خدا پناه ببرم
چندبار آدمی از حرف یا رفتار ما به وسعت جهانی بغض کرده و از اعماق دلش هق‌هق زده و اشک‌های داغ و بی‌اراده‌اش به زمین ریخته؟ چندبار ما آدم‌بده‌ی داستانِ آدم‌ها بوده‌ایم و مشغول زیستن، درحالی که انسانی را در جهنمی سوزان، متحمل رنج و اندوهی عظیم‌تر از آستانه‌ی تحملش کرده‌ایم

دلنوشته و تکنواز سه تار #آرمین

#ارسالی_آرمین_ازعضایی_محترم_کانال

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
عشق آن باشد که خلق را دارد شاد
عشق آن باشد که داد شادیها داد

زاده است مرا مادر عشق از اول
صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد


#مولانا

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀

چه دیدم خواب شب کامروز مستم
چو مجنونان ز بند عقل جستم

به بیداری مگر من خواب بینم
که خوابم نیست تا این درد هستم

مگر من صورت عشق حقیقی
بدیدم خواب کو را می پرستم

بیا ای عشق کاندر تن چو جانی
به اقبالت ز حبس تن برستم

مرا گفتی بدر پرده دریدم
مرا گفتی قدح بشکن شکستم

مرا گفتی ببر از جمله یاران
بکندم از همه دل در تو بستم

مرا دل خسته کردی جرمم این بود
که از مژگان خیالت را بجستم

ببر جان مرا تا در پناهت
دو دستک می زنم کز جان بسستم

چه عالم‌هاست در هر تار مویت
بیفشان زلف کز عالم گسستم

که در هفتم زمین با تو بلندم
که در هفتم فلک بی‌روت پستم

#مولانا

‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم
کبوتر همچو من دیدی که من در جستن بازم

به هر هنگام هر مرغی به هر پری همی‌پرد
مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم

دهان مگشای بی‌هنگام و می ترس از زبان من
زبانت گر بود زرین زبان درکش که من گازم

به دنبل دنبه می گوید مرا نیشی است در باطن
تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز بنوازم

بمالم بر تو من خود را به نرمی تا شوی ایمن
به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فن سازم

دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی
چو وقت آید شوی پخته به کار تو بپردازم

کدامین شوخ برد از ما که دیده شوخ کردستی
چه خوانی دیده پیهی را که پس فرداش بگدازم

کمان نطق من بستان که تیر قهر می پرد
که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم

یکی سوزی است سازنده عتاب شمس تبریزی
رهم از عالم ناری چو با این سوز درسازم

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۴۲۸

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند

نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند

از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند

گر چشم سرش خسپد بی‌سر همه چشمست او
کز دیده جان خود لوح ازلی خواند

دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند

شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند

دیوانه دگر سانست او حامله جانست
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند

زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند

#مولانا

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀