💖کافه شعر💖
2.27K subscribers
4.26K photos
2.78K videos
11 files
928 links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
آمدم تا صد چمن بر جلوه‌نازان بینمت
نشئه، در، سر می به ساغر،‌گل به دامان بینمت

همچو دل عمری در آغوش خیالت داشتم
این زمان همچون نگه درچشم حیران بینمت

دیدهٔ خمیازه سنجی چون قدح آورده‌ام
تا به رنگ موج صهبا مست جولان بینمت

عالمی ازنقش پایت چشم روشن می‌کند
اندکی پیش آی تا من هم خرامان بینمت

#بیدل_دهلوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستان واقعی پندآموز

در شهری حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.
عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور.
این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید.
مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد.
خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.
مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟
علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.

زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
چاره‌ها رفت ز دست دل بیچاره من
تو بیا چارهٔ من شو که توئی چاره من

در بیابان طلب بیسر و پا می‌گردد
که ترا میطلبد این دل آوارهٔ من

در طلب پا نکشم در رهش ار سر برود
تا نیاید بکف آن دلبر عیارهٔ من

پخت در بوتهٔ سوداش دل خام طمع
سوخت در آتش هجرش جگر پاره من

جوی گردیده روان بود شرر گشت کنون
بدر و دشت زد آتش دل چو پاره من

شاد و خرم خورد از شهد و شکر شیرین‌تر
هر غمی کز تو رسد این دل غمخوارهٔ من

گر تو صد بار برانی ز در خود دلرا
باز سوی تو گراید دل خود کارهٔ من

پارهای دل صد پاره بصد پاره شود
گر تو یکبار بگوئی دل صد پارهٔ من

هر کجا میکشیش بر اثرت می‌آید
سر نهاده است ترا این دل بیچارهٔ من

من نه آنم که ز سودای تو دل بردارم
عقل افسون چه دمد بیهده درباره من

میبرد لعل لبت دم بدم از دست مرا
میشود ساقی من مانع نظاره من

تا کی از غنچه خاموش تو در هم باشیم
ای خوش آندم که بدشنام کنی چارهٔ من

میخورم خون جگر دم بدم از دست غمت
کرده خو با غم تو این دل خونخوارهٔ من

دل من پا نکشد از در میخانه به پند
ناصحا دست بدار از دل می خوره من

سرنوشت دل من رندی و بی‌پروائیست
طمع زهد مدار از دل این کاره من

یارد حق چون نکنی شاعریت آید فیض
بار بیکار بکش ای دل بیکارهٔ من


#فيض_كاشانى

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
تو نادر بی خودی بیخود نمانی
تو قدر عاشقان هرگز ندانی

شراب عاشقی آن کس کند نوش
که یاد غیر را سازد فراموش

#عطار
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
مگر می‌شود‌
شعرهایم مال تو نباشد وقتی که
شیرین‌تر از
دوست داشتنت
چیزی نیست
مگر می‌شود دست‌هایم تو را
در آغوش نگیرد
وقتی که شانه‌هایت را
به کتیبه‌ی آفتاب سپرده‌ام
من عادت کرده‌ام
که شعرهایم را
برای تو بنویسم
و ربنای عشق را هر روز
با یاد تو بخوانم..

#مهـناز_حسینـی🍃👌❤️

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
پشتِ لبخندم غــمی پنهان مدارا می کند
گاهگاهی بــارشی آن را هویــدا می کند

می پرد گنجشکِ دل بر شاخه‌هایِ خاطره
تلــخ و شیـرینیِ عمــرم را تماشا می کند

بغض‌هایم حسرتِ یک شانه درخود دارد و
چشمهایم غنچه‌یِ غــم را شکوفا می کند

دستِ نقّاشِ زمان در مویِ احساسم چه‌زود
تـارهایِ مشکی اش را رنــگِ دریا می کند

چشم‌ها را بسته ام در انتظارِ خواب،چون
طفــلِ بازیگـوشِ دل را غرقِ رؤیا می کند

دفترِ دلتنگی ام را کــاش می بستم ولـی
دستِ تقدیرم چرا امروز و فردا می کند!

#صبـا_مـرادی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
Kabeh
Moein
#معین 😍

#کعبه

گردِ آن ‌ خانه بگردمـ

كه ‌در آن ‌#خلوت #تـوست🦋

#وحشی_بافقی

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼

🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
در نگاه خلق، از دیوانگان کم نیستم
فکر زخمی دیگرم، دنبال مرهم نيستم

ظاهرم چون بید مجنون است و باطن مثل سرو
از تواضع سر به زیر انداختم؛ خم نیستم

شیشه‌ای نازک‌دلم؛ اما بدان ای سنگدل
خرد شد هرکس که می‌پنداشت محکم نیستم

لطف خورشید است اگر از ماه نوری می‌رسد
آنچه فهمیدی غلط بود؛ آنچه هستم نیستم!

جام زهرت را بیاور! من برای زندگی
بیش از آن چیزی که می‌بینی مصمم نیستم

#حسین_دهلوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
لب جام است و می‌گویند بد خمیازه‌ای دارد
ولی با من شرابِ کهنه حرفِ تازه‌ای دارد

مرا مجنون لقب دادی ولی خود نیز می‌دانی
که این دیوانه بین عاقلان آوازه‌ای دارد

نشد یک بار با هم بی‌غرامت بگذریم از غم
خدایا، قلعه‌ی شادی عجب دروازه‌ای دارد!

تو از هم‌صحبتی با سنگ‌ها عبرت نمی‌گیری
دل آیینه‌وارم، سادگی اندازه‌ای دارد

شب مستی پر از دلشورهٔ صبح پشیمانی‌ست
لب جام است و می‌دانم که بد خمیازه‌ای دارد

#هادی_محمدحسنی

#فقط_او_بخواند  ‌  

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀    ‌‌     ‌‌    ‌‌     
صبوری نیز راه گریه را بر من نمی‌گیرد
کسی‌ راه مسافر را دم رفتن نمی‌گیرد

مرا آنگونه می‌خواهی که می‌خواهی،چه می‌خواهی ؟
غباری را که توفان نیز دامن نمی‌گیرد؟

تو در هر جامه‌ای باشی به هر تقدیر زیبایی
کسی که اهل دل باشد سراغ از تن نمی‌گیرد

من از ترس جدایی حرف‌هایم را نخواهم خورد
صدای کوه زیر ریز‌ش بهمن نمی‌گیرد

امان از دل که می‌گوید بزن بر طبل رسوایی!
ولی دیوانگی‌های مرا گردن نمی‌گیرد

مرا چون دیگران دلخوش به تنهایی مکن ای عشق
که تنهایی در این دنیا تو را از من نمی‌گیرد

#محمدحسن_جمشیدی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
سر به زیرم ,این دلم با شیطنت بیگانه است
طالبِ اشعارِ زیبا از ,,می ,,و میخانه است

گر زمانی از لب و آغوش شعری گفته ام
بس قلم بی جنبه و بدمست یا دیوانه است

#صمدمحمدی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
نفهمیدم چگونه ،کی،کجا دل برده ای از من

بنازم نازِ شصتت را،که الحق مرحباداری

#مسیح_مسیحا

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
دوستـت دارم...
عمیق
زیــــــــبا
خیلــی بی نهـــــــــایت
از همان دوستت دارم‌هایی
ڪہ یڪ بار می‌بوسی
و یڪ عمر راجع بهش هر
#شبانہ روز
فڪر می‌ڪنی...


#امـید_آذر

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
دیده ی بختم، دریغا کور شد
دل نمرده، زنده اندر گور شد

دست گیر ای دوست این بخت مرا
تا نبیند دشمنم کو کور شد

بارگاه دل، که بودی جای تو
بنگر اکنون جای مار و مور شد

بی‌لب شیرینت عمرم تلخ گشت
شوربختی بین که: عیشم شور شد

دل قوی بودم به امید تو، لیک
دل ندادی، خسته زان بی‌نور شد

شور عشقت تا فتاد اندر جهان
چون دل من عالمی پر شور شد

عارت آمد از عراقی، لاجرم
بی‌تو، مسکین، بی‌نوا و عور شد

#عراقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوب تر ز ماهی، من اشتباه کردم

دوشینه پیش رویت آیینه را نهادم
روز سفید خود را آخر سیاه کردم

هر صبح یاد رویت تا شام گه نمودم
هر شام فکر مویت تا صبح گاه کردم

تو آن چه دوش کردی از نوک غمزه کردی
من هر چه کردم امشب از تیر آه کردم

صد گوشمال دیدم تا یک سخن شنیدم
صد ره به خون تپیدم تا یک نگاه کردم

چون خواجه روز محشر جرم مرا ببخشد
گر وعده عطایش عمری گناه کردم

#فروغی_بسطامی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
دیده در هجر تو ، شرمنده ی احسانم کرد
بس که شب‌ها ، گُهَرِ اشک به دامانم کرد

عاشقان، دوش ز گیسوی تو دیوانه شدند
حال آشفته ی آن جمع ، پریشانم کرد

تا که ویران شدم ، آمد به کفم گنج مراد
خانه ی سیل غم آباد که ویرانم کرد

شِمّه‌ای از گل روی تو ، به بلبل گفتم
آن تُنُک حوصله ، رسوای گلستانم کرد

داستان شب هجران تو گفتم با شمع
آنقدر سوخت ، که از گفته پشیمانم کرد

#شاطر_عباس_صبوحی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
تنها ستاره‌ی شب تارم، شبت بخیر
تار است بی تو لیل و نهارم، شبت بخیر

ای سر به شانه‌‌‌های رقیبان گذاشته
کی سر به شانه‌ات بگذارم؟ شبت بخیر...

تو در کنار کیستی امشب که سالهاست
غیر از غم تو نیست کنارم، شبت بخیر

بسیار زخم بر دل خونم زدی و آه
تا صبح می‌شود بشمارم... شبت بخیر

هرچند بی‌تو تاب نمی‌آورم، برو
هرچند بی‌تو خواب ندارم، شبت بخیر

رفتی اگرچه وقت خداحافظی نبود
دیگر نشد بهانه بیارم، شبت بخیر...

#سجاد_سامانی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
نفسم فصل شراب است کجایی بی من؟
حال من بی تو خراب است کجایی بی من؟

تُف به این سال بد و حال بد و تنهایی
و بهاری که عذاب است کجایی بی من؟

این زمستان بد و موسوم سرما که گذشت
چهره ات پشت حجاب است کجایی بی من؟

برف و کولاک حریفِ دل تنگم که نشد
سینه ام در تب و تاب است کجایی بی من؟

تن من غرق جنون است, از این فاصله ها
و امیدی که سراب است کجایی بی من؟

خونم از درد به جوش آمده , مرگم حتمیست
بخت پوسیده که خواب است کجایی بی من؟

بعد از این فصل بهار است و شب و دلتنگی
نقشِ یک ماه در آب است کجایی بی من؟

و دلم مست از این عطرِ خیالت اینجا
اسم تو باده ای ناب است کجایی بی من؟

#مهدی_خداپرست

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
ای ماه چنین شبی تو مهوار مخسب
در دور درآ چو چرخ دوار مخسب

بیداری ما چراغ عالم باشد
یک شب تو چراغ را نگهدار مخسب


#مـولانـا

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
گر شبی
عشق تو
بر تخت دلمٖ شاهی کند

صد هزاران ماه
آن شب
خدمت ماهی کند


#سنایی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀