چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی!
بلند میپرم اما، نه آن هوا که تویی
تمام طول خط از نقطه ای که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی!
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی!
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی...
نهادم اینه ای پیش روی اینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مراهم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی! نانوشته ها که تویی!
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بلند میپرم اما، نه آن هوا که تویی
تمام طول خط از نقطه ای که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی!
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی!
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی...
نهادم اینه ای پیش روی اینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مراهم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی! نانوشته ها که تویی!
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
.
شکوفههای هلو رُسته روی پیرهنت
دوباره صورتیِ صورتیست باغ تنت
دوباره خواب مرا میبرد که تا برسم
به روز صورتیات رنگ مهربان شدنت
چه روزی آه چه روزی که هر نسیم وزید
گلی سپرد به من پیش رنگ پیرهنت
چه روزی آه چه روزی که هر پرنده رسید
نوکی به پنجره زد پیشباز در زدنت
تو آمدی و بهار آمد و درخت هلو
شکوفه کرد دوباره به شوق آمدنت
درخت شکل تو بود و تو مثل آینهاش
شکوفههای هلو رُسته روی پیرهنت
و از بهشتترین شاخه روی گونهٔ چپ
شکوفهای زده بودی به موی پُرشکنت
پرندهای که پرید از دهان بوسهٔ من
نشست زمزمهگر روی بوسهٔ دهنت
شکوفه کردی و بیاختیار گفتم: آه
چقدر صورتیِ صورتیست باغ تنت
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
شکوفههای هلو رُسته روی پیرهنت
دوباره صورتیِ صورتیست باغ تنت
دوباره خواب مرا میبرد که تا برسم
به روز صورتیات رنگ مهربان شدنت
چه روزی آه چه روزی که هر نسیم وزید
گلی سپرد به من پیش رنگ پیرهنت
چه روزی آه چه روزی که هر پرنده رسید
نوکی به پنجره زد پیشباز در زدنت
تو آمدی و بهار آمد و درخت هلو
شکوفه کرد دوباره به شوق آمدنت
درخت شکل تو بود و تو مثل آینهاش
شکوفههای هلو رُسته روی پیرهنت
و از بهشتترین شاخه روی گونهٔ چپ
شکوفهای زده بودی به موی پُرشکنت
پرندهای که پرید از دهان بوسهٔ من
نشست زمزمهگر روی بوسهٔ دهنت
شکوفه کردی و بیاختیار گفتم: آه
چقدر صورتیِ صورتیست باغ تنت
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
نخفتهایم که شب بگذرد، سحر بزند
که آفتاب چو ققنوس بال و پر بزند
نخفتهایم که تا صبح شاعرانهی ما
ز ره رسیده و همراه عشق در بزند
نسیمْ بوی تو را میبرد به همره خود
که با غرور به گلهای باغ سر بزند
شب از تب تو و من سوخت، وصلمان آبی
مگر بر آتش تنهای شعلهور بزند
تمام روز که دور از توام چه خواهم کرد
هوای بستر و بالینم ار به سر بزند؟
چو در کنار منی کفر نعمت است ای دوست!
دو دیدهام مژه بر هم دمی اگر بزند
بپوش پنجره را ای برهنه! میترسم
که چشم شور ستاره تو را نظر بزند
غزل برای لبت عاشقانهتر گفتم
که بوسه بر دهنم عاشقانهتر بزند
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
که آفتاب چو ققنوس بال و پر بزند
نخفتهایم که تا صبح شاعرانهی ما
ز ره رسیده و همراه عشق در بزند
نسیمْ بوی تو را میبرد به همره خود
که با غرور به گلهای باغ سر بزند
شب از تب تو و من سوخت، وصلمان آبی
مگر بر آتش تنهای شعلهور بزند
تمام روز که دور از توام چه خواهم کرد
هوای بستر و بالینم ار به سر بزند؟
چو در کنار منی کفر نعمت است ای دوست!
دو دیدهام مژه بر هم دمی اگر بزند
بپوش پنجره را ای برهنه! میترسم
که چشم شور ستاره تو را نظر بزند
غزل برای لبت عاشقانهتر گفتم
که بوسه بر دهنم عاشقانهتر بزند
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
نازنینم! رنجش از دیوانگیهایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحانِ ماست با دستورِ عشق
ورنه هرگز رنجشِ معشوق را عاشق نخواست
چند میگویی که از من شِکوهها داری به دل؟
لب که بُگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را ای یار! با معیارِ بی دَردی مَسَنج
علّتِ عاشق، طبیبِ من! ز علّتها جداست
با غبارِ راهِ معشوق است رازِ آفتاب
خاکِ پای دوست، در چشمانِ عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچکس
هر چه تو آهندلی، او بیشتر آهنرُباست
خود در این خانه نمیخواند کسی خطِ خِرَد
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق اگر گوید به مِی سجاده رنگین کن، بکن!
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق یعنی زخمهای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرقِ صداست.
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحانِ ماست با دستورِ عشق
ورنه هرگز رنجشِ معشوق را عاشق نخواست
چند میگویی که از من شِکوهها داری به دل؟
لب که بُگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را ای یار! با معیارِ بی دَردی مَسَنج
علّتِ عاشق، طبیبِ من! ز علّتها جداست
با غبارِ راهِ معشوق است رازِ آفتاب
خاکِ پای دوست، در چشمانِ عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچکس
هر چه تو آهندلی، او بیشتر آهنرُباست
خود در این خانه نمیخواند کسی خطِ خِرَد
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق اگر گوید به مِی سجاده رنگین کن، بکن!
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق یعنی زخمهای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرقِ صداست.
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
آن گونه مست بودم
در مُلتقای الکل و دود
که از تمام دنیا
تنها
دلم
هوای تو را کرده بود
می گفتم:
این عجیب است،
اینقدر ناگهانی دل بستن
از من، که بی تعارف، دیری است
زین خیل ِ ورشکسته کسی را
در خورد دل نهادن پیدا نکرده ام
تب کرده بود ساعت پاییزی ام
وقتی نسیم، وسوسه ام می کرد،
عطری زنانه در نفسش داشت
می گفتم:
این نسیم، بی تردید
آغشته با هوای تن توست
وین جذبه ای که راه مرا می زند
حسی به رنگ پیرهن توست...
آن گونه مست بودم
که می توانستم بی پروا
از خواب نیم شب بیدارت کنم
تا راز ناگهان مرا
باران و مه بدانند...
و می توانستم
از جوی های ِ گل آلود
وضو کنم
و زیر ِ چتر ِ بسته ی باران،
رو سوی هر چه هست
نماز بگزارم...
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
در مُلتقای الکل و دود
که از تمام دنیا
تنها
دلم
هوای تو را کرده بود
می گفتم:
این عجیب است،
اینقدر ناگهانی دل بستن
از من، که بی تعارف، دیری است
زین خیل ِ ورشکسته کسی را
در خورد دل نهادن پیدا نکرده ام
تب کرده بود ساعت پاییزی ام
وقتی نسیم، وسوسه ام می کرد،
عطری زنانه در نفسش داشت
می گفتم:
این نسیم، بی تردید
آغشته با هوای تن توست
وین جذبه ای که راه مرا می زند
حسی به رنگ پیرهن توست...
آن گونه مست بودم
که می توانستم بی پروا
از خواب نیم شب بیدارت کنم
تا راز ناگهان مرا
باران و مه بدانند...
و می توانستم
از جوی های ِ گل آلود
وضو کنم
و زیر ِ چتر ِ بسته ی باران،
رو سوی هر چه هست
نماز بگزارم...
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام
نه آشنایی ام امروزی است با تو همین
که می شناسمت از خوابهای کودکی ام
عروسوار خیال منی که آمده ای
دوباره باز به مهمانی عروسکی ام
همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو
به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام
نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود
به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام
چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن
شناور است همه تار و پود جلبکی ام
به خون خود شوم آبروی عشق آری
اگر مدد برساند سرشت بابکی ام
کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم
اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام
نه آشنایی ام امروزی است با تو همین
که می شناسمت از خوابهای کودکی ام
عروسوار خیال منی که آمده ای
دوباره باز به مهمانی عروسکی ام
همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو
به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام
نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود
به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام
چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن
شناور است همه تار و پود جلبکی ام
به خون خود شوم آبروی عشق آری
اگر مدد برساند سرشت بابکی ام
کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم
اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
در انتظار تو تا كی سحر شماره كنم؟
ورق ورق شب تقويم كهنه پاره كنم؟
نشانههای تو بر چوبخط هفته زنم
كه جمعه بگذرد و شنبه را شماره كنم
برای خواستن خير مطلقی كه تويی
به هر كتاب ز هر باب استخاره كنم
شب و خيال و سراغ تو، باز میآيم
كه بهت خانهی در بسته را نظاره كنم
تو كی ز راه میآیی كه شهر شبزده را
به روشنايی چشمم چراغواره كنم؟
ز ياسهای تو مشتی بپاشم از سر شوق
به روی آب و قدح را پر از ستاره كنم
هزار بوسهی از انتظار لکزده را
نثار آن لب خوشخند خوشقواره كنم
هنوز هم غزلم شوكرانی است الا
كه از لب تو شكرخندی استعاره كنم
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
در انتظار تو تا كی سحر شماره كنم؟
ورق ورق شب تقويم كهنه پاره كنم؟
نشانههای تو بر چوبخط هفته زنم
كه جمعه بگذرد و شنبه را شماره كنم
برای خواستن خير مطلقی كه تويی
به هر كتاب ز هر باب استخاره كنم
شب و خيال و سراغ تو، باز میآيم
كه بهت خانهی در بسته را نظاره كنم
تو كی ز راه میآیی كه شهر شبزده را
به روشنايی چشمم چراغواره كنم؟
ز ياسهای تو مشتی بپاشم از سر شوق
به روی آب و قدح را پر از ستاره كنم
هزار بوسهی از انتظار لکزده را
نثار آن لب خوشخند خوشقواره كنم
هنوز هم غزلم شوكرانی است الا
كه از لب تو شكرخندی استعاره كنم
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
به دیدن تو، همه ذرههای من، شد چشم
و چشمها، همه سر تا به پا، تماشا شد
تمام منظره، پوشیده از تو شد، یعنی
جهان به چشم دلِ من دوباره زیبا شد
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
و چشمها، همه سر تا به پا، تماشا شد
تمام منظره، پوشیده از تو شد، یعنی
جهان به چشم دلِ من دوباره زیبا شد
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
عشقت آموخت به من رمز پريشانى را
چوننسيم ازغم تو بىسر و سامانى را
بوى پيراهنى ای باد بياور ، ور نه
غم يوسف بكُشد ، عاشق كنعانى را
دور از چاكِ گريبان تو آموخت به من
گل من! غنچه صفت، سر به گريبانى را
آه،ازايندردكهزندانقفسخواهدكشت
مرغ خو كرده به پرواز گلستانى را
ليلى من! غم عشق تو بنازم كه كِشى
به خيابانِ جنـون ، قيس بيابانى را
اينكآن طُرفهشقايق،دلمن كز سوزش
داغ بر دل بنهد لالهى نعمانى را
همه، باغ دلم آثار خزان دارد ، كو؟
آنكه سامان بدهد اين همه ويرانى را...
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چوننسيم ازغم تو بىسر و سامانى را
بوى پيراهنى ای باد بياور ، ور نه
غم يوسف بكُشد ، عاشق كنعانى را
دور از چاكِ گريبان تو آموخت به من
گل من! غنچه صفت، سر به گريبانى را
آه،ازايندردكهزندانقفسخواهدكشت
مرغ خو كرده به پرواز گلستانى را
ليلى من! غم عشق تو بنازم كه كِشى
به خيابانِ جنـون ، قيس بيابانى را
اينكآن طُرفهشقايق،دلمن كز سوزش
داغ بر دل بنهد لالهى نعمانى را
همه، باغ دلم آثار خزان دارد ، كو؟
آنكه سامان بدهد اين همه ويرانى را...
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
پاییزیام، بهار چه دارد برایِ من؟
عیدِ تو را چه رابطهای با عزایِ من؟
با صد بهار نیز گُلی وا نمیشود
در ساقههایِ بیثمرِ دستهایِ من
آری، بهار خود نه، که نامِ بهار نیز
دیگر نمیزند، درِ ویرانسرایِ من
جُز رنجِ خستگیّ و شکنجِ شکستگی
چیزی نبود، ماخصلِ ماجرایِ من
شاخِ گوزن، یا پرِ طاووس، هرچه بود
در جنگلِ شما، هنرم، شد بلایِ من
زینم غم است در دمِ رفتن، که باغبان
سروی به غیرِ دوست نشاند به جایِ من
آه، این چه ظُلم بود که از جانبِ شما،
نفرین گرفت در عوضِ خود، دعایِ من؟
ای سنگِ روزگار! شکستی مرا، ولی
انصاف را، نبود شکستن سزایِ من
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
عیدِ تو را چه رابطهای با عزایِ من؟
با صد بهار نیز گُلی وا نمیشود
در ساقههایِ بیثمرِ دستهایِ من
آری، بهار خود نه، که نامِ بهار نیز
دیگر نمیزند، درِ ویرانسرایِ من
جُز رنجِ خستگیّ و شکنجِ شکستگی
چیزی نبود، ماخصلِ ماجرایِ من
شاخِ گوزن، یا پرِ طاووس، هرچه بود
در جنگلِ شما، هنرم، شد بلایِ من
زینم غم است در دمِ رفتن، که باغبان
سروی به غیرِ دوست نشاند به جایِ من
آه، این چه ظُلم بود که از جانبِ شما،
نفرین گرفت در عوضِ خود، دعایِ من؟
ای سنگِ روزگار! شکستی مرا، ولی
انصاف را، نبود شکستن سزایِ من
#حسین_منزوی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀