💖کافه شعر💖
2.29K subscribers
4.27K photos
2.8K videos
11 files
938 links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
پیش ما کی میرسی آخر صدای آشنا
باد برد از راه ما آن رد پای آشنا

میتوان مستانه بر در زد ولی دست دگر
میزند بر کوبه او با نوای آشنا

گر تمام این گلستان طعمه آتش شود
بازهم پای خلیل و ماجرای آشنا

فصل ظلمت بر در باغ دلم دامن زده
بوی نفرت میدهد این سایه های آشنا

طاقت و صبر و شکیبایی ما بیهوده است
تا هوایی میشوی با هر هوای آشنا

مثل بوی یاس وحشی شادمانم میکنی
کاش میشد تازه باشی دلربای آشنا

میکنم هردم سوال از علت تنهایی ام
پاسخم را میدهی با صد چرای آشنا

شاید این تاوان حس عاشقی باشد اگر
دل غریبی میکند با آشنای آشنا

#جواد_سپهری

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
گفتی از آمدن فصل خزان میترسی
از قدم بر سر کوی دگران میترسی

زخم ها دیده ای ای یار سفر کرده ما
اینک از وحشت این زخم نهان میترسی؟

میشود رفت ولی با دل پر درد چه کرد
وقتی از دغدغه دل نگران میترسی

باید از حادثه ها رد شد و دل داد ولی
نا تمام است اگر از خفقان میترسی

مثل آن شاخه پیری که به هنگام خزان
از پریشانی طوفان جوان میترسی

طعمه صحبت هر مردم نامرد نباش
تو نه آنی که ز هر زخم زبان میترسی

باورم نیست که تقدیر من این بود فقط
مثل من از گذر چرخ زمان میترسی؟

#جواد_سپهری
‌#گ

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
چه خوش است آن نسیمی که ز کوی یار آید
و روایت غریبی که از انتظار آید

دل ما شکسته از غم، نشود ندامتی کم
که نمانده آشنایی که به این دیار آید

همگی به سور باران،ز معاندین و یاران
به امید آنکه شاید قدم بهار آید

نرود دل غمینم ز خیال حسن رویت
چه غم است زان که روزی ز سفر نگار آید

تو همان نسیم صبحی که به باده تکیه کرده
زشراب آسمانی همه شب خمار آید

نشود شبی ز مستی خبر از دلت نگیرم
به نگاه سرد باران هوس غبار آید

چه کنم دل اسیرم به هوای عشق رویش
چو از این بلا گذشتم، می خوش گوار آید


#جواد_سپهری
‌#چ

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
عشق زخمی است که دردش نظر از دل ببرد
مثل موجی که خروش از غم ساحل ببرد

پا به پای تو بیاید همه جا همچو نسیم
طعم شیرین حضورش به هلاهل ببرد

عشق اسرار عجیبی است که حافظ فرمود:
طاقت و هوش و قرار از منِ غافل ببرد

نغمه تلخ من این دفعه به یاد نفسی است
که تن خسته ما تا در منزل ببرد

عشق یک خانه پر از حادثه رنگارنگ
عشق مردی است که از مزرعه حاصل ببرد

هرچه گفتیم از این عشق کسی گوش نداد
راست گفتند که هوش از سر عاقل ببرد

سخنم را به تن قافیه ها وصله کنید
شاید این فعل جدا مانده به فاعل ببرد

#جواد_سپهری‌

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
پیش ما کی میرسی آخر صدای آشنا
باد برد از راه ما آن رد پای آشنا

میتوان مستانه بر در زد ولی دست دگر
میزند بر کوبه او با نوای آشنا

گر تمام این گلستان طعمه آتش شود
بازهم پای خلیل و ماجرای آشنا

فصل ظلمت بر در باغ دلم دامن زده
بوی نفرت میدهد این سایه های آشنا

طاقت و صبر و شکیبایی ما بیهوده است
تا هوایی میشوی با هر هوای آشنا

مثل بوی یاس وحشی شادمانم میکنی
کاش میشد تازه باشی دلربای آشنا

میکنم هردم سوال از علت تنهایی ام
پاسخم را میدهی با صد چرای آشنا

شاید این تاوان حس عاشقی باشد اگر
دل غریبی میکند با آشنای آشنا

#جواد_سپهری

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀