ای نبض!
#غزلی_از واقف لاهوری
چون پیر گشته ام، غزلِ عاشقانه چیست
آتش فرونشست، دگر این زبانه چیست
عمریست ما ز نالۀ خود ذوق می کنیم
نشناختیم چنگ کدام و چغانه چیست
در رفتن است اَبلقِ عمرِ سبکْ عنان
ای نبض! دم به دم زدنِ تازیانه چیست
بگشای زلف و خال منه بر عذارِ خویش
مرغِ دل است صید تو این دام و دانه چیست
افسونِ چشمِ جادوی او بسته خواب من
منّت کشیدنِ عبثم از فسانه چیست
تَنگِ شکر شده است ز شیرینی ات جهان
در حیرتم که شور در این کارخانه چیست
بلبل چو عشقِ گل زده آتش به جانِ تو
دل بستنت به خار و خس آشیانه چیست
#چ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#غزلی_از واقف لاهوری
چون پیر گشته ام، غزلِ عاشقانه چیست
آتش فرونشست، دگر این زبانه چیست
عمریست ما ز نالۀ خود ذوق می کنیم
نشناختیم چنگ کدام و چغانه چیست
در رفتن است اَبلقِ عمرِ سبکْ عنان
ای نبض! دم به دم زدنِ تازیانه چیست
بگشای زلف و خال منه بر عذارِ خویش
مرغِ دل است صید تو این دام و دانه چیست
افسونِ چشمِ جادوی او بسته خواب من
منّت کشیدنِ عبثم از فسانه چیست
تَنگِ شکر شده است ز شیرینی ات جهان
در حیرتم که شور در این کارخانه چیست
بلبل چو عشقِ گل زده آتش به جانِ تو
دل بستنت به خار و خس آشیانه چیست
#چ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
تربیت عشق
#غزلی_از واقف لاهوری
سودای تو از سر رود اصلا شدنی نیست
این است بلایی که ز سر وا شدنی نیست
دلتنگِ توام نیست سرِ باغ و بهارم
چشمم به گل و سرو و سمن وا شدنی نیست
با ما دلِ بی رحم بتان صاف نگردید
فریاد ازین سنگ که مینا شدنی نیست
معمورۀ دلها ز غمت رو به خرابی ست
کو شهر که از جور تو صحرا شدنی نیست؟
شورِ عجبی از تو فتاده ست به سرها
کو قطره که از شوق تو دریا شدنی نیست؟
از نکهتِ پیراهنِ یوسف چه گشاید؟
چشمم بجز از بوی تو بینا شدنی نیست
روزی که به استاد سپردند مرا گفت:
کین والۀ عشق آمده ملّا شدنی نیست
ما را ز خرابات به مسجد نَتَوان برد
دامانِ می آلوده مصلّا شدنی نیست
یک مشت شرر نیست در آتشکدۀ دل
کز تربیت عشق، ثریّا شدنی نیست
صد رنگ غم آمیخته با خونِ دلِ من
جانا مخور این می که گوارا شدنی نیست
#س
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#غزلی_از واقف لاهوری
سودای تو از سر رود اصلا شدنی نیست
این است بلایی که ز سر وا شدنی نیست
دلتنگِ توام نیست سرِ باغ و بهارم
چشمم به گل و سرو و سمن وا شدنی نیست
با ما دلِ بی رحم بتان صاف نگردید
فریاد ازین سنگ که مینا شدنی نیست
معمورۀ دلها ز غمت رو به خرابی ست
کو شهر که از جور تو صحرا شدنی نیست؟
شورِ عجبی از تو فتاده ست به سرها
کو قطره که از شوق تو دریا شدنی نیست؟
از نکهتِ پیراهنِ یوسف چه گشاید؟
چشمم بجز از بوی تو بینا شدنی نیست
روزی که به استاد سپردند مرا گفت:
کین والۀ عشق آمده ملّا شدنی نیست
ما را ز خرابات به مسجد نَتَوان برد
دامانِ می آلوده مصلّا شدنی نیست
یک مشت شرر نیست در آتشکدۀ دل
کز تربیت عشق، ثریّا شدنی نیست
صد رنگ غم آمیخته با خونِ دلِ من
جانا مخور این می که گوارا شدنی نیست
#س
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
ای گریه! هر کجا که دلت می کشد برو...
#غزلی_از واقف لاهوری
____
دردِ تو را عزیزتر از جان نگاه داشت
خوش باد دل که حرمتِ مهمان نگاه داشت
سودا مکن به زلف که این کج معامله
ما را تمام عمر پریشان نگاه داشت
ایمان اگر بَرَد به سلامت تعجب است
دلداده یی که از غمِ او جان نگاه داشت
شرمندۀ حمایتِ عشقم که آن جناب
دردِ مرا ز آفتِ درمان نگاه داشت
در اشکباری ابر طَرَف شد به من ولی
عشق آبروی دیدۀ گریان نگاه داشت
چشمی سیه نکرد به مرهم تمامِ عمر
داغم ز بسکه حقِ نمکدان نگاه داشت
ای گریه! هر کجا که دلت می کشد برو
زین بیشتر عنانِ تو نَتْوان نگاه داشت
قربانِ آن نگاه که با من به رغمِ غیر
سررشتۀ عنایت پنهان، نگاه داشت
برداشت یار این دلِ صد پاره را ز خاک
وز لطف همچو گل به گریبان نگاه داشت
واقف ز رشکِ درد، تو یارِ عزیز را
دزدید از دلِ خود و در جان نگاه داشت
#ا
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#غزلی_از واقف لاهوری
____
دردِ تو را عزیزتر از جان نگاه داشت
خوش باد دل که حرمتِ مهمان نگاه داشت
سودا مکن به زلف که این کج معامله
ما را تمام عمر پریشان نگاه داشت
ایمان اگر بَرَد به سلامت تعجب است
دلداده یی که از غمِ او جان نگاه داشت
شرمندۀ حمایتِ عشقم که آن جناب
دردِ مرا ز آفتِ درمان نگاه داشت
در اشکباری ابر طَرَف شد به من ولی
عشق آبروی دیدۀ گریان نگاه داشت
چشمی سیه نکرد به مرهم تمامِ عمر
داغم ز بسکه حقِ نمکدان نگاه داشت
ای گریه! هر کجا که دلت می کشد برو
زین بیشتر عنانِ تو نَتْوان نگاه داشت
قربانِ آن نگاه که با من به رغمِ غیر
سررشتۀ عنایت پنهان، نگاه داشت
برداشت یار این دلِ صد پاره را ز خاک
وز لطف همچو گل به گریبان نگاه داشت
واقف ز رشکِ درد، تو یارِ عزیز را
دزدید از دلِ خود و در جان نگاه داشت
#ا
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#شعر_افغانستان
#غزلی_از براتعلی فدایی
شب است و در دلِ ظلمت شراره می نگرم
شراره در دلِ هر سنگِ خاره می نگرم
روندگانِ سحر را پیاده می بینم
سپاهِ ظلمتِ شب را سواره می نگرم
چمن ز بادِ خزان ورشکست و گل افسرد
ز غصّه پیرهنِ غنچه پاره می نگرم
لباسِ درزیِ شب را که تار و پودِ خطاست
به راهیان سحر بدقواره می نگرم
مسافرانِ قضا را به کف به قصد سفر
هزار سُبحه پیِ استخاره می نگرم
ز خونِ غنچه و اشکِ شکوفه در بازار
به شیشه های تجارت عصاره می نگرم
چه باور است مرا صبحِ امن و آزادی
به ظلمتی که ز سرها مناره می نگرم
هر آنچه زآتش و خون دیده ام به مسلخِ عشق
به نام صلح «فدایی» دوباره می نگرم
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#غزلی_از براتعلی فدایی
شب است و در دلِ ظلمت شراره می نگرم
شراره در دلِ هر سنگِ خاره می نگرم
روندگانِ سحر را پیاده می بینم
سپاهِ ظلمتِ شب را سواره می نگرم
چمن ز بادِ خزان ورشکست و گل افسرد
ز غصّه پیرهنِ غنچه پاره می نگرم
لباسِ درزیِ شب را که تار و پودِ خطاست
به راهیان سحر بدقواره می نگرم
مسافرانِ قضا را به کف به قصد سفر
هزار سُبحه پیِ استخاره می نگرم
ز خونِ غنچه و اشکِ شکوفه در بازار
به شیشه های تجارت عصاره می نگرم
چه باور است مرا صبحِ امن و آزادی
به ظلمتی که ز سرها مناره می نگرم
هر آنچه زآتش و خون دیده ام به مسلخِ عشق
به نام صلح «فدایی» دوباره می نگرم
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
حکایت
#غزلی_از عماد خراسانی
ای آسمان! مگر دل دیوانۀ منی
کاینگونه شعله می کشی و نعره می زنی
نالان و اشکبار مگر عاشقیّ و مست
با خویشتن چو ما مگر ای دوست، دشمنی
طبع بُتانی ای که چُنین در تغیّری
یا خاطراتِ عمر، که تاریک و روشنی؟
چون من رَواست هر چه بسوزی که بی سبب
بدنام دهر گشته ای و پاکدامنی
ای سقفِ محبسِ بشر، این آه و ناله ها
نگشوده است ای عجب اندر تو روزنی
بد نامی تو بود و غم ما هر آنچه بود
شد وقت آنکه خیمه از این خاک برکنی
اینقدْر بارِ خاطرِ زندانيانِ خاک
نشکسته است پشت تو، سنگی تو آهنی؟
وقت است کز تحمّل این بار بگذری
خود را بر این گروهِ پریشان درافکنی
من مستم و تو نعره زن، امشب حکایتی است
میخانه ات کجاست؟ که سر خوش تر از منی
چون زیرِ خاکِ تیره شدم یاد من بکن
هر جا که حلقه دیدی، دستی به گردنی
دانی که آگه است ز حال دل عماد؟
آن برزگر که آتشش افتد به خرمنی
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#غزلی_از عماد خراسانی
ای آسمان! مگر دل دیوانۀ منی
کاینگونه شعله می کشی و نعره می زنی
نالان و اشکبار مگر عاشقیّ و مست
با خویشتن چو ما مگر ای دوست، دشمنی
طبع بُتانی ای که چُنین در تغیّری
یا خاطراتِ عمر، که تاریک و روشنی؟
چون من رَواست هر چه بسوزی که بی سبب
بدنام دهر گشته ای و پاکدامنی
ای سقفِ محبسِ بشر، این آه و ناله ها
نگشوده است ای عجب اندر تو روزنی
بد نامی تو بود و غم ما هر آنچه بود
شد وقت آنکه خیمه از این خاک برکنی
اینقدْر بارِ خاطرِ زندانيانِ خاک
نشکسته است پشت تو، سنگی تو آهنی؟
وقت است کز تحمّل این بار بگذری
خود را بر این گروهِ پریشان درافکنی
من مستم و تو نعره زن، امشب حکایتی است
میخانه ات کجاست؟ که سر خوش تر از منی
چون زیرِ خاکِ تیره شدم یاد من بکن
هر جا که حلقه دیدی، دستی به گردنی
دانی که آگه است ز حال دل عماد؟
آن برزگر که آتشش افتد به خرمنی
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
تمنّا
تلخ تلخم به من امروز شرابی بدهید
به منِ غمزده یک جرعۀ آبی بدهید
جگرم سوخت رفیقان، منِ بی حوصله را
خبری، حرف خوشی؛ وعدۀ نابی بدهید
من چه کردم که پریشانم و خونین جگرم؟
به سؤال منِ سرگشته جوابی بدهید
هیچکس با دلِ بیچارۀ من یار نشد
دلِ نفرین شده را برده عذابی بدهید
به خدا جان و تنم خسته و درمانده شده
به تن خستۀ من وعدۀ خوابی بدهید
منکه از وعدۀ عشّاق جهان با خبرم
وعده ای هم به دلم بهر ثوابی بدهید
#غزلی_از مهدی آهی
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
تلخ تلخم به من امروز شرابی بدهید
به منِ غمزده یک جرعۀ آبی بدهید
جگرم سوخت رفیقان، منِ بی حوصله را
خبری، حرف خوشی؛ وعدۀ نابی بدهید
من چه کردم که پریشانم و خونین جگرم؟
به سؤال منِ سرگشته جوابی بدهید
هیچکس با دلِ بیچارۀ من یار نشد
دلِ نفرین شده را برده عذابی بدهید
به خدا جان و تنم خسته و درمانده شده
به تن خستۀ من وعدۀ خوابی بدهید
منکه از وعدۀ عشّاق جهان با خبرم
وعده ای هم به دلم بهر ثوابی بدهید
#غزلی_از مهدی آهی
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
باغِ حضور
بیا و در دلم آویز درد یک شب را
و قطره قطره به جانم بریز این تب را
مرا به باغِ حضورِ پُر از ستاره ببر!
بریز در دلِ من جرعه جرعۀ شب را
چه باده های غریبی به جامِ شب جاریست
که خنده خنده بنوشیم این لبالب را!
مرا به باده پرستیّ باغ دعوت کن
و تر کن از قدحِ آتشین خود لب را
به باد دادم و دیوانه وار می خندم
گذشته های دلم را، مرام و مذهب را
گره بزن دلِ من را به رسمِ جنگل و رود
بکار در دل من ریشه های مشرب را
شبیه خندۀ مرداب های منفورم
بیا و در دلم آویز درد یک شب را
#غزلی_از محمدرضا دیری
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
بیا و در دلم آویز درد یک شب را
و قطره قطره به جانم بریز این تب را
مرا به باغِ حضورِ پُر از ستاره ببر!
بریز در دلِ من جرعه جرعۀ شب را
چه باده های غریبی به جامِ شب جاریست
که خنده خنده بنوشیم این لبالب را!
مرا به باده پرستیّ باغ دعوت کن
و تر کن از قدحِ آتشین خود لب را
به باد دادم و دیوانه وار می خندم
گذشته های دلم را، مرام و مذهب را
گره بزن دلِ من را به رسمِ جنگل و رود
بکار در دل من ریشه های مشرب را
شبیه خندۀ مرداب های منفورم
بیا و در دلم آویز درد یک شب را
#غزلی_از محمدرضا دیری
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#غزلی_از عماد خراسانی
باز آهنگِ جنون می زنی ای تار! امشب
گویمت رازی و در پرده نگهدار امشب
آنچه زان تارِ سرِ زلف کشیدم شب و روز
مو به مو جمله کنم پیش تو اظهار امشب
عشق، همسایۀ دیوار به دیوار جنون
جلوه گر کرده رخش از در و دیوار امشب
هر کجا می نگرم جلوه کند نقشِ نگار
کاش یک بوسه دهد زینهمه رخسار امشب
از فضا بوی دل سوخته ای می آید
تا که شد باز در آن حلقه، گرفتار امشب؟
سوزی و نالۀ بیجا نکنی ای دل زار!
خوب با شمع شدی همدل و همکار امشب
ای بسا شب که به روز تو نشستیم ای شمع!
کاش سوزیم چو پروانه به یکبار امشب
آتش است این نه سخن، بس کن از این قصّه عماد!
ورنه سوزد قلمت دفتر اشعار امشب
@Kafee_sheerr
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
باز آهنگِ جنون می زنی ای تار! امشب
گویمت رازی و در پرده نگهدار امشب
آنچه زان تارِ سرِ زلف کشیدم شب و روز
مو به مو جمله کنم پیش تو اظهار امشب
عشق، همسایۀ دیوار به دیوار جنون
جلوه گر کرده رخش از در و دیوار امشب
هر کجا می نگرم جلوه کند نقشِ نگار
کاش یک بوسه دهد زینهمه رخسار امشب
از فضا بوی دل سوخته ای می آید
تا که شد باز در آن حلقه، گرفتار امشب؟
سوزی و نالۀ بیجا نکنی ای دل زار!
خوب با شمع شدی همدل و همکار امشب
ای بسا شب که به روز تو نشستیم ای شمع!
کاش سوزیم چو پروانه به یکبار امشب
آتش است این نه سخن، بس کن از این قصّه عماد!
ورنه سوزد قلمت دفتر اشعار امشب
@Kafee_sheerr
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
سرِ زلفِ تو سرآغاز گرفتاریهاست
#غزلی_از ادیب برومند
__
تا به کی با منَت آهنگِ دلازاریهاست
نغمه در پردۀ بیداد و ستمکاریهاست
کی توانم که سر از پنجۀ عشقت پیچم؟
سرِ زلفِ تو سرآغاز گرفتاریهاست
شمع در انجمنِ صحبت یاران میگفت:
ای بسا خنده که آمیخته با زاریهاست
سرِ خود گیر در آنجا که نه دل باشد و عشق
دل بدان بند که او را سرِ دلداریهاست
طبعِ سرشار من ار شعرِ تر آورد نثار
نه عجب، خاصیّت بحرْ گهر باریهاست
بی غمِ عشق اگر مُلکِ جهان است ادیب
فاش گویم که: مرا زان همه بیزاریهاست
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#غزلی_از ادیب برومند
__
تا به کی با منَت آهنگِ دلازاریهاست
نغمه در پردۀ بیداد و ستمکاریهاست
کی توانم که سر از پنجۀ عشقت پیچم؟
سرِ زلفِ تو سرآغاز گرفتاریهاست
شمع در انجمنِ صحبت یاران میگفت:
ای بسا خنده که آمیخته با زاریهاست
سرِ خود گیر در آنجا که نه دل باشد و عشق
دل بدان بند که او را سرِ دلداریهاست
طبعِ سرشار من ار شعرِ تر آورد نثار
نه عجب، خاصیّت بحرْ گهر باریهاست
بی غمِ عشق اگر مُلکِ جهان است ادیب
فاش گویم که: مرا زان همه بیزاریهاست
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#مصرع_رنگین
#غزلی_از غنیمت پنجابی
تو را که چشمِ ستم پیشه، شیشه شیشه شراب است
مرا به یاد تو اندیشه، شیشه شیشه شراب است
کشیده هرکه چو فرهاد می ز جامِ محبّت
به کامش آب دمِ تیشه، شیشه شیشه شراب است
کدام صید که از بیخودی ز خویش نرفته است؟
ز نقش پای که این بیشه، شیشه شیشه شراب است
غنیمتم من، مستم ز فیض گفتۀ وحدت
مرا چو تاکْ رگ و ریشه، شیشه شیشه شراب است
#غنیمت
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#غزلی_از غنیمت پنجابی
تو را که چشمِ ستم پیشه، شیشه شیشه شراب است
مرا به یاد تو اندیشه، شیشه شیشه شراب است
کشیده هرکه چو فرهاد می ز جامِ محبّت
به کامش آب دمِ تیشه، شیشه شیشه شراب است
کدام صید که از بیخودی ز خویش نرفته است؟
ز نقش پای که این بیشه، شیشه شیشه شراب است
غنیمتم من، مستم ز فیض گفتۀ وحدت
مرا چو تاکْ رگ و ریشه، شیشه شیشه شراب است
#غنیمت
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#غزلی_از واقف لاهوری
____
بر سر کویش گذاری داشتم، نگذاشتند
با دل دیوانه کاری داشتم، نگذاشتند
دل ز من بردند بازی بازی آخر دلبران
آه، یار غمگساری داشتم، نگذاشتند
از نوید وصل او در اضطراب افتاد دل
طاقت صبر و قراری داشتم، نگذاشتند
عاقبت کار دل و چشمم به نومیدی کشید
اشتیاق انتظاری داشتم، نگذاشتند
زخم پهلوی مرا کردند بیدردان علاج
از خدنگش یادگاری داشتم، نگذاشتند
عشق روز و روزگارم تیره و تاریک ساخت
وه که روز و روزگاری داشتم، نگذاشتند
رفت واقف از کفم سررشتۀ اقبال، حیف
تاری از گیسوی یاری داشتم، نگذاشتند
#واقف_لاهوری
#ب
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
____
بر سر کویش گذاری داشتم، نگذاشتند
با دل دیوانه کاری داشتم، نگذاشتند
دل ز من بردند بازی بازی آخر دلبران
آه، یار غمگساری داشتم، نگذاشتند
از نوید وصل او در اضطراب افتاد دل
طاقت صبر و قراری داشتم، نگذاشتند
عاقبت کار دل و چشمم به نومیدی کشید
اشتیاق انتظاری داشتم، نگذاشتند
زخم پهلوی مرا کردند بیدردان علاج
از خدنگش یادگاری داشتم، نگذاشتند
عشق روز و روزگارم تیره و تاریک ساخت
وه که روز و روزگاری داشتم، نگذاشتند
رفت واقف از کفم سررشتۀ اقبال، حیف
تاری از گیسوی یاری داشتم، نگذاشتند
#واقف_لاهوری
#ب
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
گنجِ حق را مینجویی در دلِ ویران چرا؟
#غزلی_از مولانا جلال الدّین محمّد بلخی
_____
جمله یارانِ تو سنگ اند و توی مرجان چرا؟
آسمان با جملگان جسم است و با تو جان چرا؟
چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک میزنند
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا؟
با خیالت جزو جزوم میشود خندان لبی
میشود با دشمنِ تو مو به مو دندان چرا؟
بی خط و بیخالِ تو این عقل اُمّی میبُوَد
چون ببیند آن خطت را، میشود خط خوان چرا؟
تن همیگوید به جان: « پرهیز کن از عشقِ او.»
جانْش میگوید: «حذر از چشمۀ حیوان چرا؟»
روی تو پیغامبرِ خوبیّ و حُسنِ ایزدست
جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا؟
کو یکی برهان که آن از روی تو روشن ترست؟
کف نبرّد کفرها زین یوسفِ کنعان چرا؟
هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت
برنروید هیچ از شه دانۀ احسان چرا؟
هر کجا ویران بُوَد آنجا امیدِ گنج هست
گنجِ حق را مینجویی در دلِ ویران چرا؟
بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان
جمله موزون اند، عالم نَبْوَدَش میزان چرا؟
گیرم این خربندگان خود بارِ سرگین میکشند
این سواران باز میمانند از میدان چرا؟
هر ترانه اوّلی دارد _دلا!_ و آخِری
بس کن آخَر این ترانه، نیستش پایان چرا؟
#مولانا
#گ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#غزلی_از مولانا جلال الدّین محمّد بلخی
_____
جمله یارانِ تو سنگ اند و توی مرجان چرا؟
آسمان با جملگان جسم است و با تو جان چرا؟
چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک میزنند
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا؟
با خیالت جزو جزوم میشود خندان لبی
میشود با دشمنِ تو مو به مو دندان چرا؟
بی خط و بیخالِ تو این عقل اُمّی میبُوَد
چون ببیند آن خطت را، میشود خط خوان چرا؟
تن همیگوید به جان: « پرهیز کن از عشقِ او.»
جانْش میگوید: «حذر از چشمۀ حیوان چرا؟»
روی تو پیغامبرِ خوبیّ و حُسنِ ایزدست
جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا؟
کو یکی برهان که آن از روی تو روشن ترست؟
کف نبرّد کفرها زین یوسفِ کنعان چرا؟
هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت
برنروید هیچ از شه دانۀ احسان چرا؟
هر کجا ویران بُوَد آنجا امیدِ گنج هست
گنجِ حق را مینجویی در دلِ ویران چرا؟
بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان
جمله موزون اند، عالم نَبْوَدَش میزان چرا؟
گیرم این خربندگان خود بارِ سرگین میکشند
این سواران باز میمانند از میدان چرا؟
هر ترانه اوّلی دارد _دلا!_ و آخِری
بس کن آخَر این ترانه، نیستش پایان چرا؟
#مولانا
#گ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
۲۴ آبان سالروز درگذشت رهی معیری، یادش گرامی باد.
#گزیده
#غزلی_از رهی معیری
از چو من آزاده یی، الفت بریدن سهل نیست
می رود با چشم گریان، سیل از ویرانه ام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل، سایۀ پروانه ام
#رهی_معیری
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#گزیده
#غزلی_از رهی معیری
از چو من آزاده یی، الفت بریدن سهل نیست
می رود با چشم گریان، سیل از ویرانه ام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل، سایۀ پروانه ام
#رهی_معیری
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
به یاد معینی کرمانشاهی
۱۵ بهمن ۱۳۰۱
۲۶ آبان ۱۳۹۴
#غزلی_از معینی کرمانشاهی
خانۀ خدا
دلم گرفته ز تنهایی ای حبیب کجایی
خوشا به حال تو کز قید و بند مهر رهایی
به انتظار که یی، دیدۀ ندیده وفایم
به عهد بسته که پاییده، چشم خسته چه پایی
سپیده زد دگر ای شمع بزم غیر، خدا را
سزد که مرغ شب آید به بامم و تو نیایی
چراغ محفل تاریک نیمه های شب من
دو دیده دوخته دارم به در، که کی ز در آیی
گناه آینۀ بخت نیست، چهره سیاهست
کجایی ای مه تابان که گرد غم بزدایی
نشان جای تو دارم، به کوی بی خبرانی
به هر دلی که حرمخانه شد تو خانه خدایی
چه نالی از غم تنهائی ای شکسته دل من
همان خوشست که در خلوتی به سوز و نوایی
#معینی_کرمانشاهی
#د
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
۱۵ بهمن ۱۳۰۱
۲۶ آبان ۱۳۹۴
#غزلی_از معینی کرمانشاهی
خانۀ خدا
دلم گرفته ز تنهایی ای حبیب کجایی
خوشا به حال تو کز قید و بند مهر رهایی
به انتظار که یی، دیدۀ ندیده وفایم
به عهد بسته که پاییده، چشم خسته چه پایی
سپیده زد دگر ای شمع بزم غیر، خدا را
سزد که مرغ شب آید به بامم و تو نیایی
چراغ محفل تاریک نیمه های شب من
دو دیده دوخته دارم به در، که کی ز در آیی
گناه آینۀ بخت نیست، چهره سیاهست
کجایی ای مه تابان که گرد غم بزدایی
نشان جای تو دارم، به کوی بی خبرانی
به هر دلی که حرمخانه شد تو خانه خدایی
چه نالی از غم تنهائی ای شکسته دل من
همان خوشست که در خلوتی به سوز و نوایی
#معینی_کرمانشاهی
#د
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
گوياترين کسی را کو تيزبين تر آمد
خطّ تو چشم بسته، خال تو لال کرده
#غزلی_از عطار نیشابوری
____
ای يک کرشمۀ تو صد خون حلال کرده
روی چو آفتابت ختمِ جمال کرده
نيکوییی که هرگز نی روز ديد نی شب
هر سال ماهِ رويت با ماه و سال کرده
خورشيدِ طلعت تو ناگه فکنده عکسی
اجسام خيره گشته ارواح حال کرده
ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن
چون روی تو بديده پشتی چو دال کرده
اوّل چو بدرۀ سيم از نور بدر بوده
و آخر ز شرمِ رويت خود را هلال کرده
زلف تو چون به شبرنگ آفاق در نوَشته
خورشيد بر کمينه عزم زوال کرده
دل را شده پريشان حالی و روزگاری
تا از کمندِ زلفت مويی خيال کرده
با آنکه بوی وصلت نه دل شنيد و نه جان
ما و دلی و جانی وقف وصال کرده
گوياترين کسی را کو تيزبين تر آمد
خطّ تو چشم بسته، خال تو لال کرده
شعر فريد کرده شرحِ لب تو شيرين
تا او به وصف چشمت سِحْرِ حلال کرده
#عطار
#گ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
خطّ تو چشم بسته، خال تو لال کرده
#غزلی_از عطار نیشابوری
____
ای يک کرشمۀ تو صد خون حلال کرده
روی چو آفتابت ختمِ جمال کرده
نيکوییی که هرگز نی روز ديد نی شب
هر سال ماهِ رويت با ماه و سال کرده
خورشيدِ طلعت تو ناگه فکنده عکسی
اجسام خيره گشته ارواح حال کرده
ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن
چون روی تو بديده پشتی چو دال کرده
اوّل چو بدرۀ سيم از نور بدر بوده
و آخر ز شرمِ رويت خود را هلال کرده
زلف تو چون به شبرنگ آفاق در نوَشته
خورشيد بر کمينه عزم زوال کرده
دل را شده پريشان حالی و روزگاری
تا از کمندِ زلفت مويی خيال کرده
با آنکه بوی وصلت نه دل شنيد و نه جان
ما و دلی و جانی وقف وصال کرده
گوياترين کسی را کو تيزبين تر آمد
خطّ تو چشم بسته، خال تو لال کرده
شعر فريد کرده شرحِ لب تو شيرين
تا او به وصف چشمت سِحْرِ حلال کرده
#عطار
#گ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
مویه های غریبانه...
#غزلی_از استاد امیری فیروز کوهی
..........
مسند گزینِ کلبۀ ویرانۀ خودم
عشرت فزایِ گوشۀ غمخانۀ خودم
بیرون ز کنجِ فقر و قناعت نمی روم
چون گنج آرمیده به ویرانۀ خودم
در طالعِ رمیدۀ من بختِ صید نیست
دام خودم شکار خودم دانۀ خودم
چون شعله هر دم از نفس آتشین خویش
سرگرمِ مویه های غریبانۀ خودم
هر شب چو شمعْ تازه شود داستان من
حیران ز ناتمامی افسانۀ خودم
آلوده نیست خرقه ز تر دامنی مرا
زان خشک لب تر از لب پیمانۀ خودم
با این ادب که قدرِ خزف نیز نشکنم
بیقدرتر ز گوهر یکدانۀ خودم
چون دعوی شناختن دیگران کنم؟
کز خوی ناشناخته بیگانۀ خودم
شمعِ تمامْ سوخته ام بزمِ عشق را
خود با دلِ گداخته پروانۀ خودم
بیجا ملامت دل شیدا نمی کنم
عاقل نماتر از دلِ دیوانۀ خودم
شد صرف در عمارتِ دنیا حیات من
پنداشتم امیر که در خانۀ خودم
تابستان ۱۳۴۴
#امیری_فیروزکوهی
#م
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#غزلی_از استاد امیری فیروز کوهی
..........
مسند گزینِ کلبۀ ویرانۀ خودم
عشرت فزایِ گوشۀ غمخانۀ خودم
بیرون ز کنجِ فقر و قناعت نمی روم
چون گنج آرمیده به ویرانۀ خودم
در طالعِ رمیدۀ من بختِ صید نیست
دام خودم شکار خودم دانۀ خودم
چون شعله هر دم از نفس آتشین خویش
سرگرمِ مویه های غریبانۀ خودم
هر شب چو شمعْ تازه شود داستان من
حیران ز ناتمامی افسانۀ خودم
آلوده نیست خرقه ز تر دامنی مرا
زان خشک لب تر از لب پیمانۀ خودم
با این ادب که قدرِ خزف نیز نشکنم
بیقدرتر ز گوهر یکدانۀ خودم
چون دعوی شناختن دیگران کنم؟
کز خوی ناشناخته بیگانۀ خودم
شمعِ تمامْ سوخته ام بزمِ عشق را
خود با دلِ گداخته پروانۀ خودم
بیجا ملامت دل شیدا نمی کنم
عاقل نماتر از دلِ دیوانۀ خودم
شد صرف در عمارتِ دنیا حیات من
پنداشتم امیر که در خانۀ خودم
تابستان ۱۳۴۴
#امیری_فیروزکوهی
#م
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
خوش آمدی...
#غزلی_از ارشد هروی
...........
ای آفتابِ اوجِ تمنّا، خوش آمدی
وی آب و رنگِ گلشنِ جانها خوش آمدی
می کشت انتظار تو در کوی غم مرا
با آنکه آمدی به تماشا خوش آمدی
جز بخت بد، وصال تو را مانعی نبود
امشب به رغم بخت بد ما خوش آمدی
یوسف! تو را به مصر چه سودا کشیده است؟
ای آرزوی جان زلیخا! خوش آمدی
رمزی شنیده ام که به زورت کشیده عشق
نازم تو را که گر خوش و گر ناخوش آمدی
ارشد کشیده غمزۀ او خنجرِ ستم
ای عاشقِ ستم کش شیدا خوش آمدی
#ارشد_هروی
#خ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
#غزلی_از ارشد هروی
...........
ای آفتابِ اوجِ تمنّا، خوش آمدی
وی آب و رنگِ گلشنِ جانها خوش آمدی
می کشت انتظار تو در کوی غم مرا
با آنکه آمدی به تماشا خوش آمدی
جز بخت بد، وصال تو را مانعی نبود
امشب به رغم بخت بد ما خوش آمدی
یوسف! تو را به مصر چه سودا کشیده است؟
ای آرزوی جان زلیخا! خوش آمدی
رمزی شنیده ام که به زورت کشیده عشق
نازم تو را که گر خوش و گر ناخوش آمدی
ارشد کشیده غمزۀ او خنجرِ ستم
ای عاشقِ ستم کش شیدا خوش آمدی
#ارشد_هروی
#خ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
دوش، چون گردون کنار خويش پر خون يافتم
مرکزِ دل از محيط چرخ بيرون يافتم
ديدۀ اخترشمارِ من ز تيزیّ نظر
سُفت هر گوهر که در دريای گردون يافتم
چون برابر کردم اشک خود به دريا در شمار
کز شمردن اشک خود افزون در افزون يافتم
چون هم از دل می کشم اشک و هم از خون جگر
لاجرم اين اشک دلکش را جگرگون يافتم
چون بهار عمر را ليلی به کام دل نبود
هر بهاری در غم ليليش مجنون يافتم
در همه عمر از فلک معجون دردی خواستم
خون دل با خاکِ ره بنگر که معجون يافتم
چون نبود از فرق من تا خاک فرقی بيشتر
خاک بر سر ريختم، زين فرق کاکنون يافتم
سيرم از خلقی که خون يکدگر را تشنه اند
گر به رفعت خلق را گردان گردون يافتم
تا که ساقیّ جهان عطار را يک دُرد داد
صد هزاران دُرد با يک درد مقرون يافتم
#غزلی_از
#عطار
#د
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
مرکزِ دل از محيط چرخ بيرون يافتم
ديدۀ اخترشمارِ من ز تيزیّ نظر
سُفت هر گوهر که در دريای گردون يافتم
چون برابر کردم اشک خود به دريا در شمار
کز شمردن اشک خود افزون در افزون يافتم
چون هم از دل می کشم اشک و هم از خون جگر
لاجرم اين اشک دلکش را جگرگون يافتم
چون بهار عمر را ليلی به کام دل نبود
هر بهاری در غم ليليش مجنون يافتم
در همه عمر از فلک معجون دردی خواستم
خون دل با خاکِ ره بنگر که معجون يافتم
چون نبود از فرق من تا خاک فرقی بيشتر
خاک بر سر ريختم، زين فرق کاکنون يافتم
سيرم از خلقی که خون يکدگر را تشنه اند
گر به رفعت خلق را گردان گردون يافتم
تا که ساقیّ جهان عطار را يک دُرد داد
صد هزاران دُرد با يک درد مقرون يافتم
#غزلی_از
#عطار
#د
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀