حـ؁ـرف زنـ؁ـدگـــے
820 subscribers
49.4K photos
44.7K videos
229 files
8.19K links
ڪاش مے شد...

حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضے دوسـ❤️ـت داشتن ها را
خشڪ ڪرد !
لاے ڪ📕ـتاب گذاشت
و نگهشان داشت !

باماباشید.
Download Telegram
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و یازدهم

برای صرف نهار،به یه رستوران دنج وباصفا رفتیم،سهیل یه انگشتر خوشگلم برام گرفته بود که دستم کرد،میگفت حلقه عروسیمه؛خیلی خوشحالم کرد،بعد از خوردن نهار هم ،به مطب دکتر رفتیم.دکتریه زن جوون وخوش برو رو بود،کاملا معاینه ام کرد؛بهم خیلی چیزا رو توصیه کرد وکلی آزمایشم برام نوشت،در آخرم یه سونو ازم گرفت؛قبلش گفتم میشه شوهرمم بیاد داخل صدای قلب بچه مو بشنوه؟!مانعی ندید وسهیلم اومد تو اتاق،شنیدن صدای تندتند زدن قلب کوچولوم،منو به دنیای دیگه ایی برد،چشمامو بستم وآرام اشک ریختم،دکتر داشت واسه سهیل توضیحات کاملو میداد،یه لحظه احساس کردم سهیل دستمو گرفت...چشمامو که گشودم ،دیدم دستمو توی دستش گرفته وداره به حرفای دکتر گوش میده...با دست آزاد دیگه ام قطرات اشک جمع شده روی گونه امو پاک کردم،باورم نمیشد،این موجود شیرین،از وجود خود خودمه!!!حسش خیلی زیبا بود!!!....شاید لذت بخشترین حس دنیا باشه؛از روی تخت داشتم بلند میشدم که خانم دکتر بالبخندی گفت:جنسیتش مهم نبود واستون سؤال نکردین؟!
من وسهیل به همدیگه نگاه کردیم،انگاری اون لحظه فهمیدیم باید یه همچین سؤالیم میکردیم!!من که اصلا نمیدونستم،!!سهیل دماغشو خاراند وگفت:مهم نیست چی باشه....
دکتر از جاش بلند شد وباخنده گفت:حالا که براتون مهم نیست،منم محرمانه اش میکنم وبتون نمیگم!!
بالحن اعتراض گونه ام ،گفتم:ا.......نه دکتر!!!
سهیل نزدیکم شد ودرحالیکه داشت کفشامو پایین تخت برام جفت میکرد،لبخندزنان،باشیطنت خاصی گفت:تو که میخواستی بکشیش،دیگه چه توفیری داره بدونی پسره یا دختر؟!
چشم غرّه ایی ازش رفتم واز جام بلند شدم،احساس میکردم شکمم یه خورده بزرگ شده ،اونروزا از جلو هر آینه ایی که رد میشدم ،به دزدکی ومخفیانه خودمو نگاه میکردم!!دکتر نگفت بچه امون دختره یا پسر؟! من جلوتر از سهیل از اتاق اومدم بیرون؛سهیل که اومد دستمو گرفت ولبخندزنان گفت:شنیدی که دکتر چی گفت؟!همه چی میخوری،دیگه از این به بعد، نمیتونم واشتها ندارمو ،حالم خوب نیستو از این حرفا رو نداریم!!عشوه ایی براش اومدم وخندیدم.......ولی یه لحظه یاد حرفای حامد که افتادم،خواستم بهش بگم اگه برگردم پاریس چکار میکنه؟!بامن میاد یانه؟!وقتی بهش گفتم،اولش سکوت کرد،بعدهم ؛آهی کشید وگفت:برام هیچ فرقی نمیکنه،ایران باشم یا پاریس یاهرجای دنیا!!من فقط دوست دارم جایی باشم که تو باشی .....بالبخندی گفتم:سهیل دلم میخواد واقعیتو بگی،هندی بازیش نکن سلمان خان!!!
اکشن بازیاتو بیشتر دوس دارم،عشقم!!!
خندید!!!بهم زل زد؛تو ماشین بودیم ،ولی هنوز حرکت نکرده بود،دستشو زیر چانه اش گذاشت و بانگاه خیره اش ،بهم گفت:بدم نیست مثل هندیا زندگی کنی.......درک ومنطق تو زندگیشون نیست!!در کل بی منطقن....مثل آدمای عاشق!!!
نگامو ازش گرفتم ،باجدیت گفتم:حامد میگه .....نمیای پاریس زندگی کنی،چون خونه وزندگیت اینجاس!!!!
صداشو شنیدم که گفت:خودت چی فک میکنی؟!....هنوزم به عشقم شک داری؟!
نگاش کردم،تندیسی از زیباترین ومعصوم ترین چهره اش ،جلو نظرم بود؛گفتم:شک ندارم.....ولی حرفای حامدم منطقی بود،عقل ومنطق اینو می پذیره که زندگیتو اینجا بزاری وبیای دنبال من پاریس؟!
به صندلی اش تکیه داد ،نفسی تازه کرد وگفت:الان بت گفتم آدم عاشق دلیل ومنطق سرش نمیشه،،،واسه همین بود که بابام همیشه میگفت،هیچوقت آدما نباید تو زندگیشون عاشق بشن ،چون بی منطق میشن.....هیچی نفهم میشن!!!
تبسمی روی لبام نشست وگفتم:ولی بابای من، درست برعکس بابای تو فک میکنه،...حامد میگه ،هرآدمی تو زندگیش یه بار باید عاشق بشه،وگرنه اصلا زندگی نکرده!!!
سهیل پاشو ،روی پدال گاز فشرد و به سرعت حرکت،کرد؛بعدم باخنده گفت:همون حامد خان راست گفته وبس،بیخیال حرف بابای ما بشو!!!
از پنجره بیرونو،نگاه کردم وگفتم:فعلا که باید ببینیم آخرش چه میشه.....توبا مهشید چیکار کردی؟!
همینکه اسم مهشیدو میاوردم،چهره اش بهم میریخت!!باچهره ایی اندوهگین،گفت:چیکارش کنم،هر روز پیغام میده ،ببینه از خر شیطون پیاده شدم یانه؟!
باتردید گفتم:خب تو بهش چی میگی؟!
خیلی سریع ،نگام کرد وگفت
واقعأ تو راجع به من چی فک کردی زویا؟!
نفسمو تو سینه ام حبس کردم،راستش ته ته دلم ،هنوز یه خورده شک وتردید داشتم که سهیل به مهشید فکر کنه؛حرفی نزدم وسهیل گفت:کار ما افتاده به قانون ودادگاه؛اونقدر میرم ومیام تاخودش خسته بشه !!!!

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

┄┄┅┅✿🍃🌸🌸🍃✿┅┅┄┄
         ❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃🌸🌸🍃✿┅┅┄┄
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و دوازدهم
و صد و سیزدهم

بااخم گفتم:تاکی بیای وبری؟چرا پولشو نمیدی وخلاص؟.....اینجوری میخوای بامن بیای پاریس!؟
سری تکان داد وگفت:زویا جونم....زویای نازنینم.....من اینجوری میخوام حقمو از مهشید بگیرم......
عصبی شدم وگفتم:خب اینجوری میتونی بامن بیای؟!نه....تو با این وضع چک برگشتی که نمیتونی از کشور خارج بشی!!
به تته پته افتاد وگفت:خب .....خب تو میتونی بمونی تا اونموقع .....بعدش باهم میریم پاریس...منم تااونموقع همه کارای رفتنمو انجام میدم؛
بالحنی تمسخر گونه ،گفتم:به همین راحتی!!!!
نگام کرد وهیچی نگفت،دیدم داره مسیر خونه خودشو میره،تندی گفتم:کجا داری میری ؟!
با بی تفاوتی گفت:خونه.....
من من کنان گفتم:و..ولی من باید برگردم خونه عمو...حامد گفت یکی دوساعت بیشتر پیشت نباشم!!
اخم ظریفی روی پیشانی اش نشست وگفت:زنمی ...حق ندارم ببرمت خونه خودم؟!....اصلا من دوست ندارم بری خونه عموت!!!
دستای یخ کرده امو روی صورتم کشیدم وگفتم:ولی من نمیتونم بی اجازه حامد......خواهش میکنم بفهم چی میگم سهیل...
به رانندگی اش ادامه داد وگفت:من میفهمم.....ولی اینجوری نمیشه.....ای بابا!!!!!من دوست دارم بیای خونه خودم.....میدونی چند وقته که ندیده بودمت؟!
بهش حق میدادم ولی نمیتونستم،از دستور حامد هم سرپیچی کنم!!سهیل خودش ،بی حرف دور زد ورفت سمت خونه عمو حشمت!!دیگه باهم حرفی نزدیم،انگاری خیلی دلخور بود،وقتی رسیدیم در خونه،اتومبیلو متوقف کرد وفقط گفت:وقتی اولین بار دیدمت،هیچوقت فک نکردم آخرش به اینجا ختم بشه.....
سرشو گرفت بالا وتو چشمام نگاه کرد،چشمای نافذ وگیراش شفاف تر از همیشه بود ولحنش مغموم ونگران بود؛ادامه داد:فک نمیکردم ....بشم یه پسر بیست ساله وقلبم برات اینقدر ناآرام بشه!!....ولی خب شد!!!حالام .....نمیدونم باید تاکی صبر کنم تا این بلاتکلیفی تموم بشه،،،!!
هیچی نگفتم،فقط نگاش کردم،کبودی زیر چشماش ،چهره اشو دوچندان زیبا وخواستنی کرده بود؛یه لحظه لباش به لرزش در اومد وبانگرانی گفت:بهت ثابت میکنم وفاداریمو......تو هم،بهم ثابت کن!!
باتردید،گفتم:چکار کنم؟
دماغشو بالا کشید وگفت:باهام باش تاآخرش....تنهام نزار،...زویا من هیشکیو ندارم!!!
موبایلش همون لحظه زنگ خورد،یه نگاه بش انداخت ،صداشو صاف کرد وجواب داد؛لحنش سرد وبی روح بود،مخاطبشو ساناز صدا کرد،بعد از چند کلمه ایی حرف زدن،قطعش کرد وزیر لب چندتا فحش داد؛
باتعجب گفتم:باکی هستی سهیل؟!
به خودش اومد،گوشیشو روی داشبورت پرت کرد وگفت:کاش این خواهرم نداشتم .....خیال راحت!!!
پوزخندی زدم وگفتم:مثلا الان واسش چکار کردی؟!
نگاش روم ،ثابت ماند وگفت:فقط برای مشکلاتش بهم زنگ میزنه....چند وقت پیش میگفت بایکی قراره عروسی کنه،گفتم کیه میشناسه یانه؟! میگفت به تو چه!!منم بیخیالش شدم وگفتم هر غلطی دلت میخواد بکن!!!حالا چند روزه بهم زنگ میزنه،که طرف توزرد از آب در اومده ...تو که برادرمی باید بیای حقمو ازش بگیری؛!!
گفتم:خب چرا حرفشو گوش نمیکنی؟!
یه سیگار،ازداخل پاکت درآورد وضمن به لب گرفتن :گفت:خودم کم گرفتاری دارم؟!دلت خوشه.....
فندکو ،به سیگار گرفت وطبق عادت همیشگی اش آتشش زد،و چند پک بهش زد!!!دود سیگار تو ماشین پیچید،با لحن اعتراض گونه ام:گفتم:بسه دیگه....اینقدر سیگار.....پشت سیگار!!!بابا اگه به فکر من وخودت نیستی،به فکر ؛اینی باش که فردا پس فردا میخوای بشی پدرش،قهرمان زندگی اش!!اینجوری میخوای بشی یه پدر خوب؟!
دستاش خشکید ،انگار داشت به حرفام فکر میکرد!سرشو چرخاند ونگاشو ازم گرفت،بعدهم بالحن غم انگیزی،گفت:اونم یکی میشه ،مثل خودم!!!غصه اینم از همین حالا بخورم؟!
سری به معنای تأسف تکان دادم وگفتم:متأسفم که اینجوری فک میکنی؟!
تندی نگام کرد وبا اخم گفت:اونروزی که خودت ناراحت بودی وسیگار کشیدی ،تونستی جلو خودتو بگیری؟!....نه!!
-ولی من از لج تو ،اونکارو کردم؛از دستت عصبانی بودم!!!
-اینقدر فکرم درگیره که این قلمو یادم نمی مونه،سیگار نکشم جون ضرر داره!!
اون لحظه که فکر کردم دیدم ،سهیل داغونتر از اونیه که بخواد به سیگار کشیدنش توجه کنه!!با اندوهگینی ازش جدا شدم،اونم از من پریشان حالتر وناراحت تر بود،به محض پیاده شدنم،پاشو روی گاز فشرد وبه سرعت از جلو چشمانم دور شد!!!

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و چهاردهم

(سهیل)
به شدت حالم بد بود!!رفتن زویا به خونه عموش ،دوچندان حالمو بد کرد!مخصوصأ اینکه فهمیدم پسرعموشم بهش علاقه داره!!تشویش بدی به دلم افتاده بود،از طرف دیگه مهشید شب قبل اومد خونه ام.....به زویا چیزی نگفتم ،چون میدونستم احساساتش تحریک میشه،اونم مثل من بود!!مهشید گند زده به زندگیم!!
نمیدونستم این ننگو چطوری از زندگیم پاک کنم!!شب قبل که اومده بود خونه ام ،باهاش درگیر شدم وتمام عقده های اون مدتمو،رو سرش؛ خالی کردم،خیلی کتکش زدم؛ضجه زد وبا گریه و فحش وناسزا از خونه ام رفت،ولی تهدیدم کرد،برای خودم نگران نبودم،برای زویا میترسیدم چون میدونست زویا رو خیلی دوست دارم....مخصوصأاینکه فهمیده بود زویا حامله اس!!پیرزن عقده ایی!!
(زویا)
رسیدم خونه عمو،همه خواب بودن،یکراست به سمت اتاق حامد رفتم....روی تختش دراز کشیده بود وداشت کتاب میخوند،منو که دید ،تکانی به خودش داد ،سلام کردم ورفتم جلو....موشکافانه نگام کرد وجوابمو داد،بعدم زیرچشمی نگام کرد وگفت:چیه انگار کشتیات غرق شدن؟!!
زبان در دهان چرخاندم وگفتم:هیچی.....نیست!!
-امروز چطور بود؟!
-خوب بود......رفتم دکتر؛
-دکتر برای چی؟!؟
-خب.....واسه ...
منظورمو فهمید،رو تخت نشست وبهم نگاه کرد،یه قدم رفتم جلوتر وگفتم:حامد...سهیل یه کم مشکل داره...به یه کسی بدهی داره،اگه مشکلش رفع بشه هیچ مشکلی برای اومدنش نداره!!
-اومدیمو رفع نشد!!
-رفع میشه ولی یه کم زمان میبره!!
از جاش بلند شد وباکلافگی سری تکان داد وگفت:امروز مهرداد وحشمت، تو رو ازم خواستگاری کردن!!
شگفت زده به دهانش خیره ماندم وحامد ادامه داد:حشمت میگه اینجا بمونین وتوهم بامهرداد ازدواج کنی....
-خب....خب بهش چی گفتی؟!
-میخوای چی بگم؟!....گفتم نه!!
-حامد.....بخدا سهیل منو دوست داره....فقط مشکلاتش یه کم زیاده!!
-دیگه برام مهم نیست!!!........هر تصمیمی که بگیری خودت باید پاش وایسی!!
-خب تو به عمو اینا بگو من میخوام....
تندی نگام کرد!!!بالحن تند گفت:چی بگم؟!بگم مخفیانه ازدواج کردی؟!....
سرمو گرفتم پایین ودیگه هیچی نگفتم!!
حامدم ساکت شد؛برگشتم اتاق خودم....
آخر شبا ،بیشتر تکوناشو احساس میکردم،دستمو روی شکمم میزاشتم وباتمام وجودم میخواستم حسش کنم،تنها روی تختم دراز کشیده بودم،به این فکر میکردم که الان باید پیش سهیل بودم!!!چشمامو بستم تاخوابم برد!!
چند روز بیشتر به سال تحویل نمانده بود،دیگه از اومدن و رفتن مهمونای خونه عمو خسته شده بودم،دوست داشتم برم جایی که هیچکس نباشه!!حامد میگفت بعد از تعطیلات عید باید برگردیم،توی تشویش ونگرانی بودم،سهیلم، میگفت باید بریم وعقدمونو ثبت کنیم ،ولی هر وقت به حامد میگفتم،سکوت میکرد!!تااینکه اون روز کذایی پیش اومد!!بدترین روز زندگیم!!!سهیل بهم اسمس داد که برم دیدنش،گفتم ؛بیا دنبالم. ولی اون گفت نمیتونه وبه منم آدرس یه ویلا توی لواسانو داد وگفت برم اونجا،گفتم اونجا چرا؟!گفت ،یه مهمونی خودمونیه...داشتم تعجب میکردم!!آخه چرا روزای قبل چیزی راجع به مهمونی نگفته بود؟!گفتم؛شاید حامد اجازه نده بیام،خواهش میکرد که برم؛بعد از دقایقی بازم نوشت راجع به مهمونی وجزییاتش چیزی به کسی نگم !!!رفتم تو حیاط،آفتاب زده بود،هوای مطبوعی بود،دو روز دیگه سال تحویل میشد؛حامد روی یه صندلی نشسته و داشت به اطرافش نگاه میکرد،منو که دید دارم میرم به سمتش،لبخند تلخی زد وگفت:راه رفتنت شبیه وقتی شده که مادرت ،تو رو تو شکمش داشت!!کنارش ایستادم وشنلمو دورم پیچیدم وبدون مقدمه ،گفتم:میخوام برم بیرون،واسه یه مهمونی...
یه کم بهم خیره ماند وبعد گفت:کجا میری؟مهمونی کیه؟!
-باسهیل میرم،جای نگرانی نیست!!
-کی میخوای بری؟!...
-همین الان!!
-خب....من نباید بدونم این مهمونی کجاس؟!

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و پانزدهم

-حامد جان....من باشوهرم میخوام برم ،چرا اینقدر نگرانی؟!!......میرم....لواسان،،،،
-لواسون؟!!
-آره ،یه همچین چیزی گفت......
-لواسون که همه اش باغ و ویلاس؟!
خب آره ،گفت مهمونی تو ویلاس...
حامد،عمیق نگام کرد ودیگه حرفی نزد،وقتی خودمو حاضر کردم ومیخواستم برم،بهم گفت:چرا هرچی زنگ میزنم سهیل جواب نمیده؟!!
گفتم:نمیدونم!!
مکثی کرد وگفت:پس...وقتی اومد دنبالت بهم بگو ...باهاش حرف دارم!!
هیچی نگفتم،قرار نبود سهیل بیاد دنبالم،ولی جرأت نداشتم به حامد بگم!!گوشه ایی ایستادم و گفتم:من خودم میرم....سهیل نمیتونه بیاد دنبالم!!!
چهره حامد برافروخته شد وتقریبأ داد زد:میخوای تنهایی بری؟!
من منی کردم وگفتم:خب چه اشکال داره،ماشین دربست میگیرم....
یه کم نگام کرد وبعد گفت:مهرداد خونه اس،میگم با اون بری..
چهره امو به هم زدم وگفتم:حامد!!من بامهرداد هیچ جا نمیرم.....سهیل خوشش نمیاد!!
دستی به صورتش کشید وگفت:خودم میبرمت...
بازم به اعتراض گفتم:مگه بچه ام؟!نکنه یادت رفته ،تو پاریس خودم تنهایی همه جا میرفتم!!؟
آهی کشید وگفت:پاریس از اینجا شاید امن تر باشه،کسی کاری به کار کسی نداره....
-منم جایی نمیرم که خطر داشته باشه...
-خب وایسا تا یه ماشین واست بگیرم....
ماشین که اومد،رفتم وجلو چشمای حامد که داشت بانگاهش بدرقه ام میکرد،سوار شدم و از اونجا دور شدم........
گاهی وقتا خبر نداری زندگی واست چه خوابهایی میبینه!!در مسیر باد قرار میگیری،بیخبری از طوفانهایی که در راهه!!!........به ویلای مورد نظر ،رفتم،از اتومبیل که پیاده شدم،به گوشی سهیل زنگ زدم ...بعد از چند زنگ پیاپی،جواب داد،صداش گرفته ومغموم به نظر میرسید،یه بار دیگه آدرسو ازش پرسیدم،گفت درست اومدم؛دکمه زنگو که فشردم ،در برام باز شد....رفتم داخل.....روی جاده سنگفرش شده راه رفتم وبه اطرافم چشم دوختم؛باغ بود وگل وگیاه که در اونموقع از سال بعضی از درختا شکوفه کرده بود.....باکفشای ده سانتی ام به سختی راه میرفتم،به خاطر مهمونی پوشیدم!!!!!به در ورودی که یه در بزرگ چوبی به رنگ قهوه ایی سوخته بود رسیدم،مکثی کردم وبازم زنگو به صدا در آوردم،در باز شد وهمزمان یه نگاه به ساعت مچی ام انداختم،ساعت پنج عصرو نشان میداد....رفتم داخل،عجب مهمونی خلوتی بود!!!!اصلأ کسی نبود به استقبالم بیاد!!!وسط سالن بزرگی ایستادم،دو دلی وشک ؛امانمو بریده بود!!!پس سهیل کجاس؟!دستای لرزانمو،روی صورتم کشیدم وگفتم:س.....هیل..!!!
به جای سهیل ،مهشید اومد داخل سالن!!از حیرت چشمام زاغ شد،مهشیدم اینجا بود!!سرتاپا مشکی پوشیده بود،بلوز وشلوار چسبان براق،بایه جفت چکمه چرم مخصوص مهمونی؛موهای فر قهوه ایش رو هم آزادانه دور شانه هاش رها کرده بود،تیپ منحصر بفردش،موجب تعجبم شد ولحظاتی مات ومبهوت نگاش کردم،باتمسخر نگام کرد وگفت:خوش اومدی عروس کوچولو.....
نمیدونستم قضیه چیه !!!ولی دلم شور میزد،احساس میکردم،اتفاقی در راهه؛مهشید ،نزدیکم شد،قد وهیکلش از من درشتر بود،آدامسی در دهان داشت،بهم زل زد وجز به جزء،صورتمو نگریست،آدامسشو توی دهانش چرخاند وگفت:آقا سهیلتو میخوای؟!
باخشم به صورتش نگریستم وگفتم:سهیل کجاس؟!!!
خنده ای تمسخر آمیز کرد وگفت:ای وای!!دلت واسش تنگ شده؟!...ببینم چطوری اجازتو از بابات گرفتی بیای دیدنش هان؟!!

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و شانزدهم

داشتم کلافه میشدم،باخشم داد زدم:بگو سهیل کجاس؟!
چهره جدی به خودش گرفت وفریاد زد:خفه شو!!!داری رو سر من داد میزنی؟!
زبان به دهن گرفتم،نگام بهش خیره ماند وگفت:از مادر زاده نشده کسی بخواد به مهشید زور بگه،شیرفهم شد؟!!
هیچی نگفتم،واقعیتش ازش ترسیدم!!سرمو به زیر گرفتم ...به سمتی رفت وروی تک مبلی نشست،پاشو روی هم سوار کرد وگفت:تو...خوب تونستی قاب سهیلو بدزدی....زیبایت از من بیشتره......سنت جوونتره!!.....خوش سرو زبونم که هستی!!چیزایی که هر مردی به سمتش کشیده میشه،مث من،که یه زن شوهر دار نازای پنجاه ساله یائسه ،که نیستی !!
بازم ساکت بودم،داشتم به حرفاش گوش میدادم،لحنش آرامتر از قبل شد وادامه داد:تو خیلی خوشبخت بودی......
از جاش بلند شد،صداش رنگ غم به خودش گرفت وبا بغض ادامه داد:من عاشق سهیل بودم....اونم بد نبود؛تا اینکه سروکله تو پیدا شد!!......تو گند زدی به همه چی!!
بهم نزدیک شد؛دندوناشو روی هم فشرد وگفت:ازت متنفرم!!!
میدونستم هرچی بگم،بیشتر عصبی اش میکنم،چرخی دورم زد و باغیظ گفت:چرا لال شدی؟!
سرمو بلند کردم وگفتم:چی بگم؟!
آدامسشو از دهانش ،فوت کرد بیرون وبا تمسخر گوشه لبشو کج کرد؛رفت یه گوشه ایستاد وبعد درحالیکه داشت سیگاری آتش میزد،باصدای بلند گفت:بیارینش....
باکنجکاوی اطرافمو پاییدم،صداش توی سالن پیچید،یه ویلای دوبلکس بزرگ بود؛بعد از لحظاتی دیدم دوتامرد قوی هیکل سهیلو به اونجا آوردن،دستاش بسته بود ویه چسب روی دهانش بود،بانگرانی یه قدم رفتم جلو ونگاش کردم،سهیلم داشت منو مینگریست!!بردنش سمت یه کاناپه وهمونجا گذاشتن که بشینه،سراسیمه رفتم جلو،اما مهشید با صدای بلند وکمی خش دارش،گفت:هوی!!!کجا داری میری؟!
بهش نگاه کردم،دیدم داره سیگارشو دود میکنه،پوزخندی زد وگفت:سر جات باش.....دوست ندارم بی اجازه من کاری بکنی که بعدا پشیمون بشی!!
این زن زخم خورده هرکاری ازش بعید نبود،سرجام ایستادم،سهیلم داشت با چشمای نگرانش نگام میکرد!!مهشید اومد سمت من،یه نگاه به شکم.وپهلوم انداخت،پکی به سیگارش زد وگفت:چند وقتته؟!!
میترسیدم حرفی بزنم،ولی اگه هیچی ام نمیگفتم،بدتر میشد!!باصدای تحلیل رفته ام گفتم:نمیدونم.....
بازهم قهقهه ایی تمسخر آمیز سرداد وگفت:تو چطور مادری هستی که نمیدونی چند وقته حامله ایی؟!
رو کرد به سهیل وگفت:چیه؟!...چرا داری اینجوری نگام میکنی؟!میخوای هیچی نپرسم از رقیبم ؟!!
سهیل باچشمای مغموم وپریشانش مارو نگاه میکرد!!مهشید،دماغشو بالا کشید وگفت:تو خیلی در حق من نامردی کردی سهیل!!!من وتو چه وقتایی رو که باهم بودیم!....تو.....تو به خاطر خودم منو میخواستی نه پولام.....درسته؟!!!
انگاری خشمش داشت اوج میگرفت و فشار روانیش زیاد میشد که با صدای بلند،فریاد زد:تو منو میخواستی......
به سمت من هجوم آورد،درست مثل اسبی سرکش که وحشی شده باشه!!!مشتی محکم به شکمم وارد کرد وگفت:تو به خاطر این منو فروختی!!!
دردی توی پهلوم پیچید،آخی گفتم وکمی خودمو خم کردم،مهشید پوزخندزنان؛بازم مشت دیگه ایی ،نثارم کرد وگفت:چیه؟!...دردت اومد؟!
همونجا رو زمین دولا شدم ودستمو روی شکمم گرفتم،سهیل میخواست از جاش بلند بشه،اما دو مردی که بالای سرش ایستاده بودن نزاشتن تکون بخوره،،،،مهشید،دورم زد و بعد مقتدرانه ،روبروی سهیل ایستاد ،یه دستشو به کمرش گرفت وبا دست دیگه اش،سیگارشو به لب گرفت،محکم بهش پک زد وگفت:فک نمیکردی اینکارو بکنم نه؟!!....فک میکردی هالو گیر آوردی!!!!...فک میکردی،میتونی دورم بزنی.....وبعد به ریشم بخندی!!!...نه آقاسهیل،من اونقدرام بدبخت وگاگول نشدم؛انتقاممو امشب ازتون میگیرم.....دیگه هیچی برام مهم نیست،به آخر خط رسیدم!!!
با این حرفش،بذر نگرانیو توی دلم پاشاند!!!به سهیل نگاه کردم،تقلا میکرد برای حرف زدن!!مهشید بازم به سمت من اومد،زهرخندی زد وگفت:چقدر عشوه خرکی اومدی واسش تا اینجوری پابندش کردی هان؟!

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و هفدهم

جوابشو ندادم،رومو برگرداندم.....روی زمین دولا شد،چانه امو باغیظ گرفت وسرمو که بالا گرفت،گفت:گفتم ازت متنفرم ......از خودت و اون نطفه حرومزاده ات!!!نمیزارم زنده بمونین!!!باید جلو چشمای سهیل بلایی سرت بیارم که مرغای آسمونم به حالت گریه کنن.....
ترس وتشویش،به وجودم اومد،داشتم میلرزیدم،چشمای نگرانمو به سهیل دوختم ،اونم نگران ومظطرب نشان میداد!!با صدای لرزانم گفتم:این راهش نیست!!
به قهقهه خندید وگفت:پس چه راهی درسته؟!!...بگو میشنوم.....
چشمام بازم داشت ،از اشک پر میشد!!!انگار بند دلم داشت پاره میشد؛لگدی که به پهلوم زد،بیشتر از پیش،حالمو بد کرد،به خودم پیچیدم،اما لگد محکم دیگه ایی که زد....هوارمو ،بلند کرد ؛سرمو که بلند کردم دیدم سهیل محکم داره خودشو تکون میده وسعی داره حرفی بزنه،مهشید به سمتش رفت،چسب دور دهانشو محکم کشید ،سهیل فی الفور،داد زد:عوضی......آشغال،منم ازت متنفرم!!
مهشید،باانزجار سهیلو نگاه کرد،چشماش غمگین شدن،اما میخواست اینطور وانمود نکنه وگفت:دیگه تموم شد سهیل...هرچی که بینمون بود تموم شد!!!ولی من نمیزارم تو با عروس جوونت باهم زندگی کنین....تو هنوز مهشیدو نشناختی!!
سهیل داد زد:دستمو وا کن مهشید!!.....بخدا بیچاره ات میکنم!!
مهشید پوزخندزنان،گفت:تو منو بیچاره میکنی؟!هه......!!فعلا که افسار دست منه.....
سهیل خواست از جاش بلند بشه،قبل از اینکه ،دومردی که روی سرش بودن،اقدامی کنن،مهشید با حرکتی اسلحه ایی رو که زیر پیراهنش مخفی کرده بود بیرون کشید وبه سمت بالا شلیک کرد!!!یکی از لامپ هایی که به لوستر وصل بود شکست!!!صدای مهیبی تو خونه پیچید،از ترس شوکه شدم،به خودم پیچیدم،سهیلم مثل من شوکه شد!!!خدای من مهشید اسلحه داشت!!قطرات اشکم،مثل فواره،از چشمام فرو می چکید!!سهیل با تمام قوا داد زد:مهشید تمومش کن!!هربلایی میخوای سرم بیار،ولی....به زویا کاری نداشته باش....
سهیل عاجزانه والتماس گونه ،ادامه داد:خواهش میکنم!!....زویا تحملشو نداره....اذیتش نکن!!
مهشید باخشم به سمتش هجوم برد،یاخدا!!!از ترس چشمامو بستم؛ولی شنیدم که داره میگه:اتفاقأ من میخوام تو عذاب کشیدنشو ببینی!!...تویی که اصلا منو نمیدیدی......والان داری واسه این دختر گیس بریده اینجوری ازم التماس میکنی که کاریش نداشته باشم!!!.
چشمامو باز کردم،دیدم روبروی سهیل ایستاده،هنوز اسلحه شو بدست داره؛توی دلم انگار رخت میشستن،تمام بدنم یخ بود،سهیل نگام کرد وباصدای بلند گفت:زویا تحمل کن .....نگران نباش همه چی درست میشه،بخدا همه این روزای لعنتیو برات جبران میکنم....
بادستام جلو چشمامو گرفتم وگریستم؛مهشید خشمش به اوج رسید،اصلأ قادر نبود،محبت سهیلو نسبت به من ببینه!!به سمت من یورش آورد،چشمامو بستم،خودمو برای هرچیزی آماده کردم،حتی مرگ!!!اما وزن سنگینشو احساس کردم،منو به زمین هل داد،نقش بر زمینم کرد ودو سه باری با مشت، توی صورتم کوبید،بعد....بازم توی پهلو وشکمم ضربه زد!!دردم هر لحظه داشت بیشتر وبیشتر میشد!!دیگه صدای اطرافمو کم میشنیدم!!چشمامو رو هم گذاشتم،بازم صدای شلیک شنیدم،انگار داشتم از خواب عمیق می پریدم!!پلکامو از هم گشودم،به اطرافم نگاه کردم،باتکانی که خوردم،توی دلم یخ کرد!!استخونام داشتن تیر میکشیدن،پاهام سنگین شدن!؛خودمو جم کردم....هنوز نمیدونستم چی شده؛یک آن سهیلو دیدم که با اون دومرد تنومند درگیر شده،مهشید داد کشید وگفت:ولش کنین!!اسلحه اش توی دستش بود ودستای سهیل باز بود،از حصار اون دو مرد که بیرون اومد،به سمت من دوید،با ناباوری نگام کرد!!زیر سرمو بادستش بلند کردمثل یه تکه چوب ،خشک وبی رمق شده بودم!!به سختی نفس میکشیدم.....زیر لب نالیدم:سهیل .....!!!دارم میمیرم!!
پیشانی امو بوسه زد وگفت:چیزی نیست عزیزم...نگران نباش!!
بازم صدای شلیک اومد!!!نمیدونم به کجا زد،چشمای سهیل زاغ شد!!قلبم نزدیک بو بیاد تو دهنم!!
هنوز نمیدونستم به سهیل شلیک کرده یانه؟!!گریه کنان سهیلو به آغوش گرفتم ونالیدم:سهیل...چی
شد؟!!

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و هجدهم

سهیل چشماشو آروم باز وبسته کرد،توانایی بدنم اینقدر کم بود که نمیتونستم،بشینم،کل بدنم یخ بود!!
سهیل از جام بلندم کرد،کمک کرد که بشینم،خدایا شکرت!!سهیل سالم بود،چیزیش نبود،اصلا به سمت سهیل شلیک نکرده بود!!احساس میکردم ته دلم خالی شده،سردم بود،زیرم خیس بود!!!پاهای مثل چوبمو،تکان دادم،با دیدن خونی که از زیرم جاری شده بود،جیغ بنفشی کشیدم وخودمو توی آغوش سهیل انداختم،سهیل منو به خودش نزدیک کرد وگفت:نگران نباش.....هیچی نیست!!
میان گریه وآه،با صدای بریده بریده ام گفتم:سهیل......داره ازم خون میره.....وای!!!اصلا بچه رو حس نمیکنم،چی شده؟!!
سهیل نگران ومظطرب تر از من بود،دانه های ریز عرق روی پیشانی اش جمع شده بود،دستای یخ کرده امو محکم گرفت وگفت:قربونت برم.....غصه نخور!!بخدا دنیا رو برات بهشت میکنم،دیگه نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره!!!
اینو که گفت:به سمت مهشید چرخید وباغضب ،فریاد زد:خیالت راحت شد؟!داری میبینی خونریزی داره.......بس کن این بازی لعنتیتو،باید ببرمش بیمارستان!!
مهشید،روی سر ما ایستاد،لبخند تلخی زد وگوشه لبشو کج کرد وگفت:آخی!!!بابایی!....نگرانشی؟!
سهیل باخشم وغیظ،داد زد:مهشید بس کن!!!
مهشید مثل روانی ها دور خودش چرخید!!سهیل دیگه تحمل نداشت،از جاش بلند شد وبه سمتش حمله کرد،دو سه بار محکم تو صورتش،سیلی زد،مهشید انگار جا خورد،همینم باعث شد با اسلحه دستش شلیک کنه؛یه بار،دو بار،سه بار!!چشمامو سفت بستم،دیگه هیچی ندیدم!!!کلأ از حال رفتم.......
همه جا تاریک بود وتار!!!بدنم تیر میکشید،استخونام زق میزد.....سرم در حال انفجار بود!!دردی توی شکمم می پیچید و رهایم نمیکرد!!تو اتاقی تنها ،روی تخت بلندی دراز کشیده بودم ،سرمی به بازوم وصل بود؛چشمام دوباره داشت سنگین میشد!!من کجا بودم؟!پلکامو آرام روی هم نهادم تا یادم بیاد چه اتفاقی افتاده؟!دوباره چشم باز کردم ،دیدم همونجام،،،،،داشت یادم می اومد!!سهیل.....بچه ام....سریع دستمو روی شکمم گذاشتم،اما هیچ حسی نداشتم....بچه ایی در کار نبود!!!باچشمای گریون،چند بار بامشت روی تشکم کوبیدم،همون لحظه در اتاق باز شد وخانم پرستاری ،با روپوش سفید وارد شد،چشمای بازمو که دید،لبخندی زد وگفت:سلام....بیدار شدی؟!!
اشکامو با پشت دستم پاک کردم،پرستار یه نگاه بهم انداخت وگفت:ا.......داری گریه میکنی؟!!
گریه ام اوج گرفت وبادستام صورتمو پوشاندم،صدای پرستاره اومد که میگفت:خب دنیا که به آخر نرسیده که!!!هنوز جوونی بیست سالت نشده،کلی وقت داری واسه بچه دار شدن!!!
پس واقعیت داشت!!!بچه امو سقط کرده بودم!مهشید به خواسته اش رسید!!دستامو برداشتم وتندی گفتم:شوهرم اینجاس؟!...خواهش میکنم بگین بیاد پیشم!!
پرستار متعجبانه،ابرویی بالا انداخت وگفت:نمیدونم!!یه آقایی بیرونه الان بهش میگم به هوش اومدی...
پرستار بیرون رفت وبعد از لحظاتی ،در حالیکه نگاه خیره ام به در خشک شده بود،حامد،باچهره ایی محزون وگرفته وارد اتاق شد.....بهش زل زدم؛ اومد نزدیکم،بی حرف درآغوشم گرفت؛اشکام بازم بارش گرفت وبا صدای گریانم ،گفتم:حامد،دیدی چه بلایی سرم اومد!!!....من....من بچه امو دوست داشتم،دیگه میخواستم نگهش دارم..
حامد ازم جدا شد،داشت اشک میریخت،ریشش اومده بود!!چرا قیافه اش اینقدر مأیوس و غمزده بود؟؟!بانگرانی،نگاش کردم وگفتم:حامد........پس سهیل کجاس؟!تو.....میدونی اونشب،مهشید این بلا رو سرم آورد؟!...باید ازش شکایت کنم!
حامد،با دستمالی،نم چشماشو گرفت ،صداشو صاف کرد وگفت:آره همه چیو میدونم!!
دلم بدجوری سهیلو میخواست،دوست داشتم دستشو تو دستم بزاره و دردمو تسکین بده،آرام گفتم:حامد.....ترو خدا به سهیل بگو بیاد پیشم....اصلأ گوشیم کجاس؟!میشه گوشیمو بیاری بهش زنگ بزنم!؟

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و نوزدهم

حامد سرشو گرفت پایین؛آب بینی شو با دستمالی گرفت وگفت:وقت زیاده ....بزار برای بعد!!!
تندی گفتم:چی چی رو وقت زیاده!!!!من فقط میخوام یه لحظه شوهرمو ببینم،این توقع زیادیه؟!!
حامد آه بلندی کشید،به گوشه ایی خیره ماند وبعد از تأملی گفت:خودم بهش زنگ میزنم،فعلا تو باید استراحت کنی،تا وقتیکه ترخیص میشی!
باسردرگمی ،داد زدم:چی چی رو تاوقتیکه ترخیص بشم؟!حامد.....من سهیلو میخوام،گوشیتو بده بهش زنگ بزنم،اصلا ببینم سالمه یانه،......!!!
یهویی یاد اونشب کذایی افتادم!!!شلیکای آخری که شد و من ندیدم!!...نگاه تندی به حامد کردم وگفتم:حامد.......سهیل کجاس؟!بلایی سرش نیومده؟!
اشکای حامد بازم جاری شد،ولی هیچی نگفت وتندی از اتاق خارج شد،با ناباوری وحیرت به رفتنش خیره شدم!!چشمام زاغ شد!!!چه بلایی سر سهیل اومده بود؟!اصلأ حتی نمیتونستم فکرشو بکنم!!احساس میکردم تو زمین وفضا معلقم!!!پلکام رو هم افتاد،چشمام سنگین شد!!!
داشتم خفه میشدم،هیشکی نبود ازش یه سؤال بکنم!!باید از رو تختم ،بلند میشدم؛به هر زوری بود خودمو تکان دادم واز روی تخت بلند شدم،سرممو بدست گرفتم وپاورچین پاورچین ،به سمت در ،رفتم،بازش که کردم،از گوشه آن،داخل سالنو نگاه کردم،دیدم پرستاری که داخل اتاقم اومد با یکی دیگه کنار ایستگاه پرستاری مشغول صحبت هستن؛خلوت بود وصداشونو ،به درستی میشنیدم،گوشامو بیشتر تیز کردم،داشتن راجع به من حرف میزدن!!!
-این دختره که بچه اشو سقط کرده رو میگم!
-خب.....
-اونشب که آوردنش اینجا،گفتن زنده نمیمونه،خوب بود دکترمعتصم شیفت بود....
-چرا سقط کرده....همه اش احوال شوهرشو میپرسید،انگار کسیو نداره،،،اون آقاهه که اینجا بود شوهرشه؟!
-نه بابا....اون پدرشه....بیچاره تو یه درگیری فک کنم بچه اشو از دست داده،شوهرشم مرده!!!ولی بش نگفتن،خبر نداره...
یاخدا!!!!!!!اینا داشتن چی میگفتن؟؟؟!!!!دیگه نشنیدم چی گفتن،دنیا دور سرم داشت می چرخید!!نفسم داشت بند می اومد؛دستگیره در رو کشیدم ویه قدم رفتم جلو،در چارچوب در که قرار گرفتم،نگاه پرستارا متوجه ومعطوف من شد!!خواستم بیفتم زمین،سرم از دستم رها شد،پرستارا،به سمت من حمله ور شدند،نزاشتن به زمین بخورم وزیر بغلمو گرفتن،حالت یه آدمی رو داشتم که تو اغماس!!میخواستم حرف بزنم ولی دهانم سنگین بود،زبان تو دهنم نمی چرخید!!پرستاره با اعتراض گفت:چرا از جات بلند شدی؟!میدونی چقدر خون ازت رفته؟!
چشمامو رو هم گذاشتم ونفهمیدم چی شد!!!!
دلم میخواست داد بزنم وبگم آهای روزگار!!!برام مشخص کن ،اینبار کدام سازت رو واسم کوک کردی تا برام بزنی....میخوام رقصمو با سازت هماهنگ کنم!!!
همیشه میشنیدم میگفتن،روزگار غریب......دنیای بی وفا.......ولی درکش نکرده بودم!!بعد از به هوش اومدن دوباره ام،بازم حامد بالای سرم بود،غروب بود باشنیدن صدایی که از دورگه،می اومد،بیدار شدم...صدای اذان بود،از پنجره اتاقم نگاهمو به بیرون معطوف کردم،گلدسته های مسجدو میدیدم،چقدر آرامبخش بود برام!!سرمو که چرخاندم،حامدو دیدم که روی یه صندلی کنارم نشسته وداره نگام میکنه،بهش چشم دوختم ......تو دلم بغض داشتم،یه حالت غریبی بود!!به هر زوری بود لبامو از هم گشودم ونالیدم:حامد .......میترسم ازت سؤال کنم....دوست دارم خفه بشم وهیچی نگم!!
حامد از جاش بلند شد،دستامو تو دستش گرفت وگفت:دخترک شیرینم.....من کنارتم.....غصه نخور!!آدما تو این دنیا هر چیزی رو میبینن،باید همیشه خودمونو برای سخت ترین مشکلات آماده کنیم،خود من!!!عزیزترین کسمو تو غربت،میون اونهمه سختی از دست دادم!!!بعدشم هیچ کاری از دستم بر نیومد!!چون زندگی جریان داشت،همه چی سرجای خودش بود،به غیر از ماه تابان که دیگه نبود!!!

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و بیستم

حرفای حامد تشویش بدی تو دلم به راه انداخت؛حرفاش بوی غم میداد،لحنش بوی ماتم میداد،تو چشماش نگاه کردم،با ترس ودلهره لبای لرزانمو از هم گشودم وبا بغض گفتم:هرچی هست بگو.....باید بشنوم!....بگو که سهیل بیمارستانه،بگو که قطع نخاع شده،بگو حافظه شو از دست داده ،بگو سخت ترین بلاها سرش اومده....ولی خواهش میکنم،یه جمله رو بهم نگو!!!!
صدام به تدریج تحلیل رفت،اشکام جاری شد ونالیدم،:حامد ترو قرآن پیش خدا واسم دعا کن،هر چی داری برام گرو بزار که اینکارو با من نکنه،من توانشو ندارم!!!
حامد داشت،های های میگریست،دیگه یقین پیدا کردم،که سهیل من بلایی سرش اومده!!باصدای بلند داد زدم وگفتم:وای حامد.....نگو که دیگه سهیلو نمی بینم!!!!....حامد!!!!...یه حرفی بزن!!
حامد منو در آغوش کشید،میخواست آرومم کنه،اما با ناباوری ،بهش زل زدم،آب در دهانم خشکید،دستام خشک شد!!!!حامد زار زد وگفت:دختر بیچاره من!!!آخه این چه سرنوشتی بود!!؟؟
مثل یه مرده متحرک شدم،چشمای زاغمو به پنجره کنارم دوختم،صداهای اطرافمو ،که پرستارا ودکتر بخش بودن،مثل زوزه یه باد میشنیدم،مدام شکل خنده های سهیل جلو نظرم بود،حرف زدناش،شوخی هاش،قربون صدقه هاش!!!وای خدای من!!نمی تونم باورکنم!!چقدر سخته،نه!من نمیتونم سهیلو از دست داده بشم!!آخه امکان نداره!!آخه خدا دلش میاد با من اینکارو بکنه؟!!بغضم تو گلوم داشت خفه میشد،نگام سرد ویخ شد!!درست مثل قلبم!!
دیگه نمیتونستم گریه کنم،انگار اشک چشمام خشکیده بود!!لب ودهانمم انگار قفل شده بود،اصلا باهیچکس حرفی نزدم،حتی حامد،!!!تا دو روز اینجوری بودم،روزی که از بیمارستان میخواستم مرخص بشم،مهردادو دیدم،باغم وناباوری داشت نگام میکرد،چرا نگاش اینجوری بود!!!از حامد اصرار میکرد منوبه خونه خودشون ببرن،اما حامد میگفت نه منو میبره هتل،مزاحم اونا نمیشه!!به کمک حامد از رو تخت اومدم پایین ولباسامو تعویض کردم،نمیتونستم به خوبی راه برم،حامد دستمو گرفته بود ومهرداد یه گوشه ایستاده بود،از بیمارستان که اومدیم بیرون،مهرداد سراسیمه به سمت اتومبیلش رفت ،

درب عقبو به روم ،گشود،حامد کمکم کرد که سوار بشم؛در صندلی عقب جا گرفتم ونشستم،نگام خیره وسرد بود!!حامدم درصندلی جلو نشست ومهرداد به آرامی درحاشیه خیابون حرکت کرد،داشت بارون دانه ریز وزیبایی می بارید،آسمون ابری ابری بود،درست مثل حال وهوای دل من!!رادیوی ماشین روی پخش بود،مجری داشت در مورد سفرهای نوروزی وراه های کشور حرف میزد،گفت امروز هشتم فروردین سال یکهزارو سیصد ونود پنج خورشیدی!!!یادم افتاد دو روز به سال تحویل مانده بود که به اون ویلا رفتم ،سهیل ازم خواست برم...ولی آخه چرا؟؟همه اش یه نقشه بود برای به دام انداختن من!!!نمیدونستم مهرداد وحامد چی دارن میگن،از بس که فکرم مشغول بود!!وقتی رسیدیم خونه قدیمی پدربزرگ،حامد زودتر پیاده شد ویه چتر باز کرد،در عقبو باز کرد که پیاده بشم،آرام پیاده شدم،به آسمون نگاه کردم،عجب بارون شدیدی بود!!حامد چترو رو سرم گرفت،گفتم:چتر نمیخوام!!!
دوست داشتم لذت بارونو حس کنم،قطراتش مثل یه نیروی مسکن بود برام،باقدم های آهسته ام از در کوچیک خونه داخل رفتم،حامد ومهردادم دنبالم بودن،از راهروی باریک به حیاط که رسیدم ایستادم،نگام به گوشه ایی معطوف شد که سهیل همونجا ایستاده بود،چهلم پدربزرگ که اومده بود اونجا!!حامد اومد کنارم وگفت:عزیزم سرما میخوری زویا جان!!بیا بریم بالا...
رفتم بی حرف!!!به کمک حامد از پله های سنگی بالا رفتم،عمو حشمت وزن عمو در هالو برام باز کردن ،با تکان دادن سر ،سلام کردم،اونام همینجوری جوابمو دادن،نگاشون سرد وسرزنشگر بود،حامد منو به کنار بخاری برد،اما زن عمو تقریبأ داد زد وگفت:نزار بشینه داره ازش آب میچکه،فرشارو نجسی میکنه،آب بارونه،مکروهه!!!

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و بیست و یکم

میدونستم طعنه وتشره ،حرف زن عمو،!!!!!حامدم منظورشو گرفت وبا ناراحتی سرشو گرفت پایین!!بیحرف رفتم سمت حموم،زیر دوش آب گرم ایستادم،نمیدونم کی از این خواب بیدار میشدم!!از حموم که اومدم بیرون یه حوله دور سرم پیچیدم ومستقیم رفتم تو اتاق،روی تخت دراز کشیدم،نگاهم به سقف دوخته شد!!یاد وقتی افتادم که تو هتل بودم وبرای اولین بار سهیل بهم اس ام اس میداد!!ناخودآگاه لبخندی رو لبم ماسید!!همون لحظه حامد با یه سینی غذا اومد تو اتاق؛ازم خواست بلندشم ویه چیزی بخورم،هیچی نگفتم،انگار گلوم زخم بود،یه گلوله راهشو سد کرده بود،اصلا نمیتونستم چیزی بخورم،حامد به زور دهانمو باز میکرد که یه قاشق غذا توش بریزه...ولی سرمو میچرخوندم وامتناع میکردم،روز بعد،هم به همین منوال گذشت.....عمه شیوا اومد دیدنم،نگاه همه برام عجیب وغریب بود،عمه یه کم گریه کرد وگفت:نمیدونستم تو اون وضعیت بودی که حرف مهردادو پیش کشیدم،باید منو ببخشی،ولی،،،عمه ایکاش از اول راستشو به ما میگفتی،راستی....شوهر خدابیامرزت ،زن داشته؟!همونی که میگن کشته تش؟!!زنش بوده؟!!...راست گفتن ؟تو روزنامه هام راجع بهش نوشتن،زنه هم مرده،،من ....من برای تو ناراحت بودم که این بلا سرت اومد!!...داداش حشمت میگه آبرو واسمون نمونده،همه حرف مارو میزنن!!
عمه داشت چی میگفت!!!راجع به من حرف میزد!!!؟سرمو چرخوندم وبازم هیچی نگفتم....حامد که اومد تو اتاق،به عمه شیوا گفت:زویا تو وضعیت مناسبی نیست ،شیوا!!خواهشأ با حرفاتون آزارش ندین!!
عمه شیوا باچشمای اشکبارش ،گفت:حامد جان،من واسش نگرانم،ناراحتم که دارم باهاش دردو دل میکنم....میدونم الان چه زجری میکشه!!بمیرم برات عمه جون که با این سنت،باید این مصیبتو تحمل کنی!!
حامد،باچهره مشوش ومحزونش ،روی صندلی نشست وآهی کشید!!انگاری داشتم از یه خواب عمیق بیدار میشدم!!!حرفای عمه رو توی ذهنم یه بار دیگه حلاجی کردم!!روبه حامد کردم وبا حیرت گفتم:حامد اینا چی میگن؟؟؟عمه میگه شوهر خدابیامرز!؟
حامد باچشمای نگرانش،نگام کرد وگفت:آروم باش عزیزم....
از جام بلند شدم،گلوم گز گز میکرد،دستی روش کشیدم،نفسم داشت بند می اومد،عمه هم بانگرانی نگام کرد وگفت:زویا جان....بشین واست میگیم!!
روبروی حامد ایستادم ،به چشماش زل زدم وگفتم: حامد!!!!....یعنی این حقیقت داره؟!!....نه ...نه...باورم نمیشه!!
حامد دستامو گرفت ومهربانانه نگام کرد وگفت:خودم همه چیو واست میگم،فقط تو آروم باش!!
آب دهانمو به سختی قورت دادم ،نفسام به شمارش افتاده بود،دوست داشتم حامد بگه،الان میبرمت پیش سهیل!!اما نگفت!!نگفت وبا نگفتنش قلبمو آتیش زد!!!باناباوری وحسرت روی زمین نشستم وگفتم:حامد....بگو که دروغه!!!بگو که اینا همه اش حرفه....بگو دارم خواب میبینم!!!
حامد اومد کنارم،بغلم کرد وگریه کرد.....بغضم شکست واشکای یخ زده اون مدتم ذوب شدن!! باصدای بلند زار زدم ونالیدم:وای حامد!!!!....وای که باورم نمیشه،من سهیلمو میخوام!!منوببر پیشش،دلم براش تنگ شده!!
حامد میون اشک وآه،نالید:دخترک شیرینم....صبور باش.
ضجه زدم وبلند بلند ،گفتم:نمیتونم....نمیتونم،نگو صبر!!از کلمه اش متنفرم.....وای که سخته!
فقط منو با سهیل آروم کن!!حامد......سهیل منو کجابردن؟!

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و بیست و دوم

حامد شونه هاش داشت میلرزید؛داشت برای من ؛دخترک بیچاره اش گریه میکرد!!عمه شیوا هم رو سرمون ایستاده و داشت اشک میریخت؛چندی نگذشت که درب اتاق باز شد وعمو ومهردادم وارد شدن....داشتن شکسته شدن منو میدیدن!!باصدای بلند فقط گریه میکردم!حامد دست رو سرم کشید وگفت:زویا جان پاشو ،پاشو قربونت برم...با گریه کردن فقط خودتو از بین میبری..
نفسام مقطع ونامنظم ،بود!!آهی کشیدم وگفتم:حامد...تو میدونی من چقدر سهیلو میخوام!تو میدونی عاشقش هستم!
حامد اشکامو ،روی گونه ام پاک کرد وگفت:آره عزیز دلم،میدونم....
هق هق کنان گفتم:منو ببر پیشش،بخدا دلم واسش یه ذره شده...
حامد سرشو گرفت پایین،عمو دستی روی شانه حامد گذاشت وبهش فهماند که بلند بشه،حامد کناری رفت وعمو حشمت روبروم زانو زد ،آهی کشید وگفت:دخترم....متأسفانه،آقا سهیل به رحمت خدا رفته....الان دوازده روزه،توهم نباید بااین کارات خودتو از بین ببری.
باشنیدن حرفای عمو ،نزدیک بود قلبم از حرکت بایسته!!دستای یخ کرده امو ،توی صورتم کوبیدم،یه بار نه،بلکه چند بار....عمو وعمه شیوا ،سراسیمه دستاموگرفتن ونزاشتن به خودم صدمه بزنم!!
هق هق گریه هام داشت بیشتر وبیشتر میشد!!!دوازده روز از مرگ عزیزتر از جانم میگذشت ومن بی خبر بودم....دوازده روز بود که قلب مهربانش از حرکت ایستاده بود ومن داشتم زندگی میکردم!!وای خدایا!!!!!همه میگن صبر،.....صبرتو بهم هدیه کن!!باحال نزارم اومدم تو هال وگفتم منو ببرین پیشش....
عمو اومد جلو،دستمو گرفت وگفت:الان شبه...فردا اول وقت میبریمت بهشت زهرا.....
با ناباوری ،جیغ کشیدم،دستامو از بین دستای نیرومندش بیرون کشیدم؛از فرط ناتوانی خم شدم وگفتم :نه........من همین الان ،میخوام پیش ...سهیل باشم!
حامد جلو اومد،دستامو گرفت وبازم منو به آغوش کشید.ودر گوشم زمزمه کرد:باشه ...عزیزم ،میبرمت!عمه شیوا پالتوی چرممو آورد وبا کمک خودش به تنم پوشاند ،حامد روسری شالمو ،دور سرم زد وگفت:پاشو......تابریم!!
مهرداد جلوتر رفت ،ماشینو بیاره دم در،عمو حشمت به حامد گفت:میزاشتی فردا...الان دیروقته،شگون نداره!!
حامد،که زیر بغلمو گرفته بود؛در جواب عمو گفت:اشکال نداره،داداش زخمش تازه اس ،میریم وبرمیگردیم...ببخش باعث اذیت شمام شدیم!!
از پله ها اومدیم پایین وزیر نگاه های عمو وزن عمو از در حیاط بیرون اومدیم،مهردادپشت فرمان نشسته بود،تنها کسی که حرفی نمیزد ،او بود!!عمه شیوا هم اومد که حامد خودش اومد صندلی عقب وکنارم نشست وعمه صندلی جلو نشست.حامد دستامو میفشرد و من هنوزم اشک میریختم،هوا تاریک بود،نمیدونم ساعت چند بود!!میون اشکام،هق هقی کردم وگفتم:حامد چه بلایی سر سهیل اومده!؟
حامد،باصدای حزن آلودش،گفت:سه تا گلوله بهش اصابت کرده بود!!همون مهشید خانم بهش شلیک کرده،بعدشم بایه گلوله به مغز خودش،خودشم خلاص کرده،،،
یاد اونشب افتادم،سهیل بامهشید درگیر شد!!صدای شلیکشو شنیدم ولی بقیه شو یادم نیست!!چشمامو رو هم گذاشتم وبازم گریستم،وقتی رسیدیم بهشت زهرا،سرمو بلند کردم وبا دقت اطرافمو نگریستم،اولین بارم بود می اومدم اونجا....مهردادرفت ورفت،تا بالاخره ،ماشینو گوشه ایی متوقف کرد،دست وپام اونقدر میلرزید ،نمیتونستم پیاده بشم،حامد دستمو گرفت وبه کمکش از اتومبیل خارج شدم،باد سردی می وزید!!ماه توی آسمون بود،تاچشم کار میکرد قبر بود!!دیدن این صحنه ها برام عجیب بود!!صدای جغدای شب هم در اون حوالی به گوش میرسید،آرام پامو رو زمین گذاشتم،داشتم از کنار قبرا رد میشدم،حامد دستمو گرفت وعمه شیوا هم در طرف دیگرم راه رفت،داشتیم میرفتیم که از دور نوری رو دیدم ،صدایی اومد،حامد سرجاش ایستاد وباصدای بلند گفت:پدرجان ،اومدیم سرخاک..

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و بیست و سوم

صدای پیرمرد،از دور ،اومد:این وقت شب؟!!
حامد باعصبانیت گفت:خب نیومدیم نبش قبر که!!
عمه شیوا هم به آرامی گفت:خب بیچاره مسئوله دیگه،
مهرداد اونطرفتر گفت:خادم امامزاده اس...
جلوتر از همه ،بی حرف رفتم،حامد خودشو بهم رساند وکنار قبری ایستاد!!!قلبم نزدیک بود بایسته،چندبار باناباوری ،حامدو نگریستم،حامد نشست ودستشو روی قبر گذاشت ،داشت فاتحه میخوند!!عمه شیوا وحامدم همین کارو کردن.....خیلی خودمو کنترل کردم!!!ولی نه!!نتونستم؛خودمو روی خاک جمع شده انداختم وهای های گریستم.....قبر تازه بود وهنوز سنگ نداشت!!روش اسمشو زده بودن سهیل توتونچی،قطعه......
وای .....خدا من،باورم نمیشه،چرا همه اتفاقات این چندماه برام مثل یه خواب میموند!!؟داشتم باصدای بلند گریه میکردم،اونقدر تو حال وهوای خودم بودم که اومدن پیرمردو ،به اونجا احساس نکردم،بعد از لحظاتی سرمو که بلند کردم،نور چراغ فانوس به چشمام اصابت کرد!!پیرمردی ریش سفید مقابلم ایستاده بود،چهره اش شبیه به مردان خدا بود!!بالبخندی زیبا داشت منو نگاه میکرد!!
به سکسکه کردن افتادم،حامد دستشو دور گردنم انداخت ومنو به خودش فشرد،داشتم به پیرمرد نگاه میکردم،طرز نگاهش خیلی عجیب به نظر میرسید ؛تبسمی کرد وگفت:صلوات بفرست ...دخترم!!دلت آروم میشه!
سرمو روی شانه حامد،گذاشتم ونالیدم،:چطور میتونم آروم باشم؟!...هیچی آرامم نمیکنه!!
حامد،منو به خودش فشرد ،بوسه ایی بر سرم زد وگفت:زویا....چشاتو ببند...فک کن سهیل روبروته....مطمئن باش ،همینجاس،الان داره نگات میکنه،باهاش حرف بزن عزیزم...
نگاه جستجوگرمو به اطرافم دوختم و گفتم: نیستش حامد....نیستش!!چرا باید بیخودی دل خودمو خوش کنم؟!وقتی هیچ امیدی نیست!!
پیرمرد،پوزخندی زد وگفت:اگه هیچ امیدی نیست چرا داری نفس میکشی؟!پس یعنی امیدت هنوز به الله تبارک وتعالی اس!!
صداش آرام ولحنش گرم وشیرین بود،با روسریم،آب دماغمو گرفتم وگفتم:من عاشق شوهرم بودم....شما نمی فهمید درد من چه گرانه!!
پیرمرد،تبسمی کرد وهیچ نگفت؛نمیدونم چرا ولی احساس میکردم،خیلی حرفا تو دلشه،مهرداد که گوشه ایی ایستاده بود،گفت:عمو دیروقته نریم؟!
حامد،منو تکانی داد وگفت:زویا جان پاشو بریم دخترم....
نگاه یخ کرده مو،بهش دوختم،ته دلم خالی شد گفتن بریم!!!دستی روی خاک قبر کشیدم،حامد باحسرت، نگام کرد وگفت:پاشو بریم،بهت قول میدم هر وقت که خواستی بیارمت اینجا،،
بازم سرمو رو خاک گذاشتم،مثل وقتیکه،سرمو به پهنای سینه اش میچسباندم وصدای قلبشو میشنیدم؛قطره اشکی از گوشه چشمم فرو چکید وگفتم:حامد...امن ترین جای دنیا الان برام همینجاس...ترو خدا بزار همینجا باشم...
حامد دستی روی سر وگردنم کشید ،عمه شیوا اینبار اومد کنارم وگفت:دختر گلم...پاشو بد موقع اس....میریم فردا میایم ...
دستامو روی پهنای قبر کشیده بودم و خاکشو میبوسیدم که پیرمرد بازم گفت:دخترم مرگ وزندگی دست حضرت حقه!!نباید نگران کسایی باشیم که از پیش ما کوچ میکنن،باید خودتو قوی کنی،بنده خودش هستیم ،از نزد خودش اومدیم وبه سمت خودشم برمیگردیم،پس خودتو عذاب نده..بلند شو!!!سرجام نشستم وگفتم:من امشب همینجا میمونم،شماها برین پس!!
حامد بهم خیره شد وبعد از لختی اندیشیدن،گفت:اگه اینجا نشستن آرومت میکنه باشه.....میشینیم،
دلم یه کم آروم شد،مهرداد وعمه رفتن،پیرمرد به حامد گفت :اینجا سرده بیاین پایینتر ،کلبه من اونجاس،کنار امامزاده.
حامد،ازش تشکر کرد وگفت :هر وقت سردمون شد حتما میایم.

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و بیست و چهارم

پیرمرد فانوسو جا گذاشت وخودش به سمت امامزاده رفت،سرمو روی ران حامد گذاشتم وکنار قبر ،دراز کشیدم،حامدم نشسته بود،دستشو رو صورتم کشید وگفت:انگاری سرنوشت توهم ،باید مثل خود من ،باشه،در اوج خوشبختی وخوشی ،از زندگی بریدیم!!
آهی کشیدم وگفتم:...بعد از تو فقط سهیل بهم آرامش میداد....صداش زدم: حامد،!!!
-جان حامد!!!
-الان سهیل چکار میکنه؟!حالش خوبه؟
-نمیدونم!!امیدوارم که حالش خوب باشه...
-تو میدونی الان کجاس وداره چکار میکنه؟!
-الان تو عالم برزخه،فاصله این دنیا و اون دنیا....
-وای حامد...چقدر ازش دورم.....الان آرزومه برم پیشش...
-عزیز دلم؛باید سعی کنی این ماجرا و قبول کنی،زندگی همینه،گاهی شادیه گاهی غم!
-حامد از اون شب بگو واسم...شما چطوری خبر دار شدین؟!
-اونشب ...نگرانت بودم،خیلی استرس داشتم،وقتی ازت خبری نشد،تصمیم گرفتم بیام لواسون...مهردادم گفت همراهم میاد،اومدیم،اما ترافیک ماشین ،زیاد بود،شب از نیمه شبم گذشته بود،داخل یه کوچه که شدیم،ماشین پلیس وگشتو دیدیم،به مهرداد گفتم نگه داره ،از ماشین پیاده شدم ورفتم جلو،از تجمع مردمی که اونجا بودن پرسیدم،چه اتفاقی افتاده،؟!هرکی یه چیزی میگفت،گفتن دوسه نفر کشته شدن وبا آمبولانس بردنشون،دلم بدجوری به جوش اومد،رفتم پیش پلیسای آگاهی تا جزییاتو بپرسم،یکی از مأمورا گفت:چرا میپرسم؟حقیقتو گفتم،وقتی فهمید نگرانم ،گفت:دوخانم ویه آقا به بیمارستان ارجاع داده شدن.
بانگرانی پرسیدم:کشته شدن؟؟؟گفت:دونفرشون بله،ولی نفر سوم زنده اس!!باوجودیکه نمیدونستم اصلا زویا اونجا بوده یانه ولی دلم میگفت برم بیمارستان مورد نظر،بامهرداد خودمونو رسوندیم بیمارستان،گفتن یکی از خانما باردار بوده بچه اش سقط شده وبردنش اتاق عمل،دیگه داشتم کم کم مطمئن میشدم خودتی!!!پشت در وایسادم،تا آوردنت بیرون،خودت بودی!!رنگت مثل گچ سفید شده بود،دکتر گفت به خون احتیاج داری.....اینقدر که خون از دست داده بودی!!بعد از عمل کورتاژ،خیلی بهت فشار اومده بود،بیهوش بودی،چند روز تو کما بودی...حالم داغون بود ،هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده،چرا سهیل کشته شده؟!!یکی دوبار مأمورای آگاهی اومدن سراغم و ازم سؤال پرسیدن،منم جریانو تا اونجایی که میدونستم گفتم،جسد سهیلو کالبد شکافی کردن،بعد از چند روزم جواز دفنشو صادر کردن،فقط یه خواهر داشت که اومد برای تحویل گرفتن جنازه اش،منم با چند تا از کارکنای هتل و دوستاش رفتیم مراسم خاکسپاری و
دستمو،پراز مشتی از خاک کردم وگفتم:حامد.....سهیل چه غریبانه از پیشم رفت،من.....من حتی نتونستم تو مراسمش شرکت کنم!!
حامد،صورتمو ،نوازش کرد وگفت:این درست که ازش خیلی دلخور بودم،ولی هیچوقت دوست نداشتم،جوانیش اینجوری تباه بشه......زویا،این مهشید همون طلبکارش بود؟!!
با تکان دادن سر،جمله اشو تأیید کردم وحامد گفت:خودشو بدبخت کرد!!!
آرام گریستم وگفتم :حامد یه آهنگ غمگین داری واسم بزاری؟!-----از همونایی که همیشه از دوری مامان ،خودت گوش میکردی!!

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و بیست و پنجم

حامد،بازم نوازشم کرد،اونم داشت گریه میکرد،فین فین کردنشو،شنیدم،حرفی نزد وبعد از لحظاتی؛گوشی شو روشن کرد وکنار سرم گذاشت،آهنگ قدیمی شروع شد،اونقدر غمگین بود که شدت اشکامو بیشتر کرد:
بردی از یادم،دادی بر بادم...با یادت شادم/
دل به تو دادم،در دام افتادم،از غم آزادم/
دل به تو دادم،فتادم به بند،ای گل بر اشک خونینم نخند/سوزم از سوز نگاهت هنوز،چشم من باشد به راهت هنوز/چه شد آنهمه پیمان؟که از آن لب خندان،بشیندم وهرگز خبری نشد از آن/
کی آیی به برم،ای شمع سحرم،در بزمم نفسی بنشین تاج سرم/تااز جان گذرم ،پا به سرم نه،جان به تنم ده/چون به سر آمد،عمر بی ثمرم،نشسته بر دل،غبار غم/ز آنکه من در دیار غم ،گشته ام غمگسار غم/
امید اهل وفا تویی ،رفته راه خطا تویی ،آفت جان ما تویی!!!!!
صدای دلکش و ویگن،منو به دنیای دیگه ایی برد،همه خاطراتم جلو چشمام داشت رژه میرفت!!سرمو روی خاک گذاشتم....چقدر گرم بود،احساس کردم تو آغوش گرم سهیلم،چشمای اشکبارمو آرام روی هم گذاشتم وبه خلسه ایی شیرین فرو رفتم!!
وقتی چشمامو باز کردم ،خودمو توی یه چار دیواری دیدم،من کجا بودم؟!خدایا چی میشد الان سهیل می اومد کنارم،،،اصلا کاش منم مرده باشم،با کنجکاوی سرمو بلند کردم ،روی یه تخت دراز کشیده بودم،بازم صدای اذان می اومد.....آرام سرمو روی متکای پشت سرم گذاشتم،بعد از لحظاتی صدای نماز خوندن کسی رو شنیدم،به سمت صدا برگشتم،پیرمرد بود،عبایی به تن کرده و قامت بسته بود،داشت نماز میخوند،سرمو چرخوندم،دنبال حامد میگشتم ،دیدم پایین تخت دراز کشیده،پتوی نازکی روش کشیده وچشماش بسته اس،به جان بی رمقم تکانی دادم وتوی تخت نشستم،به پیرمرد وحرکاتش خیره شدم.گاهگداری حامد نماز میخوند ومیدیدمش،ولی تا اونموقع اصلا راجع بهش فک نکرده بودم!!!واقعا این حرکات چی بود،ایستادن...دولا شدن ...و،بعد به سجده رفتن!!پیرمرد داشت کار خودشو میکرد،از نور کمی که توی اتاق بود میدیم داره با تسبیح دستش ،تسبیحات میگه؛ولی بامنم حرف زد ،بدون اینکه منو ببینه!!نمیدونم از کجا فهمید ،بیدارم!؟صدای آرامش تو اتاق ،طنین انداز شد وگفت: حکمت کارای خدا نهفته اس،....ما که بنده اش هستیم،نمیبینیم،یعنی درکش نمیکنیم!!اما باید یقین داشته باشیم ،پشت هر کاری حکمتی نهفته اس،نباید شک کنیم،نباید ناراضی باشیم،فقط به خودش پناه ببریم...یادش آرام بخش دلهاس؛
درک حرفاش برام سخت بود،ولی،،،وقتی حرف میزد آروم میشدم،دوست داشتم بازم حرف بزنه،حامدم بیدار شد،بدنشو کش وقوسی داد....نگاهی به دورو برم انداختم،تاریک بود،ولی میشد دید که یه اتاق کوچیک وساده اس،از پنجره کوچکی که کنارم بود بیرونو ،نگریستم،داشت کم کم هوا روشن میشد،یه روز دیگه بازم شروع شد،مثل روزای دیگه؛ولی برای من هیچ قشنگی نداشت!!سهیلی وجود نداشت که دنیا قشنگ باشه!!دلم برای سیگار کشیدناش تنگ بود....برای خیره شدناش،برای مستی وحال ناخوشش!!ای خدا!!چقدر بی هدفم.....چقدر دلتنگم،از جام بلند شدم،حامد مثل برق گرفته ها تو جاش نشست وگفت:کجا میری بابا؟!
به حامد نگریستم وآرام ،گفتم:پیش سهیل!!!
حامد خواست بلند بشه،فوری گفتم:میخوام خودم تنها برم.....
حامد سر جاش نشست،نگام کرد وگفت،سرده....یه چیزی بزن دور خودت!!

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و بیست و ششم

پیرمرد پشت سرم بود،لبخندزنان،گفت:بیا دخترم....این پتو رو دور خودت بزن،هنوز پالتوم تنم بود،ولی هوای اول صبح سرد بود،بیحرف پتوی نازکو ازپیرمرد گرفتم واز اتاق اومدم بیرون،به سمت خونه ابدی سهیل رفتم،هوا به سرعت داشت روشن وروشنتر میشد؛الان تا دیشب کمی آرامتر شده بودم،کنارقبر نشستم،دستی روش کشیدم وگفتم:سلام....سهیل جانم....خوبی؟!
منتظر نشستم،ولی جوابمو نداد!!!بغض کردم وگفتم:قرار بود وفاداریتو بهم ثابت کنی،خودت گفتی تنهام نمیزاری هیچوقت!!به من گفتی تنهایی ،هیشکیو نداری،تنهات نزارم،...ولی خودت منو تنها گذاشتی!!!آخه چرا؟!چرا.....اینقدر زود،!!وروجکتم تنهام گذاشت!
دستمو روی شکمم کشیدم،آهی کشیدم وقطرات اشک روی صورتمو با پشت دستم کنار زدم وگفتم:کاش حداقل اون یادگاریت ،برام می موند!!
گریه ام اوج گرفت،هق هق ام بلند شد ،سرمو روی خاک گذاشتم وگفتم:سهیل پاشو.......پاشوسیگاراتو بکش!!!پاشو باهم بریم خونه،آخه من خیلی تنهام....من تازه پیدات کرده بودم!!......داره صبح میشه،ولی تو نیستی!
اونروزو پیش سهیل بودم،از سر قبر تکان نخوردم،حامدم مانعم نشد،به حامد گفتم ،یه سنگ قبر خوشگل میخوام براش بزنیم،حامدباخوشحالی گفت،باشه فقط تو بیا باهم برگردیم خونه،بعد از سیزده به در میایم وهمه چیو درست میکنیم،تازه یادم افتاد،روز سیزده نزدیکه،عجب عیدی بود امسال!!بدترین عید زندگیم!!باحامد برگشتم خونه ولی چه حال بدی داشتم،از اتاقم اصلا بیرون نیومدم،همه اش دلم هوای مزار سهیلو میکرد،حداقل اونجا آرامم میکرد،خونه عمو حشمت بودم،یکی دوبار مأمورای کلانتری اومدن دیدنم و ازم سؤال کردن،دو مردی که برای مهشید کار میکردن واونروز تو ویلا بودن،همه چیو به پلیس گفته بودن وپلیس هم به خاطر تکمیل پرونده ،از منم مصاحبه کرد،به گفته اون دوتا مرد،اون روز ماجرا،به دستور مهشید میرن وسهیلو از دم خونه اش به زور به ویلای لواسان میبرن؛مهشید از قبل نقشه اون مهمونی رو کشیده بود،قصدش اذیت وآزار من و از بین بردن بچه ام بود؛وقتی رفتم اداره پلیس واون دوتا مرد بازداشت شده رو دیدم،یاد اونروز شوم افتادم،یکیشون گفت:مهشید خانم،عاشق آقا بودن،تو اون چندسال ما از ارتباطشون خبر داشتیم،دوست داشتن همه زندگیشونو برای آقا فدا کنن،ولی از یه وقتی که فهمیدن،آقا ازدواج کرده و خاطرخواه زنشه،دیگه داغون شد،به فکر انتقام بود...هر لحظه فکری به سرش میزد،اونروزم مارو فرستاد تا به زور آقا رو ببریم لواسون،آقا سهیلو به زور بردیم،همونجام با گوشی آقا ،به خانمش پیغام داد ودعوتش کرد اونجا....هرچه آقا داد زد وگفت:پای زنشو به اونجا نکشونه،تو گوش خانم نرفت،بعدهم که خانم اومدن وشد حرف ودعوا!!...ولی مهشیدخانم،آقا رو دوست داشتن،قصدشون کشتنش نبود،اون اسلحه رو هم فقط برای ترساندنشون آوردن،...همه اون اتفاقات ناگهانی پیش اومد،مهشید خانم ،ناخودآگاه به آقا سهیل شلیک کرد،بعدم وقتی دید آقا نقش بر زمین شد،داشت دیوونه میشد و بدون فوت وقت اسلحه رو روی مغز خودش نشانه گرفت وخودشم خلاص کرد!!ما دستپاچه شدیم؛از ترس فرار کردیم ،ولی همینکه پامونو از خونه گذاشتیم بیرون دیدیم همسایه ها اومدن پشت در،نزاشتن فرار کنیم،صدای شلیک گلوله هارو شنیده بودن وفک کردن ما قاتلیم!!

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و بیست و هفتم

شنیدن اون توضیحات دردی رو از من دوا نمیکرد،سردرگم وپریشان بودم،نمیدونستم از زندگی چی میخوام!!؟به کمک حامد سنگ قبر سفارش دادم،میخواستم عکسی از خودشو روی سنگ طراحی کنم،برای بردن عکس باید میرفتم خونه اش!!پاهام سنگین بود ،انگار وزنه های سنگینی بهش وصل بود!!با دلی اندوهگین وقلبی ماتم زده رفتم!!همه جا بوی ناامیدی میداد،حتی نگهبان برج،که تا منو دید،چشماش پره اشک شد !!باکلید درو باز کردم!!!احساس کردم همون لحظه اییه که سهیلو از دست دادم،به اون حد برام سخت بود!!کفشاشو دم در که دیدم،رو زمین زانو زدم و همه رو بغلم کردم وهای های گریستم،رفتم داخل ومثل دیوونه ها به همه چی سرک میکشیدم وگریه میکردم،گریه هام بلند بلند بود ،دلم آروم نمی گرفت!!رفتم تو اتاق خواب،خشکم زد!!مثل یه رباط شدم،مستقیم رفتم روی تخت دراز کشیدم،دست وپامو جنین وار،تو شکمم جمع کردم ومتکای سهیلو رو صورتم گذاشتم،بوی خودشو میداد!!اونقدر گریستم تا از حال رفتم....نمیدونم خواب بود یا هرچی!!سهیلو دیدم که اومده خونه،مثل همیشه سرحال ومرتب بود،بهم گفت:نباید غصه بخورم،گفت برام دعا کن،!!گفت زویا تو نجاتم دادی،ازت ممنونم!!داشت ازم تشکر میکرد!!باصدایی به خودم اومدم،چشمامو باز کردم،مات ومتحیر ،به اطرافم نگریستم،یه زن ،رو سرم ایستاده بود وداشت بااخم سرم داد میکشید که کی هستم واونجا چکار دارم؟؟؟!چشمامو چند بار باز وبسته کردم ،یه نگاه به اطرافم انداختم،دختره لباس مشکی تنش بود ،موهای بلوندشو یه طرفه کنار زده بود،باخشم نگام کرد وگفت:چرا جواب نمیدی کی هستی؟؟
توی جام نشستم،نفس عمیقی کشیدم وگفتم:ببخشید،اینجا خونه منه!!
دختره که دست به کمر،رو سرم ایستاده بود،پوزخندی زد وگفت:تو هم ادعا میکنی زنشی؟!ای بابا!!جدیدأدوست دخترام خودشونو مالک میدونن!!
نمیدونستم منظورش چیه،ولی از جام بلند شدم وگفتم:من دوست دختر سهیل نبودم...زنش بودم!!
تو عمق چشام نگاه کرد و گفت:ببینم تو....همون زویا نیستی؟!درست میگم؟!زو...یا؟؟
سرمو بالا وپایین ،تکان دادم و دختر ،کمی آرام شد وگفت:یکی دوبار میشنیدم تلفنی باهات حرف میزد وصدات میکرد،یه بار بهش گفتم،اینم دوست جدیدته؟گفت،نه...این با بقیه فرق میکنه،لحنش جدی بود!!سهیلو ندیده بودم ،از یه زن خوشش بیاد،باورنکردم،گفتم حتمأاینم یه نقشه جدیده!!
از حرفاش ،تقریبأ مطمئن شدم،ساناز خواهرشه!!اونروز پای حرفای ساناز نشستم،باهم خیلی گریه کردیم،میگفت این درست که خیلی کم به هم سر میزدیم ولی همیشه،دلم خوش بوده که تو دنیا کسی رو دارم،حالا هیچ کس نیست وقتای ناراحتیم بیام وبهش بتوپم وعقده هامو رو سرش خالی کنم،کاری که همیشه باسهیل میکردم!
از بین وسایل سهیل ،گشتم وبعضی چیزارو به یادگار برداشتم،فندک مارک دارش....یه بسته از سیگار کاپتان بلکش....ادکلن تلخش که همیشه اون بو رو میداد!!و از بین لباساش،همه اونایی رو که دوست داشتم تو یه چمدان گذاشتم،قاب عکساش.....همه رو با گریه وزاری جمع آوری کردم.ساناز میگفت،همه اموال سهیل بهش میرسه،میخواد خونه رو بفروشه....درآخر حرفاش گفتم :من برای بردن ارث نیومدم اینجا ولی....منم به عنوان همسر قانونی باید سهم الارثی داشته باشم!!ساناز سکوت کرد،بعدم گفت:چرا اسمت تو شناسنامه اش نیست؟!
گفتم:خب عقدمونو ثبت نکردیم!!

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و بیست و هشتم

پیدا بود ساناز،نمیخواست شریکی برای تصرف اموال برادرش ،پیدا کنه!!از اونجا رفت ومن تنها موندم،حامد بهم تلفن کرد،گفتم ؛شبو اونجا می مونم،مثل دیوونه ها مدام باخودم وسهیل حرف میزدم،جای جای خونه،میدیدمش وازش خاطره داشتم،رفتم سراغ سیدی فیلماش،بابغض نگاشون کردم،میگفت فیلم خیلی دوست داره......سیل اشکام تمومی نداشت!!روی یکی از سیدیا نوشته بود،در گردباد حوادث،عشق اولین قربانی است!!واقعأحقیقت داشت!!
زندگی من اونروزا،در رفتن به سر مزار سهیل ختم میشد،ساناز در یه تماسی بهم گفت ،من هیچ ارثی نمیتونم از اموال سهیل ببرم ،چون عقدم ثبت نشده و مقیم کشور دیگه ایی هستم!!رفتم همون دفترخانه ایی که قرار بود عقدمونو ثبت کنه،ازش شرایطو پرسیدم، حاج آقایی که عقد منوسهیلو خوند همونجا بود وگفت:فقط به خاطر سهیل صیغه عقدو جاری کرده وگرنه خلاف مقررات بوده وما باید کلی مراحلو میگذروندیم تا بتونیم بریم محضر وعقدمونو ثبت کنیم،دیگه بی خیال موضوع شدم ؛حق با ساناز بود!!یکماه از سال جدیدهم گذشت؛یکماه از رفتن سهیل!!میخواستم کم کم به اون وضعیت عادت کنم،هر روز میرفتم بهشت زهرا وبهش سر میزدم،ولی دلم آروم نبود،بیقرار بودم،یه عکس روی سنگ قبرش،دادیم طراحی کردن که هربار بانگاه کردن بهش بیقرارتر؛ میشدم،زندگی در بهشت زهرا وکنار اون امامزاده ،برام خیلی قشنگتر از زنذگی شهری بود؛خوشا به حال پیرهادی!!همون خادم امازداه،که میگفت ،چهل ساله اونجا زندگی میکنه،وقتی میرفتم پیش سهیل ،می اومد کنارم وباهام حرف میزد،حرفاش قشنگ بود،برام تازگی داشت؛خونه ساده وفقیرانه اش بیشتر حالمو خوب میکرد،از میون وسایلش ،سجاده وقرآنشو از همه بیشتر دوست داشت....پیرهادی ،بهم میگفت:به خدا توکل کن!!وقتی میدید بیقرارم ،از خدا برام حرف میزد؛یه روز دلمو دادم به دریا وگفتم:پیر هادی میشه یه کم بیشتر از توکل برام حرف بزنی؟!راستش من میدونم خدا چیه،کجاس!!ولی تاحالا عمیقأ بهش فک نکردم،ببینم اعتماد وتوکل بهش چطوریه؟!
پیرهادی فقط تبسم کرد،بعد گفت:باورتو قوی کن!!پیش خدات،رو راست باش،.ببینم تاحالا باخدا حرف زدی؟!
سرمو بلند کردم وگفتم:خب آره...وقتی یه چیزیو ازش میخوام....باهاش حرف زدم!!
-اون حرف زدنو نمیگم.....نمازو میگم،تاحالا در پیشگاه حضرت دوست ایستادی؟!
یه کم حرفاش برام سنگین بود،گفتم:نه...من بلد نیستم....نماز بخونم!!
اومد سمتم،بالبخند گفت:این بیقراریات با خوندن نماز از بین میره!!ولی به شرطی که خلوص نیت داشته باشی،یعنی باتمام وجودت روبه قبله محمدی ،بایستی.
باسردرگمی گفتم:خدا هیچوقت یه چیزی رو کامل به من نداده....پدر بدون مادر!!زندگی توی غربت بدون هیچ فامیلی،حالام که سهیلو ازم گرفت!!من الان به هیچی دلخوشی ندارم؛
پیرهادی ،که چهره نورانی ومخلصش،با لبخند کامل وبی ریا بود،لبخند همیشگیشو زد وگفت:بخند،،،،بخند تا دنیا به روت بخنده!!
باکلافگی،سری تکان دادم وگفتم:حتی دوباره لبخند زدنم ،دل میخواد،،،که من ندارم!!
سری تکان داد وضمن رفتن به کنار ،گلدانهای شمعدانی اش که دور تادور امامزاده بود وهر روز آبشون میداد،دستی روی برگه های لطیف شمعدانی کشید وگفت:اول خودتو پیدا کن....ببین کی هستی،کجا اومدی،هدفت از این زنگی چیه....بعد برو سراغ سؤالای دیگه!!!ببین کجای این راه هستی؟!هر اتفاق ناخوشایند در زندگی ،آدما رو برای یه چشم انداز بزرگ آماده میکنه!!میتونه زنگی رو در گوشمون به صدا دربیاره ومارو به قدردانی از نعمتایی که داریم بیدار کنه....

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و بیست و نهم

با کلافگی وسردرگمی،گفتم:این حرفا برام جدیده...نمیفهمم ولی دوست دارم بشنوم!!
پیر هادی باتبسم شیرینش ،گفت:به جای فک کردن به چیزی که نداری یا از دست دادی،ذهنتو به نعمات وبرکاتی متمرکز کن که تابحال ازش غافل بودی!!به خدا توکل کن ودربرابر اونچه که روزگار برات مقدّر کرده،سر تعظیم فرو بیار....
سرمو گرفتم پایین وگفتم:پیرهادی،من عاشق سهیل بودم...یعنی الان که فکرشو میکنم،دیوونه اش بودم وخبر نداشتم،ولی سهیلو از دست دادم!!!
خندید وگفت:اینو بدون،هر کسی وهر چیزی که به زندگیت راه پیدا میکنه،برای حضورش دلیلی داره!!نگرشتو نسبت به زندگیت تغییر بده،بزار باقی عمرتو جور دیگه ایی فکر کنی...
تندی گفتم:ولی آخه چطوری!! ؟
هر فکر بد ومنفی رو از ذهنت دور کن،به آفریدگار خودت وسهیل فکرکن،به کسی که خلقت کرده....هر چیزی که میبینی،بیخودی از کنارش رد نشو؛بیندیش درباره اش!!
حرفای پیرهادی قابل تأمل بود.همه اش به این فکر میکردم،که حرف زدن باخدا چطوریه!؟اصلا عمیقأ حسش کنی چه لذتی داره؟!وقتی برگشتم خونه عمو،یکراست رفتم تو اتاقم ودرو بستم،وضو گرفتن ونماز خوندنو بلد نبودم،رفتم تو اینترنت وسرچ کردم؛همه چی بود!!چیزایی رو که میخواستم یادداشت کردم وبرای اولین بار دور از چشم بقیه رفتم ووضو گرفتم،بعد هم پاورچین پاورچین رفتم و یه سجاده وچادر از اتاق دیگه ایی آوردم،یه حس خوبی داشتم،بعد از مرگ سهیل ،این اولین حسی بود که برام خوشایند بود،آرام بودم ،به خدا گفتم،نمیدونم چرا سهیلو ازم گرفتی ولی اینو احساس میکنم که همه اش داری نگام میکنی،خیلی گریه کردم،گفتم سهیل تو خوابم گفته براش دعا کنم!!!میدونم یه خطاهایی کرده که این اواخر پشیمون بود،پس تو هم ببخشش!!روی سجاده خوابم برد،باصدای تلنگری که به در زده میشد،از خواب پریدم،حامد بود....تندتند سجاده رو جمع کردم،دوست نداشتم کسی ببینه نماز میخونم،درو باز کردم ،حامد اومد داخل،به طرز عجیبی ،نگام کرد!!یه نگاه که به خودم انداختم دیدم هنوز مقنعه بلند سفید چانه دار سرمه!!حامد بیخیال ظاهرم شد،اصلا حرفی در اون رابطه نزد،درباره برگشتنمون به پاریس حرف زد!!انگار بند دلم پاره شد!!این درست که سهیلو از دست داده بودم،ولی چیزای دیگه ایی رو به تازگی کشف کرده بودم!!همنشینی با پیرهادی،خیلی آرومم میکرد؛به حامد گفتم من نمیتونم بیام پاریس،اخم کرد وگفت؛ایران باشم که چی؟!گفتم:اینجابه سهیل نزدیکترم.....
حامد خیلی باهام بحث کرد،درآخربه هیچ نتیجه ایی نرسید.....
هربار که میرفتم بهشت زهرا،به امید این میرفتم که پیرهادی یه حرف جدید برام بگه،همینطورم بود؛هر روز با گوش دادن حرفای پیرهادی ودیدن اونهمه مرده ایی که به سینه قبرستون میاوردن،من به خیلی چیزا پی می بردم،انگاری از زرق وبرق دنیا بریده بودم،شده بودم یکی مثل پیرهادی،دوست داشتم یه زندگی داشته باشم مثل اون؛از خودم وزندگیم خیلی بیشتر براش گفتم،از سهیل ورابطه ام باسهیل!اون پیرمرد ،اینقدر خالص بود که میتونستم به راحتی همه گناهای گذشته مو براش بازگو کنم،بهم میگفت؛استغفار کنم!!طلب بخشش!!گفتم ،توفکر سهیلم!!گفت ،براش دعا کن....

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و سی ام

پیرهادی میگفت:مطمئن باش سرراه سهیل قرارگرفتی وزندگیشو سروسامان بخشیدی ،هم برای خودت امتیاز محسوب شده هم سهیل!!خوشحال بودم....دیگه نگران وناراحت نبودم،بیشتر فکرم به این بود که کاری کنم سهیل آرامش داشته باشه،بیقرارنبودم واین آرامش روحی وروانیو مدیون پیرهادی میدونستم،اون منو با دنیای دیگه ایی آشنا کرد،لذتی که در دنیای جدید داشتم،درهیچ برهه از زمان نداشتم،خدایی رو که پیدا کرده بودم، فراتر از تصورات قبلیم بود،خوشحال بودم که عشق سهیل منو به اون درجات رسونده بود،حالا دیگه عشقم به خدای سهیل،خدای همه جهانیان بیشتر از پیش شده بود......حامد هرچه سعی کرد منو باخودش برگردونه پاریس،اما موفق نشد،خودش رفت وقرار شد همه کارا رو انجام بده وبرای همیشه برگرده ایران.....دوست داشتم کار جدیدی رو شروع کنم،یه کاری که خداپسندانه باشه،توی اون احوال وافکار بودم که ساناز خواهر سهیل بهم تلفن کردوگفت:از میون اموال سهیل خونه رو برای من گذاشته،میگفت :هرچه فکر کرده،نتونسته از من راحت بگذره،گفتم ،من چشمم دنبال مال واموال سهیل نبوده ونیست،اما اصرار کرد وگفت،قبول کنم.
بعدها ،بافروش خونه سهیل ،پولی دستم اومد وتونستم مؤسسه ایی به عنوان کمک به افراد بی بضاعت وبیماریهای خاص،دایر کنم،هدفم کمک به اطرافیانم برای بخشودگی خودم وسهیل بود......من در اوج جوانی وناپختگی ام اعمال ناشایستی انجام دادم،آگاهی کمی که داشتم باعث شد که به چیزای دیگه فکر نکنم!!سن وسال کمم ،حکایت از بی تجربگیمو داشت ولی خب در کارم از خیلیا کمک میگرفتم،عموحشمت،عمه شیوا،که خودش دست راستم شده بود،همه شون خوشحال بودن که من بازم به زندگی برگشتم ومشغول انجام اینچنین کار خیری هستم.حامدم بعد از چند ماه بازم برگشت ایران،برای انجام بعضی کارای اقامتمون منم باید یه سر میرفتم فرانسه،که رفتم وخوشبختانه ،با موفقیت برگشتم،یکماه ونیم بیشتر بود که در سفر بودم ونتونسته بودم برم بهشت زهرا،سراسیمه خودمو حاضر کردم ورفتم ،اما این دفه هم شنیدن خبر ناگواری ،بدجور به همم ریخت،پیرهادی به رحمت خدا رفته بود!!!پیرمردی که کمک شایانی به من وزندگیم کرد!!هیچوقت توی اون مدت از گذشته وکس وکارش برام حرف نزد!!در اتاقش کلید شده بود وآقای دیگه ایی اونجا بود،قبرشو پیدا کردم ورفتم پیشش،کمی گریه کردم،گفتم:همدم خوبی برام بودی،افسوس که توهم زود رفتی!!!....نمیدونم کی بودی!!
ازکجا اومده بودی!ولی اینو میدونم،که فرشته نجات من شدی،برای تولد دوباره ام،برای بیدار شدن حس خفته ام!!برای اینکه بدونم عشق مجازی آدمارو به عشق حقیقی میرسونه!!پیرهادی دوست دارم...میدونم الان راحت وآسوده ایی،ولی برات دعا میکنم ،چون همیشه خودت اینو میگفتی که درحق هم خیلی دعا کنیم،،،

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و سی و یکم

از جام بلند شدم وبازم رفتم سمت امامزاده،آقایی که به جای پیرهادی ،خادم اونجاشده بود،منو از دور نگاه کرد وگفت:ببخشید شما خانم مهرآسا نیستین؟!
گفتم:بله...چطورمگه؟؟
لبخندی زد وگفت:توی وصیت پیرهادی،اسم شمارو آورده....یه لحظه صبر کنین...
مرد میانه سال،داخل امامزاده رفت وبعد از چندی برگشت،رفتم جلو ودیدم،یه نایلون دستشه وبه طرز مقدسی گرفته!!
گفت:پیرمرد کسیو نداشت!!حتما خبر دارین که چهل ساله اینجا زندگی میکنه ،از شهر بریده ورفیق وهمدمش شده بودن این اموات!!
سری تکان دادم وگفت:تو وصیتش نوشته بود،کتاب قرآن وسجاده اش از همه چی براش گرانبهاتره،اونو هدیه میکنه به دختر نداشته اش؛خانم زویا مهرآسا!!
لبخندی گشاد،تمام پهنای صورتمو دربرگرفت وباشادی بسته رو از مرد گرفتم،رفتم وسر قبرش نشستم،بسته رو باز کردم یه سجاده وتسبیح با یه کتاب قرآن زیبا!!
بلدنبودم قرآن بخونم،ولی بااشتیاق ،ورق زدم...معانی زیبایی داشت،از جام بلند شدم وبه سمت خونه عمو برگشتم،قرار بود حامد یه خونه اجاره کنه که عمو حشمت مخالفت کرد وگفت خونه پدری شونو میفروشه وبا پول مغازه های بازار وخونه ،سهم الارث همه رو میده،حامدم استثناء نیست،خوشحال بودم که زندگیمون کمی سروسامان میگیره،ولی در این میان،فکر مهرداد بود که بازم ذهنمو مختل کرد،مهردادباهام حرف زد،میگفت،هنوز بهم علاقه داره واتفاقات این مدت چیزی از علاقه شو نسبت به من کم نکرده،ولی من هیچوقت دوست نداشتم بعد از اونهمه خاطرات تلخ به ازدواج فکر کنم،بخصوص مهرداد!!که مطمئن بودم زن عمو پشت سرم چه حرفایی زده ومیزنه!!جواب منفی بهش دادم،به عمو حشمتم گفتم؛من نه تنها با مهرداد،بلکه قادر نیستم باهیچ کس دیگه ایی ازدواج کنم !!عمو متقاعد شد،بجز خود مهرداد!!خبر داشت که پنجشنبه ها میرم بهشت زهرا،داشتم سنگ قبرو ،باگلاب میشستم،که سایه کسی روی سنگ مشکی ،افتاد!!برگشتم،دیدم مهرداده!!عینک آفتابیشو از چشماش ،برداشت اومد کنارم نشست،دستشو روی قبر گذاشت وشروع کرد به خوندن فاتحه،،،به روبروم زل زدم،بعد از لحظاتی ،سلام کرد،به سمتش چرخیدم وجوابشو دادم؛همینطور که نگاه خیره اش به جلو بود،گفت:اولین بار که دیدمت،نمیدونم بگم چه حالی بهم دست داد،عشق لحظه ایی بایه نگاهو تجربه نکرده بودم....یعنی اصلا هیچ عشقیو تجربه نکرده بودم!!کم کم احساس کردم بهت علاقمندم ویه احساس زودگذر نبوده،حتی باوجود اینکه خبر داشتم سهیلم تو زندگیته،ولی دوست داشتم بهت فک کنم....الانم بعد از گذشت یکسال،بعد از بوجود اومدن،اینهمه اتفاق بازم خواهانت هستم....میخوام جواب رد بهم ندی زویا!!
تندی نگاش کردم وگفت،: چون واقعأ میشکنم!!
نمیخواستم آرامشیو که بدست آورده بودم،بازم از دست بدم،اخمی کردم وگفتم:من اصلا قصد ازدواج ندارم،اینو به عمو هم گفته بودم!!
بیقرار نشان میداد،از جاش بلند شد وگفت:زویا من عاشقتم....چرا نمیفهمی!!...بخدا اصلا رابطه گذشته ات برام مهم نیست،من خودتو میخوام!!
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم وگفتم:من یه زن بیوه هستم که بچه اشم سقط کرده!!فک نمیکنم واسه مادرت و زنای روضه ومسجد شنیدن این اوصاف خوشایند باشه!! که البته من به مادرت حق میدم!!

ادامه دارد....

نویسنده : #خانم_بهار_سلطاني

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─