#در_مسير_باد_بمان
🍃 ( قسمت پنجم)🍃
عمه شیوا!! پیداش کردم وشتابزده شماره روگرفتم. اماتلفنم جواب نداد!!!!یه خانم ازآپارتمان خارج شد، سمتش رفتم وازواحدسه ازش سوال کردم. خانم عینکی ، بادیدن من به جای اینکه جواب سوالموبده؛ عینکشوروی چشماش جابه جاکردوضمن وارسی کردن سرتاپام ، گفت:خونه آقای سعیدی رومیگی؟؟فامیلی شوهرعمه روبلدنبودم!!گفتم:نمیدونم، خانمشون اسمشون شیواس. . .
-آره، ، ، شیواخانم!! . . . خونه نیستن. . . یعنی شیواخانم نیستش. . . راستش. . . .
بایه نگاه به اطرافش، صداشوکمی یواشترکردوگفت: میگن قهرکرده رفته خونه باباش، دختراشم بعضی وقتامیان ومیرن. . . قلبم شکست!!!عمه روخیلی دوست داشتم، ولی همیشه ازرابطه خوب خودش باشوهرش حرف میزد!!چطورممکنه؟؟!صدای زنو شنیدم که گفت:فامیلشون هستی؟؟؟ازکجااومدی؟ باصدای تحلیل رفته ام گفتم:آدرس خونه پدرشوندارین؟؟ جوابم داد:نه ، باکسی ارتباط ندارن، فقط خودشونن، آخه شوهرش یه کم بداخلاق وحساسه. . . دیگه داشتم ازبدگویی هاش عصبی وکلافه میشدم. شماره خودم وهتلو بهش دادم وعاجزانه ازش تقاضاکردم ، اگه عمه یادختراشودیدشماره روبهشون بده. . .
چندروزی توی هتل بودم وجایی نمیرفتم، کسی هم باهام تماس نگرفت، خودمم هرچه به شماره عمه زنگ میزدم ، خاموش بود. راجع به قضیه عمه چیزی به حامدنگفتم، خودش کم غصه داشت، اینم بهش اضافه میشد!!! وضع روحی وروانیم هم چندان تعریفی نداشت؛ تنهاسرگرمی ام رفتن به لابی هتل بود، چندباردیگه آقای مدیرودیدم، خودمانی ترباهام رفتارمیکرد، وروزی که داشتم اتاقموباز رزرو میکردم، خودش اومدکه کاراموانجام بده، ازم پرسید، نرفتم سراغ فامیلام؟!گفتم رفتم ولی فعلا خونه نیستن.
زیرچشمی نگاهم کردوگفت:پنج روزدیگه تمدیدکنم؟سرموبه زیرگرفته بودم وگفتم:آره ممنون!نصفی ازپولام هنوز دلاربودن، یه مقدارپول ایرانی ازکیفم بیرون کشیدم وجلوی روش ، روی میزقرار دادم. نگاش که کردم؛ دیدم بهم خیره شده!!آب دهنموبه سختی قورت دادم وگفتم:ببخشیدمن فعلا همین مقداراسکناس ایرانی همراهمه . . . بسته تراول چکو روی میز، به سمتم سر دادوگفت:اصلا. . . این پولوقبول نمیکنم!!حیرت زده شدم وگفتم:آخه چرا؟؟!دستی روی صورتش کشیدوگفت: فعلا مهمون مایی، پول ازت نمیگیرم . . . گفتم:آخه نمیشه، مگه پولوپیش پیش ازمهموناتون نمیگیرین؟ نگاهمون توی چشمای هم گره خورد؛ چه رازی دراین چشمها بودکه منو به سمت خودش میکشید؟!قدری درنگ کردوگفت:شماباهمه مهمونای من فرق داری. . . . !!!!!صبرکن یه کم بیشترباهات راحت باشم، . . . زویا خانم!!
چقدرقشنگ اسمموتلفظ کرد!!توی دلم انگارداشت اتفاقی تازه رخ میداد!قلبم تکانی خورد؛ نمیدانم این حس وحال عجیب وغریب چه بود؟!دستام یخ کردوهیچ نگفتم، امااوگفت:پیداست دخترخونواده داری هستی. . . . مثل من!!
هنوزحرفی نزده بودم، که لبخندی به گوشه لبش، راندودرحالیکه باچشماش اطرافش رو دیدمیزدادامه داد:میشه یه خواهشی ازت داشته باشم؟هنوزگنگ بودم. . . . خواهشش چی میتونه باشه؟!جواب ندادم وگفت:میدونی که من مدیراین هتلم ونمیتونم اینجاباهات راحت حرف بزنم. . . میشه یه ساعت وقتتوبه من بدی بریم بیرون ازهتل باهات صحبت کنم؟
ادامه دارد....
نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
🍃 ( قسمت پنجم)🍃
عمه شیوا!! پیداش کردم وشتابزده شماره روگرفتم. اماتلفنم جواب نداد!!!!یه خانم ازآپارتمان خارج شد، سمتش رفتم وازواحدسه ازش سوال کردم. خانم عینکی ، بادیدن من به جای اینکه جواب سوالموبده؛ عینکشوروی چشماش جابه جاکردوضمن وارسی کردن سرتاپام ، گفت:خونه آقای سعیدی رومیگی؟؟فامیلی شوهرعمه روبلدنبودم!!گفتم:نمیدونم، خانمشون اسمشون شیواس. . .
-آره، ، ، شیواخانم!! . . . خونه نیستن. . . یعنی شیواخانم نیستش. . . راستش. . . .
بایه نگاه به اطرافش، صداشوکمی یواشترکردوگفت: میگن قهرکرده رفته خونه باباش، دختراشم بعضی وقتامیان ومیرن. . . قلبم شکست!!!عمه روخیلی دوست داشتم، ولی همیشه ازرابطه خوب خودش باشوهرش حرف میزد!!چطورممکنه؟؟!صدای زنو شنیدم که گفت:فامیلشون هستی؟؟؟ازکجااومدی؟ باصدای تحلیل رفته ام گفتم:آدرس خونه پدرشوندارین؟؟ جوابم داد:نه ، باکسی ارتباط ندارن، فقط خودشونن، آخه شوهرش یه کم بداخلاق وحساسه. . . دیگه داشتم ازبدگویی هاش عصبی وکلافه میشدم. شماره خودم وهتلو بهش دادم وعاجزانه ازش تقاضاکردم ، اگه عمه یادختراشودیدشماره روبهشون بده. . .
چندروزی توی هتل بودم وجایی نمیرفتم، کسی هم باهام تماس نگرفت، خودمم هرچه به شماره عمه زنگ میزدم ، خاموش بود. راجع به قضیه عمه چیزی به حامدنگفتم، خودش کم غصه داشت، اینم بهش اضافه میشد!!! وضع روحی وروانیم هم چندان تعریفی نداشت؛ تنهاسرگرمی ام رفتن به لابی هتل بود، چندباردیگه آقای مدیرودیدم، خودمانی ترباهام رفتارمیکرد، وروزی که داشتم اتاقموباز رزرو میکردم، خودش اومدکه کاراموانجام بده، ازم پرسید، نرفتم سراغ فامیلام؟!گفتم رفتم ولی فعلا خونه نیستن.
زیرچشمی نگاهم کردوگفت:پنج روزدیگه تمدیدکنم؟سرموبه زیرگرفته بودم وگفتم:آره ممنون!نصفی ازپولام هنوز دلاربودن، یه مقدارپول ایرانی ازکیفم بیرون کشیدم وجلوی روش ، روی میزقرار دادم. نگاش که کردم؛ دیدم بهم خیره شده!!آب دهنموبه سختی قورت دادم وگفتم:ببخشیدمن فعلا همین مقداراسکناس ایرانی همراهمه . . . بسته تراول چکو روی میز، به سمتم سر دادوگفت:اصلا. . . این پولوقبول نمیکنم!!حیرت زده شدم وگفتم:آخه چرا؟؟!دستی روی صورتش کشیدوگفت: فعلا مهمون مایی، پول ازت نمیگیرم . . . گفتم:آخه نمیشه، مگه پولوپیش پیش ازمهموناتون نمیگیرین؟ نگاهمون توی چشمای هم گره خورد؛ چه رازی دراین چشمها بودکه منو به سمت خودش میکشید؟!قدری درنگ کردوگفت:شماباهمه مهمونای من فرق داری. . . . !!!!!صبرکن یه کم بیشترباهات راحت باشم، . . . زویا خانم!!
چقدرقشنگ اسمموتلفظ کرد!!توی دلم انگارداشت اتفاقی تازه رخ میداد!قلبم تکانی خورد؛ نمیدانم این حس وحال عجیب وغریب چه بود؟!دستام یخ کردوهیچ نگفتم، امااوگفت:پیداست دخترخونواده داری هستی. . . . مثل من!!
هنوزحرفی نزده بودم، که لبخندی به گوشه لبش، راندودرحالیکه باچشماش اطرافش رو دیدمیزدادامه داد:میشه یه خواهشی ازت داشته باشم؟هنوزگنگ بودم. . . . خواهشش چی میتونه باشه؟!جواب ندادم وگفت:میدونی که من مدیراین هتلم ونمیتونم اینجاباهات راحت حرف بزنم. . . میشه یه ساعت وقتتوبه من بدی بریم بیرون ازهتل باهات صحبت کنم؟
ادامه دارد....
نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
#در_مسير_باد_بمان
🍃 ( قسمت نهم)🍃
ازاینکه هیچ آدرس ونشانه ی دیگری ازعمه وخانواده پدربزرگ نداشتم ،داشتم کلافه میشدم.شب قبل که بااسکایپ باحامدحرف زدم،گفت برم محله مولوی،اونجاحتمأ یه سرنخ ازشون پیدامیکنم.میدونستم حامدخیلی آدرساونشونیا ازخونواده پدری اش داره وبه من نمیده؛میخواست من باهیچکدومشون روبرونشم....امادیدکه خیلی مصرّم،آدرسو بهم داد.روزبعدهمین که خواستم ازهتل خارج بشم وباتاکسی آقانبی به محله مولوی برم،صدام کرد:خانم مهرآسا؟!به سمتش برگشتم؛مثل همیشه مرتب واتوکشیده بود.به سمتم اومدوگفت:خوبی ؟چه خبر؟!بالبخندی جواب دادم:خوبم!!بازم نگام کرد،بعدگفت:کجامیری؟من کاری ندارم...اگه میخوای تابیام باهات،...دنبال فامیلات میری؟به جلوم چشم دوختم،آقانبی کنارتاکسیش ایستاده وداشت ازفاصله دور،مارو نگاه میکرد.گفت:زویا.....توچراهمیشه ازجواب دادن طفره میری؟ چشماموازسمت آقانبی به اوگرفتم ونگاش کردم؛توچشمام که نگریست،یه لحظه نگاهشوازم گرفت وگفت:من هنوزنظرتو راجع به خودم نمیدونم!؟گفتم:من نظرمو زودتربه شماگفتم...منتظرشنیدن حرفای دیگه هستین؟گفت:ولی من فک میکنم حرف دلتونگفتی....خواستم حرفی بزنم ،امادیدم به سمت آقانبی رفت وقدری باهاش صحبت کرد؛فکرمیکنم بهش گفت که بره،وقتی تاکسی زرد، ازاونجادورشد،به سمتم برگشت وگفت:اگه لایق بدونی امروز درخدمت هستم .....
دیگه مخالفت نکردم،گرچه کم حرف بودم؛اماهیچوقت دوست نداشتم آنی تصمیم بگیرم،راجع به زنی که اونشبم دیدم هیچی نگفتم،اصلا به روی خودم نیاوردم،گفتم شایدمهمون جدید،یایه آشناباشه،دیگه زیادجدی نگرفتم
یه خونه قدیمی بود؛گفتن خونه مهرآسااینجاس!!خوشحال بودم،امانگرانی وتشویشم بیشتربود.سهیل باعث دلگرمی ام بود،درطول راه وگشتن توی کوچه پس کوچه ها،کمی ازداستان زندگی پدرومادرمو،براش گفتم.یه دخترهشت ،نه ساله دروبرامون بازکرد.گفتم خونه آقای مهرآسا؟!گفت:بله...قلبم اومدتودهانم!!!چشمام زاغ شد!دخترگفت باکی کار دارین؟کناری ایستادم وبه دیوارتکیه دادم؛نتونستم حرفی بزنم،بغضی آتشین راه گلومو سد کرده بود.سهیل حالموفهمید،جلورفت وبادخترشروع کردبه حرف زدن...نفهمیدم چی شد!!انگارتوی هوا وفضامعلق بودم.حرفای حامدو ماه تابان توی ذهنم می اومدن ومی رفتن!!!
نفس نفس میزدم....کوچه تاریک بودوتنگ!!حالم اصلا خوش نبود.پوتینای سربازیم سنگین بودن!!دویدم تاانتهای کوچه باریک ؛دومرد غول پیکر داشتن کم کم به من نزدیک میشدن.لبام ازشدت ترس داشت میلرزیدو به هم میخورد،
ادامه دارد....
نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
🍃 ( قسمت نهم)🍃
ازاینکه هیچ آدرس ونشانه ی دیگری ازعمه وخانواده پدربزرگ نداشتم ،داشتم کلافه میشدم.شب قبل که بااسکایپ باحامدحرف زدم،گفت برم محله مولوی،اونجاحتمأ یه سرنخ ازشون پیدامیکنم.میدونستم حامدخیلی آدرساونشونیا ازخونواده پدری اش داره وبه من نمیده؛میخواست من باهیچکدومشون روبرونشم....امادیدکه خیلی مصرّم،آدرسو بهم داد.روزبعدهمین که خواستم ازهتل خارج بشم وباتاکسی آقانبی به محله مولوی برم،صدام کرد:خانم مهرآسا؟!به سمتش برگشتم؛مثل همیشه مرتب واتوکشیده بود.به سمتم اومدوگفت:خوبی ؟چه خبر؟!بالبخندی جواب دادم:خوبم!!بازم نگام کرد،بعدگفت:کجامیری؟من کاری ندارم...اگه میخوای تابیام باهات،...دنبال فامیلات میری؟به جلوم چشم دوختم،آقانبی کنارتاکسیش ایستاده وداشت ازفاصله دور،مارو نگاه میکرد.گفت:زویا.....توچراهمیشه ازجواب دادن طفره میری؟ چشماموازسمت آقانبی به اوگرفتم ونگاش کردم؛توچشمام که نگریست،یه لحظه نگاهشوازم گرفت وگفت:من هنوزنظرتو راجع به خودم نمیدونم!؟گفتم:من نظرمو زودتربه شماگفتم...منتظرشنیدن حرفای دیگه هستین؟گفت:ولی من فک میکنم حرف دلتونگفتی....خواستم حرفی بزنم ،امادیدم به سمت آقانبی رفت وقدری باهاش صحبت کرد؛فکرمیکنم بهش گفت که بره،وقتی تاکسی زرد، ازاونجادورشد،به سمتم برگشت وگفت:اگه لایق بدونی امروز درخدمت هستم .....
دیگه مخالفت نکردم،گرچه کم حرف بودم؛اماهیچوقت دوست نداشتم آنی تصمیم بگیرم،راجع به زنی که اونشبم دیدم هیچی نگفتم،اصلا به روی خودم نیاوردم،گفتم شایدمهمون جدید،یایه آشناباشه،دیگه زیادجدی نگرفتم
یه خونه قدیمی بود؛گفتن خونه مهرآسااینجاس!!خوشحال بودم،امانگرانی وتشویشم بیشتربود.سهیل باعث دلگرمی ام بود،درطول راه وگشتن توی کوچه پس کوچه ها،کمی ازداستان زندگی پدرومادرمو،براش گفتم.یه دخترهشت ،نه ساله دروبرامون بازکرد.گفتم خونه آقای مهرآسا؟!گفت:بله...قلبم اومدتودهانم!!!چشمام زاغ شد!دخترگفت باکی کار دارین؟کناری ایستادم وبه دیوارتکیه دادم؛نتونستم حرفی بزنم،بغضی آتشین راه گلومو سد کرده بود.سهیل حالموفهمید،جلورفت وبادخترشروع کردبه حرف زدن...نفهمیدم چی شد!!انگارتوی هوا وفضامعلق بودم.حرفای حامدو ماه تابان توی ذهنم می اومدن ومی رفتن!!!
نفس نفس میزدم....کوچه تاریک بودوتنگ!!حالم اصلا خوش نبود.پوتینای سربازیم سنگین بودن!!دویدم تاانتهای کوچه باریک ؛دومرد غول پیکر داشتن کم کم به من نزدیک میشدن.لبام ازشدت ترس داشت میلرزیدو به هم میخورد،
ادامه دارد....
نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
#در_مسير_باد_بمان
🍃 ( قسمت سیزدهم )🍃
بیشترازپیش سهیلوشناختم.باوم نمیشد پنج سال ازحامد-پدرم-کوچکترباشه!!سی وپنج سال داشت وتحصیلات دانشگاهی داشت،امامیگفت هیچوقت از زنی خوشش نیامده،نمیدونم بهش حس تعلق پیداکرده بودم یانه که از شنیدن این حرفش خرسندشدم !!!
- انگار داشتم توی یه دنیای دیگه می چرخیدم؛همه چی رنگشوعوض کرده بود.سهیل فراتر از اون چیزی بودکه تصورشو میکردم.پیدایش حس وحالات جدید درونی ام منو به علاقمندشدن به این مرد و فکرکردن به او وامیداشت.باهاش که حرف میزدم حس خوبی بهم دست میداد.......اما مهمتراز همه ی این احوالات درونی ام ؛رفتن به خونه پدربزرگم بود...اگه هرچقدرهم بیرونم میکردن باید بازم میرفتم وازحق خورده شده پدرم دفاع میکردم.اینبارتنها به خونه قدیمی رفتم،سهیل کارداشت ونتونست همراهی ام کنه،در زدم....انگاری زنگ خونه خراب بود.!!بازم اون زن اومد دم در!!اینبار مصمم وبااراده تر برخورد کردم.نبایدمیزاشتم بهم بی احترامی کنه.گفتم:میخوام آقا نصرتو ببینم....اخم روی پیشانی اش نشست وگفت:بازم که سروکله تو دختر بی حیاپیداشد!!!پوزخندی به لبم راندم وگفتم:انگاری تواین خونه غیرشماکسی نیست!؟
همراه با ترشرویی گفت:این خونه فک کنم فقط تو روکم داره!دسته گل حامدخان!.....پس کو؟خودش کجاس؟!چرانیومده باهات؟...ببینم چطور الان باید سروکله اتون پیدابشه؟! نمیدونم دقیقأ منظورش چی بود،ولی گفتم: پدربزرگم کجاس؟عصبی شد وفریاد زد:هیش!!!صداتوبیارپایین !!آقا نصرت پدربزرگ یه بچه حرومزاده نیست!!خشمم به جوش اومد؛به من میگفت حرومزاده!!!باصدای بلند ،داد زدم:حرمت خودتو نگه دار خانممم!!!اونم عصبی ومتشنج شده بودوگفت:بایدم ازت انتظار داشت اینقدرگستاخ وبی تربیت باشی!!خواست درو ببنده،امازرنگی کردم وفی الفور پامو بین در گذاشتم؛ازمن زور بود واز او تقلا برای بستن در!!سرموبه درچسباندم وگفتم:اگه دروببندی،میرم وباپلیس برمیگردم،آبروتونومیبرم.... نقطه ضعفشونوخوب بلدبودم؛ازسروصدا وبی آبرویی واهمه داشتن!یکدفعه فشار در کم شدو دربازشد.....اماکسی پشت در نبود.داخل رفتم وباکنجکاوی سرم رابه اطراف چرخاندم.قار قار کلاغهای اطراف که روی درختای بلندداخل حیاط نشسته بودند؛تنهاسروصدای موجودبود!!به آرامی گام برداشتم؛چراکسی نبود؟؟زن عموچی شد؟!رفتم به سمت ساختمون...از پله هابالا رفتم،تقریبأبیست پله ایی بود؛به در ورودی که رسیدم،مکثی کردم وسپس دستگیره روکشیدم،در که باز شد به آرامی داخل شدم.همه چی قدیمی بود وخاک خورده؛یه جوری که انگارسالهاس کسی اونجازنذگی نمیکنه.....با پاهای بی رمقم جلورفتم.صدای بسته شدن در که اومد حواسم به اونجاکشیده شد؛تندی به اون سمت نگاه کردم.زن عمو بود!!چادرشوازسرش درآوردوبه دارآویخت؛بعدهم جلواومد وباچهره ایی درهم گفت:به خونه پدربزرگت خوش اومدی!!!....هیچی نگفتم وبهش خیره شده بودم.انگارفشار روانیش زیادبود!مضحکانه خندیدوگفت:چرانمیای جلو،دخترحامدخان!!...بیا ...بیا وببین زندگی منو!!یهویی دستمو کشیدومنو به سمت یکی از درهایی که اونجابود کشان کشان برد،هنوزنمیدونستم منظورش چیه دقیقأ؟؟
ادامه دارد....
نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
🍃 ( قسمت سیزدهم )🍃
بیشترازپیش سهیلوشناختم.باوم نمیشد پنج سال ازحامد-پدرم-کوچکترباشه!!سی وپنج سال داشت وتحصیلات دانشگاهی داشت،امامیگفت هیچوقت از زنی خوشش نیامده،نمیدونم بهش حس تعلق پیداکرده بودم یانه که از شنیدن این حرفش خرسندشدم !!!
- انگار داشتم توی یه دنیای دیگه می چرخیدم؛همه چی رنگشوعوض کرده بود.سهیل فراتر از اون چیزی بودکه تصورشو میکردم.پیدایش حس وحالات جدید درونی ام منو به علاقمندشدن به این مرد و فکرکردن به او وامیداشت.باهاش که حرف میزدم حس خوبی بهم دست میداد.......اما مهمتراز همه ی این احوالات درونی ام ؛رفتن به خونه پدربزرگم بود...اگه هرچقدرهم بیرونم میکردن باید بازم میرفتم وازحق خورده شده پدرم دفاع میکردم.اینبارتنها به خونه قدیمی رفتم،سهیل کارداشت ونتونست همراهی ام کنه،در زدم....انگاری زنگ خونه خراب بود.!!بازم اون زن اومد دم در!!اینبار مصمم وبااراده تر برخورد کردم.نبایدمیزاشتم بهم بی احترامی کنه.گفتم:میخوام آقا نصرتو ببینم....اخم روی پیشانی اش نشست وگفت:بازم که سروکله تو دختر بی حیاپیداشد!!!پوزخندی به لبم راندم وگفتم:انگاری تواین خونه غیرشماکسی نیست!؟
همراه با ترشرویی گفت:این خونه فک کنم فقط تو روکم داره!دسته گل حامدخان!.....پس کو؟خودش کجاس؟!چرانیومده باهات؟...ببینم چطور الان باید سروکله اتون پیدابشه؟! نمیدونم دقیقأ منظورش چی بود،ولی گفتم: پدربزرگم کجاس؟عصبی شد وفریاد زد:هیش!!!صداتوبیارپایین !!آقا نصرت پدربزرگ یه بچه حرومزاده نیست!!خشمم به جوش اومد؛به من میگفت حرومزاده!!!باصدای بلند ،داد زدم:حرمت خودتو نگه دار خانممم!!!اونم عصبی ومتشنج شده بودوگفت:بایدم ازت انتظار داشت اینقدرگستاخ وبی تربیت باشی!!خواست درو ببنده،امازرنگی کردم وفی الفور پامو بین در گذاشتم؛ازمن زور بود واز او تقلا برای بستن در!!سرموبه درچسباندم وگفتم:اگه دروببندی،میرم وباپلیس برمیگردم،آبروتونومیبرم.... نقطه ضعفشونوخوب بلدبودم؛ازسروصدا وبی آبرویی واهمه داشتن!یکدفعه فشار در کم شدو دربازشد.....اماکسی پشت در نبود.داخل رفتم وباکنجکاوی سرم رابه اطراف چرخاندم.قار قار کلاغهای اطراف که روی درختای بلندداخل حیاط نشسته بودند؛تنهاسروصدای موجودبود!!به آرامی گام برداشتم؛چراکسی نبود؟؟زن عموچی شد؟!رفتم به سمت ساختمون...از پله هابالا رفتم،تقریبأبیست پله ایی بود؛به در ورودی که رسیدم،مکثی کردم وسپس دستگیره روکشیدم،در که باز شد به آرامی داخل شدم.همه چی قدیمی بود وخاک خورده؛یه جوری که انگارسالهاس کسی اونجازنذگی نمیکنه.....با پاهای بی رمقم جلورفتم.صدای بسته شدن در که اومد حواسم به اونجاکشیده شد؛تندی به اون سمت نگاه کردم.زن عمو بود!!چادرشوازسرش درآوردوبه دارآویخت؛بعدهم جلواومد وباچهره ایی درهم گفت:به خونه پدربزرگت خوش اومدی!!!....هیچی نگفتم وبهش خیره شده بودم.انگارفشار روانیش زیادبود!مضحکانه خندیدوگفت:چرانمیای جلو،دخترحامدخان!!...بیا ...بیا وببین زندگی منو!!یهویی دستمو کشیدومنو به سمت یکی از درهایی که اونجابود کشان کشان برد،هنوزنمیدونستم منظورش چیه دقیقأ؟؟
ادامه دارد....
نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
#در_مسير_باد_بمان
🍃 ( قسمت پانزدهم )🍃
سرموبلندکردم؛توی چشماش نگریستم،نمیخواستم پی به تشویش وحال بد،درونی ام ببره!!گفتم:ولی پدر من هیچ گناهی نداشت!!این خطای اطرافیان بود ؛که عاشقیشو مایه ننگ دیدن؛...هیچ مردی نمیتونست اینقدر به زن وبچه اش وفادار ومسئولیت پذیر باشه ،به غیر ازحامد؛"پدرمن"!! زن عمو؛کنارم ایستاد؛باخشونت سقلمه ایی به آرنج ام زدوگفت:بایدم این حرفارو بزنی...بالاخره از وجود اون دوتایی!!
دیگه داشتم کلافه میشدم؛ازاینهمه تحقیر وتوهین؛به تنگ اومدم وتقریبأ داد زدم:دیگه اجازه نمیدم به شعور،خودم وخونواده ام توهین بشه!! خواستم از اتاق بیرون بیام که صدای زن عمو ؛توی خونه پیچید:باید بشینی وتا آخرشو گوش کنی
اومدم توی هال؛اما از پشت؛مانتومو چنگ زد؛خدای من!!!این زن چقدر زخم خورده وعصبی به نظر میرسید!!
سرگیجه داشتم،تموم خونه داشت دور سرم میچرخید؛چرانمیتونستم تعادلمو،حفظ کنم؟!دستمو یه دیوار،کنارم گرفتم؛چشمامو آروم روی هم گذاشتم؛صدای زن عمو توی مغزم پیچید:کجا داری فرارمیکنی؟بایدبشینی تاهمه رو خبرکنم که بیان وببینن کی اومده!!
دیگه هیچی نشنیدم!!!مثل یه سقوط بود!!خیلی سریع وفوری
چشمامو که باز کردم تو یه اتاق روی زمین درازکشیده بودم؛کسی نبود!!سعی کردم ازجام بلند شم؛بدنم خسته بود،انگار که سالهاس کار کرده وبی رمقه!!گوشیم که زنگ خورد،توجه ام به سمت کیفم جلب شد؛دستمو کشیدم وگوشیو از داخل کیف بیرون کشیدم؛"سهیل توتونچی" بود!نفسی تازه کردم وجواب دادم:الو
داشت باکسی صحبت میکرد،به محض شنیدن صدام ،گفت:الو سلام؛چطوری؟!...کجایی تو دختر؟
نگاهمو به سقف معطوف کردم؛یه سقف بلند؛باگچ بریهای قدیمی؛جواب دادم:سلام......اومدم خونه پدربزرگم.
تنهایی؟...اوم......منظورم اینه که تنها رفتی؟
نگاهمو ازسقف که گرفتم،متوجه اومدن کسی به داخل اتاق شدم؛همون پسرعموی آشنابود!!بایه سینی به دست ؛بادیدن ،چشمای بازم ،چند ضربه به در زد ولحظه ایی مکث کرد،بعدگفت:اجازه هست؟!
سهیل ساکت بود،منم سکوت کرده بودم؛فقط گفتم:خواهش میکنم
جلو که اومد،سینی غذا رو جلوم گذاشت،سربه زیر بود؛اصلا سرشو بلند نکرد؛باصدای سهیل به خودم اومدم که پشت خطه!!!صدا ولحن کلامش تغییرکرد!!گفت:انگار نمیتونی حرف بزنی؟!پیش کسی هستی؟
شتابزده گفتم:نه ......یه ساعت دیگه میام هتل...کاری داشتی؟؟؟؟؟
بامکث جوابمو داد:نه.....پیدات نبود،خواستم احوالتو بپرسم!!
خیلی سرد باهام حرف زد!!باورم نشدکه کاری نداشته باشه...فکرمیکنم صدای پسرعمو رو شنید!!!شایدم؛ پیش خودش فکرایی کرده باشه؟؟!
گوشی رو روی زمین گذاشتم وخودم به متکایی که پشتم بود؛تکیه دادم؛پسرعمو سرشو بلند کرد وگفت:غذاتو بخور......
عجب تعارفی!!وقتی حرف میزد ،انگار سنگ رو سنگ میزد!!خشک ورسمی به نظرم رسید!!یه نگاه به سینی انداختم؛بوی خورشت ایرانی می اومد؛خورشت قیمه با پلو ؛ دوغ وسبزی تازه هم بود.بازم بیصدا سرجاش ایستاده بود!!سرمو بلند کردم وگفتم :ممنون من بایدبرم.
ادامه دارد....
نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
🍃 ( قسمت پانزدهم )🍃
سرموبلندکردم؛توی چشماش نگریستم،نمیخواستم پی به تشویش وحال بد،درونی ام ببره!!گفتم:ولی پدر من هیچ گناهی نداشت!!این خطای اطرافیان بود ؛که عاشقیشو مایه ننگ دیدن؛...هیچ مردی نمیتونست اینقدر به زن وبچه اش وفادار ومسئولیت پذیر باشه ،به غیر ازحامد؛"پدرمن"!! زن عمو؛کنارم ایستاد؛باخشونت سقلمه ایی به آرنج ام زدوگفت:بایدم این حرفارو بزنی...بالاخره از وجود اون دوتایی!!
دیگه داشتم کلافه میشدم؛ازاینهمه تحقیر وتوهین؛به تنگ اومدم وتقریبأ داد زدم:دیگه اجازه نمیدم به شعور،خودم وخونواده ام توهین بشه!! خواستم از اتاق بیرون بیام که صدای زن عمو ؛توی خونه پیچید:باید بشینی وتا آخرشو گوش کنی
اومدم توی هال؛اما از پشت؛مانتومو چنگ زد؛خدای من!!!این زن چقدر زخم خورده وعصبی به نظر میرسید!!
سرگیجه داشتم،تموم خونه داشت دور سرم میچرخید؛چرانمیتونستم تعادلمو،حفظ کنم؟!دستمو یه دیوار،کنارم گرفتم؛چشمامو آروم روی هم گذاشتم؛صدای زن عمو توی مغزم پیچید:کجا داری فرارمیکنی؟بایدبشینی تاهمه رو خبرکنم که بیان وببینن کی اومده!!
دیگه هیچی نشنیدم!!!مثل یه سقوط بود!!خیلی سریع وفوری
چشمامو که باز کردم تو یه اتاق روی زمین درازکشیده بودم؛کسی نبود!!سعی کردم ازجام بلند شم؛بدنم خسته بود،انگار که سالهاس کار کرده وبی رمقه!!گوشیم که زنگ خورد،توجه ام به سمت کیفم جلب شد؛دستمو کشیدم وگوشیو از داخل کیف بیرون کشیدم؛"سهیل توتونچی" بود!نفسی تازه کردم وجواب دادم:الو
داشت باکسی صحبت میکرد،به محض شنیدن صدام ،گفت:الو سلام؛چطوری؟!...کجایی تو دختر؟
نگاهمو به سقف معطوف کردم؛یه سقف بلند؛باگچ بریهای قدیمی؛جواب دادم:سلام......اومدم خونه پدربزرگم.
تنهایی؟...اوم......منظورم اینه که تنها رفتی؟
نگاهمو ازسقف که گرفتم،متوجه اومدن کسی به داخل اتاق شدم؛همون پسرعموی آشنابود!!بایه سینی به دست ؛بادیدن ،چشمای بازم ،چند ضربه به در زد ولحظه ایی مکث کرد،بعدگفت:اجازه هست؟!
سهیل ساکت بود،منم سکوت کرده بودم؛فقط گفتم:خواهش میکنم
جلو که اومد،سینی غذا رو جلوم گذاشت،سربه زیر بود؛اصلا سرشو بلند نکرد؛باصدای سهیل به خودم اومدم که پشت خطه!!!صدا ولحن کلامش تغییرکرد!!گفت:انگار نمیتونی حرف بزنی؟!پیش کسی هستی؟
شتابزده گفتم:نه ......یه ساعت دیگه میام هتل...کاری داشتی؟؟؟؟؟
بامکث جوابمو داد:نه.....پیدات نبود،خواستم احوالتو بپرسم!!
خیلی سرد باهام حرف زد!!باورم نشدکه کاری نداشته باشه...فکرمیکنم صدای پسرعمو رو شنید!!!شایدم؛ پیش خودش فکرایی کرده باشه؟؟!
گوشی رو روی زمین گذاشتم وخودم به متکایی که پشتم بود؛تکیه دادم؛پسرعمو سرشو بلند کرد وگفت:غذاتو بخور......
عجب تعارفی!!وقتی حرف میزد ،انگار سنگ رو سنگ میزد!!خشک ورسمی به نظرم رسید!!یه نگاه به سینی انداختم؛بوی خورشت ایرانی می اومد؛خورشت قیمه با پلو ؛ دوغ وسبزی تازه هم بود.بازم بیصدا سرجاش ایستاده بود!!سرمو بلند کردم وگفتم :ممنون من بایدبرم.
ادامه دارد....
نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
#در_مسير_باد_بمان
🍃 ( قسمت بیست و هشتم )🍃
عمه سرجاش ایستادو قدری نگام کرد؛میدونم الان بازم میگه وقت برای صحبت زیاده!!!!
لبخندی زد وگفت:این وقت شب ؟؟؟ غر غر کنان،از جام بلند شدم وگفتم:آخه عمه جون ،من تشنه شنیدن حرفای گذشته هستم...این همه راهو نیومدم ...همینطوری برگردم!!!
دستامو به آرامی گرفت و گفت:خیلی خب،بیا بریم توی اتاق....
یکی از دخترا،به نشانه اعتراض ،دستی توی هوا؛تکان داد وگفت:مامان جون ماهم دوست داریم حرفاتونو،بشنویم،اینجا حرف بزنین!!
عمه،از روی کلافگی،سری تکان داد وگفت:شما مگه فردا امتحان ندارین؟
شیده،اخمی کرد،ولی دیگه اعتراض نکرد؛وبعد از لحظاتی به همراه شیدا،خواهرش به اتاقشان رفتند.من موندم وعمه!!!!مقابلم نشست وگفت:من وحامد خیلی باهم دوست بودیم...از بچگی همه راز ونیازمون،باهم بود؛حامد بچه درس خون وساکتی بود،همیشه سرش تو کتاباش بود؛آقام خیلی دوستش داشت،میگفت ،میدونم حامد یه چیزی میشه....مادرم هم.....که عاشق حامد بود!!...این موضوع همیشه داداش حشمت وهادیو ناراحت میکرد،،،،نه که بگم حسود بودن؛؛ نه!!!!ولی از بس که خانجون(مادر خدابیامرزم)وآقام ،از حامد تعریف میکردن،یه کمی حساس شده بودن.....آقام مغازه عطاری داشت،شغل قدیم پدری اش بود،داداشامم دنبال شغل آقاجون،رفتن،ولی حامد دنبال درس بود وهیچوقت ،دنبال شغل عطاری نرفت.وضع کاسبی آقاجونم خوب بود،زندگیمون همیشه به راحتی میگذشت،داداش حشمت با یکی از دخترای فامیل ازدواج کرد؛زنشو که دیدی؟!...معصومه (زنش)زن بدی نیست،ولی یه کم بد دهنه!!اون سالا هم خیلی تفرقه انداخت توخونه،همیشه دنبال حرف این و اون بود،وقتی تو جمع بود ،کمتر حرف میزدیم،خانجون میگفت؛حواستون به معصوم وخبرچینی هاش باشه.!!..اون موقع ها فقط مهدیه و مهردادو ؛داشتن،ولی هادی با دختریکی از رفیق رفقای آقام ازدواج کرد،زندگی اونم بد نبود؛زن هادی ،بازم از زن داداش بزرگه بهتر،بود؛اهل سخن چینی بود،ولی به پای معصوم نمیرسید،اسمش منیره؛اونموقع ها اونم فقط یه دختر داشت؛آزاده تو اون سالا ،پنج شش سالش بود.آبجی شیرینم که از هادی بزرگتره،چند سالی میشد که عروسی کرده بود ،خانجون میگفت ،هنوز شاه فرار نکرده دادیمش شوهر،زندگیش خوبه ،پنج تا بچه داره...هر کدومشون رفتن سر زندگیشون؛یکی از دختراش ازدواج کرده،اما دومی درس میخونه؛دانشگاس!!پسراشم زن گرفتن؛....از اون سالا،خاطرات تلخ وشیرین زیاد دارم؛اما تلخیاش بیشترن؛من وحامد ازدواج نکرده بودیم،منم درس میخوندم،از حامد چند سالی کوچکتر بودم؛ولی حرفاشو خوب میفهمیدم.
یه لحظه توی حرف عمه پریدم وگفتم:عمه ....یه خواهشی ازتون دارم!!
گفت:چیه عمه جون!؟
عاجزانه گفتم:حامد از چند تا نوار کاست برام حرف میزد....همونایی که خاطرات روزانه اشو ضبط، میکرده روش!!گفت همه شو روزای آخر داده دست شما درسته؟؟
چهره عمه رنگ یأس وناامیدی به خودش گرفت؛نگاهشو ازم گرفت وگفت:از بینشون بردم!!
نومیدانه ،به چهره اش ،خیره شدم؛گفتم:ولی عمه اونا برای حامد خیلی مهم بودن،مطمئنم میخوای دست به سرم کنی!!
توچشمام نگاه کرد وهیچ نگفت.
صبح ،زود از خواب بیدار شدم؛عادت نداشتم زیاد بخوابم،عمه میز صبحانه رو چیده بود؛دخترا با پوشش مدرسه،درحال خوردن صبحانه بودند؛عمه با دیدن من،خنده ایی کرد وگفت:عزیزم ...چرا اینقدر زود از خواب بیدار شدی؟؟!!
ادامه دارد....
نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
🍃 ( قسمت بیست و هشتم )🍃
عمه سرجاش ایستادو قدری نگام کرد؛میدونم الان بازم میگه وقت برای صحبت زیاده!!!!
لبخندی زد وگفت:این وقت شب ؟؟؟ غر غر کنان،از جام بلند شدم وگفتم:آخه عمه جون ،من تشنه شنیدن حرفای گذشته هستم...این همه راهو نیومدم ...همینطوری برگردم!!!
دستامو به آرامی گرفت و گفت:خیلی خب،بیا بریم توی اتاق....
یکی از دخترا،به نشانه اعتراض ،دستی توی هوا؛تکان داد وگفت:مامان جون ماهم دوست داریم حرفاتونو،بشنویم،اینجا حرف بزنین!!
عمه،از روی کلافگی،سری تکان داد وگفت:شما مگه فردا امتحان ندارین؟
شیده،اخمی کرد،ولی دیگه اعتراض نکرد؛وبعد از لحظاتی به همراه شیدا،خواهرش به اتاقشان رفتند.من موندم وعمه!!!!مقابلم نشست وگفت:من وحامد خیلی باهم دوست بودیم...از بچگی همه راز ونیازمون،باهم بود؛حامد بچه درس خون وساکتی بود،همیشه سرش تو کتاباش بود؛آقام خیلی دوستش داشت،میگفت ،میدونم حامد یه چیزی میشه....مادرم هم.....که عاشق حامد بود!!...این موضوع همیشه داداش حشمت وهادیو ناراحت میکرد،،،،نه که بگم حسود بودن؛؛ نه!!!!ولی از بس که خانجون(مادر خدابیامرزم)وآقام ،از حامد تعریف میکردن،یه کمی حساس شده بودن.....آقام مغازه عطاری داشت،شغل قدیم پدری اش بود،داداشامم دنبال شغل آقاجون،رفتن،ولی حامد دنبال درس بود وهیچوقت ،دنبال شغل عطاری نرفت.وضع کاسبی آقاجونم خوب بود،زندگیمون همیشه به راحتی میگذشت،داداش حشمت با یکی از دخترای فامیل ازدواج کرد؛زنشو که دیدی؟!...معصومه (زنش)زن بدی نیست،ولی یه کم بد دهنه!!اون سالا هم خیلی تفرقه انداخت توخونه،همیشه دنبال حرف این و اون بود،وقتی تو جمع بود ،کمتر حرف میزدیم،خانجون میگفت؛حواستون به معصوم وخبرچینی هاش باشه.!!..اون موقع ها فقط مهدیه و مهردادو ؛داشتن،ولی هادی با دختریکی از رفیق رفقای آقام ازدواج کرد،زندگی اونم بد نبود؛زن هادی ،بازم از زن داداش بزرگه بهتر،بود؛اهل سخن چینی بود،ولی به پای معصوم نمیرسید،اسمش منیره؛اونموقع ها اونم فقط یه دختر داشت؛آزاده تو اون سالا ،پنج شش سالش بود.آبجی شیرینم که از هادی بزرگتره،چند سالی میشد که عروسی کرده بود ،خانجون میگفت ،هنوز شاه فرار نکرده دادیمش شوهر،زندگیش خوبه ،پنج تا بچه داره...هر کدومشون رفتن سر زندگیشون؛یکی از دختراش ازدواج کرده،اما دومی درس میخونه؛دانشگاس!!پسراشم زن گرفتن؛....از اون سالا،خاطرات تلخ وشیرین زیاد دارم؛اما تلخیاش بیشترن؛من وحامد ازدواج نکرده بودیم،منم درس میخوندم،از حامد چند سالی کوچکتر بودم؛ولی حرفاشو خوب میفهمیدم.
یه لحظه توی حرف عمه پریدم وگفتم:عمه ....یه خواهشی ازتون دارم!!
گفت:چیه عمه جون!؟
عاجزانه گفتم:حامد از چند تا نوار کاست برام حرف میزد....همونایی که خاطرات روزانه اشو ضبط، میکرده روش!!گفت همه شو روزای آخر داده دست شما درسته؟؟
چهره عمه رنگ یأس وناامیدی به خودش گرفت؛نگاهشو ازم گرفت وگفت:از بینشون بردم!!
نومیدانه ،به چهره اش ،خیره شدم؛گفتم:ولی عمه اونا برای حامد خیلی مهم بودن،مطمئنم میخوای دست به سرم کنی!!
توچشمام نگاه کرد وهیچ نگفت.
صبح ،زود از خواب بیدار شدم؛عادت نداشتم زیاد بخوابم،عمه میز صبحانه رو چیده بود؛دخترا با پوشش مدرسه،درحال خوردن صبحانه بودند؛عمه با دیدن من،خنده ایی کرد وگفت:عزیزم ...چرا اینقدر زود از خواب بیدار شدی؟؟!!
ادامه دارد....
نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
#در_مسير_باد_بمان
🍃 ( قسمت سی ام)🍃
دستی به محاسن سفیدش؛کشید وگفت:خوش اومدی به خونه پدرت.....
لحنش،خیلی طعنه آمیز بود؛ولی این اول صحبتاشون بود؛؛؛؛حامد که بهم گفت نیام!!گفت اینجا کسی منتظرم نیست!!با پافشاریهای خودم بود که اومدم؛؛الانم باید ،قوی و محکم باشم!!
آب دهانمو به سختی قورت دادم وبه عمو هشمت ،زل زدم؛عمو نزدیکم اومد؛ضمن چرخیدن،دور من؛گفت:چرا خودش نیومده؟!!....هان؟!!چرا نیومد پدر بدبختشو ببینه؟؟....آخه یه زن اینقدر ارزششو داشت که به خاطرش پشت کرد به خونواده اش ؟؟
هنوز جملات ،کوبنده عمو هشمت ،تموم نشده بود که عمه شیرین ،افسار رو بدست گرفت ودر ادامه حرف عمو ،گفت:اومدی اینجا دنبال چی؟؟نکنه مدعی الحقوق هستی؟!..یا اینکه چهره پدرتو برامون مظلوم نشون بدی !!؟
اینبار چشمامو به دهان عموی دوم(هادی)،دوختم؛پدرت یه عمر زندگی همه مارو سیاه کرد!!الان هیچگونه حقی نداره....ما به گردنش حق داریم باید بیاد وجواب همه ندانم کاریاشو بده!!...
عمو هشمت ،از روی تأسف،سری تکان داد وگفت:با سر هم کردن ،یه داستان عشق وعاشقی مسخره؛دودمانمونو'' به باد داد!!!فک میکرد هنر کرده!!پسر بیشعور عوضی!!
خدای من !!باورم نمیشه بعد از اینهمه سال،اینا اینقدر خشمگین باشن؟!هنوزم با عصبانیت راجع به بابا ،حرف میزدن!!
نمیدونستم چی بگم؟؟!اصلا از کجای قصه شروع کنم؟!دستای لرزان ویخ کرده امو ،روی صورتم کشیدم ولبامو به زحمت از هم گشودم:من میدونم ،پدرم با فرارش،کار پسندیده ایی انجام نداد!!ولی عشقش به مادرم ،واقعی بود.من نمیدونم ،چرا خونواده ها اینقدر مخالف ازدواج این دوتا بودن؟!چرا نزاشتن باهم عروسی کنن تا این همه بلا ومصیبت پیش نیاد؟؟!!
عمو هشمت ،پوزخندزنان؛گفت:پدرت فکر هیچیو نمیکرد!!بایدم اینقدر سربه هوا میشد،ازبچگی خودشو با درس ومشق سرگرم کرد....به فکر آقاجونم که نبود!!من وهادی از بچگی وردست آقاجونم بودیم،،،نمیتونستیم رو حرفش نه بیاریم ولی حامد چی؟؟!!خودسر وبی پروا بود،آخرشم کار خودشو کرد وآبرو آقاجونمو برد...
عمو هادی هم جلو اومد و گفت:آره دختر جون...حامد باید وقتی با یه دختر نامحرم همبستر شد ؛فکر عواقب کارشو میکرد!!....
ولی حامد ،هیچوقت از این موضوع چیزی به من نمیگفت!!با دهان نیمه باز،به عمو نگریستم وآنگاه عمو هادی ادامه داد:ما دلمون اینقدر رنجیده که نمیتونیم کارای حامدو فراموش کنیم.....
بازم صدای خس خس سینه پیرمرد،داشت می اومد!!نگاه همه ،به اون اتاق کشیده شد،عمه شیوا سراسیمه،به داخل اتاق رفت؛عمه شیرین اینبار به حرف اومد وخیلی خشک و با اقتدار خاصی ،گفت:حامد فرار کرد!!اما مارو بایه دنیا مشکل جا گذاشت...خونواده ماه تابان،با اون، داداشای گنده بگش ،دست بردار نبودن،شکایت کردن!!!همه ثروت وپول چندساله آقاجونمو از چنگش درآوردن!!که چی؟؟که ما دزد ناموسشون بودیم وباید همه خسارتشونو تمام وکمال پرداخت کنیم....آقاجون بیچاره ام هر روز دادگاه بود....هیچ سرنخی از حامد واون دختره نداشتن وهمه کاسه کوزه ها سر آقاجونم شکسته شد!!!
زن عمو منیر ،داشت حرف میزد:با این اوصاف،میخواستی نامه فدایت شوم بفرستیم دنبالتون که برگردین ایران؟؟؟
گیج شدم!!!سرم داشت زق میزد،چرا باید این حرفا رو بشنوم؟؟همه یکی یکی،به داخل اتاق پیرمرد رفتن ودورشو گرفتن!!منم رفتم......پیرمرد به زور نفس میکشید!!!عمو هشمت ،اکسیژنشو عوض کرد؛اما انگار میخواست حرف بزنه!!صدای نفسش مثل زوزه کشیدن بود؛؛انگاراز میان جمعیت،باچشماش داشت دنبال کسی میگشت!!نگاهش که به من افتاد؛خیره خیره ،نگاهشو ثابت کرد؛عمه شیوا که کنار تختش،بود،رد نگاهشو گرفت وبه من نگریست!!بهم گفت:بیا جلو...آقا جونم میخواد ببینتت.....
همه نگاهها به سمت من ،چرخید
ادامه دارد....
نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
🍃 ( قسمت سی ام)🍃
دستی به محاسن سفیدش؛کشید وگفت:خوش اومدی به خونه پدرت.....
لحنش،خیلی طعنه آمیز بود؛ولی این اول صحبتاشون بود؛؛؛؛حامد که بهم گفت نیام!!گفت اینجا کسی منتظرم نیست!!با پافشاریهای خودم بود که اومدم؛؛الانم باید ،قوی و محکم باشم!!
آب دهانمو به سختی قورت دادم وبه عمو هشمت ،زل زدم؛عمو نزدیکم اومد؛ضمن چرخیدن،دور من؛گفت:چرا خودش نیومده؟!!....هان؟!!چرا نیومد پدر بدبختشو ببینه؟؟....آخه یه زن اینقدر ارزششو داشت که به خاطرش پشت کرد به خونواده اش ؟؟
هنوز جملات ،کوبنده عمو هشمت ،تموم نشده بود که عمه شیرین ،افسار رو بدست گرفت ودر ادامه حرف عمو ،گفت:اومدی اینجا دنبال چی؟؟نکنه مدعی الحقوق هستی؟!..یا اینکه چهره پدرتو برامون مظلوم نشون بدی !!؟
اینبار چشمامو به دهان عموی دوم(هادی)،دوختم؛پدرت یه عمر زندگی همه مارو سیاه کرد!!الان هیچگونه حقی نداره....ما به گردنش حق داریم باید بیاد وجواب همه ندانم کاریاشو بده!!...
عمو هشمت ،از روی تأسف،سری تکان داد وگفت:با سر هم کردن ،یه داستان عشق وعاشقی مسخره؛دودمانمونو'' به باد داد!!!فک میکرد هنر کرده!!پسر بیشعور عوضی!!
خدای من !!باورم نمیشه بعد از اینهمه سال،اینا اینقدر خشمگین باشن؟!هنوزم با عصبانیت راجع به بابا ،حرف میزدن!!
نمیدونستم چی بگم؟؟!اصلا از کجای قصه شروع کنم؟!دستای لرزان ویخ کرده امو ،روی صورتم کشیدم ولبامو به زحمت از هم گشودم:من میدونم ،پدرم با فرارش،کار پسندیده ایی انجام نداد!!ولی عشقش به مادرم ،واقعی بود.من نمیدونم ،چرا خونواده ها اینقدر مخالف ازدواج این دوتا بودن؟!چرا نزاشتن باهم عروسی کنن تا این همه بلا ومصیبت پیش نیاد؟؟!!
عمو هشمت ،پوزخندزنان؛گفت:پدرت فکر هیچیو نمیکرد!!بایدم اینقدر سربه هوا میشد،ازبچگی خودشو با درس ومشق سرگرم کرد....به فکر آقاجونم که نبود!!من وهادی از بچگی وردست آقاجونم بودیم،،،نمیتونستیم رو حرفش نه بیاریم ولی حامد چی؟؟!!خودسر وبی پروا بود،آخرشم کار خودشو کرد وآبرو آقاجونمو برد...
عمو هادی هم جلو اومد و گفت:آره دختر جون...حامد باید وقتی با یه دختر نامحرم همبستر شد ؛فکر عواقب کارشو میکرد!!....
ولی حامد ،هیچوقت از این موضوع چیزی به من نمیگفت!!با دهان نیمه باز،به عمو نگریستم وآنگاه عمو هادی ادامه داد:ما دلمون اینقدر رنجیده که نمیتونیم کارای حامدو فراموش کنیم.....
بازم صدای خس خس سینه پیرمرد،داشت می اومد!!نگاه همه ،به اون اتاق کشیده شد،عمه شیوا سراسیمه،به داخل اتاق رفت؛عمه شیرین اینبار به حرف اومد وخیلی خشک و با اقتدار خاصی ،گفت:حامد فرار کرد!!اما مارو بایه دنیا مشکل جا گذاشت...خونواده ماه تابان،با اون، داداشای گنده بگش ،دست بردار نبودن،شکایت کردن!!!همه ثروت وپول چندساله آقاجونمو از چنگش درآوردن!!که چی؟؟که ما دزد ناموسشون بودیم وباید همه خسارتشونو تمام وکمال پرداخت کنیم....آقاجون بیچاره ام هر روز دادگاه بود....هیچ سرنخی از حامد واون دختره نداشتن وهمه کاسه کوزه ها سر آقاجونم شکسته شد!!!
زن عمو منیر ،داشت حرف میزد:با این اوصاف،میخواستی نامه فدایت شوم بفرستیم دنبالتون که برگردین ایران؟؟؟
گیج شدم!!!سرم داشت زق میزد،چرا باید این حرفا رو بشنوم؟؟همه یکی یکی،به داخل اتاق پیرمرد رفتن ودورشو گرفتن!!منم رفتم......پیرمرد به زور نفس میکشید!!!عمو هشمت ،اکسیژنشو عوض کرد؛اما انگار میخواست حرف بزنه!!صدای نفسش مثل زوزه کشیدن بود؛؛انگاراز میان جمعیت،باچشماش داشت دنبال کسی میگشت!!نگاهش که به من افتاد؛خیره خیره ،نگاهشو ثابت کرد؛عمه شیوا که کنار تختش،بود،رد نگاهشو گرفت وبه من نگریست!!بهم گفت:بیا جلو...آقا جونم میخواد ببینتت.....
همه نگاهها به سمت من ،چرخید
ادامه دارد....
نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
#در_مسير_باد_بمان
قسمت صد و دوازدهم
و صد و سیزدهم
بااخم گفتم:تاکی بیای وبری؟چرا پولشو نمیدی وخلاص؟.....اینجوری میخوای بامن بیای پاریس!؟
سری تکان داد وگفت:زویا جونم....زویای نازنینم.....من اینجوری میخوام حقمو از مهشید بگیرم......
عصبی شدم وگفتم:خب اینجوری میتونی بامن بیای؟!نه....تو با این وضع چک برگشتی که نمیتونی از کشور خارج بشی!!
به تته پته افتاد وگفت:خب .....خب تو میتونی بمونی تا اونموقع .....بعدش باهم میریم پاریس...منم تااونموقع همه کارای رفتنمو انجام میدم؛
بالحنی تمسخر گونه ،گفتم:به همین راحتی!!!!
نگام کرد وهیچی نگفت،دیدم داره مسیر خونه خودشو میره،تندی گفتم:کجا داری میری ؟!
با بی تفاوتی گفت:خونه.....
من من کنان گفتم:و..ولی من باید برگردم خونه عمو...حامد گفت یکی دوساعت بیشتر پیشت نباشم!!
اخم ظریفی روی پیشانی اش نشست وگفت:زنمی ...حق ندارم ببرمت خونه خودم؟!....اصلا من دوست ندارم بری خونه عموت!!!
دستای یخ کرده امو روی صورتم کشیدم وگفتم:ولی من نمیتونم بی اجازه حامد......خواهش میکنم بفهم چی میگم سهیل...
به رانندگی اش ادامه داد وگفت:من میفهمم.....ولی اینجوری نمیشه.....ای بابا!!!!!من دوست دارم بیای خونه خودم.....میدونی چند وقته که ندیده بودمت؟!
بهش حق میدادم ولی نمیتونستم،از دستور حامد هم سرپیچی کنم!!سهیل خودش ،بی حرف دور زد ورفت سمت خونه عمو حشمت!!دیگه باهم حرفی نزدیم،انگاری خیلی دلخور بود،وقتی رسیدیم در خونه،اتومبیلو متوقف کرد وفقط گفت:وقتی اولین بار دیدمت،هیچوقت فک نکردم آخرش به اینجا ختم بشه.....
سرشو گرفت بالا وتو چشمام نگاه کرد،چشمای نافذ وگیراش شفاف تر از همیشه بود ولحنش مغموم ونگران بود؛ادامه داد:فک نمیکردم ....بشم یه پسر بیست ساله وقلبم برات اینقدر ناآرام بشه!!....ولی خب شد!!!حالام .....نمیدونم باید تاکی صبر کنم تا این بلاتکلیفی تموم بشه،،،!!
هیچی نگفتم،فقط نگاش کردم،کبودی زیر چشماش ،چهره اشو دوچندان زیبا وخواستنی کرده بود؛یه لحظه لباش به لرزش در اومد وبانگرانی گفت:بهت ثابت میکنم وفاداریمو......تو هم،بهم ثابت کن!!
باتردید،گفتم:چکار کنم؟
دماغشو بالا کشید وگفت:باهام باش تاآخرش....تنهام نزار،...زویا من هیشکیو ندارم!!!
موبایلش همون لحظه زنگ خورد،یه نگاه بش انداخت ،صداشو صاف کرد وجواب داد؛لحنش سرد وبی روح بود،مخاطبشو ساناز صدا کرد،بعد از چند کلمه ایی حرف زدن،قطعش کرد وزیر لب چندتا فحش داد؛
باتعجب گفتم:باکی هستی سهیل؟!
به خودش اومد،گوشیشو روی داشبورت پرت کرد وگفت:کاش این خواهرم نداشتم .....خیال راحت!!!
پوزخندی زدم وگفتم:مثلا الان واسش چکار کردی؟!
نگاش روم ،ثابت ماند وگفت:فقط برای مشکلاتش بهم زنگ میزنه....چند وقت پیش میگفت بایکی قراره عروسی کنه،گفتم کیه میشناسه یانه؟! میگفت به تو چه!!منم بیخیالش شدم وگفتم هر غلطی دلت میخواد بکن!!!حالا چند روزه بهم زنگ میزنه،که طرف توزرد از آب در اومده ...تو که برادرمی باید بیای حقمو ازش بگیری؛!!
گفتم:خب چرا حرفشو گوش نمیکنی؟!
یه سیگار،ازداخل پاکت درآورد وضمن به لب گرفتن :گفت:خودم کم گرفتاری دارم؟!دلت خوشه.....
فندکو ،به سیگار گرفت وطبق عادت همیشگی اش آتشش زد،و چند پک بهش زد!!!دود سیگار تو ماشین پیچید،با لحن اعتراض گونه ام:گفتم:بسه دیگه....اینقدر سیگار.....پشت سیگار!!!بابا اگه به فکر من وخودت نیستی،به فکر ؛اینی باش که فردا پس فردا میخوای بشی پدرش،قهرمان زندگی اش!!اینجوری میخوای بشی یه پدر خوب؟!
دستاش خشکید ،انگار داشت به حرفام فکر میکرد!سرشو چرخاند ونگاشو ازم گرفت،بعدهم بالحن غم انگیزی،گفت:اونم یکی میشه ،مثل خودم!!!غصه اینم از همین حالا بخورم؟!
سری به معنای تأسف تکان دادم وگفتم:متأسفم که اینجوری فک میکنی؟!
تندی نگام کرد وبا اخم گفت:اونروزی که خودت ناراحت بودی وسیگار کشیدی ،تونستی جلو خودتو بگیری؟!....نه!!
-ولی من از لج تو ،اونکارو کردم؛از دستت عصبانی بودم!!!
-اینقدر فکرم درگیره که این قلمو یادم نمی مونه،سیگار نکشم جون ضرر داره!!
اون لحظه که فکر کردم دیدم ،سهیل داغونتر از اونیه که بخواد به سیگار کشیدنش توجه کنه!!با اندوهگینی ازش جدا شدم،اونم از من پریشان حالتر وناراحت تر بود،به محض پیاده شدنم،پاشو روی گاز فشرد وبه سرعت از جلو چشمانم دور شد!!!
ادامه دارد....
نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
قسمت صد و دوازدهم
و صد و سیزدهم
بااخم گفتم:تاکی بیای وبری؟چرا پولشو نمیدی وخلاص؟.....اینجوری میخوای بامن بیای پاریس!؟
سری تکان داد وگفت:زویا جونم....زویای نازنینم.....من اینجوری میخوام حقمو از مهشید بگیرم......
عصبی شدم وگفتم:خب اینجوری میتونی بامن بیای؟!نه....تو با این وضع چک برگشتی که نمیتونی از کشور خارج بشی!!
به تته پته افتاد وگفت:خب .....خب تو میتونی بمونی تا اونموقع .....بعدش باهم میریم پاریس...منم تااونموقع همه کارای رفتنمو انجام میدم؛
بالحنی تمسخر گونه ،گفتم:به همین راحتی!!!!
نگام کرد وهیچی نگفت،دیدم داره مسیر خونه خودشو میره،تندی گفتم:کجا داری میری ؟!
با بی تفاوتی گفت:خونه.....
من من کنان گفتم:و..ولی من باید برگردم خونه عمو...حامد گفت یکی دوساعت بیشتر پیشت نباشم!!
اخم ظریفی روی پیشانی اش نشست وگفت:زنمی ...حق ندارم ببرمت خونه خودم؟!....اصلا من دوست ندارم بری خونه عموت!!!
دستای یخ کرده امو روی صورتم کشیدم وگفتم:ولی من نمیتونم بی اجازه حامد......خواهش میکنم بفهم چی میگم سهیل...
به رانندگی اش ادامه داد وگفت:من میفهمم.....ولی اینجوری نمیشه.....ای بابا!!!!!من دوست دارم بیای خونه خودم.....میدونی چند وقته که ندیده بودمت؟!
بهش حق میدادم ولی نمیتونستم،از دستور حامد هم سرپیچی کنم!!سهیل خودش ،بی حرف دور زد ورفت سمت خونه عمو حشمت!!دیگه باهم حرفی نزدیم،انگاری خیلی دلخور بود،وقتی رسیدیم در خونه،اتومبیلو متوقف کرد وفقط گفت:وقتی اولین بار دیدمت،هیچوقت فک نکردم آخرش به اینجا ختم بشه.....
سرشو گرفت بالا وتو چشمام نگاه کرد،چشمای نافذ وگیراش شفاف تر از همیشه بود ولحنش مغموم ونگران بود؛ادامه داد:فک نمیکردم ....بشم یه پسر بیست ساله وقلبم برات اینقدر ناآرام بشه!!....ولی خب شد!!!حالام .....نمیدونم باید تاکی صبر کنم تا این بلاتکلیفی تموم بشه،،،!!
هیچی نگفتم،فقط نگاش کردم،کبودی زیر چشماش ،چهره اشو دوچندان زیبا وخواستنی کرده بود؛یه لحظه لباش به لرزش در اومد وبانگرانی گفت:بهت ثابت میکنم وفاداریمو......تو هم،بهم ثابت کن!!
باتردید،گفتم:چکار کنم؟
دماغشو بالا کشید وگفت:باهام باش تاآخرش....تنهام نزار،...زویا من هیشکیو ندارم!!!
موبایلش همون لحظه زنگ خورد،یه نگاه بش انداخت ،صداشو صاف کرد وجواب داد؛لحنش سرد وبی روح بود،مخاطبشو ساناز صدا کرد،بعد از چند کلمه ایی حرف زدن،قطعش کرد وزیر لب چندتا فحش داد؛
باتعجب گفتم:باکی هستی سهیل؟!
به خودش اومد،گوشیشو روی داشبورت پرت کرد وگفت:کاش این خواهرم نداشتم .....خیال راحت!!!
پوزخندی زدم وگفتم:مثلا الان واسش چکار کردی؟!
نگاش روم ،ثابت ماند وگفت:فقط برای مشکلاتش بهم زنگ میزنه....چند وقت پیش میگفت بایکی قراره عروسی کنه،گفتم کیه میشناسه یانه؟! میگفت به تو چه!!منم بیخیالش شدم وگفتم هر غلطی دلت میخواد بکن!!!حالا چند روزه بهم زنگ میزنه،که طرف توزرد از آب در اومده ...تو که برادرمی باید بیای حقمو ازش بگیری؛!!
گفتم:خب چرا حرفشو گوش نمیکنی؟!
یه سیگار،ازداخل پاکت درآورد وضمن به لب گرفتن :گفت:خودم کم گرفتاری دارم؟!دلت خوشه.....
فندکو ،به سیگار گرفت وطبق عادت همیشگی اش آتشش زد،و چند پک بهش زد!!!دود سیگار تو ماشین پیچید،با لحن اعتراض گونه ام:گفتم:بسه دیگه....اینقدر سیگار.....پشت سیگار!!!بابا اگه به فکر من وخودت نیستی،به فکر ؛اینی باش که فردا پس فردا میخوای بشی پدرش،قهرمان زندگی اش!!اینجوری میخوای بشی یه پدر خوب؟!
دستاش خشکید ،انگار داشت به حرفام فکر میکرد!سرشو چرخاند ونگاشو ازم گرفت،بعدهم بالحن غم انگیزی،گفت:اونم یکی میشه ،مثل خودم!!!غصه اینم از همین حالا بخورم؟!
سری به معنای تأسف تکان دادم وگفتم:متأسفم که اینجوری فک میکنی؟!
تندی نگام کرد وبا اخم گفت:اونروزی که خودت ناراحت بودی وسیگار کشیدی ،تونستی جلو خودتو بگیری؟!....نه!!
-ولی من از لج تو ،اونکارو کردم؛از دستت عصبانی بودم!!!
-اینقدر فکرم درگیره که این قلمو یادم نمی مونه،سیگار نکشم جون ضرر داره!!
اون لحظه که فکر کردم دیدم ،سهیل داغونتر از اونیه که بخواد به سیگار کشیدنش توجه کنه!!با اندوهگینی ازش جدا شدم،اونم از من پریشان حالتر وناراحت تر بود،به محض پیاده شدنم،پاشو روی گاز فشرد وبه سرعت از جلو چشمانم دور شد!!!
ادامه دارد....
نویسنده : #خانم_بهار_سلطانی
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─