Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
#آنيماى_ريرا و #آنيموس_نيما
يادداشتى متفاوت در باره ى "نيما"
🏛🗒🖊🗞🕊
مى تراود مهتاب
مى درخشد شب تاب
نيست يك دم شكند خواب
به چشم كس و ليك
غم اين خفته ى چند
خواب در چشم تَرَم مى شكند
نگران با من اِستاده سحر
صبح مى خواهد از من
كَز مبارك دمِ او آوَرم اين
قومِ به جان باخته را
بلكه خبر
در جگر ليكن خارى
از رَهِ اين سفرم مى شكند
نازك آراى تنِ ساق گلى
كه به جانش كِشتم
و به جان دادمش آب
اى دريغا به برم مى شكند
دست ها مى سايم
تا درى بگشايم
بر عَبث مى پايم
كه به در كس آيد
در و ديوارِ به هم ريخته شان
بر سرم مى شكند
مى تراود مهتاب
مى درخشد شب تاب
مانده پاى آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردى تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در،مى گويد با خود:
غمِ اين خفته ى چند
خواب در چشم ترم مى شكند.
🕊🗒🖊🗞🏛
#علی_اسفندیاری مشهور به
#نیما_یوشیج
در ۲۱ آبان ۱۲۷۶ در دهکده ى #یوش #بلده از توابع #نور #مازندران به دنيا آمد
و در ۱۳ دی ۱۳۳۸ در #شمیران تهران در گذشت.اين #شاعر معاصر مُلَقَّب به #پدر_شعر_نو ی فارسی و #بنیانگذار شعر نو فارسی است.وى با مجموعه تأثیرگذار #افسانه، که #مانیفست شعر نو فارسی بود، انقلاب شعرى به پا کرد و آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. وى بر بسيارى از شاعران تاثير گذاشت از جمله مهدی اخوان ثالث،فروغ فرخزاد، احمد شاملو و بسیاری ديگر كه خود ستون هاى شعر معاصر هستند.جریانهای اصلی شعر معاصر فارسی وامدار این انقلاب و تحولی هستند که نیما نوآور آن بود. اشعار مازندرانی وى با نام #روجا چاپ شدهاست.نیما با بهرهگیری از عناصر طبیعی با بیانی #رمزگونه به ترسیم سیمای جامعه پرداخته است.جمعى ارزش ادبى آثار وى را برابر با #سمبوليست هاى مطرح #اروپا مى دانند.گر چه نيما با مطالعه دقيق آثار شاعران اروپا خلاقانه از فنون شعر آنها بهره برد و با مهارت تمام نو آورِ شعر امروز شد.#افسونگرى است اين نيماى
بزرگ ...#نيماى_بزرگ #معلم بود و نيز دانش آموخته ى مدرسه ى عالی #سن_لويی بوده است. #ابراهيم_خان پدر نیما روش زندگی روستایی، ورزش هاى تیراندازی و اسب سواری را به وی آموخت. و او تا دوازده سالگی در زادگاهش، روستای یوش، به همراه مردم و تحت مراقبت و تربيت مادرش #اعظام_السلطنه در دل طبیعت زندگی کرد.و پس از تحصيلات مقدماتى در مكتب خانه راهى تهران شد..به باور من اگر تشويق معلم دلسوز و آگاهش #نظام_وفا در مدرسه #فرانسوى #سن_لويى نبود شايد به سمت شعر و شاعرى نمى رفت.او شعر جاودانه #افسانه را تقديم به معلم اش #نظام_وفا كرد.شايد اگر او نبود اين جوان تير اندازِ اسب سوارِ روستايى #چپگرا كه حالا ديگر #نيما_خان_يوشيج هم نام گرفته بود،در ادامه ى آن توفان هاى سهمگين حوادث سياسى_اجتماعى دوره نوجوانى اش نظير
#انقلاب_مشروطه #جنبش_جنگل
#جمهورى_سرخ_گيلان و ...مسير زندگيش به جهتى مى رفت كه در اوايل با اراده ى خود در همين مسير پا نهاده بود؛شايد در مسير برادرش #لادبن اين #تجدد_خواهى و حس مبارزه سبب
مى شد * #آنيماى_ريرا او را به #آنيموس_نيما پيوند بِزَنَد و او هم در دلِ جنگل گُم شود...گم شدنى بى بازگشت...و حالا ديگر #صداى_نيماى_گمشده در دلِ جنگل به گوش مى رسيد.تقدير چنين بود كه نيما به آن خواسته اش نرسد كه تصميم داشت بر اساس خواسته ى شخصى همراه #كوچك_جنگلى در مسير مبارزه برود و كشته شود.خواسته اى كه ترجمان اسمش #نيما يعنى نام یکی از #اسپهبدان #تبرستان و به معنی #کمان_بزرگ است.عده اى بر اين باورند كه شعر #مى_تراود_مهتاب با همان حال و هواى سياسى اجتماعى و به ويژه ماجراى برادرش #لادبن مناسبت دارد و عده اى ديگر رويكرد اجتماعى و عاطفى شعر را برجسته مى كنند.هر چه باشد استادِ #نماد و #نشانه بود اين "يَلِ اسب سوارِ تيراندازِ مازنى"،نيما با عاليه جهانگيرى ، دختر میرزا اسماعیل شيرازى ازدواج كرد و حاصل اين ازدواج فرزندى به نام شراگيم است
*ری را به معنی زن می باشد . مطابق یک افسانه قدیمی در شمال بانویی است که باعث زیبایی جنگلهای مازندران می شود.علاوه بر آن نيما بر اين باور بود كه اين بانوى زيبا شبى در دل جنگل گم مى شود و از آن پس نگهبان جنگل است و صدايش در گوش ها طنين انداز است..و نيز باور داشت نام پرنده اى است با صدايى محزون كه فقط شب بر روى آب مى رود و غذايش را شكار مى كند و روز اثرى از اين پرنده نيست و كسى هم پرنده را نديد
#فردوس_حاجیان
مازندران قائمشهر ٢١/آبان/١٣٩٦
🕊🗒🖊🗞🏛
#آموزش_براى_صلح
با رويكرد
#صلح_فرهنگى
كانال رسمى هوادارانِ
#فردوس_حاجیان
#آموزگار_صلح_ومهربانی
#سفير_آموزش_جهان
#بنيانگذار_صلح_فرهنگى
@HajianFerdos
🏛👇🕊
https://t.me/joinchat/AAAAAEKGffbaoDDy7bADRA
يادداشتى متفاوت در باره ى "نيما"
🏛🗒🖊🗞🕊
مى تراود مهتاب
مى درخشد شب تاب
نيست يك دم شكند خواب
به چشم كس و ليك
غم اين خفته ى چند
خواب در چشم تَرَم مى شكند
نگران با من اِستاده سحر
صبح مى خواهد از من
كَز مبارك دمِ او آوَرم اين
قومِ به جان باخته را
بلكه خبر
در جگر ليكن خارى
از رَهِ اين سفرم مى شكند
نازك آراى تنِ ساق گلى
كه به جانش كِشتم
و به جان دادمش آب
اى دريغا به برم مى شكند
دست ها مى سايم
تا درى بگشايم
بر عَبث مى پايم
كه به در كس آيد
در و ديوارِ به هم ريخته شان
بر سرم مى شكند
مى تراود مهتاب
مى درخشد شب تاب
مانده پاى آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردى تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در،مى گويد با خود:
غمِ اين خفته ى چند
خواب در چشم ترم مى شكند.
🕊🗒🖊🗞🏛
#علی_اسفندیاری مشهور به
#نیما_یوشیج
در ۲۱ آبان ۱۲۷۶ در دهکده ى #یوش #بلده از توابع #نور #مازندران به دنيا آمد
و در ۱۳ دی ۱۳۳۸ در #شمیران تهران در گذشت.اين #شاعر معاصر مُلَقَّب به #پدر_شعر_نو ی فارسی و #بنیانگذار شعر نو فارسی است.وى با مجموعه تأثیرگذار #افسانه، که #مانیفست شعر نو فارسی بود، انقلاب شعرى به پا کرد و آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. وى بر بسيارى از شاعران تاثير گذاشت از جمله مهدی اخوان ثالث،فروغ فرخزاد، احمد شاملو و بسیاری ديگر كه خود ستون هاى شعر معاصر هستند.جریانهای اصلی شعر معاصر فارسی وامدار این انقلاب و تحولی هستند که نیما نوآور آن بود. اشعار مازندرانی وى با نام #روجا چاپ شدهاست.نیما با بهرهگیری از عناصر طبیعی با بیانی #رمزگونه به ترسیم سیمای جامعه پرداخته است.جمعى ارزش ادبى آثار وى را برابر با #سمبوليست هاى مطرح #اروپا مى دانند.گر چه نيما با مطالعه دقيق آثار شاعران اروپا خلاقانه از فنون شعر آنها بهره برد و با مهارت تمام نو آورِ شعر امروز شد.#افسونگرى است اين نيماى
بزرگ ...#نيماى_بزرگ #معلم بود و نيز دانش آموخته ى مدرسه ى عالی #سن_لويی بوده است. #ابراهيم_خان پدر نیما روش زندگی روستایی، ورزش هاى تیراندازی و اسب سواری را به وی آموخت. و او تا دوازده سالگی در زادگاهش، روستای یوش، به همراه مردم و تحت مراقبت و تربيت مادرش #اعظام_السلطنه در دل طبیعت زندگی کرد.و پس از تحصيلات مقدماتى در مكتب خانه راهى تهران شد..به باور من اگر تشويق معلم دلسوز و آگاهش #نظام_وفا در مدرسه #فرانسوى #سن_لويى نبود شايد به سمت شعر و شاعرى نمى رفت.او شعر جاودانه #افسانه را تقديم به معلم اش #نظام_وفا كرد.شايد اگر او نبود اين جوان تير اندازِ اسب سوارِ روستايى #چپگرا كه حالا ديگر #نيما_خان_يوشيج هم نام گرفته بود،در ادامه ى آن توفان هاى سهمگين حوادث سياسى_اجتماعى دوره نوجوانى اش نظير
#انقلاب_مشروطه #جنبش_جنگل
#جمهورى_سرخ_گيلان و ...مسير زندگيش به جهتى مى رفت كه در اوايل با اراده ى خود در همين مسير پا نهاده بود؛شايد در مسير برادرش #لادبن اين #تجدد_خواهى و حس مبارزه سبب
مى شد * #آنيماى_ريرا او را به #آنيموس_نيما پيوند بِزَنَد و او هم در دلِ جنگل گُم شود...گم شدنى بى بازگشت...و حالا ديگر #صداى_نيماى_گمشده در دلِ جنگل به گوش مى رسيد.تقدير چنين بود كه نيما به آن خواسته اش نرسد كه تصميم داشت بر اساس خواسته ى شخصى همراه #كوچك_جنگلى در مسير مبارزه برود و كشته شود.خواسته اى كه ترجمان اسمش #نيما يعنى نام یکی از #اسپهبدان #تبرستان و به معنی #کمان_بزرگ است.عده اى بر اين باورند كه شعر #مى_تراود_مهتاب با همان حال و هواى سياسى اجتماعى و به ويژه ماجراى برادرش #لادبن مناسبت دارد و عده اى ديگر رويكرد اجتماعى و عاطفى شعر را برجسته مى كنند.هر چه باشد استادِ #نماد و #نشانه بود اين "يَلِ اسب سوارِ تيراندازِ مازنى"،نيما با عاليه جهانگيرى ، دختر میرزا اسماعیل شيرازى ازدواج كرد و حاصل اين ازدواج فرزندى به نام شراگيم است
*ری را به معنی زن می باشد . مطابق یک افسانه قدیمی در شمال بانویی است که باعث زیبایی جنگلهای مازندران می شود.علاوه بر آن نيما بر اين باور بود كه اين بانوى زيبا شبى در دل جنگل گم مى شود و از آن پس نگهبان جنگل است و صدايش در گوش ها طنين انداز است..و نيز باور داشت نام پرنده اى است با صدايى محزون كه فقط شب بر روى آب مى رود و غذايش را شكار مى كند و روز اثرى از اين پرنده نيست و كسى هم پرنده را نديد
#فردوس_حاجیان
مازندران قائمشهر ٢١/آبان/١٣٩٦
🕊🗒🖊🗞🏛
#آموزش_براى_صلح
با رويكرد
#صلح_فرهنگى
كانال رسمى هوادارانِ
#فردوس_حاجیان
#آموزگار_صلح_ومهربانی
#سفير_آموزش_جهان
#بنيانگذار_صلح_فرهنگى
@HajianFerdos
🏛👇🕊
https://t.me/joinchat/AAAAAEKGffbaoDDy7bADRA
Forwarded from اتچ بات
دریا کفاف حرص نشد لیوان چه میکند
با چنگ صندلی ربود، دندان چه میکند
خاموش نشد نوای الفبای شهرکش ولی
دنیا شهادتش دهد ، آژان چه میکند
کشتن کجای مکتبت شد افتخار محض
مقتول به پشت میله ی زندان چ میکند
#روجا
بداهه در اعتراض به کنار گذاشتن نخبه آموزشی "فردوس حاجیان" توسط ولایتی😕
با چنگ صندلی ربود، دندان چه میکند
خاموش نشد نوای الفبای شهرکش ولی
دنیا شهادتش دهد ، آژان چه میکند
کشتن کجای مکتبت شد افتخار محض
مقتول به پشت میله ی زندان چ میکند
#روجا
بداهه در اعتراض به کنار گذاشتن نخبه آموزشی "فردوس حاجیان" توسط ولایتی😕
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
دریا کفاف حرص نشد لیوان چه میکند
با چنگ صندلی ربود، دندان چه میکند
خاموش نشد نوای الفبای او ولی
دنیا شهادتش دهد ، آژان چه میکند
کشتن کجای مکتبت شد افتخار تو
مقتول به پشت میله ی زندان چه میکند
دانش پژو، بدون دبیرش کجا رسد؟
این فاجعه ضمیم سیزده آبان چه میکند
یک گوشه از زمین فردوس گشته بود
نار حسد به پیله ی انسان چه میکند
این یادگار میان بچگی ام خوش نشسته بود
قدرت ببین با خاطر اذهان چه میکند
تخریب کرد گلهای خانه را و گفت:
گلدان شکسته به ایوان چه میکند...؟
اینجا میان شاعره و شاعر تفاوت است
این "ه" ببین به مردم ایران چه میکند....
#روجا
@iterallove
با چنگ صندلی ربود، دندان چه میکند
خاموش نشد نوای الفبای او ولی
دنیا شهادتش دهد ، آژان چه میکند
کشتن کجای مکتبت شد افتخار تو
مقتول به پشت میله ی زندان چه میکند
دانش پژو، بدون دبیرش کجا رسد؟
این فاجعه ضمیم سیزده آبان چه میکند
یک گوشه از زمین فردوس گشته بود
نار حسد به پیله ی انسان چه میکند
این یادگار میان بچگی ام خوش نشسته بود
قدرت ببین با خاطر اذهان چه میکند
تخریب کرد گلهای خانه را و گفت:
گلدان شکسته به ایوان چه میکند...؟
اینجا میان شاعره و شاعر تفاوت است
این "ه" ببین به مردم ایران چه میکند....
#روجا
@iterallove
Telegram
Forwarded from Iteral love
ب با آ چی میشه: با با با میشه
ت با آ چی میشه: تا تا تا میشه
اولین بار بود انتظار رو تجربه میکردم که کلاس تموم بشه و بتونم ببینمش.
کنار بابام روی صندلی نشسته بودم و پاهامو تاب میدادم و تعداد موزاییکهای راهرو رو میشمردم.
دیگه صدایی از کلاس نیومد. با ذوق از جام بلند شدم که برم داخل. اما اجازه ندادن. گفتن صبر کنید تا بچه ها بیان بیرون. چند لحظه بعد دخترها و پسرهای کلاس اولی از اتاق اومدن بیرون. خواهرمم دوید سمت ما و گفت بریم. بابام دستمو گرفت و منم در حالیکه نگاهم به در کلاس بود حرکت کردم. یادم نیست خواهرم دستش چی بود، کتاب یا شکلات، اما لبخند گوشه ی لبش رو خوب یادمه و حسرت توی دلم که ای کاش 7سالم بود.
بعد اون روز با علاقه بیشتری برنامه های تلویزیون رو دنبال میکردم. 5سالم بود که حروف الفبا رو حفظ شدم. میخواستم زودتر 7سالم بشه بتونم برم کلاس شهرک الفبا. اونجا تند تند تکرار کنم پ با آ پا پا ، پا میشه... ج با آ جا جا ، جا میشه... تا بدونه شاگرد زرنگ کلاس منم ...
6ساله بودم بابام با دختر همسایمون درسهاشو کار میکرد و من با اینکه پیش دبستانی هم نرفته بودم سریع جواب میدادم و از تشویق بابام ذوق میکردم.
7سالم شد. با شوق و هیجان رفتم مدرسه. منتظر موندم تا موقعش برسه و بیاد. ثلث اول و دوم گذشت. ثلث سوم هم ... خرداد تموم شد. سه ماه تعطیلی هم ... اما نیومد...
اونجا بود که با واژه بدشانسی آشنا شدم. شبیه همون حسی که از نوزادیم زیاد عکس نداشتم اما خواهر برادر بزرگترم داشتن و مامانم میگفت موقع نوزادی تو دوربین نداشتیم... آره حتما بدشانس بودم ...
بیست سالم شد، کم کم یادم رفت معنی ساده از بدشانسی و حسرت و انتظار رو...
اینقدر که دیدم و چشیدم و کشیدم، دیگه یادم نبود کجا واسه اولین بار تجربه کرده بودمشون.
بیست و شیش سالم بود با جعبه ی آموزشی عمو فردوس که دختر 4ساله ام باهاش بازی میکرد کمی خاطرات بچگیمو مرور کردم و آهنگهای شادش رو همراه دخترم خوندم:
بازی خوبه بازی خوبه، بازی صفا میاره
هر بچه که زرنگه، میگه بازی قشنگه....
نوشتن تا اینجا شیرین بود و ... راحت
میدونم خوندنش واسه شما هم شیرین بود ... و راحت.
حالا سه دهه از زندگیم میگذره و بهت برم داشته از نالوتی بودن دنیا.
حالا اگه رفیقم از بیکاری با داشتن مدرک بالاش شکوه کنه خندم میگیره.
وقتی قدرت میتونه معلمی که توی سه دهه عمر من، نخبه آموزشی باشه رو برکنار کنه دیگه وای به حال هم دوره ای های من....
بین دوستام میگن فلانی باباش جانبازه، حق جانبازی مدرک گرفته، کار گرفته.
پس خوده جانباز چی میشه؟ مگه عمو فردوس ما جانباز نبود؟؟؟؟
اینها به کنار... دنیامون رو گرفتین... خوشی هامونو... جوونیمونو... دیگه چرا دست روی خاطراتمون میذارین....؟
#روجا
97/8/9
@iterallove
ت با آ چی میشه: تا تا تا میشه
اولین بار بود انتظار رو تجربه میکردم که کلاس تموم بشه و بتونم ببینمش.
کنار بابام روی صندلی نشسته بودم و پاهامو تاب میدادم و تعداد موزاییکهای راهرو رو میشمردم.
دیگه صدایی از کلاس نیومد. با ذوق از جام بلند شدم که برم داخل. اما اجازه ندادن. گفتن صبر کنید تا بچه ها بیان بیرون. چند لحظه بعد دخترها و پسرهای کلاس اولی از اتاق اومدن بیرون. خواهرمم دوید سمت ما و گفت بریم. بابام دستمو گرفت و منم در حالیکه نگاهم به در کلاس بود حرکت کردم. یادم نیست خواهرم دستش چی بود، کتاب یا شکلات، اما لبخند گوشه ی لبش رو خوب یادمه و حسرت توی دلم که ای کاش 7سالم بود.
بعد اون روز با علاقه بیشتری برنامه های تلویزیون رو دنبال میکردم. 5سالم بود که حروف الفبا رو حفظ شدم. میخواستم زودتر 7سالم بشه بتونم برم کلاس شهرک الفبا. اونجا تند تند تکرار کنم پ با آ پا پا ، پا میشه... ج با آ جا جا ، جا میشه... تا بدونه شاگرد زرنگ کلاس منم ...
6ساله بودم بابام با دختر همسایمون درسهاشو کار میکرد و من با اینکه پیش دبستانی هم نرفته بودم سریع جواب میدادم و از تشویق بابام ذوق میکردم.
7سالم شد. با شوق و هیجان رفتم مدرسه. منتظر موندم تا موقعش برسه و بیاد. ثلث اول و دوم گذشت. ثلث سوم هم ... خرداد تموم شد. سه ماه تعطیلی هم ... اما نیومد...
اونجا بود که با واژه بدشانسی آشنا شدم. شبیه همون حسی که از نوزادیم زیاد عکس نداشتم اما خواهر برادر بزرگترم داشتن و مامانم میگفت موقع نوزادی تو دوربین نداشتیم... آره حتما بدشانس بودم ...
بیست سالم شد، کم کم یادم رفت معنی ساده از بدشانسی و حسرت و انتظار رو...
اینقدر که دیدم و چشیدم و کشیدم، دیگه یادم نبود کجا واسه اولین بار تجربه کرده بودمشون.
بیست و شیش سالم بود با جعبه ی آموزشی عمو فردوس که دختر 4ساله ام باهاش بازی میکرد کمی خاطرات بچگیمو مرور کردم و آهنگهای شادش رو همراه دخترم خوندم:
بازی خوبه بازی خوبه، بازی صفا میاره
هر بچه که زرنگه، میگه بازی قشنگه....
نوشتن تا اینجا شیرین بود و ... راحت
میدونم خوندنش واسه شما هم شیرین بود ... و راحت.
حالا سه دهه از زندگیم میگذره و بهت برم داشته از نالوتی بودن دنیا.
حالا اگه رفیقم از بیکاری با داشتن مدرک بالاش شکوه کنه خندم میگیره.
وقتی قدرت میتونه معلمی که توی سه دهه عمر من، نخبه آموزشی باشه رو برکنار کنه دیگه وای به حال هم دوره ای های من....
بین دوستام میگن فلانی باباش جانبازه، حق جانبازی مدرک گرفته، کار گرفته.
پس خوده جانباز چی میشه؟ مگه عمو فردوس ما جانباز نبود؟؟؟؟
اینها به کنار... دنیامون رو گرفتین... خوشی هامونو... جوونیمونو... دیگه چرا دست روی خاطراتمون میذارین....؟
#روجا
97/8/9
@iterallove
Forwarded from خبرمازندران 🇮🇷🇮🇷
ب با آ چی میشه: با با با میشه
ت با آ چی میشه: تا تا تا میشه
اولین بار بود انتظار رو تجربه میکردم که کلاس تموم بشه و بتونم ببینمش.
کنار بابام روی صندلی نشسته بودم و پاهامو تاب میدادم و تعداد موزاییکهای راهرو رو میشمردم.
دیگه صدایی از کلاس نیومد. با ذوق از جام بلند شدم که برم داخل. اما اجازه ندادن. گفتن صبر کنید تا بچه ها بیان بیرون. چند لحظه بعد دخترها و پسرهای کلاس اولی از اتاق اومدن بیرون. خواهرمم دوید سمت ما و گفت بریم. بابام دستمو گرفت و منم در حالیکه نگاهم به در کلاس بود حرکت کردم. یادم نیست خواهرم دستش چی بود، کتاب یا شکلات، اما لبخند گوشه ی لبش رو خوب یادمه و حسرت توی دلم که ای کاش 7سالم بود.
بعد اون روز با علاقه بیشتری برنامه های تلویزیون رو دنبال میکردم. 5سالم بود که حروف الفبا رو حفظ شدم. میخواستم زودتر 7سالم بشه بتونم برم کلاس شهرک الفبا. اونجا تند تند تکرار کنم پ با آ پا پا ، پا میشه... ج با آ جا جا ، جا میشه... تا بدونه شاگرد زرنگ کلاس منم ...
6ساله بودم بابام با دختر همسایمون درسهاشو کار میکرد و من با اینکه پیش دبستانی هم نرفته بودم سریع جواب میدادم و از تشویق بابام ذوق میکردم.
7سالم شد. با شوق و هیجان رفتم مدرسه. منتظر موندم تا موقعش برسه و بیاد. ثلث اول و دوم گذشت. ثلث سوم هم ... خرداد تموم شد. سه ماه تعطیلی هم ... اما نیومد...
اونجا بود که با واژه بدشانسی آشنا شدم. شبیه همون حسی که از نوزادیم زیاد عکس نداشتم اما خواهر برادر بزرگترم داشتن و مامانم میگفت موقع نوزادی تو دوربین نداشتیم... آره حتما بدشانس بودم ...
بیست سالم شد، کم کم یادم رفت معنی ساده از بدشانسی و حسرت و انتظار رو...
اینقدر که دیدم و چشیدم و کشیدم، دیگه یادم نبود کجا واسه اولین بار تجربه کرده بودمشون.
https://t.me/khabaremazandaran/28406
بیست و شیش سالم بود با جعبه ی آموزشی عمو فردوس که دختر 4ساله ام باهاش بازی میکرد کمی خاطرات بچگیمو مرور کردم و آهنگهای شادش رو همراه دخترم خوندم:
بازی خوبه بازی خوبه، بازی صفا میاره
هر بچه که زرنگه، میگه بازی قشنگه....
نوشتن تا اینجا شیرین بود و ... راحت
میدونم خوندنش واسه شما هم شیرین بود ... و راحت.
حالا سه دهه از زندگیم میگذره و بهت برم داشته از نالوتی بودن دنیا.
حالا اگه رفیقم از بیکاری با داشتن مدرک بالاش شکوه کنه خندم میگیره.
وقتی قدرت میتونه معلمی که توی سه دهه عمر من، نخبه آموزشی باشه رو برکنار کنه دیگه وای به حال هم دوره ای های من....
بین دوستام میگن فلانی باباش جانبازه، حق جانبازی مدرک گرفته، کار گرفته.
پس خوده جانباز چی میشه؟ مگه عمو فردوس ما جانباز نبود؟؟؟؟
اینها به کنار... دنیامون رو گرفتین... خوشی هامونو... جوونیمونو... دیگه چرا دست روی خاطراتمون میذارین....؟
#روجا ؛ 97/8/9
🆔 @khabaremazandaran
ت با آ چی میشه: تا تا تا میشه
اولین بار بود انتظار رو تجربه میکردم که کلاس تموم بشه و بتونم ببینمش.
کنار بابام روی صندلی نشسته بودم و پاهامو تاب میدادم و تعداد موزاییکهای راهرو رو میشمردم.
دیگه صدایی از کلاس نیومد. با ذوق از جام بلند شدم که برم داخل. اما اجازه ندادن. گفتن صبر کنید تا بچه ها بیان بیرون. چند لحظه بعد دخترها و پسرهای کلاس اولی از اتاق اومدن بیرون. خواهرمم دوید سمت ما و گفت بریم. بابام دستمو گرفت و منم در حالیکه نگاهم به در کلاس بود حرکت کردم. یادم نیست خواهرم دستش چی بود، کتاب یا شکلات، اما لبخند گوشه ی لبش رو خوب یادمه و حسرت توی دلم که ای کاش 7سالم بود.
بعد اون روز با علاقه بیشتری برنامه های تلویزیون رو دنبال میکردم. 5سالم بود که حروف الفبا رو حفظ شدم. میخواستم زودتر 7سالم بشه بتونم برم کلاس شهرک الفبا. اونجا تند تند تکرار کنم پ با آ پا پا ، پا میشه... ج با آ جا جا ، جا میشه... تا بدونه شاگرد زرنگ کلاس منم ...
6ساله بودم بابام با دختر همسایمون درسهاشو کار میکرد و من با اینکه پیش دبستانی هم نرفته بودم سریع جواب میدادم و از تشویق بابام ذوق میکردم.
7سالم شد. با شوق و هیجان رفتم مدرسه. منتظر موندم تا موقعش برسه و بیاد. ثلث اول و دوم گذشت. ثلث سوم هم ... خرداد تموم شد. سه ماه تعطیلی هم ... اما نیومد...
اونجا بود که با واژه بدشانسی آشنا شدم. شبیه همون حسی که از نوزادیم زیاد عکس نداشتم اما خواهر برادر بزرگترم داشتن و مامانم میگفت موقع نوزادی تو دوربین نداشتیم... آره حتما بدشانس بودم ...
بیست سالم شد، کم کم یادم رفت معنی ساده از بدشانسی و حسرت و انتظار رو...
اینقدر که دیدم و چشیدم و کشیدم، دیگه یادم نبود کجا واسه اولین بار تجربه کرده بودمشون.
https://t.me/khabaremazandaran/28406
بیست و شیش سالم بود با جعبه ی آموزشی عمو فردوس که دختر 4ساله ام باهاش بازی میکرد کمی خاطرات بچگیمو مرور کردم و آهنگهای شادش رو همراه دخترم خوندم:
بازی خوبه بازی خوبه، بازی صفا میاره
هر بچه که زرنگه، میگه بازی قشنگه....
نوشتن تا اینجا شیرین بود و ... راحت
میدونم خوندنش واسه شما هم شیرین بود ... و راحت.
حالا سه دهه از زندگیم میگذره و بهت برم داشته از نالوتی بودن دنیا.
حالا اگه رفیقم از بیکاری با داشتن مدرک بالاش شکوه کنه خندم میگیره.
وقتی قدرت میتونه معلمی که توی سه دهه عمر من، نخبه آموزشی باشه رو برکنار کنه دیگه وای به حال هم دوره ای های من....
بین دوستام میگن فلانی باباش جانبازه، حق جانبازی مدرک گرفته، کار گرفته.
پس خوده جانباز چی میشه؟ مگه عمو فردوس ما جانباز نبود؟؟؟؟
اینها به کنار... دنیامون رو گرفتین... خوشی هامونو... جوونیمونو... دیگه چرا دست روی خاطراتمون میذارین....؟
#روجا ؛ 97/8/9
🆔 @khabaremazandaran
Telegram
خبرمازندران 🇮🇷🇮🇷
❗️دكتر #فردوس_حاجيان (عمو فردوس) معلم برگزيده يونسكو و رييس دوره طلايى دانشكده هنر و معمارى، جانباز ٥٠٪ شيميايى و اهل #قائم_شهر با دستور دكتر على اكبر #ولايتى و تيم جديد مديريتى از عضويت هيات علمى #دانشگاه_آزاد بركنار و تبديل به استاد حق التدريس شد!
♨️دكتر…
♨️دكتر…
Forwarded from ♚قـقنـوس♚
دریا کفاف حرص نشد لیوان چه میکند
با چنگ صندلی ربود، دندان چه میکند
خاموش نشد نوای الفبای شهرکش ولی
دنیا شهادتش دهد ، آژان چه میکند
کشتن کجای مکتبت شد افتخار محض
مقتول به پشت میله ی زندان چ میکند
#روجا
بداهه در اعتراض به کنار گذاشتن نخبه آموزشی "فردوس حاجیان" توسط ولایتی😕
🆔 @ghoqnooos🗽
با چنگ صندلی ربود، دندان چه میکند
خاموش نشد نوای الفبای شهرکش ولی
دنیا شهادتش دهد ، آژان چه میکند
کشتن کجای مکتبت شد افتخار محض
مقتول به پشت میله ی زندان چ میکند
#روجا
بداهه در اعتراض به کنار گذاشتن نخبه آموزشی "فردوس حاجیان" توسط ولایتی😕
🆔 @ghoqnooos🗽
Telegram
attach 📎
Forwarded from پایگاه خبری کناریها
دلنوشته نویسنده فریدونکناری به اخراج فردوس حاجیان (عمو فردوس)
#روجا
ب با آ چی میشه: با با با میشه
ت با آ چی میشه: تا تا تا میشه
اولین بار بود انتظار رو تجربه میکردم که کلاس تموم بشه و بتونم ببینمش.
کنار بابام روی صندلی نشسته بودم و پاهامو تاب میدادم و تعداد موزاییکهای راهرو رو میشمردم.
دیگه صدایی از کلاس نیومد. با ذوق از جام بلند شدم که برم داخل. اما اجازه ندادن. گفتن صبر کنید تا بچه ها بیان بیرون. چند لحظه بعد دخترها و پسرهای کلاس اولی از اتاق اومدن بیرون. خواهرمم دوید سمت ما و گفت بریم. بابام دستمو گرفت و منم در حالیکه نگاهم به در کلاس بود حرکت کردم. یادم نیست خواهرم دستش چی بود، کتاب یا شکلات، اما لبخند گوشه ی لبش رو خوب یادمه و حسرت توی دلم که ای کاش 7سالم بود.
بعد اون روز با علاقه بیشتری برنامه های تلویزیون رو دنبال میکردم. 5سالم بود که حروف الفبا رو حفظ شدم. میخواستم زودتر 7سالم بشه بتونم برم کلاس شهرک الفبا. اونجا تند تند تکرار کنم پ با آ پا پا ، پا میشه... ج با آ جا جا ، جا میشه... تا بدونه شاگرد زرنگ کلاس منم ...
6ساله بودم بابام با دختر همسایمون درسهاشو کار میکرد و من با اینکه پیش دبستانی هم نرفته بودم سریع جواب میدادم و از تشویق بابام ذوق میکردم.
7سالم شد. با شوق و هیجان رفتم مدرسه. منتظر موندم تا موقعش برسه و بیاد. ثلث اول و دوم گذشت. ثلث سوم هم ... خرداد تموم شد. سه ماه تعطیلی هم ... اما نیومد...
اونجا بود که با واژه بدشانسی آشنا شدم. شبیه همون حسی که از نوزادیم زیاد عکس نداشتم اما خواهر برادر بزرگترم داشتن و مامانم میگفت موقع نوزادی تو دوربین نداشتیم... آره حتما بدشانس بودم ...
بیست سالم شد، کم کم یادم رفت معنی ساده از بدشانسی و حسرت و انتظار رو...
اینقدر که دیدم و چشیدم و کشیدم، دیگه یادم نبود کجا واسه اولین بار تجربه کرده بودمشون.
بیست و شیش سالم بود با جعبه ی آموزشی عمو فردوس که دختر 4ساله ام باهاش بازی میکرد کمی خاطرات بچگیمو مرور کردم و آهنگهای شادش رو همراه دخترم خوندم:
بازی خوبه بازی خوبه، بازی صفا میاره
هر بچه که زرنگه، میگه بازی قشنگه....
نوشتن تا اینجا شیرین بود و ... راحت
میدونم خوندنش واسه شما هم شیرین بود ... و راحت.
حالا سه دهه از زندگیم میگذره و بهت برم داشته از نالوتی بودن دنیا.
حالا اگه رفیقم از بیکاری با داشتن مدرک بالاش شکوه کنه خندم میگیره.
وقتی قدرت میتونه معلمی که توی سه دهه عمر من، نخبه آموزشی باشه رو برکنار کنه دیگه وای به حال هم دوره ای های من....
بین دوستام میگن فلانی باباش جانبازه، حق جانبازی مدرک گرفته، کار گرفته.
پس خوده جانباز چی میشه؟ مگه عمو فردوس ما جانباز نبود؟؟؟؟
اینها به کنار... دنیامون رو گرفتین... خوشی هامونو... جوونیمونو... دیگه چرا دست روی خاطراتمون میذارین....؟
97/8/9
پایگاه خبری ، تحلیلی کناریها
https://telegram.me/joinchat/ByE3fTuf_VFGtxSPkWwQzw
#روجا
ب با آ چی میشه: با با با میشه
ت با آ چی میشه: تا تا تا میشه
اولین بار بود انتظار رو تجربه میکردم که کلاس تموم بشه و بتونم ببینمش.
کنار بابام روی صندلی نشسته بودم و پاهامو تاب میدادم و تعداد موزاییکهای راهرو رو میشمردم.
دیگه صدایی از کلاس نیومد. با ذوق از جام بلند شدم که برم داخل. اما اجازه ندادن. گفتن صبر کنید تا بچه ها بیان بیرون. چند لحظه بعد دخترها و پسرهای کلاس اولی از اتاق اومدن بیرون. خواهرمم دوید سمت ما و گفت بریم. بابام دستمو گرفت و منم در حالیکه نگاهم به در کلاس بود حرکت کردم. یادم نیست خواهرم دستش چی بود، کتاب یا شکلات، اما لبخند گوشه ی لبش رو خوب یادمه و حسرت توی دلم که ای کاش 7سالم بود.
بعد اون روز با علاقه بیشتری برنامه های تلویزیون رو دنبال میکردم. 5سالم بود که حروف الفبا رو حفظ شدم. میخواستم زودتر 7سالم بشه بتونم برم کلاس شهرک الفبا. اونجا تند تند تکرار کنم پ با آ پا پا ، پا میشه... ج با آ جا جا ، جا میشه... تا بدونه شاگرد زرنگ کلاس منم ...
6ساله بودم بابام با دختر همسایمون درسهاشو کار میکرد و من با اینکه پیش دبستانی هم نرفته بودم سریع جواب میدادم و از تشویق بابام ذوق میکردم.
7سالم شد. با شوق و هیجان رفتم مدرسه. منتظر موندم تا موقعش برسه و بیاد. ثلث اول و دوم گذشت. ثلث سوم هم ... خرداد تموم شد. سه ماه تعطیلی هم ... اما نیومد...
اونجا بود که با واژه بدشانسی آشنا شدم. شبیه همون حسی که از نوزادیم زیاد عکس نداشتم اما خواهر برادر بزرگترم داشتن و مامانم میگفت موقع نوزادی تو دوربین نداشتیم... آره حتما بدشانس بودم ...
بیست سالم شد، کم کم یادم رفت معنی ساده از بدشانسی و حسرت و انتظار رو...
اینقدر که دیدم و چشیدم و کشیدم، دیگه یادم نبود کجا واسه اولین بار تجربه کرده بودمشون.
بیست و شیش سالم بود با جعبه ی آموزشی عمو فردوس که دختر 4ساله ام باهاش بازی میکرد کمی خاطرات بچگیمو مرور کردم و آهنگهای شادش رو همراه دخترم خوندم:
بازی خوبه بازی خوبه، بازی صفا میاره
هر بچه که زرنگه، میگه بازی قشنگه....
نوشتن تا اینجا شیرین بود و ... راحت
میدونم خوندنش واسه شما هم شیرین بود ... و راحت.
حالا سه دهه از زندگیم میگذره و بهت برم داشته از نالوتی بودن دنیا.
حالا اگه رفیقم از بیکاری با داشتن مدرک بالاش شکوه کنه خندم میگیره.
وقتی قدرت میتونه معلمی که توی سه دهه عمر من، نخبه آموزشی باشه رو برکنار کنه دیگه وای به حال هم دوره ای های من....
بین دوستام میگن فلانی باباش جانبازه، حق جانبازی مدرک گرفته، کار گرفته.
پس خوده جانباز چی میشه؟ مگه عمو فردوس ما جانباز نبود؟؟؟؟
اینها به کنار... دنیامون رو گرفتین... خوشی هامونو... جوونیمونو... دیگه چرا دست روی خاطراتمون میذارین....؟
97/8/9
پایگاه خبری ، تحلیلی کناریها
https://telegram.me/joinchat/ByE3fTuf_VFGtxSPkWwQzw
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
#آنيماى_ريرا و #آنيموس_نيما
يادداشتى متفاوت در باره ى "نيما"
🏛🗒🖊🗞🕊
مى تراود مهتاب
مى درخشد شب تاب
نيست يك دم شكند خواب
به چشم كس و ليك
غم اين خفته ى چند
خواب در چشم تَرَم مى شكند
نگران با من اِستاده سحر
صبح مى خواهد از من
كَز مبارك دمِ او آوَرم اين
قومِ به جان باخته را
بلكه خبر
در جگر ليكن خارى
از رَهِ اين سفرم مى شكند
نازك آراى تنِ ساق گلى
كه به جانش كِشتم
و به جان دادمش آب
اى دريغا به برم مى شكند
دست ها مى سايم
تا درى بگشايم
بر عَبث مى پايم
كه به در كس آيد
در و ديوارِ به هم ريخته شان
بر سرم مى شكند
مى تراود مهتاب
مى درخشد شب تاب
مانده پاى آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردى تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در،مى گويد با خود:
غمِ اين خفته ى چند
خواب در چشم ترم مى شكند.
🕊🗒🖊🗞🏛
#علی_اسفندیاری مشهور به
#نیما_یوشیج
در ۲۱ آبان ۱۲۷۶ در دهکده ى #یوش #بلده از توابع #نور #مازندران به دنيا آمد
و در ۱۳ دی ۱۳۳۸ در #شمیران تهران در گذشت.اين #شاعر معاصر مُلَقَّب به #پدر_شعر_نو ی فارسی و #بنیانگذار شعر نو فارسی است.وى با مجموعه تأثیرگذار #افسانه، که #مانیفست شعر نو فارسی بود، انقلاب شعرى به پا کرد و آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. وى بر بسيارى از شاعران تاثير گذاشت از جمله مهدی اخوان ثالث،فروغ فرخزاد، احمد شاملو و بسیاری ديگر كه خود ستون هاى شعر معاصر هستند.جریانهای اصلی شعر معاصر فارسی وامدار این انقلاب و تحولی هستند که نیما نوآور آن بود. اشعار مازندرانی وى با نام #روجا چاپ شدهاست.نیما با بهرهگیری از عناصر طبیعی با بیانی #رمزگونه به ترسیم سیمای جامعه پرداخته است.جمعى ارزش ادبى آثار وى را برابر با #سمبوليست هاى مطرح #اروپا مى دانند.گر چه نيما با مطالعه دقيق آثار شاعران اروپا خلاقانه از فنون شعر آنها بهره برد و با مهارت تمام نو آورِ شعر امروز شد.#افسونگرى است اين نيماى
بزرگ ...#نيماى_بزرگ #معلم بود و نيز دانش آموخته ى مدرسه ى عالی #سن_لويی بوده است. #ابراهيم_خان پدر نیما روش زندگی روستایی، ورزش هاى تیراندازی و اسب سواری را به وی آموخت. و او تا دوازده سالگی در زادگاهش، روستای یوش، به همراه مردم و تحت مراقبت و تربيت مادرش #اعظام_السلطنه در دل طبیعت زندگی کرد.و پس از تحصيلات مقدماتى در مكتب خانه راهى تهران شد..به باور من اگر تشويق معلم دلسوز و آگاهش #نظام_وفا در مدرسه #فرانسوى #سن_لويى نبود شايد به سمت شعر و شاعرى نمى رفت.او شعر جاودانه #افسانه را تقديم به معلم اش #نظام_وفا كرد.شايد اگر او نبود اين جوان تير اندازِ اسب سوارِ روستايى #چپگرا كه حالا ديگر #نيما_خان_يوشيج هم نام گرفته بود،در ادامه ى آن توفان هاى سهمگين حوادث سياسى_اجتماعى دوره نوجوانى اش نظير
#انقلاب_مشروطه #جنبش_جنگل
#جمهورى_سرخ_گيلان و ...مسير زندگيش به جهتى مى رفت كه در اوايل با اراده ى خود در همين مسير پا نهاده بود؛شايد در مسير برادرش #لادبن اين #تجدد_خواهى و حس مبارزه سبب
مى شد * #آنيماى_ريرا او را به #آنيموس_نيما پيوند بِزَنَد و او هم در دلِ جنگل گُم شود...گم شدنى بى بازگشت...و حالا ديگر #صداى_نيماى_گمشده در دلِ جنگل به گوش مى رسيد.تقدير چنين بود كه نيما به آن خواسته اش نرسد كه تصميم داشت بر اساس خواسته ى شخصى همراه #كوچك_جنگلى در مسير مبارزه برود و كشته شود.خواسته اى كه ترجمان اسمش #نيما يعنى نام یکی از #اسپهبدان #تبرستان و به معنی #کمان_بزرگ است.عده اى بر اين باورند كه شعر #مى_تراود_مهتاب با همان حال و هواى سياسى اجتماعى و به ويژه ماجراى برادرش #لادبن مناسبت دارد و عده اى ديگر رويكرد اجتماعى و عاطفى شعر را برجسته مى كنند.هر چه باشد استادِ #نماد و #نشانه بود اين "يَلِ اسب سوارِ تيراندازِ مازنى"،نيما با عاليه جهانگيرى ، دختر میرزا اسماعیل شيرازى ازدواج كرد و حاصل اين ازدواج فرزندى به نام شراگيم است
*ری را به معنی زن می باشد . مطابق یک افسانه قدیمی در شمال بانویی است که باعث زیبایی جنگلهای مازندران می شود.علاوه بر آن نيما بر اين باور بود كه اين بانوى زيبا شبى در دل جنگل گم مى شود و از آن پس نگهبان جنگل است و صدايش در گوش ها طنين انداز است..و نيز باور داشت نام پرنده اى است با صدايى محزون كه فقط شب بر روى آب مى رود و غذايش را شكار مى كند و روز اثرى از اين پرنده نيست و كسى هم پرنده را نديد
#فردوس_حاجیان
مازندران قائمشهر ٢١/آبان/١٣٩٦
🕊🗒🖊🗞🏛
#آموزش_براى_صلح
با رويكرد
#صلح_فرهنگى
كانال رسمى هوادارانِ
#فردوس_حاجیان
#آموزگار_صلح_ومهربانی
#سفير_آموزش_جهان
#بنيانگذار_صلح_فرهنگى
@HajianFerdos
🏛👇🕊
https://t.me/joinchat/AAAAAEKGffbaoDDy7bADRA
يادداشتى متفاوت در باره ى "نيما"
🏛🗒🖊🗞🕊
مى تراود مهتاب
مى درخشد شب تاب
نيست يك دم شكند خواب
به چشم كس و ليك
غم اين خفته ى چند
خواب در چشم تَرَم مى شكند
نگران با من اِستاده سحر
صبح مى خواهد از من
كَز مبارك دمِ او آوَرم اين
قومِ به جان باخته را
بلكه خبر
در جگر ليكن خارى
از رَهِ اين سفرم مى شكند
نازك آراى تنِ ساق گلى
كه به جانش كِشتم
و به جان دادمش آب
اى دريغا به برم مى شكند
دست ها مى سايم
تا درى بگشايم
بر عَبث مى پايم
كه به در كس آيد
در و ديوارِ به هم ريخته شان
بر سرم مى شكند
مى تراود مهتاب
مى درخشد شب تاب
مانده پاى آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردى تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در،مى گويد با خود:
غمِ اين خفته ى چند
خواب در چشم ترم مى شكند.
🕊🗒🖊🗞🏛
#علی_اسفندیاری مشهور به
#نیما_یوشیج
در ۲۱ آبان ۱۲۷۶ در دهکده ى #یوش #بلده از توابع #نور #مازندران به دنيا آمد
و در ۱۳ دی ۱۳۳۸ در #شمیران تهران در گذشت.اين #شاعر معاصر مُلَقَّب به #پدر_شعر_نو ی فارسی و #بنیانگذار شعر نو فارسی است.وى با مجموعه تأثیرگذار #افسانه، که #مانیفست شعر نو فارسی بود، انقلاب شعرى به پا کرد و آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. وى بر بسيارى از شاعران تاثير گذاشت از جمله مهدی اخوان ثالث،فروغ فرخزاد، احمد شاملو و بسیاری ديگر كه خود ستون هاى شعر معاصر هستند.جریانهای اصلی شعر معاصر فارسی وامدار این انقلاب و تحولی هستند که نیما نوآور آن بود. اشعار مازندرانی وى با نام #روجا چاپ شدهاست.نیما با بهرهگیری از عناصر طبیعی با بیانی #رمزگونه به ترسیم سیمای جامعه پرداخته است.جمعى ارزش ادبى آثار وى را برابر با #سمبوليست هاى مطرح #اروپا مى دانند.گر چه نيما با مطالعه دقيق آثار شاعران اروپا خلاقانه از فنون شعر آنها بهره برد و با مهارت تمام نو آورِ شعر امروز شد.#افسونگرى است اين نيماى
بزرگ ...#نيماى_بزرگ #معلم بود و نيز دانش آموخته ى مدرسه ى عالی #سن_لويی بوده است. #ابراهيم_خان پدر نیما روش زندگی روستایی، ورزش هاى تیراندازی و اسب سواری را به وی آموخت. و او تا دوازده سالگی در زادگاهش، روستای یوش، به همراه مردم و تحت مراقبت و تربيت مادرش #اعظام_السلطنه در دل طبیعت زندگی کرد.و پس از تحصيلات مقدماتى در مكتب خانه راهى تهران شد..به باور من اگر تشويق معلم دلسوز و آگاهش #نظام_وفا در مدرسه #فرانسوى #سن_لويى نبود شايد به سمت شعر و شاعرى نمى رفت.او شعر جاودانه #افسانه را تقديم به معلم اش #نظام_وفا كرد.شايد اگر او نبود اين جوان تير اندازِ اسب سوارِ روستايى #چپگرا كه حالا ديگر #نيما_خان_يوشيج هم نام گرفته بود،در ادامه ى آن توفان هاى سهمگين حوادث سياسى_اجتماعى دوره نوجوانى اش نظير
#انقلاب_مشروطه #جنبش_جنگل
#جمهورى_سرخ_گيلان و ...مسير زندگيش به جهتى مى رفت كه در اوايل با اراده ى خود در همين مسير پا نهاده بود؛شايد در مسير برادرش #لادبن اين #تجدد_خواهى و حس مبارزه سبب
مى شد * #آنيماى_ريرا او را به #آنيموس_نيما پيوند بِزَنَد و او هم در دلِ جنگل گُم شود...گم شدنى بى بازگشت...و حالا ديگر #صداى_نيماى_گمشده در دلِ جنگل به گوش مى رسيد.تقدير چنين بود كه نيما به آن خواسته اش نرسد كه تصميم داشت بر اساس خواسته ى شخصى همراه #كوچك_جنگلى در مسير مبارزه برود و كشته شود.خواسته اى كه ترجمان اسمش #نيما يعنى نام یکی از #اسپهبدان #تبرستان و به معنی #کمان_بزرگ است.عده اى بر اين باورند كه شعر #مى_تراود_مهتاب با همان حال و هواى سياسى اجتماعى و به ويژه ماجراى برادرش #لادبن مناسبت دارد و عده اى ديگر رويكرد اجتماعى و عاطفى شعر را برجسته مى كنند.هر چه باشد استادِ #نماد و #نشانه بود اين "يَلِ اسب سوارِ تيراندازِ مازنى"،نيما با عاليه جهانگيرى ، دختر میرزا اسماعیل شيرازى ازدواج كرد و حاصل اين ازدواج فرزندى به نام شراگيم است
*ری را به معنی زن می باشد . مطابق یک افسانه قدیمی در شمال بانویی است که باعث زیبایی جنگلهای مازندران می شود.علاوه بر آن نيما بر اين باور بود كه اين بانوى زيبا شبى در دل جنگل گم مى شود و از آن پس نگهبان جنگل است و صدايش در گوش ها طنين انداز است..و نيز باور داشت نام پرنده اى است با صدايى محزون كه فقط شب بر روى آب مى رود و غذايش را شكار مى كند و روز اثرى از اين پرنده نيست و كسى هم پرنده را نديد
#فردوس_حاجیان
مازندران قائمشهر ٢١/آبان/١٣٩٦
🕊🗒🖊🗞🏛
#آموزش_براى_صلح
با رويكرد
#صلح_فرهنگى
كانال رسمى هوادارانِ
#فردوس_حاجیان
#آموزگار_صلح_ومهربانی
#سفير_آموزش_جهان
#بنيانگذار_صلح_فرهنگى
@HajianFerdos
🏛👇🕊
https://t.me/joinchat/AAAAAEKGffbaoDDy7bADRA
ferdoshajianفردوس حاجيان
Photo
#ما_رو_ببخش_عموجون
به قلم روجا شاعر مازندران
از وقتی تلویزیون های رنگی اومد ، ما گم شدیم توی رنگها.
یادمون رفت تلویزیون سیاه و سفید رو.
کاش فقط همون تلویزیون سیاه و سفید رو داشتیم و با شهرک الفبات دنیامون رنگی میشد.
@HajianFerdos
#معلمان_اهميت_دارند #عمو_فردوس #شهرك_الفبا
#Teachersmatter
#uncleFerdos #unesco
کاش هنوز بچه بودیم و توی حیاط مادربزرگ میچرخیدیم و میچرخیدیم و می افتادیم روی برگهای رنگ و وارنگ
و صدای خندمون می رفت تا هفت کوچه بالاتر و همه رو زابرا میکرد.
حالا ما رو بین رنگها و نیرنگهاشون چرخوندن و چرخوندن و افتادیم زیر بار زندگی.
ما رو با قیمت دلار و طلا و کره و تخم مرغ سرگرممون کردن.
دنیا تقلبی شده، شیرها تقلبی ، روغنها تقلبی، قلبها تقلبی...
حتی بیسکوییت های مادر!
از وقتی یه مشت خارجی اومدن و شدن پشت میز نشین ، حال و روزمون شده این.
نمیدونم کیا رفتن به این خارجیا رای دادن که همه چی قر وقاطی شده.
هموطن که به هموطن ظلم نمیکنه.
ببخش این خارجیا رو.
اینا خارج از دنیای ما هستن.
اینها دنیاشون پر شده از زرق و برق و تلویزیونهای بزرگ رنگی .
اصلا همه چی تقصیر این تلویزیون بزرگاست، که توش همه چی داره، جز شهرک الفبا...
ما رو ببخش عموجون...
ما رو ببخش که دست و قلممون هیچ قدرتی نداره.
ما رو ببخش وقتی میبینیم ممنوع تصویر شدی و بازم تلویزیون میبینیم.
ما رو ببخش که میشنویم اسمتو از کتابی که خودت مولفش بودی پاک میکنن و فقط میگیم : اااا چقد بد....
ما رو ببخش که از کارهات کپی میگیریم تا با نمره ی خوب بفروشیم.
ما رو ببخش وقتی حکم اخراجت میاد جز بهت کاری نمیکنیم.
ببخش اون خودکاری که حکم اخراجتو نوشت.
اون کاغذی که قبول کرد روی تنش این کلمه رو.
شاید اون لحظه مست بودن.
شاید چیزخورشون کرده بودن.
شایدم پیر شده بودن و گرفتار آلزایمر که شما رو یادشون رفته بود.
وگرنه مگه میشه معلمی که به عنوان معلم برتر یونسکو انتخاب شده رو فراموش کرد؟!
ببخش اونکه سنگ انداخت و شیشه قلبتو شکست.
شما فرزند افرا و آفتابی.
اونکه یک روز قبل میلاد مسیح پا به دنیا گذاشته.
شما فردوسی ، یعنی خوده بهشت.
توی دل بهشت که غم معنی نداره.
ببین اشکهای مهدا رو...
بخند تا با خنده هات پاک کنی اشکهاشو...
من به نمایندگی همه اونها که آزارت دادن و روشون نمیشه عذرخواهی کنن میگم:
ما رو ببخش عموجون ....
https://www.instagram.com/p/CFroo4ZnYsg/?igshid=1ht6gbar8v5iw
#روجا
به قلم روجا شاعر مازندران
از وقتی تلویزیون های رنگی اومد ، ما گم شدیم توی رنگها.
یادمون رفت تلویزیون سیاه و سفید رو.
کاش فقط همون تلویزیون سیاه و سفید رو داشتیم و با شهرک الفبات دنیامون رنگی میشد.
@HajianFerdos
#معلمان_اهميت_دارند #عمو_فردوس #شهرك_الفبا
#Teachersmatter
#uncleFerdos #unesco
کاش هنوز بچه بودیم و توی حیاط مادربزرگ میچرخیدیم و میچرخیدیم و می افتادیم روی برگهای رنگ و وارنگ
و صدای خندمون می رفت تا هفت کوچه بالاتر و همه رو زابرا میکرد.
حالا ما رو بین رنگها و نیرنگهاشون چرخوندن و چرخوندن و افتادیم زیر بار زندگی.
ما رو با قیمت دلار و طلا و کره و تخم مرغ سرگرممون کردن.
دنیا تقلبی شده، شیرها تقلبی ، روغنها تقلبی، قلبها تقلبی...
حتی بیسکوییت های مادر!
از وقتی یه مشت خارجی اومدن و شدن پشت میز نشین ، حال و روزمون شده این.
نمیدونم کیا رفتن به این خارجیا رای دادن که همه چی قر وقاطی شده.
هموطن که به هموطن ظلم نمیکنه.
ببخش این خارجیا رو.
اینا خارج از دنیای ما هستن.
اینها دنیاشون پر شده از زرق و برق و تلویزیونهای بزرگ رنگی .
اصلا همه چی تقصیر این تلویزیون بزرگاست، که توش همه چی داره، جز شهرک الفبا...
ما رو ببخش عموجون...
ما رو ببخش که دست و قلممون هیچ قدرتی نداره.
ما رو ببخش وقتی میبینیم ممنوع تصویر شدی و بازم تلویزیون میبینیم.
ما رو ببخش که میشنویم اسمتو از کتابی که خودت مولفش بودی پاک میکنن و فقط میگیم : اااا چقد بد....
ما رو ببخش که از کارهات کپی میگیریم تا با نمره ی خوب بفروشیم.
ما رو ببخش وقتی حکم اخراجت میاد جز بهت کاری نمیکنیم.
ببخش اون خودکاری که حکم اخراجتو نوشت.
اون کاغذی که قبول کرد روی تنش این کلمه رو.
شاید اون لحظه مست بودن.
شاید چیزخورشون کرده بودن.
شایدم پیر شده بودن و گرفتار آلزایمر که شما رو یادشون رفته بود.
وگرنه مگه میشه معلمی که به عنوان معلم برتر یونسکو انتخاب شده رو فراموش کرد؟!
ببخش اونکه سنگ انداخت و شیشه قلبتو شکست.
شما فرزند افرا و آفتابی.
اونکه یک روز قبل میلاد مسیح پا به دنیا گذاشته.
شما فردوسی ، یعنی خوده بهشت.
توی دل بهشت که غم معنی نداره.
ببین اشکهای مهدا رو...
بخند تا با خنده هات پاک کنی اشکهاشو...
من به نمایندگی همه اونها که آزارت دادن و روشون نمیشه عذرخواهی کنن میگم:
ما رو ببخش عموجون ....
https://www.instagram.com/p/CFroo4ZnYsg/?igshid=1ht6gbar8v5iw
#روجا
Instagram
Ferdos Hajian فردوس حاجيان
#جگرم_سوخت_آب_نیست #شهيدمليحى_عموفردوس #شهید_نعمت_الله_ملیحی #عمو_فردوس . . چهار هشتگ را به همين طريق كه نوشتيم استفاده كنيد . اكنون هشتم مهر است پ ن : شگفتا آنانى كه نام فردوس را از كتاب درسى و دانشگاه آزاد حذف كردند حالا در صدد حذف نام عموفردوس از كنار…