ایده
48.6K subscribers
21.6K photos
16.6K videos
65 files
4.41K links
ایده و ترفندهای خانوم خونه
@Adelizahek

تبلیغات👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEAp2RQoggvNSNXGqw
Download Telegram
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم

دستم روروی دستش گذاشتم.
گفتم: ولی من باشما یادگرفتم نترسم.وقتی شما هستی نمیترسم.شماوجودتون پراز آرامشه و امنیته.
زیر لب زمزمه کرد:نمیدونی رقیه خانوم درون من چه هیاهوییه!
گفتم:بهم بگید..ازاول آشناییمون ایمان داشتم که شما یک چیزی آزارتون میده.اون چیز چیه؟
اوسرش رو بالا آورد و با لبخند غمناکی گفت:
مصلحت نیست که از پرده برون افتدراز..
ورنه درمجلس رندان خبری نیست که نیست!
من متوجه منظورش نمیشدم.
گفت:رقیه سادات خانوم اون رازهرچی باشه همون دلیلیه که منو وادارکرده به شمااعتمادکنم وشماروباور کنم.همون طورکه الهام منو باورکرد.دیگه چیزی نپرسید.فقط توی نمازهاتون برای من گنهکارم دعاکنید.
خدایااین راز چه بود که من نباید ازاون باخبر میشدم؟پس گذشته ی حاج کمیل هم نقاط تاریکی داشت که او ازمرورش اذیت میشد؟!؟؟
مگه میشه حاج کمیل روزی گناهی کرده باشه؟ ! بااینکه دوست داشتم بدونم ولی حق روبه او میدادم که چیزی در مورد اون گناه نگه.چون بقول فاطمه اعتراف به گناه خودش یک گناهه.پس بهتر بود دیگه حاج کمیل رو تحت فشار قرار ندم.
سرش رو بوسیدم وگفتم:ازفردابراتون یک طور خاص دعا میکنم.
چشمکی عاشقانه زدم :مخصوصا در قنوتم..
خندید:پس از فردا شب قنوتهای نماز جماعت رو طولانی میخونم.
کنارش خوابیدم.هرچند بیدار بودم وخودم روبه خواب زده بودم! فکرم به هم ریخته بود.سخت بودباور اینکه مرد آروم ومومن من از جیزی رنج میکشید و میترسید.
یاد حرف الهام درخوابم افتادم:اوخیلی سختی کشیده آزارش نده!
یعنی حاج کمیل بغیر ازفقدان الهام چه غمی رو تحمل میکرد؟!
یادجمله ی دیگر خود حاج کمیل در بیمارستان افتادم: هرپرهیزکاری گذشته ای دارد وهرگنه کاری آینده ای..
چشمهام رو محکم روی هم گذاشتم و سعی کردم فراموش کنم هرچی که شنیدم رو.
صبح روز بعد با صدای حاج کمیل و عطر مدهوش کننده نان تازه و چای بیدارشدم.
_پاشو خانومی..پاشو مدرسه ت دیر شد..
به زور از رختخواب دل کندم.
با غرولند گفتم:این روزها اصلا دل ودماغ مدرسه و مسیرش رو ندارم.وای کی خرداد تموم میشه من تعطیل شم.؟
او درحالیکه لباسهامو از روی جالباسی بیرون می آورد و روی تخت میگذاشت گفت: تنبل شدید رقیه سادات خانوم.زودتر بلندشید.نون تازه خریدم.نون سنگگ لطفش اینه که داغ داغ خورده شه.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره بوی زندگی رو به دماغ کشیدم و آماده شدم.
حاج کمیل اونروز کلاس نداشت و با لطف و بزرگواری برای من صبحانه ی مفصلی تدارک دیده بود.سر میز صبحانه به رسم عادت برام لقمه های کوچک و زیبای پنیر و کره میگرفت و دستم میداد.
من روزهایی که با اوصبحانه میخوردم رو دوست داشتم.
اون روز تا پایان برام خوش یمن ومبارک رقم میخورد.
او اینبار مهربان تر وعاشقانه تر از همیشه نگاهم میکرد.با هر لقمه ای که به دستم میداد نگاهش میخندید و ذوق میکردم!
وقت رفتن، مثل مادرها داخل کیفم مویز وبادوم ریخت و درحالیکه پیشانی مو میبوسید گفت: وقتی برگشتی یک دونه شم نباید باقی بمونه.
با حاج کمیل من نه یتیم بودم نه بی پناه.او همه چیز من شده بود.
نگفتم روزهایی که با هم صبحانه میخوردیم خوش یمن بود؟؟
مدیر مدرسه چند ساعت زودتر از ساعت اداری، کار رو تعطیل کرد.
ومن خوشحال از اینکه الان حاج کمیل رو میبینم  به خانه برگشتم.تصمیم گرفتم با کلید وارد خونه شم تا او رو غافلگیر کنم.
به در خونه که رسیدم کفشهای مردانه ای به چشمم خورد. دلم شور زد.صدای پدر شوهرم از پشت در می اومد.صداها زیاد مفهوم نبود ولی مطمئن بودم بحث درباره ی منه.
میدونستم کار درستی نیست ولی کلید رو آهسته پشت در چرخوندم و در رو باز کردم.
دعا دعا میکردم کسی متوجه باز شدن در نشه
چون در ورودی منتهی میشدبه یک راهروی دومتری.دستم رو مقابل دهانم گذاشتم  تا صدای نفسم کسی رو آگاه نکنه.
پدرشوهرم داشت حرف میزد.
_چرا من هرچی بهت میگم پسر باز تو حرف خودتو میزنی؟ میگم مراقب باش این که دیگه اینهمه جلز و ولز نداره.
حاج کمیل گفت:حاج آقا من حواسم هست.رقیه سادات هم بچه نیست.بقول خودتون همه چیز حالیشه.
_درسته که اون توبه کرده ولی یادت باشه پسر کسی که یک عمر توی گناه بزرگ شده مثل معتاد ترک داده شده ای میمونه که اگه دوباره چشمش بیفته به مواد وسوسه میشه.بت میگم مراقبش باش.وسایل وابزار گناه روازش دورکن.حواست به رفت وآمدهایش باشه.اینقدر تادیروقت کارنکن.بیرون نباش. بجاش باهاش بیشتر باش. اینقدر دورو برش رو شلوغ کن که نتونه با اون اراذل قدیمی بگرده.
ببین من به اون دختره خوش بین نیستم.زن تو
الان امانتی تو توی شکمشه اون امانتی باید اسم من وتورونگه داره.پس نزاربا ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.

ادامه دارد ...