غزل صدر
744 subscribers
43 photos
2 videos
49 links
Download Telegram
Forwarded from Aasoo - آسو
دیوارهای تهران: زنان و زنده‌ها غایب، مردان و مرده‌ها حاضر 🔻

✍️ در تهران پس از انقلاب، چهره‌ی عمومی شهر یک‌باره به نمایش مضامین انقلابی-اسلامی و ایدئولوژیک گرایید. سازمان‌هایی تشکیل شدند تا با استفاده از نقاشی دیواری به عنوان شکل اجتماعی و متعهد هنر اسلامی، شهروندان را مقید به یادآوری مفاهیم و لزوم انقلاب اسلامی و تقدس ادامه‌ی جنگ کنند. در سال‌های پس از آن نیز این روند ادامه یافت. نقاشی دیواری همواره در بستری ایدئولوژیک نقش یادآوری مفاهیم به شهروندان را ایفا کرد. در ابتدای انقلاب، زنان هم در نقاشی‌های دیواری تصویر می‌شدند اما هنرمندان دگراندیش، نقاشانی که در ابتدای انقلاب تصویر زنان را در نقاشی‌های خود می‌آوردند، از حلقه‌ی نقاشان «مجاز» حذف شدند.

✍️ دیوارهای شهر تهران به عنوان پایتخت حکومت اسلامی، از وجود زنانی با هویت مستقل خالی است. زنان اگر حضور دارند یا در نقش مادر ترسیم شده‌اند یا در نقش همسر و مادر و دختر شهید یا سرآسیمه در پی مردان. زنان حامل هیچ هویت فردی، جدای از «دیگری»، و دارای هیچ نقش قائم به ذات و مستقلی نیستند. از این روست که می‌گویند میدان قدرت، پیام نقاشی دیواری را تعیین و مرزگذاری و رمزگذاری می‌کند. در تریبون‌های رسمی زنان شهروندان درجه‌ی دو و متعلق به اندرونی شمرده می‌شوند. وظیفه‌ی آنان فرزند‌آوری و پرورش فرزند و شراکت در استحکام پایه‌های جامعه‌ی ایدئولوژیک است.

✍️ نابودی «شخصیت و هویت فردی» هدف غایی حکومت‌های تمامیت‌خواه است. تمام موجودیت‌های متکثر باید همانی باشند که به تأیید دایره‌ی قدرت رسیده‌اند و تصویر زن مستقل، بی‌آنکه «دیگری» همراه او باشد خلاف ایدئولوژی حاکم و درخور حذف است. تمامیت‌خواهی وظیفه دارد که بسترهای هویتی، از جمله جنسیت و زبان و فرهنگ، را یکسان‌سازی کند و از پرورش هویت‌های فردی و قائم به ذات جلوگیری کند. تمامی اینها به قصد کنترل اجتماعی هرچه بیشتر انجام می‌شود. هدف نابودی آزادی است. اجبار حجاب برای زنان که قرار بود دیواری به دور تن زنانه ایجاد کند تا منجر به حذف بدن آنان از حوزه‌ی عمومی شود، کفایت نمی‌کرد. زنان به عنوان حداقل نیمی از جامعه باید فاقد کوچک‌ترین سهمی از فضای نقاشی دیواری باشند. هدفی که پس از گذشت بیش از چهار دهه سرکوب سیستماتیک به مقصد نرسید. تصویر دختری که خلاف باورهای قدرت حاکم، در شهری مردسالار دوچرخه‌سواری می‌کند و حرکتش هیج سنخیتی با نقاشیِ پشت سرش ندارد گویای شکست هدف حذفی ایدئولوژیک است.

@NashrAasoo 💭
من و سمیرا روی یک نیمکت می‌نشستیم ، حوالی سال‌ هفتادوپنج در پیش‌دانشگاهی. آن روز ریاضی داشتیم و سمیرا ریاضی‌اش عالی بود. دبیر داشت درس می‌داد . داشتم می‌نوشتم که یک‌باره گچی که دبیر پرت کرده بود مستقیم خورد توی صورت‌ام. گیج و مبهوت بالا را نگاه کردم . خشمگین فریاد کشید بلند شو ببرش دفتر. با من بود. داشت سر من فریاد می‌کشید بی‌آن‌که دلیل‌اش را بدانم. پرسیدم با کی باید دفتر بروم؟ گفت با آن بغل دستی‌ات. سمیرا را می‌گفت که آن روز لاک قرمز کم‌رنگی زده بود. دوباره داد زد: بلند شو. برو دفتر. به ناظم بگو باید لاک‌اش را با قند پاک کند. با قند. این یعنی تحقیر. پاک کردن لاک با قند یعنی تحقیر. پرسیدم من چرا باید بروم؟ بلندتر فریاد زد: گفتم بلند شو. بلند شدم. با سمیرا، تحقیر شده رفتیم دفتر. من شده بودم نگهبان بهترین دوستم. دقایق کند و عبوس و خفت‌بار می‌گذشتند. سمیرا قند را روی ناخن‌هاش می‌سابید و اشک می‌ریخت. قند قرمز می‌شد و پودر می‌شد و می‌ریخت. من می‌‌گفتم گریه نکن، به جهنم. او می‌گفت چی را به جهنم؟ چی را به جهنم؟ برگشتیم سرکلاس. دبیر گفت به غلط کردن افتادی یا نه؟ سمیرا اشک می‌ریخت و می‌گفت افتادم. افتادم.

کاش که حق انتخاب داشتیم. انتخاب دنیا نیامدن در سرزمینی که تاریخ‌اش ، تاریخ تحقیر انسان بود.
درست است كه آنا پنجاه و پنج سال از من بزرگتر بود اما چندبارى با هم ناهار و قهوه خورده بوديم كه. به نظر اغلب آدم‌ها من خيلى اُمُلم و يك چيزهايى برايم مهم‌اند كه از ديد آن ها، مال عهد بوق‌اند ولى اين تغييرى در دوستی من و آنا نمى‌داد. همين كه چندبارى با هم ناهار خورديم باعث مى‌شود بگويم او دوست من بود هرچند حتا يك بار هم اسم مرا يادش نيامد . او آلزايمرى پيش‌رونده داشت و اين آخرها جاى توالت را هم يادش نمى‌آمد چه رسد به اين كه بفهمد اين لباسی كه تن من است، نه قرمز بلكه مشكى‌ست. هربار مى‌گفت چه قرمز قشنگى و من‌ نمى‌گفتم كه اين قرمز نيست آنا، اين مشكى‌ست . چه كار داشتم؟ مى شد فكر كند قرمز است يا صورتى. اين تغييرى در اشك رسوب كرده ته چشم‌هايش كه نمى‌داد. مى‌رفتم بهش مى‌گفتم سلام آنا، و او مى‌گفت سلام اليزابت. نمى گفتم آنا، من غزلم. مى‌شد فكر كند من اليزابتم يا حتا الكساندر يا هركس ديگرى. يك بار خواستم قرص‌هايش را بدهم وگفت ممنون جورج، و قرص‌ها را گرفت و از پنجره‌ى ماشين پرت كرد بيرون و گفت: ببين كه ماه چه قشنگ مى‌تابد در حالى كه روز بود. گفتم به راستی‌ كه ماه خيلى قشنگ مى‌تابد. و اين همان دليل دوستی من با او بود: اوچيزهايى را مى‌ديد كه ديگران نمى‌ديدند مثل ديدن ماه در روز روشن.كمى كه از دوستی‌‌مان گذشت، ليستی از چيزهايى كه او مى‌ديد و ديگران نمى‌ديدند تهيه كردم :بلدرچين در درياچه‌ى يخ‌زده. برگ درخت در دهان ماهى. گل اركيده بر پشت بام خانه. دانه‌هاى شكر روى لب‌هاى آدم‌ها. آنا آن وقت‌هايى كه همه چيز را به غايت فراموش نكرده بود، گفته بود دوست ندارد درخاك بپوسد بلكه مى‌خواهد دانشجوهاى پزشكى تشريحش كنند. اين هم از چيزهايى بود كه او مى ديد و بقيه يادشان مى‌رود: جسم در خاك مى‌پوسد. همه چيز تمام مى‌شود.

آدم‌ها به شكلى تقديرى وارد زندگى ما مى‌شوند و عين سنجاق سر روى مو، جايى مى‌مانند و ردشان تا ابد باقی مى‌ماند. عجيب است كه مسئوليت اين كه كدام قسمت آدم‌ها و اتفاقات را براى سنجاق سر روى موهايمان انتخاب كنيم با ماست. ديگران براى حرف زدن از آنا، آلزايمرش را انتخاب كردند؛ من، تابيدن ماه را در روز روشن.
ما یک بار دعوت شده بودیم به مراسم جهازبرون. آنجا تعداد معتنابهی زن در کلیه ی مقاطع سنی حضور داشتند که نقش گروه کر را ایفا می کردند: یکهو همگی دست می زدند و ضمن رعایت اصول موسیقایی می خواندند: عروس ما تل داره/ نمک و فلفل داره/ ماشاالله به چشم و ابروش/ دوماد نشسته پهلوش.عروس، دختر کم سن و سالی بود که ذوق زده به یخچال روبان زده و نمکدان و ریش تراش داماد و اپیلیدی خودش نگاه می کرد و خانه که نبود، انبار جنس بود و روی کاکل پیازها روبان زده بودند و دو جعبه ی قلمکار اصفهان فقط مخصوص لباس زیر طرفین بود و توالت که نبود، توی مستراح صدف رنگی چیده بودند و روشویی پر از گل سرخ بود و اتاق خواب، به رنگ سرخ و روی لحاف، دو عدد مرغابی داشتند هم را می بوسیدند و فضا من حیث المجموع خیلی پورن بود ولی در سالن، یک تابلوی عظیم ضامن آهو زده بودند به دیوار و آدم تکلیف خودش را نمی دانست.مادر داماد، حضار را به خویشتنداری دعوت می کرد و عاجزانه تقاضا داشت از توالت رفتن جلوگیری کنند چون باید بوسیله ی عروس و داماد افتتاح می شد و نظرش این بود که هر کس نیاز به اجابت مزاج دارد، قبلن با همسایه هماهنگ شده؛ تشریف ببرید آنجا توالت.مهمان ها خیلی تلاش داشتند به اجناس برخورد نکنند و صدای خانومم مواظب باش فضا را برداشته بود.
از ایشان اطلاعی در دست نیست جز این که با هم به تفاهم نرسیدند و پس از اندی سال، آن همه جنس به سوی پدر عروس بازگردانده شد. اگر به مراسم جهاز برون می روید، با خود یک توالت پرتابل هم ببرید.
چند دختر جوان، مضبوط و فراوان میک‌آپ و به‌قاعده پیرهن تور و حریر برتن کرده، ایستاده‌اند و پشت‌سرشان پارچه‌ی مشکی وسیعی از دیوار آویخته منقش به « باز این چه شورش است که در خلق آدم است» و لب‌ها غنچه و گویی روح کارداشیان به تساوی در همگی حلول کرده، عکس گرفته‌اند قشنگ در چارچوب اینستاگرام فارسی .یعنی که یکی از پاها جلوتر و یکی از دست‌ها بر کمر و گردن کمی متمایل به پایین و لب‌ها به میزان مقتضی شکل‌داده.
تهران بار ندارد. جای این دختران جوان در بار بود. باید لبی تر می‌کردند و می‌رقصیدند و دست در گردن دیگری تاب می‌خوردند.مثل دختران جوان جهان که مجبور نیستند برای دمی شادی پرچم سیاه و طلایی و سبز به دیوار بکوبند و در سکرات پرادوکسیکال «باز این چه شورش است» و خیمه‌ی ابوالفضل و عروسک‌های نمادین گردن‌بریده، گیج و گول به زبان بی‌زبانی بگویند: شادی، نشانه‌ی آزادی‌ست.

ای
شادی
آزادی
ای شادی آزادی
روزی که تو بازآیی
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد؟
ساکن قبلی خانه، با عجله از آسانسور بیرون پرید و گفت سلام سلام بفرمایید. بعد مردمک چشمش را به علامت« این هم شد زندگی؟» برد بالا. من گفتم خوبید؟ گفت نه اصلن خوب نیستم، افتصاح است، افتضاح. من در حال و هوای خودم فکر کردم باز دارند کسی را اعدام می کنند یا کسی اعتصاب غذا کرده یا کسی باز خودش را سوزانده تا حرفش را بزند یا هرچیز دیگری از این سیل خبرهای هولناک. گفت که هنوز یخچال جدید را نیاورده‌اند و کابینت‌هایش هم تا اواسط اکتبر آماده می شوند و در همان حال داشت نامه‌هایی را که از صندوق پستش برداشته بود نگاه می‌کرد و غر می‌زد. من مثل بچه‌ای که برای بار اول شکلات بهش داده‌اند داشتم بالکن خانه را تماشا می‌کردم و چشم‌اندازش را که به کلیسایی قدیمی و متروک باز می شود. مستاجر قبلی گفت خب من الان اعصابم خیلی به هم ریخته و توانایی پر کردن فرم‌های مالک و مستاجر را ندارم. باشد فردا؟ گفتم باشد فردا.

فردا، هفته‌ی دیگر است. در این مدت اتفاقات زیادی افتاده است. شبی با رفقایم در کافه‌ای نشسته‌ام و درباره این که چطور بسیاری چیزها برای من فاقد اهمیت‌اند، حرف زده‌ایم. آن‌ها گفته‌اند مشکلاتشان احتمالن به چشم من خیلی لوکس‌اند. گفته‌ام به هرحال درد هرکس برای خودش درد است.
ساکن قبلی خانه دیروز اعلام کرد دیوارهای خانه را رنگ نخواهد کرد. منظورش آن رنگ‌های مسخره‌ی سیاه و قرمز و خاکستری است که بر دیوارهای خانه مالیده. به بنگاهی گفتم مهم نیست. خودم رنگ می‌کنم. لزومی نداشت به بنگاهی بگویم اصلن کار اصلی من همین است: ترمیم.

بعد هم، گوری در گورستان امامزاده طاهر بود متعلق به دختری که مردم معتقد بودند زندانی سیاسی بوده در دهه‌ی شصت و پاسدارها بهش تجاوز کرده‌اند و بعد کشته‌اندش. کمی بالاتر از گور غزاله علیزاده، کمی پایین‌تر از گور بنان. تقریبن حوالی گور شاملو و مختاری و پوینده. همان حوالی.
با این تاریخ پشت‌سر، ابلهم اگر یخچال و تخم‌مرغ پز برقی و تاخیر در رسیدن کابینت‌ها برایم موضوع باشند. یا ابله، یا فراموش‌کار. هیچ‌کدام نیستم.
ما رفته بوديم كتاب فروشى و دم صندوق، ديدم كه خانمى با تعجب به پيرهنم خيره شده. آمديم بيرون و خانم دنبال ما آمد و من‌من كنان، گفت كه معذرت مى‌خواهد اما پيرهن من برعكس است. برعكس است؟ نگاه كردم ديدم بله برعكس است اما برعكس به نسبت چى؟ به نسبت كى؟ همين‌ها را از او هم پرسيدم و گفت خب، به نسبت مردم. من در آن لحظه پيرهنم را كندم و آن ورى پوشيدمش كه به نظر مردم درست باشد . اما وقتى به پيرهن خود خانم نگاه كردم كه حاوى طرح‌هايى شامل نعل اسب و گل سرخ پولک‌دوزى شده بود، ديدم خب پيرهن او هم به نظر من برعكس است . از نظر من هرلباسى كه حاوى چنين نقوشى باشد، برعكس است. افسوس كه پتانسيل چنين مبحثى را در او نمى‌ديدم چون او از آن دسته آدم‌هايى بود كه معتقدند يك سرى چيزهايى عرف‌اند و بايد قبولشان كرد.

تشكر مبسوطى ازش كردم و در پايان گفت به نظرش عجيب بوده كه من پيرهنم را همان‌جا عوض كرده‌ام و الان هم بايد برود چون راس ساعت دوازده و نيم با مدير جلسه دارد. تصورش كردم كه با نعل اسب و گل سرخ مى‌رود جلسه. بعد هم دوباره پيرهنم را كندم و آن‌ورى پوشيدمش كه به نظر خودم درست است. ماجرا نيم ساعت بعد در ميوه فروشى تكرار شد كه به دليل ملالت، از تعريفش مى‌پرهيزم.
من اولین بار در سال‌های دبستان خانم عمویی را دیدم. زن محجبه اما زیبا و جذابی بود. با معلم‌های دینی که تا قبل از او دیده بودم فرق داشت: به‌جای مانتوهای تیره، پیرهن چهارخانه‌ی رنگی می‌پوشید و عطر می‌زد و قشنگ حرف می‌زد و حرف‌های قشنگ می‌زد. محتوای حرف‌های او دین صرف، که ازش منزجر بودم نبود؛ او بلد بود از انسان حرف بزند. رفتار او با دخترهای مدرسه محترمانه بود و همین متفاوتش می‌کرد. شوهرش رفته بود جنگ و بازنگشته بود. مفقودالاثر بود. او سال‌ها منتظر ماند. زن مستقل آزادی بود. در آن‌ سال‌ها ماشین شخصی داشت و رانندگی می‌کرد و یک‌تنه زندگی خودش و بچه‌اش را می‌گرداند. اگر در تمام سال‌های تحصیلم از نفراتی قدر انگشت دستانم خاطره‌ی خوش داشته باشم یکی‌شان حتمن اوست؛ که چند سال قبل در اثر بیماری درگذشت.
یک‌بار که با نفرت کامل سر کلاس دینی نشسته بودم، پای او که عادت داشت روی میز بنشیند خورد به پایم. برای دوستم بر کاغذی نوشتم: این چادریه هی پایش را می‌زند به من. کاغذ را دید و از من گرفتش. زنگ تفریح بغلم کرد و گفت متاسف است که چادری بودن به نظرم مفهوم منفی دارد. گفت که اگر بخواهم می‌توانیم دوستان خوبی باشیم. دوستان خوبی شدیم. سال‌ها. تا وقتی که دانشگاه رفتم. یک‌بار همدیگر را دیدیم. پس از سال‌ها بی‌خبری خبر رسیده بود که شوهر مهندسش در جنگ کشته شده. خبر خلاصش کرده بود. زن عاشق مدتی بعد از دنیا رفت. هنوز او را این‌طور به یاد دارم: زنی مومن به اعتقادات شخصی‌اش که هرگز کسی را مجبور به پذیرششان نکرد؛ نشسته پشت فرمان پژویش، باد می‌وزد و عطر او در خیابان می‌ماند و او دست‌ ظریفش را تکان می‌دهد و بلند می‌گوید: همه باید آزاد باشند غزل جان.
چند روز پیش، دوستم به کافه‌ای دعوتم کرد و گفت چند سوال درباره‌ی مردهای ایرانی دارد. گفت که طبق گپ‌های قبلی‌مان، می‌داند که من از کلیت‌هایی مثل «مردهای ایرانی»،«زن‌های ایرانی»، «ایرانی‌ها»،« آفریقایی‌ها»، «فرانسوی‌ها»، و « ساحل بیسائویی‌ها» بیزارم اما بهرحال ماجرا این است که به تازگی با مردی ایرانی آشنا شده و طرف خیلی جذاب است و چیزهایی هست که نمی‌تواند بفهمد مثلن این‌که همان دفعه‌ی اول گفته با هم بخوابیم و دوستم گفته ببخشید، ما هیچ هم‌دیگر را نمی‌شناسیم و طرف بهش برخورده و گفته خوابیدن مگر شناختن می‌خواهد؟ یا مثلن گفته چرا در خانه از این لباس‌های تورتوری نمی‌پوشی و آرایش نمی‌کنی؟ درحالی‌که خودش پیژامه‌اش را رها نمی‌کند.
بعد عکس طرف را نشانم داد و من یک‌باره پرت شدم به بنگاه‌های مسکن چون مرد ایرانی مذکور عین بنگاه‌دارهای قالتاق به نظر می‌آمد.دوستم یک‌ریز داشت تعریف می‌کرد که مرد با او بلند حرف می‌زند و کنایه و متلک‌باز است و خیلی عصبانی می‌شود و طی دو سه روزی که با هم بوده‌اند کلن یک لیوان هم جابه‌‌جا نکرده و نشسته تخمه‌هایی که از مغازه‌ی ترک‌ها خریده شکسته و فوتبال تماشا کرده و در اینستاگرامش مدام عکس آبجو آپلود کرده.

خب، شما انتظار داشتید من چه کنم؟ کاپوچینو جدن خوش‌طعم بود و هوا هم ملس و پاییزی بود و من هم هرچه گشتم جمله‌ی مناسب حال و احوال پیدا کنم، نشد. دوستم پرسید مردهای ایرانی وقتی ارگاسم می‌شوند، همه غش می‌کنند و پشت به زن‌ها خوابشان می‌برد؟ گفتم راستش جهان، جهان نسبیت‌هاست. قطعیت‌ها مرده‌اند و جایشان را داده‌اند به سکوت، وقتی می‌دانی قضیه چیست اما عدم قطعیت باعث می‌شود دهنت را ببندی و از وضع هوا و طعم کاپوچینو حرف بزنی. نظر مرا بخواهی، کمی روی تئوری «چگونه قدر خود را بدانیم» کار کن.
Forwarded from Aasoo - آسو
نوشتن به دو زبان؛ گفتگو با سرور کسمایی🔻

✍️من به هر دو زبان می‌نویسم. یعنی همه‌ی رمان‌هایم به فارسی و فرانسوی هم‌زمان خلق شده‌اند. این روند پیچیده‌برآمده از تجربه‌ی شخصی‌و فردی من است. احتمالاً در پیوند با آموزش و تحصیل این دو زبان و همین‌طور در پیوند با گونه‌ی ادبی رمان، چون این هم‌زمانی تنها در روند نگارش رمان یا فیکسیون اتفاق می‌افتد. کار معمولاً در یکی از دو زبان آغاز می‌شود، چندی به خوبی پیش می‌رود و بعد با مانع برخورد می‌کند یا گاهی کاملاً متوقف می‌شود.

✍️ادبیات فارسی شعرمحور است و زبان فارسی در شعر صیقل یافته است، در حالی که زبان فرانسه زبان رمان است. فراموش نکنیم که واژه‌ی رمان نام زبانی است که در قرون وسطی در منطقه‌ی پاریس و حومه صحبت می‌شده است و گونه‌ی ادبی رمان ابتدا در این زبان به ثبت رسید. زبانی که مردم کوچه و بازار به آن صحبت می‌کردند و برخلاف لاتین که زبان کلیسا و فرهیختگان بود، زبان رمان برای همه قابل‌فهم بود. این نام از آن روز تا به امروز بر این گونه‌ی ادبی مانده است. بنابراین، برای رمان‌نویسی زبان فرانسوی زبان ورزیده و پرامکانی است و تاریخ غنی‌ای دارد. اما در همین زبان هم من گاهی گیر می‌کنم و نیاز دارم برگردم به فارسی. فارسی با آن امکانات فوق‌العاده‌اش چه در شعر و چه در نثر، تصویرهای ناب و واژگان گاه دوپهلو... مسکوب همیشه می‌گفت: «گرفتاریِ ایرانی بودن به زبان فارسی‌اش می‌ارزد!» من هم در پاسخ شما می‌توانم بگویم که گرفتاری دوزبانه بودن می‌ارزد به امکاناتی که زبان فارسی به من می‌دهد. 

✍️به گمانم باید پرسید چرا برخی پیشنهادات فرهنگستان به زبان می‌نشیند و برخی نمی‌نشیند. چون همان‌طور که پیش‌تر گفتم، واژگان پیشنهادی بی‌شماری ماندگار شده‌اند، مثل خودرو، خودکار، دانشگاه، دانش‌نامه، فروشگاه و غیره که ما هر روز بارها از آن‌ها استفاده می‌کنیم. اما در این میان واژگانی هم بوده‌اند که پذیرفته نشدند، چون دلیل وجودی خود را پیدا نکردند، کارآمد نبودند یا با سلیقه‌ی عمومی جور در نیامدند. شاید باید به این موضوع از نگاه روان‌شناسی جمعی هم پرداخت. برای مثال، نقل است که در فرهنگستان دوم، ذبیح بهروز که به فارسی سره باور داشت و در پی پالایش کامل زبان از کلمات عربی بود، گاه پیشنهاداتی افراطی مطرح می‌کرد، از جمله به جای عبارت «محرمانه» که در نامه‌نگاری‌های اداری استفاده می‌شود، پیشنهاد داده بود از عبارت «کس نداند» استفاده کنند.

 ✍️اگر در نتیجه‌ی تأثیرات بیرونی زبان ما دچار شلختگی شده باشد، تقصیر خود ماست که از آن حراست نمی‌کنیم. درست گفتن و درست نوشتن کار چندان دشواری نیست، تنها باید حساسیت لازم را به‌کار برد. برای مثال، وقتی صبح تا شب در شبکه‌های خبری پربیننده از اصطلاح «سؤال پرسیدن» استفاده می‌شود، این ایراد زبان نیست بلکه ناشی از شلختگی کاربر است که فراموش می‌کند پرسیدن به تنهایی کافی است. 

@NashrAasoo 💭
امروز صبح، پویا بختیاری آماده می‌شود که برود سرکار، ری‌را اسماعیلیون بیدار می‌شود که نت امروز پیانویش را تمرین کند، محسن محمدپور لباس‌های خاکی‌اش را می‌پوشد که برود سر ساختمان برای بنایی، پونه و آرش بیدار شده‌اند و با هم بر سر پروژه‌ای مشترک در دانشگاه بحث می‌کنند، امیر ارشد تاجمیر بیدار شده و می‌گوید دارد دیرش می‌شود، پریسا اقبالیان در مطبش پرونده‌ی بیمارش را مرور می‌کند، ندا آقاسلطان، آه، ندا آقاسلطان جای گلوله در سینه اش هنوز درد دارد. آن‌ها هرگز به امروز نرسیدند، جمهوری اسلامی همه‌ی آن‌ها را کشته است. و صبح، معنای صبح، برای همگی ما، به رغم مدیتیشن و موسیقی یوگا و نفس عمیق و تراپی، تا ابد به مفهوم درد و خشم آغشته است.
در تحلیل بیرون انداختن آن زن عقب‌مانده از اتوبوس، اغلب اشتباهی رخ می‌دهد که یا ناشی از فراموشی است یا محصول تلاش برای «نایس بودن و همیشه آدم مهربونه‌ی داستان بودن».
از فردای انقلاب، چیزی به نام «ما زنان ایرانی» دیگر وجود نداشته است. یک سو ماییم، یک سو آن‌ها. «ما» یعنی زنانی که به حرمت انسانی‌شان توهین شده، «آن‌ها همواره به ما توهین کرده‌اند. ما یعنی زنانی که همه‌جا لو داده شده‌ایم چون آن‌ها تصمیم می‌گرفتند که رفتارمان به حد کفایت اسلامی هست یا نیست، پوشش‌مان اسلامی هست یا نیست. ما یعنی زنانی که از مدرسه و دانشگاه اخراج شده‌ایم، چون یکی از آن‌ها زیر ماتحتش صندلی چرمی‌ای داشته که حس قدرت در او ایجاد می‌کرده است، که می‌تواند درباره آینده‌ی ما، تمام زندگی آینده‌ی ما تصمیم بگیرد. این‌ها چیز‌های کمی نیستند. زندگی ما به دلیل وجود آن‌ها بسیار سخت، بسیار فرساینده و عجین با جنگ روزمره برای داشتن کوچک‌ترین حقوق انسانی شده است. حالا نوبت آن‌هاست. مسأله منطقی‌ست: آن‌ها یا باید یاد بگیرند آدم شوند، دماغشان از شورت و رختخواب و پوشش و زندگی خصوصی دیگران بیرون بکشند، آدم باشند، آدم متمدن نه زن عقب‌مانده‌ی عصای دست فقاهت، یا یکی یکی از همه‌جا به بیرون پرت شوند. این روند طبیعی تاریخ است. زدی ضربتی؟ ضربتی نوش کن. آخ که چه لذتی دارد تماشای تو، زن آلت ولایت، که به هنگام عصیان زنان آزار دیده، از اتوبوس بیرون می‌شوی.
صبح، دختر کوچک همکارم را دیدم که ایستاده بود کنار درخت، و بی یک لحظه مکث و تنفس، جیغ می‌کشید: من نمیام، من نمیام. همکارم چند قدم بالاتر، با دوچرخه‌ی دخترش در دست، ایستاده بود و مستاصل، به دخترک نگاه می‌کرد که صورتش سرخ شده بود و اشک‌هایش گولّه‌گولّه می‌ریختند روی سنگفرش خیابان. به همکارم گفتم چند سال، فقط چند سال دیگر دوام بیاوری حل است، وقتی که برود مدرسه، وقتی که مستقل شود. بعد چند ادای مسخره برای دخترک درآوردم که لَختی بی‌خیال جیغ زدن بشود و بخندد. اثر نکرد. آب‌نبات اثر نکرد، مسخره بازی اثر نکرد، آب‌پاش پلاستیکی و قیژقیژ بوق دوچرخه و ادای چارلی چاپلین هیچ کدام اثر نکردند. ولی صدای زنی اثر کرد. زنی که در میان جمعیت، جمعیتی که جیغ جیغ و گریه‌ی دخترک کلافه‌شان کرده بود،به همکارم گفت ببخشید خانم، می‌خواستم بگویم من شما را درک می‌کنم؛ صدای آن زن اثر کرد. گفت که این وضعیت را می‌شناسد، استیصال را می‌شناسد، می‌داند یعنی چه که گاهی ندانی چه غلطی باید بکنی، همه‌ی این‌ها را می‌شناسد. من، که عصای خیالی چارلی چاپلین هنوز در دستم بود، زن را بغل کردم. رفتارش، صدایش مرا به هیجان آورده بود. این که نگفته بود راه چاره چیست، این که نسخه نپیچیده بود، راهکار نپرسیده ارائه‌ نداده بود، نقش دانای کل را برگردن نگرفته بود، فقط ایستاده بود و آرامش داده بود. گفته بود می‌فهمد، درک می‌کند، می‌شناسد، همین. اما همین تسلی داده بود، همکارم آرام شده بود، دخترک را بغل کرده بود، قدرت پیدا کرده بود و راه را دیده بود. که دهان در جهان بسیار است و گوش ، بسیار کم. حرف بسیار است و تسلی، کم.
دخترها را دیدید که مدیر کل را از مدرسه پرت کردند توی کوچه؟ چه دخترانی، چه دختران ماه شجاعی. وجود آدم دوپاره می‌شود، پاره‌ای غرق شادی و سرور، که چنین نسلی و این‌همه دانایی و شهامت؛ پاره‌ای غرق خشم می‌شود از آن ‌چه بر ما رفت. تک‌تک این هیکل‌های مفت‌خورده‌ی لش جایشان در انتهایی‌ترین لایه‌ی زباله‌دانی تاریخ ایران است. چه هارت و پورتی داشتند وقتی سر صبح وادار می‌کردند شعارهای ابلهانه‌شان را بخوانیم، چه لذت کثیفی می‌بردند از تحقیر انسانیت، با آن چادرهای سیاه دراز، که کثافات خیابان‌ها را می‌رُفت و ظرف و مظروف چه هماهنگ بودند: مغزشان هم چون چادرشان روفنده‌ی کثافات ذهنی بود: ترکیب متعفنی از جهالت ذاتی، و مقاومت در مقابل دانایی، و جهانی مسدود و هیکلی فربه از چپاندن لقمه‌های درشت در دهانی که بوی عفونت ایدئولوژی می‌داد. چند تایشان مُرده‌اند و شانس دیدن چهره‌های کریهشان به وقت دیدن حماسه‌ی دختران نسل نو از کفمان رفته است. غالبن فانتزی‌های جنسی بیماری هم داشتند. یکی‌شان در جمعی به پوستر شعری از سهراب سپهری اشاره کرده بود و گفته بود: من اناری را می‌کنم یعنی چه؟ مگر انار را می‌شود کرد؟ و بعد خندیده بود و ما چندشمان شده بود از نکبت روح و روانش؛ پلشت مدیر مدرسه هم بود، از همین‌ها که یکی یکی باید خودشان محترمانه سر خر را خودکفا و خودجوش به سمت انتهایی‌ترین لایه‌ی زباله‌دانی کج کنند.

قربان قد و بالای قشنگتان، دخترها و پسرهای نسل نو ♥️❤️
آن‌جا که تمامی لوازم انسان بودن، تمامی نشانه‌های اولیه دال بر این‌که موجودی با دو دست و دو پا، دارای حجمی فشرده در جمجمه به نام مغز و عضله‌ای تپنده در قسمت فوقانی قفسه‌ی سینه به نام قلب، می‌تواند انسان باشد، آن‌جا که تمامی این نشانه‌های کوچک به کثافت و رذالت آلوده شده باشند، آن وقت می‌توان فیلم پسرک ده ساله‌ای را در تلویزیون نشان داد که قایق کوچکی را به آب طشت انداخته و از به بار نشستن اختراعش شادمان است، و می‌توان از شرکت‌کننده در مسابقه‌ی تلویزیونی پرسید این کیست؟ و شرکت کننده به لکنت بگوید: این؟ این کیان است و بعد، تسلیت بگوید.
به کی؟ به کی تسلیت می‌گویی تو که در چنین رذالتی شرکت کرده‌ای؟ و مجری اشک می‌ریزد؛ اشکش قرار است راحم دل باشد اما موجب خشم می‌شود، از تک‌تک زوایای صحنه نکبت می‌بارد، رذالت می‌بارد، پست‌فطرتی می‌بارد.
کثافت‌ها، این کودک کیست؟ این کودک که به رگبار بسته شده و کشته شده کیست؟ این نهایت معصومیت کیست؟ کثافت‌ها، این بچه را کشته‌اند. این بچه و آرزوهایش را به رگبار بسته‌اند و چقدر، چقدر ممکن است عفونت تمامی ، تمامی عضلات و احجام کالبدت را تسخیر کرده باشد که بتوانی از کودک ده ساله‌ی به رگبار بسته شده، موضوع سوال مسابقه تلویزیونی بسازی؟ کجا به دنیا آمده‌ای؟ کجا بزرگ شده‌ای؟ در را که باز می‌کنی، وارد خانه‌ات که می‌شوی، حس نمی‌کنی بخشی از شر جهان بر گرده‌ات سنگینی می‌کند؟ شب که می‌خوابی، شرارت چون بختک بر سینه‌ات نمی‌افتد؟ کابوس نمی‌بینی؟ فردا صبحش باز به سازمان می‌روی تا از اجساد خونین بالا بروی و با کفش‌های خونی‌ات وارد استودیو شوی؟ آه که این شرارت سه سو دارد، یک سو آن‌که با موضوع کودک کشته شده سوال تلویزیونی طرح می‌کند، آن‌که در مانتویی رنگین و صورتی مصنوعی سوال را با شرکت کننده درمیان می‌گذارد، و آن‌کس که به سوال با مِن و مِن و لکنت پاسخ می‌دهد. این سه ضلع مثلث شر، در همکاری پلید و رذالت‌باری با هم به پاسخ می‌رسند: پاسخ، کیان پیرفلک، کودک به رگبار بسته‌ی ایذه است.
Forwarded from شاهد علوی/ روزنامه‌نگار (شاهد علوى)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
محمدمهدی زیبا می‌رقصید، زیبا ...
Forwarded from Aasoo - آسو
میان تاریخ و آینده: مکان‌های خاطره؛ گفت‌وگو با شهلا شفیق 🔻

✍️ مکان‌های خاطره فقط موزه‌‌هایی برای انجماد و ثبت روایت‌های غالب گذشته نیستند، بلکه مدام به مکان‌های مذاکره و پیکربندیِ مجددِ معنا تبدیل می‌شوند که در آن هویت‌های اجتماعی و سیاسی با بازگشت به تجربیات تروماتیک گذشته که آنها «نماینده»شان هستند، مورد بحث قرار می‌گیرند و تقویت یا تضعیف می‌شوند. چیزی که مکان خاطره را به ایستگاهی برای درک، مرور و یادآوری تاریخ بدل می‌کند ماهیتش به‌عنوان نقطه‌ی تقاطع جاده‌های خاطرات مختلف و ظرفیت آن برای ادامه‌ی حیات از طریق بازسازی، بازیابی و بازبینیِ مداوم است. بدون مرور و بازبینی، چنان‌که نورا تأکید می‌کند، مکان خاطره صرفاً خاطره‌ی یک مکان خواهد بود. اصطلاح «مکان‌های خاطره» را من اولین‌بار از شهلا شفیق، نویسنده و جامعه‌شناس، شنیدم. در گفت‌وگویی که می‌خوانید، او اشاره می‌کند که مکان‌های خاطره‌ی ملت ایران با تاریخی چنین دردکشیده و خونین اکنون و در آینده کدام بزنگاه‌ها هستند و خواهند بود.

💬 شهلا شفیق:«با نظریه‌ی نورا، که به‌سرعت منتشر و گسترده شد، در بسیاری کشورها مکان‌های خاطره دارای کاربرد شدند: بازشناسی اتفاقاتی که حول آنها خاطره‌ای جمعی شکل گرفته است و حالا در مفهومی به نام مکان‌های خاطره امکان مرور، بازبینی و بازنویسی می‌یابند. اینجا باید به تفاوت میان تاریخ و خاطره اشاره کرد. تاریخ شرح رویدادها را در بر می‌گیرد و تاریخ‌نگاری مدون‌کردن این شرح است با تکیه بر داده‌ها و دانسته‌ها. حال‌آنکه خاطره برمی‌گردد به آنچه از زیسته‌ها و رویدادها در ذهن می‌ماند و آدم‌ها با آن زندگی می‌کنند. بنابراین، خاطرات جمعی رخدادهای متصل به احساسات جمعی هستند که با ارجاع به محل‌ها، اشیا، آرشیوها و حتی مفاهیم به مکان‌های خاطره تبدیل می‌شوند. ازاین‌‌رو، وقتی به مکان‌های خاطره اشاره می‌کنیم، هم مکان‌ها و بناهای یادبود مادی و هم مجموعه‌هایی از ساختارهای نشانه‌شناختیِ غیرمادی‌تر را در نظر می‌گیریم که نمایانگر فضاهایی هستند که گذشته را از طریق اعمال آیینی به تفصیل مرور و بازبینی می‌کنند. وقتی‌که این گذشته به دلایل اجتماعی و سیاسی در خطر حذف و محو قرار می‌گیرد، اهمیت مکان‌های خاطره در مبارزه علیه فراموشی بیشتر می‌شود. در ایران نیز، هرگاه و هرجا که خاطرات جمعی را شناسایی و بازشناسی کنیم، مکان خاطره شکل می‌گیرد و بنا می‌شود.»

💬 «مثلاً گورستان خاوران یک «مکان خاطره» است. خانواده‌های خاوران آن را بازشناسی کرده‌اند. روشن است که همه‌ی جان‌باختگان تابستان ۱۳۶۷ و سایر زندانیان کشته‌شده در جمهوری اسلامی در گورستان خاوران دفن نشده‌اند. اما خانواده‌هایی که هنوز نمی‌دانند فرزندانشان کجا به خاک سپرده شده‌اند و نیز بسیاری از دیگر بازماندگان مبارزان سیاسیِ اعدام‌شده این محل را مکانی نمادین می‌دانند که یادآور کشتار و سرکوب است. گورستان بهائیان در خاوران هم یکی از مکان‌های خاطره است که به نمادی برای سال‌ها قتل و سرکوب بدل شده است. نه‌تنها خانواده‌های زندانیان کشته‌شده در تابستان ۱۳۶۷‌ و بهائیان مدفون در خاوران بلکه ملت ایران گورستان خاوران را به‌عنوان نماد کشتار و سرکوب به رسمیت می‌شناسد. این‌چنین، گورستان خاوران از مفهوم عام قبرستان به مفهوم خاص «مکان خاطره»ی تروماتیک سرکوب‌ها گذر کرده است.»

@NashrAasoo 💬
خانه‌ی ما عجیب شبیه خانه‌ی «پری» مهرجویی بود. روابط و حال و احوال و افکار.
آن روز سوم سال نو، که به رسم خانوادگی می‌رفتیم خانه‌ی عمه شهین، مادر و پدرم تصمیم گرفتند برویم سینما سپیده قبلش، و اول فیلم جدید مهرجویی را ببینیم بعد برویم عیددیدنی. یک پژوی فرانسوی داشتیم و همیشه سر کی کنار پنجره بنشیند دعوا بود. همیشه مادرم می‌راند و کل مسیر علاوه بر دعوای پنجره مال کیه، دعوای انتخاب میان شجریان و فریدون فرخزاد هم در جریان بود. پدرم می‌گفت درست است که من رانندگی نمی‌کنم اما حق انتخاب موسیقی که دارم، و مادرم می‌گفت آقا من با شجریان خوابم می‌گیرد تصادف می‌کنم و هرگز به مقصد نمی‌رسیم‌ها. دعواهای خانواده‌ی گلس.
بعد از آن روز بارها پری را دیدم. سلینجر هم از آن ور دنیا اعتراض کرده بود که مهرجویی کپی‌رایت را رعایت نکرده و واسه‌ی خودش برداشته از روی داستان او فیلم ساخته بدون اجازه‌‌ای، چیزی. اعراض سلینجر که خیلی ازش خوشم می‌آمد چون اخلاق خرکی داشت، سبب نمی‌شد پری را دیگر نبینم. خودم را به فرنی نزدیک می‌دیدم و برادرم عجیب شبیه زویی بود. انگار سلینجر خانواده‌ی گلس را از روی ما نوشته بود. مهرجویی در ساخت و پرداخت روابط خانواده‌ی طبقه متوسط ایرانی مهارت داشت و قشنگ توانسته بود فرنی و زویی را ایرانیزه کند و در نتیجه فرقی برایم نمی کرد که سلینجر دارد حرص می‌خورد.
بعدها خودم را به سارا هم نزدیک دیدم. زنی که برای نجات زندگی خانوادگی همه کاری می‌کند اما با ناسپاسی مواجه می‌شود و دل‌شکسته همه‌چیز را می‌گذارد و می‌رود. انگار مهرجویی دست می‌گذاشت روی داستان‌هایی که زندگی من بودند. هنریک ایبسن البته اعتراضی به کپی‌رایت نکرد چون مدت‌ها پیش مرده بود، اما نورا هلمر هم مثل فرنی از دنیایی دیگر به واسطه‌ی مهرجویی ترجمه شده بود در زندگی‌ام.
به روال مالوف، می‌باید مهرجویی را هم تجزیه می‌کردم. تکه‌هایی از به نظرم بهترین کارگردان موجودیت مبهمی به نام سینمای ایرانی را باید جدا می‌کردم مثلن معاشرت فکری‌اش با داریوش شایگان را. قسمت هایی از او که دوست نداشتم را ندیده می‌گرفتم تا بتوانم همچنان بگویم که او بهترین بود. می‌دیدم که در خیابان خبرنگاران یقه‌اش را می‌گیرند و می‌خواهند حتمن از او بشنوند که نظرش درباره‌ی کشتار مردم در خیابان چیست. خب شاید فیلم‌های او ندیده بودند. شاید نمی‌دانستند آن وقت که همه در خواب خرگوشی بودند، او اجاره‌نشین ها را ساخته بود، و در مملکتی که زن هیچ بود، او از زن می‌گفت. به ظرافت قلدرمابی، قدرناشناسی و میل به تسلط مرد تیپیک ایرانی را نشانمان می‌داد آن جا که مرد روشنفکر ایرانی مهشید را عشق و سهم و مال خودش می‌دانست. آن جا که شوهر سارا عربده می‌کشید و قهر می‌کرد، شوهر لیلا زن دوم می‌گرفت تا برایش بزاید، و آن جا که بانو، زن ایرانی‌شده‌ی ویریدیانای لوییس بونوئل، اعتماد می‌کرد و در مقابل، تاراج می‌شد، به تنش توهین می‌شد، و پیکر تجاوز شده‌اش گوشه‌ای می‌افتاد.
سزای مهرجویی همین بود. جرمش این بود که جاکش نبود. باید فیلمی درباره‌ی دفاع مقدس می‌ساخت، یا عروسی خوبان یا آژانس شیشه‌ای تا بتواند در هشتاد سالگی از مزایای کثافت بودن لذت ببرد به جای این‌که کاردآجین شود.
در این لحظه حالم از همه‌چیز به هم می‌خورد. از دیدن آن خبرنگاری که پی پیرمرد می‌دود تا به زور از دهانش بشنود که جمهوری اسلامی یک آشغال متعفن پلید و لجن است، همان‌قدر بیزارم که از دیدن روی نحس مجری صدا و سیما، که می‌گوید مهرجویی فوت کرده است. لجن، داریوش مهرجویی فوت نکرده است، او را کشته‌اند، او را همراه همسرش کشته‌اند. در خانه‌ی خودش با کارد کشته اند و توی گاو حتا یک‌بار به زیبادشت نرفته‌ای که بدانی نمی‌شود به این راحتی به خانه‌ی کسی رفت و کاردآجینش کرد.
سینماها فیلم نمایش می‌دهند و مردم می روند فیلم تماشا می کنند. ظرف و مظروف قشنگ بهم جورند. انگار نه انگار که همین حالا دختری در بیمارستان در کماست،و کارگردانی که زنان سرزمین را روایت می‌کرد، کنار زنش شرحه‌شرحه شده است.
غرور مردان آریایی از تحلیل طول آلتشان در تلویزیون جریحه‌دار شده. آه. یعنی بعد قرونی که خودشان چهارچشمی ابعاد باسن و پستان زنان را تحلیل و نمره‌دهی و رتبه‌بندی کرده‌اند که هفتاد و پنج آ خوشگل‌تر است یا هشتاد و پنج سی، کارداشیان فانتزی‌هایشان را بهتر به جوی روان بدل می‌کند یا لوپز، لب‌های گوشتی لورن به ایده‌آل‌شان پا می‌دهد یا قیطانی بینوش؛ و چقدر این مونیکا بلوچی سکسی است ( آه بلوچی قشنگ «خز» است راستش را بخواهید.) اتومات به این نتیجه رسیده‌اند که خودشان خیلی کامل و مدل‌اند و هرگز هیچ احدالناسی به آستان مقدس تن ناکارامدشان نیت نقد و تعرض نمی‌باید داشت. اه که چقدر این توهم در قرن حاضر چندش‌آور است. شما پیکر داوود میکل‌انجلو را هم که داشته باشی وقتی دهنت را باز کنی و تعفن تفکر زن‌ستیزت بریزد بیرون یعنی قافیه را باخته‌ای هم‌وطن. در این قرن کسی برای رقابت نیچه و ریلکه و فروید بر سر تصاحب سالومه لو تره هم خرد نمی‌کند. این قرن، قرن قدرت دادن به انتخاب سالومه است، برای این‌که با کدام‌یک از حضرات حشر و نشر کرده باشد، به انتخاب خودش. متوجهید حتمن: به انتخاب خودش.