🌴 داستان بلوچستان
127 subscribers
53 photos
1 video
4 links
اینجا محل روایت داستان‌های من از سفرهام به بلوچستانه. بیشتر نقل‌های کوتاه یک دقیقه‌ای‌ان و گاهی هم لابلاشون روایت‌های بلند پیدا میشه. اگه یه روزی تصمیم گرفتید بخونیدشون پیشنهاد میکنم از اولش شروع کنید.

📮 @Mahmoodreza_amini
Download Telegram
توی ترمینال کاملا جو #بلوچی حاکمه. جناب راننده با قد بلند و سبیل های پر پشت و چفیه دور گردن بسته و لباس بلوچی هیبت خاصی داره. با عصبانیت بلیتم رو میگیره و با حرکت دست اشاره میکنه که برو بالا ! زن های بلوچ با چادر های مشکی و پوشیه بسته ردیف های جلو رو کاملا گرفتن. از پله ها که بالا میرم سراشون بلند میکنن و بهم خیره میشن. حق هم دارن، با این پیرهن بافتنی بنفش و کوله روی دوش آدم کاملا متفاوتی بحساب میام. حداقل خوبی قضیه اینه که جای صندلی شکسته تَکیم دقیقا کنار در عقب ولوی پا ب سن گذاشته ست و خیلی تو دید آدمها نیستم. پنجره رو نم بارون گرفته؛ هنوز از #نخل_ها خبری نیست.


پ.ن:
بارون هواتو داره . .

#سه_شنبه، ساعت دو بعد از ظهر در مسیرم ب سمت ایرانشهر


امضا: #میم_الف

@Dastane_Balouchestan
امروز از صبح که از خواب بیدار شدم، ی حال غریبی روی سینه ام سنگینی میکنه. تا الان که ساعت حوالی یازدهه تمام تلاش هام برای مشغول کردن خودم ب کلاس و بچه ها و در اومدن از این حال و هوا راه ب جایی نبرده.
امید داشتم سفر بلوچستان بتونه کمکی به این وضعیت بکنه و ترک کردن تهران یذره از این تنگی سینه کم کنه. لکن حرجی نیست؛ ما آدمها موجودات عجیبی هستیم.


امضا: #میم_الف
#روز_سوم، #پنجشنبه هفتم بهمن

پ.ن:

+ گویند روی سرخ تو سعدی که زرد کرد . .
+ قول دادن بعد کلاس دسته جمعی یه آهنگ #بلوچی برام بخونن، بعدشم میریم #فوتبال بازی کنیم
#شب_آخر

امشب برای اولین بار تصمیم گرفتم تنهایی از محل استقرارم تا مدرسه رو پیاده قدم بزنم. گرمای هوای تازه، خلوتی دِه، بوی گله، سایه محو نخل ها، #تاریکی.
امشب برای اولین بار سرم رو بالا گرفتم و چشمم افتاد به آسمون.
مبهوت شدن از معدود کلمه هایی یه که برای توصیف اون لحظه میتونم ب زبون بیارم.
تخمین دقیقی ندارم، اما بنظرم میشد هزارها ستاره رو تو آسمون به یک چشم دید.

فکر ایستادن روبری این #بیکرانه ی بی پایان همیشه حال عجیبی داشته. حس میکنم در ورای این ابدیت راز بینهایتی وجود داره که از همه تئوری ها و نظریه پردازی هامون مرموز تر و از کاغذ پاره ها و تخته سیاهه کردن هامون عمیق تره. حس میکنم در اعماق این بیکرانگی چیزی وجود داره که معنای متفاوتی از #بودن ه.
یه موقع هایی آدم هوس میکنه دست هاش رو باز کنه، بلند شه، عروج کنه، وصل بشه به این بی نهایت و در کرانه این ابدیت ناپدید بشه.



حوالی ساعت ده، بعد آخرین کلاس، بچه ها تا خونه همراهیم کردن. دیسک #راه_شیری رو دیدیم، #دب_اکبر و #ذات_الکرسی رو پیدا کردیم، بستنی، نخودچی کشمش، تخمه و پفک خوردیم و بعدشم کلی باهم شوخی کردن که چیزی از حرفهاشون نفهمیدم. دسته آخر هم برای بار آخرین بار خداحافظی کردیم.
فردا صبح راهی میشم سمت #پیپ.


پ.ن:
من و باد صبا مسکین، دو سرگردان دو بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت


امضا: #میم_الف
#روز_چهارم #جمعه هشتم بهمن

@Dastane_Balouchestan
و اما #کلام_آخر

اینجا پایان #داستان_بلوچستان ه. نقطه انتهایی روایت های من از مجموعه تعامل ها و مواجه هام با آدمها و اتفاق های این گوشه خاک ایران. همه چیزهایی که دیدید و خوندید از یک زاویه نگاه خاص - که به نوع تعامل من با وقایع اطرافم برمیگرده - بیان شده. نه همه ی چیزی یه که در ظاهر و باطن بلوچستان وجود داره و نه تنها زاویه ای یه که میشه از اون به مساله نگاه کرد.
اگر کسی وجود داره که مجموعه این نوشته ها جایی رو در گوشه ذهنش برای بلوچستان باز کرده و یا بنابر چیزهایی که اینجا خونده تصمیم گرفته قدمی برای این تیکه از خاک وطنش برداره، بدونه که ممکنه با چیزهایی مواجه بشه که با حرفهایی که اینجا نقل شدن کاملا متفاوت باشه. به هرحال اینجا #بلوچستانه، با همه تفاوت هاش، منحصر ب فردی هاش و غریبی هاش.


ممنون که همراه بودید؛

والسلام

#روز_ششم
#یکشنبه دهم بهمن یکهزار و سیصد و نود و پنج
بر بالای #آسمان_بلوچستان

امضا: #میم_الف
داستان بلوچستان رو که شروع کردم، فکر کردم آخرین باری یه که قراره راهی بشم این حوالی. درواقع اون روزها توی ذهنم بود که سال بعد همین موقع ها چند وقتی هست که ایران رو ترک کردم و عملا برای مدت نامعلومی امکان از سر گرفتن این قصه وجود نداره. برای همین هم تصمیم گرفتم نقل داستانی رو شروع کنم که میدونستم با تموم شدن این سفر به آخر میرسه.
اما خب بنابر رسم همیشگی ایام، ما تنها رقم زننده خط به خط اتفاق های زندگی نیستیم.

هرچند از یکسال و نیم پیش که از لاشار برگشتم خبری از بلوچ ها و بلوچستان نیست و حتی از نتیجه سال قبل بچه ها بیخبرم و نشونی هم از پی گرفتن ماجرا از سمت نیکشهر دیده نمیرسه، اما با این وجود به این فکر کردم حالا که مسیر زندگی اونطور که توقع داشتم پیش نرفت و فرصت دوباره لمس کردن گرمی اون هوا به آخر نرسید، دلیلی برای دوباره شروع نکردن این قصه وجود نداره و العاقبه علی من اتبع الهدی.


پ.ن:
امروز دست بردم توی کشوی میز تحریر و اون دوتا ماژیک نارنجی و بنفشی رو که دو سال پیش بعد از تموم شدن اولین سری کلاسهام از دخترهای پیش دانشگاهی #نیکشهر یادگاری گرفتم بیرون آوردم. دلم عمیقا برای بلوچستان تنگ شده.


امضا: #میم_الف
@Dastane_Balouchestan
#اطلاعیه

سلام !

فکر کنم از بعد از سفر دوم یا سومم به بلوچستان بود که صورت مساله یه نگرانی مهم درباره رشد و پیشرفت بلوچستان تو پس زمینه ذهنم شکل گرفت. صورت مساله‌ای که به مرحمت خوندن چند خط کتاب و نشستن سر یکی دوتا کلاس، شروع کرد به رشد کردن و بعد از مدتی هم بطرز عجیب و غریبی از مفاهیم تاریخ تمدن و ماجراهای فلسفه تکنولوژی سر درآورد.

در واقع دلیل محافظه‌کاری‌هام درباره فعالیت‌های اجتماعی تو بلوچستان به همین مساله برمیگرده. تو این سالها بارها با آدمها درباره جنس کاری‌ که داریم انجام میدیم سر و کله زدم و چندباری هم سعی کردم تا حرف‌هام رو درباره چرایی ماجرا مکتوب کنم و تو کانال به اشتراک بذارم‌شون.

با اینحال من باب طول و تفسیر ماجرا، هربار وسط‌های کار از ادامه نوشتن دست کشیدم و به امید پیدا کردن یه راه بهتر برای منظم کردن این حرفها، نوشتنش رو ب یه زمان دیگه موکول کردم.


القصه چند وقت پیش که با یکی از دوستان درباره همین موضوع حرف میزدم، ب ذهنم رسید که شاید بد نباشه یه قدم در تعامل با اعضای کانال جلوتر برم و بعد از این همه وقت نوشتن، از آدمها دعوت کنم تا این حرف‌های صدبار نوشته و پاک شده رو تو یه جلسه حضوری بشنون.

به همین‌خاطر این پست در واقع دعوتی‌یه از همه آدمهای این جمع برای اینکه در محل #سایت کامپیوتر #دانشکده_فیزیک دانشگاه صنعتی #شریف (۱) جمع بشن و این تیکه از روایت #داستان_بلوچستان رو مستقیم و بی واسطه بشنون.

قاعدتا تصمیم نهایی برای برگزاری یا عدم برگزاری این جلسه وابسته به حضور آدمهاست بنابراین اگر دوست دارید در جلسه شرکت کنید لطفا من رو در جریان قرار بدید.

@Mahmoodreza_Amini


ممنون

امضا: #میم_الف


پ.ن:
۱. محل گذران دوران خدمت مقدس حقیر هست !

@Dastane_Balouchestan
🌴 سلام

🔹 علی الظاهر از شرایط برمیاد که حالا حالاها فرصت تجربه جدیدی برای نوشتن از #بلوچستان به دستم نمیاد.

🔸 اگه احیانا طی یکسال اخیر به #داستان_بلوچستان ملحق شدید، میخواستم این توضیح رو بدم که این کانال نه جایی برای خرده نوشته‌های روزانه که جایی برای ثبت تجربه‌ها و خاطره‌‌‌های روزانه‌ از سفرهام به عنوان یه معلم به بلوچستان بود.

🔹 بخاطر همین حتی اگر هیچ فرصت دوباره‌ای هم برای سفر به بلوچستان و از سر گرفتن خاطره‌نویسی‌های این کانال بدست نیاد، باز هم نوشته‌هایی در این چاردیواری وجود دارن که بنظرم ارزش خونده‌شدن رو دارن.


📝 منسجم‌ترین ثبت خاطراتم از این تجربه‌ها مربوط میشن به سفر ده دوازده روزه‌ی چهارسال پیشم به منطقه چانف و لاشار.
نوشته‌هام درباره این سفر از این پست شروع شدن و تا سی و چند پستِ کوتاهِ بعدش که شامل مجموعه‌ای از عکس‌ها و نوشته‌ها و آهنگ‌هاست ادامه پیدا کردن و احتمالا امانت‌دار مهمترین حرف‌ها و صریح‌ترین تجربه‌هایی‌ان که بنا داشتم توی این کانال درباره‌شون بنویسم.


🕰 اگه این کانال رو نگه داشتید تا یه روزگاری فرصتی کنید و یه سرکی تو حرف‌هاش بکشید، بنظرم خوندن همین سی و ‌اندی پست کوتاه که احتمالا بیشتر از بیست سی دقیقه‌ هم وقت نمیبرن، کفایت میکنه.

📮 بخونیدشون و اگر دوست‌شون داشتید دوستان‌تون رو هم به خوندن‌شون دعوت کنید.


🍃ممنون

▪️امضا: #میم_الف


🔰 @Dastane_Balouchestan