دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.44K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
708 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
فوت فتیش خواهر

#فوت_فتیش #خاطرات_نوجوانی

سلام من آیدا هستم این خاطره شاید واسه شما پسرای فوت فتیش
کار ساز باشه(من قدم۱۶۸،باشگاه میرم بدنم خوش فرمه و خیلی به خودم میرسم)
یه داداش کوچیک دارم ۱۳ سالشه منم ۲۰ سالمه،من محمدو خیلیییییی
اذیت میکنم یعنی اگه یه روز نچزونمش روزم شب نمیشه.خیلی مظلومه
تو خونه هر گندی که میزنم میندازم گردنش 😁 مثلا یه بار که کوچیکتر بود
باهم تنها بودیم کنترل تلویزیون شکوندم انداختم گردنش اونم مثل چی
کتک میخورد گریه میکرد میگفت کار من نبوده منم با خنده ی فشاری کننده
و کون سوزی بهش موذیانه ابرو بالا می انداختم.
بگذریم
یه بار که مثل همیشه خواستم اذیتش کنم گفتم یه سودی هم خودم بیرم
یه نخ سیگار از سوپری گرفتم بعد جاسازش کردم تو کمدش،به خودشم
نشون دادم ولی نذاشتم بفهمه کجا گزاشتمش اونم دیگه تسلیم شد چون
کار دیگه ای ازش بر نمیومد. بهم گفت باشه حالا چی میخوای
گفتم باید نوکرم شی باید خدمتکارم بشی هرکجا هرچی و هر کاری که
خواستم باید بکنی و الا به بابا میگم کونت بزاره(با یه لحن خبیثانه و کثیف
گفتم که فکر کنم آبش از شدت حرص و سوزش تو شرتش ریخت)
فرداش آماده شدم برم دانشگاه که خواستم جورابای نو بپوشم ولی جورابی
که دو هفته بود نشسته بودم رو پوشیدم از ساعت ۷ صبح تا ۶ غروب تو
کتونی اسپرت جردن مونده بود حسابی عرق کرده بود. ساعت شیش رسیدم
خونه دیدم محمد تو اتاقشه صداش کردم اومد تو اتاقم با یه لحن عصبی
گفت چییییه؟ ها؟ بهش گفتم حواست باشه ها دیشبو یادت نرفته که.
دیدم آروم شد گفت غلط کردم گفتم نه بگو گووه خوردم ، گفت حالا ول
کن کارت چی بود گفتم نه دیگه عذر خواهی کن گفت باشه ببخشید
یه دونه خوابوندم تو گوشش بغض کرد گفت باشه گوه خوردم ،گفتم آفرین
بیا اول این جورابامو از تو پام در بیار یه دور اول خوب بو بکش بعد برو
بشوریشون که تازه اولشه(بهتون بگم چه بوی گربه مرده ای می داد جورابم
صورتی مچی بود کفش از شدت عرق و چرک سیاه بود)رفتم رو تخت نشستم
بهش گفتم زیر پام برو نفس عمیییق بکش. تا رفت زیر پام سرش گیج رفت
منم هی سرش داد میزدم بجنب دیگه حیوون آبروتو میبرما اونم اشکش
درومده بود میگفت آجی ترو خدا مگه من چیکار کردم خیلی بو میده
بزار بعدا که جورابت تمیز تره یو کنم گفت به درک از قصد پاهامو تکون میدادم
گفتم ۱۰ تا عمیق بو میکشی یا میزارم دهنت اونم هر باری که بو میکشید
صورتش کیری میشد واقعا خودم از بوش حالم داشت بد میشد ولی گفتم
بزار حسابی دماغش از پاهام فیض ببره ۸ تا که بو کشید گفتم بسته برو
بشورشون، رفت شست پهنش کرد گفتم حالا بیا شست پامو میک بزن
پاهام از شدت عرق برق میزد روشم یکم آشغال چسبیده بود اونم که دیگه
میدونست حریفم نمیشه مقاومت نکرد واسه شست پای هر کدوم ۱۲ تا میک
زد
بعد دیگه بهش گفتم واسه امروز کافیه باید یاد بگیری اربابت کیه
خداییش خیلی حال میداد تا یه هفته جورابام هرچقدر بوی گند میداد محمد
واسم میشت پاهامو با آب دهن و زبونش تمیز میکرد منم با عشوه و غرور
از بالا به پایین نگاش میکردم میخندیدم
یه بار تو اتاق دیدمش داشت کیرشو میمالید اصلاااا حس فوت فتیشی
نداشت ولی از شدت حرص و فشار داشت جلق میزد اگه به کونش دست
میزدی آتیش میزد بیرون
گذشت دو هفته که قرار شد خانوادگی یریم شهر بازی منم که نمیخواستم
محمد بیاد یکی از دکوری های مامانمو که از جهازش بودو شکوندم
خرده هاشم تو اتاق محمد قایم کردم بعد به مامانم لوش دادم
مامانم تا اونارو دید یه کشیده زد تو گوش محمد که من دلم خنک شد
گفت اینا اینجا چیکار میکنه ؟ چرا شکوندی
محمدم حعی با گریه میگفت مامان من نبودم بخدا من نکرد باور کن
مامانم حرفشو باور نکرد گفت باشه تنبیهت اینه میمونی خونه شهربازی
نمیای محمد رنگش پرید گفت نه ترو قران بزار بیام خیلی وقته منتظر بودم
مامانم گفت نع میمونی خونه
مامانم که رفت به محمد نگاه کردم میدونستم میدونه کار منه
داشت عین چی اشک میریخت میگفت خیلی نامردی خیلی کثافتی اصلا
میخوای بگی سیگارو بگو دیگه برام مهم نیست
یه پوزخند شیطونی بهش زدم گفتم باشه بزار برم شهر بازی عشق و حال
کنم بعدا راجبش حرف میزنیم(یه جور این جمله رو بهش گفتم که نهایت فشار
بخوره )از اونجا که اومدیم جارو انداختیم داداشمم جاش زیر پام بود منم
اون روز یه کتونی ورزشی اسپرت سفید پوشیده بودم از قصدم بدون جوراب
پوشیدم که حسابی عرق کنه نصف شب که همه خواب بودن نزدیک دماغش
بردم گفتم کارتو شروع کن گفت امروز نه توروخدا دیگه از شهر بازی محرومم
کردی دیگه بسته گفتم اگه نمیخوای سیگار بگم خودت میخواستی ولی
اینو بگم دست بابا سنگین تره اونم یدونه گفت کیرم دهنت و شروع به لیس
و بو کرد وسطاش میگفت من این بوی گندو تو نمازخونه مدرسمونم حس نمیکنم خیلی بوی نجسی میده پاهات شوره گفتم به عنم حقته تن تر لیس برن.خلاصه اون شب نزدیک دو ساعت محمد زیر پام کلفتی کرد بعد جفتمون
خوا
پالیسی در قطار و کون پاره

#فوت_فتیش #سکس_در_قطار #دوجنسه

سلام دوستان عزیز وقت بخیر این اولين باره که دارم داستان سکسی که اتفاق افتاده رو می نویسم عید همین امسال بود که داشتم از رشت برمیگشتم تهران بی حوصله بودم چون باید از فردا میرفتم سرکار ، تو حال خودم بودم دیدم یه خانومی زيبا وارد کوپه شد روبه‌رو من نشست انقدر محو زیباییش شدم که دست خودم نبود نمیتونستم چشم ازش بردارم محو تماشاش بودم که با صدای سوت قطار به خودم اومدم خیلی برام عجیب بود که چطور تو ایام عید قطار ما صندلی خالی داشت .نیم ساعتی از حرکت مون گذشته بود که دیدم خانوم کفشاشو درآورد وای خدای من پاهای زيبا و کشیده با ناخن های مرتب و لاک زده دوست داشتم بیفتم کف کوپه پاهاشو بلیسم ولی استرس داشتم خب اولين بارم بود که تو همچین شرایطی قرار می گرفتم به حدی محو تماشای پاش بودم که یه آن به خودم اومدم دیدم آب دهنم آویزون شده‌ یکم خودمو جمع و جور کردم دیدم داره با نیشخند بهم نگاه میکنه. بهش گفتم پاهای زیبایی دارین ، لبخندی زد گفت از همون اولی که کفشامو در اوردم فهمیدم که فتیش داری .خواستم ازش که اجازه بده پاهاشو بو کنم که قبول کرد وای خدای من انتظار اینو نداشتم که به همین راحتی قبول کنه خلاصه بلند شدم در کوپه رو قفل کردم اومدم نشستم جلوش پاهاشو گرفتم دستم بهترین بوی عمرم بود که به مشامم خورد بعد از یکم بو کردم گفتم اجازه میدی بخورمشون با یه چشمک ناز اوکی رو داد منم شروع کردم از انگشت کوچیکش لیس زدن خیلی طعم خوبی میداد کف پاشو لیس میزدم با زبونم لای انگشتاش میکشیدم تو حال خودم نبودم دیگه بیست دقیقه ای داشتم میخوردم که گفت بسه . فک کردم شاید زیاده روی کردم ناراحت شده ازش معذرت خواهی کردم‌ که یهو گفت حالا نوبت منه یه لحظه جا خوردم تو دلم گفتم یعنی خانومم فیتیش داره که بهم گفت برگرد به حالت داری رو صندلی بمون منم هنگ دهنم قفل شده بود سرتونو درد نیارم به حالت داری نشستمو دیدم داره زیپ شلوارمو باز میکنه یه آن به خودم اومدم دیدم شلوار و شرتمو باهم کشید پایین بهش گفتم چیکار میکنی بهم گفت همونجور بمون فقط برنگرد استرس شدیدی داشتم نمیدونستم میخاد چیکار کنه که یک لحظه احساس خیسی رو سوراخ کونم حس کردم دیدم داره با انگشت اشارش با سوراخم ور میره بهش گفتم نکن دردم میگیره ولی حرفای منو به تخمشم نمی‌گرفت بعد با ۲انگشت کرد تو کونم ک از درد به خودم پیچیدم اونم دید صدام دراومده یه بالش آورد گفت سرتو بزار روش صدات بیرون نره یه چند دقیقه ای با سوراخم ور رفت تا اینکه احساس کردم یه چیز بزرگ تر از انگشت میخواد بره تو کونم برگشتم دیدم ای وای من خانوم دوجنسه هستش و دیگه کار از کار گذشته خیلی آروم سر کیرشو هول داد داخل و همونجوری شروع کرد تلمبه زدن درد شدیدی زیر دلم داشتم اولين باری بود که داشتم کون میدادم ۱۰ دقیقه ای همونجوری میکردو بیشتر کیرشو فشار میداد که یهو تا آخر جا کرد یه حس درد و لذت و تحقیر شدن رو باهم داشتم تجربه میکردم که شروع کرد با کیر منم ور رفتن دیگه دردم از بین رفته بود داشتم کم کم لذت می‌بردم که دیدم کونم داغه داغ شد و آبشو خالی کرد تو کونم کیرشو درآورد با دستمال پاک کرد یه دستمالم به من دادم ک کونمو پاک کنم دیدم بله کونمو پاره کرده شلوارمو پام کردم رفتم دستشویی تو آینه خودمو نگاه کردم هم عذاب وجدان داشتم هم داشتم به لذت لحظه آخرای دادنم فکر میکردم وقتی برگشتم تو کوپه دیدم تختشو باز کرده خوابیده دوست داشتم باز بکنتم ولی روم نمیشد تو همین افکار بودم که خوابم برد و با صدای در بیدار شدم که مهماندار قطار میگفت داریم می‌رسیم تهران ولی خبری از خانوم نبود روی کیفم یه یادداشت نوشته بود که کون خوبی داشتی و دوست داشتم بیشتر میکردم ولی دلم برای کون پارت سوخت .نمیدونست که من بیشتر دلم میخواست خلاصه رفتو من حتی نفهمیدم اسمش چی بود و کی و کجا پیاده شد.از اونموقع خیلی دنبال دوجنسه گشتم که رابطه برقرار کنم متاسفانه پیدا نشد.اگر کیس جدید پیدا کردم حتما داستانشو مینویسم براتون.امیدوارم خوشتون اومده باشه میدونم یکم نگارشم ضعیف بود و به بزرگی خودتون ببخشید
نوشته: آیهان



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
عاشق مچ و ساق پام

#فوت_فتیش #ارباب_و_برده

این داستان نیست و در مورد فانتزی سکسی منه که بعد مدتها به واقعیت شد
نمی دونم از کجا شروع شد اما از موقعی که مچ پا یا ساق پای زنی رو می بینم هات و داغ میشم .وقتی بیرونم بیشتر از اینکه به فیس و اندام زنا توجه کنم به پاهاشون دقت میکنم . اما مدتی که حسم یه جوری شده دوست دارم وقتی بهشون نگاه میکنم یکی باهام ور بره . چند روز پیش کنار خیابون منتظر اسنپ بودم که یه موتوری جلوم وایساد و شروع کرد با موبایلش حرف زدن و زنش پشتش نشسته بود .یه لحظه نگاش کردم صورتش اونور بود و یهو دیدم وای شلواری که پاشه رفته بالا و یه مچ و ساق پای سفید و بی مو زده بیرون یه جوری محو پاهاش شده بودم که اصلا حواسم نبود برگشته و داره نگاهم میکنه بعد چند لحظه صورتشو دیدم واقعا خوشگل بود با رژ قرمز و موهای خرمالویی تا نگاهم بهش افتاد دیدم داره میخنده و به کیرم نگاه کرد .کیرم سیخ شده بود و تابلو بود .تا اومدم خودمو جمع کنم دیدم شوهرش داد زد و گفت کونت میخاره چی زل زدی و نمیدونم واقعا اون لحظه چرا گفتم اره. پیاده شد و اومد سمتم و در گوشم گفت یه کاری نکن کونتو پاره کنم و به چشماش نگاه کردم و تازه فهمیدم چی گفته .گفتم خوب چکار کنم.
زنش اومد سمتمون و گفت آروم باشید مردم دارن نگاه میکنن بریم یه گوشه حرف بزنیم و دست منو گرفت و کشید سمت یه کوچه و شوهرشم رفت موتور آورد.
زنه گفت چی میخوای ؟
گفتم یعنی چی
گفت مجردی یا متاهل .
گفتم مجردم
یهویی بی مقدمه گفت برده میشی و من بدون فکر کردن گفتم اره
شوهرش که اومد گفت بریم اوکی شد و شوهرش خندید و گفت سوار شو و سوار موتور شدیم و راه افتادیم وقتی پشت مرد سوار بودم زنه از پشت گرفته بود منو و دم گوشم میگفت چند بار دادی و چی دوس داری و این حرفا
رسیدیم جلوی یه خونه و رفتیم پارکینگ موتور گذاشتن و طبقه سوم تک واحدی بود تا رفتیم تو خونه یه جوری دوتاشون نگام کردن و خندیدن ترسیدم
اسم زنه مینا بود و شوهرش محسن
محسن گفت راحت باش از کجا شروع کنیم
منم تا شروع کردم به حرف زدن دیدم محسن داره لخت میشه و مینا هم گفت لخت شو .لباسامو درآوردم و محسن گفت بریم حموم و رفتیم زیر دوش ۳ تایی داشتیم همو میشستیم و من فقط داشتم بدن مینا رو نگاه میکردم یکم شکم داشت اما واقعا بدن سفیدی داشت از ساق پاش نگم دیگه
یهویی محسن گفت بشین و کیرمو بخور
رفتم پایین و نشستم وای چه کیر بزرگ و کلفتی بود یه جورایی هم کج بود گذاشت تو دهنم و گفت بخور اینقدر ساک زدم و کرد تو حلقم که نفسم بالا نمیومد و مینا هم میخندید و محسن نوازش میکرد بعد اینکه حسابی ساک زدم گفتم میشه ساق پای مینا جلوم باشه و ببینم
محسن گفت باشه و خم شو
خم شدم و دستامو تکه دادم به توالت فرنگی که تو حموم بود و مینا هم پاشو گذاشت روش و داشتم لیس میزدم مچ پاشو که محسنم کیرشو میمالید به سوراخم.هم درد داشتم و میسوخت هم لذت که داد زد شل کن و با دستاش لبه های کونمو باز کرد و یهویی فرو کرد تو کونم چنان دردی گرفت که چشمام سیاهی رفت و بدنم شل شد و از کمرم گرفت و بلندم کرد و شروع کرد به تلمبه زدنم
فقط اون لحظه التماس میکردم یواش و ضربه نزنه اما اون تندتر و محکم تر میکرد یه جوری که تخماشم میخورد با هر ضربه بهم .
منم برا اینکه دردم کمتر بشه شروع کردم میک زدن پای مینا
واقعا بدن سفیدی داشت و فقط دوست داشتم نگاش کنم
سینه های بزرگ و هاله قهوه ای روشن و نوک برآمده
بعد چند دقیقه کیرشو درآورده و گفت دراز بکش کف حموم و برگشتم تا دراز کشیدم پاهامو بلند کرد و گذاشت رو شونه هاشو و باز کیرشو کرد تو کونم و شروع کرد کردن اما این دفعه با سرعت کمتر یجوری که انگار خسته شده .یهویی دیدم مینا بالاسرمه و پاهاشو باز کرده و داشتم کوسشو میدیدم که یهویی شروع کرد روم ادار کردن تا اومدم چیزی بگم نشست رو صورتمو و کوسشو مالید به لبام و گفت بخور منم شروع کردم خوردنش شور بود و واقعا دوست داشتم اما مجبور بودم .محسن تا اینارو دید شروع کرد تندتر کردن من کیرشو تا ته فرو میکرد و فشار میداد درد وحشتناکی تحمل میکردم و دیگه زدم زیر گریه .مینا دید گریه میکنم برگشت و سمت کیرم شد و دراز کشید و کوسشو میمالید صورتمو و کیرمو گرفت و شروع کرد مالیدن و بعد چند دقیقه بلند شد و پاهامو از محسن گرفت و نگه داشت و محسنم مثل روانی ها میکردم دیگه داشتم از حال میرفتم و بی حال فقط ناله میکردم که محسن کیرشو درآورد و سریع گرفت سمت صورتم و یهویی کلی آب زرد رنگ پاشید صورتمو بوی آب کیر خم داشت میکرد و مینا اومد کیرشو گرفت و شروع کرد به مالیدن و تا آخرین قطرشو ریخت صورتم و کیرشو میمالید به لبام .
بعدش محسن پا شد و با مینا دوش گرفتن و رفتن بیرون .
بعد چند دقیقه که حالم یکم بهتر شده بود بلند شدم و خودمو شستم و دیدم پاهام خونی و از کونم خون میاد .
خودمو شستم و اومد بیرون .
محسن گفت مینا خوابیده ا
سگ ارباب هانی

#فوت_فتیش #ارباب_و_برده #میسترس

هانی شاگرد مدرسه ای بود که اونجا حسابدار بودم، یک دختر مستقل و قوی و پر جذبه، چندباری به شکل های مختلف شده بود پاهاشو ببینم یا جایی تنها بودیم و دید زدم پاهاشو اما هیچوقت جرات نکردم بهش بگم که دوست دارم جلوت زانو بزنم و مطیعت بشم؛ من امیدم، الان 35 سالمه و تهران پیروزی زندگی میکنم
تو اینستا با یک آی دی ناشناس بهش پیام دادم، از رابطه ارباب برده بهش گفتم و چون از رفتارهاش متوجه شده بودم یک لزبین فاعل ه یا لااقل دوست داره باشه پس تونستم راضیش کنم یک ارباب باشه، بعد از دو ماه چت اولین بار بود که از لفظ توله سگ واسم استفاده میکرد و چون بیشتر لز بود علاقه ای به دیدنم نشون نمی‌داد و در حد چت پیش می رفت، منم با عکس و ویدئو و داستان و چیزای مختلف سعی میکردم بیشتر با این حس آشناش کنم و بهش چیزای جدید یاد بدم، اونم تقریبا با همه چیز موافق بود و بالاخره با هزار ترفند راضیش کردم عکس از پاهاش بهم بده و دیگه کار هر شبم شده بود نگاه کردن عکس پاهاش و التماس که بزاره سگش بشم، بعد از سه سال که به شکل های مختلف نتی تحقیرم کرد اجازه داد ببینمش، من تو این مدت متاهل شده بودم و همسرم هم هانی رو دورادور میشناخت هم اطرافیانش رو و میدونستم ممکنه با دیدنش زندگیم شاید خراب شه، ولی بهش اطمینان داشتم و دلو زدم به دریا، با پارتنر لز ش که همیشه با هم بودن اومد سر قرار، وقتی منو دید شکه شد و سکوت برقرار بود، از بین صندلی ها پاشو گذاشت روی ترمز دست، نیم بوت پاش بود و من با اینکه کفش لیسی لیمیت م بود داشتم له له میزدم دستور بده حتی کفشش رو بلیسم، از مسیری به مسیر دیگه ای رسوندمش و چند تا سوال کرد در مورد حس م تو مسیر و من که از دوستش خجالت می‌کشیدم جواب دادم و بعد هم پیاده شد، گفت فکرامو بکنم پیام میدم، وقت پیاده شد پشت دستش رو آورد جلو و بوسیدم و رفت…
بعد یک روز پیام دادم بانو چون آشنا هستم نمیخواد بردتون باشم ؟
گفت باید با احتیاط بیشتری جلوت عمل کنم، ولی بردم باش، فقط باید صحبت کنیم، در خصوص علایقت و شرایط، کل علایقت رو بنویس واسم میخونم، چیزایی که دوست نداری و محدودیت هست هم بنویس، فقط 5 تا بیشتر نشه، دو روز دیگه بیا فلان جا دنبالم حرف بزنیم.
رفتم دنبالشون و کلی با هم صحبت کردیم و از علایقم حضوری پرسیدن و پاهاشون رو دراز کردن دوباره جلو و اینبار دستور دادن کفششون رو بلیسم، با اینکه میدونستن جزو محدودیت هام هست اما با جون و دل لیسیدم کفششون رو و رسوندمشون مقصد و اون روز تموم شد، بعد اون چند بار دیگه مسیری رو با ماشین بردمشون و هر بار کفششون رو دراز میکردن و باید میلیسیدم و بهم گفتن باید مکان جور کنی، مکان اجاره ای نمیام، خونتون خالی شد بگو، مدتی گذشت و نشد و بهشون گفتم میشه یکبار توی ماشین بردتون بشم و پالیسی کنم براتون ؟
گفتن اوکی؛ هفته دیگه یکشنبه بیا و با جون و دل رفتم در خونشون، وقتی اومدن پیاده شدم و درو باز کردم و سوارشون کردم، دستشون رو بوسیدم و خودم نشستم پشت فرمون و اینبار اولین باری بود که تنها سوار ماشین شدن و بعد مدتی تنها دیدمشون، به دستورشون رفتم سمت یکجای خلوت و اونجا پیاده شدم و در سمت ایشون رو باز کردم و مجدد دستور دادن کفش لیسی کنم، روی کفششون رو لیسیدم و بعد هم کمی کف کفششون رو، با دستورشون زیپ نیم بوتشون رو باز کردم و در آوردم و داخلش رو بو کشیدم و بعد هم پاهاشون رو سمتم دراز کردن و پاهاشون رو با جوراب های مشکی شون حسابی بو کشیدم و بعد با دستورشون جوراب ها رو درآوردم و شروع کردم پالیسی کردن، حدود نیم ساعت چهل دقیقه پاهاشون رو حسابی لیسیدم و انگشت هاشون رو ساک زدم و لایق انگشت هاشون رو تمیز کردم و گاها با پاهاشون توی دهنم فشار میدادن، میزدن تو صورتم و … تا اینکه دستور دادن تموم و جوراب و کفش شون رو پاشون کردم و رفتیم دنبال دوستشون و رسوندمشون به مقصد و رفتم
بعد اون گفتن بد نبود، نسبتا خوشم اومد اما باید بریم مکان، مدتی محلم نذاشتن و منو به جایی رسانده بودن که حاضر بودم هرکاری بکنم مجدد بزارن بردشون بشم، یک روز گفتن حاضری چیکار کنی کدوم لیمیت ت رو بزاری کنار که بزارم مجدد بردم بشی ؟
من لیمیت هام کفش لیسی، عن خوری، خط و رد روی بدن، خونی شدن و سوزن بود، ارباب گفته بودن پنج تا لیمیت بیشتر نمیتونم داشته باشم.
گفتم بخدا نمیدونم، هر کدوم شما بگید، گفتن دوست ندارم سه تا لیمیت بیشتر داشته باشی، پنج تا زیاده، کفش لیسی رو که کنار گذاشتی، من دوست دارم انقدر شلاقت بزنم که ردش بمونه و خونی بشه و کبود، گفتم ارباب تو رو خدا، زنم میکشتم، طلاقم میده، گفت پس باید عنمو بخوری، دوست دارم دهنتو پر از عن کنم، گفتم نه تو رو خدا، گفت پس سوزن بازی رو باید انجام بدی، گفتم همون عن، گفتن مطمعنی؟ اگر کم بیاری میرم سراغ سوزن، گفتم مطمعنم، گفتن اوکی، هماهنگ میکنم کی و کجا ه
از بستن بند کفشش تا ازدواج (۱)

#فوت_فتیش #ارباب_و_برده

من دانیالم، سر به زیر و درون گرا، 29 سالم بود و همیشه از یک ایستگاه اتوبوس توی یک جای نسبتا پرت که ماشین کمی رد میشد سوار اتوبوس میشدم، اکثرا 7.30 صبح که میرسیدم ایستگاه یک دختری هم اونجا بود که اکثر زمان ها یک کفش پاشنه 4 سانتی مشکی میپوشید بدون جوراب و گاهی هم کفش اسپرت، تا جایی که فضولی کرده بودم توی کفش اسپرت هم جوراب پاش نبود، شایدم جورابش انقدر کوتاه بود که من نمیدیدم؛ راستی بگم که سر به زیر بودنم بخاطر حجب و حیا م نبود، فوت فتیش بودم و اینطوری راحت تر پاهای خانم ها رو دید میزدم؛ همیشه میخواستم سر صحبت رو باهاش باز کنم، اما انقدر پر رو نبودم، هرچند چند باری تجربه رابطه ارباب بردگی رو داشتم، اما جلوی ایشون لال میشدم؛ یکی از روزا که به شدت حشری بودم رفتم دیدم نشسته توی ایستگاه، کفش اسپرت پاشه و بندش بازه، منم از راه که رسیدم کولم رو گذاشتم روی صندلی ایستگاه و رفتم جلوش و گفتم میشه بند کفشتون رو ببندم ؟ یک نگاه به کفشش کرد، گفت: خودم میبندم. گفتم زحمتتون میشه، زانو زدم جلوش و دستمو بردم سمت کفشش، کفشش رو کشید عقب و جمع کرد، گفتم خواهش میکنم، پاشو آورد جلو و بندش رو بستم و یک نگاه به بالا کردم و دیدم داره با تعجب نگاه میکنه، گفتم میشه یک بوسه از کنار مچ پاتون بکنم ؟ گفت فوت فتیشی ؟ گفتم اوهوم، گفت بشین بالا الان اتوبوس میاد صحبت میکنیم؛ نشستم بالا و یکم صحبت کرد و سوال پیچم کرد و شمارش رو داد و شمارم رو گرفت و گفت هر روز که میبینیم همو، پیام بده یکم بیشتر آشنا شیم شاید به بوسیدن مچ پام هم رسیدی؛ اتوبوس اومد و سوار شدیم و یکم دیگه هم اونجا صحبت کردیم (البته بیشتر در مورد خودمون و شغل و تحصیل و اینا که اونجا فهمیدم روانشناسه و کارشناسی ارشد روانشناسی داره و دانشجوی دکتراست و داره توی یک مطب با یک دکتر روانشناس کار میکنه، 3 ماه ازم بزرگتر بود و …) من زودتر داشتم پیاده میشدم، دست دادم و خدافظی کردن بهش گفتم واقعا اون داستان میشه، گفت عصر پیام بده، فعلا به کارت برس، کل روز ذهنم درگیرش بود تا عصر ساعتای شش بود داشتم میرفتم خونه پیام دادم و سریع جواب داد، گفت کجایی ؟ گفتم دارم میرم خونه، گفت من مطبم نمیای اینجا ؟ گفتم دکتر نیست ؟ گفت نه منم و منشی، بیا وقت بگیر بیا تو، رفتم و خلوت بود، وقت گرفتم و کارت کشیدم و رفتم تو و نشستیم صحبت کردن، گفت خوب هنوزم دوس داری مچ پامو ببوسی ؟ گفتم من کل پاتو دوس دارم ببوسم و بلیسم، ولی خوب در حد مچ هم راضیم اگر اجازه بدی، گفت امروز که نمیشه به کل پام برسی، گفتم چرا، گفت جوراب پام نیست، پاهامم از صبح تو کفش بوده، گفتم من مشکلی ندارم، شما که هیچوقت جوراب پات نیست، گفت با جوراب احساس خفگی میکنم راستش، منظورت از اینکه من مشکلی ندارم چیه ؟ گفتم یعنی حتی اگر بوی بد بده، عرق زیاد داشته باشه، کثیف باشه هم میلیسم؛ گفت ولی فکر کنم با بوی پای من خفه شی ها، گفتم میتونی امتحان کنی، گفت واسه روز اول دوستی خوب نیست، ازت خوشم اومده، نه به عنوان یک برده، به عنوان یک نفر که کنارم باشی، درکت میکنم، میتونم کامل بفهممت و کمکت کنم درمانش کنی یا کمکت کنم اگرم دوس نداری درمانش کنی حست رو برای همیشه با من انجامش بدی، تو نظرت چیه ؟ دوس داری کنار هم باشیم یا فقط برده باشی ؟ گفتم راستش رو بگم من خیلی وقته از شما خوشم میاد، نه صرفا بخاطر پاهات، خیلی وقته بهتون فکر میکنم ولی خوب، گفت چی ؟ گفتم یعنی همیشه میزارید در کنار دوستی بردتون هم بشم ؟ بغیر از فوت فتیش اگر چیز دیگه هم بخوام انجام میدید ؟ گفت من درکت میکنم، زیاد راجع به این حس خوندم و مریض اینطوری هم داشتم، ولی من پایه همه چیز هستم، به شرطی که تک پر باشی و خیانت نکنی؛ گفتم هستم تا آخرش هستم، گفت ده دقیقه دیگه وقتت تموم میشه، بیا اینجا زیر میز بشین ببینم چی بلدی، رفتم زیر میزش روی زمین نشستم و مچ پاشو بوس کردم و کفشش رو در آوردم و واقعا بوی عرق تندی میداد، به روی خودم نیاوردم، دماغم رو چسبوندم کف پاشو یک نفس عمیقی کشیدم و بوش تا ریه هام رفت، گفت نه، خوشم اومد، ادامه بده، همینطوری بو کشیدم و بوسیدم و لیسیدم و خواستم برم سراغ اون یکی پاش که گفت وقتت تمومه، واسه روز اولت بسه، بیشترش رو شب صحبت میکنیم، برو خونه، پول ویزیت هم واست کارت به کارت میکنم؛ گفتم نمیشه لطفا 5 دقیقه دیگه، گفت منشی آمار میده به دکتر، زود خودتو جمع و جور کن برو، این پاها همیشه مال توئه، خونه هامونم که نزدیکه، پاشدم و دست دادیم و بغلش کردم و تشکر کردم و پیشونیش رو بوس کردم و بعدم پشت دستش رو بوس کردم و رفتم
اگر دوست داشتید ادامه جلسات مون رو بنویسم تا ازدواجمون و وضعیت فعلیمون
نوشته: دانیال مطیع
آناهیتا و لیلا

#زن_چادری #لز #فوت_فتیش

سلام به همه اسم من آناهیتا هست و میخوام اولین داستانم رو که فوت فتیش هست بنویسم. قبلش از خودم بخوام بگم یه دختر با چشمای سبز و موهای مشکی ۱۹ ساله دانشجوی رشته عکاسی هستم قدم ۱.۶۹ هستش وزنم ۶۰ کیلو با بدن معمولی نه چاق نه لاغر و سایز پام ۳۸ هست و دوستم لیلا یه دختر با چشمای قهوه ای و موهای مشکی ۱۹ ساله و اونم مثل من دانشجوی عکاسی هست و برخلاف من که مانتویی هستم اون چادری هست قدش ۱.۶۹ هست هم قد خودم وزنش ۵۷ کیلو هست دختر لاغر و سایز پاش هم ۳۹ هست. قبل اینکه داستان و بگم من با لیلا روز اول دانشگاه دم در آشنا شدم و ازش سوال در مورد کلاسا اینا پرسیدم و بعد کمی صحبت باهم دوست شدیم و از اول سال تا الان پیش هم میشستیم. من با لیلا کلی رفیق شده بودیم و حتی من بهش از اینکه یه گرایش لزبین هم دارم هم گفته بودم و اون هم بدش نیومده بود البته قبل ترش هیچوقت باهم لز نکرده بودیم لیلا فقط با من راحت بود وگرنه خودش به هیچکی رو نمیداد. بگذریم اون موقع که تو خوابگاه اقامت داشتیم البته بعدا منو لیلا قرار بود بریم دنبال یه خونه بگردیم و از خوابگاه بزنیم بیرون چرا چون نه صاحب داشت نه درو پیکر درست حسابی بعضی وقتا بعضی از وسایل آدم و کش میرفتن بگذریم. داستان از اونجایی شروع شد که شب بود من قایمکی وقتی شب بود دیدم یکی هم اتاقی ما از تخت روبه روییه من تخت بالا بودم و لیلا تخت پایین. از تخت روبه روییه دختره نصف شب خیلی یواش بدون اینکه کسی بفهمه امد جلو تخت لیلا البته قبل اینکه بیاد کنار تخت لیلا رفت جلو در که ما کفشامونو درمیاریم. رفت سمت کتونی های لیلا بعد شروع کرد به بو کردن من تو اون تاریکی که تو اتاق خیلی سخت میتونستیم چیزی رو ببینم اینم بگم چون لیلا اولین دختر چادری خوشگل دانشگاه بود همه دخترا و پسرا چشمشون به لیلا بود و خیلی وقتا بیشتر پسرا میومدن که با لیلا صحبت کنن و شماره بدن اما لیلا جوابشونو نمی داد. داشتم میگفتم دختره شروع کرد به بو کردن کتونی های لیلا حسابی بو کرد بعد دست انداخت کفی های کتونی لیلا رو درآورد. بعد شروع کرد به لیس زدن بعد حدود 1 دقیقه لیس زدن جفت کفی هارو برگردوند سرجاش بعد امد کنار تخت لیلا من داشتم از بالا میدیم اون دختره چند بار دیده بود لیلا وقتی میاد تو اتاق خوابگاه جورابشو در میاره میزاره زیر تخت. بخاطر همین دستشو برد زیر تخت لیلا جوراب لیلا رو که امروز و دیروز پاش بود رو درآورد اون بعد شروع کرد به بو کردن جوراب به جوراب و داشت می مالید از رو شرتش به کصش شرتشو کنار زده بود. اون یکی هم گرفته بود جلو دماغش داشت بو میکرد بعد این کار دختره اومد جلو سمت پاهای لیلا جورابای لیلا رو پاش کرد خیلی آروم و یواشکی بعد شروع کرد به لیس زدن جورابای لیلا بعد چند دقیقه لیس زدن دختره ارضا شد بعد جورابارو از پای لیلا درآورد و برگردوند زیر تخت بعد خودش هم زود رفت سمت تختش گرفت خوابید. من ۲ روز گذشت اون دختر از خوابگاه رفت یعنی لیسانسشو گرفت و بعد ۲ و ۳‌ روز رفت البته اون قبل ما با چند تا دوستاش اونجا بودن اون موقع ای که ۳ تا از دوستاش رفته بودن این دختره هنوز مدرکش رو گرفته بود. بعدش که رفت و وسایلشو جمع کرد فقط منو لیلا بودیم یروز که تنها بودیم بهش گفتم لیلا میدونی همه رو پاهات قفلن گفت میدونم گفتم چطور گفت یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی گفتم معلومه که نمیگم ما باهم دوستیم. گفت من خودم از این قضیه فوت فتیش خبر دارم و تا الان به ۲ تا پسر اجازه دادم پاهامو بلیسن اونم به صورت ارباب برده ای لیلا گفته بود ازشون پول گرفته بود تا اجازه داد. بهش گفتم همین دختره که چند روز پیش با ما تو این اتاق بود هم تو کف پاهات بود که برگشت گفت آره یه روز که تو توی کلاس بودی من تو خوابگاه بودم و رفته بودم چرت بزنم چادرم و مانتومو درآورده بودم مقنعه و شلوار جین و جوراب پام بود گرفتم خوابیدم اون دختره هم که میگی اسمش سمانه بود موقعی که من داشتم چرت میزدم تو اتاق داشت درس میخوند. بعد اینکه خوابیدم بعد چند دقیقه حس کردم یه چی داره پامو قلقلک میده چشممو باز کردم دیدم سمانه داره جورابمو لیس میزنه پای چپم بود داشت نوک جورابمو لیس میزد. وقتی یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم نوک پام تو دهنش بود بعدش یه دفعه شروع کرد به التماس کردن گفت تورو خدا به کسی نگو من گرایش دارم. منم دستمو گذاشتم زیر چونش سرش که پایین بود آوردم بالا گفتم خیالت راحت به کسی نمیگم بهش گفتم تو دوست داری پا و جورابمو لیس بزنی گفت آره گفتم هر دفعه که میخوای این کارو کنی باید هزینه کنی اون وقت هر چند بار که بخوای تو روز یا هفته میتونی انجام بدی. گفت باشه پولش که اصلا مسئله ای نیست پس گفتی که به کسی نمیگی گفتم نه. گفتم پس دیشب تو حواست بود داشت پاتو لیس میزد لیلا گفت من خودم اجازه دادم جورابمو پام کنه و لیس بزنه. بع
پاهای دختر ۱۶ ساله

#نوجوان #فوت_فتیش

سلام اسم من سهیل هست و بار اولمه که میخوام داستان از خودم بنویسم و در ضمن این داستان برای علایق فوت فتیش هست پس اگه به فوت فتیش علاقه مند نیستید نخونید. این داستان من برمیگرده به همین پارسال اوایل مرداد ماه هم بود. قضیه از این قراره که ما و همسایه روبه روییمون که خانواده اسماعیلی هستن نزدیک 10 ساله با اونا رفت و آمد خانوادگی داریم یه دختر دارن به اسم آناهیتا. من از خودم میگم 19 سالمه قدم 1.76 وزنم 80 کیلو به فوتبال علاقه دارم و ورزش فوتبال هم انجام میدم اما نه به صورت خیلی حرفه ای و علاقه مند بیشتر به ساز و موسیقی هستم و گیتار هم میزنم و کاملا هم مسلط هستم بهش. وضع خانواده ما خوب هست و ما مشکل مالی نداریم پدر من و پدر آناهیتا شریک هستن و صاحب یه کارخونه تولید وسایلی مثل سفره یه بار مصرف و لیوان و… هستن. خب زیاد حاشیه نمیرم میرم سر اصل مطب خانواده ما با خانواده اسماعیلی اینا خیلی صمیمی هستیم و رفت و آمد زیادی داریم و چون منو آناهیتا از بچگی باهم بزرگ شدیم باهم راحت هستیم و چه من برم خونه آناهیتا اینا چه اون بیاد خونه ما اشکال و موردی نداره. از آناهیتا هم بخوام تعریف کنم 16 سالشه با موها و ابروی مشکی و همینطور چشم مشکی و درشت قدش 1.73 هست و وزنش هم 58 کیلو و سایز پاش هم 39 هستش. حالا قضیه از اون قرار شد که آناهیتا خیلی علاقه به یادگیری ساز گیتار داشت و پدر و مادرش هم مخالف نبودن قرار شد به اصرار مادرم بیاد پیش من تا من بهش گیتارو یاد بدم. آناهیتا هر وقت میومد می رفتیم تو اتاق من درو میبستم تا بتونم با تمرکز بیشتری به آناهیتا یاد بدم. اقا 1 ماه از آموزش آناهیتا گذشته بود یروز آناهیتا اومد خونه ما برای کلاس آموزشش که یه شال و مانتو مشکی با شلوار جین آبی و کتونی مشکی پوشیده بود و وقتی اومد تو کتونیشو از پاش دربیاره دیدم که یه جوراب مچی مشکی پاشه که تا نصفه پاش بود و روی پاش کامل معلوم بود. آمد رفتیم تو اتاق من برای آموزش که مادرم اومد دره اتاق و زد و اومد تو گفت میخواد با مادر آناهیتا برن بیرون تا چند تا وسایل خونه بخرن از فروشگاه که گفتن زود برمیگردن که مادرم به آناهیتا گفت بعد کلاس گیتارت مادرت گفته نرو خونه چون قراره واسه شام هم مادرت قراره بیاد هم پدرت که آناهیتا هم گفت چشم حتما خاله. مادرم حاضر شد و رفت و درو بیرون رو هم بست من دفتر نت هارو باز کردم و داشتم چک میکردم که تا کجا به آناهیتا یاد دادم و درس بعدی چیرو قراره بهش یاد بدم و تو همین حین هم فکرمم اون موقع همش به پاهای آناهیتا بود. دنبال این بودم چطور پاهاشو بلیسم که یه فکری به سرم زد. گفتم آناهیتا گفت بله گفتم هستی که یه بازی بکنیم گفت باشه چه بازی گفتم 3 تا عدد رو انتخاب میکنیم یکی رو میکنیم عدد اصلی و اون رو پشت یه کاغذ مینویسم مچاله میکنمو تو یه لیوان تکون میدم تو باید یکیشونو برداری اگه عدد تو درامد تو موظفی هر حکمی میخوای به من بدی که قبول کرد تو و من هم همین کارو کردم 4 دست بازی کردیم 2 بار عدد من درآمد و 2 بارم عدد اون که به هم کلی مجازات دادیم از ریختن آب سرد رو هم تا خوردن سس تند. برای بار آخر عدد اون درامد که گفتم ای به خشکی شانس. که آناهیتا گفت من بردم و مجازات آخرت هم مجازات منه پیش خودم گفتم بزار یه دستی بهش بزنم گفتم لابد به عنوان مجازات باید پاهاتو ببوسم و ماساژ بدم که اونم گفت فکر خیلی خوبیه که قبول کرد و منم از اینکه نقشم گرفتش خیلی خوشحال بودم اما به روی خودم نیاوردم طوری وانمود کردم که انگار ناراضی هستم. که آناهیتا از رو زمین پاشد رفت رو صندلی کامپیتورم نشست و گفت خودت گفتی شرطو باید قبولش کنی نشست رو صندلی و پاهاشو گذاشت رو همو هی تکون میداد که بهم گفت بجنب دیگه تا مامانامون نیودمدن انجام بده تموم بشه بره دیگه که منم با حالتی که ناراضی بودم رفتم جلو پای چپشو گرفتم تو دستمو جلوی صورتم گرفتم و شروع کردم به مالیدن بعضی موقع ها که حواسش نبود جوراباشو بو میداد خیلی بو نمیداد اما یه مقداری بو میدادوجورابش که همونم برای من لذت بهش بود تو همون حین مالیدن پاهاش ۳ بار خم شدم و پاهاشو بوس کردم آناهیتا دو بوس اول رو چیزی نگفت اما موقع سومی گفت بسه دیگه سهیل چرا انقدر پاهامو بوس میکنی منم به شوخی بهش گفتم آخه پاهای تو خیلی فوق‌العاده هست آناهیتا اونم لبخند زد و گفت بازم اینا دلیل بر این نمیشه تو پاهامو ببوسی که منم بهش گفتم آناهیتا بوس چیه تو دستور بده برات با زبونم تمیزشون میکنم که آناهیتا گفت اع نمیخواد این خیلی کار چندشیه گفت منم گفتم امتحانش مجانی اصلا بزاره به عنوان مجازاتم که آناهیتا هی مخالفت می‌کرد و منم سعی می‌کردم راضیش کنم بالاخره راضی شد بعد پاشو که تو جوراب بود رو گرفتم جلو و چسبوندم به صورتمو شروع کردم بو کردن جورابش حسابی جورابشو بو کردم آناهیتا هم
سکس و فوت فتیش با دختر بسیجی سکسی

#بسیجی #فوت_فتیش

مقدمه: سلام به همه اسم من احسان هست این داستان من با دختر همسایمون هست واسه قبل اینه که باهم ازدواج کنیم این داستان مال ۶ سال پیش هست اون موقع ۲۲ سالم بود بعد از دیپلمم رفتم تو کارگاه دوستم باهاشون کار میکردم کار می کردم که البته مال عموش بود کارگاه تزریق پلاستیک بود و پول خوبی درمیوردیم. ما توی یه خونه دو طبقه زندگی میکردیم اون موقع طبقه پایینمون یه همسایه داشتیم به اسم خانواده فاطمی و یه دختر داشتن به اسم زینب دختر همسایمون ما چند سال بود باهاشون همسایه بودیم یعنی از موقعی که من بچه بودم. چون قبلا رشتم ریاضی بود قرار بود با زینب یه هفته درمیون ریاضی کار کنم. زینب بگم ۶ سال از من کوچیک تر بود یعنی اون موقع ۱۶ سالش بود. و ظاهرش با چشمای قهوه ای درشت و ابرو های کشیده با قد ۱.۷۰ و وزن ۵۸ کیلو یه دختر لاغر ولی خوش هیکل و کشیده و محجبه همیشه با چادر و مقنعه ساق بند و پیرهن شلوار بلند و حتی جورابای مشکی ساق بلند میپوشید خانواده زینب خیلی مذهبی بودن به طوری که هم خودش هم مادرش همیشه چادر سرشونه حتی زینب از بچگی یادمه همیشه محجبه بود و بزرگ تر هم که شد همیشه هروقت میدیدمش چادر و مقنعه و ساعد بند داشت و خیلی با حجب و حیا هم بود و همیشه همه جا حواسش به رفتارش و پوشش بود و راستش من از از بچگی شیفته همین نجابتش شده بودم و از بچگی عاشقش بودم و چشمام جز زینب هیچکی رو نمیدید منو زینب همیشه از بچگی باهم بازی میکردیم و من بعضی وقتا یا زینب رو میمالیدم یا کیرمو از شلوار میمالیدم بهش و اون بیشتر وقتا واکنشی نشون نمیداد یا حرفی نمیزد حتی بعضی موقعه ها همکاری میکرد و خودشو حالا چه خواسته چه ناخواسته بهم یا به کیرم از رو شلوار میمالید البته فقط با من اینطوری راحت بود مطمئن باشید هر کی جز من اینکارو میکرد دهنش سرویس بود چون میرفت و یک‌راست میذاشت کف دست مامان یا باباش اولین لبمون رو هم موفعه ای که ۲۱ سالم بود و زینب ۱۵ سالش بود از هم گرفتیم و بادمه زینب سرخ سرخ شده بود. اما از اون طرف خانواده ما نه خیلی مذهبی نبودیم معمولی بجز مادرم غیر از اینا هم زینب یه عضو ثابت بسیجشون بود کمک خانم قاسمی رییس بخش خواهران موقعه ای که خانوم قاسمی نبود اونوقت زینب می‌شد همه کاره یه جورایی دست راست بود
داستان: خب حالا بریم سر اصل مطلب دی ماه نزدیک بود کم کم داشت امتحانات ترم اول شروع می شد و زینب چون درسش انسانی بود بقیه رو اوکی بود فقط ریاضی رو مشکل داشت. پنج شنبه ها و جمعه ها قرار بود باهاش کار کنم نگو زد و سه شنبه شب مادر بزرگ زینب فوت کرد همه چهارشنبه بعد ظهر رفتیم مراسم خاکسپاریش بعدش رفتیم برای مراسم خونشون رفتم پیش زینب گفتم زینب پنجشنبه رو چیکار کنیم کجا برگزار کنیم خونه شما که نمیشه خونه ماهم که نمیشه چون مردونه رو انداخته بودن خونه ما و زنونه افتاده بود خونه زینب اینا زینب گفت پایگاه ما خالیه خانوم فاطمی رفته شهرستان یه دو هفته ای نمیاد گفت کلید زاپاس هم دارم میخوای این دو هفته تا موقع امتحانات رو اونجا تمرین کنیم دیدم داره درست میگه و تا ۱ ماه قرار بود خونشون مراسم باشه و جا اصلا برای درس خوندن یا اموزش مناسب نبود گفتم باشه قرار گذاشتیم واسه فردا ساعت ۲:۳۰ بهش فردا شد نهار رو خوردم با زینب راه افتادیم سمت پایگاهشون خیلی دور نبود دوتا کوچه بالاتر بود رسیدیم دم دره پایگاشون البته یه جای کوچیک تقریبا ۲۰ متری بود بیشتر برای آموزش قرآن و کلاسای حفاف و درس شریعت یا همون دین بگذریم زینب کلید انداخت درو باز کرد بله درست میگفت هیچکی نبود رفتیم داخل زینب درو بست و قفلش کرد بزارید یه تصویر داخلی از اون پایگاه بهتون بدم یه فضا مربع که گفتم ۲۰ متر سمت راست ۳ تا سرویس بهداشتی بود سمت چپ یه اتاق کوچیک بود برای وسابلا مثل قرآن ها مهر ها تسبیح ها جانماز ها و فرش ها و بقیه وسایلا یه ۱۵ متر هم حال پایگاه بود برای جمع شدن بچه ها یا نشستن و نماز خوندن و غیره و مستقیم سمت چپ پایگاه یه اتاق ۵ متری بود که اونجا اتاق خانم قاسمی بود منو زینب راه افتادیم سمت اتاق چون کف پایگاه هیچ فرشی نبود و همرو جمع کرده بودن ما با کفش بودین و کفشامونو در نیاوردیم رسیدیم دم دره اتاقه زینب کلید انداخت بازش کردیم و رفتیم داخل یه اتاق کوچیک و جم و جور با یه میز و چهار تا صندلی مهمان و یه صندلی چرخدار هم برای خود صاحب اتاق ابن اتاق هم فرش نداشت و ما با کفش بودیم زینب نشت رو صندلی چرخداره منم نشستم رو صندلی اولیه مهمان سمت راستی و شروع کردیم یه نیم ساعت یه ساعتی تمرین کردن بعدش زینب پاشد از رو صندلی که دفترو کتابارو بزاره رو کمد من هم پشت سرش حرکت کردم و تا نزدیک کمد شد خودمو بهش نزدیک کردم و از پشت از رو شلوار خودمو میمالیدم بهش یکی دو دفعه اول زینب چیزی نگفت دفعه سوم زینب گفت احسان نکن زشته گناه دار
دختر گوتیک تو مهمونی

#فوت_فتیش

سلام به همه اسم من سامان هستش و واسه اولین بار هستش که میخوام داستان بنویسم قبل اینکه ادامه داستان و بگم قبلش بگم این داستان برای علایق فوت فتیش هست پس اگه نیستید نخونید. قضیه از این قراره دی ماه من تو شرکت نشسته بودم البته شرکت بابام که بابام تو کار واردات و صادرات هست و من هم مسئول حساب کتاب. چهارشنبه بود منم بیکار بودم داشتم اینستا میچرخیدم که سهیل بهم زنگ زد. جواب دادم سلام و احوال پرسی کردیم بعدش برگشت گفت ساعت ۸ بیکاری گفتم چطور گفت ساعت ۸ منو نسترن (دوست دخترش) قراره بریم مهمونی دانیال حالا دانیال کیه یکی از دوستای قدیمی سهیل گفت میای با ماشین بیام دنبالت البته من خودم ماشین داشتم سهیل میخواست بیاد که رفت و برگشت و باهم باشیم منم گفتم باشه حله میام. ساعت ۲ من کارم تعطیل کردم رفتم خونه تا یه دوش بگیرم و به خودم برسم اینا ساعت شد ۶ دیدم این ۲ ساعت رو که بیکارم بشینم یکم ps۵ بازی کنم بازی کردم دیدم از سهیل یه پیام اومده که گفت بیا بیرون تا بیاد برسه دم در خونه ما ساعت شده بود ۸:۲۱ رفتم سوار ماشینش شدم باهاش سلام علیک کردم به نسترن هم سلام کردم. سهیل گفت خب آقا سامان اماده ای بریم گفتم بریم حله فقط مهمونی کجاست گفت سعادت آباد گفتم باشه بریم. ساعت گذشت شد ۸:۴۵ ما رسیدیم سعادت آباد یه چند تا کوچه رد کردیم رسیدیم به یه برج سفید گفتم مهمونی اینجاست گفت آره اینجا هستش. رفتیم داخل رفتیم تو لابی لابی من برگشت گفت آقا ببخشید با کسی کار دارید سهیل گفت آره من از دوستای آقا دانیال هستم دعوتم کرده. گفتش بیا اینم کارت کارتو نشون لابی من داد و لابی من هم اجازه داد گفت خوش بگذره سهیل گفت این ۲ نفر هم با من هستن. لابی من گفت اشکال نداره بفرمایید ما سوار آسانسور شدیم چه آسانسوری طلایی سنگ کاری شده رسیدیم طبقه ۱۸ رفتیم تو اونجا هم درو زدیم یه آدم کت شلواری درو باز کرد گفت بله سهیل کارت بهش داد اونم اجازه ورود داد به ما. ما رفتیم تو رقص نور موزیک مغز آدم دیوونه میکرد ما رفتیم یه گوشه سهیل گفت سامان این همه اینجا دختر هست برو با یکیشون دوست شو. داشتم دورو اطراف و نگاه میکردم چشمم خورد به یه دختره اون گوشه که سر تا پا مشکی پوشیده بود. رفتم جلو سلام کردم جواب داد بهش گفتم تنهایی گفت آره گفتم منم تنهام. بهش گفتم صدا موزیک زیاده بیای بریم بیرون رفتیم بیرون تو تراس. قبل اینکه ادامشو بگم اسمش پارمیدا بود ۱۷ سالش بود قدش ۱.۶۷ دختر لاغر با چشما و موهای مشکی ازش پرسیدم چرا تیپ سرتا پا مشکی زدی گفت به این مدل میگن گوتیک. راستیتش من خودمم نمیدونم گوتیک چیه خودتون از گوگل بعدا بزنید سرچ کنید تیپش هم اینطوری بود یه کاپشن مشکی تنش بود با یه دامن که تا زانوهاش میومد. با یه جوراب مشکی تا زانوهاش زیرش هم یه جوراب شلواری توری پوشیده بود حتی ماتیکش هم مشکی بود. بعد کلی حرف زدن برای اینکه یخمون کامل کامل آب بشه من از جیبم پاکت سیگارو درآوردم از لای سیگارا یدونه سیگار بود خودم پیچیده بودم درآوردم روشن کردم بعد به پارمیدا هم تعارف کردم گفتش نه نمی کشم گفتم بیا حالا یه پک اشکال نداره گرفته یه پک زد. بعدش کلی سرفه کرد بعدش من ازش گرفتم گفتم بده خودم من دومین پکمو زدم دیدم پارمیدا اومد جلو شروع کرد از من لب گرفتن منم سیگارو پرت کردم اونور و شروع کردم به همکاری باهاش شروع به لب گرفتن ازش بعد نهایتا ۴ و ۵ دقیقه بهش گفتم پارمیدا اینجا نمیتونیم ادامه بدیم از تراس امدیم تو خونه رفتیم طبقه بالا سهیل دید که دارم از پله ها میرم بالا دویید سمتم یه کاندوم گذاشت کف دستم بعد دره گوشم گفت موفق باشی. ما رفتیم طبقه بالا ۸ تا اتاق بود رفتیم اون آخریه که از شانسمونم قفل نبود. رفتیم تو در بستیم قفل کردیم از پشت بعد شروع کردیم به لب گرفتن از هم بعد حدودا ۴ و ۵ دقیقه لب گرفتن من پارمیدا رو نشوندم رو تختی که تو اون اتاق بود بعد دست کشیدم رو پاش از رونش شروع کردم تا رسیدم به کفشش یه بوت مشکی بلند پاش بود تا زیر زانوش. بعدش بوت پای چپشو درآوردم بو کردم حسابی بوی عرق میداد اونم نسبت به این حرکات من کاری نمی کرد چون اطلاعی از این کار من نداشت آمدم شروع کنم به لیس زدن پاش گفت چرا پای من واسه تو تحریک کنندس گفتم من بخاطر گرایشی که دارم به پا هم علاقه دارم. برگشت پرسید میتونم اسم گرایشتو بپرسم گفتم فوت فتیش گفتم بعدا برات توضیح میدم شروع کردم به لیس زدن جوراب پای چپش شروع کردم به مدت ۵ و ۶ دیقه لیس زدن جورابش از بالا تا پایین پاشنه جورابش تا نوک جورابشو لیس زدم. از روی جورابش شروع کردم لیس زدن تا رفتم انتهای جورابش که تا زیر زانوش بود. حسابی پای چپشو لیس زدم بعدش نوبت رسید به پای راستش اونم مثل پای چپش از بالا تا پایین جورابشو لیس زدم اونم اونم مثل قبلی نزدیک ۵ دیقه لیس زدم بعدش جوراباشو از پاش
سکس تو مطب دوست دخترم

#خانم_دکتر #فوت_فتیش

سلام به همه من هومن هستم همون که داستان پاهای خانم دکتر رو نوشتم. قضیه از این قراره که من تو داستان قبلیم گفتم که من با مروارید تو مطبش هم فوت فتیش رفتم هم فوتجاب بعدش هم یبار باهاش تو مطب سکس داشتم. قضیه از این قراره 1 هفته بعد عقد منو مروارید میگذشت من که همچنان سر کارم بودم همون مهندسی و ساختمون سازی و مروارید هم تو داستان قبل یادم رفت بگم مروارید دکتر عمومی بود و تزریقات هم انجام میداد تو مطبش به کارش ادامه میداد. یروز من سره ساختمون بودم از مروارید بهم پیام امد رفتم تو ماشینم زیر سایه ببینم چیکار داره که دیدم پیام داده عزیزم چطوری چه خبر و من هم جوابشو دادم و کلی باهم صحبت کردیم. بعد بحثمون کشید به سکس و داشتیم باهم سکس چت میکردیم. که من یه چند تا گیف سکسی برای مروارید فرستادم. بعدش یکی از کارگرا صدام زد که گفت یه آقایی اومده باهات کار داره رفتم برای صحبت. ظهر شد و وقت نهار رسید همه رفتن برای ناهار بعد چند دقیقه که نهارم خوردم تموم شد از مروارید یه ویس آمد که توش داشت حرفای سکسی میزد بعضی جا آه آه میکرد کلن قاطی کرده بود. بهش گفتم اینا چیه داری میگی دیوونه شدی که گفت عوارض گیف هایی که فرستادی. فهمیده بودم حشری شده و داره به صورت دست تو پا دسته میگفت پاشو بیا تو مطب سکس کنیم. بهم گفت پاشو بیا مطبم امروز سرم خلوته منم موافقت کردم و خودمم کاره خاصی نداشتم و وقتم برای چند ساعتی آزاد بود. سوار ماشین شدم رسید دم مطبشون و رفتم طبقه بالا مطب مروارید و دوباره مروارید مثل دفعه قبل درو بست و قفل کرد. ایندفعه بدون حرفی مقدمه شروع کردیم اول از هم لب گرفتیم من دستمو بردم زیر مقنعه و شروع به مالیدن گردنش کردم. بعد مقنعشو درآورد شروع کردم به چند دقیقه لیس زدن گردنش و بعد دکمه های روپوششو باز کردم روپششو درآوردم تیشرتشم درآوردم همون لحظه مروارید تیشرت من رو هم درآورد. بعد من سوتیشو درآوردم شروع کردم به لیس زدن ممه هاش ممه هاش بزرگ بود اما نه خیلی زیاد. بعد لیس زدن ممش خوابوندمش رو تخت مریضا پاهاشو دادم بالا بوتا شو از پاش درآوردم بو کردم مال هردوتا پاهاشو. بعد شروع کردم به لیس زدن پاهاش بعد چند دقیقه زیپ شلوارشو باز کردم جوراباشو از پاش درآوردم بعد شلوارو شرتشو کشیدم پایین و درآوردم. بعد شروع کردم به لیس زدن کصش من همینطوری لیس میزدم و مرواریدم ریز آه و ناله میکرد بعدش منم زیپ شلوارمو باز کردمو درآوردم. بعدش مروارید یه چند ثانیه کیر منو مالید با دستش بعد من به کیرم تف زدم مروارید برعکس کردم اینم بگم من سکس با مروارید از جلو رو گذاشته بودیم واسه شب عروسی نه الان که دوره نامزدی بود. یکم با لپ کونش ور رفتم یکم سوراخ کونشو لیس زدم بعدش خیلی آروم سر کیرمو کردم تو کون مروارید. مروارید هی تکون میخورد و میگفت یواش منم میگفتم باشه بعدش خیلی آروم کیرمو تا نصفه کردم تو کون مروارید چون از عقب بود اولین بارش منم نمیخواستم خیلی جدی بگیرم بخاطر همین شروع کردم آروم به تلمبه زدن که مروارید خیلی دردش نگیره منم کیرم فقط تا نصفه کردم تو کونش نه همشو. بعد چند دقیقه هم میکردمش هم کونشو میمالیدم بعد چند دقیقه کیرمو کشیدم بیرون و آبمو ریختم روی پای مروارید بعدش ازش لب گرفتم بعدش با یه دستمال خودمونو تمیز کردیم و لباسامونو پوشیدیم. بعدش به مروارید گفتم مروارید امروز وقتم آزاده بیا بریم بیرون بچرخیم هرجا هم که تو بگی مرواریدم گفت باشه بریم فقط بزار لباسمو عوض کنم. خب این بود از داستان من امیدوارم خوشتون اومده باشه.
نوشته: هومن
سگ ارباب مهسا

#فوت_فتیش #میسترس #ارباب_و_برده

اسم من نیماس
همیشه شخصیت های درونم با هم جنگ داشتن
یکیش زن گریز بود ولی اون یکی نه
کاملا هم برعکس
از بچگی دوست داشتم به خانوما خدمت کنم و حسش هیچ وقت درست نشد
از ۱۶ سالگی با کلمه میسترس آشنا شدم و کل وقتم تو اینترنت صرف دیدن فیلم عکساشون میشد
تا ۱۸ سالگی که رفتم تهران و این حس ۱۰ برابر بیشتر شد
توی تلگرام با کانال یه میسترسی آشنا شدم
اسمش مهسا بود
فوق العاده بود
همیشه تو خلوت تظاهر میکردم که بردش شدم
این حس قوی و قوی تر میشد
با خودم گفتم باید بهش پیام بدم
-ارباب سلام فداتون بشم خیلی پاهای زیبایی دارید عاشقتونم با افتخار سگ شما
+ممنون
دیگه نمیشد ادامه بدم چون بدون پول هیچی قبول نمیکرد پس تصمیم گرفتم چتو پاک کنم و دوباره بهش با یه اسم دیگه پیام بدم(یه هفته بعدش تقریبا)
-سلام ارباب فدای تک تک انگشتای زیباتون بشم شما الهه‌ی زیبایی من هستید جلوی پاهاتون سجده میکنم
اینبار فقط لایک کرد خیلی تحقیر شده بودم این همه قربون صدقه یه زن رفتم و حتی جوابم رو هم نداد
حالا جنگ بین شخصیت هام کم کم داشت اوج می گرفت
هی میگفت ببین خودتو چقدر کوچیک کردی جلوی ی زن
و با خودم میگفتم عیب نداره اربابمه هر کاری کنه حق داره
کانال وی آی پی داشت
پیام دادم ارباب لطفا کانالتون رو ارسال کنید با شماره کارت
خلاصه پولو زدم براش و تمام فیلما رو از شب تا صبح نشستم دیدم
بعد که پیام دادم بهش ارباب حالا من سگ قلاده به دستتون هستم دیگه
گفت تقریبا
وای این همه تلاش این همه خرج که آخرش بگه تقریبا
دوباره روند قربون صدقه های من ادامه داشت
_ ارباب شما خدمتکار نمیخواید بیاد زمینی که روش راه رفتن و با زبونش تی بزنه
+کصشر نگو بدون هزینه قبول نمیکنم
نوشتم ارباب بفرمایید
دیگه واقعا از این بیشتر نمی شد تحقیر بشم داشتم پول خرج میکردم که فقط یه چت ساده باهام بکنه و قصدم اصلا چیز دیگه ای نبود
نیم ساعت بعد دیدم نوتیف اومده شرایط حضوری
اشتباه فرستاده بود چون اشتباه متوجه شده بود
قیمتو نگاه کردم گفتم بهترین فرصته نباید از دستش بدم
باهاش هماهنگ کردمو اون پولی که به هزار زحمت بدست آورده بودم رو پیش پرداخت دادم بهش
بهم آدرس و شماره تلفنشو داد و ساعتو باهام هماهنگ کرد
دیگه افتاده بودم توی چاله و پول داده بودم اما هنوز اون یه جای سرم میگفت نرو نزار بیشتر از این و توی واقعیت تحقیر بشی
اهمیت نمیدادم قلبم مثل توپ‌میتپید درو زدم و رفتم تو
یه آپارتمانه ۷ ۸ واحده بود که این طبقه سوم بود
دیدمش بالاخره
واقعا قیافشم مثل پاهاش بود از در که رفتم تو گفتم سلام ارباب بالاخره دیدمتون
با یه لحن بدی گفت تو نیا نجسی همونجا جلوی در لباس و شلوارتو در بیار برو دهنتو مسواک بزن
این کارارو کردم و رفتم جلو
تو چشمام نگاه کرد و گفت اگه دوس داری شرتتو در بیار که یه سگ واقعی باشی فقط حواست باشه من فیلم میگیرم وسطش اگر مشکلی با این موضوع نداری که دودول فندوقیتو ۱۵ هزار نفر میبینن در بیار
گفتم برای سگ شما بودن هیچ مشکلی نداره و یه ماسک بهم داد
شرتم رو با خجالت دراوردم و هیچی نشده شق شد خندش گرفته بود سایزش بد نبود ولی برای تحقیر هی میخندید و میگفت اینجور که تو درآوردی فک کردم قراره حرفم نقض شه ولی واقعا دودول فندقی هستی
قلاده و زنجیر رو آوردو دور گردنم پیچوند دیگه سگش بودم
سگ واقعیش باورم نمیشد اما حرف زدنای اون تیکه شخصیتم خیلی شده بود
خاک بر سرت
حقیر بدبخت
برو تحقیرت کنه سگ بدرد نخور
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یه چک خورد زیر گوشم
+چار دست و پاشو حیوون
-چشم ارباب
نشستم دیگه بهتر از این نمیشد
یه شورت لی پوشیده بود و یه کفش پاشنه بلند
کیرم چنان شق شده بود که به چیزی جز. پاهاش فکر نمیکردم
زنجیرو کشید بالا و من مث یه سگ دستام بالا بود و پاهام روی زمین
+گوش کن میخوام نشونم بدی سگ واقعی هستی یا نه هرچی گفتم میگی چشم وگرنه تنبیهت میکنم توله
-چشم
+آفرین هر قدمی که روی زمین میزارم اون قسمتو باید بلیسی اونجا پاهای من رد شده
-چشم سرورم
شروع کرد تق تق کفشای پاشنه بلندش داشت کیرمو از جا در می آورد داشتم زمین کثیف خونشو لیس میزدم فقط چون که اربابم از اونجا گذر کرده بود تبرک شده بود رفت و حدود ۵ دیقه منو چرخوند
زنجیر قلاده رو انداخت پشت کمرم صدای جمع کردن خلط از ته گلوش اومد و تف کرد روی زمین
وای روانی شده بودم
+بجنب بخورش توله کثیف
-چشم چشم
لیس میزدم زمینو حالم داشت بهم میخورد دیگه ولی تف ارباب بود باید میخوردم
زنجیرمو کشید و تا نزدیک ترین مبل برد
اونجا نشست گوشی رو گرفت دستش و شروع کرد فیلمبرداری
بدو توله پاشنه کفشو تا میتونی ساک بزن
-چشم ارباب
شروع کردم با دهنم لیس زدن و ساک زدن کفشش
بعد یه دیقه گفت آفرین توله نوبت اون یکیه
سریع شروع کردم ساک زدن پاشنه و بوسیدن کفش
وسطش زبونم خشک شده بود
نمیتونستم دیگه دهنمو باز کردم جلوش و گفتم
دختر چیرلیدر

#دختر_خارجی #آنال #فوت_فتیش

سلام به همه اسم من فرهاد هست ۲۵ سالمه و توی آمریکا زندگی میکنم پدر من تو کار تجارت فرش بود و همین تجارتش رو هم به پیشنهاد یکی از دوستاش برد تا توی آمریکا ادامه بده تو ایالت کارولینای شمالی پدرم بعد ۱ سال تونست اقامت من و برادر خواهرای کوچکترم رو هم بگیره من اون موقع ۱۷ سالم بود و قرار شد دبیرستان و دانشگاه رو دیگه تو آمریکا ادامه بدم دوستان قبل اینکه ادامه داستان رو تعریف کنم امیدوارم همتون یه زندگی خوب و سفر به آمریکا داشته باشید.
ما رسیدیم کارولینای شمالی و خونه ای که بابام گرفته بود مستقر شدیم خونه خوبی خوب تو جای خوبی بود و دسترسیش هم به همه جا خوب بود هم به مترو هم ایستگاه اتوبوس نزدیک بود من ثبت نام کردم تو یکی از دبیرستان های اونجا و قرار بود من یه سال آخر دبیرستان رو اونجا بخونم سال تحصیلی شروع شد ما هم رفتیم اونجا بچه هیکلی بودم و ریش نیمه بلند داشتم اصلا انگار بزرگتر از سنم میزد و وقتی وارد دبیرستان شدم همه فکر کردن من معلم هستم و اصلا قیافم به بچه های دبیرستانی نمی‌خورد همه پسراشون صورتای بچه گونه و یا بدون ریش یا ته ریش خیلی کم داشتن بگذریم اونجا چشمم به یه دختر مو بلوند چشم آبی خورد به اسم آدریانا خیلی دختر خوشگلی بود با قد تقریبا ۱.۷۰ اینا قدش نسبت به دخترای دیگه یکم بلند تر بود و دختر لاغر خوش هیکلی بود با سینه های سفت کون با اندازه معمولی خواستم برم جلو بهش سلام کنم گفتم بزار روز اول ضایعه بازی در نیارم رفتیم برای تو کلاس برای زنگ اول من تو نیمکت سمت چپ سمت پنجره بود و دیدم همون دختره آدریانا هم امد تو کلاس ما اما نیمکتش سمت راست و دره ورود بود بعد زنگ اول گذشت و زنگ دوم شد تا معلم بیاد بچه ها شروع کردن باهمدیگه صحبت کردن منم باهاش شروع کردم صحبت کردن بعد منم با بچه ها صحبت کردم باهاش کمی صحبت کردم بعضی هاشون بچه های سردی بودن بعضی هاشون گرم حتی اون وسطا دو سه کلمه ای هم با آدریانا صحبت کردم اما بعد یه جوک گفتم که کل کلاس با شنیدنش رفت رو هوا بعد گذشت ساعت نهار شد بچه ها رفتن برای نهار بهشون تو ظرف غذا میذاشتن غذا پوره سیب زمینی نخود سبز هویج آب معدنی یه تیکه گوشت مرغ هم بود من نشستم که غذامو بخورم دیدم میز نهار خوری من با آدریانا فاصله کمی داره هی بهش نگاه میکردم و یکی دوبار هم متوجه نگاهام بهش شد و اون هم بهم نگاه میکرد و بعد خوردن نهارم اون هنوز داشت نهارش می‌خورد من یه پرتغال هم همراه آورده بودم پوستش کندم و به آدریانا هم گرفتم گفتم بفرما آدریانا گفت نه نمیخورم دیدم دوستاش دارن میخندن میگفتن آدریانا اگه تو ور نمیداری ما ورداریم و بعد آدریانا هم چند تا تیکه ورداشت هم خودش خورد هم به ۲ تا از دوستاش داد و این شروع ارتباط من بود با آدریانا و حتی موقع برگشت به خونه که سوار اتوبوس های مدرسه می‌شدیم امد نشست کنار من و تا برسیم سر کوچه ما کلی باهم صحبت کردیم و تونستم ازش شمارش هم آیدیش رو بگیرم بعد تقریبا ۱ ماه رابطه من آدریانا حسابی قوی شد بود و حتی چند باری از همدیگه لب گرفته بودیم و حتی یبار آدریانا برام ساک زده اما آدریانا هیچوقت به رابطه از جلو راضی نمیشد و میگفت نه امدیم از پشت باهاش رابطه داشته باشم چون دردش امد دیگه انجام ندادیم و بیشتر رابطمون لاپایی بود بگذریم یکی از بچه های مدرسه بهم گفت تو که قد و هیکلت خوبه چرا نمیای عضو تیم بسکتبال مدرسه بشی منم قبول کردم و آدریانا هم شد عضو تیم چیرلیدر تیممون (دوستان چیرلیدر همون دخترایی هستن که تیم رو تشویق میکنن با لباس مدرسه یه سری پارچه های گرد) ما بسکتبال بازی میکردیم و آدریانا اینا هم تشویشمون میکردن من تو این مدت سعی کردم برم رو مخ آدریانا برای یبار رابطه از عقب اما اون چون درد داشت همش امتناع میکرد تا اینکه یروز بعد بازی منتظر شدیم همه بچه ها برن و باهاش تو رختکن پسرا من حواسم بود کسی نیاد و نباشه دیدم آدریانا با همون لباس های چیرلیدری امد با یه تیشرت و دامن قرمز سفید و کتونی قرمز سفید جوراب ساق بلند تا زانو با ۳ خط قرمز روی امد با کلی استرس ه اینور اونورش نگاه میکرد میگفت فرهاد مطمئنی کسی نیست یه وقت کسی نیاد ببینه برای جفتمون بد میشه منم برای اطمینان بیشتر تمام پنجره های رختکن رو بستم پوشوندم تمام کمد هارو همه جای رختکن رو هم چک کردم که دوربین یا کسی نباشه و در رختکن رو هم قفل کردم وقتی مطمئن شدم ‌کسی نیست وقتی خیال جفتمون راحت شد آدریانا رو بغل کردم شروع کردم ازش لب گرفتن اما آدریانا هنوز استرس داشت می‌ترسید و منم همش بهش دلداری می‌دادم حرفای خوب بهش میزدم و اونم هی کمی آروم میشد شروع کردیم از هم لب گرفتن حسابی لباش میخوردم بعد چند دیقه پیرهنش دادم بالا و سینه هاش از تو سوتین درآوردم شروع کردم سینه هاش خوردم مالیدم جوری سینه هاش میخوردم که ناله های آدریانا
عاشق پاهای دختر همسایه شدم

#فوت_فتیش #دختر_همسایه

سلام دوستان حالتون چطوره؟
داستانی که میخوام بگم مربوط به یک سال پیش هست و اسامی که استفاده میکنم مستعارن.
من حسینم ۲۶ سالمه و داستان از اونجایی شروع شد که ما اثاث کشی کردیم به یه ساختمان جدید.دقیقا همسایه روبروییمون یه دختر ۳۴ ساله چادری قیافه معمولی ولی پاهاش به شدت جذاب با مادرش تنهایی زندگی میکنن.اسم دختره گُلیه.یکی از روزهای طبق روال وقتی که از سرکار برگشتم نگاه به کفش های دم در خونه گلی اینا افتا.به سرم زد بو کنم و کیرمو بذارم داخلش.کفششو برداشتم و برعکس تصوری که داشتم به شدت بوی خوبی بود انکار که به پاهاش عطر میزنه و مشخص بود که از اونایی که به پاهاشون میرسن.یه ربعی که کیرم کردم داخل کفشش آبم پاشید تو کفشش و گذاشتم همونجور بمونه تا خشک بشه.تصور اینکه پاهاش قراره به ابم بخوره کیرم شدیدا شق میکرد.
کارم که تموم شد رفتم طبقه بالا که پشت بوم میخورد منتظر نشستم ببینم گلی کی میاد و به فکرمم نمیرسید چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه تا این صحنه جذاب و ببینم که یهو دیدم صدای باز شدن در خونه گلی اینا میاد و دیدم بله خودشه اومده بیرون…یه جوراب سفید ساق کوتاه پاش بود.لامصب به ادم چشمک میزد می‌گفت بیا منو بخور لیس بزن.گلی اومد کفشاشو بپوشه که متوجه چیزی داخل کفشش شد.دستشو کرد داخل کفشش و ابمو دستش برداشت ببینه چیه.کیرم راست شده بود شدیدا و داشتم از دیدن این لحظه لذت میبردم گفتم الان پاشو میکنه داخل کفش که ضد حال بدی خورد دیدم رفت کفی کفش رو عوض کرد…چند وقتی همین کارو هی میکردم و گلی متوجه شده بود که کفشش هی جابجا میشن تا اینکه یه روز دیدم کفشای منم جابجا شدن.حس کردم فهمیده که منم ولی مطمئن نیست بخاطر همین یه تله گذاشته ببینه با اینکار بازم کفشاش جابجا میشن یا نه.به یه بهونه زنگ در خونشون زدم گلی درو باز کرد و زیرچشمی دیدم جوراب پاش نیست و سرمو الکی انداختم پایین تا پاهاشو دید بزنم.یه پای سفید خوشگل صورتی که لاک سفید بهش بزنه…اوووف اصلا داشتم روانی میشدم و به خودم گفتم هرطوری شده باید پاهاش بلیسم.خلاصه کارم تموم شد گلی رفت درو بست منم الکی اومدم داخل.درو که بست پریدم بیرون افتادم به جون کفشش.صدای گلی از داخل خونشون میومد من رفتم کفششو برداشتم یکمی کیرمو کردم داخلش پیش خودم گفتم به ریسکش نمیارزه بذار کفشاشو بذار دم در ولی یکمی با تغییر مکان که گلی متوجه بشه دقیقا.همینکه خم شدم کفشاشو گذاشتم در خونه باز شد و ریدم به خودم سریع پاشدم الکی نگاه در پشت بوم کردم.گلی کاملا واضح منو دیده بود که کفشاشو گذاشتم زمین و جفتمون حرفمون نمیومد و اون فقط یه پوزخند زد و رفت بیرون…فردای اونروز طبق روال رفتم ابمو بریزم تو کفشش برداشتم گذاشتم توش که دیدم گلی خانم از طبقه بالا داره نگاه میکنه.فهمیده بود که کار منه نشسته بود کمین.اومد پایین گفت تو با کفشای من چیکار داری؟فوت فتیش داری؟پا دوس داری؟!
من مممم کنان گفتم اره پاهات خیلی خوشگلن دست خودم نیست هر روز شده کارم که به یاد پاهات بزنم داخل کفشات.گلی گفت من میخوام لوت بدو از این حرفا که منم کلی خواهش تمنا که نگو دیگه نمیکنم فلان…میخواست واکنشمو ببینه.
دیدم نشست رو پله گفت یبار دوست دارم ببینم اگر پاهام دستت باشه چکارشون میکنه که فهمیدم خانم از خداشه یکی پاهاشو بلیسه.
گفت کفشامو در بیار.منم آروم شروع کردم درآوردن کفشش یکیو کیرمو کردم توش یکیم بو میکردم.بعد پای راستشو گرفتم تو دستم از رو جوراب بوس بو میکردم و میبوسیدم.با دندون اروم جوابشو تا حدی ک فقط پاشنه پاش مشخص شد کشیدم بیرون و شروع کردم لیس زدن پاشنه پاهاش و خانم عشق میکرد.اروم اروم کل جورابو در آوردم و دیدم خودش انگشتاشو میکنه داخل دهنم و من به شدت داشتم لذت میبردم از لیس زدن کف پاهاش و مکیدن انگشتاش.گلی با خودش که وَر می‌رفت بعد چند دقیقه ارضا شد که بهش گفتم من دوست دارم ابمو بریز رو پاهات…داخل پله گرد راهرو به شکم دراز کشید و کیرمو گذاشتم لای جفت پاهاش اینقدر بالا پایین کردم که آبم با نهایت سرعت پاشید کف پاهاش…بعد از اون تقریبا هفته ای یکبار اینکارو میکنم…گلی خانم از اینکه دید ایم ریخته رو پاهاش بهم گفت دیگه داخل کفشم نریز از این به بعد رو خود پاهام بریزشون.من پاهاشو پاک کردم یه بوس از پاهاش کردم و گفتم ای کاش زودتر این اتفاق میافتاد.من از فوتجاب باهاش لذت میبرم و اصلا سکس باهاش دوست ندارم ولی پاهاش یه چیز دیگس لامصب.
امیدوارم لذت برده باشید
نوشته: حسین
سکس با دختر عموم تو خونه شون

#زن_چادری #دختر_عمو #فوت_فتیش

سلام به همه من محمد حسین هستم همون که داستان دختر عموی چادری من رو نوشتم آمدم که سومین و آخرین داستانم رو هم بنویسم
مقدمه: از آخرین اتفاق بین منو فاطمه ۱ سال گذشته بود و فاطمه بعد تموم کردن دبیرستانش رفت برای کنکور اما هنوز نتایج کنکورش نیومده بود یروز که صبح امدم برم سرکار دیدم مادرم چادرش رو سر کرد گفتم کجا گفت محمد حسین مادر جان یه اسنپ میگیری میخوام برم خونه داداشت گفتم باشه به روی چشم الان میگیرم مادرم سوار شد رفتش منم راه افتادم سمت مغازه رسیدم دیدم رفیقم هم هست رفتم سر کارم بیشتر گوشی هارو تعمیر کردم حتی گوشی زن عموم رو که ۲ روز پیش بهم داده بود بعد اینکه دیدم کاری ندارم به فاطمه زنگ زدم گفت سلام فاطمه خوبی کجایی خونه ای گفت نه چطور گفتم گوشی زن عمو درست شد خواستم ببینم خونه هست بیا بدم بهش گفتم فکر کنم باشه منم دارم از کتابخونه برمیگردم گفتم باشه الان میام
داستان: خونه زن عموم یه ۲ تا محله از ما بالاتر بود راه افتادم نیم ساعت بعد رسیدم جلو درشون دیدم فاطمه داره کلید میندازه بره داخل باهاش سلام علیک کردم رفتیم تو درو فاطمه باز کرد رفتیم داخل فاطمه فاطمه صدا زد مامان کجایی محمد حسین گوشیت رو آورده منم چند بار صدا زدم زن عمو نیستی دیدیم نیست با فاطمه نشستیم رو مبل سرمو یکم چرخوندم تا خونه رو ببینم بعد به فاطمه گفت فاطمه موافقی گفت واسه چی گفتم با هم سکس کنیم گفت بیخیال شو محمد حسین احتمال داره مادرم یدفعه بیاد فاطمه همش نه می‌آورد اما منه حشری گوشام بدهکار این حرفا نبود فاطمه بلند شد بره کیفش رو بزاره تو اتاقش پشت سرش راه افتادم تا رفت تو اتاق سریع گرفتمش شروع کردم مالیدن بدنش ازش لب گرفتن فاطمه اولش جیغ زد بعدش با غر فحش و تقلا سعی می‌کرد از دست من فرار کنه اما گفتم که حشریت به من قلبه کرده بود چادرش رو از سرش درآوردم شالش رو هم از سرش درآوردم فاطمه که دید نمیتونه حریفم بشه گفت به جهنم هر غلطی میخوای بکنی بکن دیگه فاطمه وا داد جلوم کم آورد منم شروع کردم پیرهنش بالا دادن سینه شو از سوتینش درآوردن شروع کردم سینه های فاطمه رو جفتشون رو وحشیانه خوردن فاطمه آه و نالش درآمده بود بعد چند دیقه خوردن مالیدن سینه هاش پیرهنش دادم پایین رفتیم رو تختش فاطمه رو به شکم خوابوندم شلوارش رو تا رونش کشیدم پایین بعد شرتش رو زدم کنار کون کصش قشنگ تمیز بود بدون هیچ موی اضافی اصلاح کرده بود شروع کردم لیسیدن کون کص فاطمه اول کصش رو خوردن زبون میکشیدم روش زبون مینداختم توش بعد شروع کردم سوراخ کونش رو لیس زدن سوراخ کونش سفید صورتی بود شروع کردم زبون انداختن تو سوراخ کونش فاطمه دیگه تو آسمونا بود داشت ناله می‌کرد بعد چند دیقه لیسیدن دکمه های شلوارم رو باز کردم و کیرم درآوردم بعد اینکه کیرم رو خیس کردم با یه دستم شرت فاطمه رو کنار نگه داشته بودم با یه دستم هم کیرم میکردم تو کون فاطمه بعد اینکه سرش رفت تو فاطمه شروع کرد ناله کردن میگفت محمد حسین نه درش بیار دردم میگیره نمیتونم منم بی اهمیت به حرفش کیرم همینجوری هل می‌دادم بره داخل بعد اینکه کیرم رفت تو شروع کردم تلمبه زدن و فاطمه هم همچنان ناله میکرد میگفت درش بیار محمد حسین خیلی درد داره تو همون حالت که تلمبه میزدم فاطمه هم ناله می‌کرد پای راستش رو با دستم از زیر بغلم رد کردم جورابش رو از پاش درآوردم شروع کردم پای راست فاطمه رو لیس زدن انگشتاش دونه به دونه مزه عرق پاش با آب دهنم قاطی شده بود بعد چند دیقه خوردن پای فاطمه پاش ول کردم شروع کردم به تند تند تلمبه زدن همزمان به لپای کون بزرگ فاطمه چک هم میزدم فاطمه آه و ناله اش کل اتاق رو پر کرده بود بعد چند دیقه تو همون حالت خم شدم رو کمرش همزمان که تلمبه میزدم گردن فاطمه رو هم میخوردم بعد چند دیقه آبم امد خالی کردمش تو کون فاطمه ولو شدم رو فاطمه تو همون حین فاطمه منو هل و میخواست بندازه اونطرف بهم گفت خدا لعنتت کنه محمد حسین کونم پاره شد چرا آبتو ریختی تو نمیگی یدفعه مامانم میاد میبینه فاطمه پاشد رفت دستشویی خودش تمیز کنه منم کیرم کردم تو شلوارم زیپش بستم بعد اینکه فاطمه از دستشویی امد بیرون پشت بندش من رفتم بعد امدم از دستشویی بیرون به فاطمه از گونه فاطمه بوس کردم گفتم ببخشید اونجوری وحشی بازی درآوردم اونم گفت اشکال نداره به خر بازی هات عادت دارم بهش گفتم زن عمو‌ که نیومد بهش بگو آوردم گوشی رو دادم گفت هزینش چی گفت خجالت بکش این چه حرفیه فحش بده اما این حرف نزن گفتم از فاطمه خداحافظی کردم رفتم بعد ۲ و ۳ ماه جواب کنکور فاطمه امد افتاده اصفهان خوشحال بودن گفتن هم به خواهرت نزدیکیم من هم خوشحال بودم هم ناراحت که فاطمه داره میره یروز بیرون با هم قرار گذاشتیم جفتمون همو بغل کردیم گریه کردیم که دلمون برای هم تنگ میشه بهم گفت تو هم بیا بریم اصفهان گفتم نمیتو
زنم با پوتین

#فوت_فتیش

سلام به همه اسم من بهرام ۲۸ سالمه خواستم داستان های فوت فتیشم رو هم برای شما تعریف کنم البته داستان موقعه ای اتفاق افتاد که من ۲۵ سالم بود البته برای مقدمه باید بریم عقب تر من تو ۲۲ سالگی تونستم آرایشگری یاد بگیرم و بعد ۲ سال تونستم یه مغازه بگیرم تا ۲۴ سالگی مشغول کار بودم تا اینکه بخاطر کنار نیومدن با صاحب مغازه برای اجاره مجبور شدم از اون جا پاشم و بگردم دنبال مغازه وسایلم رو بردم گذاشتم تو انبار خونم یه ۲ ماه از این املاکی به اون املاکی تا بتونم یه مورد خوب با پولم پیدا کنم تا بالاخره تونستم یه مورد پیدا کنم مرد خوبی بود باهاش کنار امدم و رفتیم تا مغازه رو ببینیم دو طبقه بود طبقه بالا رو هم گذاشته بود برای اجاره ولی من طبقه همکف رو قرار بود اجاره کنم دیدم همه چی اوکی بود هم آب داشت هم گاز من کلی پسندیدم رفتم برای بستن قرار داد و سر اجاره به یه قیمت مناسب به توافق رسیدیم بعد اینکه رفتم تمیز کردم مغازه رو شروع کردم با ماشین تیکه تیکه وسایلم رو آوردن تو مغازه راستش مغازه خیلی برام اومد داشت مشتری هام ۱۰ برابر شده بود قبلا ۱۰ میومدم ۶ میبستم چون مشتری هام کم ولی به قدری مشتری هام زیاد شده بود که ۷ صبح میومدم با تا ساعت ۱۱ و ۱۲ مشتری داشتم مجبور شده بودم همونجا تو مغازه بخوابم دیگه وقت نمیکردم برم خونم بعد ۳ ماه کار کردن رفتم تا طبقه بالا رو هم صاحب مغازه اجاره کنم اونم قبول کرد منم رفتم قرار داد خونم رو فسخ کردم و وسایلم رو از اون خونه انتقال دادم به طبقه بالای مغازه دیگه جفت طبقه مال خودم بود کارم هم تموم می‌شد مغازه رو قفل میکردم میرفتم طبقه بالا تو خونم همونجا استراحت میکردم یه روز جمعه رفتم به مادرم سر بزنم رفتم زنگ زدم در باز شد دیدم جلوی پادری خونمون دو تا کفش هست یه کفش زنونه با یه کتونی در ورودی رو زدم مادرم درو باز کرد بغلش کردم سلام احوال پرسی گفتم مامان کسی هست گفت نه اعظم خانمه اعظم خانوم همسایه ما بود و دوست خیلی قدیمی مادرم بود و با هم آشنا بودیم مسئله ای نبود مادرم گفت بزار بهشون بگم داری میای بعد چند ثانیه مامانم گفت بهرام بیا منم گفتم با اجازه رفتم داخل و اونجا بود که چشمم خورد به هنگامه میدونستم اعظم خانوم‌ دختر داره ولی هیچوقت ندیده بودمش مشخصاتش (چشمای کشیده مشکی ابرو های بلند صورت کشیده دماغ کوچیک سر بالا لبای معمولی بدن لاغر با قد ۱.۶۸ سینه ها و کون کوچیک اون موقع ۲۱ سالش بود) تا وارد خونه شدم دیدم رو مبل نشستن رفتم جلو سلام علیک کردیم با هم گفتم بفرمایید اعظم خانم بشینید راحت باشید اعظم خانوم شروع کرد از سوال پرسیدن آقا بهرام تونستین مغازه پیدا کنید گفتم آره اتفاقا یه جای خوب از اونورم مادرم گفت خدا شکر از این حرفا که هنگامه پرسید آقا بهرام شغلتون چیه گفتم آرایشگرم هنگامه هم گفت اتفاقا منم آرایشگرم گفتم چه جالب کجا کار میکنی گفت دنبال سالن خوب هستم گفتم میتونی بیای پیش من گفت نمیشه که گفتم از وسط یه پرده میکشم از اونورم واست یه در میزنیم مشتری هات بیان برن اونجا یه موافقت شکل گرفت بهش گفتم فردا خواستی بیا ما من بریم مغازه رو ببین خونشون سر کوچه ما بود فردا با ماشین رفتم دنبالش یه شال مشکی با مانتو مشکی شلوار مشکی کتونی سیاه تا سوار شد سعی کردم چجوری بی ادبی نباشه و فکر نکنه هول باهاش سر صحبت را. تا اونجا باز کنم و شروع کردم نمه نمه جلو رفتن باهاش صحبت کردن از آرایشگری شروع کردم تا چیز های مختلف حتی چند بارم خندوندمش تا رسیدیم دم مغازه پیدا شد منم ماشین رو قفل کردم رفتم کلید انداختم درو باز کردم اول هنگامه رفت تو گفتم بفرمایید خانوما مقدم ترن رفت داخل رو گفتم خوبه گفت فقط یه شیر دیگه باید بزنیم اونور قرار شد با صاحب مغازه صحبت کنیم درمورد یه روشویی جدید یه در جدید که گفت باشه مشکلی نداره اینم بگم تمام هزینه روشویی و در جدید رو خود هنگامه از جیب خودش داد و قرار شد با هم شریکی نصف من اجاره بدم نصف هم هنگامه آب و گاز و برق هم نصف نصف بود این هایی که میگم تمام تو تابستون اتفاق داره میوفته یه تغییراتی هم تو مغازه دادیم یه چند ماه با هنگامه رفتم آمدم خودم میرسوندمش تو همین چند ماه تونسته بودم باهاش دوست شدم شمارش رو گرفتم صبح ها که تو‌مغازه بودیم شبا هم با هم چت میکردیم و کلی حرفای عاشقانه بینمون رد و بدل می‌شد اما حرفای سکسی نه بالاخره بعد چند ماه قرار شد به مادرم بگم که با مادر هنگامه درمیون بزاره هیچی مادرم صحبت رو کرد قرار خواستگاری رو هم گذاشتیم و چند ماه هم نامزد بودیم بعد ازدواج کردیم شب عروسی منو هنگامه رفتیم تو خونه من که طبقه بالا آرایشگاه بود با هنگامه نشسته بودیم رو تخت داشتیم با هم در مورد اتفاقای خنده دار داخل عروسی صحبت میکردیم و میخندیدیم تا یخمون آب بشه برای اینکه با هم سکس کنیم شروع کردم از با
آیدین

#خاطرات #فوت_فتیش

سلام
آیدینم
.این قضیه مربوط به خیلی سال پیشه.همیشه دوست داشتم تعریف کنم برای کسی تا یکم سبک بشم.چون عجیب‌ترین تجربیات زندگیم بود
همیشه از وقتی یادمه،از جوونیم،کلا رفتارای دخترونه داشتم.پوستم سفیده.قدم 176 و وزنم 63.چهرمم اینطور که میگن قشنگ و معصومه.حداقل 4 سالگیم رو یادم بود.زمانی که ما بچه ها معمولا با دوستامون ور میرفتیم.
اون موقع من توی شهرک پیکانشهر زندگی میکردم.یه دخترخاله بزرگ داشتم که خیلی منو دوست داشت و همه جا میبرد.یه دوست داشت که همیشه می‌رفت پیشش و منم با خودش میبرد.
اسم دختر خالم کیمیا بود و اسم دوستشم نازنین بود.نازنین یه خواهر به اسم فاطمه داشت.دقیق سنش رو یادم نیست ولی فکر کنم اون موقع کلاس هشتم بود.با من خیلی خوب بود و همیشه دوسم داشت.هر موقع نازنین و کیمیا با هم میرفتن بیرون من رو هم میزاشتن پیش فاطمه و باهاش بازی میکردم.فاطمه دختر قشنگی بود.نمیگم خیلی قشنگ،ولی قشنگ بود دیگه.الان چهرش رو به خوبی یادم نیست.قدش از نظر منی که کوچیک بودم بلند بود.موهاش بلند و مشکی بود.پوستش گندمی بود.اندامش نرمال بود.تو اون دوران به شکل وحشتناک و عجیبی من پاهای زنا و دخترا رو دید میزدم.حتی چند بار هم یادمه مامانم بهم تذکر میداد سر این موضوع.
6 سالم بود.یه بار با فاطمه تنها بودم.بهم گفت دوست داری دکتر بازی کنی؟
من اون موقع دقیق نمیدونستم چیه و چند بار تو تلویزیون این رو شنیدم.شنیده بودم که بعضی افراد بزرگ با بازیایی مختلف از بچه ها سواستفاده میکنن.بهش گفتم نه این کار خوبی نیست و…
اونم بهم گفت باهام قهر می‌کنه
بچه احمقی بودم،هنوزم احمقم.فکر میکردم اگه قهر کنه باهام یا ناراحت بشه ازم دنیا به آخر میرسه‌.
عقلم نمی رسید.گفتم باشه قبوله.
از اون روز بازیای ما شروع شد.منو میبرد تو اتاق،با اینکه کسی تو خونه نبود،در رو قفل میکرد.رو زمین دراز میکشید و شلوارش رو میکشید پایین و میگفت به بدنم دست بزن.خیلی خجالت میکشیدم اولش و کاری نمی‌کردم و اون دستم رو میگرفت و رو بدنش می کشید.خیلی نرم بود بدنش.
حس عجیبی بود.انگار تخمام رو زیر گلوم احساس میکردم.یه همچین چیزی.
گذشت و ما از این کارا زیاد می کردیم باهم.یه بار اون ازم خواست که لخت بشم و اون با بدنم ور بره که این بار اجازه ندادم و تونستم نه بگم.یه روز روبروم نشست و پاهاش رو باز کرد و چیزی که لای پاهاش بود رو نشونم داد.قبلا کوس رو دیده بودم.مال مامانم و یا خالم.ولی نه به این نزدیکی.اون لحظه فقط داشتم صدای تپش قلبمو میشنیدم.دستم رو گرفت و کشید روی کوسش.اون لحظه از خجالت آب شده بودم.دستمو کشیدم و از اتاق فرار کردم.چند روز بعد بهم گفت میدونم خجالت میکشی.ولی نترس،من و تو دوستیم و طبق معمول هم کوتاه اومدم.اون روز بهم گفت یه سوال میپرسم،تو چرا پاهام رو نگاه میکنی همیشه؟
جواب ندادم،خجالت میکشیدم.یه جوری گرمم بود و بدنم میلرزید.جلوم نشست و گفت نکنه ازشون خوشت میاد؟
من سرمو انداختم پایین
یه خنده آروم کرد و نشست روی زمین و من رو هم روبروی خودش با یه فاصله کمی نشوند.پاهاش رو آورد جلوم و گذاشت روی دستم.اون لحظه وحشتناک واسم عجیب بود.حتی بعد این همه سال میگم نکنه اون اتفاقا همش خواب بوده.لذت همراه با ترسی رو داشتم که فقط خودم میتونم درکش کنم.پاهاش روی دستام بود.انگشتاش رو تکون میداد و لبخند میزد.هرکاری میکردم که نفس عمیق بکشم نمیتونستم.انگار یه چیزی راه نفس کشیدنم رو بسته بود.گفت هرکاری میخوای باهاشون بکن.دستم رو روی پاهاش میکشیدم و صورتم رو بهشون میمالیدم.شاید نیم ساعت همینطوری گذشت.غروب شده بود و نسبتا هوا تاریک شده بود.
پاهاش رو کشید عقب و شلوارش رو درآورد و به دیوار تکیه داد و یکم پاهاش رو باز کرد.گفت بیا نزدیکم شو.آروم آروم رفتم سمتش.دستم رو گرفت و روی سوراخ کونش می کشید.آروم انگشتم رو کرد داخل و یه آه بلند کشید.من ترسیدم و انگشتم رو کشیدم بیرون.خندید و بلندم کرد و شلوارم رو یه دفعه کشید پایین.نمیتونستم چیزی بگم اون لحظه.یه خنده کوچیکی زد و دستش رو روی کیر کوچولوم کشید و اون یکی دستش رو گذاشته بود رو صورتش و می خندید.بعد چند دقیقه احساس کردم یه چیزی روی کونم کشیده میشه و دیدم دستشه.
همینطوری دستش رو روش میکشید و بعد از چند دقیقه گفتم میشه تمومش کنی؟
گفت چرا؟
گفتم خیلی خجالت میکشم.لطفا بزار برم.
اونم یه بوس از رو پیشونیم کرد و گفت باشه و دستم رو گرفت و رسوند خونمون
تو ذهنم داشتم فقط کلمه سوءاستفاده از کودکان رو مرور میکردم که تو تلویزیون شنیده بودمش.انگار ازم سواستفاده شده بود.از بی زبون بودن و ساده بودنم سواستفاده شده بود.بیشتر از همه از بچه بودنم.
برگشتم خونه.
دفعه بعدی که رفتم خونشون، فاطمه اومد بهم گفت بیا تو اتاق.رفتم داخل.گفت میدونم میترسی و خجالت میکشی.ولی قول میدم بعدا خیلی خوشت میاد.منم گفتم نمیخوا
فوت فتیش من و هنگامه تو روز بارونی

#فوت_فتیش

سلام به همگی اسم من بهرام هست همون که داستان
زنم با پوتین
رو نوشته اون هایی که داستان قبلی رو خوندن کامل در جریان همه چی هستن و احتیاجی به مقدمه ندارن پس بدون هیچ مسئله ای میرن سر اصل مطلب اون فوت فتیش من با هنگامه اوایل آدر ماه اتفاق افتاد و گذشت و آذر ماه تموم شد آبان رسید و اواسط آبان ماه بود سه شنبه بود تلفن زنگ خورد دیدم دوستم بهادر سلام و احوال پرسی و چه خبر اینا تا بهش گفتم بهادر جان اون خونه جنگلی توی شمال رو هنوز داری که بهادر هم گفت آره گفت میخوای بیا کلید رو بهت بدم که منم کلی تعارف نه داش دمت گرم اینا تا بالاخره قبول کردم این هفته گذشت حسابی سرمون شلوغ شده بود بعد یکم خلوت شد به هنگامه قبلا در مورد خونه جنگلی بهادر گفته بودم خواستم ببینم موافق هست بریم یه چند روز اونجا که هنگامه هم گفت اتفاقا خیلی خوبه من که موافقم وقتی دیدم هنگامه مشگلی نداره گفتم پس همین چهارشنبه راه می افتیم چهارشنبه رسید منم در مغازه و خونه رو قفل کردم و کرکره رو زدم با هنگامه وسایل رو جمع کردیم سوار ماشین شدیم راه افتادیم سمت خونه بهادر البته قبلش که راه بیوفتیم بهش زنگ زدم ببینم که هست یا نه که دیدم بله خونس بهش گفتم داش بهادر گفت جانم گفتم این کلیدت رو ۳ روز به ما قرض میدی بهادر گفت داش این چه حرفیه اصلا ۱ سال دستت باشه بیا بگیر خیالت راحت برو عشق و حال گفتم دمت گرم تعارف هم بهش زدم گفتم تو هم با خانومت بیا بریم که گفت نه داش فعلا نه که منم ازش خداحافظی کردم راه افتادیم سمت شمال همینجوری که اتوبان رو میرفتیم بارون بود که میزد به شیشه ماشین به شمال که رسیدیم بارون شدید تر شد تا بعد چند ساعت رانندگی با هنگامه رسیدیم دم در خونه با اینکه بارون شدید بود بارونیم رو پوشیده بودم رفتم سریع درو باز کردم ماشین رو بردم داخل خوشبختانه جلوی ورودی خونش یه سقف زده بود که بارون داخل نریزه و همینطور روی ماشین ماشین رو پارک کردم با اینکه بارون دیگه رومون نمی ریخت اما باد خیلی اذیت میکرد باد شدید که فرصت حرکت بهمون نمیداد هر لحظه فکر میکردم الانه که باد ببرتمون سریع با هنگامه ساک و وسایلامون رو از تو ماشین بردیم تو خونه رفتیم داخل یه چند ساعتی نشستیم کنار بخاری بعد ۱ و ۲ ساعت که هوا یکم آروم شد باد قطع شد بارون نم نم به هنگامه گفتم همینجا بمون تا برم شام بگیرم بیام رفتم و ۲ پرس غذا گرفتم با کمی هم تنقلات گرفتم و برگشتم پیش هنگامه بعد خوردن غذا تنقلات یه سکس خیلی خوب هم شب با هم کردیم و خوابیدیم و صبح شد بعد خوردن صبحونه لباس هامون رو پوشیدیم هنگامه یه شال سفید با مانتو سفید و شلوار مشکی پوتین پوشیده بود زدیم از خونه بیرون اول رفتیم یه چند ساعت دور اون خونه جنگلی چرخیدن بعد یادم افتاد که بهادر بهم گفت یه دریاچه هم همین نزدیکا هست با هنگامه رفتیم دیدیم بله یه دریاچه هست خلوت هم هست دور تا دور دریاچه رو با هنگامه چرخیدیم رسیدیم به یه پل چوبی که می‌خورد به اونور دریاچه حدود یه ۱۵ متری بود رفتیم دیدیم یه اسکله چوبی هست با هنگامه نشستیم رو اسکله دریاچه و میدیدیم تو همون حین هم شروع کردیم با هم صحبت کردن ساعت دیگه داشت از ۱۲ میگذشت و هوا هر لحظه امکان داشت ابری بشه و بارون شدیدی بعد چند دیقه صحبت دستم رو بردم پشت گردنش لمس کردن گردنش بعد شروع کردم از گردنش بوس کردن که هنگامه گفت بهرام الان نمیتونیم گفتم چرا گفت ممکنه یدفعه بارون شدید بباره نتونیم برگردیم بهش گفتم خیالت راحت فوت فتیش رو سریع انجام میدم قبل اینکه بارون بباره میریم هنگامه هم گفت باشه و منم ادامه دادم اومدم تا لبش شروع کردیم یه چند ساعت از هم لب گرفتن بعد رفتم سراغ پاهاش پاهاش رو که از اسکله آویزون بود کشیدم سمت خودم بعد پای راستش رو گرفتم بالا دست انداختم زیپ پوتینش رو باز کردم کشیدم پوتینش رو از‌ پاش درآوردم یه جوراب مچی مشکی پاش بود دماغم چسبوندم به جورابش شروع کردم بو کشیدن بوی عرق ملایمی میداد پاش با دستم گرفتم شروع کردم دماغم همه جای جورابش کشیدن شروع کردم بو کردن هر سری که بوی جورابش می‌خورد به دماغم حشری تر میشدم بعد چند بار بو کردن دست انداختم جورابش رو درآوردم گذاشتم کنار به انگشتاش لاک سفید زده بود شروع کردم از شصتش پای راستش شصتش رو کردم تو دهنم شروع کردم میک زدن زبون کشیدن رو و لای شصتش بعد رفتم سراغ انگشتای دیگش از انگشت کنار شصتش شروع کردم همینجوری خود انگشت و لای انگشت هارو میک لیس زدم بعد شروع کردم زبون کشیدن رو قوص کف پاش همینجوری زبون کشیدم میرفتم پایین میومدم زبونم رو روی قوص سکسی پای هنگامه میکشیدم همین که داشتم کف پاش رو لیس میزدم آسمون ابری شد شروع کرد نم نم و تک و توک بارون باریدن البته نمیشد اسمش رو گذاشت باریدن بیشتر قطره قطره بود هنگامه نگران این بود که بارون یه وقت شدید بشه هی
پاهای دوست مادرم مهناز خانم

#فوت_فتیش

سلام به همه اسم من مهران هست الان ۲۰ سالمه ولی این داستان مال قبل هست با مهناز خانم که دوست مادرم بود فوت فتیش کردم یه مقدمه ریزی میگم بعد میرم سر داستان
مقدمه: ما توی یه مجتمع ۸ واحدی میشینیم که هر طبقه ۲ واحد هست ما توی طبقه ۲ هستیم واحد بغلی ما یه پیر مرد پیرزن هستن مرداد ماه بود دیدیم یه زن سن بالا با یه دختر فکر کنم هم سن خودم بود از تو پنجره دیدیم دارن اسباب اثاثیه میارن فهمیدیم طبقه بالا واحد ما رو گرفته بودن هیچی مرداد ماه گذشت و شهریور هم همینطور مهر ماه داشت شروع می‌شد یه نکته رو بگم من از اول دبیرستان تو مکانیکی سر کوچمون عباس آقا کار میکنم و کار تو پنچر گیری تعویض قطعات خیلی خوب اما بازم هنوز مونده تا مکانیکی رو کامل یاد بگیرم و عباس آقا هم هر ماه لطف میکنه و بهم حقوق میده عباس آقا خیلی هوام رو داره و همه چیز رو بی منت به من یاد میداد تابستون تموم شد داشتم برای مدرسه آماده میشدم من هم رفتم مدرسه سر کوچمون ثبت نام کردم رفتم ۳ ماه پاییز گذشت دی ماه رسید من امتحان دی ماه رو دادم و چند هفته بعد که مادرم رفت کارنامه رو بگیره بهم کارنامه رو تو خونه داد گفت مهرداد ریاضی رو افتضاح نمره گرفتی ریاضیم شده بود ۲.۵ بهش گفتم خوب چیکار کنم مادر من تو مخم نمیره این ریاضی اصلا نمیتونم بفهمم این درس رو که مادرم گفت میگم از این به بعد مهناز خانم باهات کار کنه منم گفتم مهناز خانم کیه گفتم طبقه بالایی گفتم مگه معلم گفت آره معلم دبیرستان دخترونه هست گفت میخوای باهاش صحبت کنم هر هفته ۲ روز باهات کار کنه اصلا میگم ۳ روز که بهتر بشی گفتم باشه من که حرفی ندارم یه روز غروب تو اتاق داشتم یوتیوب میدیم دیدم مامانم صدام میکنه مهرداد پسر یه لحظه بیا چند بار اینو بلند تکرار کرد تا منم گفتم خیلی خب الان میام رفتم دیدم مهناز خانم هست نشسته رو مبل مشخصتاش (یه زن تقریبا ۴۵ و ۴۶ ساله با چشمای مشکی و ابرو های پهن مشکی با موهای لخت مشکی که با شال پوشونده بود صورت کشیده دماغ عمل کرده سربالا با لبای بزرگ قد ۱.۷۸ قدش خیلی بلند بود با سینه های ۷۰ و کون بزرگ یه شال و با مانتو سبز پوشیده بود با شلوار سفید یه پابند هم انداخته بود به پاهای بزرگ کشیده ای داشت فکر کنم ۴۰ و ۴۱ بود) راستش با دیدنش بدجوری رفتم تو نخش همینجوری زیر چشمی محو نگاه کردن بهش شده بودم البته سعی می‌کردم ضایعه بازی در نیارم که مادرم یا مهناز خانم متوجه بشن مادرم بهش قضیه ریاضی رو گفته بود اونم گفت مشکلی که نداری مهرداد جان تو دلم گفتم نگو مهرداد جان یه جوری میشم گفتم آره این ریاضی خیلی درس سختیه من هر چی سعی و تمرین میکنم اصلا نمیتونم متوجه بشم هیچی بعد چند ساعت کصشر گفتن در مورد درس ریاضی قرارمون شد یکشنبه ساعت ۲ خونه مهناز خانم گذشت یکشنبه شد من بعد مدرسه داشتم راه می افتادم سمت خونمون رفتم خونه لباسام رو عوض کردم ناهارم رو خوردم یه اسپره خوش بو کننده هم به خودم زدم که بوی عرق ندم رفتم طبقه بالا در زدم رفتم داخل سلام علیک کردیم رفتیم تو اتاق خود مهناز خانم که یه تخت بود با یه میز کار جفتمون نشستیم رو صندلی شروع کردیم کار کردیم یه ۱ هفته ای گذشت و کم کم داشت یخ بین منو مهناز خانم آب می‌شد دیگه باهاش راحت بودم با اعتماد به نفس بالاتری باهاش صحبت می‌کردم و دیگه مرزی بینمون نبود سعی می‌کرد با شوخی اما نه بیش از حد یا بی ادبانه باهاش شوخی طوری که ناراحت نشه اونم می‌خندید بعضی وقتا هم با دستش منو میزد و از خنده میگفت مهرداد خدا نکشتت این چی بود گفتی که با خنده اینو میگفت البته تو این ۱ هفته تا حالا دخترش رو ندیده بودم یدفعه درو اطاق رو زد گفت مامان مادرش هم گفت بیا تو عزیزم آمد تو باورم نمیشد دخترش چقدر خوشگل و سکسی بود اسمش الیسا بود مشخصاتش (یه دختر با موهای خرمایی موج دار با چشمای درشت قهوه ای بدن لاغر و سکسی با دماغ و لب کوچولو هم قد خودم قد ۱.۷۰ با سینه های کوچیک سفت و سربالا و کون کوچولوی کمی بزرگ که سفت سفت بود) با صدای نازش گفت مامان میشه برم خونه نسترن اجازه میدی مادرش هم گفت برو ولی قبل ۸ بیایی یا اونم با ناز و لوس بازی گفت نه دیگه مامان حواسم هست مرسی مامان گفت خداحافظی کرد و رفت بعد چند دیقه که گذشت رو کردم به مهناز خانوم گفتم با خنده مهناز خانم خواهرتون بودن مهناز خندید گفت خواهر چیه مگه نشنیدی گفت مامان منم گفتم چی دخترتون بود نه بابا
اصلا شما دارید دروغ میگید یدفعه مهناز گفت یعنی چی گفت آخه به خانوم خوشگل و جوونی مثل شما نمیاد که یه دختر به این سن داشته باشید این خوب هستید و خوب موندید که من فکر میکنم سنتون از منم کمتره بعد گفتن این حرفام مهناز خنده بلندی کرد دوباره گفت خدا نکشتت مهرداد این چی بود دیگه گفتی تا حالا کسی آنقدر ازم تعریف نکرده بود بس کن داری هندونه زیر بغلم میدی منم گ
رابطه‌ی ممنوعه با زهرا

#فوت_فتیش #زن_شوهردار

با دیدن پیامش،دوباره ضربان قلبم تند شد،حس میکردم داره از سینم در میاد،سریع جواب دادم سلام،
احوال پرسی کردیم و گفت دلم برات تنگ شده و منم همین بهش گفتم،
نوشت دلش میخواد باهم دوست باشیم و حس خوبی که همون روزا اول داشتیم باز زنده کنیم،نمیدونستم واقعا دلش دوستی میخواد یا نه اما میدونستم‌من فقط میخوام غرق تن اش بشم،تک تک نقاط اش ببوسم،نوک سینه هاش بمکم و پاهاش بلیسم،عشق شهوانی من به زهرا وجودم گرفته بود و نمیتونستم بدون سیخ کردن بهش فکر کنم،اون لحظه ناچار بودم چیزی که می خواست و تایید کنم و منم گفتم،ما تا همیشه دوست هم هستیم
از این مدتی ‌که نبودیم گفتیم،چندتا عکس از خودش با لباسا جدید اش فرستاد،و من مدام تو عکسا رو پاهاش زوم خوردنشون تو ذهنم تصور میکردم،از اون شب چند روزی گذشت و ما رابطمون محدود به چت بود،
عصر جمعه بود که بهم پیام داد دلم گرفته، گفتم دوست داری بیام بریم بیرون که جواب داد بیا،زهرا ترس زیادی داشت و نمی خواست شوهرش شک کنه،واسه همین گفت برو سمت جاده بهشت رضا دور بزنیم و اهنگ گوش کنیم،وقتی به جاده رسیدیم سیگارم گذاشتم رو لبم که زهرا گفت به منم بده،خواستم جعبه سمتش تعارف کنم که سیگار من از دهنم برداشت و روشن کرد،گفتم از دست تو و یکی دیگه برداشتم که اونم گرفت و با سیگار خودش روشن کرد و گذاشت تو دهنم،کاراش دیوونه ام میکرد و عشق ام بهش بیشتر میشد،بهش گفتم چند وقت سیگار نکشیدی و جواب داد ۱ ماه،گفتم چسبید پس و اون جوابی نداد،بعد مکثی گفت دلم میخواد شراب بخورم،
که گفتم از کی نخوردی گفت خیلی وقت،
دو سه بار کلا تو زندگیم خوردم،آیت(شوهر زهرا) خیلی گیر رو این چیزا،گفتم خب من دارم میخوای واست بیارم؟
گفت دیوونه ای ؟ببرم خونه؟میکشدم
گفتم خب تو ماشین میزنیم،
گفت نه دردسر میشه،یهو پلیسی چیزی میگرمون،همینطوریش من دلم آشوبه،فقط چون دوست دارم میام ببینمت،
این گفت دلم اتیش گرفت،میخواستم بغلش کنم،زبونم بند اومد که ادامه داد،مثل یک دوست دوست دارم،جواب دادم منم دوست دارم،
بهش گفتم ببین هفته دیگه مامان و بابا میرن شمال،
ده روزی نیستن،بیا خونه ما شراب بخوریم،
یهو برگشت نگاه کرد و گفت جدی میگی؟
گفتم‌اره! گفت خب کی میرن؟
گفتم یکشنبه صبح
گفت باشه،فقط حالم بد نشه !
گفتم حواسم هست،نترس،
مثل دفعه پیش نزدیک خونه پیادش کردم و رفتم
شنبه شب بود که بهش پیام دادم زهرا مامان اینا شیش صبح میرن،هر موقع دوست داشتی بیا دیگه،من هستم،
که گفت خب من باید یک جوری بخورم که تا عصر اثرش بپره وقتی آیت شب میاد خونه باشم و حالم بد نشه،
گفتم خب صبح بیا که ظهر بخوریم و تا عصر اکی بشی،
جواب داد تورو خدا حواست باشه،من نمیدونم حالم چطور میشه
بهش اطمینان دادم چیزی نمیشه
یکشنبه صبح زهرا اومد،کفش جلو بسته پاشنه بلند با جوراب پارازین مشکی،‌مانتو کوتاه زیر کونش و شلوار پارچه ای مشکی پاش بود،
وقتی دیدمش گفتم سلام خانوم رئیس،خندید و گفت بهم میاد رسمی؟که گفتم خیلی
اومد تو،رو مبل نشست و منم نشستم کنارش
روسریش در اورد و کیف اش گذاشت پایین کنارش،انن روز لاک قرمز جیغ به دست و پاش زده بود که از زیر جوراب قشنگ تر شده بود،دوتا پاش انداخت رو هم و من میز جلو مبل کشیدم جلو خودمون و لیوان آوردم،از چند سیخ بال سفارش دادم و بقیه مخلفات چیدم،زهرا داشت با گوشیش ور میرفت و من یه ریز از دانشگاه میگفتم،وقتی غذا رسید شرابم اوردم و نشستیم به نوشیدن،با لیوان اولش کمی بازی کرد و جرعه جرعه خورد و هی میگفت حالم بد نشه،من بهش اطمینان میدادم نمیشه،دومی و کمی‌راحتر رفت و سومی دیگه داغ بود و تازه راه افتاد، که بهش گفتم زهرا بسه،گفت فقط یکی دیگه،بعد اون لیوان هردو ولو شدیم رو مبل،زهرا پاهاش دراز کرده بود سمت من و میگفت گرمه که گفتم خب مانتوت در بیار،کمی‌مکث کرد و گفتم اگه لباست مناسب نیست یکی از تیشرت هام بدم بپوشی که خندید و گفت کثافت تو کص من دیدی،بعد لباسش درآورد،یک کراپ سفید که تا نافش بود داشت ،خط سینه اش دیوانه ام کرد،سینه های بزرگ و قشنگی داشت،۷۵ میشد فکر کنم،دلم میخواست بهش دست بزنم،
دیگه مستی و شهوت کنترلم بریده بود،به سمتش رفتم،و لبام رو صورتش گذاشتم،لپ اش اروم بوسیدم،کم کم با بوس های ریز به سمت لبش رفتم،داشتیم لب های هم میخوردیم که دستش برد تو موهام،همینطور که خم شدم پام به میز خورد و کمی خوراکی ها ریخت زمین،گفتم اشکال نداره دستش گرفتم بلندش کردم،گفت کجا میریم،گفتم بریم‌اتاق من،با صدای خمار مستی گفت اتاقت چه خبره،وقتی رسیدیم هلش دادم رو تخت که خندید و خودم رفتم روش،گردن و لبش و میبوسیدم،کراپ اش دادم بالا،سینه هاش بی نظیر بود،سفید،نرم،خوش فرم با نیپل های صورتی و بزرگ که سفت سفت شده بود،دستم گذاشتم روشون و با شصتم ام نوک اش ناز کردم،بعد شروع کردم به بوسیدن اطراف سینه اش و اروم به سمت نوک اش اومدم،نوک زبو
پاهای مامان ؛ لذت ناخواسته

#جوراب #مامان #فوت_فتیش

سلام دوستان اسم من سامانه و ۲۲ سالمه
تک فرزندم و نه خواهر دارم نه برادر ، واسه همین از بچگی با تنها کسی ک راحت بودم مامان بود و فقط با اون حرف میزدم
مامان من از وقتی که یادم میاد شاغله و هنوز هم بازنشست نشده . الان ۴۵ سالشه و معاون یه مدرسس .
قبلا وقتی که من ۱۲ ۱۱ سالم بود مامانم معلم بود و مدرسه هامون نزدیک هم بود . بعد مدرسه میومد دنبالم و با هم برمیگشتیم خونه . اون زمان مثل الان همه گوشی نداشتن و بعد از خوردن ناهار کنار هم دراز می کشیدیم و تلویزیون میدیدم . من تا اون موقع هنوز ارضا نشده بودم و هیچی راجب سکس و شهوت و … نمیدونستم . ولی یه حسی داشتم همیشه دوست داشتم بدن مامانو لمس کنم . چون نرم بود خوشم میومد . دقیق یادم نیست چجوری شروع شد ولی اکثر روزا وقتی میرسیدیم خونه و نهار میخوردیم بعدش کنار هم دراز می کشیدیم و من شروع میکردم دست زدن به بازو ها و سینه های مامان . اونم فقط میگفت نکن زشته . منم میگفتم بزار یکم بمالم نرمه دوست دارم . اونم دستشو میذاشت رو چاک سینش ولی من انقدر اصرار میکردم میذاشت یکم ممه هاشو بمالم . خلاصه این اولین خاطرم از حسم به مامان بود . همه اینها گذشت تا وقتی که بالاخره برای اولین بار توی خواب ابم اومد . کلاس هفتم بودم ۱۳ سالم بود .
فرداش تو راه برگشت از مدرسه به مامان گفتم دیشب یه مایع سفید تو خواب ازم اومده و چیه و … ؟! اونم گفت هیس ! آروم بگو ، چیزی نیست تازه مرد شدی .
دقیقا از همون روزا بود ک دیگه نذاشت خیلی بهش نزدیک بشم
و به بدنش دست بزنم
همون موقع ها بود که تو مدرسه بیشتر راجب مسائل سکسی حرف میزدیم و تازه با جق آشنا شده بودم .
ولی گوشی نداشتم و مجبور بودم با کامپیوتر هر چی میخواستم سرچ کنم .
اولین صحنه سکسی ک یادمه یه فیلم پالیسی بود که دیدم و برای اولین بار با اون جق زدم . فک کنم همین دلیل این بود که الان هم فوت فتیشم …
میرفتم تو کامپیوتر سرچ میکردم " پالیسی " عکس پای دختر " مالیدن کیر با پا " و … 😂
۱۳ سالم بود حق بدید اسماشو بلد نبودم (فوتجاب و فوت فتیش و اینارو نمیدونستم چیه)
گذشت چند ماه همینجوری و تقریبا هفته ای چند بار جق میزدم
تا اینکه یه روز که خونه تنها بودیم با مامان یهو صدام کرد سامان !!
بیا تو اتاق ببینم
یکم ترسیدم ، گفتم یعنی چی شده
رفتم دیدم مامانم نشسته روبرو کامپیوتر
گفت : اینا چیه میبینی بیشعور
وای هیچ وقت یادم نمیره
هر چیزی این مدت سرچ کرده بودم جلوی چشم مامان بود 🤦‍♂️
بلد نبودم هیستوری گوگل رو پاک کنم
کلی فحش و بد و بیراه از مامان شنیدم
گفتم ببخشید دست خودم نیست دوست دارم عکس پا ببینم 😑
مامانم چیزی نگفت و رفت بیرون از اتاق
ولی بعدش پدرم رو در اورد
دیگه نمیذاشت از اینترنت استفاده کنم
رفتارش باهام بد شده بود
هر موقع تنها بودیم بازم با حرفاش آزارم میداد
از طرفی منم محروم شده بودم از دیدن عکس و فیلم
شاید همین رفتار مامانم باعث شد بیشتر به پاها و بدن خودش توجه کنم 🤦‍♂️
وقتی نمیتونستم با اینترنت خودمو سرگرم کنم
وقتی حشری میشدم میرفتم سراغ شورت و جوراب های مامان
و با اونا خودمو ارضا میکردم
یبار انقدر به سرم میزد که وقتی مامانم خواب بود میرفتم کون و پاهاشو دید میزدم و آبمو میاوردم
بعد از چند ماه مامان بیخیال شد و دوباره گذاشت از اینترنت استفاده کنم
اون زمان اولین گوشی خودم رو هم خریده بودم
و خب مامان دید چاره ای نداره چون بالاخره با گوشی هر کاری میخواستم میتونستم بکنم
ولی من لذت جدید پیدا کرده بودم ، پاها و جورابای مامان 🥲
وقتی از مدرسه میومدیم میرفتم جوراب داغ مامانو برمیداشتم
وایمیسادم تا خوابش ببره
اگه میتونستم به پاهاش نزدیک میشدم و بو میکردم
اگه هم نمیتونستم فقط نگاه میکردم و ارضا میشدم
اگه هم موقعیت بد بود از پاهاش عکس میگرفتم و میرفتم تو اتاقم نگاه میکردم .
تقریبا ۱۵ سالم شده بود
تا اتفاق بعدی ک باعث شد دوباره شوکه بشم
یبار خونه بودم مشغول عشق و حال با جورابای مامان که یهو مامان رسید
من فقط یه پتو انداختم روم و همونجا رو تخت خوابیدم
مامان اومد سلام کرد یه نگاه بهم کرد و رفت
به خودم اومدم دیدم واییی یه لنگه جورابای مامان دقیقا کنار تختم افتاده و مامانم قطعا دیده 🤦‍♂️
اونجا مطمئن شدم ک میدونه جوراباشو برمیدارم
اتفاق بعدی که یکی دو سال بعد بود از اینم بدتر بود (اینجا ۱۶ ۱۷ سالم بود)
یبار وقتی خواب بود مشغول گرفتن عکس و فیلم از پاهاش بودم
چند دقیقه طول کشید
مامانم بیدار شد منم بلند شدم برم تو اتاق ک عکسارو ببینم
که مامان گفت : عکساتو گرفتی ؟ 😬😬😬😬
این حرفش تیر خلاص بود برام
هیچی نگفتم اومدم تو اتاقم
گفتم وای همه چیو میدونه ، هم حس خوبی بود هم بد
پیش خودم گفتم وقتی همه چیو میدونه ولی چیزی بهم نمیگه یعنی بدش نمیاد دیگه
ولی میترسیدم جلوتر برم و کاری کنم
فکر کردم ک اگه یکم واضح تر این