خته شد تو کونش هییچی نمود هم رمغ و هم آب امیر هنوز ارضا نشده بود ولی کیرش سیخ بود چون تو این زمان داشتم میمالیدمش برش گردوندم و براش یه ساک درجه یک ته حلقی زدم و انگشت اشاره ام تو کونش عقب جلو میرفت. خیلی طول نکشید که آب امیر رضا هم سرازیر شد تو دهنم وقتی داشت ارضا میشد یه آه بلند گفت معلوم بود مثل چی کیف کرده .
برق رو خاموش کردم و مانیتور هم خاموش شده بود همه این ها شاید توکمتر از دقیقه ۴۰ دقیقه اتفاق افتاده بود و هنوز ساعت های ۶ بود و خانوادشون ساعت ۸ میومدن.
هیچی خلاصه رفتم و خودم رو پرت کردم کنارش و همین جوری دراز کشیده بود و داشتم روی سینه ها و شکمش بالا پایین میشدم و گاهی تخم هاشو که سفت شده بود میمالیدم پای من که تازه شروع کرد به درد کردن و گز گز میکرد. بهش گفتم چطور بود؟ گفت خییلی بهتر از اونی بود که فکر میکردم. -خوب خندیدی؟ +حاجی سرویسمون کردی بابا یه چراغ سبز نشونت دادم آره خوب خندیدم
تعجب کردم و چیزی نگفتم که یهو خودش شروع کرد به خنده و فهمیدم به شوخی گفته
هیچی دیگه ما یه یک ساعتی با هم رو تخت بودیم و حرف میزدیم از این که چی شد و داستان های زندگیمون تو این مدت ، بلند شدیم لباس پوشیدیم و من حاضر شدم خیلی خسته بودم دوباره بغلش کردم و بهش گفتم دوباره حتما میام پیشت از هم خداحافظی کردیم و به راه شدم .
نمیدونم ایا hiv یا ایدز داشتیم یا نه ولی تا الان خداروشکر هیچ اتفاقی نیافتاده.
راه افتادم به سمت خونهخاله ام و وسط راه هماهنگ کردم و اومدن دنبالم.
راه افتادم به سمت خونه ولی خیلی دوست داشتم سرش روی شونه هام بود و منم دستم رو میبردم دور شونش.
نوشته: pikas
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
برق رو خاموش کردم و مانیتور هم خاموش شده بود همه این ها شاید توکمتر از دقیقه ۴۰ دقیقه اتفاق افتاده بود و هنوز ساعت های ۶ بود و خانوادشون ساعت ۸ میومدن.
هیچی خلاصه رفتم و خودم رو پرت کردم کنارش و همین جوری دراز کشیده بود و داشتم روی سینه ها و شکمش بالا پایین میشدم و گاهی تخم هاشو که سفت شده بود میمالیدم پای من که تازه شروع کرد به درد کردن و گز گز میکرد. بهش گفتم چطور بود؟ گفت خییلی بهتر از اونی بود که فکر میکردم. -خوب خندیدی؟ +حاجی سرویسمون کردی بابا یه چراغ سبز نشونت دادم آره خوب خندیدم
تعجب کردم و چیزی نگفتم که یهو خودش شروع کرد به خنده و فهمیدم به شوخی گفته
هیچی دیگه ما یه یک ساعتی با هم رو تخت بودیم و حرف میزدیم از این که چی شد و داستان های زندگیمون تو این مدت ، بلند شدیم لباس پوشیدیم و من حاضر شدم خیلی خسته بودم دوباره بغلش کردم و بهش گفتم دوباره حتما میام پیشت از هم خداحافظی کردیم و به راه شدم .
نمیدونم ایا hiv یا ایدز داشتیم یا نه ولی تا الان خداروشکر هیچ اتفاقی نیافتاده.
راه افتادم به سمت خونهخاله ام و وسط راه هماهنگ کردم و اومدن دنبالم.
راه افتادم به سمت خونه ولی خیلی دوست داشتم سرش روی شونه هام بود و منم دستم رو میبردم دور شونش.
نوشته: pikas
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب رویایی با دو کیر کلفت
گی سکس گروهی
سلام اسمم آراد هست و ۲۲ سالمه این داستان برای ۲ هفته پیشه ، من و صاحبکارم برای یک سفر کاری رفته بودیم سمت طارم زنجان که زیتون معامله کنیم . (داخل پرانتز عرض کنم که من و صاحبکارم باهم رابطه داریم و تقریبا مثل زن و شوهریم اون اسمش محسن و ۳۴ سال سن داره ) خلاصه رسیدیم و زیتون معامله کردیم و انجام شد و خواستیم برگردیم که پسر صاحب باغ که ی آقای حدودا ۳۷ ساله قد کوتاه ولی درشت اندامی بود به اسم حامد ، به صاحبکارم گفت محسن جان شب افتاده بار زیتون داری خطرناکه شب نرو خدای نکرده ی چیزی میشه شرمنده میشیم . اینجوری گفت ته دل منم لرزید . بعد کلی تعارف و این چیزا محسن منو نگاه کرد گفت آقا آراد چکار کنیم ، من به محسن گفتم : آقای علیپور تصمیم با شماست هرچی بگین همونه . محسن گفت حالا که آقا حامد اصرار میکنه بمونیم . حامد گفت من به مادرم زنگ میزنم که ی غذایی آماده کنه شمارو میرسونم خونه خودم جایی کار دارم زودی میام . ماهم سوار ماشین مون شدیم پشت سر حامد راه افتادیم . توی راه همش دستم تو دست محسن بود بهش میگفتم استرس دارم ولی محسن میگفت نگران نباش همیشه وقتی بار اول جای غریبه میری استرس عادیه ولی من کنارتم تو با شوهرتی ها استرس داری یکم خندیدم گفتم قربون شوهرم میشما اونم خندید گفت از دست زبون تو عشق جانم . خلاصه رسیدیم ، حامد مارو با احترام برد خونه و معرفی کرد و مادرش هم خیلی خانوم خونگرم و مهربانی بود کلی باهامون حرف زد از گذشته ها از زندگی پر از مشقت و زمان های قدیم . یکم رفتیم تو حیاط شونو … حامد از راه رسید کلی خرید کرده بود چقدر تشکر کردیم ازش . البته وقتی اومد آرایشگاه رفته بود و خیلی جذاب شده بود چندباری بهش خیره شدم چشمک زد و حتی حمام هم که رفت حوله خواست مادرش خواست ببره که من گفتم بدید من میبرم حاج خانوم ، وقتی حوله رو خواستم بدم درو کامل باز کرد ولی جلو کیرش با دست گرفت بود گفت ببخشید باید حوله میآوردم حموم کوچیکه مجبورم درو تا آخر باز کنم (که دروغ میگفت) بعد خواست حوله رو بگیره یدفعه با اون دستی که رو کیرش گذاشت بود برداشت گرفت و من مات و مبهوت نگاهش کردم یهو انگار مثلا خجالت کشیده گفت وای ببخش حواسم پرید عذر میخوام این چرت و پرتا منم گفتم عبی نداره نامحرم نیستیم که بیخیال . اومدم یکم حالم خوب نبود انگاری ی حسی میگفت حامد بهم نظر کرده توی دلم خوشحال بودم چون آرزو داشتم ی مرد درشت هیکل و هیری منو بگاد محسن بدنش مو داره ولی هیری نیست . محسن گفت چیزی شده انگار نامیزونی منم نخواستم چیزی بشه گفتم نه فکر کنم همون حرف خودت درست باشه اولین باره اومدم اینجا یکم غریبی گرفتم . حامد اومد شام خوردیم و میوه و خنده و شوخی آخر شبی تو اتاق حامد جا انداختیم . حامد گفت داداش من ی سرویس برم ی نخ سیگار بکشم الان میام وقتی رفت منو محسن لب تو لب شدیم محسن گفت آراد برگرد بکنم الان وقت لب بازی نیست برگرد حامد میاد بگا میریم . نگو محسن فندکش جا گذاشته بود اومده بود برداره میبینه داریم لب میدیم پشت در مونده بود . همینکه محسن کیرشو فرو کرد گفتم آخخخ ی دفعه حامد درو باز کرد گفت جووون محسن خان گوشت به این سفیدی رو تنهایی سیخ میزنی داداش؟
محسن هم نه گذاشت نه برداشت گفت حامد جون نمیدونستم اهل پسر هم هستی خب توام بیا باهم سیخ بزنیم ، حامد گفت از وقتی زنم طلاق دادم فقط میکنم تو سوراخ مذکر مونث فرقی نداره . هیچی دیگه منم که از خدا خواسته گفتم جووون چه شبی بشه امشب. حامد اومد همه لخت شدیم دراز کشید لب تو لب بودیم محسن هم منو میمیگایید ، حامد بر عکس شد کیرش گذاشت دهنم داشتم ساک میزدم محسن کیرش در آورد انگشت مالی کرد که دیر تر آبش بیاد یکم که واسه حامد ساک زدم منو حالت داگی گذاشتن اینبار برا محسن ساک میزدم ، حامد کیر کلفت و خوش فرمش کرده بود کونم تلمبه میزد هر سه تا داشتیم حال میکردیم محسن ارضا شد و همه آبش قورت دادم بیحال افتاده بود ی گوشه کیرش میمالید ، اما حامد با قدرت تو پوزیشن های مختلف منو گایید و حسابی جر واجرم کرد . پاهام داده بودم هوا حامد داشت تلمبه میزد به محسن گفت محسن جلو چشمت دارم دوستت میگام حال میکنی، محسن فت پارش کن تپلی سفید نرم گوشت منو . حامد ی دونه زد سر سینه ام گفت آخخخخخ الان دیگه تپلی سفید نرم گوشت منم هست . اینارو گفت بعد چندتا تلمبه محکم زد آبش خالی کرد تو کونم داز کشید کنارم گفت آراد جون حامله نشی عشقم این کیر تا حالا سه چهارتا بچه تو دل اینو اون کاشته ولی سقط کردم مراقب باش خندیم گفت چیه میخندی گفتم از کون که نمیشه چرند نگو گفت کیر من فرق داره جوجو تپلی . بعدش در گوشم گفت از آرایشگاه اومدم وقتی نگاهم کردی دلم رفت جلو حمومم الکی اونجوری کردم که هیکلم ببینی . محسن گفت چی داری میگی به خانوم من حامد گف
گی سکس گروهی
سلام اسمم آراد هست و ۲۲ سالمه این داستان برای ۲ هفته پیشه ، من و صاحبکارم برای یک سفر کاری رفته بودیم سمت طارم زنجان که زیتون معامله کنیم . (داخل پرانتز عرض کنم که من و صاحبکارم باهم رابطه داریم و تقریبا مثل زن و شوهریم اون اسمش محسن و ۳۴ سال سن داره ) خلاصه رسیدیم و زیتون معامله کردیم و انجام شد و خواستیم برگردیم که پسر صاحب باغ که ی آقای حدودا ۳۷ ساله قد کوتاه ولی درشت اندامی بود به اسم حامد ، به صاحبکارم گفت محسن جان شب افتاده بار زیتون داری خطرناکه شب نرو خدای نکرده ی چیزی میشه شرمنده میشیم . اینجوری گفت ته دل منم لرزید . بعد کلی تعارف و این چیزا محسن منو نگاه کرد گفت آقا آراد چکار کنیم ، من به محسن گفتم : آقای علیپور تصمیم با شماست هرچی بگین همونه . محسن گفت حالا که آقا حامد اصرار میکنه بمونیم . حامد گفت من به مادرم زنگ میزنم که ی غذایی آماده کنه شمارو میرسونم خونه خودم جایی کار دارم زودی میام . ماهم سوار ماشین مون شدیم پشت سر حامد راه افتادیم . توی راه همش دستم تو دست محسن بود بهش میگفتم استرس دارم ولی محسن میگفت نگران نباش همیشه وقتی بار اول جای غریبه میری استرس عادیه ولی من کنارتم تو با شوهرتی ها استرس داری یکم خندیدم گفتم قربون شوهرم میشما اونم خندید گفت از دست زبون تو عشق جانم . خلاصه رسیدیم ، حامد مارو با احترام برد خونه و معرفی کرد و مادرش هم خیلی خانوم خونگرم و مهربانی بود کلی باهامون حرف زد از گذشته ها از زندگی پر از مشقت و زمان های قدیم . یکم رفتیم تو حیاط شونو … حامد از راه رسید کلی خرید کرده بود چقدر تشکر کردیم ازش . البته وقتی اومد آرایشگاه رفته بود و خیلی جذاب شده بود چندباری بهش خیره شدم چشمک زد و حتی حمام هم که رفت حوله خواست مادرش خواست ببره که من گفتم بدید من میبرم حاج خانوم ، وقتی حوله رو خواستم بدم درو کامل باز کرد ولی جلو کیرش با دست گرفت بود گفت ببخشید باید حوله میآوردم حموم کوچیکه مجبورم درو تا آخر باز کنم (که دروغ میگفت) بعد خواست حوله رو بگیره یدفعه با اون دستی که رو کیرش گذاشت بود برداشت گرفت و من مات و مبهوت نگاهش کردم یهو انگار مثلا خجالت کشیده گفت وای ببخش حواسم پرید عذر میخوام این چرت و پرتا منم گفتم عبی نداره نامحرم نیستیم که بیخیال . اومدم یکم حالم خوب نبود انگاری ی حسی میگفت حامد بهم نظر کرده توی دلم خوشحال بودم چون آرزو داشتم ی مرد درشت هیکل و هیری منو بگاد محسن بدنش مو داره ولی هیری نیست . محسن گفت چیزی شده انگار نامیزونی منم نخواستم چیزی بشه گفتم نه فکر کنم همون حرف خودت درست باشه اولین باره اومدم اینجا یکم غریبی گرفتم . حامد اومد شام خوردیم و میوه و خنده و شوخی آخر شبی تو اتاق حامد جا انداختیم . حامد گفت داداش من ی سرویس برم ی نخ سیگار بکشم الان میام وقتی رفت منو محسن لب تو لب شدیم محسن گفت آراد برگرد بکنم الان وقت لب بازی نیست برگرد حامد میاد بگا میریم . نگو محسن فندکش جا گذاشته بود اومده بود برداره میبینه داریم لب میدیم پشت در مونده بود . همینکه محسن کیرشو فرو کرد گفتم آخخخ ی دفعه حامد درو باز کرد گفت جووون محسن خان گوشت به این سفیدی رو تنهایی سیخ میزنی داداش؟
محسن هم نه گذاشت نه برداشت گفت حامد جون نمیدونستم اهل پسر هم هستی خب توام بیا باهم سیخ بزنیم ، حامد گفت از وقتی زنم طلاق دادم فقط میکنم تو سوراخ مذکر مونث فرقی نداره . هیچی دیگه منم که از خدا خواسته گفتم جووون چه شبی بشه امشب. حامد اومد همه لخت شدیم دراز کشید لب تو لب بودیم محسن هم منو میمیگایید ، حامد بر عکس شد کیرش گذاشت دهنم داشتم ساک میزدم محسن کیرش در آورد انگشت مالی کرد که دیر تر آبش بیاد یکم که واسه حامد ساک زدم منو حالت داگی گذاشتن اینبار برا محسن ساک میزدم ، حامد کیر کلفت و خوش فرمش کرده بود کونم تلمبه میزد هر سه تا داشتیم حال میکردیم محسن ارضا شد و همه آبش قورت دادم بیحال افتاده بود ی گوشه کیرش میمالید ، اما حامد با قدرت تو پوزیشن های مختلف منو گایید و حسابی جر واجرم کرد . پاهام داده بودم هوا حامد داشت تلمبه میزد به محسن گفت محسن جلو چشمت دارم دوستت میگام حال میکنی، محسن فت پارش کن تپلی سفید نرم گوشت منو . حامد ی دونه زد سر سینه ام گفت آخخخخخ الان دیگه تپلی سفید نرم گوشت منم هست . اینارو گفت بعد چندتا تلمبه محکم زد آبش خالی کرد تو کونم داز کشید کنارم گفت آراد جون حامله نشی عشقم این کیر تا حالا سه چهارتا بچه تو دل اینو اون کاشته ولی سقط کردم مراقب باش خندیم گفت چیه میخندی گفتم از کون که نمیشه چرند نگو گفت کیر من فرق داره جوجو تپلی . بعدش در گوشم گفت از آرایشگاه اومدم وقتی نگاهم کردی دلم رفت جلو حمومم الکی اونجوری کردم که هیکلم ببینی . محسن گفت چی داری میگی به خانوم من حامد گف
ت دارم مخش میزنم . محسن گفت باشه پس تا تو مخش بزنی برم سیگار بکشم بیام . محسن لباس پوشید رفت , منو حامدم لخت تو بغل هم بودیم لب بازی میکردیم بدن همو می مالیدم حامد گفت خیلی دوست دارم دوباره سکس کنیم اما عجیب خوابم میاد ببخش گفتم باشه بخوابیم همو بغل کردیم خوابیدیم محسن هم اومد لخت شد کنار من دراز کشید و به گردنم بوسه زد و گفت تو بهترین کسی هستی که تو عمرم دیدم . منم همونجوری که تو بغل حامد بودم برگشتم سمت محسن گفتم عاشقتم لبم بوسید و بغلم کرد حامد گفت عاشقانه هاتون تموم شد؟ بخوابیم ؟ محسن گفت بخوابیم داداش و قصه تمام
نوشته: آراد
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
نوشته: آراد
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تاران (۳)
سلام! اول از همه عذرخواهی کنم که نوشتن این قسمت خیلی طول کشید. دوم این که شاید قسمتهای قبلی یادتون رفته یا نخوندهاید. پس حتما اول اونها رو بخونید!
بریم سراغ داستان.
زمان حال
پشت کامپیوتر دارم به مجموعه عکسهای تهیهشده نگاه میکنم. یک ماه پیش به کمک مردی که توی پارک باهاش آشنا شدم و بهش پول دادم دوربینی رو جلوی پارکینگ انبار محلی شرکت فرازیست کار گذاشتهام تا از زمان دقیق و جزئیات ورود و خروج اونها مطلع بشم. در چند تا از عکسها ماشینهای ون بزرگ سیاه با شیشههای دودی از پارکینگ خارج میشن و دو نفر با اسلحه از پشت درب پارکینگ رو میبندند. همزمان این اطلاعات رو در یک گروه از آدمهای شبیه خودم که در دارکوب پیدا کردهام منتشر میکنم. قبلا به دو دلیل اضطراب داشتم: یکی این که هیچ خبری از تاران نداشتم و دیگری این که تنها بودم و فکر میکردم باید تنهایی بجنگم. الان اضطراب دوم من از بین رفته و خودم رو در کنار انسانهایی میبینم که به اندازه من از فرازیست تنفر دارند. با این که هرگز از نزدیک هیچ یک از اونها رو ملاقات نکردهام ولی وجودشون بهم آرامش میده. ما در این گروه در حال جمعآوری اطلاعات مختلف درباره شرکت اسرارآمیز فرازیست هستیم و تا الان چندین نقشه، کلی اسم و آمارهای مختلف رو استخراج کردهایم و در یک جامعه مخفی در کوچهپسکوچههای اینترنت جمعآوری کردهایم. یه نفر در این گروه هست با نام کاربری «الف ۰۰۷۸۲» که همهچیز رو درباره علوم همتاسازی میدونه و یکی دیگه با نام کاربری «سینجزپ» که هر اطلاعاتی راجع به دکتر سالهم خواستی در اختیارت قرار میده. چندین نفر هم مثل من داده جمع میکنند و یه عده اونها رو به کمک کامپیوتر تحلیل میکنند. هر روز کلی از وقتم رو به مطالعه راجع به شرکت یا صحبت با دیگران در این گروهها میگذرونم و هر شب قبل از خواب ساعتی مینشینم و خاطراتم با تاران رو مرور میکنم. عکسهایی که باهم گرفته بودیم رو تماشا میکنم و نوشتهها و صداهای ضبطشدهمون رو گوش میدم. «تاران…! هی تاران…! بیا اینجا رو ببین!». توی صداهای قدیمیتر نمیتونم بهدرستی تشخیص بدم کدوم صدا مال کیه ولی بعد از مدتی لحن و جملههای ما اندکی از هم متمایز شده بود و میتونم شیطنتهای صدای تاران رو تشخیص بدم.
برنامههای روی کامپیوتر رو میبندم و میذارم تنها یکی از فایلهای صوتی مربوط به معاشقه پخش بشه. صدای آه و نالهٔ خودم و تاران در کنار صدای خنده و بوسهها. پتو رو بغل میکنم و چشمانم رو میبندم. اون صحنهها رو برای خودم یادآوری میکنم و دستم رو روی بدنم میکشم. بعد از رسیدن به ارگاسم همونجا خوابم میبره. آخرین حسی که قبلش دارم، غلغلک روی پوست صورتم بهخاطر قطرات اشکیه که از چشمهام سرازیر شده.
شرکت فرازیست فعالیت خودش رو با ساخت همتاها آغاز نکرده بود. از مدتها پیش خدمات پزشکی و زیبایی ارایه میکرد. البته از یه نوع خیلی خاص. میتونستی بدن خودت رو تغییر بدهی. اون شرکت با روشهایی مثل مهندسی ژنتیک یا کشت عضو میتونست بدن انسانها رو به هر شکلی دربیاره. یکی از مشتریان مهم این شرکت هم روسپیها بودند. یه بار به یکی از پاساژهای بزرگ روسپیها رفته بودم. این پاساژها جاهایی هستند که کارگرهای جنسی توش معرفی میشن و گاهی همونجا خدماتی رو ارایه میدن. میتونی اونجا گزینههای مختلف رو خودت از نزدیک ببینی و یکی رو انتخاب کنی. جای گرونقیمتی است و بعضی از آدمها فقط برای تماشا اونجا میرن. من هم یه بار به یکی از این مراکز رفته بودم. برای اولین بار تعداد زیادی روسپی «خاص» رو یکجا میدیدم. اونها بدنهای خودشون رو تغییر داده بودند.
بیشترشون که در بخش اصلی پاساژ بودند بدنهای خیلی سکسی داشتند. مردها و زنهایی با موهای خیلی بلند، پوستهایی در رنگهای متنوع و عضلههای خوشفرم با اندازههای مختلف. حتی بعضی از اونها میتونستند در زمان بسیار کوتاهی جثهٔ خودشون رو قدری تغییر بدهند تا به شکلی که مشتریها دوست داشتند نزدیکتر باشند. نوشتهٔ روی سردر اونجا یعنی «خیلی سکسی - جوری که بخواهی همین الان باهاشون سکس داشته باشی» بهترین توصیف برای اونها بود.
در بخش فتیش پاساژ ولی موضوع متفاوت بود. تنوع یهو خیلی بیشتر میشد و دیگه فقط دربارهٔ میزان سکسی بودن نبود. یکی از اونها سه تا پستان خیلی بزرگ داشت که قطرههای شیر از نوکشون میچکید. یکیشون بدنی خزدار شبیه گربه داشت و میو میو میکرد. دیگری عملاً خودش رو تبدیل به یک سنتور کرده بود و چهار پا و دو دست داشت. از پوست یکیشون هم مایعی لیز و ژلهای بیرون میاومد و همهجای بدنش رو میپوشوند. در بخشهای مختلف میچرخیدم و تنوع بسیار زیاد و عجیبشون رو میدیدم. بدن یکی از روسپیها مثل بعضی از ماهیها شیشهای و بیرنگ بود. جوری که نور
سلام! اول از همه عذرخواهی کنم که نوشتن این قسمت خیلی طول کشید. دوم این که شاید قسمتهای قبلی یادتون رفته یا نخوندهاید. پس حتما اول اونها رو بخونید!
بریم سراغ داستان.
زمان حال
پشت کامپیوتر دارم به مجموعه عکسهای تهیهشده نگاه میکنم. یک ماه پیش به کمک مردی که توی پارک باهاش آشنا شدم و بهش پول دادم دوربینی رو جلوی پارکینگ انبار محلی شرکت فرازیست کار گذاشتهام تا از زمان دقیق و جزئیات ورود و خروج اونها مطلع بشم. در چند تا از عکسها ماشینهای ون بزرگ سیاه با شیشههای دودی از پارکینگ خارج میشن و دو نفر با اسلحه از پشت درب پارکینگ رو میبندند. همزمان این اطلاعات رو در یک گروه از آدمهای شبیه خودم که در دارکوب پیدا کردهام منتشر میکنم. قبلا به دو دلیل اضطراب داشتم: یکی این که هیچ خبری از تاران نداشتم و دیگری این که تنها بودم و فکر میکردم باید تنهایی بجنگم. الان اضطراب دوم من از بین رفته و خودم رو در کنار انسانهایی میبینم که به اندازه من از فرازیست تنفر دارند. با این که هرگز از نزدیک هیچ یک از اونها رو ملاقات نکردهام ولی وجودشون بهم آرامش میده. ما در این گروه در حال جمعآوری اطلاعات مختلف درباره شرکت اسرارآمیز فرازیست هستیم و تا الان چندین نقشه، کلی اسم و آمارهای مختلف رو استخراج کردهایم و در یک جامعه مخفی در کوچهپسکوچههای اینترنت جمعآوری کردهایم. یه نفر در این گروه هست با نام کاربری «الف ۰۰۷۸۲» که همهچیز رو درباره علوم همتاسازی میدونه و یکی دیگه با نام کاربری «سینجزپ» که هر اطلاعاتی راجع به دکتر سالهم خواستی در اختیارت قرار میده. چندین نفر هم مثل من داده جمع میکنند و یه عده اونها رو به کمک کامپیوتر تحلیل میکنند. هر روز کلی از وقتم رو به مطالعه راجع به شرکت یا صحبت با دیگران در این گروهها میگذرونم و هر شب قبل از خواب ساعتی مینشینم و خاطراتم با تاران رو مرور میکنم. عکسهایی که باهم گرفته بودیم رو تماشا میکنم و نوشتهها و صداهای ضبطشدهمون رو گوش میدم. «تاران…! هی تاران…! بیا اینجا رو ببین!». توی صداهای قدیمیتر نمیتونم بهدرستی تشخیص بدم کدوم صدا مال کیه ولی بعد از مدتی لحن و جملههای ما اندکی از هم متمایز شده بود و میتونم شیطنتهای صدای تاران رو تشخیص بدم.
برنامههای روی کامپیوتر رو میبندم و میذارم تنها یکی از فایلهای صوتی مربوط به معاشقه پخش بشه. صدای آه و نالهٔ خودم و تاران در کنار صدای خنده و بوسهها. پتو رو بغل میکنم و چشمانم رو میبندم. اون صحنهها رو برای خودم یادآوری میکنم و دستم رو روی بدنم میکشم. بعد از رسیدن به ارگاسم همونجا خوابم میبره. آخرین حسی که قبلش دارم، غلغلک روی پوست صورتم بهخاطر قطرات اشکیه که از چشمهام سرازیر شده.
شرکت فرازیست فعالیت خودش رو با ساخت همتاها آغاز نکرده بود. از مدتها پیش خدمات پزشکی و زیبایی ارایه میکرد. البته از یه نوع خیلی خاص. میتونستی بدن خودت رو تغییر بدهی. اون شرکت با روشهایی مثل مهندسی ژنتیک یا کشت عضو میتونست بدن انسانها رو به هر شکلی دربیاره. یکی از مشتریان مهم این شرکت هم روسپیها بودند. یه بار به یکی از پاساژهای بزرگ روسپیها رفته بودم. این پاساژها جاهایی هستند که کارگرهای جنسی توش معرفی میشن و گاهی همونجا خدماتی رو ارایه میدن. میتونی اونجا گزینههای مختلف رو خودت از نزدیک ببینی و یکی رو انتخاب کنی. جای گرونقیمتی است و بعضی از آدمها فقط برای تماشا اونجا میرن. من هم یه بار به یکی از این مراکز رفته بودم. برای اولین بار تعداد زیادی روسپی «خاص» رو یکجا میدیدم. اونها بدنهای خودشون رو تغییر داده بودند.
بیشترشون که در بخش اصلی پاساژ بودند بدنهای خیلی سکسی داشتند. مردها و زنهایی با موهای خیلی بلند، پوستهایی در رنگهای متنوع و عضلههای خوشفرم با اندازههای مختلف. حتی بعضی از اونها میتونستند در زمان بسیار کوتاهی جثهٔ خودشون رو قدری تغییر بدهند تا به شکلی که مشتریها دوست داشتند نزدیکتر باشند. نوشتهٔ روی سردر اونجا یعنی «خیلی سکسی - جوری که بخواهی همین الان باهاشون سکس داشته باشی» بهترین توصیف برای اونها بود.
در بخش فتیش پاساژ ولی موضوع متفاوت بود. تنوع یهو خیلی بیشتر میشد و دیگه فقط دربارهٔ میزان سکسی بودن نبود. یکی از اونها سه تا پستان خیلی بزرگ داشت که قطرههای شیر از نوکشون میچکید. یکیشون بدنی خزدار شبیه گربه داشت و میو میو میکرد. دیگری عملاً خودش رو تبدیل به یک سنتور کرده بود و چهار پا و دو دست داشت. از پوست یکیشون هم مایعی لیز و ژلهای بیرون میاومد و همهجای بدنش رو میپوشوند. در بخشهای مختلف میچرخیدم و تنوع بسیار زیاد و عجیبشون رو میدیدم. بدن یکی از روسپیها مثل بعضی از ماهیها شیشهای و بیرنگ بود. جوری که نور
ازش عبور میکرد و حتی میتونستی خیلی محو استخوانهایش رو ببینی. یکی دیگه کُس بسیار بزرگی داشت که از مقعدش تا نافش کشیده شده بود. یکیشون هم چوچولش خیلی بزرگ و شبیه کیر بود و ازش یک شیرهٔ آبیرنگ خوشبو بیرون میاومد که میگفت مزهٔ شیرینی داره. یکیشون هم دستها و پاهایی شبیه روباتها داشت. اندامهای خیلی بزرگ هم بین روسپیهای مرد و هم بین روسپیهای زن بسیار متداول بود. پستانهایی به اندازهٔ هندوانه با نوکهایی بزرگتر از آلو که امکان فرو کردن کیر داخلشون رو داشتند، باسنهایی چنان بزرگ که میتونستی دستت رو تا آرنج بین چاکش پنهان کنی. گردنهای دراز و کشیده. زبان درازی به اندازهٔ ساعد دست که میتونست مثل مارمولک دور چیزی حلقه بشه. شکمهای باد کرده جوری که انگار یک گاو رو بلعیده باشه. فتیش پا یک بخش اختصاصی داشت. یک روسپی با پاهای خیلی بزرگ که از لای انگشتهای پاهاش آب کُس بیرون میاومد و میتونستی اون رو از پاهاش ارضا کنی. دیگری هر یک از پاهاش ده تا انگشت به بلندی انگشتهای دست داشت که میتونست هر کدوم رو جداگانه حرکت بده و احتمالاً برای این بود که بتونه بهترین فوتجابها رو بده. یکیش هم بالاتنهٔ خودش رو کامل شبیه پا کرده بود. متفاوتترین فتیش هم مربوط به بازوهای اختاپوسی بودند. بعضی از روسپیها چنین بازوهای نرم و انعطافپذیر صورتی رنگی از جاهای مختلفی از بدنشون بیرون زده بود. این بازوها حساس بودند و میتونستند اونها رو در جهتهای مختلف حرکت بدهند و باهاشون هر جای بدن رو لیس بزنند. حتی از نوک بعضی از اونها مایعی بیرون میاومد و احتمالاً بعضیهاشون میتونستند طرف رو ارضای جنسی کنند.
اون روز خیلی حشری شده بودم ولی پول کرایهٔ هیچ یک از اونها رو نداشتم. به غیر از یکیشون که شبیه وزغ پوست سبزرنگ لزج و فلسداری داشت و متأسفانه علاقهای بهش نداشتم. آخرش در انتهای پاساژ با قیمت خیلی ارزان از یک دستگاه مکندهٔ کیر که بالایش تصویری سهبعدی از یک دختر شبیهسازیشده پخش میشد برای خودارضایی استفاده کردم.
زمان گذشته
من همیشه تنها زندگی میکردم ولی با خودم غریبه بودم و باهاش حرف نمیزدم. وقتی تاران وارد خونه من شد زندگیم دگرگون شد. اون روزها احساس میکردم در دورترین فاصله از تنهایی قرار گرفتهام. بهترین همصحبت دنیا رو داشتم. طی این مدت صحبتکردن باهاش باعث شد کمکم خودم رو بهتر بشناسم و از جنبههای مختلف شخصیت خودم آگاه بشم. حالا مشکلات روانی خودم رو میشناختم و با کمک تاران اونها رو برطرف میکردم. البته این دوطرفه بود چرا که تاران هم همون مشکلات من رو داشت ولی انگار اون سریعتر از من پیشرفت میکرد و خوب میشد و من بهش افتخار میکردم. قبلاً هرگز به بدن خودم دقت نکرده بودم. حتی نمیدونستم یا یادم رفته بود که روی کمرم یک خال دارم ولی بعدش ساعتها بدن زیبای تاران رو تماشا میکردم. هر چه بیشتر عاشقش میشدم، نسبت به خودم هم احساس بهتری پیدا میکردم. هر چه بیشتر زیباییهای بدن تاران رو میدیدم، اطمینانم نسبت به بدن خودم هم بیشتر میشد. تاران بدن برهنهٔ من رو نوازش میکرد و میبوسید و موهای من رو شونه میکرد. من با عشق لباسش رو بهش میپوشوندم و مرتب میکردم تا از خونه بیرون بریم. توی حموم دقت میکردم همهجای بدنش تمیز شده باشه چون قرار بود دهنم همهجاش رو لمس کنه. آخر هفتهها تاران روی بدنم روغن میریخت و با بدن خودش میافتاد روی من و ماساژم میداد. من موقع ماساژ دادنش همهٔ منحنیهای بدنش رو میمالیدم و تعداد مهرههای کمرش رو براش میشمردم. گاهی وقتها باهم بازی میکردیم. گاهی هم من روی زمین مینشستم و کتاب میخوندم و تاران که روی تخت دراز کشیده بود با انگشتهای پاهای زیباش موهای من رو نوازش میکرد. بعدش که از کتاب خسته میشدم برمیگشتم روی تخت و روی تاران میپریدم و غلغلکش میدادم تا صدای خندههاش به آسمون برسه. وقتی غصه داشت محکم بغلش میکردم و اجازه میدادم یک ساعت سرش روی سینهام باشه و تمام این مدت موهاش رو نوازش میکردم. هر روز بهش میگفتم «تو زیبایی» و با دیدن لبخند تاران از شنیدن این جمله، میفهمیدم که خودم هم زیبا هستم. وقتی با بلوز پشمی و جورابهای ساقبلند کنار بخاری دراز میکشیدیم و چای مینوشیدیم، دلم میخواست هزار سال زنده بمونم. نگاه کردن به تاران شبیه یک نگاه عمیق به درون خودم بود. هر چند روز یک بار، دور میز دربارهٔ خودمون، شخصیتهامون، مشکلات روحیمون و راهکارهای برطرفکردن مشکلات حرف میزدیم. با همین روند کمکم از مشکلات ما کاسته میشد و شادی در زندگی ما بیشتر میشد. با تاران که بودم، بیشتر از همیشه احساس زندهبودن داشتم. معاشقه باهاش یک تجربهٔ عالی بود. دقیقاً میدونستم باید کجای بدنش رو لمس کنم و ببوسم تا اون رو به اوج لذت برسونم.
اون روز خیلی حشری شده بودم ولی پول کرایهٔ هیچ یک از اونها رو نداشتم. به غیر از یکیشون که شبیه وزغ پوست سبزرنگ لزج و فلسداری داشت و متأسفانه علاقهای بهش نداشتم. آخرش در انتهای پاساژ با قیمت خیلی ارزان از یک دستگاه مکندهٔ کیر که بالایش تصویری سهبعدی از یک دختر شبیهسازیشده پخش میشد برای خودارضایی استفاده کردم.
زمان گذشته
من همیشه تنها زندگی میکردم ولی با خودم غریبه بودم و باهاش حرف نمیزدم. وقتی تاران وارد خونه من شد زندگیم دگرگون شد. اون روزها احساس میکردم در دورترین فاصله از تنهایی قرار گرفتهام. بهترین همصحبت دنیا رو داشتم. طی این مدت صحبتکردن باهاش باعث شد کمکم خودم رو بهتر بشناسم و از جنبههای مختلف شخصیت خودم آگاه بشم. حالا مشکلات روانی خودم رو میشناختم و با کمک تاران اونها رو برطرف میکردم. البته این دوطرفه بود چرا که تاران هم همون مشکلات من رو داشت ولی انگار اون سریعتر از من پیشرفت میکرد و خوب میشد و من بهش افتخار میکردم. قبلاً هرگز به بدن خودم دقت نکرده بودم. حتی نمیدونستم یا یادم رفته بود که روی کمرم یک خال دارم ولی بعدش ساعتها بدن زیبای تاران رو تماشا میکردم. هر چه بیشتر عاشقش میشدم، نسبت به خودم هم احساس بهتری پیدا میکردم. هر چه بیشتر زیباییهای بدن تاران رو میدیدم، اطمینانم نسبت به بدن خودم هم بیشتر میشد. تاران بدن برهنهٔ من رو نوازش میکرد و میبوسید و موهای من رو شونه میکرد. من با عشق لباسش رو بهش میپوشوندم و مرتب میکردم تا از خونه بیرون بریم. توی حموم دقت میکردم همهجای بدنش تمیز شده باشه چون قرار بود دهنم همهجاش رو لمس کنه. آخر هفتهها تاران روی بدنم روغن میریخت و با بدن خودش میافتاد روی من و ماساژم میداد. من موقع ماساژ دادنش همهٔ منحنیهای بدنش رو میمالیدم و تعداد مهرههای کمرش رو براش میشمردم. گاهی وقتها باهم بازی میکردیم. گاهی هم من روی زمین مینشستم و کتاب میخوندم و تاران که روی تخت دراز کشیده بود با انگشتهای پاهای زیباش موهای من رو نوازش میکرد. بعدش که از کتاب خسته میشدم برمیگشتم روی تخت و روی تاران میپریدم و غلغلکش میدادم تا صدای خندههاش به آسمون برسه. وقتی غصه داشت محکم بغلش میکردم و اجازه میدادم یک ساعت سرش روی سینهام باشه و تمام این مدت موهاش رو نوازش میکردم. هر روز بهش میگفتم «تو زیبایی» و با دیدن لبخند تاران از شنیدن این جمله، میفهمیدم که خودم هم زیبا هستم. وقتی با بلوز پشمی و جورابهای ساقبلند کنار بخاری دراز میکشیدیم و چای مینوشیدیم، دلم میخواست هزار سال زنده بمونم. نگاه کردن به تاران شبیه یک نگاه عمیق به درون خودم بود. هر چند روز یک بار، دور میز دربارهٔ خودمون، شخصیتهامون، مشکلات روحیمون و راهکارهای برطرفکردن مشکلات حرف میزدیم. با همین روند کمکم از مشکلات ما کاسته میشد و شادی در زندگی ما بیشتر میشد. با تاران که بودم، بیشتر از همیشه احساس زندهبودن داشتم. معاشقه باهاش یک تجربهٔ عالی بود. دقیقاً میدونستم باید کجای بدنش رو لمس کنم و ببوسم تا اون رو به اوج لذت برسونم.
معاشقههای ما طولانی و پرحرارت بود. دقیقاً میدونستم در چه لحظهای لازمه با زبونم، با کیرش بازی کنم و در چه لحظهای اون دلش میخواد کیرم رو در دهانش ببره. تاران جوری بدنم رو لمس میکرد که حس میکردم در آسمونها هستم و لیسزدنها و گازگرفتنهای شیطنتآمیزش وسط سکس من رو به خود بهشت میبرد. چند ماه بعد از آشنایی من با تاران، وضعیت کسبوکارم بسیار بهتر شده بود. هر وقت میخواستم تصمیم اشتباهی بگیرم، تاران چون هم میدونست چی توی فکرم میگذره و هم یک نگاه از بیرون به من داشت، بهخوبی متوجه اشتباهم میشد و اینطوری باهم پیشرفت میکردیم. با این که از آشنایی ما چند ماه بیشتر نگذشته بود ولی ما بهشدت به هم وابسته شده بودیم. بهترین حسی که این مدت داشتم، حس اعتماد بود. من بهش از ته دل اطمینان داشتم. میخواستم برای همیشه بهش وفادار بمونم و هرگز ازش جدا نشم. اون هم بهم چنین قولی داده بود. شبها که در آغوش هم دراز میکشیدیم، پیش از خواب بهم میگفت: «دوستت دارم تاران! تو برای خودمی! هیچ وقت از پیشت نمیرم!» تابستان سال ۲۰۶۵ بود که یک روز تاران از خونه بیرون رفت و دیگه ندیدمش. اون روز شوم. رفت بیرون و من هم توی خونه منتظرش نشستم. نشستم ولی برنگشت. سعی کردم باهاش تماس بگیرم ولی نتیجهای نداشت. دلم خیلی شور میزد و قلبم محکم و تند توی سینهام میتپید. دیر کرده بود. خیلی دیر. خیال میکردم گم شده یا یهو بیمار شده یا حتی… حتی فکر میکردم مرده. اون روز که به من گفت زود برمیگردم، توی خونه منتظر نشستم. روزها و ماهها همینطوری چشمم رو به در میدوختم تا شاید در بزنه و بیاد توی خونه. برای خودم تصور میکردم و همهٔ خاطرههای خوشی که باهم داشتیم رو یادآوری میکردم. فکر میکردم هنوز اینجاست. نمیتونستم بپذیرم که پیشم نیست. گاهی بیاختیار صدایش میکردم: «تاران! بیا این رو ببین چقدر جالبه!» و بعد از چند ثانیه که یادم میافتاد اون دیگه پیشم نیست، اشک از چشمم سرازیر میشد و احساس بیچارگی تمام میکردم. چند هفتهای طول کشید که بفهمم موضوع چیه. در این چند هفته، بدترینها بر من گذشت. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و هیچ کاری هم از دستم برنمیاومد. بیخبری و ندانستن بدترین درده. چیزیه بدتر از بیچارگی. چند هفتهٔ بعد نامهای رسمی از شرکت پنهانکار فرازیست دریافت کردم که توش نوشته بود تاران پیش اونهاست و اون رو طبق قراردادی که بهشون حق پسگرفتنش رو میداد و من هم امضاش کرده بودم از من گرفتهاند. بعد از اون با این که از نبودن تاران خیلی غصه میخوردم ولی وضعیتم از قبل بهتر شده بود. چرا که دستکم الان میدونستم اون کجاست. دربارهٔ زنده یا مرده بودنش خبری نداشتم ولی دیگه بیقراری سابق رو نداشتم. بعد از اون روزهای من تاریک و خستهکننده بود و زمان بسیار کند میگذشت. هر روز افسردهتر میشدم و زندگیام بدتر میشد. تا این که یک سال بعدش برای اولین بار نامهای از یک گروه از انسانها دریافت کردم. اون نامه رو آدمهای مثل من که یارشون رو از دست داده بودند نوشته بودند. من تا پیش از این حتی یک نفر رو که مثل من در این آزمایش شرکت کرده باشه نمیشناختم و کسی رو نداشتم که من رو درک کنه و حرفم رو بهش بزنم ولی الان افرادی مثل این رو پیدا کرده بودم. اونها شروع کرده بودند به تشکیل یک گروه و اسم من رو هم یکی از هکرها پیدا کرده بود.
اون نامه من رو به برگزاری یک مراسم سوگواری در خانهٔ خودم دعوت میکرد. یعنی سر ساعت مشخصی قرار بود همهٔ آدمهای مثل من در خانهٔ خودشون سوگواری کنند. و این اولین باری بود که برای دوری از تاران سوگواری میکردم. چند ساعت گریه کردم و اشک ریختم. بعدش احساس میکردم سبکتر شدهام. بعد از حرف زدن با آدمهای مثل خودم برای اولین بار احساس خوبی داشتم. اون یک سال تاریک و سرد حالا تموم شده بود و با این مراسم جای خودش رو به دورانی غمگین ولی امیدوار و زنده داده بود.
نوشته: تاران
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
اون نامه من رو به برگزاری یک مراسم سوگواری در خانهٔ خودم دعوت میکرد. یعنی سر ساعت مشخصی قرار بود همهٔ آدمهای مثل من در خانهٔ خودشون سوگواری کنند. و این اولین باری بود که برای دوری از تاران سوگواری میکردم. چند ساعت گریه کردم و اشک ریختم. بعدش احساس میکردم سبکتر شدهام. بعد از حرف زدن با آدمهای مثل خودم برای اولین بار احساس خوبی داشتم. اون یک سال تاریک و سرد حالا تموم شده بود و با این مراسم جای خودش رو به دورانی غمگین ولی امیدوار و زنده داده بود.
نوشته: تاران
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کون خوشگل امیرحسین
گی
سلام من تازه با این سایت آشنا شدم من بدن لاغری دارم و 21سالمه داستانی که می خام بگم در اصل یه خاطره هست مربوط به چندین سال پیش من بلد نیستم درست و سکسی براتون تعریف کنم ولی دست و پا شکسته بهتون میگم از بچگی یه پسره بود که همیشه دلم میخاست بکنمش هم تو محلمون بود هم توی مدرسه پسر سفید رو، نه خیلی خوشکل فقط سفید بود و لاغر و کردنی که اسمش امیرحسین بود دلم میخاست به هر قیمتی که شده بکنمش و از کردنش لذت ببرم هر جا که می دیدمش سریع جذبش می شدم و یه جوری دوست داشتم بدون این که خودش بفهمه بهش نزدیک بشم که خیلی وقتا هم بر عکس عمل میکرد خلاصه بگم که تو اون دوران مدرسه موفق شدم چند باری بکنمش و خیلی بهم حال میداد هر وقت میخاستم میکردمش بجاش براش جق میزدم یا براش میخوردم اون هم میزاشت بکنمش که خیلی خیلی حال میداد اینجوری بگم که بدنش بدون هیچ مویی و سفید رنگ بود و سوراخ کونش صورتی و خیلی قشنگ بود یه کیر 10 سانتی خوشکل هم داشت که خیلی خوردنی بود خلاصه تا مدت ها می کردمش تا این که چند سالی از هم جدا شدیم بعضی جاهای خاطره رو مجبورم تغییر بدم که کسی لو نره خلاصه جدا شدیم از هم، در کل امیرحسین خیلی از خونه بیرون نمیرفت و منم کلی وقت بود توی کف این بودم که اون سوراخ صورتی رو لیس بزنم و با کیرم بازش کنم، بگذریم بعد کلی وقت دوباره دیدمش ولی جلو نرفتم و از دور زیر نظرش داشتم از دوستایی که هنوز امیرحسین رو می دیدن پرس و جو کردم فهمیدم با یک نفر دوست شده که از خودش هم بزرگ تره و عصر ها میره پیش اون و تا شب همونجا می مونه و بعد هم با هم میرن به خونه هر جوری فکرش میکردم نمی شد برم سراغش آخه خبر دار شدم که اون رفیق جدیدش خیلی امیرحسین رو دوست دارع و نمی زارع کسی با امیرحسین گرم بگیره یا بپره خلاصه هر روز شهوت من بیشتر میشد و خاطره کون خوشکل امیرحسین هم خاب برام نزاشته بود از دوستام شماره امیرحسین رو خاستم که فهمیدم یا شماره نداره یا به کسی نمیده خلاصه با هر بد بختی بود شمارش گیر آوردم و بهش زنگ زدم و بهش گفتم یه وقتی بزاره با هم بریم بیرون و از این چیزا که دیگه خودتون میدونید خلاصه چند روزی درگیر بودم و هی می گفتم بریم ولی امیرحسین پا نمیداد
تا اینکه یک شب با یکی از دوستام هماهنگ کردم و رفتم دنبال امیرحسین
واااااای که چقدر جذاب شده بود و کونش از شلوار داشت کیر منو صدا میزد لاغر اندام بود و سفید، تیپ مشکی هم زده بود که منو بیشتر شهوتی میکرد خلاصه امیرحسین رو سوار کردیم و با دوستم رفتیم به سمت باغ راستی یادم رفت بگم که از قبل هماهنگ کرده بودم که ازش فیلم بگیریم که بعد هم بازم بکنمش خلاصه بردیمش باغ توی راه بوی عطرش داشت دیوونم میکرد لحظه شماری می کردم برا خوردن کون صورتی امیرحسین تا اینکه رسیدیم و دیگه نگم چی شد فقط وقتی شلوار امیرحسین رو کشیدم پایین دیدم هیچ مویی ندارع و کاملا شیو شده انگار از قبل می دونست که میخام بکنمش، خودش رو آماده کرده بود خلاصه شروع کردم لیس زدن سوراخ کونش تا جایی که کیرم داشت منفجر می شد امیرحسین هم ناله های ریزی می کرد
خلاصه زبون زدم و بیشتر خیسش کردم و با یه فشار کیرم رو کردم توی کون امیرحسین
وااااای که چه حس خوبی داشت چقدر گرم و نرم ناله هاش داشت منو دیوونه میکرد همینطور که خابیده بودم روش و می کردمش گردن سفیدش رو بو میکردم وای که چه عطری داشت تلمبه میزدم و هی گردنش رو بوس می کردم و تو همین حال آه و ناله امیرحسین بیشتر می شد تا جایی که آبم اومد و ریختم توی کونش خیلی از چیزای داستان رو حذف کردم که شخصیت ها لو نرن خلاصه وقتی فهمید که ازش فیلم گرفتیم ترسیده بود و حالش خیلی بد شده بود و از من فراری بود فیلمش رو هم دارم هنوز ولی بخاطر اینکه شخصیت ها لو نرع نمیتونم بزارم ولی هنوز نگاه میکنم و لذت میبرم بعد ها فهمیدم به همون دوستش گفته که چه اتفاقی براش افتاده و اون هم من رو تهدید کرد و… بگذریم ولی هنوزم میگم خیلی خوب بود کون خیلی خوشکل و خوش بو شیو شده لطیف و… من هنوزم با فیلمی که ازش دارم جق میزنم اتفاقی چند روز پیش توی خیابون دیدمش و این شد که تصمیم گرفتم بیام و خاطره رو براتون بزارم امیدوارم خاطره رو دوست داشته باشید
خیلی جاها مجبور شدم خاطره رو تغییر بدم یا حذف کنم یا دقیق نگم
نوشته: Habi80
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
گی
سلام من تازه با این سایت آشنا شدم من بدن لاغری دارم و 21سالمه داستانی که می خام بگم در اصل یه خاطره هست مربوط به چندین سال پیش من بلد نیستم درست و سکسی براتون تعریف کنم ولی دست و پا شکسته بهتون میگم از بچگی یه پسره بود که همیشه دلم میخاست بکنمش هم تو محلمون بود هم توی مدرسه پسر سفید رو، نه خیلی خوشکل فقط سفید بود و لاغر و کردنی که اسمش امیرحسین بود دلم میخاست به هر قیمتی که شده بکنمش و از کردنش لذت ببرم هر جا که می دیدمش سریع جذبش می شدم و یه جوری دوست داشتم بدون این که خودش بفهمه بهش نزدیک بشم که خیلی وقتا هم بر عکس عمل میکرد خلاصه بگم که تو اون دوران مدرسه موفق شدم چند باری بکنمش و خیلی بهم حال میداد هر وقت میخاستم میکردمش بجاش براش جق میزدم یا براش میخوردم اون هم میزاشت بکنمش که خیلی خیلی حال میداد اینجوری بگم که بدنش بدون هیچ مویی و سفید رنگ بود و سوراخ کونش صورتی و خیلی قشنگ بود یه کیر 10 سانتی خوشکل هم داشت که خیلی خوردنی بود خلاصه تا مدت ها می کردمش تا این که چند سالی از هم جدا شدیم بعضی جاهای خاطره رو مجبورم تغییر بدم که کسی لو نره خلاصه جدا شدیم از هم، در کل امیرحسین خیلی از خونه بیرون نمیرفت و منم کلی وقت بود توی کف این بودم که اون سوراخ صورتی رو لیس بزنم و با کیرم بازش کنم، بگذریم بعد کلی وقت دوباره دیدمش ولی جلو نرفتم و از دور زیر نظرش داشتم از دوستایی که هنوز امیرحسین رو می دیدن پرس و جو کردم فهمیدم با یک نفر دوست شده که از خودش هم بزرگ تره و عصر ها میره پیش اون و تا شب همونجا می مونه و بعد هم با هم میرن به خونه هر جوری فکرش میکردم نمی شد برم سراغش آخه خبر دار شدم که اون رفیق جدیدش خیلی امیرحسین رو دوست دارع و نمی زارع کسی با امیرحسین گرم بگیره یا بپره خلاصه هر روز شهوت من بیشتر میشد و خاطره کون خوشکل امیرحسین هم خاب برام نزاشته بود از دوستام شماره امیرحسین رو خاستم که فهمیدم یا شماره نداره یا به کسی نمیده خلاصه با هر بد بختی بود شمارش گیر آوردم و بهش زنگ زدم و بهش گفتم یه وقتی بزاره با هم بریم بیرون و از این چیزا که دیگه خودتون میدونید خلاصه چند روزی درگیر بودم و هی می گفتم بریم ولی امیرحسین پا نمیداد
تا اینکه یک شب با یکی از دوستام هماهنگ کردم و رفتم دنبال امیرحسین
واااااای که چقدر جذاب شده بود و کونش از شلوار داشت کیر منو صدا میزد لاغر اندام بود و سفید، تیپ مشکی هم زده بود که منو بیشتر شهوتی میکرد خلاصه امیرحسین رو سوار کردیم و با دوستم رفتیم به سمت باغ راستی یادم رفت بگم که از قبل هماهنگ کرده بودم که ازش فیلم بگیریم که بعد هم بازم بکنمش خلاصه بردیمش باغ توی راه بوی عطرش داشت دیوونم میکرد لحظه شماری می کردم برا خوردن کون صورتی امیرحسین تا اینکه رسیدیم و دیگه نگم چی شد فقط وقتی شلوار امیرحسین رو کشیدم پایین دیدم هیچ مویی ندارع و کاملا شیو شده انگار از قبل می دونست که میخام بکنمش، خودش رو آماده کرده بود خلاصه شروع کردم لیس زدن سوراخ کونش تا جایی که کیرم داشت منفجر می شد امیرحسین هم ناله های ریزی می کرد
خلاصه زبون زدم و بیشتر خیسش کردم و با یه فشار کیرم رو کردم توی کون امیرحسین
وااااای که چه حس خوبی داشت چقدر گرم و نرم ناله هاش داشت منو دیوونه میکرد همینطور که خابیده بودم روش و می کردمش گردن سفیدش رو بو میکردم وای که چه عطری داشت تلمبه میزدم و هی گردنش رو بوس می کردم و تو همین حال آه و ناله امیرحسین بیشتر می شد تا جایی که آبم اومد و ریختم توی کونش خیلی از چیزای داستان رو حذف کردم که شخصیت ها لو نرن خلاصه وقتی فهمید که ازش فیلم گرفتیم ترسیده بود و حالش خیلی بد شده بود و از من فراری بود فیلمش رو هم دارم هنوز ولی بخاطر اینکه شخصیت ها لو نرع نمیتونم بزارم ولی هنوز نگاه میکنم و لذت میبرم بعد ها فهمیدم به همون دوستش گفته که چه اتفاقی براش افتاده و اون هم من رو تهدید کرد و… بگذریم ولی هنوزم میگم خیلی خوب بود کون خیلی خوشکل و خوش بو شیو شده لطیف و… من هنوزم با فیلمی که ازش دارم جق میزنم اتفاقی چند روز پیش توی خیابون دیدمش و این شد که تصمیم گرفتم بیام و خاطره رو براتون بزارم امیدوارم خاطره رو دوست داشته باشید
خیلی جاها مجبور شدم خاطره رو تغییر بدم یا حذف کنم یا دقیق نگم
نوشته: Habi80
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بالاخره شد
بایسکشوال گی سن بالا
سلام، پابلو هستم (اسم مستعار) اینجا می خوام داستان های جنسی و سکسی خودم، مربوط به قسمت علاقه مندی ام به همجنسم، یعنی مردها، را بنویسم.
من بایسکشوال هستم، یعنی هم به زنها علاقه دارم و هم به مردها و از سکس با هر دو لذت میبرم. سعی می کنم حس خودم را در شرایطی که برام پیش اومده بود بیان کنم.
تو ایران که بودم، خیلی به بعضی تیپ ها و مردها، مخصوصا سن بالاها توجه میکردم. همیشه سعی میکردم لای پاشون را نگاه کنم، ببینم چه خبره :)
یه مدیر داشتم که با هم خیلی خوب بودیم، درینک می کردیم و وقتی بیرون همدیگرو میدیدیم با هم روبوسی می کردیم، خیلی دوسش داشتم و خیلی دوست داشتم باهاش وقت بگذرونم، خیلی هم آدم حسابی بود. یه بار دوتایی رفتیم مسافرت خارج از کشور، تو اتاق همش به این فکر بودم که چطوری می تونم بهش نزدیک تر بشم. اگر تجربه الانم را داشتم، مستقیم بهش می گفتم چی میخوام… یه یار با هم رفتیم بار، خیلی درینک کردم و بعد که برگشتیم، من را برد خوابوند تو وان حموم، که بهتر بشم. تو حالت مستی بهش چند بار گفتم بیا تو هم، که نیومد… نشد
بعد که اومدم کانادا، می دونستم دیگه نمی تونم ببینمش و سعی کردم یه راه دیگه ای برای این حسم پیدا کنم. متوجه شدم تو شهری که زندگی میکنم، دو تا حمام گی هست که مردها میان برای اینکه بتونن با همجنسشون رابطه داشته باشن. خیلی خوب بود همونی بود که میخواستم… اولین بار که میخواستم برم، کلی از قبلش برنامه ریزی کردم، به خودم رسیدم، مسواک و دهان شویه و یه کمی هم درینک. البته این جور جاها درینک کردن یا مست رفتن توشون مجاز نیست و باید خیلی کم باشه. این یکی خیلی نزدیک به محل کارم بودم. رفتم تا دم درش، چند بار با ماشین از جلوش رد شدم و یه حسی بهم می گفت برو تو برو تو… تردید داشتم. سایتشون را دوباره چک کردم، دیدم تمشون اینکه محیط را خیلی تاریک می کنن که آدم ها راحت باشن، زنگ زدم ازشون همین را پرسیدم. نمی دونم چرا زنگ زدم و نمی دونم که چرا باز نرفتم. همین الان هم یادمه چه دلهره ای داشتم… نشد
چند روز بعد تصمیم گرفتم برم اون گی حمام دورتره. تم اونها برای یک شب تو هفته یه چیزایی تو مایه های سافت سکس خودمون بود و اینکه اطلاعات تو برای ورود تو سیستم شون ثبت نمی کردن، به نظر خیلی ایده ال بود (که البته هنوزم خوبه). حدود نیم ساعت رانندگی بود، بعد که رسیدم تو پارکینگ، درینک کردم که حداقل دیگه خجالتی نباشم و بتونم برم تو. یک آبجو خوردم با یه شات کوچیک ویسکی. خوب بود خیلی و بعد بالاخره تونستم برم تو. موقع ورود بهم دو تا حوله داد، دوتا کاندوم و دوتا لابریکنت. برای خودم یه اتاق با تی وی گرفتم و بعد از اینکه لخت شدم و حوله را پیچیدم دور خودم اومدم بیرون که دوش بگیرم. دوش ها روبروی اتاق ها بود با چند تا پله بالاتر و یه دیوار کوتاه بینش. پشت دوش دستشویی بود، و سمت راست دوش، سونای بخار. حس خوبی داشت وقتی داشتم بدون شرت جلوی بقیع دوش می گرفتم :) سمت چپ تو راهروی اصلی، پلی روم بود. رفتم توش، داشتم کشف میکردم چیزهای جدیدی. تاریک بود، یه چند نفر داشتن تو ردیف بالا با هم بازی می کردن. طوری طراحی کرده بودن که اگر کسی می رفت ردیف بالا، کسی که پایین بود می تونیست راحت کیرشو ساک بزنه. تو هم ردیف پایین دو تا اتاق بود که به عنوان گلوری هول ازش استفاده میکردن. یعنی یکی می رفت توی یه اتاق، کیرشو از اون سوراخه رد می کرد و اون یکی که اینور بود، بدون اینکه بدونه اون ور کیه، می تونست براش ساک بزنه.
خیلی آدم ها عجیب نگاه می کردن و انگار نمی تونستن راحت به کسی بگن چی میخوان و بیرون پلی روم، همشونو حوله شون را دورشون نگه داشته بودن. داشتم راه می رفتم تا ببینم که میتونم کسی را پیدا کنم دیدم یه اقای کانادایی سن بالای چهارشونه، کیرشو از بین حوله داده بیرون و داره بالا و پایینش می کنه. کیرش هم خیلی خوب بود :) و من از اونجایی که درینک کرده بودم و کمتر خجالت می کشیدم، تا رسیدم بهش گفتم دوستداری با هم بازی کنیم که گفت آره. رفتیم دوباره دوش گرفتیم و رفتیم تو اتاق من.
خیلی مرد گرمی بود، تا رفتیم تو اتاق و حوله هامون را برداشتیم، همدیگرو بغل کردیم، چقدر بدنش قوی بود… سینه هاش یک کم مو داشت که سفید بود و کیرش و کیرش. هم کلفت بود، هم سیخ و هم دراز. فکر کنم سیخش را اصلا نمی شد ساک زد یعنی تو دهن جا نمی شد.
موقعی که بغلش کردم یه لحظه یاد مدیرم افتادم و به عشق اون یه کم بیشتر خودم را بهش چسبوندم.
بعدش بعش گفتم ماساژ دوست داری که خیلی استقبال کرد. داشتم کمرشو می مالیدم، کونش را هم داد بالا، با انگشتم با کون و پروستاتش ور رفتم و بعدش با کیرش ور رفتم. همزمان کیرشو می مالوندم، کیر سکسی شو و با کونش ور می رفتم که آبش اومد :) گفت ببخشید نمیخواستم بیام اما من راضی بودم.
بایسکشوال گی سن بالا
سلام، پابلو هستم (اسم مستعار) اینجا می خوام داستان های جنسی و سکسی خودم، مربوط به قسمت علاقه مندی ام به همجنسم، یعنی مردها، را بنویسم.
من بایسکشوال هستم، یعنی هم به زنها علاقه دارم و هم به مردها و از سکس با هر دو لذت میبرم. سعی می کنم حس خودم را در شرایطی که برام پیش اومده بود بیان کنم.
تو ایران که بودم، خیلی به بعضی تیپ ها و مردها، مخصوصا سن بالاها توجه میکردم. همیشه سعی میکردم لای پاشون را نگاه کنم، ببینم چه خبره :)
یه مدیر داشتم که با هم خیلی خوب بودیم، درینک می کردیم و وقتی بیرون همدیگرو میدیدیم با هم روبوسی می کردیم، خیلی دوسش داشتم و خیلی دوست داشتم باهاش وقت بگذرونم، خیلی هم آدم حسابی بود. یه بار دوتایی رفتیم مسافرت خارج از کشور، تو اتاق همش به این فکر بودم که چطوری می تونم بهش نزدیک تر بشم. اگر تجربه الانم را داشتم، مستقیم بهش می گفتم چی میخوام… یه یار با هم رفتیم بار، خیلی درینک کردم و بعد که برگشتیم، من را برد خوابوند تو وان حموم، که بهتر بشم. تو حالت مستی بهش چند بار گفتم بیا تو هم، که نیومد… نشد
بعد که اومدم کانادا، می دونستم دیگه نمی تونم ببینمش و سعی کردم یه راه دیگه ای برای این حسم پیدا کنم. متوجه شدم تو شهری که زندگی میکنم، دو تا حمام گی هست که مردها میان برای اینکه بتونن با همجنسشون رابطه داشته باشن. خیلی خوب بود همونی بود که میخواستم… اولین بار که میخواستم برم، کلی از قبلش برنامه ریزی کردم، به خودم رسیدم، مسواک و دهان شویه و یه کمی هم درینک. البته این جور جاها درینک کردن یا مست رفتن توشون مجاز نیست و باید خیلی کم باشه. این یکی خیلی نزدیک به محل کارم بودم. رفتم تا دم درش، چند بار با ماشین از جلوش رد شدم و یه حسی بهم می گفت برو تو برو تو… تردید داشتم. سایتشون را دوباره چک کردم، دیدم تمشون اینکه محیط را خیلی تاریک می کنن که آدم ها راحت باشن، زنگ زدم ازشون همین را پرسیدم. نمی دونم چرا زنگ زدم و نمی دونم که چرا باز نرفتم. همین الان هم یادمه چه دلهره ای داشتم… نشد
چند روز بعد تصمیم گرفتم برم اون گی حمام دورتره. تم اونها برای یک شب تو هفته یه چیزایی تو مایه های سافت سکس خودمون بود و اینکه اطلاعات تو برای ورود تو سیستم شون ثبت نمی کردن، به نظر خیلی ایده ال بود (که البته هنوزم خوبه). حدود نیم ساعت رانندگی بود، بعد که رسیدم تو پارکینگ، درینک کردم که حداقل دیگه خجالتی نباشم و بتونم برم تو. یک آبجو خوردم با یه شات کوچیک ویسکی. خوب بود خیلی و بعد بالاخره تونستم برم تو. موقع ورود بهم دو تا حوله داد، دوتا کاندوم و دوتا لابریکنت. برای خودم یه اتاق با تی وی گرفتم و بعد از اینکه لخت شدم و حوله را پیچیدم دور خودم اومدم بیرون که دوش بگیرم. دوش ها روبروی اتاق ها بود با چند تا پله بالاتر و یه دیوار کوتاه بینش. پشت دوش دستشویی بود، و سمت راست دوش، سونای بخار. حس خوبی داشت وقتی داشتم بدون شرت جلوی بقیع دوش می گرفتم :) سمت چپ تو راهروی اصلی، پلی روم بود. رفتم توش، داشتم کشف میکردم چیزهای جدیدی. تاریک بود، یه چند نفر داشتن تو ردیف بالا با هم بازی می کردن. طوری طراحی کرده بودن که اگر کسی می رفت ردیف بالا، کسی که پایین بود می تونیست راحت کیرشو ساک بزنه. تو هم ردیف پایین دو تا اتاق بود که به عنوان گلوری هول ازش استفاده میکردن. یعنی یکی می رفت توی یه اتاق، کیرشو از اون سوراخه رد می کرد و اون یکی که اینور بود، بدون اینکه بدونه اون ور کیه، می تونست براش ساک بزنه.
خیلی آدم ها عجیب نگاه می کردن و انگار نمی تونستن راحت به کسی بگن چی میخوان و بیرون پلی روم، همشونو حوله شون را دورشون نگه داشته بودن. داشتم راه می رفتم تا ببینم که میتونم کسی را پیدا کنم دیدم یه اقای کانادایی سن بالای چهارشونه، کیرشو از بین حوله داده بیرون و داره بالا و پایینش می کنه. کیرش هم خیلی خوب بود :) و من از اونجایی که درینک کرده بودم و کمتر خجالت می کشیدم، تا رسیدم بهش گفتم دوستداری با هم بازی کنیم که گفت آره. رفتیم دوباره دوش گرفتیم و رفتیم تو اتاق من.
خیلی مرد گرمی بود، تا رفتیم تو اتاق و حوله هامون را برداشتیم، همدیگرو بغل کردیم، چقدر بدنش قوی بود… سینه هاش یک کم مو داشت که سفید بود و کیرش و کیرش. هم کلفت بود، هم سیخ و هم دراز. فکر کنم سیخش را اصلا نمی شد ساک زد یعنی تو دهن جا نمی شد.
موقعی که بغلش کردم یه لحظه یاد مدیرم افتادم و به عشق اون یه کم بیشتر خودم را بهش چسبوندم.
بعدش بعش گفتم ماساژ دوست داری که خیلی استقبال کرد. داشتم کمرشو می مالیدم، کونش را هم داد بالا، با انگشتم با کون و پروستاتش ور رفتم و بعدش با کیرش ور رفتم. همزمان کیرشو می مالوندم، کیر سکسی شو و با کونش ور می رفتم که آبش اومد :) گفت ببخشید نمیخواستم بیام اما من راضی بودم.
داشتم با یه مرد سن بالای خوش هیکل کیر گنده ور می رفتم و آبشو آورده بودم. بعد یه کم با هم حرف زدیم و از خودمون گفتیم. و بعد گفتم بیا بریم دوباره دوش بگیریم. رفتیم همدیگرو شستیم و برگشتیم. و این دفعه نشت رو تخت و من براش شروع کردم ساک زدن. کیرش دیگه اونقدر سیخ نبود و میشد خوردش :) خیلی خوشمزه بود، حسم خیلی خوب بود. گفتم کاش اون روز، توی اون وان حموم اون اتفاق میوفتاد…
یه کم که ساک زدم براش، دراز کشید و این دفعه یه کم لابریکنت زدم براش و شروع کردم کیر و پروستاتشو مالوندم و نوک سینه هاشو خوردم. خیلی حال میداد به خودم. کیرم سیخ سیخ شده بود و اون هم داشت با دستش کیرم را میمالید. از پوزیشنش هم خیلی راضی بود و بهم گفت خیلی حرفه ایی، که نبودم البته و فقط داشتم حال می کردم. تو همین حین گفت داره آبم میاد و منم بیشتر ادامه دادم و آبش را ریختم روی شکم و پای خودش و بعد یه کم استراحت کردن پا شد و خودش را پاک کرد. داشت که می رفت، دوباره همدیگرو را بغل کردیم، یک کم طولانی تر…
حس های متفاوتی داشتم، حس قدرت بدن یه مرد، حس گرم بودن بغلش، حس آزادی، حس اینکه تونستم به چیزی که تو فکرم بود برسم و ازش راضی بودم… شده بود
(بعد که ایشون رفت، من چون هنوز آبم نیومده بود موندم و اتفاق های جالبی افتاد که بعدا می نویسم)
مخلصم
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
یه کم که ساک زدم براش، دراز کشید و این دفعه یه کم لابریکنت زدم براش و شروع کردم کیر و پروستاتشو مالوندم و نوک سینه هاشو خوردم. خیلی حال میداد به خودم. کیرم سیخ سیخ شده بود و اون هم داشت با دستش کیرم را میمالید. از پوزیشنش هم خیلی راضی بود و بهم گفت خیلی حرفه ایی، که نبودم البته و فقط داشتم حال می کردم. تو همین حین گفت داره آبم میاد و منم بیشتر ادامه دادم و آبش را ریختم روی شکم و پای خودش و بعد یه کم استراحت کردن پا شد و خودش را پاک کرد. داشت که می رفت، دوباره همدیگرو را بغل کردیم، یک کم طولانی تر…
حس های متفاوتی داشتم، حس قدرت بدن یه مرد، حس گرم بودن بغلش، حس آزادی، حس اینکه تونستم به چیزی که تو فکرم بود برسم و ازش راضی بودم… شده بود
(بعد که ایشون رفت، من چون هنوز آبم نیومده بود موندم و اتفاق های جالبی افتاد که بعدا می نویسم)
مخلصم
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک شروع ناب
زن میانسال زن همسایه
در ورودی قسمت زنانه رو کمی باز کردم و از لای در صدا زدم: ببخشید میشه ناهید خانم رو صدا کنید! +سعید جان بیا تو، کسی نیست! بر خلاف تصورم پشت در، راهرویی بود که به سالن اصلی منتهی میشد. درست میگفت کسی نبود اما با دیدن خودش توی این تیپ و استایل، جوری شوکه شدم که فراموش کردم برای چی اومدهام! باور کردنی نبود، ولی به حدی سکسی و تحریک کننده بود که تمام تصاویر قبلش رو شُست و از دیدنش هنگ کرده بودم. دست خودم نبود، هاج و واج یک نگاه از سر تا پا بهش انداختم و بصورت وا رفته گفتم: به به، تبریک میگم عروس خانم! چه کردی با خودت ماشالله، خوشگل، جذاب، سکسی! در حالیکه فکر میکرد شوخی میکنم و میخندید، دوباره کنجکاوانه سرتاپاش رو براندازی کردم. خوب طبیعی بود که برای عروسی تنها دخترش سنگ تمام بذاره و اینجور به خودش برسه ولی من نمیتونستم این تغییر یهوییه صد و هشتاد درجهای رو هضم کنم، پس تعجبی نداشت که شوکه باشم! آرایش خاص موها و صورت، پیراهن اندامی یشمی رنگی که با وجود بلند بودن اما بدون آستین و تا روی سینهاش بود و قسمت بالا تنه کاملا لخت بود! همون یک وجب لختی بالا تنه به تنهایی آنقدر برام شهوتناک و تحریک آمیز بود که نتوانم مقاومت کنم، اما انحنای بدن، برجستگی سینهها و باسنش که بخاطر اندامی بودن پیراهن، بیشتر خودنمایی میکرد، هم به کمکشون اومده و قیامتی به پا کرده بودند. با صداش به خودم اومدم: خدا بگم چکارت کنه! تو دست برنمیداری از اذیت کردن؟ نگاهم رو که روی سینه مرمرینش قفل بود، برداشتم و زل زدم توی چشماش: نه جدی میگم به خدا، این حجم از زیبایی و خوشگلی، خیلی مشکوکه، نکنه خبریه؟! اینبار خنده اش به قهقهه تبدیل شد: نه بابا چرا حرف درمیاری واسم، چه خبریه؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: باور کنید اگر مریم جون رو نمیشناختم فکر میکردم امشب عروس خودتون هستید!
احساس میکردم از اینکه اینجوری هوش از سرم برده و توجه من رو جلب کرده ناراضی نیست، چون هیچ تلاشی برای مخفی کردن یا پرت کردن حواسم نداشت: سعید جان تو هم خیلی خوش تیپ شدی! انشالله عروسی خودت عزیزم!
با وجودی که نمیتونستم چشم ازش بردارم، یهو یک نفر اومد داخل. ناهید ضمن خوشآمد گویی، لبخندی به اون زد و رو به من پرسید: خوب سعید جان چقدر گرفتی؟ تازه یادم اومد برای چی اومدهام، گفتم: آهــاا یک بسته پنج تومانی و دو بسته هم دو تومانی! البته اگر نیاز بود خودم هم یک مقداری ده تومنی دارم! ضمن تشکر پولها رو گرفت، اما قبل از اینکه برگردم سرم رو تا نزدیکی گوشش بردم و آروم گفتم: ناهید جون امشب حتما یک اسپند واسه خودتون دود کنید، خیلی جیگر شدی، کاش مال من…! در حالیکه ناهید بهت زده زل زده بهم، دیگه ادامه ندادم و رفتم به سمت در. دستگیره در رو که کشیدم صدام کرد: سعید! برگشتم بهسمتش: جانم! نوک پنج انگشت دستش رو چسبوند به هم و برد بسمت لبش و بوسید و گرفت به سمت من من! یهو انگار ته دلم خالی شد و خنده سرشار از ذوق روی لبم نشست. قبل از این کسی دیگه سر برسه یا کارم خرابتر بشه رفتم بیرون! با ذهنی مشوش برگشتم توی سالن، ولی رسما چیزی از مراسم نمیفهمیدم. ناهید خانم و مریم دخترش هفت سالی بود که به محله اومده بودند وکوچه بالایی ساکن شدند. راستش نمیدونم چطور با مامان عیاق شد و پاش به خونه ما باز شد ولی بعد از مدتی رابطهشون اونقدرگرم شد که اکثر روزها وقتشون رو با هم سر میکردند. خوب طبیعتا توی این رفت و آمدها رابطه منم باهاشون خوب بود، البته یک رابطه خانوادگی و معمولی. بعد از هفت سال اینقدر توی خونهها رفت و آمد داشتیم که همسایهها فکر میکردند فامیل هستیم. ناهید خانم مذهبی یا روگیر نبود اما همیشه پوشیده و یا گاهی هم چادر به سر داشت و در طول این سالها چیزی ازش ندیده بودم. با مریم خیلی شوخی و کلکل میکردم ولی ناهید هم گاهی بی نصیب نمیموند! با اتمام دانشگاه مریم یک نفر اومد خواستگاریش و بالاخره بعد از یکسال نامزدی، اونشب عروسیش بود. از بین همسایهها و اهل محل فقط ما دعوت بودیم که خیلی هم عجیب نبود، چون تنها با ما در ارتباط بودند. چند روز قبل از عروسی، ناهیدگفت که پول نو براش بگیرم، منتهی وقتی به تالار رسیدیم یادم رفت بدم مامان براش ببره و در اصل رفته بودم که پول ها رو به دستش برسونم! با هزار فکر و خیال شب رو به آخر رسوندیم و عروس و داماد رو هم تا دم خونهشون رسوندیم و برگشتیم. راستش با وجود تحریک شدن و وسوسه های ذهنی که دست از سرم برنمیداشت نمیخواستم اعتماد و احترامی که بینمون بود رو نابود کنم! پس سعیم بر این بود که اونشب رو فراموش کنم و باز هم به روال سابق برگردم. ناهید تا یک هفته بعد از عروسی آفتابی نشد و سرگرم بود. شنبه هفته بعد غروب که رفتم خونه، با همون تیپ سابقش پیش مامان بود! طب
زن میانسال زن همسایه
در ورودی قسمت زنانه رو کمی باز کردم و از لای در صدا زدم: ببخشید میشه ناهید خانم رو صدا کنید! +سعید جان بیا تو، کسی نیست! بر خلاف تصورم پشت در، راهرویی بود که به سالن اصلی منتهی میشد. درست میگفت کسی نبود اما با دیدن خودش توی این تیپ و استایل، جوری شوکه شدم که فراموش کردم برای چی اومدهام! باور کردنی نبود، ولی به حدی سکسی و تحریک کننده بود که تمام تصاویر قبلش رو شُست و از دیدنش هنگ کرده بودم. دست خودم نبود، هاج و واج یک نگاه از سر تا پا بهش انداختم و بصورت وا رفته گفتم: به به، تبریک میگم عروس خانم! چه کردی با خودت ماشالله، خوشگل، جذاب، سکسی! در حالیکه فکر میکرد شوخی میکنم و میخندید، دوباره کنجکاوانه سرتاپاش رو براندازی کردم. خوب طبیعی بود که برای عروسی تنها دخترش سنگ تمام بذاره و اینجور به خودش برسه ولی من نمیتونستم این تغییر یهوییه صد و هشتاد درجهای رو هضم کنم، پس تعجبی نداشت که شوکه باشم! آرایش خاص موها و صورت، پیراهن اندامی یشمی رنگی که با وجود بلند بودن اما بدون آستین و تا روی سینهاش بود و قسمت بالا تنه کاملا لخت بود! همون یک وجب لختی بالا تنه به تنهایی آنقدر برام شهوتناک و تحریک آمیز بود که نتوانم مقاومت کنم، اما انحنای بدن، برجستگی سینهها و باسنش که بخاطر اندامی بودن پیراهن، بیشتر خودنمایی میکرد، هم به کمکشون اومده و قیامتی به پا کرده بودند. با صداش به خودم اومدم: خدا بگم چکارت کنه! تو دست برنمیداری از اذیت کردن؟ نگاهم رو که روی سینه مرمرینش قفل بود، برداشتم و زل زدم توی چشماش: نه جدی میگم به خدا، این حجم از زیبایی و خوشگلی، خیلی مشکوکه، نکنه خبریه؟! اینبار خنده اش به قهقهه تبدیل شد: نه بابا چرا حرف درمیاری واسم، چه خبریه؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: باور کنید اگر مریم جون رو نمیشناختم فکر میکردم امشب عروس خودتون هستید!
احساس میکردم از اینکه اینجوری هوش از سرم برده و توجه من رو جلب کرده ناراضی نیست، چون هیچ تلاشی برای مخفی کردن یا پرت کردن حواسم نداشت: سعید جان تو هم خیلی خوش تیپ شدی! انشالله عروسی خودت عزیزم!
با وجودی که نمیتونستم چشم ازش بردارم، یهو یک نفر اومد داخل. ناهید ضمن خوشآمد گویی، لبخندی به اون زد و رو به من پرسید: خوب سعید جان چقدر گرفتی؟ تازه یادم اومد برای چی اومدهام، گفتم: آهــاا یک بسته پنج تومانی و دو بسته هم دو تومانی! البته اگر نیاز بود خودم هم یک مقداری ده تومنی دارم! ضمن تشکر پولها رو گرفت، اما قبل از اینکه برگردم سرم رو تا نزدیکی گوشش بردم و آروم گفتم: ناهید جون امشب حتما یک اسپند واسه خودتون دود کنید، خیلی جیگر شدی، کاش مال من…! در حالیکه ناهید بهت زده زل زده بهم، دیگه ادامه ندادم و رفتم به سمت در. دستگیره در رو که کشیدم صدام کرد: سعید! برگشتم بهسمتش: جانم! نوک پنج انگشت دستش رو چسبوند به هم و برد بسمت لبش و بوسید و گرفت به سمت من من! یهو انگار ته دلم خالی شد و خنده سرشار از ذوق روی لبم نشست. قبل از این کسی دیگه سر برسه یا کارم خرابتر بشه رفتم بیرون! با ذهنی مشوش برگشتم توی سالن، ولی رسما چیزی از مراسم نمیفهمیدم. ناهید خانم و مریم دخترش هفت سالی بود که به محله اومده بودند وکوچه بالایی ساکن شدند. راستش نمیدونم چطور با مامان عیاق شد و پاش به خونه ما باز شد ولی بعد از مدتی رابطهشون اونقدرگرم شد که اکثر روزها وقتشون رو با هم سر میکردند. خوب طبیعتا توی این رفت و آمدها رابطه منم باهاشون خوب بود، البته یک رابطه خانوادگی و معمولی. بعد از هفت سال اینقدر توی خونهها رفت و آمد داشتیم که همسایهها فکر میکردند فامیل هستیم. ناهید خانم مذهبی یا روگیر نبود اما همیشه پوشیده و یا گاهی هم چادر به سر داشت و در طول این سالها چیزی ازش ندیده بودم. با مریم خیلی شوخی و کلکل میکردم ولی ناهید هم گاهی بی نصیب نمیموند! با اتمام دانشگاه مریم یک نفر اومد خواستگاریش و بالاخره بعد از یکسال نامزدی، اونشب عروسیش بود. از بین همسایهها و اهل محل فقط ما دعوت بودیم که خیلی هم عجیب نبود، چون تنها با ما در ارتباط بودند. چند روز قبل از عروسی، ناهیدگفت که پول نو براش بگیرم، منتهی وقتی به تالار رسیدیم یادم رفت بدم مامان براش ببره و در اصل رفته بودم که پول ها رو به دستش برسونم! با هزار فکر و خیال شب رو به آخر رسوندیم و عروس و داماد رو هم تا دم خونهشون رسوندیم و برگشتیم. راستش با وجود تحریک شدن و وسوسه های ذهنی که دست از سرم برنمیداشت نمیخواستم اعتماد و احترامی که بینمون بود رو نابود کنم! پس سعیم بر این بود که اونشب رو فراموش کنم و باز هم به روال سابق برگردم. ناهید تا یک هفته بعد از عروسی آفتابی نشد و سرگرم بود. شنبه هفته بعد غروب که رفتم خونه، با همون تیپ سابقش پیش مامان بود! طب
ق عادت که معمولا باهاش شوخی میکردم، سلامی دادم و گفتم: به به ناهید خانم! چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد؟! من که دیگه فکر میکردم ما رو گول زدی و اونشب عروسی خودت بوده! در حالی که میخندید: عزیزم نوبتی هم باشه نوبت خودته که داماد بشی! چند دقیقهای به شوخی و احوالپرسی از مریم و زندگیش گذشت و با وجود اصرار مامان برای شام قبول نکرد و رفت. دو ماهی از عروسی گذشته بود و منم تقریبا فراموش کرده بودم، ولی چند وقتی بود که احساس میکردم ناهید گاهی به عمد شیطنتهایی میکنه. اوایل سعی داشتم به خودم بقبولانم که اشتباه کردهام و اثرات فکرای منفی منه، ولی نه، اینطور نبود. نه تنها دیگه مثل سابق سعی بر پوشاندن خودش نداشت، بلکه گاهی مخصوصا دور از چشم مامان بدن نمایی و یک جورایی دلبری میکرد. میان شک و تردید من در مورد رفتارش، بالاخره بعد از چندین بار حرکات نصفه و نیمه یک روز عصر که اومده بود، زمانی که مامان توی آشپزخونه و دستش بند بود، ناهید به بهانه رفتن به آشپزخونه از جاش بلند شد ولی چادرش سُر خورد و افتاد روی زمین. خوب پیش میاد، اما اتفاق اصلی در زیر چادر و رفتار بعدش بود، تاپ آستین حلقهای و شلوارک تنگ اسپرتی که به تن داشت و علاوه بر دستها و گردن، از زانو به پایین هم لخت بود! بازهم برجستگی سینه درشت و باسن و پوست سفید دست و پاهای تقریبا تپلش نگاهم رو به سمت خودش کشید و هرچقدر تلاش کردم نتونستم حواسم رو پرت کنم یا نادیده بگیرم. با دهنی نیمه باز چشمام روی بدن و اندامش قفل شد! اما میان بهت و گیجی من، انگار ناهید عجلهای نداشت و همراه با لبخند شیطانی و کمی عشوه چند ثانیهای لفتش داد تا بالاخره با برداشتن و کشیدن روی سرش رفت به سمت آشپزخونه! همراه مامان برگشت. نیم ساعتی نشست و در حالیکه هنوز گیج بودم، خداحافظی کرد و رفت. دیگه شک نداشتم که به عمد این کار رو کرد، اما من باید چکار میکردم؟ شاید فقط داره سربهسر من میذاره و قصدش اذیت کردنه وگرنه این همه سال چرا هیچ حرکتی نکرده؟
لابهلای بلبشوی ذهنی من، مامان تصمیم گرفت مریم و سیاوش رو پاگشا کنه! حین صحبتاشون در مورد شام، ناهید گفت: مریم همیشه از جوجه کبابهای سعید تعریف میکنه! مامان هم سریع پی حرف رو گرفت و گفت: خوب درست میکنه! چند دقیقهای به شوخی نق زدم و با ناهید کلکل کردیم ولی در نهایت تصمیم بر این شده همون بساط جوجه رو راه بندازیم.
مهمونا رسیدند و وقت شام شد. حین درست کردن، مریم و سیاوش چند دقیقهای اومدند پیشم ولی به بهانه بوی دود گرفتن لباساشون، فرستادمشون داخل اما چند دقیقه بعد ناهید مثلا به بهونه اینکه ببینه کمک نیاز دارم یا نه اومد توی حیاط. همینطور که من سرگرم باد زدن و چرخوندن جوجهها بودم،اومد بالای سرم: بهبه، چه بویی! حسابی به زحمت افتادی، انشالله بتونیم جبران کنیم! نه بابا چه زحمتی ! با کمی مکث میگم جوجه خالی خالی اصلا مزه نمیده! نگاهی بهش انداختم: چرا خالی، مگه برنج نیست؟ خنده کنان یکی زد پس کلهام: منظورم نوشیدنیه! یک چیزی که کنارش سرمون گرم بشه! متعجب نگاهش کردم، اولین بار بود که در مورد نوشیدنی صحبت میکرد، اونم با این صراحت! البته توی خونه داشتم ولی با تردید گفتم: مگه تو هم میخوری؟ پس چرا زودتر نگفتی تا بگیرم؟ نگاهی به خونه انداخت: خیلی وقته نخوردم! الان که نمیشه، حاج خانم بدش میاد. جلوی بچه ها هم نمیخوام بخورم! مثل اوسکولا داشتم حرفش رو تجزیه تحلیل میکردم، حاج خانم که بدش میاد جلوی بچه ها هم که نمیشه، پس میمونه من و ناهید! از خنگ بودن خودم خنده ام گرفت! آخه تا این حد خنگ بودنم نوبره به خدا! طرف آشکارا داره نخ میده بعد من دارم چرتکه میندازم!
تا ساعت دوازده نشستند و شب با شوخی و خنده و شادی تموم شد و مهمونا رفتند و ما هم خوابیدیم.
صبح جمعه که از بهشت زهرا برمیگشتیم، مامان گفت بریم سری به دایی بزنیم. رفتیم ولی دایی و زندایی گیر دادند ناهار بمونید. حوصله نداشتم و گفتم من کار دارم. رو به مامان گفتم اگر دوست داری بمون عصر میام دنبالت. ولی باز دایی به جای مامان جواب داد: دوست داری چیه؟ بذار بمونه خودم میارمش! چرخی توی خیابونا زدم و برگشتم خونه و خوابیدم. با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. ساعت نزدیک یک بود. اولش میخواستم جواب ندم ولی باز گفتم شاید مامان باشه، اما ناهید بود. ضمن سلام و احوالپرسی مرسوم و تشکر بابت شب قبل، سراغ مامان رو گرفت، گفتم خونه داییه! اولش خیال کرد دارم شوخی میکنم ولی وقتی دید نه، با تعجب گفت پس چرا دیشب چیزی نگفت؟ گفتم برنامه نداشت. صبح که از بهشت زهرا میاومدیم رفتیم سر بزنیم دایی نگهش داشت. در حالی که اون داشت می گفت پس چرا تو نموندی؟ یهو توی ذهنم جرقهای زده شد و یاد حرفای دیشب ناهید افتادم و موضوع نوشیدنی! شاید امروز بشه کاری کرد. پرسیدم: مریم چکار میکنه، هنوز خو
لابهلای بلبشوی ذهنی من، مامان تصمیم گرفت مریم و سیاوش رو پاگشا کنه! حین صحبتاشون در مورد شام، ناهید گفت: مریم همیشه از جوجه کبابهای سعید تعریف میکنه! مامان هم سریع پی حرف رو گرفت و گفت: خوب درست میکنه! چند دقیقهای به شوخی نق زدم و با ناهید کلکل کردیم ولی در نهایت تصمیم بر این شده همون بساط جوجه رو راه بندازیم.
مهمونا رسیدند و وقت شام شد. حین درست کردن، مریم و سیاوش چند دقیقهای اومدند پیشم ولی به بهانه بوی دود گرفتن لباساشون، فرستادمشون داخل اما چند دقیقه بعد ناهید مثلا به بهونه اینکه ببینه کمک نیاز دارم یا نه اومد توی حیاط. همینطور که من سرگرم باد زدن و چرخوندن جوجهها بودم،اومد بالای سرم: بهبه، چه بویی! حسابی به زحمت افتادی، انشالله بتونیم جبران کنیم! نه بابا چه زحمتی ! با کمی مکث میگم جوجه خالی خالی اصلا مزه نمیده! نگاهی بهش انداختم: چرا خالی، مگه برنج نیست؟ خنده کنان یکی زد پس کلهام: منظورم نوشیدنیه! یک چیزی که کنارش سرمون گرم بشه! متعجب نگاهش کردم، اولین بار بود که در مورد نوشیدنی صحبت میکرد، اونم با این صراحت! البته توی خونه داشتم ولی با تردید گفتم: مگه تو هم میخوری؟ پس چرا زودتر نگفتی تا بگیرم؟ نگاهی به خونه انداخت: خیلی وقته نخوردم! الان که نمیشه، حاج خانم بدش میاد. جلوی بچه ها هم نمیخوام بخورم! مثل اوسکولا داشتم حرفش رو تجزیه تحلیل میکردم، حاج خانم که بدش میاد جلوی بچه ها هم که نمیشه، پس میمونه من و ناهید! از خنگ بودن خودم خنده ام گرفت! آخه تا این حد خنگ بودنم نوبره به خدا! طرف آشکارا داره نخ میده بعد من دارم چرتکه میندازم!
تا ساعت دوازده نشستند و شب با شوخی و خنده و شادی تموم شد و مهمونا رفتند و ما هم خوابیدیم.
صبح جمعه که از بهشت زهرا برمیگشتیم، مامان گفت بریم سری به دایی بزنیم. رفتیم ولی دایی و زندایی گیر دادند ناهار بمونید. حوصله نداشتم و گفتم من کار دارم. رو به مامان گفتم اگر دوست داری بمون عصر میام دنبالت. ولی باز دایی به جای مامان جواب داد: دوست داری چیه؟ بذار بمونه خودم میارمش! چرخی توی خیابونا زدم و برگشتم خونه و خوابیدم. با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. ساعت نزدیک یک بود. اولش میخواستم جواب ندم ولی باز گفتم شاید مامان باشه، اما ناهید بود. ضمن سلام و احوالپرسی مرسوم و تشکر بابت شب قبل، سراغ مامان رو گرفت، گفتم خونه داییه! اولش خیال کرد دارم شوخی میکنم ولی وقتی دید نه، با تعجب گفت پس چرا دیشب چیزی نگفت؟ گفتم برنامه نداشت. صبح که از بهشت زهرا میاومدیم رفتیم سر بزنیم دایی نگهش داشت. در حالی که اون داشت می گفت پس چرا تو نموندی؟ یهو توی ذهنم جرقهای زده شد و یاد حرفای دیشب ناهید افتادم و موضوع نوشیدنی! شاید امروز بشه کاری کرد. پرسیدم: مریم چکار میکنه، هنوز خو
ابه؟
نه بابا، سیاوش کار داشت ساعت ده رفتند!
جون گرفتن کیرم رو کامل حس کردم و بی اختیار دستم رفت توی شلوارم کیرم رو سفت گرفتم توی دستم و گفتم: پس تو هم تنهایی، ناهار خوردی؟
نه هنوز! خوب حالا که تنهایی پاشو بیا اینجا یک چیزی میخوریم! انگار دستم رو خوند! همراه با پوزخند: نه مرسی، یک چیزی درست میکنم! با لحنی جدی گفتم: تعارف میکنی؟ غذا که از دیشب زیاد مونده، گرم میکنیم میخوریم. زیرکانه پرسید: حاج خانم کی میاد؟ فشاری به کیرم دادم و گفتم بعید میدونم قبل از شش بیاد، چکار به مامان داری زود بیا مُردیم از گرسنگی! با کمی ناز و تعارف الکی، باشه! خوب وقت کمی داریم تا ناهید خانم برسه. به سرعت شیشه ودکا رو از زیر تختم بیرون کشیدم و گذاشتم توی فریزر و رفتم دوشی گرفتم. برای اطمینان تماسی با خونه دایی گرفتم که ببینم کی برم دنبال مامان، اما به جای مامان صدای بلند دایی به وضوح شنیده شد: سعید فردا خودم میارمش! کمی تعارف کردم ولی خوب روی حرف خان دایی که نمیشه حرف زد! به عمد فقط یکه شلوارک رو پوشیدم و سری به یخچال و قابلمه غذا ها زدم. غذا بود و لی به سرم زد برم کتف و بال آماده بگیرم. نیم ساعتی طول کشید ولی بالاخره صدای زنگ بلند شد. در رو زدم و مثلا رفتم در یخچال! همزمان با باز شدن در خونه صدای سلامش اومد! از همون توی یخچال گفتم: سلام ناهید جون خوش اومدی! با کمی مکث بلند شدم سرپا، با دیدن وضعم، لبخندی زد: راحتی؟ نگاهی به خودم انداختم و مثلا تازه متوجه شدهام: ای وای شرمنده یادم رفت تیشرت بپوشم! خنده کنان اومد به سمت آشپز خونه: پس کو، چرا چیزی بیرون نذاشتی؟ ناهید جون تا تو یک ماست و خیار آماده کنی من ترتیب غذا رو میدم! با تعجب گفت میخوای درست کنی؟ گفتم نه سر خیابون میگیرم و میام. گفت این همه غذا دیشب موند گرم میکنیم! همراه با لبخند لپش رو نیشگون کوچیکی گرفتم و بدون جواب دادن رفتم لباس پوشیدم. تا قبل از بیرون رفتن چندبار تکرار کرد همینا رو میخوریم ولی گوش ندادم و رفتم بیرون. وقتی که برگشتم چادر رو برداشته بود. تیشرت و ساپورت تنگی که با اشکال نا منظم هندسی منقش بود به تن داشت و موهاش هم پشت سرش آویزون بود و یک آرایش ملایم رو صورتش. خوب پس میدونه برای چی اومده وسایل رو گذاشتم روی میز و و رفتم دوباره با همون شلوارک برگشتم! نگاهی بهم کرد وخنده کنان پرسید: بازم یادت رفت تیشرت بپوشی؟ منم خنده کنان گفتم: مگه تو هوش و حواس واسه آدم میذاری! ضمن خنده و شوخی میز رو آماده کردیم و نشستم روبروش و گفتم: ناهید جون دیگه اگر چیزی کم وکسر است به بزرگی خودتون ببخشید! در حالی که نگاهش فریاد میزد: خودتی دادش! زل زده بود بهم! متعجب نگاهی به ناهید بعد هم به خودم انداختم وگفتم: خوب اگر معذبی برم تیشرت بپوشم! زد زیر خنده : الان زیتون،چیپس و ماست و خیار آوردی که فقط جوجه بخوری؟ خنده ام گرفت! راست میگفت اصل کاری رو یادم رفت! برای اون کمی بیشتر از خودم ریختم. زل زدم تو چشماش و لیوان رو بردم به سمتش وگفتم : به سلامتی چشمای خوشگلت! همراه با عشوه و ناز، لیوانش رو زد به لیوانم: نوش وکمی مزه کرد! ناهار رو نیمساعتی طولش دادیم و حین خوردن چشم ازش برنمیداشتم و هرزگاهی لبخندی بهش میزدم. ته مونه لیوانش رو سر کشید و رفت روی مبل نشست. و قتی که داشت میرفت به سمت مبل، از حالت چشماش و نو رفتنش معلوم بود که داره اثر میکنه. تا من آشپزخونه رو مرتب کنم سرش رو تکیه داد به تکیهگاه مبل و لبخند به لب چشماش رو بسته بود. مدتی خودم رو توی آشپزخونه سرگرم کرده تا با حس خوبش حال کنه و کمی غذاش هضم بشه! +سعید، عجب چیزیه، دست و پام داره مورمور میشه! رفتم ببیرون وکنار مبلش ایستادم . با کشیدن سرش به سمت خودم صورتش رو چسبوندم به شکمم! نیمنگاهی به بالا کرد و با لوس کردن خودش: سعید ولم کن، حس خوبی دارم! بدون توجه به حرفش دوتا دستم رو گذاشم روی سرش و مشغول نوازشش شدم. برخورد نفسهاش به شکمم و گرمی صورتش باعث شد کیرم هم بیدار و یواش یواش سفت بشه. چند ثانیه نوک انگشتام روی صورت گردن وگوشش حرکت میکرد و سفت و شل شدن پوست رو حس میکردم. با چسبدن کف دستش به شکمم، کیرم ناخواسته تکانی خورد و انگار سفتتر شد. خر کیف از وضع موجود چشمام رو بستم و به خلسه رفتم. دست ناهید شروع به حرکت کرد و یک فضای کوچیک رو نوازش میکرد. ترکیبی از مستی و شهوت روحم رو جلا میداد و باعث شد برای چند ثانیه سرش رو به شکمم فشار بدم. ناهید نفس عمیقی کشید و بوسه کوچیکی به بالای کش شلوارکم زد و همزمان دست دیگه اش دور باسنم چرخید. با این حرکتش یک دستم رو از روی سرش رسوندم به روی شونه وگردنش و با کشیدن نوک انگشتام به روی پوستش باعث شدم که ناهید هم بیکار نشینه و با بوسههای ریز و کشیدن لباش به روی شکمم دست بکار بشه. هر لحظه نفسهام عمیقتر میشد و بازی دست
نه بابا، سیاوش کار داشت ساعت ده رفتند!
جون گرفتن کیرم رو کامل حس کردم و بی اختیار دستم رفت توی شلوارم کیرم رو سفت گرفتم توی دستم و گفتم: پس تو هم تنهایی، ناهار خوردی؟
نه هنوز! خوب حالا که تنهایی پاشو بیا اینجا یک چیزی میخوریم! انگار دستم رو خوند! همراه با پوزخند: نه مرسی، یک چیزی درست میکنم! با لحنی جدی گفتم: تعارف میکنی؟ غذا که از دیشب زیاد مونده، گرم میکنیم میخوریم. زیرکانه پرسید: حاج خانم کی میاد؟ فشاری به کیرم دادم و گفتم بعید میدونم قبل از شش بیاد، چکار به مامان داری زود بیا مُردیم از گرسنگی! با کمی ناز و تعارف الکی، باشه! خوب وقت کمی داریم تا ناهید خانم برسه. به سرعت شیشه ودکا رو از زیر تختم بیرون کشیدم و گذاشتم توی فریزر و رفتم دوشی گرفتم. برای اطمینان تماسی با خونه دایی گرفتم که ببینم کی برم دنبال مامان، اما به جای مامان صدای بلند دایی به وضوح شنیده شد: سعید فردا خودم میارمش! کمی تعارف کردم ولی خوب روی حرف خان دایی که نمیشه حرف زد! به عمد فقط یکه شلوارک رو پوشیدم و سری به یخچال و قابلمه غذا ها زدم. غذا بود و لی به سرم زد برم کتف و بال آماده بگیرم. نیم ساعتی طول کشید ولی بالاخره صدای زنگ بلند شد. در رو زدم و مثلا رفتم در یخچال! همزمان با باز شدن در خونه صدای سلامش اومد! از همون توی یخچال گفتم: سلام ناهید جون خوش اومدی! با کمی مکث بلند شدم سرپا، با دیدن وضعم، لبخندی زد: راحتی؟ نگاهی به خودم انداختم و مثلا تازه متوجه شدهام: ای وای شرمنده یادم رفت تیشرت بپوشم! خنده کنان اومد به سمت آشپز خونه: پس کو، چرا چیزی بیرون نذاشتی؟ ناهید جون تا تو یک ماست و خیار آماده کنی من ترتیب غذا رو میدم! با تعجب گفت میخوای درست کنی؟ گفتم نه سر خیابون میگیرم و میام. گفت این همه غذا دیشب موند گرم میکنیم! همراه با لبخند لپش رو نیشگون کوچیکی گرفتم و بدون جواب دادن رفتم لباس پوشیدم. تا قبل از بیرون رفتن چندبار تکرار کرد همینا رو میخوریم ولی گوش ندادم و رفتم بیرون. وقتی که برگشتم چادر رو برداشته بود. تیشرت و ساپورت تنگی که با اشکال نا منظم هندسی منقش بود به تن داشت و موهاش هم پشت سرش آویزون بود و یک آرایش ملایم رو صورتش. خوب پس میدونه برای چی اومده وسایل رو گذاشتم روی میز و و رفتم دوباره با همون شلوارک برگشتم! نگاهی بهم کرد وخنده کنان پرسید: بازم یادت رفت تیشرت بپوشی؟ منم خنده کنان گفتم: مگه تو هوش و حواس واسه آدم میذاری! ضمن خنده و شوخی میز رو آماده کردیم و نشستم روبروش و گفتم: ناهید جون دیگه اگر چیزی کم وکسر است به بزرگی خودتون ببخشید! در حالی که نگاهش فریاد میزد: خودتی دادش! زل زده بود بهم! متعجب نگاهی به ناهید بعد هم به خودم انداختم وگفتم: خوب اگر معذبی برم تیشرت بپوشم! زد زیر خنده : الان زیتون،چیپس و ماست و خیار آوردی که فقط جوجه بخوری؟ خنده ام گرفت! راست میگفت اصل کاری رو یادم رفت! برای اون کمی بیشتر از خودم ریختم. زل زدم تو چشماش و لیوان رو بردم به سمتش وگفتم : به سلامتی چشمای خوشگلت! همراه با عشوه و ناز، لیوانش رو زد به لیوانم: نوش وکمی مزه کرد! ناهار رو نیمساعتی طولش دادیم و حین خوردن چشم ازش برنمیداشتم و هرزگاهی لبخندی بهش میزدم. ته مونه لیوانش رو سر کشید و رفت روی مبل نشست. و قتی که داشت میرفت به سمت مبل، از حالت چشماش و نو رفتنش معلوم بود که داره اثر میکنه. تا من آشپزخونه رو مرتب کنم سرش رو تکیه داد به تکیهگاه مبل و لبخند به لب چشماش رو بسته بود. مدتی خودم رو توی آشپزخونه سرگرم کرده تا با حس خوبش حال کنه و کمی غذاش هضم بشه! +سعید، عجب چیزیه، دست و پام داره مورمور میشه! رفتم ببیرون وکنار مبلش ایستادم . با کشیدن سرش به سمت خودم صورتش رو چسبوندم به شکمم! نیمنگاهی به بالا کرد و با لوس کردن خودش: سعید ولم کن، حس خوبی دارم! بدون توجه به حرفش دوتا دستم رو گذاشم روی سرش و مشغول نوازشش شدم. برخورد نفسهاش به شکمم و گرمی صورتش باعث شد کیرم هم بیدار و یواش یواش سفت بشه. چند ثانیه نوک انگشتام روی صورت گردن وگوشش حرکت میکرد و سفت و شل شدن پوست رو حس میکردم. با چسبدن کف دستش به شکمم، کیرم ناخواسته تکانی خورد و انگار سفتتر شد. خر کیف از وضع موجود چشمام رو بستم و به خلسه رفتم. دست ناهید شروع به حرکت کرد و یک فضای کوچیک رو نوازش میکرد. ترکیبی از مستی و شهوت روحم رو جلا میداد و باعث شد برای چند ثانیه سرش رو به شکمم فشار بدم. ناهید نفس عمیقی کشید و بوسه کوچیکی به بالای کش شلوارکم زد و همزمان دست دیگه اش دور باسنم چرخید. با این حرکتش یک دستم رو از روی سرش رسوندم به روی شونه وگردنش و با کشیدن نوک انگشتام به روی پوستش باعث شدم که ناهید هم بیکار نشینه و با بوسههای ریز و کشیدن لباش به روی شکمم دست بکار بشه. هر لحظه نفسهام عمیقتر میشد و بازی دست