رز و سیگار، من
1402/11/28
#سکس_خشن #لز
تو کمد دیواری خودشو پنهون کرده بود. ساعت نزدیک هشت شب بود اما پلیسا خیال نداشتن برن. هر بار که می گفتن بذار داخل خونه رو بگردیم، می گفتم بدون حکم حق ندارین یه قدم جلو بیاین. یکی از مأمورا گفت اگه ریگی به کفشت نبود مشکلی نداشتی زن! حق با اون بود.کفش من پر از ریگی شده بود رها تو زندگیم ول کرده بود.
آخر سر پلیسا رفتن.رها از مخفیگاهش بیرون اومد و تن لاغرش رو روی کاناپه ول کرد. رایحهي بدنش همون بود.همون بوي رز سرد كه همه جوره مي تونستم تشخيصش بدم.نزديک پنجره رفتم.اون احمق ها فکر میکردن منو رها انقد ناشی هستیم که به این زودی لو بریم.
-ممنونم.
+بذار برن بعد تشکر کن!
می دونست سیگار ریه هامو اذیت می کنه اما همیشه دودش می کرد.انکار نمی کنم.استرس داشتم.الان نه، دو روز بعد با حکم میومدن و من نمی تونستم کاری برای رها بکنم.پرسیدم: تا کی می خوای بمونی؟ جواب داد: تا زمانی که برن!
+احمق نشو رها.اینا حتی اگه الان برنم یه نفرو اینجا می ذارن!
-می دونی که من اگه بخوام برم، برام راحت ترین کاره!
پوزخند زد.راست می گفت.پلیسا نمی دونستن که فراریشون کافیه که بخواد! دزدیدن براش آب خوردنه.داد زدم: پس فرار کن! پس گورتو گم کن!
لبخندش محو شد.بهم زل زد.متوجه بود که نگرانیم، برای خودم نیست، برای اونه…اما انگار از آزار دادنم لذت می برد.با صدای دو رگه اش گفت: حالا یه فکری می کنیم، بیا بشین ببینم این مدت چی کارا کردی.
چی کار کردم؟؟ هر روز راهرو بیمارستان هارو می گشتم.سردخانه ها رو می گشتم تا مبادا از نئشگی یه گوشه مرده باشه! با کلافگی کنارش نشستم.از کیفش یه پاکت اسکناس در آورد و جلوم گذاشت.آروم گفت:«برای خرجای من و بعد من». بعد اون؟! حقیقتا هیچ وقت به بعد رها فکر نکرده بودم.احتمالاً خونه ام و شغلم رو عوض می کردم.هر چیزی که منو یاد رها و اون شب نحس می انداخت، دور می ریختم…دیگه بغضم داشت منفجر میشد.سیلی محکمی بهش زدم! با فریاد بهش گفتم: همینقد جنده ای که میای تِر می زنی به زندگی آدم و فک می کنی با پول درست میشه! همینقد جنده و حرومزاده ای!
نگاهش تغییر کرد.جای سیلی رو مالید و با یه حرکت چونه ام رو بین انگشتاش اسیر کرد.از بین دندوناش غرید: جنده تویی که انقد حشرت بالا بود که دنبالم را افتادی تا هر شب بکنمت! دِ آخه نمک به حروم! من اگه نبودم با لاپایی خوردن از مردای اونجا که جنده می شدی!
باز حق با اون بود.به جز بخشی که می گفت دنبالش راه افتادم! اون بود که اول منو می خواست! اون شب که من تو باغ فردوس، باغی که مخصوص پولدارا بود، کار میکردم، اون بود که بعد از نجات دادنم از دست یه پیری، بهم تجاوز کرد! دیگه طاقت دروغ نداشتم! دوباره بهش سیلی زدم! این دفعه چشمامش خونی شدن. نفهمیدم کی اما سریع روم خیمه زد.دستامو بالای سرم قفل کرد.رگای گردنش بیرون زدن.یه نگاه به سینه های شصت و پنج و پوست سفید گردنش انداختم.مثل همیشه تحریک شدم.داد زد: می بینی جنده؟! هنوز بهت دست نزدم خیس کردی!..با یه دست سینه هامو از تو تاپ انداخت بیرون؛ سایزشون هفتاد بود.آروم در گوشم زمزمه کرد: یادت میارم که تو بودی که افتادی دنبالم! اونم چرا!!..اشکم در اومده بود.تقلا می کردم.اما من قد کوتاه پیش قد یک و هفتادش شانسی نداشتم.بلند گفتم که دیگه نمی خوامش! این بار اون بهم سیلی زد.دستامو با جورابای ساق بلندش بست.با شالش هم چشمامو؛ عملاً پاهامم زیرش بودن و توان تکون خوردن نداشتم. همین که انگشتشو لای پام کشید فهمیدم کارم تمومه! عادت نداشت از اونجا شروع کنه! با مارک گذاشتن روی گردن و ترقوهام به كارش ادامه داد.گاهي بوسه هاي عمي
1402/11/28
#سکس_خشن #لز
تو کمد دیواری خودشو پنهون کرده بود. ساعت نزدیک هشت شب بود اما پلیسا خیال نداشتن برن. هر بار که می گفتن بذار داخل خونه رو بگردیم، می گفتم بدون حکم حق ندارین یه قدم جلو بیاین. یکی از مأمورا گفت اگه ریگی به کفشت نبود مشکلی نداشتی زن! حق با اون بود.کفش من پر از ریگی شده بود رها تو زندگیم ول کرده بود.
آخر سر پلیسا رفتن.رها از مخفیگاهش بیرون اومد و تن لاغرش رو روی کاناپه ول کرد. رایحهي بدنش همون بود.همون بوي رز سرد كه همه جوره مي تونستم تشخيصش بدم.نزديک پنجره رفتم.اون احمق ها فکر میکردن منو رها انقد ناشی هستیم که به این زودی لو بریم.
-ممنونم.
+بذار برن بعد تشکر کن!
می دونست سیگار ریه هامو اذیت می کنه اما همیشه دودش می کرد.انکار نمی کنم.استرس داشتم.الان نه، دو روز بعد با حکم میومدن و من نمی تونستم کاری برای رها بکنم.پرسیدم: تا کی می خوای بمونی؟ جواب داد: تا زمانی که برن!
+احمق نشو رها.اینا حتی اگه الان برنم یه نفرو اینجا می ذارن!
-می دونی که من اگه بخوام برم، برام راحت ترین کاره!
پوزخند زد.راست می گفت.پلیسا نمی دونستن که فراریشون کافیه که بخواد! دزدیدن براش آب خوردنه.داد زدم: پس فرار کن! پس گورتو گم کن!
لبخندش محو شد.بهم زل زد.متوجه بود که نگرانیم، برای خودم نیست، برای اونه…اما انگار از آزار دادنم لذت می برد.با صدای دو رگه اش گفت: حالا یه فکری می کنیم، بیا بشین ببینم این مدت چی کارا کردی.
چی کار کردم؟؟ هر روز راهرو بیمارستان هارو می گشتم.سردخانه ها رو می گشتم تا مبادا از نئشگی یه گوشه مرده باشه! با کلافگی کنارش نشستم.از کیفش یه پاکت اسکناس در آورد و جلوم گذاشت.آروم گفت:«برای خرجای من و بعد من». بعد اون؟! حقیقتا هیچ وقت به بعد رها فکر نکرده بودم.احتمالاً خونه ام و شغلم رو عوض می کردم.هر چیزی که منو یاد رها و اون شب نحس می انداخت، دور می ریختم…دیگه بغضم داشت منفجر میشد.سیلی محکمی بهش زدم! با فریاد بهش گفتم: همینقد جنده ای که میای تِر می زنی به زندگی آدم و فک می کنی با پول درست میشه! همینقد جنده و حرومزاده ای!
نگاهش تغییر کرد.جای سیلی رو مالید و با یه حرکت چونه ام رو بین انگشتاش اسیر کرد.از بین دندوناش غرید: جنده تویی که انقد حشرت بالا بود که دنبالم را افتادی تا هر شب بکنمت! دِ آخه نمک به حروم! من اگه نبودم با لاپایی خوردن از مردای اونجا که جنده می شدی!
باز حق با اون بود.به جز بخشی که می گفت دنبالش راه افتادم! اون بود که اول منو می خواست! اون شب که من تو باغ فردوس، باغی که مخصوص پولدارا بود، کار میکردم، اون بود که بعد از نجات دادنم از دست یه پیری، بهم تجاوز کرد! دیگه طاقت دروغ نداشتم! دوباره بهش سیلی زدم! این دفعه چشمامش خونی شدن. نفهمیدم کی اما سریع روم خیمه زد.دستامو بالای سرم قفل کرد.رگای گردنش بیرون زدن.یه نگاه به سینه های شصت و پنج و پوست سفید گردنش انداختم.مثل همیشه تحریک شدم.داد زد: می بینی جنده؟! هنوز بهت دست نزدم خیس کردی!..با یه دست سینه هامو از تو تاپ انداخت بیرون؛ سایزشون هفتاد بود.آروم در گوشم زمزمه کرد: یادت میارم که تو بودی که افتادی دنبالم! اونم چرا!!..اشکم در اومده بود.تقلا می کردم.اما من قد کوتاه پیش قد یک و هفتادش شانسی نداشتم.بلند گفتم که دیگه نمی خوامش! این بار اون بهم سیلی زد.دستامو با جورابای ساق بلندش بست.با شالش هم چشمامو؛ عملاً پاهامم زیرش بودن و توان تکون خوردن نداشتم. همین که انگشتشو لای پام کشید فهمیدم کارم تمومه! عادت نداشت از اونجا شروع کنه! با مارک گذاشتن روی گردن و ترقوهام به كارش ادامه داد.گاهي بوسه هاي عمي
سکس در خوابگاه دخترانه (۱)
1402/12/16
#دانشجویی #خوابگاه #لز
اسم من پریا است و داستان من مربوط به ۲ سال قبل هست که در اولین سال دانشجویی به شیراز رفتم و وارد خوابگاه شدم
۳ تا هم اتاقی داشتم که ۲ تاشون همشهری بودن و یکی دو تا دیگه از دوستاشون هم تو اتاقای دیگه بودن و زیاد رفت و آمد میکردن
یکی از دوستاشون که چند باری به اتاق ما اومده بود و خیلی دختر قدبلند و درشتی بود اسمش الناز بود و خیلی هم مهربون بود و با من هم گرم می گرفت و با هم دوست شده بودیم
همون اوایل هم عضو تیم بسکتبال شده بود و کلا خیلی تو چشم بود و نکته جالب اینجا بود که خودشم زیاد شوخی های فیزیکی میکرد و مثلا بچه ها رو بلند میکرد و میگفت بیاید مچ بندازیم و این حرفا که البته خوب هیچ کس هم حریفش نمیشد
یه مدتی که گذشت دیگه خیلی با هم صمیمی شدیم و یه آخر هفته ای که هم اتاقی هام همه رفته بودن خونه ولی من تو خوابگاه بودم الناز اومد پیشم و شروع کرد به صحبت کردن :
-پریا جون قدت چنده؟
-۱۵۶ سانت
-عه ریزه میزه ی خودمی وزنت چقدره؟
-۵۲ کیلوام تو چی عزیزم؟
-من قدم ۱۸۱ و وزنم حدود ۸۵ کیلوعه
-وای چقدر زیاد
-من خیلی از دخترای کوچیک و تو بغلی خوشم میاد
تو همین حال اومد سمتم و دستمو گرفت و منو بلند کرد و بعد دو تا دستش رو گذاشت زیر بغلم و منو مثل آب خوردن بلند کرد و همینطور منو بالا و پایین میکرد. از این همه زوری که داشت واقعا متعجب شده بودم
بعد منو گذاشت زمین و خودش نشست رو صندلی و منو روی یکی از پاهاش نشوند در واقع من روی یکی از رونای کلفتش مثل یه بچه نشسته بودم. شروع کرد به نوازش کردنم و همزمان حرفای احساسی میزد مثلا میگفت چقدر دنبال فرصت بودم عزیز دلم یا چقدر نازی قشنگم. تو همین حال اومد لبامو ببوسه که من ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم و اومدم بلند شم از روی پاش که منو محکم گرفت و خوب زورم هم طبعا بهش نمیرسید گفت :
-میخواستی فرار کنی؟
-آره آخه این کارا چیه؟
-یعنی میخوای بگی خوشت نمیاد؟
-آخه درست نیست این کار
-کار درست اونیه که من و تو ازش خوشمون بیاد من واقعا تو رو دوست دارم حس میکنم تو هم همچین حسی داری دیگه حرفی نمیمونه
سرمو انداختم پایین و نمیدونستم چی بگم که گفت :
-یه چیزی هم بهت بگم که تو این خوابگاه و بین همه دخترا خیلییییا هستن که دوست دارن با من عشق بازی کنن و یه دقیقه هم که شده تو بغل من باشن همین هم اتاقیات سر من با هم رقابت دارن ولی من از تو خوشم میاد قربونت برم
من هیچی نگفتم و باز ساکت بودم که الناز بلند شد و پیراهنش رو درآورد. وای که چه سینه هایی داشت من سرمو انداختم پایین ولی اون با دستش موهامو از پشت گرفت و صورتمو چسبوند به یکی از سینه هاش. واقعا سایز سینش از صورت من بزرگتر بود و اینقدر فشارم داد تا نفسم بند اومد بعد با دستش سرمو کشید عقب و گفت نفس بکش گوگولی من. بعد سرمو چسبوند به اون یکی سینش و گفت خودت بخور تا دوباره خفت نکردم. منم که واقعا تحت تاثیرش بودم و خوشم اومده بود از اینکه منو کنترل میکنه دیگه شروع کردم به خوردن سینه هاش. خیلی خوشحال شد و این بار یه دستشو گذاشت زیر باسنم و بلندم کرد و با اون یکی دستش چونمو گرفت شروع کرد به لب گرفتن. بعد هم سر و گردنمو وحشیانه میبوسید و من یه حس عالی رو داشتم تجربه میکردم. بعد منو گذاشت زمین و تمام لباسامو درآورد و بعد خودشم کامل لخت شد و این بار منو برعکس کرد و بلند کرد و شروع کرد به خوردن کصم. از پایین هم دستشو گذاشت رو سرم و چسبوندم به کس خودش و گفت بخور. خیلی حس جالبی بود. اینقدر با قدرت کصمو میخورد که بعد از ۳-۴ دقیقه برای اولین بار تو عمرم به اون خوبی ارضا شدم و فقط داد میزدم بعد منو برگردوند و مثل یه
1402/12/16
#دانشجویی #خوابگاه #لز
اسم من پریا است و داستان من مربوط به ۲ سال قبل هست که در اولین سال دانشجویی به شیراز رفتم و وارد خوابگاه شدم
۳ تا هم اتاقی داشتم که ۲ تاشون همشهری بودن و یکی دو تا دیگه از دوستاشون هم تو اتاقای دیگه بودن و زیاد رفت و آمد میکردن
یکی از دوستاشون که چند باری به اتاق ما اومده بود و خیلی دختر قدبلند و درشتی بود اسمش الناز بود و خیلی هم مهربون بود و با من هم گرم می گرفت و با هم دوست شده بودیم
همون اوایل هم عضو تیم بسکتبال شده بود و کلا خیلی تو چشم بود و نکته جالب اینجا بود که خودشم زیاد شوخی های فیزیکی میکرد و مثلا بچه ها رو بلند میکرد و میگفت بیاید مچ بندازیم و این حرفا که البته خوب هیچ کس هم حریفش نمیشد
یه مدتی که گذشت دیگه خیلی با هم صمیمی شدیم و یه آخر هفته ای که هم اتاقی هام همه رفته بودن خونه ولی من تو خوابگاه بودم الناز اومد پیشم و شروع کرد به صحبت کردن :
-پریا جون قدت چنده؟
-۱۵۶ سانت
-عه ریزه میزه ی خودمی وزنت چقدره؟
-۵۲ کیلوام تو چی عزیزم؟
-من قدم ۱۸۱ و وزنم حدود ۸۵ کیلوعه
-وای چقدر زیاد
-من خیلی از دخترای کوچیک و تو بغلی خوشم میاد
تو همین حال اومد سمتم و دستمو گرفت و منو بلند کرد و بعد دو تا دستش رو گذاشت زیر بغلم و منو مثل آب خوردن بلند کرد و همینطور منو بالا و پایین میکرد. از این همه زوری که داشت واقعا متعجب شده بودم
بعد منو گذاشت زمین و خودش نشست رو صندلی و منو روی یکی از پاهاش نشوند در واقع من روی یکی از رونای کلفتش مثل یه بچه نشسته بودم. شروع کرد به نوازش کردنم و همزمان حرفای احساسی میزد مثلا میگفت چقدر دنبال فرصت بودم عزیز دلم یا چقدر نازی قشنگم. تو همین حال اومد لبامو ببوسه که من ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم و اومدم بلند شم از روی پاش که منو محکم گرفت و خوب زورم هم طبعا بهش نمیرسید گفت :
-میخواستی فرار کنی؟
-آره آخه این کارا چیه؟
-یعنی میخوای بگی خوشت نمیاد؟
-آخه درست نیست این کار
-کار درست اونیه که من و تو ازش خوشمون بیاد من واقعا تو رو دوست دارم حس میکنم تو هم همچین حسی داری دیگه حرفی نمیمونه
سرمو انداختم پایین و نمیدونستم چی بگم که گفت :
-یه چیزی هم بهت بگم که تو این خوابگاه و بین همه دخترا خیلییییا هستن که دوست دارن با من عشق بازی کنن و یه دقیقه هم که شده تو بغل من باشن همین هم اتاقیات سر من با هم رقابت دارن ولی من از تو خوشم میاد قربونت برم
من هیچی نگفتم و باز ساکت بودم که الناز بلند شد و پیراهنش رو درآورد. وای که چه سینه هایی داشت من سرمو انداختم پایین ولی اون با دستش موهامو از پشت گرفت و صورتمو چسبوند به یکی از سینه هاش. واقعا سایز سینش از صورت من بزرگتر بود و اینقدر فشارم داد تا نفسم بند اومد بعد با دستش سرمو کشید عقب و گفت نفس بکش گوگولی من. بعد سرمو چسبوند به اون یکی سینش و گفت خودت بخور تا دوباره خفت نکردم. منم که واقعا تحت تاثیرش بودم و خوشم اومده بود از اینکه منو کنترل میکنه دیگه شروع کردم به خوردن سینه هاش. خیلی خوشحال شد و این بار یه دستشو گذاشت زیر باسنم و بلندم کرد و با اون یکی دستش چونمو گرفت شروع کرد به لب گرفتن. بعد هم سر و گردنمو وحشیانه میبوسید و من یه حس عالی رو داشتم تجربه میکردم. بعد منو گذاشت زمین و تمام لباسامو درآورد و بعد خودشم کامل لخت شد و این بار منو برعکس کرد و بلند کرد و شروع کرد به خوردن کصم. از پایین هم دستشو گذاشت رو سرم و چسبوندم به کس خودش و گفت بخور. خیلی حس جالبی بود. اینقدر با قدرت کصمو میخورد که بعد از ۳-۴ دقیقه برای اولین بار تو عمرم به اون خوبی ارضا شدم و فقط داد میزدم بعد منو برگردوند و مثل یه
لز با دختر همسایه
#دختر_همسایه #لز
سلام من لیلا هستم ۳۰ سالمه قدم ۱۷۰ و وزن ۷۵ و سینه های ۸۵ صاحب خونمون که طبقه پایین خونه زندگی میکنن یه دختر داره که منو و اون خیلی باهم صمیمی هستیم با اینکه ۱۰ سال ازم کوچیکتره اما باهم احساس راحتی میکنیم و اسمش ساراس و ۲۰ سالشه قدش ۱۶۰ و وزن حدودا ۶۰ و این اتفاق برای تابستون امساله سارا هر یکی دو روز یه بار میومد خونمون باهم حرف میزدیم میرفتیم بیرون منم بیشتر وقتا تنها بودم و شوهرم صبح زود میرفت سرکار و شب دیر میومده خلاصه یه روز تابستون بود هوا هم اونروز خیلی گرم بود که سارا اومد خونه ما منم شورت و سوتین نپوشیده بودم یه شلوار تنگ پام بود جوری که کصم قلمبه شده بود زده بود بیرون و یه تاپ اولین بار بود انقدر پیشش راحت بودم خلاصه یکم که گذشت حرف سکس رو وسط کشید میگفت حس شهوتم خیلی زیاده نمیدونم چیکار کنم که یهو اومد پیشم و دستشو گذاشت رو کصم من یکم خندیدم و گفتم چیکار میکنی دیوونه دستتو بردار که گفت تو متاهلی و هروقت بخوای نیاز جنسیت رفع میشه اما من چی همش باید تو کف باشم و جق بزنم بزار یکم باهم حال کنیم اینو گفت و یهو لباشو گذاشت رو لبام و میک میزد و کصم میمالید دستشو از زیر شلوارم برد لای کصم که دید کامل خیس کردم که بلند گفت جوون بلند شدیم رفتیم اتاق لخت شدیم رو تخت خوابیدیم و گفت شروع کن گفتم چی گفت لز رو دیگه گفتم من بلد نیستم گفت پس تو بخواب من میام روت خوابیدم و اومد روم ازم لب میگرفت و سینه هام میمالید وبعد رفت پایین و شروع کرد به خوردن کصم یه جور با ولع کصمو میخورد که از لذت جیغ میکشیدم بعد بلند شد رفت تو پذیرایی و دو تا خیار آورد یکیشو کرد تو کونم یکیشو هم تو کصم و عقب جلو میکرد بعد ۱۰ دقیقه درآورد خودش دوتا انگشتشو کرد تو کصم تا بعد ۵ دقیقه آبم اومد یکم دراز کشیدیم و بعد بهم گفت بلند شو همین کارای که من باتو کردم تو با من بکن بلند شدم و اونم چهار دست و پا شد کصش تنگ بود اما کونش یکم گشاد بود خواستم یکی از خیارارو کنم تو کصش که نزاشت و گفت پرده دارم خیار رو بکن تو کونم خیار رو کردم تو کونش و تند تند عقب جلو میکردم اونم اه و ناله میکرد خودمم سرمو بردم سمت کصش و کصشو خوردم تا ارضا شد یکم باهم دراز کشیدیم بعد بلند شد رفت بعد اونموقع هفته ای دوبار لز میکنیم و هیچکس حتی شوهرمم نمیدونه
نوشته: لیلا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#دختر_همسایه #لز
سلام من لیلا هستم ۳۰ سالمه قدم ۱۷۰ و وزن ۷۵ و سینه های ۸۵ صاحب خونمون که طبقه پایین خونه زندگی میکنن یه دختر داره که منو و اون خیلی باهم صمیمی هستیم با اینکه ۱۰ سال ازم کوچیکتره اما باهم احساس راحتی میکنیم و اسمش ساراس و ۲۰ سالشه قدش ۱۶۰ و وزن حدودا ۶۰ و این اتفاق برای تابستون امساله سارا هر یکی دو روز یه بار میومد خونمون باهم حرف میزدیم میرفتیم بیرون منم بیشتر وقتا تنها بودم و شوهرم صبح زود میرفت سرکار و شب دیر میومده خلاصه یه روز تابستون بود هوا هم اونروز خیلی گرم بود که سارا اومد خونه ما منم شورت و سوتین نپوشیده بودم یه شلوار تنگ پام بود جوری که کصم قلمبه شده بود زده بود بیرون و یه تاپ اولین بار بود انقدر پیشش راحت بودم خلاصه یکم که گذشت حرف سکس رو وسط کشید میگفت حس شهوتم خیلی زیاده نمیدونم چیکار کنم که یهو اومد پیشم و دستشو گذاشت رو کصم من یکم خندیدم و گفتم چیکار میکنی دیوونه دستتو بردار که گفت تو متاهلی و هروقت بخوای نیاز جنسیت رفع میشه اما من چی همش باید تو کف باشم و جق بزنم بزار یکم باهم حال کنیم اینو گفت و یهو لباشو گذاشت رو لبام و میک میزد و کصم میمالید دستشو از زیر شلوارم برد لای کصم که دید کامل خیس کردم که بلند گفت جوون بلند شدیم رفتیم اتاق لخت شدیم رو تخت خوابیدیم و گفت شروع کن گفتم چی گفت لز رو دیگه گفتم من بلد نیستم گفت پس تو بخواب من میام روت خوابیدم و اومد روم ازم لب میگرفت و سینه هام میمالید وبعد رفت پایین و شروع کرد به خوردن کصم یه جور با ولع کصمو میخورد که از لذت جیغ میکشیدم بعد بلند شد رفت تو پذیرایی و دو تا خیار آورد یکیشو کرد تو کونم یکیشو هم تو کصم و عقب جلو میکرد بعد ۱۰ دقیقه درآورد خودش دوتا انگشتشو کرد تو کصم تا بعد ۵ دقیقه آبم اومد یکم دراز کشیدیم و بعد بهم گفت بلند شو همین کارای که من باتو کردم تو با من بکن بلند شدم و اونم چهار دست و پا شد کصش تنگ بود اما کونش یکم گشاد بود خواستم یکی از خیارارو کنم تو کصش که نزاشت و گفت پرده دارم خیار رو بکن تو کونم خیار رو کردم تو کونش و تند تند عقب جلو میکردم اونم اه و ناله میکرد خودمم سرمو بردم سمت کصش و کصشو خوردم تا ارضا شد یکم باهم دراز کشیدیم بعد بلند شد رفت بعد اونموقع هفته ای دوبار لز میکنیم و هیچکس حتی شوهرمم نمیدونه
نوشته: لیلا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
گوشی مهمون بهانه سکس و لز (۴)
#لز
...قسمت قبل
چند تا غذا سفارش دادم و رفتم مغازه دوست پسرم بخاطر بازار خلوت بیکار نشسته بود مغازه و با یکی از دوستاش تصویری حرف میزدن
من رو که دید خواست قطع کنه گفتم نه بزار من هم باهاش حرف بزنم
به دوستش گفت یکی اومده پیشم ولی میگه به کارت ادامه بده میخواد اونم باهات آشنا بشه
بعد هم به من گفت این دوستم فرشاد الان چهار ساله رفته هلند و داره واسه خودش عشق و حال میکنه
به دوستش هم گفت ایشون هم سمیرا خانم همسر بنده هستن که امروز بی خبر اومده تا منو خوشحال کنه
گوشی رو که داد دستم اول کمی سلام و احوال پرسی کردم گفتم تو اینجا واسه خودت داری لذت میبری این قدر نشناس هم منو اینجا داره ولی اصلا قدرمو نمیدونه
دوستش گفت الان درستش میکنم گوشی رو بده بهش گوشی رو گرفتم طرف طاها گفت یه جوری میگم سمیرا خانم نشونه
طاها بهش گفت باشه بگو فقط اگه شنید با خودته
فرشاد هم بهش گفت خاک تو سرت همچین خانمی کنارته بعد من هنوز یه دختر ایرانی اینجا پیدا نکردم
طاها بهش گفت خره سمیرا زندگیمه من که جونم براش میدم
من هم پریدم وسط حرفش گفتم فرشاد جون نظرت چیه جاتون رو عوض کنید طاها بیاد اونجا عشق و حال کنه بعد تو بیایی پیش من باشی؟
دیدم اول طاها منو گرفت بغلش بعد به دوستش گفت غلط کردید دو تاتون من عشقمو به هیچی نمیدم
جلوی دوستش هم یه لب ازم گرفت گفت تو فقط مال منی
من هم کمی با دوستش حرف زدم به دوست پسرم گفتم من باید برم کمی کار دارم
طاها به دوستش گفت قطع کنه تا بعد بهش زنگ بزنه رو کرد بهم گفت این همه راه اومدی بزارم بری بیا بریم انباری کارت دارم خوشگل خانم
اولش کمی ناز کردم بعد با هم رفتیم انباری درو بست منو گرفت بغلش گفت همچین فرصتی پیش بیاد من بزارم تو بری؟
گفتم من که همیشه اینجام جایی نمیرم
طاها میدونم ولی امروز فرق داره انقدر حشری ام تا تو رو نکنم نمیزارم جایی بری
گفتم باز چهار تا دختر تو بازار دیدی حشری شدی؟
گفت تو که منو میشناسی کی دیدی به دخترا نگاه کنم
راستشو بخوای یادت افتاده بودم داشتم فیلم سکسمون رو نگاه میکردم بدجوری حشری شدم خواستم بهت زنگ بزنم فرشاد زنگ زد نشد
گفتم پس زود باش که من هم واسه کیرت اومدم اینجا چون من هم بدجور حشری ام
گفت راستشو بگو تو چی کردی داغ شدی
گفتم من کاری نکردم دختر عموم با شوهرش اومدن خونه ام دیشب تا دیر وقت سکس کردن من صداشون رو شنیدم صبح هم تو حموم بودن باز برنامه داشتن من تنها فقط باید تحمل کنم
اومد بغلم کرد پاهام گذاشتم دور کمرش کمی لب گرفتیم
گذاشتم پایین گفت امروز باید یه جوری بکنمت تا چند روز کست بسوزه
خم شدم رو میز گفتم زود باش خودت لباسمو بیار پایین کمی هم کسمو بخور خیلی حشری ام
نشست پشتم ساپورت و شرتم رو تا زانو داد پایین دو دستی لای کونمو باز کرد شروع کرد خوردن کسم
یه جوری میخورد که کسمو کامل می کشید تو دهنش داشتم دیوونه میشدم
گفتم اینجوری که میخوری الانه ارضا بشم تو صورتت
گفت تو بشاشی دهنم هم الان میخورمش فقط بزار کستو بخور میخوام کیرم بکنم توش آماده باشه
بلند شد گفت دو طرف کونتو بگیر میخوام کستو بکنم گفتم صبر کن برم رو مبل زانو بزنم برات قمبل کنم کیرت کامل بره توی کسم
رفتم نشستم رو مبل اومد جلوم کمی کیرشو خوردم که لیز بشه
گفت اگه دست خودم بود تا حالا صد بار عقدت کرد بودم میومدی با خودم زندگی کنی
گفتم میدونم تا وقتی یاشار هست و مامانت مخالفه نمیشه
بیا بکن توش کسم سوخت از حرارت
قمبل شدم کیرشو از پشت گذاشتم دم کسم اونم حولش داد تا ته توش جوری که پرت شدم تو مبل اونم نذاشت کیرش در بیاد افتاد روم با شدت تو کسم تلمبه میزد
من هم اه و ناله ام بلند شده بود می گفتم جوووون بکن زنتو ا خ خ خ خ کیرتو تو کسم فشار بده
میخوام کسمو جر بدی
طاها چند تا با دست زد رو کونم فقط می گفت جوووون بگو عشقم میخوام بشنوم چه کس تنگی
کمی تو حالت قمبل کسمو کرد بلند شد گفت بچرخ پاتو بده بالا آبم داره میاد میخوام بریزم تو کست
چرخیدم گفتم بزار شرتمو بیارم بالا ابت نریزه رو زمین
خودش کمک کرد تا زیر کونم کشید بالا اومد روم کیرشو کرد تو کسم این دفعه یواش یواش تلمبه میزد
گفتم محکم بزن میخوام ارضا بشم
گفت نمیشه باید التماس کنی زود باش خواهش کن
گفتم جون طاها محکم بکن نمیتونم اخ خ خ خ کسمو محکم بکن
اونم یه دفعه کیرشو کوبید تو کسم تا نصف کشید بیرون کوبید توش چند بار که تلمبه زد من داشتم ارضا میشدم طاها فهمید محکم تر تلمبه زد تا ارضا شدم اون کیرشو کرد تو کسم ایستاد با یه آه بلند منو بغل کرد گفت سمیرا آبم داره میریزه تو کست خودتو نگهدار نیوفتی
قشنگ حس میکردم یه آب داغی با فشار داره تو کسم خالی میشه
من هم بغلش کردم لبامو گذاشتم رو گردنش زبون میزدم
نزدیک یک دقیقه داشت تو کسم خالی میکرد تا تموم شد گفتم در نیار عشقم
اونم کمی بیشتر فشارش داد داخل ازم لب می گرفت
میخواست کی
#لز
...قسمت قبل
چند تا غذا سفارش دادم و رفتم مغازه دوست پسرم بخاطر بازار خلوت بیکار نشسته بود مغازه و با یکی از دوستاش تصویری حرف میزدن
من رو که دید خواست قطع کنه گفتم نه بزار من هم باهاش حرف بزنم
به دوستش گفت یکی اومده پیشم ولی میگه به کارت ادامه بده میخواد اونم باهات آشنا بشه
بعد هم به من گفت این دوستم فرشاد الان چهار ساله رفته هلند و داره واسه خودش عشق و حال میکنه
به دوستش هم گفت ایشون هم سمیرا خانم همسر بنده هستن که امروز بی خبر اومده تا منو خوشحال کنه
گوشی رو که داد دستم اول کمی سلام و احوال پرسی کردم گفتم تو اینجا واسه خودت داری لذت میبری این قدر نشناس هم منو اینجا داره ولی اصلا قدرمو نمیدونه
دوستش گفت الان درستش میکنم گوشی رو بده بهش گوشی رو گرفتم طرف طاها گفت یه جوری میگم سمیرا خانم نشونه
طاها بهش گفت باشه بگو فقط اگه شنید با خودته
فرشاد هم بهش گفت خاک تو سرت همچین خانمی کنارته بعد من هنوز یه دختر ایرانی اینجا پیدا نکردم
طاها بهش گفت خره سمیرا زندگیمه من که جونم براش میدم
من هم پریدم وسط حرفش گفتم فرشاد جون نظرت چیه جاتون رو عوض کنید طاها بیاد اونجا عشق و حال کنه بعد تو بیایی پیش من باشی؟
دیدم اول طاها منو گرفت بغلش بعد به دوستش گفت غلط کردید دو تاتون من عشقمو به هیچی نمیدم
جلوی دوستش هم یه لب ازم گرفت گفت تو فقط مال منی
من هم کمی با دوستش حرف زدم به دوست پسرم گفتم من باید برم کمی کار دارم
طاها به دوستش گفت قطع کنه تا بعد بهش زنگ بزنه رو کرد بهم گفت این همه راه اومدی بزارم بری بیا بریم انباری کارت دارم خوشگل خانم
اولش کمی ناز کردم بعد با هم رفتیم انباری درو بست منو گرفت بغلش گفت همچین فرصتی پیش بیاد من بزارم تو بری؟
گفتم من که همیشه اینجام جایی نمیرم
طاها میدونم ولی امروز فرق داره انقدر حشری ام تا تو رو نکنم نمیزارم جایی بری
گفتم باز چهار تا دختر تو بازار دیدی حشری شدی؟
گفت تو که منو میشناسی کی دیدی به دخترا نگاه کنم
راستشو بخوای یادت افتاده بودم داشتم فیلم سکسمون رو نگاه میکردم بدجوری حشری شدم خواستم بهت زنگ بزنم فرشاد زنگ زد نشد
گفتم پس زود باش که من هم واسه کیرت اومدم اینجا چون من هم بدجور حشری ام
گفت راستشو بگو تو چی کردی داغ شدی
گفتم من کاری نکردم دختر عموم با شوهرش اومدن خونه ام دیشب تا دیر وقت سکس کردن من صداشون رو شنیدم صبح هم تو حموم بودن باز برنامه داشتن من تنها فقط باید تحمل کنم
اومد بغلم کرد پاهام گذاشتم دور کمرش کمی لب گرفتیم
گذاشتم پایین گفت امروز باید یه جوری بکنمت تا چند روز کست بسوزه
خم شدم رو میز گفتم زود باش خودت لباسمو بیار پایین کمی هم کسمو بخور خیلی حشری ام
نشست پشتم ساپورت و شرتم رو تا زانو داد پایین دو دستی لای کونمو باز کرد شروع کرد خوردن کسم
یه جوری میخورد که کسمو کامل می کشید تو دهنش داشتم دیوونه میشدم
گفتم اینجوری که میخوری الانه ارضا بشم تو صورتت
گفت تو بشاشی دهنم هم الان میخورمش فقط بزار کستو بخور میخوام کیرم بکنم توش آماده باشه
بلند شد گفت دو طرف کونتو بگیر میخوام کستو بکنم گفتم صبر کن برم رو مبل زانو بزنم برات قمبل کنم کیرت کامل بره توی کسم
رفتم نشستم رو مبل اومد جلوم کمی کیرشو خوردم که لیز بشه
گفت اگه دست خودم بود تا حالا صد بار عقدت کرد بودم میومدی با خودم زندگی کنی
گفتم میدونم تا وقتی یاشار هست و مامانت مخالفه نمیشه
بیا بکن توش کسم سوخت از حرارت
قمبل شدم کیرشو از پشت گذاشتم دم کسم اونم حولش داد تا ته توش جوری که پرت شدم تو مبل اونم نذاشت کیرش در بیاد افتاد روم با شدت تو کسم تلمبه میزد
من هم اه و ناله ام بلند شده بود می گفتم جوووون بکن زنتو ا خ خ خ خ کیرتو تو کسم فشار بده
میخوام کسمو جر بدی
طاها چند تا با دست زد رو کونم فقط می گفت جوووون بگو عشقم میخوام بشنوم چه کس تنگی
کمی تو حالت قمبل کسمو کرد بلند شد گفت بچرخ پاتو بده بالا آبم داره میاد میخوام بریزم تو کست
چرخیدم گفتم بزار شرتمو بیارم بالا ابت نریزه رو زمین
خودش کمک کرد تا زیر کونم کشید بالا اومد روم کیرشو کرد تو کسم این دفعه یواش یواش تلمبه میزد
گفتم محکم بزن میخوام ارضا بشم
گفت نمیشه باید التماس کنی زود باش خواهش کن
گفتم جون طاها محکم بکن نمیتونم اخ خ خ خ کسمو محکم بکن
اونم یه دفعه کیرشو کوبید تو کسم تا نصف کشید بیرون کوبید توش چند بار که تلمبه زد من داشتم ارضا میشدم طاها فهمید محکم تر تلمبه زد تا ارضا شدم اون کیرشو کرد تو کسم ایستاد با یه آه بلند منو بغل کرد گفت سمیرا آبم داره میریزه تو کست خودتو نگهدار نیوفتی
قشنگ حس میکردم یه آب داغی با فشار داره تو کسم خالی میشه
من هم بغلش کردم لبامو گذاشتم رو گردنش زبون میزدم
نزدیک یک دقیقه داشت تو کسم خالی میکرد تا تموم شد گفتم در نیار عشقم
اونم کمی بیشتر فشارش داد داخل ازم لب می گرفت
میخواست کی
عمه بیحیا و مامان خجالتی
#لز #مامان #عمه
سلام. مینا هستم. این داستان دومیه که مینویسم. از نظراتتون زیر داستان اولم واقعا ممنونم. این داستان براساس تلفیق خاطرات دو تا از دوست پسرای قدیمیمه. اسامی واقعی نیست. اتفاقاتی که میفته حدود ۶۰ درصدش واقعیه و باقیش براساس تخیل خودم. بریم سر اصل ماجرا:
دانشگاهم خیلی دور نبود. ۱۹ ساله و تازه ترم دو رو تموم کرده بودم. جایی که درس میخوندم حدودا سه ساعت تا شهرمون فاصله داشت. خیلی وقتها بیخبر میومدم. ایندفعه هم مثل دفعه های قبل بیخبر اومده بودم که تعطیلات بین دو ترم رو شروع کنم. بابام چهار پنج سال پیش فوت کرده بود و تنها با مامانم زندگی میکردم. تک فرزند بودم.
طرفای ظهر بود. کلید داشتم دیگه زنگ نزدم. کلید انداختم رفتم داخل که صدای خنده میومد.
مامانم با خنده و صدای جیغ جیغی داشت میگفت: مریم گوه خوردم بسه ولم کن.
عمه مریم: گوه رو که خوردی بچه پرو …
فهمیدم که این دوتا باز شوخی شوخی افتادن به جون همدیگه. البته به جون همدیگه که نه، عمم افتاده به جون مامانم و داره شوخی دستی میکنه. زیاد این اتفاق میفتاد. در رو جوری بستم که صداش رو بشنون و خودشون رو جمع و جور کنن. همزمان صدا جیغشون قطع شد ولی همچنان کمی خنده بود. وارد سالن که شدم عمم اومد بغلم کرد و سلام علیک کردیم. مامانم دستپاچه و با چهره سرخ شده از خجالت و گرما یه چادر رو شونه هاش انداخته بود اومد جلو و بوسیدم: به به!!! رسیدن بخیر آقا ساسان. چه بیخبر اومدی. خوبی؟
مرسی تو چطوری؟ چرا چادر پوشیدی؟
مامان گفت هیچی لباسم کمی نامناسب بود الان صدا در اومد انداختم دورم.
بلافاصله عمه مریم جواب داد: البته نامناسب نبودها اما اتفاقاتی افتاد که من تصمیم گرفتم نامناسبش کنم واسش. پررو باز دراورد، یه لایه از لباساش کم کردم.
مامان رو به عمه اخمی کرد و گفت: اااااااا خفه شو دیگه مریم.
همزمان تیشرتش رو از رو مبل برداشت و رفت تو اتاق که بپوشه.
با اینکارش عمم زد زیر خنده و منم لبخندی زدم اما تحریک شدم و همینا کافی بود تا کیرم نیم خیز بشه. خیلی آروم جوری که مامان نشنوه به عمم گفتم یعنی زورکی لباسش رو از تنش درآوردی؟
عمه اشاره کرد به زبونش و گفت: بله،به خاطر اینکه زبونش درازه. به دادش رسیدی وگرنه دهنش سرویس بود.
رفتیم نشستیم کمی بعد مامان اومد یه شربت واسمون درست کرد و بعدش ناهار خوردیم و گپ زدیم. بعد از ناهار عمم که مهندس کامپیوتر بود و دورکاری برنامه نویسی میکرد بهم گفت ساسان جان این تابستون سعی کن بیشتر بهم سر بزنی تا پروژه هام رو بهت نشون بدم و یه چیزایی یاد بگیری.
مامان پری: اولا بچم تازه درسش تموم شده بذار بین ترم استراحت کنه. دوما تو که ۲۴ ساعت پیش من پلاسی، پروژه ت کجا بود، بیار همینجا انجام بده.
مریم یه نگاهی به مامان کرد و یه نیشگون از سینه مامان گرفت که باعث شد مامان با جیغ از رو مبل بپره و خودش رو از مریم دور کنه.
همزمان عمه مریم گفتش: «اولا که تو رابطه عمه و برادرزاده دخالت نکن. ثانیا که نباید بگی دوما،سوما،چهارما، … باید بگی ثانیا، ثالثا، رابعا و … بیسواد خانم. ثالثا مثل اینکه کتکای قبل ناهار کم بوده. یادت رفت اینجا لخت زیر دستم بودی میگفتی مریم غلط کردم، گوه خوردم ولم کن؟»
مامان با پررویی و اعتراض: ااااا این چه طرز حرف زدن جلو بچه ست. خجالت بکش. من کی گفتم گوه خوردم؟؟
عمه مریم: حالا حوصله ندارم وگرنه نشونت میدادم کی گفتی.
من رو به عمه گفتم الان زود نیست واسه انجام پروژه؟
مریم گفت: عزیز دلم در حد آشنایی منظورمه. نمیخوام که پروژه رو کامل انجام بدی.
خلاصه قرار شد هر ازگاهی برم پیش مریم و یه چیزایی یاد بگیرم.
عمه و مامانم خیلی شوخی دستی میکردن. همیشه هم عمم برنده میشد و آخرش به تسلیم شدن مامانم ختم میشد. از بچگی وقتی میدیدم شوخی میکنن از پخمگی مامانم حرص میخوردم و راستش همزمان تحریک هم میشدم. یا سینه مامان رو میچلوند یا دستش رو از رو دامن یا شلوار میذاشت رو کسش و کونش ، اگر هم تو اتاق بودن فقط صدای جیغ مامان بلند میشد و تصویر نداشتم که بفهمم کجای مامان بدبختم رو فتح کرده. اما تا حالا نمیدونستم اونقدر به مامان تسلط داره که میتونه لختش هم کنه. خیلی واسم تحریک آمیز بود.
مامان پری یه زن مذهبی ۳۹ ساله و چادری بود با قد حدود ۱۶۰. و سینه های بزرگ و جاافتاده. با اینکه همیشه جلو من رعایت میکرد و لباسای پوشیده و گشاد تنش میکرد اما خب مشخص بود چه هیکل خوبی رو اون زیر پنهان کرده. پیش نیومده بود لخت ببینمش. برعکس عمه مریم که همیشه خدا لباساش باز بود و حتی بارها پیش اومده بود جلو من لباس عوض کنه. یه خانم ۳۳ ساله تقریبا هم قد مامانم. چند سالی بعد از ازدواجش جدا شد. فوق العاده شوخ و بی ادب بود. خیلی دوسش داشتم اما نه از دید جنسی. هرچند گاهی با شوخیای کلامی معذبم میکرد. مونده بودم این دو تا زن چه وجه مشترکی داشتن که این
#لز #مامان #عمه
سلام. مینا هستم. این داستان دومیه که مینویسم. از نظراتتون زیر داستان اولم واقعا ممنونم. این داستان براساس تلفیق خاطرات دو تا از دوست پسرای قدیمیمه. اسامی واقعی نیست. اتفاقاتی که میفته حدود ۶۰ درصدش واقعیه و باقیش براساس تخیل خودم. بریم سر اصل ماجرا:
دانشگاهم خیلی دور نبود. ۱۹ ساله و تازه ترم دو رو تموم کرده بودم. جایی که درس میخوندم حدودا سه ساعت تا شهرمون فاصله داشت. خیلی وقتها بیخبر میومدم. ایندفعه هم مثل دفعه های قبل بیخبر اومده بودم که تعطیلات بین دو ترم رو شروع کنم. بابام چهار پنج سال پیش فوت کرده بود و تنها با مامانم زندگی میکردم. تک فرزند بودم.
طرفای ظهر بود. کلید داشتم دیگه زنگ نزدم. کلید انداختم رفتم داخل که صدای خنده میومد.
مامانم با خنده و صدای جیغ جیغی داشت میگفت: مریم گوه خوردم بسه ولم کن.
عمه مریم: گوه رو که خوردی بچه پرو …
فهمیدم که این دوتا باز شوخی شوخی افتادن به جون همدیگه. البته به جون همدیگه که نه، عمم افتاده به جون مامانم و داره شوخی دستی میکنه. زیاد این اتفاق میفتاد. در رو جوری بستم که صداش رو بشنون و خودشون رو جمع و جور کنن. همزمان صدا جیغشون قطع شد ولی همچنان کمی خنده بود. وارد سالن که شدم عمم اومد بغلم کرد و سلام علیک کردیم. مامانم دستپاچه و با چهره سرخ شده از خجالت و گرما یه چادر رو شونه هاش انداخته بود اومد جلو و بوسیدم: به به!!! رسیدن بخیر آقا ساسان. چه بیخبر اومدی. خوبی؟
مرسی تو چطوری؟ چرا چادر پوشیدی؟
مامان گفت هیچی لباسم کمی نامناسب بود الان صدا در اومد انداختم دورم.
بلافاصله عمه مریم جواب داد: البته نامناسب نبودها اما اتفاقاتی افتاد که من تصمیم گرفتم نامناسبش کنم واسش. پررو باز دراورد، یه لایه از لباساش کم کردم.
مامان رو به عمه اخمی کرد و گفت: اااااااا خفه شو دیگه مریم.
همزمان تیشرتش رو از رو مبل برداشت و رفت تو اتاق که بپوشه.
با اینکارش عمم زد زیر خنده و منم لبخندی زدم اما تحریک شدم و همینا کافی بود تا کیرم نیم خیز بشه. خیلی آروم جوری که مامان نشنوه به عمم گفتم یعنی زورکی لباسش رو از تنش درآوردی؟
عمه اشاره کرد به زبونش و گفت: بله،به خاطر اینکه زبونش درازه. به دادش رسیدی وگرنه دهنش سرویس بود.
رفتیم نشستیم کمی بعد مامان اومد یه شربت واسمون درست کرد و بعدش ناهار خوردیم و گپ زدیم. بعد از ناهار عمم که مهندس کامپیوتر بود و دورکاری برنامه نویسی میکرد بهم گفت ساسان جان این تابستون سعی کن بیشتر بهم سر بزنی تا پروژه هام رو بهت نشون بدم و یه چیزایی یاد بگیری.
مامان پری: اولا بچم تازه درسش تموم شده بذار بین ترم استراحت کنه. دوما تو که ۲۴ ساعت پیش من پلاسی، پروژه ت کجا بود، بیار همینجا انجام بده.
مریم یه نگاهی به مامان کرد و یه نیشگون از سینه مامان گرفت که باعث شد مامان با جیغ از رو مبل بپره و خودش رو از مریم دور کنه.
همزمان عمه مریم گفتش: «اولا که تو رابطه عمه و برادرزاده دخالت نکن. ثانیا که نباید بگی دوما،سوما،چهارما، … باید بگی ثانیا، ثالثا، رابعا و … بیسواد خانم. ثالثا مثل اینکه کتکای قبل ناهار کم بوده. یادت رفت اینجا لخت زیر دستم بودی میگفتی مریم غلط کردم، گوه خوردم ولم کن؟»
مامان با پررویی و اعتراض: ااااا این چه طرز حرف زدن جلو بچه ست. خجالت بکش. من کی گفتم گوه خوردم؟؟
عمه مریم: حالا حوصله ندارم وگرنه نشونت میدادم کی گفتی.
من رو به عمه گفتم الان زود نیست واسه انجام پروژه؟
مریم گفت: عزیز دلم در حد آشنایی منظورمه. نمیخوام که پروژه رو کامل انجام بدی.
خلاصه قرار شد هر ازگاهی برم پیش مریم و یه چیزایی یاد بگیرم.
عمه و مامانم خیلی شوخی دستی میکردن. همیشه هم عمم برنده میشد و آخرش به تسلیم شدن مامانم ختم میشد. از بچگی وقتی میدیدم شوخی میکنن از پخمگی مامانم حرص میخوردم و راستش همزمان تحریک هم میشدم. یا سینه مامان رو میچلوند یا دستش رو از رو دامن یا شلوار میذاشت رو کسش و کونش ، اگر هم تو اتاق بودن فقط صدای جیغ مامان بلند میشد و تصویر نداشتم که بفهمم کجای مامان بدبختم رو فتح کرده. اما تا حالا نمیدونستم اونقدر به مامان تسلط داره که میتونه لختش هم کنه. خیلی واسم تحریک آمیز بود.
مامان پری یه زن مذهبی ۳۹ ساله و چادری بود با قد حدود ۱۶۰. و سینه های بزرگ و جاافتاده. با اینکه همیشه جلو من رعایت میکرد و لباسای پوشیده و گشاد تنش میکرد اما خب مشخص بود چه هیکل خوبی رو اون زیر پنهان کرده. پیش نیومده بود لخت ببینمش. برعکس عمه مریم که همیشه خدا لباساش باز بود و حتی بارها پیش اومده بود جلو من لباس عوض کنه. یه خانم ۳۳ ساله تقریبا هم قد مامانم. چند سالی بعد از ازدواجش جدا شد. فوق العاده شوخ و بی ادب بود. خیلی دوسش داشتم اما نه از دید جنسی. هرچند گاهی با شوخیای کلامی معذبم میکرد. مونده بودم این دو تا زن چه وجه مشترکی داشتن که این
با سمیرا به زور لز کردم
#لزبین #لز
صرفا برای اینکه حال کنید میگم
کلاس یازدهم یه دختره ای به اسم سمیرا همکلاسیمون بود. چند وقتی ام شده بود که با رفیق من صمیمی شده بودن. منم حسودیم میشد شدید.
نمیدونم یادم نمیاد سرچی یه بار باهام دعواش شد. سینه هاشو سفت گرفتم و فشار دادم. بعدم تا تونستم زدم در کونش. خلاصه قش قلقی به پا شد که نگو. منم چون فیلم لز زیاد می دیدم به لز علاقه داشتم سمیرا هم که بدجور رفته بود رو مخم. به سرم زد باهاش لز کنم. یه کشش جنسی بهش پیدا کرده بودم. چند روز بعد برای عذر خواهی براش شکلات و خرس گرفتم. خیلی شوکه شد و سعی میکرد رفتارش رو باهام خوب کنه. چند روز بعد دعوتش کردم خونمون که مثلا باهاش حرف بزنم و از دلش دربیارم چون همه مقصر دعوارو من میدونستن البته که راست هم بود.
خلاصه اومد خونمون و پذیرایی کردم ازش و دل تو دلم نبود باهاش لز کنم. وقتی کنارش نشسته بودم فهمیدم دلم نمیخواد زوری باشه بعدم خیلی سعی مو کردم تا بهش بگم. تو چشاش نگاه کردم و گفتم سمیرا یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟ اگه خوشت نیومد اصلا فراموشش کن
خلاصه اصرار کرد که بگم منم با کلی خجالت در اومدم بهش گفتم دلم میخواد باهات لز کنم. خیلی تو کفتم. به تو که فکر میکنم حالم خراب میشه.
دقیقا نمیدونم چه حالی پیدا کرد از بس خجالت می کشیدم سرم پایین بود.
چند لحظه بعد برگشت گفت نه این کار اشتباهه و فکر نمیکردم همچین آدمی باشی. خواست بره که گرفتمش و التماسش کردم فقط بزار لباتو ببوسم دیگه تا اخر عمرم باهات کاری ندارم و اینا که اجازه نداد. منم سرشو محکم گرفتم و لبامو گذاشتم رو لباش. لبشو بین لبام گرفتم و محکم مکیدم. با دستمم سعی میکردم بدنشو به بدنم بچسبونم. انداختمش رو مبل و پاهامو تو پاهاش قفل کردم. روش خوابیده بودم و بدنمو به بدنش میمالیدم و لباشو ول نمیکردم. با دست سعی میکرد نیشگونم بگیره و خودشو ازم جدا کنه ولی هیچ جوره تسلیم نشدم. حسابی خسته شده بودم ولش کردم و جوری نشستم روش که پاهام لای پاهاش باشه و کصم رو کصش بخوره. بعد خودمو تکون دادم. فحش میداد و جیغ میزد. با دستاش سینه هامو مثل چی فشار میداد که باعث میشد بیشتر حال کنم. من یه شلوارک نازک پام بود اما اون شلوار لی پوشیده بود. نشستم رو سینه هاش تا شلوارشو در بیارم و به زور دراوردم از پاش. شورت سفید پوشیده بود که تحریک شدم و سرمو چسبوندم به لای پاهاش و از روی شرت چند تا لیس به کصش زدم. بعد کناره های کصش و روناشو بوسیدم و مک میزدم. از روش پاشدم که نفس کم نیاره و شلوارک خودمو سریع دراوردم و کصمو گزاشتم رو کصش. فقط شورت ها این وسط مزاحم بودن. سرمو چسبوندم به قفسه سینش و از روی تیشرتش سینشو گاز گرفتم. با اون دستم اون یکی سینشو مالیدم و بعدم گردنشو گرفتم و لباشو خوردم. زبونمو کردم تو دهنش و زبون بازی کردم باهاش. بین کسمون خیسی احساس میکردم. با دستام کمرشو گرفته بودم و زبونشو میمکیدم. هر دومون اه و ناله میکردیم. خیلی وقت بود تسلیم شهوت شده بود و حالا پاهاشو سفت کرده بود و کسامون بهم چسبیده بود. شروع کردم تیشرت و نیم تنش رو درآوردم و لباسای خودمم کندم. بعد خوابیدم روش. اوففف سینه هاش رو سینه هام بود و خودمونو بهم میمالیدیم. بدنشو سفت میکرد و منو به خودش مثل چی فشار میداد. جامونو عوض کردیم و اون اومد روم و پاهامو گذاشت رو شونه هاش و نشست رو کصم. انقدر کس مالی کردیم که صدامون خونه رو برداشته بود. خسته شد و افتاد روم. منم دیگه حالی برام نمونده بود و گفتم بریم رو تخت. خودشو انداخت رو تخت و منم رفتم لای پاهاش و کس و کونشو لیس زدم تا چند تا جیغ زد و سرمو بیشتر به کصش فشار داد و ارضا شد.
منم چسبیدم بهش و پاشو انداختم رو پام و خوابیدیم تو بغل همدیگه. بغل گوشش برای اولین بار قربونش رفتم. خیلی حس عجیبی بود. ارضا نشده بودم و هنوز هورنی بودم. شروع کردم به حرفای سکسی و نشستم روی کصش. اونم سینه هامو میمالید و لبامو خورد و حسابی زیرم بالا و پایین شد تا ارضا شدم. دیگه پارتنر شدیم و هر جایی بشه یه حالی بهم میدیم.
نوشته: سحر
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#لزبین #لز
صرفا برای اینکه حال کنید میگم
کلاس یازدهم یه دختره ای به اسم سمیرا همکلاسیمون بود. چند وقتی ام شده بود که با رفیق من صمیمی شده بودن. منم حسودیم میشد شدید.
نمیدونم یادم نمیاد سرچی یه بار باهام دعواش شد. سینه هاشو سفت گرفتم و فشار دادم. بعدم تا تونستم زدم در کونش. خلاصه قش قلقی به پا شد که نگو. منم چون فیلم لز زیاد می دیدم به لز علاقه داشتم سمیرا هم که بدجور رفته بود رو مخم. به سرم زد باهاش لز کنم. یه کشش جنسی بهش پیدا کرده بودم. چند روز بعد برای عذر خواهی براش شکلات و خرس گرفتم. خیلی شوکه شد و سعی میکرد رفتارش رو باهام خوب کنه. چند روز بعد دعوتش کردم خونمون که مثلا باهاش حرف بزنم و از دلش دربیارم چون همه مقصر دعوارو من میدونستن البته که راست هم بود.
خلاصه اومد خونمون و پذیرایی کردم ازش و دل تو دلم نبود باهاش لز کنم. وقتی کنارش نشسته بودم فهمیدم دلم نمیخواد زوری باشه بعدم خیلی سعی مو کردم تا بهش بگم. تو چشاش نگاه کردم و گفتم سمیرا یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟ اگه خوشت نیومد اصلا فراموشش کن
خلاصه اصرار کرد که بگم منم با کلی خجالت در اومدم بهش گفتم دلم میخواد باهات لز کنم. خیلی تو کفتم. به تو که فکر میکنم حالم خراب میشه.
دقیقا نمیدونم چه حالی پیدا کرد از بس خجالت می کشیدم سرم پایین بود.
چند لحظه بعد برگشت گفت نه این کار اشتباهه و فکر نمیکردم همچین آدمی باشی. خواست بره که گرفتمش و التماسش کردم فقط بزار لباتو ببوسم دیگه تا اخر عمرم باهات کاری ندارم و اینا که اجازه نداد. منم سرشو محکم گرفتم و لبامو گذاشتم رو لباش. لبشو بین لبام گرفتم و محکم مکیدم. با دستمم سعی میکردم بدنشو به بدنم بچسبونم. انداختمش رو مبل و پاهامو تو پاهاش قفل کردم. روش خوابیده بودم و بدنمو به بدنش میمالیدم و لباشو ول نمیکردم. با دست سعی میکرد نیشگونم بگیره و خودشو ازم جدا کنه ولی هیچ جوره تسلیم نشدم. حسابی خسته شده بودم ولش کردم و جوری نشستم روش که پاهام لای پاهاش باشه و کصم رو کصش بخوره. بعد خودمو تکون دادم. فحش میداد و جیغ میزد. با دستاش سینه هامو مثل چی فشار میداد که باعث میشد بیشتر حال کنم. من یه شلوارک نازک پام بود اما اون شلوار لی پوشیده بود. نشستم رو سینه هاش تا شلوارشو در بیارم و به زور دراوردم از پاش. شورت سفید پوشیده بود که تحریک شدم و سرمو چسبوندم به لای پاهاش و از روی شرت چند تا لیس به کصش زدم. بعد کناره های کصش و روناشو بوسیدم و مک میزدم. از روش پاشدم که نفس کم نیاره و شلوارک خودمو سریع دراوردم و کصمو گزاشتم رو کصش. فقط شورت ها این وسط مزاحم بودن. سرمو چسبوندم به قفسه سینش و از روی تیشرتش سینشو گاز گرفتم. با اون دستم اون یکی سینشو مالیدم و بعدم گردنشو گرفتم و لباشو خوردم. زبونمو کردم تو دهنش و زبون بازی کردم باهاش. بین کسمون خیسی احساس میکردم. با دستام کمرشو گرفته بودم و زبونشو میمکیدم. هر دومون اه و ناله میکردیم. خیلی وقت بود تسلیم شهوت شده بود و حالا پاهاشو سفت کرده بود و کسامون بهم چسبیده بود. شروع کردم تیشرت و نیم تنش رو درآوردم و لباسای خودمم کندم. بعد خوابیدم روش. اوففف سینه هاش رو سینه هام بود و خودمونو بهم میمالیدیم. بدنشو سفت میکرد و منو به خودش مثل چی فشار میداد. جامونو عوض کردیم و اون اومد روم و پاهامو گذاشت رو شونه هاش و نشست رو کصم. انقدر کس مالی کردیم که صدامون خونه رو برداشته بود. خسته شد و افتاد روم. منم دیگه حالی برام نمونده بود و گفتم بریم رو تخت. خودشو انداخت رو تخت و منم رفتم لای پاهاش و کس و کونشو لیس زدم تا چند تا جیغ زد و سرمو بیشتر به کصش فشار داد و ارضا شد.
منم چسبیدم بهش و پاشو انداختم رو پام و خوابیدیم تو بغل همدیگه. بغل گوشش برای اولین بار قربونش رفتم. خیلی حس عجیبی بود. ارضا نشده بودم و هنوز هورنی بودم. شروع کردم به حرفای سکسی و نشستم روی کصش. اونم سینه هامو میمالید و لبامو خورد و حسابی زیرم بالا و پایین شد تا ارضا شدم. دیگه پارتنر شدیم و هر جایی بشه یه حالی بهم میدیم.
نوشته: سحر
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
لز با زن دایی تپل
#لز #زندایی
سلام به دوستان خوب ارجمند شهوانی
خوب حقیقتش میخوام داستان لزبین خودم با زندایی رو براتون تعریف کنم و اون دختر هایی تجربه لز دارن میتونن تشخیص بدن که این داستان مثل بعضی از داستان های چرت پرت و خیالی شهوانی نیست و واقعیه
آقا خودمو معرفی کنم من مهسا ۲۱ساله اهل یکی شهر های غربی ایران هستم تو استان کردستان و من دانشجوی معماری بودم و بیشتر تو یه شهر دیگه تحصیل میکردم و تو خوابگاه زندگی می کردم.خوب داستان من از اونجا شروع شد که من ترم دانشگاهم تموم شده بود و داشتم برمیگشتم شهرمون و به نوعی میخواستم مادرمو سورپرایز کنم اما وقتی رسیدم دم در خونه هیچکی نبود و خیلی خورد تو ذوقم و زنگ زدم به مادرم که گفت ما روستاییم و مراسم ختم هستیم و گفت تو برو خونه داییت زنداییت هست منم که چاره ای نداشتم و رفتم. وقتی رسیدم خونه زنداییم خیلی خوش برخورد مثل همیشه سلام احوال پرسی کردیم و گفت بیا شام درست کنیم برای خودت پسر دایی هات.خب من دوتا پسر دایی داشتم یکیشون ۶سال اون یکی کلاس ۳ بود و داییم هم خونه نبود و مراسم ختم بود با پدر مادرم آقا ما شام رو درست کردیم و منم لباس هامو عوض نکرد فقط مانتو رو در آوردم.و با یه لباس آستین دار سیاه و شلوار لی تو خونه میگشتم و خب شام رو خوردیم طرف هارو شستیم که زنداییم با تعجب گفت خیلی خوب حوصله داری با این لباسا بگردی چرا عوض نمیکنی که گفتم میخوام برم حموم و یکدفعه عوض کنم گذشت و تا ساعت ۱۱شب فیلم و سریال شبکه آی فیلم دیدیم که دلدادگان بودش رو دیدم که پسر دایم هام خوابشون برده بود که زنداییم تو اتاق خواب براشون جا پهن کرد و در اتاق بست ما هم رفتیم اون اتاق که اتفاقا حموم هم اونجا بود.
خب منم داشتم لباس هامو در می آوردم که تو مرحله شرتم بودم که در بیارم که زنداییم اومد تو و سینه های لختمو دید یهویی یه جوری شد و گفت ماشاالله خوب گندن که منم خجالت کشیدم و یه ریز خنده ای کردم آقا بعد زنداییم اومد پیشم و لباساشو عوض کرد یه شلوار راحتی نخی با یه تاپ تنگ که سوتین نداشت و منم سینه های اون رو دیدم رفتم حموم و وقتی رفتم یه جوری بودم گفتم شاید بعد مدت ها یه لذتی ببریم منم خب همین کارو کردم و نقشه رو کشیدم که وقتی رفتم بیرون با شورت یه تاپ برم حموم تموم شد و لحظه بزرگ فرار رسید وقتی رفتم بیرون زنداییم داشت شاخ درمیآورد خب حقم داشت من چاق بودم و طبیعتاً اندامم گوشتی بود همش چشمش به رون هام بود رفتم پیشش خوابیدم اون که اصلا چیزی نمیگفت و زیر پتو بودم و واقعا سردمم بود.
وداستان اصلی:زیر پتو بودم و داشتم به اندام زن داییم که زنی سبزه و تبل با کون خیلی گنده و واقعا گنده بود و سینه های متوسط و کونش همیشه زبون زدن فامیل بود و وقتی میرفتیم خونشون زن های فامیل با توپ تشر به شوهرای چشم چرونسون میگفتن بریم خونه هدیه یکم کون واسمون قر بده 😂 آقا زیر پتو بودم و فقط یه شرت ورزشی که یکم تا بالای رونم می اومد پام بود و سینه هام مم خیلی راحت آسوده بدون سوتین بودن آقا یه چند دقیقه ای گذشت دیدم زنداییم خودشو با پتوش نزدیک من کرد و خیلی طبیعی رفتار میکرد که انگار من نفهمیدم با دیدن من از همون اول کصش به خارش افتاده که به شاید یه ربع احساس کردم یه دست رو رون هام هست و یه فشار ریزی میده منم خب پاهام جم بود و پاهام باز کردم تا پایی که زن دایی داری میماله رو نزدیک ترش کنم تا راحت بماله و وقتی این کارو کردم چراغ سبزو به زنداییم دادم زنداییم هم بعد چند دقیقه آورد روی کصم کصی که یه ماهی میشد مالیده نشده بود و حسابی حشریتم زده بود بالا من دستم کردم تو شلوار زن داییم و انگار زن داییم هارشدچون محض اینکه دستور بردم تو شلوار رو کصش بلند شد و یک ضرب شرتمو کشید پایین و اومد کنار گوشم گفت که به هیچ کس نباید بگی من سرمو به اشاره باشه تکونی دادم که زنداییم سرشو برد رو کصم پتو رو کامل کشید رو سرش برای احتیاط که اگه بچه هاش بیدار شدن تابلو نشه و بشه جمعش کرد چون بچه هاش زیاد از خواب بلند میشدن و شروع کرد کصمو خوردن واییییی چه حس خوبی بود و معلوم بود تجربه داره قشنگ زبونشو میکرد تو سوراخ کصم و نفسام زیاد شده بود و گاهی وقتی چوچولمو میمکید دیگه نمیتونستم جلو خودمو بگیرم و آه ناله میکرد و پاهای لخت و رون هام از پتو زده بود بیرون و پتو به پاهام نمیرسید و فقط اندازه زنداییم میشد که روی خودش کشیده بود تا کصمو بخوره و میشه گفت فقط بین پاهام معلوم نمیشد وگرنه رون و پاهام همشون زده بود بیرون که یه چند دقیقه از حال کردن من گذشت که بله پیشبینی زن داییم درست در اومد و بچه کلاس سومش به اسم آرمین اومد تو و داشت چشماشو میمالید و گفت مامان مامان کجایی زن داییم هم از سمت راست پتو اومد بیرون و فورا پتو رو تا شکمم کشید بالا و رفت به آرمین برسه که مثل همیشه خواب بد دیده بود رفت
#لز #زندایی
سلام به دوستان خوب ارجمند شهوانی
خوب حقیقتش میخوام داستان لزبین خودم با زندایی رو براتون تعریف کنم و اون دختر هایی تجربه لز دارن میتونن تشخیص بدن که این داستان مثل بعضی از داستان های چرت پرت و خیالی شهوانی نیست و واقعیه
آقا خودمو معرفی کنم من مهسا ۲۱ساله اهل یکی شهر های غربی ایران هستم تو استان کردستان و من دانشجوی معماری بودم و بیشتر تو یه شهر دیگه تحصیل میکردم و تو خوابگاه زندگی می کردم.خوب داستان من از اونجا شروع شد که من ترم دانشگاهم تموم شده بود و داشتم برمیگشتم شهرمون و به نوعی میخواستم مادرمو سورپرایز کنم اما وقتی رسیدم دم در خونه هیچکی نبود و خیلی خورد تو ذوقم و زنگ زدم به مادرم که گفت ما روستاییم و مراسم ختم هستیم و گفت تو برو خونه داییت زنداییت هست منم که چاره ای نداشتم و رفتم. وقتی رسیدم خونه زنداییم خیلی خوش برخورد مثل همیشه سلام احوال پرسی کردیم و گفت بیا شام درست کنیم برای خودت پسر دایی هات.خب من دوتا پسر دایی داشتم یکیشون ۶سال اون یکی کلاس ۳ بود و داییم هم خونه نبود و مراسم ختم بود با پدر مادرم آقا ما شام رو درست کردیم و منم لباس هامو عوض نکرد فقط مانتو رو در آوردم.و با یه لباس آستین دار سیاه و شلوار لی تو خونه میگشتم و خب شام رو خوردیم طرف هارو شستیم که زنداییم با تعجب گفت خیلی خوب حوصله داری با این لباسا بگردی چرا عوض نمیکنی که گفتم میخوام برم حموم و یکدفعه عوض کنم گذشت و تا ساعت ۱۱شب فیلم و سریال شبکه آی فیلم دیدیم که دلدادگان بودش رو دیدم که پسر دایم هام خوابشون برده بود که زنداییم تو اتاق خواب براشون جا پهن کرد و در اتاق بست ما هم رفتیم اون اتاق که اتفاقا حموم هم اونجا بود.
خب منم داشتم لباس هامو در می آوردم که تو مرحله شرتم بودم که در بیارم که زنداییم اومد تو و سینه های لختمو دید یهویی یه جوری شد و گفت ماشاالله خوب گندن که منم خجالت کشیدم و یه ریز خنده ای کردم آقا بعد زنداییم اومد پیشم و لباساشو عوض کرد یه شلوار راحتی نخی با یه تاپ تنگ که سوتین نداشت و منم سینه های اون رو دیدم رفتم حموم و وقتی رفتم یه جوری بودم گفتم شاید بعد مدت ها یه لذتی ببریم منم خب همین کارو کردم و نقشه رو کشیدم که وقتی رفتم بیرون با شورت یه تاپ برم حموم تموم شد و لحظه بزرگ فرار رسید وقتی رفتم بیرون زنداییم داشت شاخ درمیآورد خب حقم داشت من چاق بودم و طبیعتاً اندامم گوشتی بود همش چشمش به رون هام بود رفتم پیشش خوابیدم اون که اصلا چیزی نمیگفت و زیر پتو بودم و واقعا سردمم بود.
وداستان اصلی:زیر پتو بودم و داشتم به اندام زن داییم که زنی سبزه و تبل با کون خیلی گنده و واقعا گنده بود و سینه های متوسط و کونش همیشه زبون زدن فامیل بود و وقتی میرفتیم خونشون زن های فامیل با توپ تشر به شوهرای چشم چرونسون میگفتن بریم خونه هدیه یکم کون واسمون قر بده 😂 آقا زیر پتو بودم و فقط یه شرت ورزشی که یکم تا بالای رونم می اومد پام بود و سینه هام مم خیلی راحت آسوده بدون سوتین بودن آقا یه چند دقیقه ای گذشت دیدم زنداییم خودشو با پتوش نزدیک من کرد و خیلی طبیعی رفتار میکرد که انگار من نفهمیدم با دیدن من از همون اول کصش به خارش افتاده که به شاید یه ربع احساس کردم یه دست رو رون هام هست و یه فشار ریزی میده منم خب پاهام جم بود و پاهام باز کردم تا پایی که زن دایی داری میماله رو نزدیک ترش کنم تا راحت بماله و وقتی این کارو کردم چراغ سبزو به زنداییم دادم زنداییم هم بعد چند دقیقه آورد روی کصم کصی که یه ماهی میشد مالیده نشده بود و حسابی حشریتم زده بود بالا من دستم کردم تو شلوار زن داییم و انگار زن داییم هارشدچون محض اینکه دستور بردم تو شلوار رو کصش بلند شد و یک ضرب شرتمو کشید پایین و اومد کنار گوشم گفت که به هیچ کس نباید بگی من سرمو به اشاره باشه تکونی دادم که زنداییم سرشو برد رو کصم پتو رو کامل کشید رو سرش برای احتیاط که اگه بچه هاش بیدار شدن تابلو نشه و بشه جمعش کرد چون بچه هاش زیاد از خواب بلند میشدن و شروع کرد کصمو خوردن واییییی چه حس خوبی بود و معلوم بود تجربه داره قشنگ زبونشو میکرد تو سوراخ کصم و نفسام زیاد شده بود و گاهی وقتی چوچولمو میمکید دیگه نمیتونستم جلو خودمو بگیرم و آه ناله میکرد و پاهای لخت و رون هام از پتو زده بود بیرون و پتو به پاهام نمیرسید و فقط اندازه زنداییم میشد که روی خودش کشیده بود تا کصمو بخوره و میشه گفت فقط بین پاهام معلوم نمیشد وگرنه رون و پاهام همشون زده بود بیرون که یه چند دقیقه از حال کردن من گذشت که بله پیشبینی زن داییم درست در اومد و بچه کلاس سومش به اسم آرمین اومد تو و داشت چشماشو میمالید و گفت مامان مامان کجایی زن داییم هم از سمت راست پتو اومد بیرون و فورا پتو رو تا شکمم کشید بالا و رفت به آرمین برسه که مثل همیشه خواب بد دیده بود رفت
اولین لمس نانازم با خاله مهربونم
#لز #خاله
سلام به همه دوستان، مطلبی که دارین میخونین رو من و خاله خوشکلم دوتایی داریم تعریف میکنیم، خاله م میگه و من مینویسم.
من اسمم عسله ۱۴ سالمه، اسمم واقعیه اسم خاله م هم الهه است که ۲۹ سالشه و تازگیها طلاق گرفته، اونم واقعیه، علت نوشتن اسم اصلیمون اینه که میخوایم اگه کسی تو آشناها هست که این داستانارو میخونه این قضیه رو بدونه… دیشب برای گذراندن تعطیلات عید همه خونه پدربزرگمون که میشه بابای همین خاله الهه جمع شدیم، مامان من انگار از قبل به خاله الهه گفته که جدیدا متوجه شده که من یعنی دخترش عسل با خودم ور میرم، خود ارضایی میکنم و از خاله الهه میخواد با من حرف بزنه… دیشب بعد رسیدن ما یه ساعتی که گذشت بعد خوردن شام و … خاله الهه یهو گفت عسل بیا کمک من بریم زیرزمین توی خونه تکونی وقت نکردیم جمع و جورش کنیم، منم خاله الهه رو خیلی دوستش دارم گفتم بریم… با هم اومدیم پایین، با اینکه به هم ریخته بود ولی یه اتاق خواب داره تو زیرزمین که کفش فرش هست و چند تا پتو تا کرده و… خاله یهو از توی سوتینش دو نخ سیگار درآورد یکیشو گذاشت گوشه لبش یکیو به من تعارف کرد و همینطور که فندک زد با اشاره سر گفت بگیر، گرفتم با آتیشش روشن کردم و دوتایی نشستیم، من که چهار زانو بودم خاله یهو دراز کشید و سرش رو گذاشت رو پام و دو تا پاشو دراز کرد، یکی دو تا کام از سیگار گرفت و توی یه گلدون سفالی که مال همین سیگار بود لهش کرد و یهو دست راستش رو برد زیر شلوارش اول گفتم حتما داره شورتش رو مرتب میکنه که دیدم نه داره آروم لای پاش رو میماله، من جا خوردم هیچی نگفتم، سرش روی پام بود نمیتونستم پاشم، خالم با دست راستش نانازشو میمالید و با دست چپش داشت لباساشو یکی یکی بالا میداد ، سینه هاشو از زیر سوتین آزاد کرد و این بار دو طرف شلوارش رو گرفت و خواست بکشه پایین یهو گفتم خاله … من برم، که خاله سرش رو بلند کرد و گفت مامانت دیده با خودت ور میری، یهو خشکم زد ، ادامه داد گفت منم بهش گفتم نترس بسپارش به من ، دیدم مال خودته، چرا جلوتو بگیرم منم مثل خودتم، یهو خاله اومد سمتم و بغلم کرد و آروم لبامو بوسید و منم کم کم لبهاشو میخوردم، از دیشب تا الان که غروب شده چند بار دوتایی اومدیم اینجا… چون از لزبازی و اینا هم چیزی بلد نیستیم هر بار با دیدن یه فیلم کوتاه پورن تو این سایتها یه کاری میکنیم… الان چیزی که هر دومون باهاش حال میکنیم اینه، من کوصم خیلی تنگه ۱۴ سالمه، خاله با انگشتش داره کوصمو آروم تحریک میکنه، الانم من ازش خواستم انگشتشو کامل بکنه توش ، چون اگه نکنه من خودم امشب قبل خواب میکنم، اهان یه چیز دیگه هر دومون عاشق خوردن آب دهن هم شدیم، خیلی حال میده، خاله م رو با دوتا انگشت کردم دردش اومد بعد تموم شدن این مطلب میخوام تا مچ دستمو بکنم تو کوصش… اینو نوشتیم واسه یادگاریش… هر کسی مسخرمون کنه بره فرهنگ داغونمون رو مسخره کنه که داره همه مون رو جنده میکنه… خیلی خانوما که شوهر دارن من میشناسم دارن به چند نفر دیگه هم میدن با اینکه شوهره زحمت کشه و خوب هم میکنه زنشو… چرا… چون شوهره جون نداره هر شب میاد خونه از کف پای زن رو بخوره تا بالا، زن احمق هم میره خیانت میکنه… دوستم قسم خورد که سه نفری کردنش خودش هم دوست داشته ولی آخرش سه تایی آبشون رو توی دهنش خالی کردن و گفتن باید کامل قورت بده، میگفت هیچوقت سه تا مرد باهم توی توالت فرنگی نمیشاشن، میگفت تا خونه استفراغ کردم و گریه میکردم… اینو به آقایونی میگم که قراره الان به من و خالم فحش بدن…
ببخشید آخرش فازتون منفی کردیم… ما بریم واسه حال کردن…
نوشته: عسل
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#لز #خاله
سلام به همه دوستان، مطلبی که دارین میخونین رو من و خاله خوشکلم دوتایی داریم تعریف میکنیم، خاله م میگه و من مینویسم.
من اسمم عسله ۱۴ سالمه، اسمم واقعیه اسم خاله م هم الهه است که ۲۹ سالشه و تازگیها طلاق گرفته، اونم واقعیه، علت نوشتن اسم اصلیمون اینه که میخوایم اگه کسی تو آشناها هست که این داستانارو میخونه این قضیه رو بدونه… دیشب برای گذراندن تعطیلات عید همه خونه پدربزرگمون که میشه بابای همین خاله الهه جمع شدیم، مامان من انگار از قبل به خاله الهه گفته که جدیدا متوجه شده که من یعنی دخترش عسل با خودم ور میرم، خود ارضایی میکنم و از خاله الهه میخواد با من حرف بزنه… دیشب بعد رسیدن ما یه ساعتی که گذشت بعد خوردن شام و … خاله الهه یهو گفت عسل بیا کمک من بریم زیرزمین توی خونه تکونی وقت نکردیم جمع و جورش کنیم، منم خاله الهه رو خیلی دوستش دارم گفتم بریم… با هم اومدیم پایین، با اینکه به هم ریخته بود ولی یه اتاق خواب داره تو زیرزمین که کفش فرش هست و چند تا پتو تا کرده و… خاله یهو از توی سوتینش دو نخ سیگار درآورد یکیشو گذاشت گوشه لبش یکیو به من تعارف کرد و همینطور که فندک زد با اشاره سر گفت بگیر، گرفتم با آتیشش روشن کردم و دوتایی نشستیم، من که چهار زانو بودم خاله یهو دراز کشید و سرش رو گذاشت رو پام و دو تا پاشو دراز کرد، یکی دو تا کام از سیگار گرفت و توی یه گلدون سفالی که مال همین سیگار بود لهش کرد و یهو دست راستش رو برد زیر شلوارش اول گفتم حتما داره شورتش رو مرتب میکنه که دیدم نه داره آروم لای پاش رو میماله، من جا خوردم هیچی نگفتم، سرش روی پام بود نمیتونستم پاشم، خالم با دست راستش نانازشو میمالید و با دست چپش داشت لباساشو یکی یکی بالا میداد ، سینه هاشو از زیر سوتین آزاد کرد و این بار دو طرف شلوارش رو گرفت و خواست بکشه پایین یهو گفتم خاله … من برم، که خاله سرش رو بلند کرد و گفت مامانت دیده با خودت ور میری، یهو خشکم زد ، ادامه داد گفت منم بهش گفتم نترس بسپارش به من ، دیدم مال خودته، چرا جلوتو بگیرم منم مثل خودتم، یهو خاله اومد سمتم و بغلم کرد و آروم لبامو بوسید و منم کم کم لبهاشو میخوردم، از دیشب تا الان که غروب شده چند بار دوتایی اومدیم اینجا… چون از لزبازی و اینا هم چیزی بلد نیستیم هر بار با دیدن یه فیلم کوتاه پورن تو این سایتها یه کاری میکنیم… الان چیزی که هر دومون باهاش حال میکنیم اینه، من کوصم خیلی تنگه ۱۴ سالمه، خاله با انگشتش داره کوصمو آروم تحریک میکنه، الانم من ازش خواستم انگشتشو کامل بکنه توش ، چون اگه نکنه من خودم امشب قبل خواب میکنم، اهان یه چیز دیگه هر دومون عاشق خوردن آب دهن هم شدیم، خیلی حال میده، خاله م رو با دوتا انگشت کردم دردش اومد بعد تموم شدن این مطلب میخوام تا مچ دستمو بکنم تو کوصش… اینو نوشتیم واسه یادگاریش… هر کسی مسخرمون کنه بره فرهنگ داغونمون رو مسخره کنه که داره همه مون رو جنده میکنه… خیلی خانوما که شوهر دارن من میشناسم دارن به چند نفر دیگه هم میدن با اینکه شوهره زحمت کشه و خوب هم میکنه زنشو… چرا… چون شوهره جون نداره هر شب میاد خونه از کف پای زن رو بخوره تا بالا، زن احمق هم میره خیانت میکنه… دوستم قسم خورد که سه نفری کردنش خودش هم دوست داشته ولی آخرش سه تایی آبشون رو توی دهنش خالی کردن و گفتن باید کامل قورت بده، میگفت هیچوقت سه تا مرد باهم توی توالت فرنگی نمیشاشن، میگفت تا خونه استفراغ کردم و گریه میکردم… اینو به آقایونی میگم که قراره الان به من و خالم فحش بدن…
ببخشید آخرش فازتون منفی کردیم… ما بریم واسه حال کردن…
نوشته: عسل
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
لز کردن پریا
#دانشجویی #لز
سلام به خوانندگان داستان زندگی من
اسمم پریا هست و الان ۲۹ سالم هست
ماجرا مربوط میشه به چند سال قبل و زمان دانشجویی و تحصیل کردن من که خواستم بنویسم . الان متاهلم و اون موقع مجرد بودم .
توی دانشگاهی قبول شدم خارج از استان محل سکونت و خب مجبور شدم که خوابگاه بگیریم . توی خوابگاه همه جور دختری بود و دوستانی که خوابگاه دانشگاه زندگی کردن میدونن چطور جوی اونجا هست . بالاخره مجبور بودم هرچی میگن انجام بدم و توی اتاق چند تا ترم بالایی یه تخت بهم دادن و خوب اول کار خیلی اذیت شدم تا بتونم با شرایط کنار بیام چون اونا با هم هماهنگ و دوست بودن و من تنها بودم و شهر غریب و دوری از همه چیز شرایط را برایم سخت تر میکرد… لازمه بگم من جثه بزرگی ندارم و لاغر هستم. اون دوستایی که هم اتاقی من بودن بیشتر شون هم قد و هیکل بزرگی داشتن هم خودشون هفت خط بودن و بقول خودشون شلوار پسر زیاد از پاشون در آورده بودن و ادعاهایی داشتن عجیب و غریب و میدونستم که دوست پسر دارن و همه جوره حال میکردن و شاید قسم بخورم بعد ها فهمیدم همشون رابطه از جلو داشتن و من فقط باکره بودم بین اونا و یه جورایی چون توی جا و اتاق شرایط خوابگاه خوب نبود به زور منو توی اتاق اونا جا دادن و اوایل حتی فکر میکردن من خبرچین هستم و از قصد منو بردن توی اتاقشون و واسه همین جلوی من حرفاشون را رمزی میزدن یا تا من میرفتم حرفشون را قطع میکردن و اشاره میکردن بهم که فضول خانم اومد … خب سخت بود ولی چاره نبود . توی اون دخترا هم اتاقی و هم خوابگاهی (مجموعا با خودم شش نفر بودیم) یه دختر هیکلی بود ترم ۶ کارشناسی بود که هم رشته من بود و اسمش زهرا بود و خوب بعد یه مدت ازش سوال درسی و پیش نیاز و راهنمایی راجع به گرفتن درس با کدوم استاد و… میگرفتم . هم اتاقی هام بعد دو سه ماه فهمیدن من کاری به کسی و جایی ندارم و دیگه خرده خرده شروع کردن خاطره گفتن و پشت پسر ها حرف زدن و حتی شوخی های جنسی کردن و گاهی حتی فیلم سوپر دیدن با هم و پاسور بازی و حتی یواشکی مسئول خوابگاه سیگار کشیدن و … حتی مشروب هم میخوردن ولی جلوی من اینکار را نمیکردن … زهرا هم اتاقی من همش به من میگفت بچه م مظلومه بچه م شیرین زبونه بچه م حرف مامانش را گوش میکنه و یه جورایی اسم گذاشته بود روی من و بقیه هم مثلا میگفتن زهرا به بچه ت بگو زود بخوابه میخوایم حرفای بزرگترا را بزنیم و شوخی میکردن باهام ولی من حرفی نمیزدم و واکنشی نشون نمیدادم چون آدم تند مزاج و بد اخلاقی نیستم و توی فامیل و خانواده از بچگی با من شوخی میکردن و جنبه حرف و متلک را داشتم . ترم اول گذشت و گاهی هم اتاقی هام حتی همدیگه را بغل و بوس میکردن یا علنی جلو هم حتی لباس زیر عوض میکردن و بهم میخندیدن و جو خیلی دوستانه گذشت تا فاصله ی امتحانها که فرجه مطالعه آزاد میدن و زمستون بود
و دو هفته دانشگاه نیمه تعطیل بود و بعضی دوستان رفتن شهر خودشون واسه مطالعه آزاد و بعضی موندن و منم چون خانواده شلوغی داشتیم میدونستم برم خونه درس خوندن سخته و ترجیح دادم ترم اول معدلم خوب بشه و موندم خوابگاه و اتفاقا زهرا هم اتاقی من موند خوابگاه و ما دو نفر تنها شدیم توی اون فرصت قبل امتحانات و زهرا دیگه جلوی من سیگار میکشید و قهوه میخورد که بتونه بیشتر بیدار بمونه و درس بخونه و تنها ساعات تفریح ما ساعات گرفتن و خوردن غذا بود و دوتایی درس میخوندیم حسابی و زهرا گفت مشروط شده قبلا و اگه باز مشروط بشه دردسر میشه و خطر اخراج و تعلیق از درس و دعوا های خانوادگی هم پیش میاد … یه روز سرد با زهرا رفتیم برای گرفتن غذا ورودی خوابگاه و وقتی برگشتیم و غذا خوردیم زهرا برام خاطره تعریف کرد از کاراش و پسر هایی که باهم بودن و چیزای سکسی زیاد گفت برای من و از من خاطره پرسید و من زیاد چیزی در اون سطح نداشتم و خندید و گفت میدونستم تو خیلی بچه هستی و مشخصه پاستوریزه هستی و خودم اینجا استادت میکنم تحویل بابا ننت میدم و شوخی های منو زهرا شروع شد… همون شب پتو انداخت کف اتاق و بهم گفت میای امشب روی زمین بخوابیم و کمر درد گرفتم روی این تخت های لعنتی و غیر استاندارد و جوری پتو انداخت که جای منم بشه کنارش و بعد چند دقیقه که پیش هم دراز کشیدیم گفت پریا کپک زدیم بس با این لباس ها تو این اتاق موندیم و میای بریم یه دوش بگیریم و برگردیم ؟ نمیدونم چرا ولی هر چی میگفت انگار برام تکلیف بود و دستور و انگار تاب مقاومت جلوش نداشتم و دوتایی حوله برداشتیم و شامپو و رفتیم توی حمام و آخر وقت بود و حمام سرد بود . زهرا یه دوش های آخری که بزرگ هم بود شیر آب داغش را باز کرد و منتظر شد تا آب داغ شد و بهم گفت با هم بریم زیر یه دوش؟ گفتم زهرا یهو مسئول خوابگاه یا یه فضول میاد و زشت میشه با هم توی یه دوش باشیم و زهرا گفت توی این سرما و خلوتی امتحانات ک
#دانشجویی #لز
سلام به خوانندگان داستان زندگی من
اسمم پریا هست و الان ۲۹ سالم هست
ماجرا مربوط میشه به چند سال قبل و زمان دانشجویی و تحصیل کردن من که خواستم بنویسم . الان متاهلم و اون موقع مجرد بودم .
توی دانشگاهی قبول شدم خارج از استان محل سکونت و خب مجبور شدم که خوابگاه بگیریم . توی خوابگاه همه جور دختری بود و دوستانی که خوابگاه دانشگاه زندگی کردن میدونن چطور جوی اونجا هست . بالاخره مجبور بودم هرچی میگن انجام بدم و توی اتاق چند تا ترم بالایی یه تخت بهم دادن و خوب اول کار خیلی اذیت شدم تا بتونم با شرایط کنار بیام چون اونا با هم هماهنگ و دوست بودن و من تنها بودم و شهر غریب و دوری از همه چیز شرایط را برایم سخت تر میکرد… لازمه بگم من جثه بزرگی ندارم و لاغر هستم. اون دوستایی که هم اتاقی من بودن بیشتر شون هم قد و هیکل بزرگی داشتن هم خودشون هفت خط بودن و بقول خودشون شلوار پسر زیاد از پاشون در آورده بودن و ادعاهایی داشتن عجیب و غریب و میدونستم که دوست پسر دارن و همه جوره حال میکردن و شاید قسم بخورم بعد ها فهمیدم همشون رابطه از جلو داشتن و من فقط باکره بودم بین اونا و یه جورایی چون توی جا و اتاق شرایط خوابگاه خوب نبود به زور منو توی اتاق اونا جا دادن و اوایل حتی فکر میکردن من خبرچین هستم و از قصد منو بردن توی اتاقشون و واسه همین جلوی من حرفاشون را رمزی میزدن یا تا من میرفتم حرفشون را قطع میکردن و اشاره میکردن بهم که فضول خانم اومد … خب سخت بود ولی چاره نبود . توی اون دخترا هم اتاقی و هم خوابگاهی (مجموعا با خودم شش نفر بودیم) یه دختر هیکلی بود ترم ۶ کارشناسی بود که هم رشته من بود و اسمش زهرا بود و خوب بعد یه مدت ازش سوال درسی و پیش نیاز و راهنمایی راجع به گرفتن درس با کدوم استاد و… میگرفتم . هم اتاقی هام بعد دو سه ماه فهمیدن من کاری به کسی و جایی ندارم و دیگه خرده خرده شروع کردن خاطره گفتن و پشت پسر ها حرف زدن و حتی شوخی های جنسی کردن و گاهی حتی فیلم سوپر دیدن با هم و پاسور بازی و حتی یواشکی مسئول خوابگاه سیگار کشیدن و … حتی مشروب هم میخوردن ولی جلوی من اینکار را نمیکردن … زهرا هم اتاقی من همش به من میگفت بچه م مظلومه بچه م شیرین زبونه بچه م حرف مامانش را گوش میکنه و یه جورایی اسم گذاشته بود روی من و بقیه هم مثلا میگفتن زهرا به بچه ت بگو زود بخوابه میخوایم حرفای بزرگترا را بزنیم و شوخی میکردن باهام ولی من حرفی نمیزدم و واکنشی نشون نمیدادم چون آدم تند مزاج و بد اخلاقی نیستم و توی فامیل و خانواده از بچگی با من شوخی میکردن و جنبه حرف و متلک را داشتم . ترم اول گذشت و گاهی هم اتاقی هام حتی همدیگه را بغل و بوس میکردن یا علنی جلو هم حتی لباس زیر عوض میکردن و بهم میخندیدن و جو خیلی دوستانه گذشت تا فاصله ی امتحانها که فرجه مطالعه آزاد میدن و زمستون بود
و دو هفته دانشگاه نیمه تعطیل بود و بعضی دوستان رفتن شهر خودشون واسه مطالعه آزاد و بعضی موندن و منم چون خانواده شلوغی داشتیم میدونستم برم خونه درس خوندن سخته و ترجیح دادم ترم اول معدلم خوب بشه و موندم خوابگاه و اتفاقا زهرا هم اتاقی من موند خوابگاه و ما دو نفر تنها شدیم توی اون فرصت قبل امتحانات و زهرا دیگه جلوی من سیگار میکشید و قهوه میخورد که بتونه بیشتر بیدار بمونه و درس بخونه و تنها ساعات تفریح ما ساعات گرفتن و خوردن غذا بود و دوتایی درس میخوندیم حسابی و زهرا گفت مشروط شده قبلا و اگه باز مشروط بشه دردسر میشه و خطر اخراج و تعلیق از درس و دعوا های خانوادگی هم پیش میاد … یه روز سرد با زهرا رفتیم برای گرفتن غذا ورودی خوابگاه و وقتی برگشتیم و غذا خوردیم زهرا برام خاطره تعریف کرد از کاراش و پسر هایی که باهم بودن و چیزای سکسی زیاد گفت برای من و از من خاطره پرسید و من زیاد چیزی در اون سطح نداشتم و خندید و گفت میدونستم تو خیلی بچه هستی و مشخصه پاستوریزه هستی و خودم اینجا استادت میکنم تحویل بابا ننت میدم و شوخی های منو زهرا شروع شد… همون شب پتو انداخت کف اتاق و بهم گفت میای امشب روی زمین بخوابیم و کمر درد گرفتم روی این تخت های لعنتی و غیر استاندارد و جوری پتو انداخت که جای منم بشه کنارش و بعد چند دقیقه که پیش هم دراز کشیدیم گفت پریا کپک زدیم بس با این لباس ها تو این اتاق موندیم و میای بریم یه دوش بگیریم و برگردیم ؟ نمیدونم چرا ولی هر چی میگفت انگار برام تکلیف بود و دستور و انگار تاب مقاومت جلوش نداشتم و دوتایی حوله برداشتیم و شامپو و رفتیم توی حمام و آخر وقت بود و حمام سرد بود . زهرا یه دوش های آخری که بزرگ هم بود شیر آب داغش را باز کرد و منتظر شد تا آب داغ شد و بهم گفت با هم بریم زیر یه دوش؟ گفتم زهرا یهو مسئول خوابگاه یا یه فضول میاد و زشت میشه با هم توی یه دوش باشیم و زهرا گفت توی این سرما و خلوتی امتحانات ک
لز و FMF با دوست همسرم
#لز #تریسام
سلام من میلاد هستم 38 سالمه و متاهلم اسم زنم مینو هست 33 سالشه زندگی خوبی داریم . هردومون کارمندیم ولی یک جا کار نمیکنیم مینو تو یه شرکت نیمه دولتی کار میکنه . 5 ساله با هم ازدواج کردیم . چند وقت پیش یه چیزی حدود هفت هشت ماه پیش بود مینو گفت شوهر همکارش تصادف کرده تو بیمارستان بستری هست بریم عیادتش منم قبول کردم و با هم رفتیم عیادت شوهر دوستش . تا اون روز دوست مینو را ندیده بودم تو بیمارستان برای اولین بار مرجان دوست مینو را دیدم . خب برای سر سلامتی عیادت از شوهرش رفته بودیم و برای اولین بار همو میدیدم ولی گویا مرجان اونقدر که من باهاش غریبه بودم اون زیاد با من احساس غریبه بودن نداشت خیلی بهمون خوشامد گویی گفت و تحویلمون گرفت ازمون تشکر می کرد شوهرش هم همینطور منم خب با لبخند تعارفات متقابل جوابشون را میدادم یه نیم ساعتی موندیم که اخرای ساعت ملاقات هم بود که دیگه باید میرفتیم که وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم شوهر مرجان بهش گفت تو هم برو نمیخواد بمونی اینجا پرستار ها هستند منم برای اینکه بازم خودی نشون بدم گفتم اگر میخواهید من میتونم پیشش بمونم که شوهر مرجان گفت نه ممنونم نمیخواد کسی بمونه پرستار هست گفتم بازم اگر میخواهی میمونم که گفت نه دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدی اومدی دیدنم بعد گفت فقط اگر زحمتی نمیشه براتون که مرجان را تا خونه برسونید که زنم گفت ای بابا این چه حرفیه کدوم زحمت مرجان جون که دوست جون جونی منه حتما میرسونمش نگران نباشید شما که بالاخره با احمد شوهر مرجان خداحافظی کردیم و سه تائی راهی خونه مرجان شدیم . از مرجان بگم که از خوشگلی و خوش اندامیش هرچی بگم کم گفتم لامصب قد بلند و اندامی رونهای پر کون برجسته و سینه هایی که فکر میکنم در اون نگاه اول سایزشون 80 باشه و برجسته و خوردنی لبهای قلوه ای چشمهای قهوه ای روشن که به عسلی میزنه پوستی سفید و مرمری که از همون نگاه اول که دیدمش کیرم براش تکون خورد و نیمه شق بود تا وقتی میخواستیم برسونیمش خونه اش . توی ماشین هم دقیقا نشسته بود پشت سر من و میتونستم از آینه قشنگ ببینمش وای که دوست داشتم اون لبهای برجسته و قلوه ای را محکم بمکم و کیرمو بکنم تو دهنش تا با لبهاش کیرمو بمکه . خلاصه تا برسیم دم در خونه اش یک ساعتی توی ترافیک عصر تهران معطل شدیم ولی من داشتم کیف میکردم هی از آینه دید میزدم که انگار اونم دیگه فهمیده بود تو کفشم و وقتی میدیدمش یه لبخندی بهم تحویل میداد و گرم صحبت با مینو بود منم از ترافیک لذت میبردم و مرجان را دید میزدم . دیگه رسوندیمش دم در خونشون که مرجان به مینو گفت بیائید بریم خونه من یکمی استراحت کنید اخه خیلی ترافیک بود میدونم هم تو هم اقا میلاد خیلی خسته شدین یه چیزی بخورید یکمی استراحت کنید بعد میرید مینو هم که یکمی باهاش تعارف کرد ولی مرجان کلی اصرار کرد و دست مینو گرفته بود و نمیزاشت بریم که مینو هم رو کرد به من و گفت بریم؟ منم گفتم هرچی شما بگی عزیزم ، مرجان هم گفت بیا پائین دیگه خودتو لوس نکن ، دیگه مینو هم پیاد شد مرجان ریموت در پارکینگ را از کیفش دراورد و گفت ماشینتو بیار تو ، آخه واقعا تو کوچه شون جای پارکی پیدا نمیشد منم گفتم نه میرم یه جا پارک میکنم مرجان گفت نه بابا جای پارک زیاده بیارش تو بزار منم گفتم باشه و ماشین رو بردم تو پارکینگشون کنار ماشین خودشون پارک کردم و از مرجان پرسیدم مزاحم کسی نیست ؟ مرجانم گفت نه دوتا پارکینگ داریم نگران نباش بعد سه تائی با هم سوار آسانسور شدیم و رفتیم دم در واحدشون مرجان در را برامون باز کرد اول خودش رفت و بعد مینو و بعدش هم من وارد خونه اش شدیم . معلوم بود وضع مالیشون بد نیست آپارتمان شیک و قشنگی داشتند ، دیگه مرجان بهمون بازم خوشامد گویی گفت و گفت راحت باشین تورو خدا انگار خونه خودتونه مینو هم گفت مرسی عزیزم و دیگه من نشستم روی نزدیکترین مبل توی پذیرائی مرجان دست مینو را گرفت و بردش توی اتاق یه چند دقیقه ای طول کشید منم داشتم همه جای خونه اش را نگاه میکردم که مرجان و مینو با هم از اتاق دراومدن وای باورم نمیشد مرجان را اینطوری ببینمش یه شلوار خیلی تنگ و چسبون پاش کرده بود و قشنگ پف کسش معلوم بود یه تاپ هم تنش کرده بود خط سینه اش قشنگ دیده میشد کیرم بازم براش تکون خورد انگار کیرم داشت التماس میکرد تا بره تو تمام سوراخ های این بدن ناز مرمری و خوردنی . برای اینکه جلوی زنم تابلو نکنم خیلی به بدن مرجان زول نزدم و به مینو نگاه کردم ، البته مینو که همیشه برام جذاب و خواستنی بود ولی خب باید اعتراف کنم که از وقتی چشمم به مرجان افتاده بود داشتم هلاکش میشدم (لعنتی) خلاصه این دوتا خانم ناز و خوردنی جلوم رژه می رفتند و نمیدونستم به کس و کون کدومشون توجه بیشتری کنم ؟ مرجان انگار با مینو خیلی صمیمی بودن چون مینو اصلا براش
#لز #تریسام
سلام من میلاد هستم 38 سالمه و متاهلم اسم زنم مینو هست 33 سالشه زندگی خوبی داریم . هردومون کارمندیم ولی یک جا کار نمیکنیم مینو تو یه شرکت نیمه دولتی کار میکنه . 5 ساله با هم ازدواج کردیم . چند وقت پیش یه چیزی حدود هفت هشت ماه پیش بود مینو گفت شوهر همکارش تصادف کرده تو بیمارستان بستری هست بریم عیادتش منم قبول کردم و با هم رفتیم عیادت شوهر دوستش . تا اون روز دوست مینو را ندیده بودم تو بیمارستان برای اولین بار مرجان دوست مینو را دیدم . خب برای سر سلامتی عیادت از شوهرش رفته بودیم و برای اولین بار همو میدیدم ولی گویا مرجان اونقدر که من باهاش غریبه بودم اون زیاد با من احساس غریبه بودن نداشت خیلی بهمون خوشامد گویی گفت و تحویلمون گرفت ازمون تشکر می کرد شوهرش هم همینطور منم خب با لبخند تعارفات متقابل جوابشون را میدادم یه نیم ساعتی موندیم که اخرای ساعت ملاقات هم بود که دیگه باید میرفتیم که وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم شوهر مرجان بهش گفت تو هم برو نمیخواد بمونی اینجا پرستار ها هستند منم برای اینکه بازم خودی نشون بدم گفتم اگر میخواهید من میتونم پیشش بمونم که شوهر مرجان گفت نه ممنونم نمیخواد کسی بمونه پرستار هست گفتم بازم اگر میخواهی میمونم که گفت نه دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدی اومدی دیدنم بعد گفت فقط اگر زحمتی نمیشه براتون که مرجان را تا خونه برسونید که زنم گفت ای بابا این چه حرفیه کدوم زحمت مرجان جون که دوست جون جونی منه حتما میرسونمش نگران نباشید شما که بالاخره با احمد شوهر مرجان خداحافظی کردیم و سه تائی راهی خونه مرجان شدیم . از مرجان بگم که از خوشگلی و خوش اندامیش هرچی بگم کم گفتم لامصب قد بلند و اندامی رونهای پر کون برجسته و سینه هایی که فکر میکنم در اون نگاه اول سایزشون 80 باشه و برجسته و خوردنی لبهای قلوه ای چشمهای قهوه ای روشن که به عسلی میزنه پوستی سفید و مرمری که از همون نگاه اول که دیدمش کیرم براش تکون خورد و نیمه شق بود تا وقتی میخواستیم برسونیمش خونه اش . توی ماشین هم دقیقا نشسته بود پشت سر من و میتونستم از آینه قشنگ ببینمش وای که دوست داشتم اون لبهای برجسته و قلوه ای را محکم بمکم و کیرمو بکنم تو دهنش تا با لبهاش کیرمو بمکه . خلاصه تا برسیم دم در خونه اش یک ساعتی توی ترافیک عصر تهران معطل شدیم ولی من داشتم کیف میکردم هی از آینه دید میزدم که انگار اونم دیگه فهمیده بود تو کفشم و وقتی میدیدمش یه لبخندی بهم تحویل میداد و گرم صحبت با مینو بود منم از ترافیک لذت میبردم و مرجان را دید میزدم . دیگه رسوندیمش دم در خونشون که مرجان به مینو گفت بیائید بریم خونه من یکمی استراحت کنید اخه خیلی ترافیک بود میدونم هم تو هم اقا میلاد خیلی خسته شدین یه چیزی بخورید یکمی استراحت کنید بعد میرید مینو هم که یکمی باهاش تعارف کرد ولی مرجان کلی اصرار کرد و دست مینو گرفته بود و نمیزاشت بریم که مینو هم رو کرد به من و گفت بریم؟ منم گفتم هرچی شما بگی عزیزم ، مرجان هم گفت بیا پائین دیگه خودتو لوس نکن ، دیگه مینو هم پیاد شد مرجان ریموت در پارکینگ را از کیفش دراورد و گفت ماشینتو بیار تو ، آخه واقعا تو کوچه شون جای پارکی پیدا نمیشد منم گفتم نه میرم یه جا پارک میکنم مرجان گفت نه بابا جای پارک زیاده بیارش تو بزار منم گفتم باشه و ماشین رو بردم تو پارکینگشون کنار ماشین خودشون پارک کردم و از مرجان پرسیدم مزاحم کسی نیست ؟ مرجانم گفت نه دوتا پارکینگ داریم نگران نباش بعد سه تائی با هم سوار آسانسور شدیم و رفتیم دم در واحدشون مرجان در را برامون باز کرد اول خودش رفت و بعد مینو و بعدش هم من وارد خونه اش شدیم . معلوم بود وضع مالیشون بد نیست آپارتمان شیک و قشنگی داشتند ، دیگه مرجان بهمون بازم خوشامد گویی گفت و گفت راحت باشین تورو خدا انگار خونه خودتونه مینو هم گفت مرسی عزیزم و دیگه من نشستم روی نزدیکترین مبل توی پذیرائی مرجان دست مینو را گرفت و بردش توی اتاق یه چند دقیقه ای طول کشید منم داشتم همه جای خونه اش را نگاه میکردم که مرجان و مینو با هم از اتاق دراومدن وای باورم نمیشد مرجان را اینطوری ببینمش یه شلوار خیلی تنگ و چسبون پاش کرده بود و قشنگ پف کسش معلوم بود یه تاپ هم تنش کرده بود خط سینه اش قشنگ دیده میشد کیرم بازم براش تکون خورد انگار کیرم داشت التماس میکرد تا بره تو تمام سوراخ های این بدن ناز مرمری و خوردنی . برای اینکه جلوی زنم تابلو نکنم خیلی به بدن مرجان زول نزدم و به مینو نگاه کردم ، البته مینو که همیشه برام جذاب و خواستنی بود ولی خب باید اعتراف کنم که از وقتی چشمم به مرجان افتاده بود داشتم هلاکش میشدم (لعنتی) خلاصه این دوتا خانم ناز و خوردنی جلوم رژه می رفتند و نمیدونستم به کس و کون کدومشون توجه بیشتری کنم ؟ مرجان انگار با مینو خیلی صمیمی بودن چون مینو اصلا براش
سکس در خوابگاه دخترانه (۲)
#دانشجویی #لز
...قسمت قبل
من واقعا بهترین لحظات زندگیم رو با الناز تجربه کردم بودم و منتظر بودم که شب برسه و دوباره بیاد سراغم
راستش یکم دلهره داشتم چون گفته بود میخواد این دفعه خشن باشه و خوب من خیلی ضعیف تر بودم و اون ۲۵ سانت بلندتر و بیش از ۳۰ کیلو سنگین تر از من بود و یکم میترسیدم اما هر وقت به اون هیکل زیبا و بازوهای قوی و رونای کلفت فکر میکردم یا به کارایی که باهام کرده بود مثل اون جایی که از پشت بلندم کرد یا اونجایی که رو شکمش نشستم واقعا یه حس لذتی بهم دست میداد که از خدام بود تکرار بشه
یه جورایی اون قدرت و تسلطی که دخترا دوست دارن یه مرد داشته باشه رو الناز هم داشت اما در عین حال زیبایی و ظرافت هم داشت
هم نسبتا خوشگل بود هم سینه های بزرگ و قشنگی داشت و همه چی تموم بود و من شانس آورده بودم که از بین اون همه دخترایی که تو کف الناز بودن اون منو انتخاب کرده بود
بهرحال تقریبا یک لحظه هم از فکر من بیرون نرفت تو اون چند ساعت تا بالاخره بعد از کلی انتظار طرفای ساعت ۱۲ شب آروم در زد و اومد تو
اینقدر دیدنش برام خوشحال کننده بود که ناخودآگاه رفتم سمتش و بغلش کردم و اون هم بلافاصله از پشت موهامو گرفت و منو کشید بالا طوری که رو پنجه پاهام وایساده بودم و یه لب حسابی ازم گرفت و بعد یه جورایی پرتم کرد عقب
راستش رو بخوام بگم و شاید باورش براتون سخت باشه اما همین چند ثانیه منو به مرز ارگاسم رسوند
تازه اینجا بود که فهمیدم چقدر تحت تاثیر هیکل و زور و تسلطش قرار گرفتم
بعد گفت که خب کوچولو آماده ای یا نه؟
-آره آرههه آمادم
-ببین من میخوام یکم تجربه متفاوت داشته باشیم پس ممکنه سرت داد بزنم یا بهت فحش بدم یا کتکت بزنم اما همش واسه لذت بیشتر و مطمئن باش خودت خیلی کیف میکنی اینطوری و فکر نکن میخوام اذیتت کنم
-چشم الناز جون هر چی که تو بگی
اینو که گفتم اومد به سمتم و یه دستشو گذاشت زیر گردنم و دست دیگشو گذاشت زیر لگنم یعنی درواقع زیر کص و کونم و تو همون حالت با فشار زیاد منو از زمین بلند کرد
نمیتونم توصیف کنم که چقدر باید یه نفر قوی باشه که همچین کاری بکنه
الناز : خوش میگذره اون بالا جنده خانم؟ ولت کنم همینجوری بخوری زمین؟ کس دیگه ای میتونه این کارو باهات بکنه؟
-نه معلومه که نه
-پس دیگه یادت باشه که متعلق به کی هستی
و منو آورد پایین و همه لباسامو با خشونت دراورد اخر سر رفت سراغ سوتینم که بجای اینکه بازش کنه از جلو جرش داد و انداختش اونور
بعد دستمو گرفت و برد سمت صندلی و خودش نشست رو صندلی و منو نشوند روی یکی از روناش و شروع کردن بصورت وحشیانه سینه هامو بخوره
جوری سینه مو میخورد که انگار کل وجودم رو داشت میکشید
بعد تو همون حالت که رو پاش نشسته بودم تی شرتشو دراورد
سوتین هم نداشت و گفت بچه کونی سینه هامو بخور که دیگه تو عمرت همچین چیزی گیرت نمیاد
منم شروع کردم که چند ثانیه بعد یه سیلی محکم بهم زد و گفت : محکم تر بخور جنده
سنگینی دستش زیاد بود ولی خب من از اینکه تحت کنترل باشم لذت میبردم
تو همین حین زیر بغل منو گرفت و بلندم کردم و منو گذاشت رو اون یکی رونش که تو حین جابجایی احساس کردم پام به یه چیزی خورد
راستشو بخوام بگم از همون اولی که بهم گفته بود شب باهات کار دارم من خدا خدا میکردم که مثل یه مرد بکنتم و تو اون لحظه متوجه شدم که یه دیلدو بسته و دیگه سر از پا نمی شناختم و پریدم بین دو تا پاهاش و گفتم الناز بکن منو فقط بکن منو
-معلومه که میکنمت دختره کوچولوی حشری
و بلند شد و شلوارشو کشید پایین و دیدم که یه دیلدو سیاه رنگ بسته و ناخودآگاه شروع کردم به ساک زدن
الناز : پردتو بزنم یا از کون بکنمت؟
-هر چی تو بگی هر چی تو بخوای
-خودت که نمیفهمی الان اینقدر که حشری هستی ولی از کون میکنمت فعلا برگرد سگ کوچولو
اومد پشتم و آروم داشت فرو میکرد تو کونم که من یه داد کشیدم بلافاصله با یه دستش جلو دهنمو گرفت و با اون دستش موهامو حلقه زد و گرفت و گفت خفه شو احمق تازه اولشه
و شروع کرد به کردن از پشت به روش داگی
اولش درد زیادی میکشیدم و گهگاه دستشو از رو دهنم برمیداشت و دو سه تا ضربه محکم تو صورتم میزد و دوباره دهنمو میگرفت
بعد از چند دقیقه دیلدو رو کشید بیرون و با همون حالتی که دهن و موهامو گرفته بود منو برد لبه دیوار شروع کرد به گاییدنم و باز تو همین حالت هم بهم فحشای بد میداد و هم میزد تو صورتم
چند لحظه بعد دستاشو اورد پایین و یه نفس راحت کشیدم که یهو دیدم با دستاش منو از پشت بلند کرد طوری که دستاش زیر رونام بود و پاهامو تا کرده بود و بلندم کرده بود رو هوا و از پشت کمرم به سینه هاش چسبیده بود و ازونور هم محکم با دیلدو منو میکرد همزمان خیلی محکم گردنمو میبوسید و باعث شد تو همون پوزیشن فوق سکسی ارضا بشم
بعد از چند دقیقه منو پرت کرد رو زمین و خودش رفت رو صندلی نشست
من که واقعا پا
#دانشجویی #لز
...قسمت قبل
من واقعا بهترین لحظات زندگیم رو با الناز تجربه کردم بودم و منتظر بودم که شب برسه و دوباره بیاد سراغم
راستش یکم دلهره داشتم چون گفته بود میخواد این دفعه خشن باشه و خوب من خیلی ضعیف تر بودم و اون ۲۵ سانت بلندتر و بیش از ۳۰ کیلو سنگین تر از من بود و یکم میترسیدم اما هر وقت به اون هیکل زیبا و بازوهای قوی و رونای کلفت فکر میکردم یا به کارایی که باهام کرده بود مثل اون جایی که از پشت بلندم کرد یا اونجایی که رو شکمش نشستم واقعا یه حس لذتی بهم دست میداد که از خدام بود تکرار بشه
یه جورایی اون قدرت و تسلطی که دخترا دوست دارن یه مرد داشته باشه رو الناز هم داشت اما در عین حال زیبایی و ظرافت هم داشت
هم نسبتا خوشگل بود هم سینه های بزرگ و قشنگی داشت و همه چی تموم بود و من شانس آورده بودم که از بین اون همه دخترایی که تو کف الناز بودن اون منو انتخاب کرده بود
بهرحال تقریبا یک لحظه هم از فکر من بیرون نرفت تو اون چند ساعت تا بالاخره بعد از کلی انتظار طرفای ساعت ۱۲ شب آروم در زد و اومد تو
اینقدر دیدنش برام خوشحال کننده بود که ناخودآگاه رفتم سمتش و بغلش کردم و اون هم بلافاصله از پشت موهامو گرفت و منو کشید بالا طوری که رو پنجه پاهام وایساده بودم و یه لب حسابی ازم گرفت و بعد یه جورایی پرتم کرد عقب
راستش رو بخوام بگم و شاید باورش براتون سخت باشه اما همین چند ثانیه منو به مرز ارگاسم رسوند
تازه اینجا بود که فهمیدم چقدر تحت تاثیر هیکل و زور و تسلطش قرار گرفتم
بعد گفت که خب کوچولو آماده ای یا نه؟
-آره آرههه آمادم
-ببین من میخوام یکم تجربه متفاوت داشته باشیم پس ممکنه سرت داد بزنم یا بهت فحش بدم یا کتکت بزنم اما همش واسه لذت بیشتر و مطمئن باش خودت خیلی کیف میکنی اینطوری و فکر نکن میخوام اذیتت کنم
-چشم الناز جون هر چی که تو بگی
اینو که گفتم اومد به سمتم و یه دستشو گذاشت زیر گردنم و دست دیگشو گذاشت زیر لگنم یعنی درواقع زیر کص و کونم و تو همون حالت با فشار زیاد منو از زمین بلند کرد
نمیتونم توصیف کنم که چقدر باید یه نفر قوی باشه که همچین کاری بکنه
الناز : خوش میگذره اون بالا جنده خانم؟ ولت کنم همینجوری بخوری زمین؟ کس دیگه ای میتونه این کارو باهات بکنه؟
-نه معلومه که نه
-پس دیگه یادت باشه که متعلق به کی هستی
و منو آورد پایین و همه لباسامو با خشونت دراورد اخر سر رفت سراغ سوتینم که بجای اینکه بازش کنه از جلو جرش داد و انداختش اونور
بعد دستمو گرفت و برد سمت صندلی و خودش نشست رو صندلی و منو نشوند روی یکی از روناش و شروع کردن بصورت وحشیانه سینه هامو بخوره
جوری سینه مو میخورد که انگار کل وجودم رو داشت میکشید
بعد تو همون حالت که رو پاش نشسته بودم تی شرتشو دراورد
سوتین هم نداشت و گفت بچه کونی سینه هامو بخور که دیگه تو عمرت همچین چیزی گیرت نمیاد
منم شروع کردم که چند ثانیه بعد یه سیلی محکم بهم زد و گفت : محکم تر بخور جنده
سنگینی دستش زیاد بود ولی خب من از اینکه تحت کنترل باشم لذت میبردم
تو همین حین زیر بغل منو گرفت و بلندم کردم و منو گذاشت رو اون یکی رونش که تو حین جابجایی احساس کردم پام به یه چیزی خورد
راستشو بخوام بگم از همون اولی که بهم گفته بود شب باهات کار دارم من خدا خدا میکردم که مثل یه مرد بکنتم و تو اون لحظه متوجه شدم که یه دیلدو بسته و دیگه سر از پا نمی شناختم و پریدم بین دو تا پاهاش و گفتم الناز بکن منو فقط بکن منو
-معلومه که میکنمت دختره کوچولوی حشری
و بلند شد و شلوارشو کشید پایین و دیدم که یه دیلدو سیاه رنگ بسته و ناخودآگاه شروع کردم به ساک زدن
الناز : پردتو بزنم یا از کون بکنمت؟
-هر چی تو بگی هر چی تو بخوای
-خودت که نمیفهمی الان اینقدر که حشری هستی ولی از کون میکنمت فعلا برگرد سگ کوچولو
اومد پشتم و آروم داشت فرو میکرد تو کونم که من یه داد کشیدم بلافاصله با یه دستش جلو دهنمو گرفت و با اون دستش موهامو حلقه زد و گرفت و گفت خفه شو احمق تازه اولشه
و شروع کرد به کردن از پشت به روش داگی
اولش درد زیادی میکشیدم و گهگاه دستشو از رو دهنم برمیداشت و دو سه تا ضربه محکم تو صورتم میزد و دوباره دهنمو میگرفت
بعد از چند دقیقه دیلدو رو کشید بیرون و با همون حالتی که دهن و موهامو گرفته بود منو برد لبه دیوار شروع کرد به گاییدنم و باز تو همین حالت هم بهم فحشای بد میداد و هم میزد تو صورتم
چند لحظه بعد دستاشو اورد پایین و یه نفس راحت کشیدم که یهو دیدم با دستاش منو از پشت بلند کرد طوری که دستاش زیر رونام بود و پاهامو تا کرده بود و بلندم کرده بود رو هوا و از پشت کمرم به سینه هاش چسبیده بود و ازونور هم محکم با دیلدو منو میکرد همزمان خیلی محکم گردنمو میبوسید و باعث شد تو همون پوزیشن فوق سکسی ارضا بشم
بعد از چند دقیقه منو پرت کرد رو زمین و خودش رفت رو صندلی نشست
من که واقعا پا
سینه های دختر روستایی
#روستا #لزبین #لز
من مرضی هستم 30 سالمه و یه پزشکم و داستانی که میخوام براتون بگم برمیگرده به 4 سال پیش وقتی من توی یه روستا تو استان چهار محال و بختیاری دوره ی طرحم تو مناطق محروم رو میگذروندم. خب من توی یه کلینیک کوچیک با دوتا پرستار و یه پزشک آقا بودیم و معمولا سرمون خیلی شلوغ نبود ولی کلا با توجه به اینکه یه روستای محروم بود شرایط سخت بود.
داستانی که میخوام براتون بگم از جایی شروع شد که یه دختره حدودا 21 ساله چادری یه روز اومده بود کلینیک و دکتر احمدی که همون آقای دکتری بود که در موردش گفتم اومد پیش من و به یکم عصبانیت گفت این دختره رو تو ویزیت کن، گفتم باشه آقای دکتر ولی چیزی شده؟ گفت که اصلا حتی حاضر نمیشه بمن بگه مشکلش چیه و میگه شوهرم دعوام میکنه اگه بفهمه. گفتم مشکلی نیست آقای دکتر و خودم ویزیتش میکنم و اگه سوالی بود خودم میام خدمتتون و اونم تشکر کرد و رفت دنبال کارش و دختره اومد پیش من.
وایساده بود دم در واسه همین بهش گفتم خانوم لطفا در رو ببند و بیا بشین و اونم همین کارو کرد. وقتی اومد نشست و چشمم به چشماش خورد واقعا یه لحظه سوپرایز شدم از زیباییشون ولی خودمو جمع کردم و گفتم خب اسمتون چیه؟ گفت لیلا، خانوم دکتر. گفتم خب لیلا خانوم چی شده؟ گفت خانوم دکتر بچم شیر منو نمیخوره و از اون طرف خونوادم و شوهرم بهم سرکوفت میزنن و از طرفی هم سینه هام سوزش داره و همش دارم درد میکشم و چشماش پر از اشک شد. گفتم عزیزم اینکه مشکلی نیست و اصلا نگرانش نباش و یه دستمال بهش دادم تا اشکاش رو پاک کنه و اونم یه لبخندی زد و شروع کرد اشکاش رو پاک کنه. گفتم لباساتو در بیار تا ببینم سینه هات مشکل دیگه ای هم داره یا نه. شروع کرد با تعجب به من نگاه کردن و منم خندم گرفت و گفتم چیه نکنه انتظار داری از روی چادر ویزیت کنم؟حالا صرف نظر از اینکه منم مثل خودت خانمها!!
یکم خجالت کشید و گفت ببخشید خانوم دکتر. گفتم اشکالی نداره درک میکنم بخاطره فضاییه که داریم توش زندگی میکنیم. بعد از اون پاشد و شروع کرد چادرش رو درآورد و لباسش رو در بیاره و منم یه لحظه سرم گرمه نگاه کردن به تقویم روی میز شد و هم اینکه احساس کردم لباساش رو درآورده سرم رو بردم بالا و واقعا شوک شدم از صحنه ای که میدیدم. یک جفت سینه فوق العاده خوشگل که تو فیلمهای پورن فقط مثلش رو دیده بودم. اونقدر سفت و خوشگل بودن واقعا جا خوردم و چند لحظه ای زل زده بودم بهشون که یهو لیلا گفت خانوم دکتر چیزی شده؟ سینه هام مشکلی دارن؟ من فوری به خودم اومدم و گفتم نه عزیزم فک نکنم چیزی باشه یه لحظه نگران شدم و داشتم سعی میکردم با دقت ببینم ولی نگران نشو! گفت آهان و منم تو ذهنم داشتم به خودم فحش میدادم که چه مرضی پیدا کردم امروز و سریع پاشدم رفتم پشت صندلی که نشسته بود و مثلا سعی کردم قیمت کمرش رو معاینه کنم. من راستش تالا فیلمای لزبین دیدم بودم ولی اونقدر منو حشری نکرده بودن ولی دیدن این سینه ها حالم رو خیلی بد کرده بودم و گفتم هرجوری شده باید لمسشون کنم.
پس بهش گفتم لیلا جان من لمسشون میکنم تو ببین کجاش درد میگیره؟یهو پاشد و گفت اخه خانوم دکتر زشته…
منم که حالم داغون بود و میخواستم هرجور شده سینه هاش رو بمالم بهش گفتم باشه پس بزار برم به آقای دکتر بگم بیاد بررسی کنه که گفت نه نه خانوم دکتر قربون قدت خودت معاینه کن دستت درد نکنه و نشست رو صندلی و منم پشت صندلیش جفت سینه هاش رو باهم گرفتم و واقعا اونجا بود که فهمیدم چرا آقایون اینقدر سینه دوس دارن:)
همینطوری که داشتم سینه هاش رو ماساژ میدادم دیوونشون شده بودم و حاضر بودم هرکاری بکنم تا بتونم یکم بخورمشون. یکم که ماساژ دادم شروع کردم جوری انجامش بدم تا کم کم شیر هم خارج بشه از سر پستوناشو وقتی این اتفاق افتاد چون فشاری که روی سینه هاش بود کم شده خیلی حال کرده بود و البته که اونم بخاطره ماساژ حشری شده بود.
یه سه چهار دقیقه ای که اینکارو کردم و لیلا تو آسمونا بود با خودم گفتم باید یه کاری کنم که اون معتاد این کار بشه تا بتونم هر کاری دوس دارم بکنم وگرنه اینجوری نمیشه، پس یهو ولش کردم و رفتم نشستم رو صندلیم و اونم که تو آسمونا بود یهو برگشت سمت منو گفت خانوم دکتر پس چی شد؟گفتم مشکلت اینه که شیر مازاد تو پستانت مونده و راه حلش اینه که یه دستگاهی بنام شیر دوش رو تهیه کنی و شیرت رو خارج کنی تا مشکلت حل بشه ولی یه راه حل طبیعی تو و بهترم واسش هست که خب فک نکنم تو خوشت بیاد.
گفت خب چیه خانوم دکتر؟حداقل بگید بدونم و بهش گفتم روزایی که درد داری بعد از ظهرا بیای تا خودم برات شیر رو خارج کنم و دردتم نسبت به استفاده از شیردوش کمتره.
یکم بهش فک کرد و گفتم بعد از ظهر چه ساعتی؟ و اونجا اگه ب من بهشتم هدیه میدادن انقدر خوشحال نمی شدم ولی تمام تلاشمو کردم به روی خودم نیارم و گفتم ببین اینجا که نمیش
#روستا #لزبین #لز
من مرضی هستم 30 سالمه و یه پزشکم و داستانی که میخوام براتون بگم برمیگرده به 4 سال پیش وقتی من توی یه روستا تو استان چهار محال و بختیاری دوره ی طرحم تو مناطق محروم رو میگذروندم. خب من توی یه کلینیک کوچیک با دوتا پرستار و یه پزشک آقا بودیم و معمولا سرمون خیلی شلوغ نبود ولی کلا با توجه به اینکه یه روستای محروم بود شرایط سخت بود.
داستانی که میخوام براتون بگم از جایی شروع شد که یه دختره حدودا 21 ساله چادری یه روز اومده بود کلینیک و دکتر احمدی که همون آقای دکتری بود که در موردش گفتم اومد پیش من و به یکم عصبانیت گفت این دختره رو تو ویزیت کن، گفتم باشه آقای دکتر ولی چیزی شده؟ گفت که اصلا حتی حاضر نمیشه بمن بگه مشکلش چیه و میگه شوهرم دعوام میکنه اگه بفهمه. گفتم مشکلی نیست آقای دکتر و خودم ویزیتش میکنم و اگه سوالی بود خودم میام خدمتتون و اونم تشکر کرد و رفت دنبال کارش و دختره اومد پیش من.
وایساده بود دم در واسه همین بهش گفتم خانوم لطفا در رو ببند و بیا بشین و اونم همین کارو کرد. وقتی اومد نشست و چشمم به چشماش خورد واقعا یه لحظه سوپرایز شدم از زیباییشون ولی خودمو جمع کردم و گفتم خب اسمتون چیه؟ گفت لیلا، خانوم دکتر. گفتم خب لیلا خانوم چی شده؟ گفت خانوم دکتر بچم شیر منو نمیخوره و از اون طرف خونوادم و شوهرم بهم سرکوفت میزنن و از طرفی هم سینه هام سوزش داره و همش دارم درد میکشم و چشماش پر از اشک شد. گفتم عزیزم اینکه مشکلی نیست و اصلا نگرانش نباش و یه دستمال بهش دادم تا اشکاش رو پاک کنه و اونم یه لبخندی زد و شروع کرد اشکاش رو پاک کنه. گفتم لباساتو در بیار تا ببینم سینه هات مشکل دیگه ای هم داره یا نه. شروع کرد با تعجب به من نگاه کردن و منم خندم گرفت و گفتم چیه نکنه انتظار داری از روی چادر ویزیت کنم؟حالا صرف نظر از اینکه منم مثل خودت خانمها!!
یکم خجالت کشید و گفت ببخشید خانوم دکتر. گفتم اشکالی نداره درک میکنم بخاطره فضاییه که داریم توش زندگی میکنیم. بعد از اون پاشد و شروع کرد چادرش رو درآورد و لباسش رو در بیاره و منم یه لحظه سرم گرمه نگاه کردن به تقویم روی میز شد و هم اینکه احساس کردم لباساش رو درآورده سرم رو بردم بالا و واقعا شوک شدم از صحنه ای که میدیدم. یک جفت سینه فوق العاده خوشگل که تو فیلمهای پورن فقط مثلش رو دیده بودم. اونقدر سفت و خوشگل بودن واقعا جا خوردم و چند لحظه ای زل زده بودم بهشون که یهو لیلا گفت خانوم دکتر چیزی شده؟ سینه هام مشکلی دارن؟ من فوری به خودم اومدم و گفتم نه عزیزم فک نکنم چیزی باشه یه لحظه نگران شدم و داشتم سعی میکردم با دقت ببینم ولی نگران نشو! گفت آهان و منم تو ذهنم داشتم به خودم فحش میدادم که چه مرضی پیدا کردم امروز و سریع پاشدم رفتم پشت صندلی که نشسته بود و مثلا سعی کردم قیمت کمرش رو معاینه کنم. من راستش تالا فیلمای لزبین دیدم بودم ولی اونقدر منو حشری نکرده بودن ولی دیدن این سینه ها حالم رو خیلی بد کرده بودم و گفتم هرجوری شده باید لمسشون کنم.
پس بهش گفتم لیلا جان من لمسشون میکنم تو ببین کجاش درد میگیره؟یهو پاشد و گفت اخه خانوم دکتر زشته…
منم که حالم داغون بود و میخواستم هرجور شده سینه هاش رو بمالم بهش گفتم باشه پس بزار برم به آقای دکتر بگم بیاد بررسی کنه که گفت نه نه خانوم دکتر قربون قدت خودت معاینه کن دستت درد نکنه و نشست رو صندلی و منم پشت صندلیش جفت سینه هاش رو باهم گرفتم و واقعا اونجا بود که فهمیدم چرا آقایون اینقدر سینه دوس دارن:)
همینطوری که داشتم سینه هاش رو ماساژ میدادم دیوونشون شده بودم و حاضر بودم هرکاری بکنم تا بتونم یکم بخورمشون. یکم که ماساژ دادم شروع کردم جوری انجامش بدم تا کم کم شیر هم خارج بشه از سر پستوناشو وقتی این اتفاق افتاد چون فشاری که روی سینه هاش بود کم شده خیلی حال کرده بود و البته که اونم بخاطره ماساژ حشری شده بود.
یه سه چهار دقیقه ای که اینکارو کردم و لیلا تو آسمونا بود با خودم گفتم باید یه کاری کنم که اون معتاد این کار بشه تا بتونم هر کاری دوس دارم بکنم وگرنه اینجوری نمیشه، پس یهو ولش کردم و رفتم نشستم رو صندلیم و اونم که تو آسمونا بود یهو برگشت سمت منو گفت خانوم دکتر پس چی شد؟گفتم مشکلت اینه که شیر مازاد تو پستانت مونده و راه حلش اینه که یه دستگاهی بنام شیر دوش رو تهیه کنی و شیرت رو خارج کنی تا مشکلت حل بشه ولی یه راه حل طبیعی تو و بهترم واسش هست که خب فک نکنم تو خوشت بیاد.
گفت خب چیه خانوم دکتر؟حداقل بگید بدونم و بهش گفتم روزایی که درد داری بعد از ظهرا بیای تا خودم برات شیر رو خارج کنم و دردتم نسبت به استفاده از شیردوش کمتره.
یکم بهش فک کرد و گفتم بعد از ظهر چه ساعتی؟ و اونجا اگه ب من بهشتم هدیه میدادن انقدر خوشحال نمی شدم ولی تمام تلاشمو کردم به روی خودم نیارم و گفتم ببین اینجا که نمیش
سکس در خوابگاه دخترانه (۳)
#خوابگاه #لز
...قسمت قبل
ساعت حدود ۲ ظهر بود که الناز بالاخره اومد
کلی منتظر بودم و بهش فکر کرده بودم که کی میاد و برنامه ویژش برام چیه
اومد و نشست رو صندلی و با گوشیش ور میرفت که من رفتم سمتش و نشستم رو پاهاش
دستشو گذاشت دور کمرم و گفت خب چیه بی تابی میکنی؟ باید صبر کنی تا نفیسه بیاد
-نفیسه کیه؟
-نفیسه یه دختریه مثل خودت که عاشق کون دادن وکس دادن به منه و یه ماهی هست که باهاش سکس میکنم و امروز گفتم بیاد تا ۳ نفری حال کنیم
چند دقیقه بعد نفیسه رسید
وقتی دیدمش شناختمش چون چند باری تو سرویس خوابگاه دیده بودمش خیلی دختر خوب و آرومی بود و اصلا فکر نمیکردم که اهل اینجور چیزا باشه هر چند احتمالا اونم درباره من همچین فکری میکرد
نفسیه قدش ۱۵۳ وزنش ۴۴ کیلو بود و مثل من در برابر الناز مثل فیل و فنجون بود
الناز قدبلند ترین و هیکلی ترین دختری بود که تو خوابگاه دیده بودم و از بچگی به خاطر هیکل درشتش اهل ورزش بود و واقعا زور زیادی داشت
به هر حال اونروز داستان ما اینطوری شروع شد که الناز بلند شد و گفت همه لخت شیم
بعد از اینکه لباسامون رودراوردیم الناز به من اشاره کرد که بشین رو صندلی و پاهاتو باز کن و بذار رو صندلی و بعد به نفیسه اشاره کرد که بره سمتش
نفیسه شروع کردن به بوسیدن شکم و سینه الناز و بعد از چند ثانیه الناز اونو از زمین بلند کرد به روش ۶۹…روشی که خیلی بهش علاقه داشت و خودش کس نفیسه رو میخورد و برعکس که بعد از چند دقیقه اومد سمت من و با دستش سر نفیسه رو از کس خودش جدا کرد و در حالی که جلوی من وایساده بود به نفیسه گفت حالا کس پریا رو بخور… این حالت برای چند دقیقه ادامه داشت و تقریبا هر یه دقیقه نفیسه نوبتی کص من و الناز رو میخورد…بعد نفیسه رو برگردوند و گذاشت رو زمین و گفت جاتون رو عوض کنین و دقیقا همون کارو با من تکرار کرد و منم نوبتی در حالی که بصورت وارونه بلندم کرده بود کس هر دوتاشونو خوردم و البته الناز هم کس منو میلیسید
بعد که منو گذاشت پایین خودش نشست رو صندلی و گفت خب بیایین اینجا و رو پاهام بشینین
من روی یکی از روناش و نفیسه هم روبروم روی اون یکی رونش نشست و اونم اول به ما گفت از هم لب بگیریم و بعدش نوبتی ازمون لب گرفت
بعد بلند شدیم و با دست راستش پشت گردن من و با دست چپش پشت گردن نفیسه رو گرفت و مارو چسبوند به سینه هاش و میگفت محکممم بخورین…جوری مارو به سینه های بزرگش فشار میداد که نفسمون بند میومد و خودش که ازین کار لذت میبرد هر چند ثانیه سرمون رو عقب میکشید و میگفت نفس بکشین جنده ها…خوردن اون سینه ها واقعا لذت بخش بود و وقتی سایز سینه های خودمو با سینه های الناز مقایسه میکردم یه حس تحقیر بهم دست میداد
بعد به من گفت بخوابم رو زمین و پاهامو گرفت و اورد بالا و از هم باز کرد به طوری که کمر و باسنم رو زمین بود و پاهام رو به هوا بود و اومد کونشو گذاشت بین پاهام و رو کصم و شروع کرد به عقب جلو کردن و ازون طرف هم نفیسه رو صدا کرد که نزدیک بشه بهش و دستشو گذاشت پشت کمرش و اونو چسبوند به خودش و سینه هاشو میخورد در حالی که برای چسبوندن کونش به کس من مجبور شده بود بیاد پایین و نیم خیز بشه ( بعد از تموم شدن سکسمون من ازش خواستم که تو این حالت چون خیلی سکسی بود عکس بگیریم و عکسشو با صورتهای پوشیده دارم ولی بلد نبودم اپلود کنم اگر راهی داره که در کنار داستان عکسم رو بذارم ممنون میشم بهم بگین )
و باز اینکارو بصورت برعکس هم تکرار کرد و جوری سینه های منو میخورد که واقعا احساس میکردم کل وجودمو داره میکشه با خودش
بعد به نفیسه گفت که بره زیر پاهاش بشینه و کصش رو بخوره و منو از زیر کمر و زانوهام بلند کرد و ازم لب گرفت و سینه هامو خورد و بعد از من خواست سینشو بخورم
خیلی حس عجیب و لذت بخشی بود که مثل یه بچه بغلم کرده بود و من داشتم سینشو میخوردم دقیقا مثل بچه ای که سینه مادرشو میخوره و بعد من رفتم پایین و کصشو خوردم و نفیسه رو بغل کرد…
دیگه به اوج شهوت رسیده بودیم که گفت جنده ها دوست دارین بدنمو ببوسین؟ ما هم از خدا خواسته افتادیم به بوسیدنش
نفیسه نافشو زبون میزد و میبوسید و منم انگشتای پاشو لیس میزدم و میبوسیدم
بعد ساق پاش و رونهای کلفتش رو بوسیدم همون موقع نفیسه ازش پرسید که میشه بازوهاشو سفت کنه که این کارو کرد و چه بازوهایی داشت و هر دوتامون شروع کردیم به بوسیدن بازوهای قوی الناز
جالب اینه که از هر جهت از ما بهتر بود و یه حس تحقیر توام با لذتی داشتیم یعنی مثلا قدش بلند تر بود پوستش سفید تر و نازک تر بود زورش بیشتر بود کونش گنده تره بود سینه هاش بزرگتر بود و …
دست آخر نشست رو صندلی و باز هر کدوم از ما روی یکی از پاهاش نشستیم و بعد از کلی لب گرفتن گفت که میخوام حالا چون بازوهامو بوسیدین و باهاتون حال کردم جفتشونو با هم بلند کنم
بلند شد وایساد اول منو که سمت
#خوابگاه #لز
...قسمت قبل
ساعت حدود ۲ ظهر بود که الناز بالاخره اومد
کلی منتظر بودم و بهش فکر کرده بودم که کی میاد و برنامه ویژش برام چیه
اومد و نشست رو صندلی و با گوشیش ور میرفت که من رفتم سمتش و نشستم رو پاهاش
دستشو گذاشت دور کمرم و گفت خب چیه بی تابی میکنی؟ باید صبر کنی تا نفیسه بیاد
-نفیسه کیه؟
-نفیسه یه دختریه مثل خودت که عاشق کون دادن وکس دادن به منه و یه ماهی هست که باهاش سکس میکنم و امروز گفتم بیاد تا ۳ نفری حال کنیم
چند دقیقه بعد نفیسه رسید
وقتی دیدمش شناختمش چون چند باری تو سرویس خوابگاه دیده بودمش خیلی دختر خوب و آرومی بود و اصلا فکر نمیکردم که اهل اینجور چیزا باشه هر چند احتمالا اونم درباره من همچین فکری میکرد
نفسیه قدش ۱۵۳ وزنش ۴۴ کیلو بود و مثل من در برابر الناز مثل فیل و فنجون بود
الناز قدبلند ترین و هیکلی ترین دختری بود که تو خوابگاه دیده بودم و از بچگی به خاطر هیکل درشتش اهل ورزش بود و واقعا زور زیادی داشت
به هر حال اونروز داستان ما اینطوری شروع شد که الناز بلند شد و گفت همه لخت شیم
بعد از اینکه لباسامون رودراوردیم الناز به من اشاره کرد که بشین رو صندلی و پاهاتو باز کن و بذار رو صندلی و بعد به نفیسه اشاره کرد که بره سمتش
نفیسه شروع کردن به بوسیدن شکم و سینه الناز و بعد از چند ثانیه الناز اونو از زمین بلند کرد به روش ۶۹…روشی که خیلی بهش علاقه داشت و خودش کس نفیسه رو میخورد و برعکس که بعد از چند دقیقه اومد سمت من و با دستش سر نفیسه رو از کس خودش جدا کرد و در حالی که جلوی من وایساده بود به نفیسه گفت حالا کس پریا رو بخور… این حالت برای چند دقیقه ادامه داشت و تقریبا هر یه دقیقه نفیسه نوبتی کص من و الناز رو میخورد…بعد نفیسه رو برگردوند و گذاشت رو زمین و گفت جاتون رو عوض کنین و دقیقا همون کارو با من تکرار کرد و منم نوبتی در حالی که بصورت وارونه بلندم کرده بود کس هر دوتاشونو خوردم و البته الناز هم کس منو میلیسید
بعد که منو گذاشت پایین خودش نشست رو صندلی و گفت خب بیایین اینجا و رو پاهام بشینین
من روی یکی از روناش و نفیسه هم روبروم روی اون یکی رونش نشست و اونم اول به ما گفت از هم لب بگیریم و بعدش نوبتی ازمون لب گرفت
بعد بلند شدیم و با دست راستش پشت گردن من و با دست چپش پشت گردن نفیسه رو گرفت و مارو چسبوند به سینه هاش و میگفت محکممم بخورین…جوری مارو به سینه های بزرگش فشار میداد که نفسمون بند میومد و خودش که ازین کار لذت میبرد هر چند ثانیه سرمون رو عقب میکشید و میگفت نفس بکشین جنده ها…خوردن اون سینه ها واقعا لذت بخش بود و وقتی سایز سینه های خودمو با سینه های الناز مقایسه میکردم یه حس تحقیر بهم دست میداد
بعد به من گفت بخوابم رو زمین و پاهامو گرفت و اورد بالا و از هم باز کرد به طوری که کمر و باسنم رو زمین بود و پاهام رو به هوا بود و اومد کونشو گذاشت بین پاهام و رو کصم و شروع کرد به عقب جلو کردن و ازون طرف هم نفیسه رو صدا کرد که نزدیک بشه بهش و دستشو گذاشت پشت کمرش و اونو چسبوند به خودش و سینه هاشو میخورد در حالی که برای چسبوندن کونش به کس من مجبور شده بود بیاد پایین و نیم خیز بشه ( بعد از تموم شدن سکسمون من ازش خواستم که تو این حالت چون خیلی سکسی بود عکس بگیریم و عکسشو با صورتهای پوشیده دارم ولی بلد نبودم اپلود کنم اگر راهی داره که در کنار داستان عکسم رو بذارم ممنون میشم بهم بگین )
و باز اینکارو بصورت برعکس هم تکرار کرد و جوری سینه های منو میخورد که واقعا احساس میکردم کل وجودمو داره میکشه با خودش
بعد به نفیسه گفت که بره زیر پاهاش بشینه و کصش رو بخوره و منو از زیر کمر و زانوهام بلند کرد و ازم لب گرفت و سینه هامو خورد و بعد از من خواست سینشو بخورم
خیلی حس عجیب و لذت بخشی بود که مثل یه بچه بغلم کرده بود و من داشتم سینشو میخوردم دقیقا مثل بچه ای که سینه مادرشو میخوره و بعد من رفتم پایین و کصشو خوردم و نفیسه رو بغل کرد…
دیگه به اوج شهوت رسیده بودیم که گفت جنده ها دوست دارین بدنمو ببوسین؟ ما هم از خدا خواسته افتادیم به بوسیدنش
نفیسه نافشو زبون میزد و میبوسید و منم انگشتای پاشو لیس میزدم و میبوسیدم
بعد ساق پاش و رونهای کلفتش رو بوسیدم همون موقع نفیسه ازش پرسید که میشه بازوهاشو سفت کنه که این کارو کرد و چه بازوهایی داشت و هر دوتامون شروع کردیم به بوسیدن بازوهای قوی الناز
جالب اینه که از هر جهت از ما بهتر بود و یه حس تحقیر توام با لذتی داشتیم یعنی مثلا قدش بلند تر بود پوستش سفید تر و نازک تر بود زورش بیشتر بود کونش گنده تره بود سینه هاش بزرگتر بود و …
دست آخر نشست رو صندلی و باز هر کدوم از ما روی یکی از پاهاش نشستیم و بعد از کلی لب گرفتن گفت که میخوام حالا چون بازوهامو بوسیدین و باهاتون حال کردم جفتشونو با هم بلند کنم
بلند شد وایساد اول منو که سمت
حنانه و زندایی سکسی
#زندایی #لز
سلام ، اسمم حنانه هست موضوعی که میگم عین واقعیت هستش، من از بچگی از زنداییم خوشم میومد و اختلاف سنی من و زنداییم ۵ سال سال بود این خاطره ای که میگم واسه سال ۱۴۰۰ هستش شاید باور نکنید ولی واقعی هستش. زندایی من قد و هیکل وعالی بسیار سکسی خوبی داره من هم سفید هستم و خوب ولی نه به اندازه عشقم، میل به لز و همیشه آرزوم بود زنداییم با من رابطه داشته باشه هر موقع میومدم اونجا دیلدو با خودم میاوردم تو حموم یا جایی اگه میشد خود ارضایی میکردم ولی تا اون موقع رابطه ای نداشتم خیلی با هم راحت بودیم داییم هم ماموریت میرفت جمعه ها میومد منم به خاطر تنهایی میرفتم اونجا دوتایی راستش دوس داشتم بدن عشقم ببینم بیشتر بهش نزدیک شم روم نمیشد یه وقتایی جلوش لباسامو عوض میکردم با شورت سوتین میگشتم اونم با تاپ شلوارک بیشتر میرفت اتاق لباساشو عوض میکرد تا اینکه خیلی در مورد رابطه با هم صحبت کردیم منم گفتم اره الان به کسی نمیشه اعتماد کرد هر ادمی دوس داره ولی نمیشه مخصوصا اینایی که دوس دارن با جنس خودشونم داشته باشن زنداییم یه سکوتی کرد گفت هر ادمی یه حسی داره یه مدلیه خلاصه بدش نیومد از حرفم ولی چیزی نگفت تا شب نزدیک شام گفت من میرم دوش بگیرم بیام طبق روالش، منم بهش گفتم باشه اگه کاری داشتی بگو ، رفت دیدم صدام میزنه میگه حنانه ببین آب سرده آبگرمکن نگاه کردم فشار آب بیشتر کردم رفتم جلو در حموم در زدم باز کرد دیدم با شورت سوتین وای چه بدنی شل شدم گفتم ماشالله خیلی خوبی کاش منم اینجوری بودم ، گفت میتونم خواهش کنم ، گفتم جونم بگو ، میتونی پشتم کیسه بکشی گفتم اشکال نداره بیام تو گفت نه ما از جنس هم هستیم از این حرفا ، رفتم داخل شروع کردم کیسه کشیدن پشتش ناخودآگاه من با یه تاپ حلقه ای بودم سینه هام میزدم به کمرش خودشم دوس داشت کاری بکنیم فقط روش نمیشد منم میترسیدم خلاصه گفتم زندایی میخوای بخوابی من کل بدنتو بکشم خسته نشی نگم واستون از پشت دستمو لای پاش گردنش کونش میکشیدم هیچی نمیگفت داشتم ارضا میشدم اونم همینطور باورمنمیشد یهو بهم گفت مرسی تو چقد خوب ماساژ میدی بیا منم ماساژت بدم امشب راحت بخوابیم من لباسمو در آوردم پشت خوابیدم اونم کمرمو میمالید هرز چند دستش میخورد به کونم دوس داشتم ارضام کنه خلاصه دوش گرفتیم نوبتی اومدیم شامو خوردیم دیگه رومون باز شده بود من بهش گفتم دو تا موضوع میخوام بگم بین خودمون بمونه ، گفت بگو حنانه جون ، من راستش دوس دارم با تو رابطه داشته باشم منو بکنی رفتم بغلش نازم کرد بوسم کرد گفت آخه من مثل تو هستم نمیتونم کاری واست بکنم ولی هر کاری بتونم واست انجام میدم خودم بدمنمیاد با هم نزدیک شیم ، خلاصه گفتم من یه چیزی دارم میتونی منو ارضا کنی ، گفت ببینم چی داری حالا، دیلدو کلفت سیاه آوردم خندید گفت تو اینو از کجا آوردی فهمیدم زن داییم بدش نمیاد گفت راستش من چند تا فیلم دیدم چیزایی بلدم ولی بعد کار تو منم یه چیز ازت میخوام واسم انجام بدی چون داییت خوشش نمیاد گفتم هر چی باشه قبوله ، من لخت شدم اول سینه های همو خوردیم بیشتر زن داییم می خورد بعد با پشتم بازی کرد با انگشتش با سوراخم بازی میکرد عالی بود تو آینه سوراخمو با دست باز میکردم اونم میمالید بعدش دیلدو بست کمرش اروم اروم کرد تو کونم وای اولین کون دادنم بود عالی بود همون حسی که میخواستم نزدیک ۱۵ دقیقه میکرد تو سوراخم در میآورد اولش درد داشت ولی لذت بخش بود اونم خوشش اومده بود ۲ مرتبه ارضا شدم خوابیدیم کنار هم منم چوچولشو خوردم ارضا شد . دیگه هر دفعه من میرفتم اونجا زنداییم منو با دیلدو میکرد دوست دارم یه روزی زنداییم جلوم رو باز کنه عالیه تو سکس واقعا اوج لذت بود. خیلی طولانی شد دوست داشتم لحظه به لحظه رو واستون تعریف کنم.
اما خواسته زن دایی چی بود میدونم ارتباطی نداره به این داستان باورم نمیشد زنی با این کلاس و شیکی موهاشو حنا بزاره : زنداییم گفت داییت اجازه نمیده من موهامو با حنا رنگ کنم هر وقت نیست موهامو شب حنا میزارم صبح میشورم گفتم زندایی منم همیشه میزارم بد نیست اتفاقا یکی دیگه واسه طرف دیگه بزاره خیلی راحت تره زندایی گفت مشکلی نداری موهامو حنا ببندی گفتم نه شما هم واسه من بزار ، یه بسته حنا اندازه دو نفر خیس کرد دستای اون و من رنگ گرفت منم سو استفاده میکردم بوسش میکردم اول من موهاشو حنابستم بعدشم اون واسه من حنا زد موهامونو بستیم تا صبح بغل هم خوابیدیم منم کونمو میچسبوندم به زن دایی اونم سفت بغلم میکرد. این بود داستان من امیدوارم خسته نشده باشین. شب خوش
نوشته: حنا
#زندایی #لز
سلام ، اسمم حنانه هست موضوعی که میگم عین واقعیت هستش، من از بچگی از زنداییم خوشم میومد و اختلاف سنی من و زنداییم ۵ سال سال بود این خاطره ای که میگم واسه سال ۱۴۰۰ هستش شاید باور نکنید ولی واقعی هستش. زندایی من قد و هیکل وعالی بسیار سکسی خوبی داره من هم سفید هستم و خوب ولی نه به اندازه عشقم، میل به لز و همیشه آرزوم بود زنداییم با من رابطه داشته باشه هر موقع میومدم اونجا دیلدو با خودم میاوردم تو حموم یا جایی اگه میشد خود ارضایی میکردم ولی تا اون موقع رابطه ای نداشتم خیلی با هم راحت بودیم داییم هم ماموریت میرفت جمعه ها میومد منم به خاطر تنهایی میرفتم اونجا دوتایی راستش دوس داشتم بدن عشقم ببینم بیشتر بهش نزدیک شم روم نمیشد یه وقتایی جلوش لباسامو عوض میکردم با شورت سوتین میگشتم اونم با تاپ شلوارک بیشتر میرفت اتاق لباساشو عوض میکرد تا اینکه خیلی در مورد رابطه با هم صحبت کردیم منم گفتم اره الان به کسی نمیشه اعتماد کرد هر ادمی دوس داره ولی نمیشه مخصوصا اینایی که دوس دارن با جنس خودشونم داشته باشن زنداییم یه سکوتی کرد گفت هر ادمی یه حسی داره یه مدلیه خلاصه بدش نیومد از حرفم ولی چیزی نگفت تا شب نزدیک شام گفت من میرم دوش بگیرم بیام طبق روالش، منم بهش گفتم باشه اگه کاری داشتی بگو ، رفت دیدم صدام میزنه میگه حنانه ببین آب سرده آبگرمکن نگاه کردم فشار آب بیشتر کردم رفتم جلو در حموم در زدم باز کرد دیدم با شورت سوتین وای چه بدنی شل شدم گفتم ماشالله خیلی خوبی کاش منم اینجوری بودم ، گفت میتونم خواهش کنم ، گفتم جونم بگو ، میتونی پشتم کیسه بکشی گفتم اشکال نداره بیام تو گفت نه ما از جنس هم هستیم از این حرفا ، رفتم داخل شروع کردم کیسه کشیدن پشتش ناخودآگاه من با یه تاپ حلقه ای بودم سینه هام میزدم به کمرش خودشم دوس داشت کاری بکنیم فقط روش نمیشد منم میترسیدم خلاصه گفتم زندایی میخوای بخوابی من کل بدنتو بکشم خسته نشی نگم واستون از پشت دستمو لای پاش گردنش کونش میکشیدم هیچی نمیگفت داشتم ارضا میشدم اونم همینطور باورمنمیشد یهو بهم گفت مرسی تو چقد خوب ماساژ میدی بیا منم ماساژت بدم امشب راحت بخوابیم من لباسمو در آوردم پشت خوابیدم اونم کمرمو میمالید هرز چند دستش میخورد به کونم دوس داشتم ارضام کنه خلاصه دوش گرفتیم نوبتی اومدیم شامو خوردیم دیگه رومون باز شده بود من بهش گفتم دو تا موضوع میخوام بگم بین خودمون بمونه ، گفت بگو حنانه جون ، من راستش دوس دارم با تو رابطه داشته باشم منو بکنی رفتم بغلش نازم کرد بوسم کرد گفت آخه من مثل تو هستم نمیتونم کاری واست بکنم ولی هر کاری بتونم واست انجام میدم خودم بدمنمیاد با هم نزدیک شیم ، خلاصه گفتم من یه چیزی دارم میتونی منو ارضا کنی ، گفت ببینم چی داری حالا، دیلدو کلفت سیاه آوردم خندید گفت تو اینو از کجا آوردی فهمیدم زن داییم بدش نمیاد گفت راستش من چند تا فیلم دیدم چیزایی بلدم ولی بعد کار تو منم یه چیز ازت میخوام واسم انجام بدی چون داییت خوشش نمیاد گفتم هر چی باشه قبوله ، من لخت شدم اول سینه های همو خوردیم بیشتر زن داییم می خورد بعد با پشتم بازی کرد با انگشتش با سوراخم بازی میکرد عالی بود تو آینه سوراخمو با دست باز میکردم اونم میمالید بعدش دیلدو بست کمرش اروم اروم کرد تو کونم وای اولین کون دادنم بود عالی بود همون حسی که میخواستم نزدیک ۱۵ دقیقه میکرد تو سوراخم در میآورد اولش درد داشت ولی لذت بخش بود اونم خوشش اومده بود ۲ مرتبه ارضا شدم خوابیدیم کنار هم منم چوچولشو خوردم ارضا شد . دیگه هر دفعه من میرفتم اونجا زنداییم منو با دیلدو میکرد دوست دارم یه روزی زنداییم جلوم رو باز کنه عالیه تو سکس واقعا اوج لذت بود. خیلی طولانی شد دوست داشتم لحظه به لحظه رو واستون تعریف کنم.
اما خواسته زن دایی چی بود میدونم ارتباطی نداره به این داستان باورم نمیشد زنی با این کلاس و شیکی موهاشو حنا بزاره : زنداییم گفت داییت اجازه نمیده من موهامو با حنا رنگ کنم هر وقت نیست موهامو شب حنا میزارم صبح میشورم گفتم زندایی منم همیشه میزارم بد نیست اتفاقا یکی دیگه واسه طرف دیگه بزاره خیلی راحت تره زندایی گفت مشکلی نداری موهامو حنا ببندی گفتم نه شما هم واسه من بزار ، یه بسته حنا اندازه دو نفر خیس کرد دستای اون و من رنگ گرفت منم سو استفاده میکردم بوسش میکردم اول من موهاشو حنابستم بعدشم اون واسه من حنا زد موهامونو بستیم تا صبح بغل هم خوابیدیم منم کونمو میچسبوندم به زن دایی اونم سفت بغلم میکرد. این بود داستان من امیدوارم خسته نشده باشین. شب خوش
نوشته: حنا
لذت دلچسب بعد کنکور (۲)
#سکس_خشن #اولین_سکس #لز
...قسمت قبل
از اون روز دلچسب و خاطره انگیز یک هفته ای گذشت . شوخی های من و نگار بیشتر شده بود حس صمیمیت زیادی بهش داشتم نتایج کنکور صبح زود اومد با کلی استرس من و برادر و مامانم پشت لپ تاپ بودیم اون صفحه لامصب هی ارور میداد باز نمیشد سایت شلوغ بود لرزش دستام امونم رو بریده بود بالاخره صفحه باز شد پزشکی اصفهان قبول شده بودم اشک شوق توی چشمام حلقه زد از ته دل خوشحال بودم زحمتام نتیجه دادن مامان بغلم کرد برادرم خوشحال و خندان بود خلاصه که همه چی بر وفق مرادم بود . فردا باشگاه داشتم با احساس خوشایند قبولی کنکورم رفتم سالن به دوستام نتیجه رو اعلام کردم همه تبریک گفتن انقدر مسخره بازی در اوردیم که نگار و طناز اومدن . نگار گفت چتونه باز دور ملیکا رو گرفتین بچه ها تعریف کردن که چی شده . نگار گفت به به دکتر شدنت مبارک مشخص بود از اون خرخونایی طناز گفت تهران قبول شدی یا جای دیگه گفتم نه اصفهان قبول شدم طناز گفت عههه یعنی دیگه نمیبینمت زیر چشمی نگار رو میدیدم دلم تنگ میشد براش عاشقش نبودم ولی کنارش حس خوبی داشتم نگار گفت حالا برید تمرین بچه ها کم کم ازم دور شدن من و نگار موندیم اروم نزدیکش رفتم و گفتم من دلم برات تنگ میشه . بغلم کرد و گفت قرار نیست بری حاجی حاجی مکه اخرش ور دل خودمی . حس ناراحتی داشتم شاید وابستش شده بودم نمیدونم . اون روز زیادی تمرین کردیم مچ دستام درد میکرد خسته رسیدم خونه مامان داشت به همه فامیل زنگ میزد خبر قبولی رو میداد چشماش میخندیدن یکی از دلایلی ک تجربی انتخاب کردم رضایت مامان بود . رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم پریدم تو حموم نیم ساعته اومدم دراز کشیدم روی تخت صدای نوتیفیکیشن موبایلم اومد پیام از نگار بود ک گفته بود جمعه خونم دعوتی جواب دادم ب چه مناسبتی جواب داد در خونم همیشه ب روت بازه مناسبت نمیخواد تو ذهنم یاد اعمال شب جمعه ای افتادم نکنه دوباره بخواد … اه ملیکا انقدر اسگل نباش معلومه ک میخواد مگر نه چ لزومی داره دعوتت کنه . خودمم دوست داشتم برم حتی اگه بخواد رابطه برقرار کنه .سر درگم داشتم ب پیامش نگاه میکردم ک دوباره پیام داد تولدمه دوست دارم توی تولدم حضور داشته باشی . نوشتم باشه حتما میام من تو فکر چیا ک نبودم طفلی اصلا منظوری نداشت . حالا کادو چی بگیرم عطر که جدایی میاره پس نمیگیرم داشتم فکر میکردم چی بخرم ک دوست داشته باشه تصمیم گرفتم هندزفری بلوتوثی بیسیم بگیرم . برای خودمم ی لباس دکلته قرمز که حریرهای مشکی روش داشت با کفش پاشنه بلند مشکی مامانم میگفت انگار میخوای بری عروسی . دوست داشتم زیبا و خوش لباس به نظرش بیام اندامم رو ببینه دوست داشتم با دیدنم تحریک بشه . بالاخره جمعه شد کادو رو آماده کردم یدونه باکس خوشگل انتخاب کردم روی باکس هم نوشتم از طرف ملیکا زیاد اهل آرایش غلیظ نبودم ب دلم نمینشست ی رژ قرمز زدم با یکم خط چشم و ریمل مانتو بلند پوشیدم اسنپ گرفتم ب در آپارتمان ک رسیدم صدای قلبم رو میشنیدم زنگ واحدشو زدم در رو باز کرد سوار آسانسور شدم . توی آسانسور خودمو چک کردم ب واحد پنجم ک رسید دستام یخ کردن حالت های عجیبی داشتم تمام خاطرات اون روز توی خونش تو ذهنم تداعی میشدن . ب اینه آسانسور نگاه کردم برآمدگی سینه هام یکم مشخص بود تحریک شده بودم چرا باید در مقابل این ادم نیاز جنسیم انقدر زیاد باشه در اسانسور رو باز کردم ک با نگار مواجه شدم انگار منتظرم بود پلک نمیزد اومد نزدیکم خم شد رو صورتم کنار گوشم گفت عجب لعبتی . از بالا نگاهم میکرد گفت چ مهمون باکلاسی خوش اومدی . با خنده ملیح گفتم تولدت مبارک . در خونه رو باز کرد گفت تو بهم بگی مبارکه قطعا مبارکه اروم وارد خونه شدم مهموناش اکثرا همسن خود نگار بودن تنها کسی رو ک میشناختم طناز بود . اومد پیشم و مانتوم رو گرفت و گفت جووون خوشگل شدی ن خیلی داف شدی خندیدم با بقیه احوال پرسی کردم یجوری خاصی نگام میکردن مثل طعمه معنی نگاهشون رو نمیفهمیدم روی یکی از مبل های دونفره نشستم ک نگار اومد کنارم دستشو انداخت پشت شونم و منو ب خودش نزدیکتر کرد . یکی از خانوم های مبل روبه رویی گفت نگار خبریه بالاخره دوست دختر انتخاب کردی . دوست دختر با من بود یعنی من الان دوست دختر نگارم نگار جواب داد نه الهام دوست دخترم نیست دختر کوچولومه الهام خندید و گفت چ فرقی داره مهم اعمالیه ک روش انجام میدی .حس بدی گرفتم الهام ی جوری نگام میکرد انگار لخت و برهنه جلوش وایسادم از لباسی ک پوشیدم پشیمون شدم ک نگار کنار گوشم گفت به حرفاش اهمیت نده عادتشه اینجور حرف زدن . طناز برام شربت اورد ک گفت مخ همه زنا رو زدی همه میخوانت. یعنی همه لزبین بودن چرا باید از من خوششون بیاد سوال ذهنم رو از طناز پرسیدم طناز گفت آره بابا همه اینجا لزبینن پس خودشم این گرایشو داره سنگینی نگاه الهام داشت اذیتم میکرد ک ب
#سکس_خشن #اولین_سکس #لز
...قسمت قبل
از اون روز دلچسب و خاطره انگیز یک هفته ای گذشت . شوخی های من و نگار بیشتر شده بود حس صمیمیت زیادی بهش داشتم نتایج کنکور صبح زود اومد با کلی استرس من و برادر و مامانم پشت لپ تاپ بودیم اون صفحه لامصب هی ارور میداد باز نمیشد سایت شلوغ بود لرزش دستام امونم رو بریده بود بالاخره صفحه باز شد پزشکی اصفهان قبول شده بودم اشک شوق توی چشمام حلقه زد از ته دل خوشحال بودم زحمتام نتیجه دادن مامان بغلم کرد برادرم خوشحال و خندان بود خلاصه که همه چی بر وفق مرادم بود . فردا باشگاه داشتم با احساس خوشایند قبولی کنکورم رفتم سالن به دوستام نتیجه رو اعلام کردم همه تبریک گفتن انقدر مسخره بازی در اوردیم که نگار و طناز اومدن . نگار گفت چتونه باز دور ملیکا رو گرفتین بچه ها تعریف کردن که چی شده . نگار گفت به به دکتر شدنت مبارک مشخص بود از اون خرخونایی طناز گفت تهران قبول شدی یا جای دیگه گفتم نه اصفهان قبول شدم طناز گفت عههه یعنی دیگه نمیبینمت زیر چشمی نگار رو میدیدم دلم تنگ میشد براش عاشقش نبودم ولی کنارش حس خوبی داشتم نگار گفت حالا برید تمرین بچه ها کم کم ازم دور شدن من و نگار موندیم اروم نزدیکش رفتم و گفتم من دلم برات تنگ میشه . بغلم کرد و گفت قرار نیست بری حاجی حاجی مکه اخرش ور دل خودمی . حس ناراحتی داشتم شاید وابستش شده بودم نمیدونم . اون روز زیادی تمرین کردیم مچ دستام درد میکرد خسته رسیدم خونه مامان داشت به همه فامیل زنگ میزد خبر قبولی رو میداد چشماش میخندیدن یکی از دلایلی ک تجربی انتخاب کردم رضایت مامان بود . رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم پریدم تو حموم نیم ساعته اومدم دراز کشیدم روی تخت صدای نوتیفیکیشن موبایلم اومد پیام از نگار بود ک گفته بود جمعه خونم دعوتی جواب دادم ب چه مناسبتی جواب داد در خونم همیشه ب روت بازه مناسبت نمیخواد تو ذهنم یاد اعمال شب جمعه ای افتادم نکنه دوباره بخواد … اه ملیکا انقدر اسگل نباش معلومه ک میخواد مگر نه چ لزومی داره دعوتت کنه . خودمم دوست داشتم برم حتی اگه بخواد رابطه برقرار کنه .سر درگم داشتم ب پیامش نگاه میکردم ک دوباره پیام داد تولدمه دوست دارم توی تولدم حضور داشته باشی . نوشتم باشه حتما میام من تو فکر چیا ک نبودم طفلی اصلا منظوری نداشت . حالا کادو چی بگیرم عطر که جدایی میاره پس نمیگیرم داشتم فکر میکردم چی بخرم ک دوست داشته باشه تصمیم گرفتم هندزفری بلوتوثی بیسیم بگیرم . برای خودمم ی لباس دکلته قرمز که حریرهای مشکی روش داشت با کفش پاشنه بلند مشکی مامانم میگفت انگار میخوای بری عروسی . دوست داشتم زیبا و خوش لباس به نظرش بیام اندامم رو ببینه دوست داشتم با دیدنم تحریک بشه . بالاخره جمعه شد کادو رو آماده کردم یدونه باکس خوشگل انتخاب کردم روی باکس هم نوشتم از طرف ملیکا زیاد اهل آرایش غلیظ نبودم ب دلم نمینشست ی رژ قرمز زدم با یکم خط چشم و ریمل مانتو بلند پوشیدم اسنپ گرفتم ب در آپارتمان ک رسیدم صدای قلبم رو میشنیدم زنگ واحدشو زدم در رو باز کرد سوار آسانسور شدم . توی آسانسور خودمو چک کردم ب واحد پنجم ک رسید دستام یخ کردن حالت های عجیبی داشتم تمام خاطرات اون روز توی خونش تو ذهنم تداعی میشدن . ب اینه آسانسور نگاه کردم برآمدگی سینه هام یکم مشخص بود تحریک شده بودم چرا باید در مقابل این ادم نیاز جنسیم انقدر زیاد باشه در اسانسور رو باز کردم ک با نگار مواجه شدم انگار منتظرم بود پلک نمیزد اومد نزدیکم خم شد رو صورتم کنار گوشم گفت عجب لعبتی . از بالا نگاهم میکرد گفت چ مهمون باکلاسی خوش اومدی . با خنده ملیح گفتم تولدت مبارک . در خونه رو باز کرد گفت تو بهم بگی مبارکه قطعا مبارکه اروم وارد خونه شدم مهموناش اکثرا همسن خود نگار بودن تنها کسی رو ک میشناختم طناز بود . اومد پیشم و مانتوم رو گرفت و گفت جووون خوشگل شدی ن خیلی داف شدی خندیدم با بقیه احوال پرسی کردم یجوری خاصی نگام میکردن مثل طعمه معنی نگاهشون رو نمیفهمیدم روی یکی از مبل های دونفره نشستم ک نگار اومد کنارم دستشو انداخت پشت شونم و منو ب خودش نزدیکتر کرد . یکی از خانوم های مبل روبه رویی گفت نگار خبریه بالاخره دوست دختر انتخاب کردی . دوست دختر با من بود یعنی من الان دوست دختر نگارم نگار جواب داد نه الهام دوست دخترم نیست دختر کوچولومه الهام خندید و گفت چ فرقی داره مهم اعمالیه ک روش انجام میدی .حس بدی گرفتم الهام ی جوری نگام میکرد انگار لخت و برهنه جلوش وایسادم از لباسی ک پوشیدم پشیمون شدم ک نگار کنار گوشم گفت به حرفاش اهمیت نده عادتشه اینجور حرف زدن . طناز برام شربت اورد ک گفت مخ همه زنا رو زدی همه میخوانت. یعنی همه لزبین بودن چرا باید از من خوششون بیاد سوال ذهنم رو از طناز پرسیدم طناز گفت آره بابا همه اینجا لزبینن پس خودشم این گرایشو داره سنگینی نگاه الهام داشت اذیتم میکرد ک ب
لز خانمم با ناهید
#لز
یکی از روزای گرم تابستون بود که قبل از ظهر تصمیم گرفتم برم خونه ی هدیه هم برا خانمم گرفته بودم تا سورپرایزش کنم در حیاط را آروم باز کردم دیدم لامپ زیر زمین روشنه .خانمم فروش اینترنتی لباس زیر داشت بعضی مواقع هم مشتریانش میومدن خونه کنجکاو شدم و رفتم از پنجره زیر زمین ی نگاهی انداختم با تعجب دیدم خانمم با ی خانم دیگه که بعد فهمیدم ناهید خانمه داشتن لباس های زیر را امتحان میکردن ناهید خانم بدن سفید و تپلی داشت تقریبا هم هیکل خانمم بود آروم آروم شروع کردن به نوازش کردن هم و همدیگه را بغل کردن و شروع کردن به خوردن لبای هم ناهید با ولع تر میخورد برا اینکه بهتر بتونم ببینم رفتن تو ساختمون واز در زیر زمین که تو ساختمون بود تماشا کنم اینقدر حشری بودن که اصلا متوجه هیچی نبودن ناهید خانم شروع کرد به لیس زدن وخوردن سینه ها مثل اینکه خودشم داشت لذت میبرد بعد شلوار همدیگه را در آوردن هر دو بدن سفیدشون را به هم مالش میدادن ناهید خیلی سفید بود و خانمم کمی بور ناهید شروع کرد به لیس زدن کس خانمم سرو صداشون حسابی بلند شده بود هر دو پاها شون را باز کردن وکسشون را رو هم میمالیدن و لباس هما حسابی میخوردن من کمی ازشون فیلم گرفتم که آتو داشته باشم بعد حدود ۱۰ دقیقه هر دو ارضا شدن و بی حال کنار هم افتادن . منم آروم رفتم بالا و بعد نیم ساعت زنگ زدم به خانمم .گوشی را برداشت وقتی گفتم خونم کمی دست وپایش را گم کرد منم گفتم همین الان اومدم گفت مشتریم الان میره ومیام بالا بهش گفتم من دارم میرم ی دقیقه بیا بالا کارت دارم اونم سریع اومد بالا تا دیدمش گفتم مشتری داشتی گفت آره ناهید خانم همسایه اومده چند تا لباس می خواست داره میره . بهش گفتم چرا صورتت اینقدر قرمز شده گفت چیزی نیست گفتم آخه تو گردنت هم همینطوره کمی مکث کرد گفت یکم با ناهید خانم کشتی گرفتیم با تعجب گفتم کشتی! گفت آره …قصه ش مفصل بعد برات میگم همینطور که داشتیم باهم بحث میکردیم ناهید خانم اومد بالا سلام و احوالپرسی کرد و گفت آقا حمید زیاد گیر نده راست میگه آرزو به من پیشنهاد داد با هم مچ بندازیم بعد برد من قرار شد با هم کشتی بگیریم سروصورت منم قرمز شده کشتیمون حسابی داغ شده بود .منم فیلم لز شون را نشون دادم و گفتم متوجه هستم دیدم چقدر رقابتتون داغ بود . هر دو حسابی خجالت زده شدن و سرشونا انداختن پایین . ناهید خانم گفت آقا حمید تورو خدا بیخیال شو من اگه آقا مرتضی بفهمه طلاقم میده .گفتم به یه شرط هر دو گفتن شرط .گفتم باید یه کشتی با هم جلوی من بگیرید هر دو با تعجب گفتن کشتی منم گفتم آره کشتی ناهید گفت اتفاقا من که عاشق اینم که یه کشتی با آرزو بگیرم .آرزو هم گفت ها میخوای جلوی حمید شکستت بدم .ناهید گفت البته اگه آقا حمید پارتی بازی نکنه برا خانمش بله .منم گفتم پارتی بازی نداریم برا من تو موقع مسابقه هر دو ی رقیبید برا هم خلاصه با توافق هر دو شون قرار شد با هم کشتی بگیرن منم داور باشم ناهید کمی از کشتی وفوت وفنش اطلاع داشت اما برا آرزو کمی توضیح دادیم مبل ها را بریم اتاق خواب و ی جای نسبتا خوبی برا کشتی مهیا کردیم .جابجایی مبلا باعث شد بدنشون گرم بشه و عرق شون در بیاد آرزوی شلوار ریون صورتی با ی نیم تنه ورزشی نارنجی زرد پوشیده بود و ناهید هم بعد درآوردن مانتو ی سوتین نیم تور گردنی قرمز با ساپورت مشکی قبل مسابقه هر دو رفتن رو ترازوی حمام آرزو ۶۵/۵ بود و ناهید ۶۷/۷ از نظر قد تقریبا هم قد بودن ۱۶۰ آرزو و ۱۶۴ ناهید .قرار شد هر کس بتونه حریفش را دو بار تسلیم کنه برنده باشه .منم برا اینکه انگیزشون بیشتر بشه گفتم برا برنده مسابقه یگوشی آیفون جایزه میدم قبل از شروع مسابقه کمی کششی کار کردیم تا بدناشون گرم بشه .کولر را هم خاموش کردم که با اعتراض شدید مواجه شدم گفتن آخه هوا خیلی گرمه گفتماگه روشن باشه سرما میخورید گوشواره والنگوها را در آوردن وهر دو آماده شدن قبل کشتی باهم مسابقه مچ اندازی دادن اول دست راست روبروی هم دراز کشیدن و مچ تو مچ شروع کردن حدود ۵ دقیقه بالا پایین کردن آرزو مچ ناهید را خابوند بعد دست چپ ناهید ایبار مچ آرزو را خابوند و مساوی شدن .بعد باهم سر شاخ شدن جسارت ناهید بیشتر بود وبیشتر حمله میکرد منم تو دلم میگفتم کاش آرزو بتونه ناهید را ببره که گوشی را برا اون بخرم ناهید رفت وپاهای آرزو را گرفت آرزو هم کل بدنش را انداخت رو سرو گردن ناهید .ناهید آروم آرومسرش را از کنار دستای آرزو آورد بیرون وبالاخره موفق شد آرزو را خاک کنه .ناهید دستاش را انداخت زیر کتف آرزو تا بتونه آررو را بر گردونه وموفق هم شد اما آرزو بلافاصله اونا بر گردوند وناهید را خاک کرد بعد چند ثانیه ناهید دوباره آرزو را زیر انداخت و اونا تسلیم کرد. اما برای پیروزی باید یک بار دیگه آرزو را تسلیم می کرد .حسابی به نفس نفس افتاده
#لز
یکی از روزای گرم تابستون بود که قبل از ظهر تصمیم گرفتم برم خونه ی هدیه هم برا خانمم گرفته بودم تا سورپرایزش کنم در حیاط را آروم باز کردم دیدم لامپ زیر زمین روشنه .خانمم فروش اینترنتی لباس زیر داشت بعضی مواقع هم مشتریانش میومدن خونه کنجکاو شدم و رفتم از پنجره زیر زمین ی نگاهی انداختم با تعجب دیدم خانمم با ی خانم دیگه که بعد فهمیدم ناهید خانمه داشتن لباس های زیر را امتحان میکردن ناهید خانم بدن سفید و تپلی داشت تقریبا هم هیکل خانمم بود آروم آروم شروع کردن به نوازش کردن هم و همدیگه را بغل کردن و شروع کردن به خوردن لبای هم ناهید با ولع تر میخورد برا اینکه بهتر بتونم ببینم رفتن تو ساختمون واز در زیر زمین که تو ساختمون بود تماشا کنم اینقدر حشری بودن که اصلا متوجه هیچی نبودن ناهید خانم شروع کرد به لیس زدن وخوردن سینه ها مثل اینکه خودشم داشت لذت میبرد بعد شلوار همدیگه را در آوردن هر دو بدن سفیدشون را به هم مالش میدادن ناهید خیلی سفید بود و خانمم کمی بور ناهید شروع کرد به لیس زدن کس خانمم سرو صداشون حسابی بلند شده بود هر دو پاها شون را باز کردن وکسشون را رو هم میمالیدن و لباس هما حسابی میخوردن من کمی ازشون فیلم گرفتم که آتو داشته باشم بعد حدود ۱۰ دقیقه هر دو ارضا شدن و بی حال کنار هم افتادن . منم آروم رفتم بالا و بعد نیم ساعت زنگ زدم به خانمم .گوشی را برداشت وقتی گفتم خونم کمی دست وپایش را گم کرد منم گفتم همین الان اومدم گفت مشتریم الان میره ومیام بالا بهش گفتم من دارم میرم ی دقیقه بیا بالا کارت دارم اونم سریع اومد بالا تا دیدمش گفتم مشتری داشتی گفت آره ناهید خانم همسایه اومده چند تا لباس می خواست داره میره . بهش گفتم چرا صورتت اینقدر قرمز شده گفت چیزی نیست گفتم آخه تو گردنت هم همینطوره کمی مکث کرد گفت یکم با ناهید خانم کشتی گرفتیم با تعجب گفتم کشتی! گفت آره …قصه ش مفصل بعد برات میگم همینطور که داشتیم باهم بحث میکردیم ناهید خانم اومد بالا سلام و احوالپرسی کرد و گفت آقا حمید زیاد گیر نده راست میگه آرزو به من پیشنهاد داد با هم مچ بندازیم بعد برد من قرار شد با هم کشتی بگیریم سروصورت منم قرمز شده کشتیمون حسابی داغ شده بود .منم فیلم لز شون را نشون دادم و گفتم متوجه هستم دیدم چقدر رقابتتون داغ بود . هر دو حسابی خجالت زده شدن و سرشونا انداختن پایین . ناهید خانم گفت آقا حمید تورو خدا بیخیال شو من اگه آقا مرتضی بفهمه طلاقم میده .گفتم به یه شرط هر دو گفتن شرط .گفتم باید یه کشتی با هم جلوی من بگیرید هر دو با تعجب گفتن کشتی منم گفتم آره کشتی ناهید گفت اتفاقا من که عاشق اینم که یه کشتی با آرزو بگیرم .آرزو هم گفت ها میخوای جلوی حمید شکستت بدم .ناهید گفت البته اگه آقا حمید پارتی بازی نکنه برا خانمش بله .منم گفتم پارتی بازی نداریم برا من تو موقع مسابقه هر دو ی رقیبید برا هم خلاصه با توافق هر دو شون قرار شد با هم کشتی بگیرن منم داور باشم ناهید کمی از کشتی وفوت وفنش اطلاع داشت اما برا آرزو کمی توضیح دادیم مبل ها را بریم اتاق خواب و ی جای نسبتا خوبی برا کشتی مهیا کردیم .جابجایی مبلا باعث شد بدنشون گرم بشه و عرق شون در بیاد آرزوی شلوار ریون صورتی با ی نیم تنه ورزشی نارنجی زرد پوشیده بود و ناهید هم بعد درآوردن مانتو ی سوتین نیم تور گردنی قرمز با ساپورت مشکی قبل مسابقه هر دو رفتن رو ترازوی حمام آرزو ۶۵/۵ بود و ناهید ۶۷/۷ از نظر قد تقریبا هم قد بودن ۱۶۰ آرزو و ۱۶۴ ناهید .قرار شد هر کس بتونه حریفش را دو بار تسلیم کنه برنده باشه .منم برا اینکه انگیزشون بیشتر بشه گفتم برا برنده مسابقه یگوشی آیفون جایزه میدم قبل از شروع مسابقه کمی کششی کار کردیم تا بدناشون گرم بشه .کولر را هم خاموش کردم که با اعتراض شدید مواجه شدم گفتن آخه هوا خیلی گرمه گفتماگه روشن باشه سرما میخورید گوشواره والنگوها را در آوردن وهر دو آماده شدن قبل کشتی باهم مسابقه مچ اندازی دادن اول دست راست روبروی هم دراز کشیدن و مچ تو مچ شروع کردن حدود ۵ دقیقه بالا پایین کردن آرزو مچ ناهید را خابوند بعد دست چپ ناهید ایبار مچ آرزو را خابوند و مساوی شدن .بعد باهم سر شاخ شدن جسارت ناهید بیشتر بود وبیشتر حمله میکرد منم تو دلم میگفتم کاش آرزو بتونه ناهید را ببره که گوشی را برا اون بخرم ناهید رفت وپاهای آرزو را گرفت آرزو هم کل بدنش را انداخت رو سرو گردن ناهید .ناهید آروم آرومسرش را از کنار دستای آرزو آورد بیرون وبالاخره موفق شد آرزو را خاک کنه .ناهید دستاش را انداخت زیر کتف آرزو تا بتونه آررو را بر گردونه وموفق هم شد اما آرزو بلافاصله اونا بر گردوند وناهید را خاک کرد بعد چند ثانیه ناهید دوباره آرزو را زیر انداخت و اونا تسلیم کرد. اما برای پیروزی باید یک بار دیگه آرزو را تسلیم می کرد .حسابی به نفس نفس افتاده
لز با دختر دبیرستانی (۳)
#دختر_دبیرستانی #لز
...قسمت قبل
با سلام خدمت دوستان
بابت تاخیر در ارسال داستان از همتون عذر میخوام.
و اما ادامه ماجرا
اون روز بعد اینکه روژان و رسوندم خونشون برگشتم مغازه ،مغازه یکم در هم ریخته بود تا مرتب کنم و چن تا مشتری راه بندازم ۳،۲ ساعتی طول کشید بعد که نشستم رو صندلی گوشیم وببینم دیدم گوشیم رو بی صدا مونده
۱۲ تا تماس بی پاسخ ،چندین پیامک ،همش روژان بود،زنگ زدم بهش تو اولین زنگ جواب داد
_معلومه کجایی دق کردما
عزیزم خوبی به خدا کار داشتم
_خوب کار داشتی گوشیتو چرا جواب نمیدی آخه
بخدا رو بی صدا بوده نشنیدم اصلا،حالا چی شده الان رسوندم خونتون ک
_هیچی مگه قراره چیزی بشه در ضمن الان ۳ ساعته ها از من جدا شدی
ببخش عزیزم شرمنده بووووووس
-بیا روبیکا کارت دارم
اومدم بای
قطق
قطع کردم و رفتم تو روبیکا
_خاله
جونم عزیزم
_یه چیزی میخواستم بگم نه نگو
باشه عزیزم هر چی باشه نه نمیگم
_مرسی،میخواستم بگم فردا دوستم نسیم هم میخوام بیاد با ما واسه خرید
کیه هم کلاسیته،چیزی که نگفتی بهش
_آره همکلاسیمه بعدشم رفیق جون جونیمه خیلیم خوشگله ببینیش کف میکنی،
میگم چیزی در مورد رابطمون ک نگفتی
_نه چیز خاصی نگفتم
منظورت چیه چیز خاصی نگفتی دقیقا بگو ببینم چی گفتی
_فقط گفتم که بهش حس دارم خیلی سکسیه و از این حرفا
خوبه باشه بیارش موردی نداره ،
_باش پس ما فردا جلو مدرسه منتظریم
باشه گلم فردا میبینمتون
فردا بعد اینکه مغازه رو بستم رفتم جلو مدرسشون بعد اینک زنگ خورد دیدم بدو بدو دارن میان،اومدن نشستن تو ماشین روژان جلو نشست نسیم هم عقب ،روژان طبق معمول روبوسی کرد ،سرمو برگردوندم عقب خدای من چی میدیدم ۱۰ برابر روژان خوشگل و زیبا بود شبیه مانکن های روسی بودیکم بور بود لاغر اندام لب های زیبا چشمای عسلی ،مات چهره زیبایش بودم سرشو آورد جلو روبوسی کردیم و حرکت کردیم سمت بازار اول رفتیم مغازه لباس مجلسی چند تا مغازه رو دیدیم بعد یه مغازه که لباساش خیلی شیک بود و بچه ها هم دوست داشتن رفتیم اونجا روژان یه نیم تنه با دامن کوتاه و برداشت و گفت خاله اینو امتحان کنم گفتم باشه برو تو لباساتو در بیار بپوش
رفت تو اتاق پرو به نسیم گفتم تو هم انتخاب کن گفت نه خاله من دارم نمیخوام دیدم داره خجالت میکشه گفتم زود باش وقت نداریم اگه خودت انتخاب نکنی من انتخاب میکنما یکم ک اصرار کردم بعدش راضی شد و اونم یه نیم تنه با دامن کوتاه برداشت و رفت اون یکی اتاق پرو ،هر دو تو اتاق پرو جداگانه بودن فروشنده هم مشغول کار خودش بود در اتاق روژان و باز کردم و سرم و کردم تو گفتم تموم کردی حرف تو دهنم موند روژان لباش و چسبوند به لبام و یکم از هم لب گرفتیم لباساشو تنش کرده بود خیلی زیبا شده بود
بعد در اتاق نسیم و زدم و گفتم چی شد پوشیدی در و باز کرد و گفت آره گفتم یه دور بزن ببینم چرا سوتینتو در نیاوردی اینو با سوتین نمیپوشن ک ،گفتم برگرد من بازش کنم نیم تنشو کشید پایین من از پشت بازش کردم از دستاش رد کردم و در آوردم همین ک در آوردم نسیم برگشت چی میدیدم دوتا سینه سفید بلوری وااااای آب دهنم و قورت دادم کامل رفتم تو اتاق پرو در کشیدم نوک سینشو با دستم به حالت بشکون یکم کشیدم و گفتم چقد خوشگلن اینا یکم خجالت کشید و خودشو کشید عقب بعد برگشت پشتش به من بود
از پشت کامل چسبیدم بهش نیم تنه شو کشیدم بالا از پشت تمام بدنشو کامل لمس کردم حشری شدم دو تا دستمو کامل دور شکمش حلقه کردم و گفتم چقد بهت میاد شیطونک، گفت خاله مرسی خیلی خوشم اومد دستت درد نکنه خواهش میکنم عزیزکم این چه حرفیه خیلی بت میاد تو بغلم برگشت و روبرو هم بغلم کرد و زل زد تو چشام بعد زل زد به لبام دوباره به چشام دستم دور کمرش بود اونم دستش دور کمر من شکمشو چسبونده بود به شکمم داشت فشار میداد،لبامو بردم سمت گوشش آرووم با خنده گفتم چی میخوای کوچولو
با خنده گفت تو رو میخوام
عه منو میخوای چکار
_آخه خیلی خوشگلی ای کاش مامانم بودی
عه راست میگی دیوونه شدی
اره بخدا اولین بار که اومده بودی دنبال روژان همون روز که دیدمت حسودیم شد گفتم ای کاش منم با شما دوست میشدم.
جدی خوب میومدی
دوباره لبامو نزدیک گوشش بردم و گفتم چقدر تنت گرمه سوزوندی منو بعد لاله گوششو لای لبام نگه داشتم و یکم میک زدم اینقدر خوشگل و زیبا بود اصلا دوست نداشتم ولش کنم
نسیم و بغل کرده بودم یهو روژان در و باز کرد و اونم اومد تو دیگ جای حرکت نبود تو اتاق پرو هر سه تامون خندمون گرفته بود روژان از پشت بهش چسبید منم که از جلو چسبیده بودم روژان سرشو آورد جلو تو چشمای من خیره بود و لباش و چسبوند به لبای من شروع کردیم لب خوردن آرووم گفتم اینجا زشته میفهمن بریم از هم جدا شدیم و اومدیم بیرون لباسارو حساب کردیم و بعد رفتیم کیک و که قبلا سفارش داده بودیم و گرفتیم یکم لوازم تولد هم گرفتیم و اومدیم خونه .دعوتمون واسه ساعت
#دختر_دبیرستانی #لز
...قسمت قبل
با سلام خدمت دوستان
بابت تاخیر در ارسال داستان از همتون عذر میخوام.
و اما ادامه ماجرا
اون روز بعد اینکه روژان و رسوندم خونشون برگشتم مغازه ،مغازه یکم در هم ریخته بود تا مرتب کنم و چن تا مشتری راه بندازم ۳،۲ ساعتی طول کشید بعد که نشستم رو صندلی گوشیم وببینم دیدم گوشیم رو بی صدا مونده
۱۲ تا تماس بی پاسخ ،چندین پیامک ،همش روژان بود،زنگ زدم بهش تو اولین زنگ جواب داد
_معلومه کجایی دق کردما
عزیزم خوبی به خدا کار داشتم
_خوب کار داشتی گوشیتو چرا جواب نمیدی آخه
بخدا رو بی صدا بوده نشنیدم اصلا،حالا چی شده الان رسوندم خونتون ک
_هیچی مگه قراره چیزی بشه در ضمن الان ۳ ساعته ها از من جدا شدی
ببخش عزیزم شرمنده بووووووس
-بیا روبیکا کارت دارم
اومدم بای
قطق
قطع کردم و رفتم تو روبیکا
_خاله
جونم عزیزم
_یه چیزی میخواستم بگم نه نگو
باشه عزیزم هر چی باشه نه نمیگم
_مرسی،میخواستم بگم فردا دوستم نسیم هم میخوام بیاد با ما واسه خرید
کیه هم کلاسیته،چیزی که نگفتی بهش
_آره همکلاسیمه بعدشم رفیق جون جونیمه خیلیم خوشگله ببینیش کف میکنی،
میگم چیزی در مورد رابطمون ک نگفتی
_نه چیز خاصی نگفتم
منظورت چیه چیز خاصی نگفتی دقیقا بگو ببینم چی گفتی
_فقط گفتم که بهش حس دارم خیلی سکسیه و از این حرفا
خوبه باشه بیارش موردی نداره ،
_باش پس ما فردا جلو مدرسه منتظریم
باشه گلم فردا میبینمتون
فردا بعد اینکه مغازه رو بستم رفتم جلو مدرسشون بعد اینک زنگ خورد دیدم بدو بدو دارن میان،اومدن نشستن تو ماشین روژان جلو نشست نسیم هم عقب ،روژان طبق معمول روبوسی کرد ،سرمو برگردوندم عقب خدای من چی میدیدم ۱۰ برابر روژان خوشگل و زیبا بود شبیه مانکن های روسی بودیکم بور بود لاغر اندام لب های زیبا چشمای عسلی ،مات چهره زیبایش بودم سرشو آورد جلو روبوسی کردیم و حرکت کردیم سمت بازار اول رفتیم مغازه لباس مجلسی چند تا مغازه رو دیدیم بعد یه مغازه که لباساش خیلی شیک بود و بچه ها هم دوست داشتن رفتیم اونجا روژان یه نیم تنه با دامن کوتاه و برداشت و گفت خاله اینو امتحان کنم گفتم باشه برو تو لباساتو در بیار بپوش
رفت تو اتاق پرو به نسیم گفتم تو هم انتخاب کن گفت نه خاله من دارم نمیخوام دیدم داره خجالت میکشه گفتم زود باش وقت نداریم اگه خودت انتخاب نکنی من انتخاب میکنما یکم ک اصرار کردم بعدش راضی شد و اونم یه نیم تنه با دامن کوتاه برداشت و رفت اون یکی اتاق پرو ،هر دو تو اتاق پرو جداگانه بودن فروشنده هم مشغول کار خودش بود در اتاق روژان و باز کردم و سرم و کردم تو گفتم تموم کردی حرف تو دهنم موند روژان لباش و چسبوند به لبام و یکم از هم لب گرفتیم لباساشو تنش کرده بود خیلی زیبا شده بود
بعد در اتاق نسیم و زدم و گفتم چی شد پوشیدی در و باز کرد و گفت آره گفتم یه دور بزن ببینم چرا سوتینتو در نیاوردی اینو با سوتین نمیپوشن ک ،گفتم برگرد من بازش کنم نیم تنشو کشید پایین من از پشت بازش کردم از دستاش رد کردم و در آوردم همین ک در آوردم نسیم برگشت چی میدیدم دوتا سینه سفید بلوری وااااای آب دهنم و قورت دادم کامل رفتم تو اتاق پرو در کشیدم نوک سینشو با دستم به حالت بشکون یکم کشیدم و گفتم چقد خوشگلن اینا یکم خجالت کشید و خودشو کشید عقب بعد برگشت پشتش به من بود
از پشت کامل چسبیدم بهش نیم تنه شو کشیدم بالا از پشت تمام بدنشو کامل لمس کردم حشری شدم دو تا دستمو کامل دور شکمش حلقه کردم و گفتم چقد بهت میاد شیطونک، گفت خاله مرسی خیلی خوشم اومد دستت درد نکنه خواهش میکنم عزیزکم این چه حرفیه خیلی بت میاد تو بغلم برگشت و روبرو هم بغلم کرد و زل زد تو چشام بعد زل زد به لبام دوباره به چشام دستم دور کمرش بود اونم دستش دور کمر من شکمشو چسبونده بود به شکمم داشت فشار میداد،لبامو بردم سمت گوشش آرووم با خنده گفتم چی میخوای کوچولو
با خنده گفت تو رو میخوام
عه منو میخوای چکار
_آخه خیلی خوشگلی ای کاش مامانم بودی
عه راست میگی دیوونه شدی
اره بخدا اولین بار که اومده بودی دنبال روژان همون روز که دیدمت حسودیم شد گفتم ای کاش منم با شما دوست میشدم.
جدی خوب میومدی
دوباره لبامو نزدیک گوشش بردم و گفتم چقدر تنت گرمه سوزوندی منو بعد لاله گوششو لای لبام نگه داشتم و یکم میک زدم اینقدر خوشگل و زیبا بود اصلا دوست نداشتم ولش کنم
نسیم و بغل کرده بودم یهو روژان در و باز کرد و اونم اومد تو دیگ جای حرکت نبود تو اتاق پرو هر سه تامون خندمون گرفته بود روژان از پشت بهش چسبید منم که از جلو چسبیده بودم روژان سرشو آورد جلو تو چشمای من خیره بود و لباش و چسبوند به لبای من شروع کردیم لب خوردن آرووم گفتم اینجا زشته میفهمن بریم از هم جدا شدیم و اومدیم بیرون لباسارو حساب کردیم و بعد رفتیم کیک و که قبلا سفارش داده بودیم و گرفتیم یکم لوازم تولد هم گرفتیم و اومدیم خونه .دعوتمون واسه ساعت
عشق از نوعی دیگر (۳)
#عاشقی #لز
...قسمت قبل
یه جای کار میلنگه ، هرچی فکر میکنم میبینم یه چیزی درست نیست ، چرا باید اینطوری بشه، دنیای عجیبیه، خیلی چیزا رو الان هم که 26سالمه درک نکردم ، آدما به چیزی کە دارن و خیلی هم خوب و لذت بخشه قانع نیستن و همیشه دنبال یه چیز جدیدن ، هیجان و تنوع همیشه بخشی از وجود آدمه، خب چیکار میشه کرد ، تارای دوست داشتنی من دلش کیر میخواست و منو به خاطر یه پسر زشت ول کرد و رفت ، تو 18 سالگی با همون پسر ازدواج کرد و توی 20 سالگی ازش طلاق گرفت ،
پاییزی که تارا منو ترک کرد خیلی بهم سخت گذشت ، ولی خوبیش این بود که نشستم درس خوندن ، کلا همه چی رو فراموش کردم و چسبیدم درس خواندن ، دانشگاه قبول شدم شهر خودمون رشته اقتصاد ، دانشگاه دولتی ،
درسام خوب بود باشگاه میرفتم ، کلاس زبان میرفتم ، فقط و فقط به خودم اهمیت میدادم ، توی یه مانتو فروشی تو خیابون فردوسی مشغول به کار هم شدم شیفتی ، یه خانم مسن صاب کارم بود یه آقایی به اسم سامان همکارم ، خیلی هوام رو داشتن ، هم کار میکردم و پول در میاوردم ، هم دانشگاه و کلاس و باشگاهم رو میرفتم ، همیشە بعد ساعت 10 شب میرفتم خونه ،
سامان خیلی پسر خوبی بود ولی همیشه میشد فهمید که میخواد من رو بکنه ، خیلی ازم تعریف میکرد و …
یه روز بهم پیشنهاد دوستی داد که من رد کردم ، گفت
چرا من خوب نیستم؟
نه تو خیلی هم خوبی
پس چی دوس پسر داری؟
نە ندارم،
دوست پسر نداری ، منم خوبم ، پس بگو چرا ردم میکنی؟
سامان دس بردار نبود ، مجبور شدم باهاش باشم ، حداقل ظاهرا
بهش گفتم فعلا فقط باهاتم که همدیگه رو بیشتر بشناسیم .
اونم قبول کرد ، ولی با وجود اون احساس کردم شهوت دوباره داره تو وجودم فعال میشه
شب رفتم خونه بعد مدتها جق زدم ، البته زیاد لذتبخش نبود برام ولی …
روز بعد دوباره من و سامان چند دقیقه ای تنها شدیم ، بهم گفت ثنا من میخوام ببوسمت اجازه هست ، ناخودآگاه لبام رو بردم جلو ، یه لب کوچیک از هم گرفتیم ، هر دو خجالت کشیدیم ، ولی احساس خوبی داشتم ، یاد اولین روزی کە تو خونە تارا بودم افتادم ،
چند روز گذشت ، چندبار از هم لب گرفتیم ولی من دلم بیشتر میخواست،
اون شب خونە تنها بودم ، به سامان زنگ زدم گفتم سامان میشه بیای پیشم . دوست ندارم تنها باشم ، سامان چند دقیقه بعد رسید ، خیلی ساده اومد تو ، رفتم تو بغلش یه کم لب گرفتیم و دستش رو گرفتم بردم تو اتاق خواب رو تخت دراز کشیدم ، وقتی لباسهامون رودراوردیم بدجور چندشم شد ، اون بدنش خوب بود ، تمیز بود ، ولی من به مردا هیچ احساسی نداشتم، ولی خودم رو مجبور کردم که ادامه بدم ، شلوارم رو کشید پایین ، کسم رو خورد، ازم پرسید چیکار کنم ، من خرم برگشتم گفتم از عقب بکنم ، گفت دادی تا حالا گفتم نە، اونم خیلی با آرامش شروع کرد و…
بقیش رو نگم ، اون شب بیشتر از ده بار بالا اوردم ، جوری که ساعت دو شب رفتم بیمارستان .
یکی از بدترین خاطرات زندگیم اون شب بود ، وقتی از بیمارستان برگشتم ساعت نزدیک چهار صب بود ، تا ساعت 8 یکریز گریه کردم ، ساعت 8 تصمیم گرفتم زندگی رو ادامه بدم و با حال خودم بسوزم ،
سامان بعد اون از مغازه رفت و یه دختر رو به جاش استخدام کردن.
دختره اسمش اسرا بود ،اولین روز وقتی دیدمش برق از سرم پرید ، از من قدش بلندتر بود ، پوستش مثل ابریشم سفید و یکدست بود ، موهاش سیاه سیاه بود و خیلی پر پشت و بلند ، هیکلش بینظیر بود، انگار خدا سالها وقت صرف ساختنش کرده بود ، یکم بد اخلاق بود ولی وقتی اخم میکرد کسم حسابی خیس میشد ، از روز اول میدونستم میشه روش حساب کرد، هر جوری بود باهم صمیمی شدیم ، فهمیدم دختر یکی از پولدارای شهره ، ولی پدرش گفته باید خودت پول در بیاری تا قدر ثروت پدرت رو بدونی ،
هر از گاهی از سکس حرف میزدیم ، شوخی هامون همش سکسی بود ، کیر و کس نصف کلمات مکالمه هامون بود.
ولی جرات نداشتم رازم رو بهش بگم،
یکسال گذشت ، باورم نمیشد یکسال نتونستم بهش بگم ، میترسیدم از دستش بدم ، خیلی دوستش داشتم ، شده بود کل زندگیم. یه روز ازش پرسیدم چرا دوس پسر نداری؟ البته قبلا پرسیده بودم ولی جواب الکی میداد ، اون روز گیر دادم که راستش رو بگه ، اونم بعد کمی مکس و بغض داستانش رو برام گفت کە چطوری یه پسره بکارتش رو گرفته و ولش کرده ، گفت از همه مردا متنفرە و هیچوقت ازدواج نمیکنه.
بغلش کردم مثل ابر بهار اشک از چشماش میومد پایین،
عشقم بهش خیلی عمیق تر شد ، بالاخره علاقم بهش از تارا بیشتر شد ، کم کم از تارا متنفر شدم و عشق جدیدم رو در آغوش گرفتم ، یه شب اومد خونمون و کمی با هم مشروب خوردیم ، عرق خرما آورده بود ، خیلی عرقش خوب بود چند پیک که خوردیم ، افتادم بە جونش ، بغلش کردم ، لباش رو بوسیدم ، دستش رو بوسیدم ، قلقلکش دادم ، نمیدونم چرا ولی لباسهام رو دراوردم فقط یه شرت پام و بود و مابقی بدنم لخت ، اونم کار من رو تک
#عاشقی #لز
...قسمت قبل
یه جای کار میلنگه ، هرچی فکر میکنم میبینم یه چیزی درست نیست ، چرا باید اینطوری بشه، دنیای عجیبیه، خیلی چیزا رو الان هم که 26سالمه درک نکردم ، آدما به چیزی کە دارن و خیلی هم خوب و لذت بخشه قانع نیستن و همیشه دنبال یه چیز جدیدن ، هیجان و تنوع همیشه بخشی از وجود آدمه، خب چیکار میشه کرد ، تارای دوست داشتنی من دلش کیر میخواست و منو به خاطر یه پسر زشت ول کرد و رفت ، تو 18 سالگی با همون پسر ازدواج کرد و توی 20 سالگی ازش طلاق گرفت ،
پاییزی که تارا منو ترک کرد خیلی بهم سخت گذشت ، ولی خوبیش این بود که نشستم درس خوندن ، کلا همه چی رو فراموش کردم و چسبیدم درس خواندن ، دانشگاه قبول شدم شهر خودمون رشته اقتصاد ، دانشگاه دولتی ،
درسام خوب بود باشگاه میرفتم ، کلاس زبان میرفتم ، فقط و فقط به خودم اهمیت میدادم ، توی یه مانتو فروشی تو خیابون فردوسی مشغول به کار هم شدم شیفتی ، یه خانم مسن صاب کارم بود یه آقایی به اسم سامان همکارم ، خیلی هوام رو داشتن ، هم کار میکردم و پول در میاوردم ، هم دانشگاه و کلاس و باشگاهم رو میرفتم ، همیشە بعد ساعت 10 شب میرفتم خونه ،
سامان خیلی پسر خوبی بود ولی همیشه میشد فهمید که میخواد من رو بکنه ، خیلی ازم تعریف میکرد و …
یه روز بهم پیشنهاد دوستی داد که من رد کردم ، گفت
چرا من خوب نیستم؟
نه تو خیلی هم خوبی
پس چی دوس پسر داری؟
نە ندارم،
دوست پسر نداری ، منم خوبم ، پس بگو چرا ردم میکنی؟
سامان دس بردار نبود ، مجبور شدم باهاش باشم ، حداقل ظاهرا
بهش گفتم فعلا فقط باهاتم که همدیگه رو بیشتر بشناسیم .
اونم قبول کرد ، ولی با وجود اون احساس کردم شهوت دوباره داره تو وجودم فعال میشه
شب رفتم خونه بعد مدتها جق زدم ، البته زیاد لذتبخش نبود برام ولی …
روز بعد دوباره من و سامان چند دقیقه ای تنها شدیم ، بهم گفت ثنا من میخوام ببوسمت اجازه هست ، ناخودآگاه لبام رو بردم جلو ، یه لب کوچیک از هم گرفتیم ، هر دو خجالت کشیدیم ، ولی احساس خوبی داشتم ، یاد اولین روزی کە تو خونە تارا بودم افتادم ،
چند روز گذشت ، چندبار از هم لب گرفتیم ولی من دلم بیشتر میخواست،
اون شب خونە تنها بودم ، به سامان زنگ زدم گفتم سامان میشه بیای پیشم . دوست ندارم تنها باشم ، سامان چند دقیقه بعد رسید ، خیلی ساده اومد تو ، رفتم تو بغلش یه کم لب گرفتیم و دستش رو گرفتم بردم تو اتاق خواب رو تخت دراز کشیدم ، وقتی لباسهامون رودراوردیم بدجور چندشم شد ، اون بدنش خوب بود ، تمیز بود ، ولی من به مردا هیچ احساسی نداشتم، ولی خودم رو مجبور کردم که ادامه بدم ، شلوارم رو کشید پایین ، کسم رو خورد، ازم پرسید چیکار کنم ، من خرم برگشتم گفتم از عقب بکنم ، گفت دادی تا حالا گفتم نە، اونم خیلی با آرامش شروع کرد و…
بقیش رو نگم ، اون شب بیشتر از ده بار بالا اوردم ، جوری که ساعت دو شب رفتم بیمارستان .
یکی از بدترین خاطرات زندگیم اون شب بود ، وقتی از بیمارستان برگشتم ساعت نزدیک چهار صب بود ، تا ساعت 8 یکریز گریه کردم ، ساعت 8 تصمیم گرفتم زندگی رو ادامه بدم و با حال خودم بسوزم ،
سامان بعد اون از مغازه رفت و یه دختر رو به جاش استخدام کردن.
دختره اسمش اسرا بود ،اولین روز وقتی دیدمش برق از سرم پرید ، از من قدش بلندتر بود ، پوستش مثل ابریشم سفید و یکدست بود ، موهاش سیاه سیاه بود و خیلی پر پشت و بلند ، هیکلش بینظیر بود، انگار خدا سالها وقت صرف ساختنش کرده بود ، یکم بد اخلاق بود ولی وقتی اخم میکرد کسم حسابی خیس میشد ، از روز اول میدونستم میشه روش حساب کرد، هر جوری بود باهم صمیمی شدیم ، فهمیدم دختر یکی از پولدارای شهره ، ولی پدرش گفته باید خودت پول در بیاری تا قدر ثروت پدرت رو بدونی ،
هر از گاهی از سکس حرف میزدیم ، شوخی هامون همش سکسی بود ، کیر و کس نصف کلمات مکالمه هامون بود.
ولی جرات نداشتم رازم رو بهش بگم،
یکسال گذشت ، باورم نمیشد یکسال نتونستم بهش بگم ، میترسیدم از دستش بدم ، خیلی دوستش داشتم ، شده بود کل زندگیم. یه روز ازش پرسیدم چرا دوس پسر نداری؟ البته قبلا پرسیده بودم ولی جواب الکی میداد ، اون روز گیر دادم که راستش رو بگه ، اونم بعد کمی مکس و بغض داستانش رو برام گفت کە چطوری یه پسره بکارتش رو گرفته و ولش کرده ، گفت از همه مردا متنفرە و هیچوقت ازدواج نمیکنه.
بغلش کردم مثل ابر بهار اشک از چشماش میومد پایین،
عشقم بهش خیلی عمیق تر شد ، بالاخره علاقم بهش از تارا بیشتر شد ، کم کم از تارا متنفر شدم و عشق جدیدم رو در آغوش گرفتم ، یه شب اومد خونمون و کمی با هم مشروب خوردیم ، عرق خرما آورده بود ، خیلی عرقش خوب بود چند پیک که خوردیم ، افتادم بە جونش ، بغلش کردم ، لباش رو بوسیدم ، دستش رو بوسیدم ، قلقلکش دادم ، نمیدونم چرا ولی لباسهام رو دراوردم فقط یه شرت پام و بود و مابقی بدنم لخت ، اونم کار من رو تک
آناهیتا و لیلا
#زن_چادری #لز #فوت_فتیش
سلام به همه اسم من آناهیتا هست و میخوام اولین داستانم رو که فوت فتیش هست بنویسم. قبلش از خودم بخوام بگم یه دختر با چشمای سبز و موهای مشکی ۱۹ ساله دانشجوی رشته عکاسی هستم قدم ۱.۶۹ هستش وزنم ۶۰ کیلو با بدن معمولی نه چاق نه لاغر و سایز پام ۳۸ هست و دوستم لیلا یه دختر با چشمای قهوه ای و موهای مشکی ۱۹ ساله و اونم مثل من دانشجوی عکاسی هست و برخلاف من که مانتویی هستم اون چادری هست قدش ۱.۶۹ هست هم قد خودم وزنش ۵۷ کیلو هست دختر لاغر و سایز پاش هم ۳۹ هست. قبل اینکه داستان و بگم من با لیلا روز اول دانشگاه دم در آشنا شدم و ازش سوال در مورد کلاسا اینا پرسیدم و بعد کمی صحبت باهم دوست شدیم و از اول سال تا الان پیش هم میشستیم. من با لیلا کلی رفیق شده بودیم و حتی من بهش از اینکه یه گرایش لزبین هم دارم هم گفته بودم و اون هم بدش نیومده بود البته قبل ترش هیچوقت باهم لز نکرده بودیم لیلا فقط با من راحت بود وگرنه خودش به هیچکی رو نمیداد. بگذریم اون موقع که تو خوابگاه اقامت داشتیم البته بعدا منو لیلا قرار بود بریم دنبال یه خونه بگردیم و از خوابگاه بزنیم بیرون چرا چون نه صاحب داشت نه درو پیکر درست حسابی بعضی وقتا بعضی از وسایل آدم و کش میرفتن بگذریم. داستان از اونجایی شروع شد که شب بود من قایمکی وقتی شب بود دیدم یکی هم اتاقی ما از تخت روبه روییه من تخت بالا بودم و لیلا تخت پایین. از تخت روبه روییه دختره نصف شب خیلی یواش بدون اینکه کسی بفهمه امد جلو تخت لیلا البته قبل اینکه بیاد کنار تخت لیلا رفت جلو در که ما کفشامونو درمیاریم. رفت سمت کتونی های لیلا بعد شروع کرد به بو کردن من تو اون تاریکی که تو اتاق خیلی سخت میتونستیم چیزی رو ببینم اینم بگم چون لیلا اولین دختر چادری خوشگل دانشگاه بود همه دخترا و پسرا چشمشون به لیلا بود و خیلی وقتا بیشتر پسرا میومدن که با لیلا صحبت کنن و شماره بدن اما لیلا جوابشونو نمی داد. داشتم میگفتم دختره شروع کرد به بو کردن کتونی های لیلا حسابی بو کرد بعد دست انداخت کفی های کتونی لیلا رو درآورد. بعد شروع کرد به لیس زدن بعد حدود 1 دقیقه لیس زدن جفت کفی هارو برگردوند سرجاش بعد امد کنار تخت لیلا من داشتم از بالا میدیم اون دختره چند بار دیده بود لیلا وقتی میاد تو اتاق خوابگاه جورابشو در میاره میزاره زیر تخت. بخاطر همین دستشو برد زیر تخت لیلا جوراب لیلا رو که امروز و دیروز پاش بود رو درآورد اون بعد شروع کرد به بو کردن جوراب به جوراب و داشت می مالید از رو شرتش به کصش شرتشو کنار زده بود. اون یکی هم گرفته بود جلو دماغش داشت بو میکرد بعد این کار دختره اومد جلو سمت پاهای لیلا جورابای لیلا رو پاش کرد خیلی آروم و یواشکی بعد شروع کرد به لیس زدن جورابای لیلا بعد چند دقیقه لیس زدن دختره ارضا شد بعد جورابارو از پای لیلا درآورد و برگردوند زیر تخت بعد خودش هم زود رفت سمت تختش گرفت خوابید. من ۲ روز گذشت اون دختر از خوابگاه رفت یعنی لیسانسشو گرفت و بعد ۲ و ۳ روز رفت البته اون قبل ما با چند تا دوستاش اونجا بودن اون موقع ای که ۳ تا از دوستاش رفته بودن این دختره هنوز مدرکش رو گرفته بود. بعدش که رفت و وسایلشو جمع کرد فقط منو لیلا بودیم یروز که تنها بودیم بهش گفتم لیلا میدونی همه رو پاهات قفلن گفت میدونم گفتم چطور گفت یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی گفتم معلومه که نمیگم ما باهم دوستیم. گفت من خودم از این قضیه فوت فتیش خبر دارم و تا الان به ۲ تا پسر اجازه دادم پاهامو بلیسن اونم به صورت ارباب برده ای لیلا گفته بود ازشون پول گرفته بود تا اجازه داد. بهش گفتم همین دختره که چند روز پیش با ما تو این اتاق بود هم تو کف پاهات بود که برگشت گفت آره یه روز که تو توی کلاس بودی من تو خوابگاه بودم و رفته بودم چرت بزنم چادرم و مانتومو درآورده بودم مقنعه و شلوار جین و جوراب پام بود گرفتم خوابیدم اون دختره هم که میگی اسمش سمانه بود موقعی که من داشتم چرت میزدم تو اتاق داشت درس میخوند. بعد اینکه خوابیدم بعد چند دقیقه حس کردم یه چی داره پامو قلقلک میده چشممو باز کردم دیدم سمانه داره جورابمو لیس میزنه پای چپم بود داشت نوک جورابمو لیس میزد. وقتی یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم نوک پام تو دهنش بود بعدش یه دفعه شروع کرد به التماس کردن گفت تورو خدا به کسی نگو من گرایش دارم. منم دستمو گذاشتم زیر چونش سرش که پایین بود آوردم بالا گفتم خیالت راحت به کسی نمیگم بهش گفتم تو دوست داری پا و جورابمو لیس بزنی گفت آره گفتم هر دفعه که میخوای این کارو کنی باید هزینه کنی اون وقت هر چند بار که بخوای تو روز یا هفته میتونی انجام بدی. گفت باشه پولش که اصلا مسئله ای نیست پس گفتی که به کسی نمیگی گفتم نه. گفتم پس دیشب تو حواست بود داشت پاتو لیس میزد لیلا گفت من خودم اجازه دادم جورابمو پام کنه و لیس بزنه. بع
#زن_چادری #لز #فوت_فتیش
سلام به همه اسم من آناهیتا هست و میخوام اولین داستانم رو که فوت فتیش هست بنویسم. قبلش از خودم بخوام بگم یه دختر با چشمای سبز و موهای مشکی ۱۹ ساله دانشجوی رشته عکاسی هستم قدم ۱.۶۹ هستش وزنم ۶۰ کیلو با بدن معمولی نه چاق نه لاغر و سایز پام ۳۸ هست و دوستم لیلا یه دختر با چشمای قهوه ای و موهای مشکی ۱۹ ساله و اونم مثل من دانشجوی عکاسی هست و برخلاف من که مانتویی هستم اون چادری هست قدش ۱.۶۹ هست هم قد خودم وزنش ۵۷ کیلو هست دختر لاغر و سایز پاش هم ۳۹ هست. قبل اینکه داستان و بگم من با لیلا روز اول دانشگاه دم در آشنا شدم و ازش سوال در مورد کلاسا اینا پرسیدم و بعد کمی صحبت باهم دوست شدیم و از اول سال تا الان پیش هم میشستیم. من با لیلا کلی رفیق شده بودیم و حتی من بهش از اینکه یه گرایش لزبین هم دارم هم گفته بودم و اون هم بدش نیومده بود البته قبل ترش هیچوقت باهم لز نکرده بودیم لیلا فقط با من راحت بود وگرنه خودش به هیچکی رو نمیداد. بگذریم اون موقع که تو خوابگاه اقامت داشتیم البته بعدا منو لیلا قرار بود بریم دنبال یه خونه بگردیم و از خوابگاه بزنیم بیرون چرا چون نه صاحب داشت نه درو پیکر درست حسابی بعضی وقتا بعضی از وسایل آدم و کش میرفتن بگذریم. داستان از اونجایی شروع شد که شب بود من قایمکی وقتی شب بود دیدم یکی هم اتاقی ما از تخت روبه روییه من تخت بالا بودم و لیلا تخت پایین. از تخت روبه روییه دختره نصف شب خیلی یواش بدون اینکه کسی بفهمه امد جلو تخت لیلا البته قبل اینکه بیاد کنار تخت لیلا رفت جلو در که ما کفشامونو درمیاریم. رفت سمت کتونی های لیلا بعد شروع کرد به بو کردن من تو اون تاریکی که تو اتاق خیلی سخت میتونستیم چیزی رو ببینم اینم بگم چون لیلا اولین دختر چادری خوشگل دانشگاه بود همه دخترا و پسرا چشمشون به لیلا بود و خیلی وقتا بیشتر پسرا میومدن که با لیلا صحبت کنن و شماره بدن اما لیلا جوابشونو نمی داد. داشتم میگفتم دختره شروع کرد به بو کردن کتونی های لیلا حسابی بو کرد بعد دست انداخت کفی های کتونی لیلا رو درآورد. بعد شروع کرد به لیس زدن بعد حدود 1 دقیقه لیس زدن جفت کفی هارو برگردوند سرجاش بعد امد کنار تخت لیلا من داشتم از بالا میدیم اون دختره چند بار دیده بود لیلا وقتی میاد تو اتاق خوابگاه جورابشو در میاره میزاره زیر تخت. بخاطر همین دستشو برد زیر تخت لیلا جوراب لیلا رو که امروز و دیروز پاش بود رو درآورد اون بعد شروع کرد به بو کردن جوراب به جوراب و داشت می مالید از رو شرتش به کصش شرتشو کنار زده بود. اون یکی هم گرفته بود جلو دماغش داشت بو میکرد بعد این کار دختره اومد جلو سمت پاهای لیلا جورابای لیلا رو پاش کرد خیلی آروم و یواشکی بعد شروع کرد به لیس زدن جورابای لیلا بعد چند دقیقه لیس زدن دختره ارضا شد بعد جورابارو از پای لیلا درآورد و برگردوند زیر تخت بعد خودش هم زود رفت سمت تختش گرفت خوابید. من ۲ روز گذشت اون دختر از خوابگاه رفت یعنی لیسانسشو گرفت و بعد ۲ و ۳ روز رفت البته اون قبل ما با چند تا دوستاش اونجا بودن اون موقع ای که ۳ تا از دوستاش رفته بودن این دختره هنوز مدرکش رو گرفته بود. بعدش که رفت و وسایلشو جمع کرد فقط منو لیلا بودیم یروز که تنها بودیم بهش گفتم لیلا میدونی همه رو پاهات قفلن گفت میدونم گفتم چطور گفت یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی گفتم معلومه که نمیگم ما باهم دوستیم. گفت من خودم از این قضیه فوت فتیش خبر دارم و تا الان به ۲ تا پسر اجازه دادم پاهامو بلیسن اونم به صورت ارباب برده ای لیلا گفته بود ازشون پول گرفته بود تا اجازه داد. بهش گفتم همین دختره که چند روز پیش با ما تو این اتاق بود هم تو کف پاهات بود که برگشت گفت آره یه روز که تو توی کلاس بودی من تو خوابگاه بودم و رفته بودم چرت بزنم چادرم و مانتومو درآورده بودم مقنعه و شلوار جین و جوراب پام بود گرفتم خوابیدم اون دختره هم که میگی اسمش سمانه بود موقعی که من داشتم چرت میزدم تو اتاق داشت درس میخوند. بعد اینکه خوابیدم بعد چند دقیقه حس کردم یه چی داره پامو قلقلک میده چشممو باز کردم دیدم سمانه داره جورابمو لیس میزنه پای چپم بود داشت نوک جورابمو لیس میزد. وقتی یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم نوک پام تو دهنش بود بعدش یه دفعه شروع کرد به التماس کردن گفت تورو خدا به کسی نگو من گرایش دارم. منم دستمو گذاشتم زیر چونش سرش که پایین بود آوردم بالا گفتم خیالت راحت به کسی نمیگم بهش گفتم تو دوست داری پا و جورابمو لیس بزنی گفت آره گفتم هر دفعه که میخوای این کارو کنی باید هزینه کنی اون وقت هر چند بار که بخوای تو روز یا هفته میتونی انجام بدی. گفت باشه پولش که اصلا مسئله ای نیست پس گفتی که به کسی نمیگی گفتم نه. گفتم پس دیشب تو حواست بود داشت پاتو لیس میزد لیلا گفت من خودم اجازه دادم جورابمو پام کنه و لیس بزنه. بع
زیبای زندگیم (۱)
#فتیش #لز
سلام. این خاطره واسه خودم خیلی جالب و شیرینه. واسه همین گفتم بزارم تو سایت شما هم بخونید (البته شاید بعضیا حال نکنن سلیقه ایه دیگه) در ضمن اینکه حس میکنم نوشتنش واسه خودمم جذاب باشه.
من مبینام ۳۱ سالمه تقریبا دو سال پیش از همسرم جدا شدم. قد و هیکلم معمولیه. بعد از طلاقم با پولی که همسرم داد یه خونه کوچیک و یه پراید تمیز خریدم. هیچ وقتم تو زندگیم دنبال سکس غیرمعمول نبودم ( مثل لز یا فتیش )
بعد طلاق افسرده شدم پیش روانشناس میرفتم بهم گفت خودتو مشغول کن. دیدم کار خاصی بلد نیستم از طرفی هر جا زنگ میزدم برای منشی یا دستیار مدیر عامل فوری ازم عکس قدی میخواستن و میگفتن باید تو سفرها با ما بیای و… که هیچ کدومش رو نمیرفتم. تصمیم گرفتم تو تاکسیهای اینترنتی کار کنم.
خیلی خوب بود خرجم در میاد و از پدرم دیگه پول نمی گرفتم از طرفیم خیلی خسته میشدم و شبا راحت میخوابیدم.
تا اینکه یه روز زیبا تاکسی گرفت. اون تازه جدا شده بود قدش از من کوتاهتر بود حدود ۱۶۵ چاق نبود ولی خب تو پر بود بدنش. موهاشم از ته تراشیده بود. اومد جلو نشست و شروع کرد حرف زدن شماره به هم دادیم و یه بار رفتیم شام بیرون.
اون شب یه حرفی زد تعجب کردم ولی پی حرفشو نگرفتم. گفت شوهرم واسه کبودی های بدنش ازم شکایت کرده. به من چه خودش میخواست و این حرفا. همون شبم گفت خیلی دوست دارم پت داشته باشم ولی ادامه نداد حرفشو.
دو شب بعد بهم پیام داد خیلی دوست دارم بیا یکم سکس چت کنیم. منم قبول کردم داشتیم سکس چت میکردیم که گفت دوست دارم تو چت زیر بغلمو لیس بزنی. گفتم زیبا خیلی بدم میاد از این حرفا. خیلی ناراحت شد و ادامه نداد. ولی خیلی داغ شده بودم هر کاری میکردم خوابم نمیبرد بعد نیم ساعت بهش زنگ زدم گفت زیبا بیا وات ادامشو بریم گفت نه آدم نباید بیشعور باشه. اون شب تو گوشیم فیلم دیدم خودارضایی کردم.
صبح بهش زنگ زدم دوباره بهم دری وری گفت. گفت نمیدونی قبلش باید پیام بدی شاید داشتم استراحت میکردم. یکم اخلاقش بد شده بود معذرت خواهی کردم ازش و گفتم بیام دنبالت؟ گفت بیا. محلشون سمت دیباجی بود رفت دنبالش سوار شد ته کوچشون گفت بزن بغل. زدم بغل یهو شروع کرد لبامو خوردن . یکم لب گرفتیم قشنگ لبامو میخورد. هولش دادم عقب گفتم زیبا میدونی خونه دارم دیگه؟ گفت آره برو خونت. تو راه خونه دیدم زیر بغلش خیسه. با خودم گفتم نکنه بگه لیس بزن. خلاصه رسیدیم خونم رفتیم تو . شال و مانتوشو ازش گرفتم رفت رو مبل نشست کنارش نشستم شروع کردیم لب گرفتن.
خودشو انداخت روم خیلی با ولع میخورد لبامو میمکید. صورتمو لیس میزد. بهش گفتم بیا بریم تو اتاق خواب. رفتیم تو اتاق خواب تاپشو در اورد یه سوتین مشکی بسته بود. سینه هاش خیلی بزرگ بود. سینش رو کردم تو دهنم. نشوندمش رو تخت خودمم جلوش نشست سینه هاشو میخوردم. گفت مبینا دوست دارم یه توله سگ بخرم. توله سگ خیلی تند تند لیس میزنه دوست دارم. نگاش کردم منظورشو فهمیدم. زبونمو در اوردم شروع کرد لیس زدن. گفت آفرین موهامو نوازش کرد منم تا جایی که تونستم تند لیس زدم. گفت آفرین دخترم. همونجوری که لیس میزدم چشمم به زیر بغلاش افتاد نمیدونم چیشد حس کردم باید لیس بزنم کنارش نشستم دستشو دادم بالا شروع کردم لیس زدن. از پایین تا بالا. با اینکه خیس بود ولی زیاد بو نمیداد. خیلی داشت لذت میبرد یه لبخند ناز میزد بعد اون دستشو خودش داد بالا رفتم اونورش شروع کردم لیسیدن گفت تند بزن گفتم مثل توله سگ؟ گفت اره شروع کردم تند لیس زدن. گفت یادته گفتم پت میخوام. ول نکردم لیس زدنو خندید.
گفت برو پایین کسمو بخور. شلوارشو کشیدم پایین دراوردم کسش واقعا تپل بود. شروع کردم لیس زدن کسش پاهاشو گذاشتم رو شونم اونم خوابید. اول کسشو چن بار بوس کردم کسش خیس بود. شروع کردم لیسیدن بهم گفت سینمو بگیر . نوک سینشو گرفتم. کسشو بالا پایین میکرد. منم همونجوری لیس میزدم کسشو دیدم سرمو فشار داد رو کسش خودش کسشو بالا پایین میکرد تندش کرد تا ارضا شد سرمو هل داد عقب.
دهنم خیس خیس بود با روناش پاک کردم دهنمو رفتم بغلش خوابیدم . بعد چن دقیقه پا شد بره دستشویی گفتم من چی. گفت الان دیگه حال ندارم. رفت دستشویی رفتم تو پذیرایی اومد بوسم کرد. گفت بریم بیرون نهار بخوریم برگردیم. گفتم باشه…
اگه دوست داشتید و کامنتاتون خوب بود بقیشو میذارم بعدا.
ممنون
نوشته: مبینا
#فتیش #لز
سلام. این خاطره واسه خودم خیلی جالب و شیرینه. واسه همین گفتم بزارم تو سایت شما هم بخونید (البته شاید بعضیا حال نکنن سلیقه ایه دیگه) در ضمن اینکه حس میکنم نوشتنش واسه خودمم جذاب باشه.
من مبینام ۳۱ سالمه تقریبا دو سال پیش از همسرم جدا شدم. قد و هیکلم معمولیه. بعد از طلاقم با پولی که همسرم داد یه خونه کوچیک و یه پراید تمیز خریدم. هیچ وقتم تو زندگیم دنبال سکس غیرمعمول نبودم ( مثل لز یا فتیش )
بعد طلاق افسرده شدم پیش روانشناس میرفتم بهم گفت خودتو مشغول کن. دیدم کار خاصی بلد نیستم از طرفی هر جا زنگ میزدم برای منشی یا دستیار مدیر عامل فوری ازم عکس قدی میخواستن و میگفتن باید تو سفرها با ما بیای و… که هیچ کدومش رو نمیرفتم. تصمیم گرفتم تو تاکسیهای اینترنتی کار کنم.
خیلی خوب بود خرجم در میاد و از پدرم دیگه پول نمی گرفتم از طرفیم خیلی خسته میشدم و شبا راحت میخوابیدم.
تا اینکه یه روز زیبا تاکسی گرفت. اون تازه جدا شده بود قدش از من کوتاهتر بود حدود ۱۶۵ چاق نبود ولی خب تو پر بود بدنش. موهاشم از ته تراشیده بود. اومد جلو نشست و شروع کرد حرف زدن شماره به هم دادیم و یه بار رفتیم شام بیرون.
اون شب یه حرفی زد تعجب کردم ولی پی حرفشو نگرفتم. گفت شوهرم واسه کبودی های بدنش ازم شکایت کرده. به من چه خودش میخواست و این حرفا. همون شبم گفت خیلی دوست دارم پت داشته باشم ولی ادامه نداد حرفشو.
دو شب بعد بهم پیام داد خیلی دوست دارم بیا یکم سکس چت کنیم. منم قبول کردم داشتیم سکس چت میکردیم که گفت دوست دارم تو چت زیر بغلمو لیس بزنی. گفتم زیبا خیلی بدم میاد از این حرفا. خیلی ناراحت شد و ادامه نداد. ولی خیلی داغ شده بودم هر کاری میکردم خوابم نمیبرد بعد نیم ساعت بهش زنگ زدم گفت زیبا بیا وات ادامشو بریم گفت نه آدم نباید بیشعور باشه. اون شب تو گوشیم فیلم دیدم خودارضایی کردم.
صبح بهش زنگ زدم دوباره بهم دری وری گفت. گفت نمیدونی قبلش باید پیام بدی شاید داشتم استراحت میکردم. یکم اخلاقش بد شده بود معذرت خواهی کردم ازش و گفتم بیام دنبالت؟ گفت بیا. محلشون سمت دیباجی بود رفت دنبالش سوار شد ته کوچشون گفت بزن بغل. زدم بغل یهو شروع کرد لبامو خوردن . یکم لب گرفتیم قشنگ لبامو میخورد. هولش دادم عقب گفتم زیبا میدونی خونه دارم دیگه؟ گفت آره برو خونت. تو راه خونه دیدم زیر بغلش خیسه. با خودم گفتم نکنه بگه لیس بزن. خلاصه رسیدیم خونم رفتیم تو . شال و مانتوشو ازش گرفتم رفت رو مبل نشست کنارش نشستم شروع کردیم لب گرفتن.
خودشو انداخت روم خیلی با ولع میخورد لبامو میمکید. صورتمو لیس میزد. بهش گفتم بیا بریم تو اتاق خواب. رفتیم تو اتاق خواب تاپشو در اورد یه سوتین مشکی بسته بود. سینه هاش خیلی بزرگ بود. سینش رو کردم تو دهنم. نشوندمش رو تخت خودمم جلوش نشست سینه هاشو میخوردم. گفت مبینا دوست دارم یه توله سگ بخرم. توله سگ خیلی تند تند لیس میزنه دوست دارم. نگاش کردم منظورشو فهمیدم. زبونمو در اوردم شروع کرد لیس زدن. گفت آفرین موهامو نوازش کرد منم تا جایی که تونستم تند لیس زدم. گفت آفرین دخترم. همونجوری که لیس میزدم چشمم به زیر بغلاش افتاد نمیدونم چیشد حس کردم باید لیس بزنم کنارش نشستم دستشو دادم بالا شروع کردم لیس زدن. از پایین تا بالا. با اینکه خیس بود ولی زیاد بو نمیداد. خیلی داشت لذت میبرد یه لبخند ناز میزد بعد اون دستشو خودش داد بالا رفتم اونورش شروع کردم لیسیدن گفت تند بزن گفتم مثل توله سگ؟ گفت اره شروع کردم تند لیس زدن. گفت یادته گفتم پت میخوام. ول نکردم لیس زدنو خندید.
گفت برو پایین کسمو بخور. شلوارشو کشیدم پایین دراوردم کسش واقعا تپل بود. شروع کردم لیس زدن کسش پاهاشو گذاشتم رو شونم اونم خوابید. اول کسشو چن بار بوس کردم کسش خیس بود. شروع کردم لیسیدن بهم گفت سینمو بگیر . نوک سینشو گرفتم. کسشو بالا پایین میکرد. منم همونجوری لیس میزدم کسشو دیدم سرمو فشار داد رو کسش خودش کسشو بالا پایین میکرد تندش کرد تا ارضا شد سرمو هل داد عقب.
دهنم خیس خیس بود با روناش پاک کردم دهنمو رفتم بغلش خوابیدم . بعد چن دقیقه پا شد بره دستشویی گفتم من چی. گفت الان دیگه حال ندارم. رفت دستشویی رفتم تو پذیرایی اومد بوسم کرد. گفت بریم بیرون نهار بخوریم برگردیم. گفتم باشه…
اگه دوست داشتید و کامنتاتون خوب بود بقیشو میذارم بعدا.
ممنون
نوشته: مبینا