دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
708 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
خودمو نمیشناسم (۱)
1402/12/13
#دنباله_دار

سلام
میخوام شما دوستان عزیزم رو با یه خاطره که بهار امسال اتفاق افتاد چند دقیقه ای با خودم همراه کنم
اسمم رضاست ۲۰ سالمه دانشجوی ترم چهار رشته روانشناسی یکی از دانشگاه های تهران شیرازیم و تک فرزند خانواده پدر و مادرم جفتشون شاغلن و تو رشته هنر فعالیت میکنن
از بچگی عاشق فروید بودم و نظریاتش در مورد غریزه جنسی.
واسه همینم تموم تلاشم رو میکردم صحت نظریاتش تو مسائل روانشناسی رو تجربه کنم.چون پدر و مادرم از قشر روشنفکر و امروزی اجتماع بودن و منو از لحاظ روابط اجتماعی خیلی آزاد گذاشته بودن و از طرفی با کسایی مراوده داشتن که همفکر و مسلک خودشون بودن همیشه روابط اجتماعی خوبی داشتم تا قبل دانشگاه میتونم بگم روابط جنسی کاملا آزادی با دخترا رو تجربه کرده بودم چند تا رابطه رو تجربه کرده بودم و فکر میکردم تا حد زیادی خودم رو میشناسم به شدت اهل تنوع جنسی با دخترا بودم و اگر دختری نمیتونست از لحاظ جنسی ارضام کنه خیلی زود ازش فاصله می گرفتم.یه جورایی به این نتیجه رسیده بودم که رابطه جنسی ملاک تمام عیار من برای برقراری با جنس مونث جامعه هست.
ولی همیشه یه سوال ذهنم رو مشغول میکرد که چه چیزی به غیر از سکس میتونه تو روابط من تاثیر گذار باشه یا واقعا عشق چه معنی ومفهومی داره.از طرفی همیشه فکر میکردم که من آدمی با سطح فکری بالا خاص و تا اندازه بسیار زیادی قوی و با اعتماد به نفسم و به شدت حس برتری طلبی داشتم از اینکه دخترایی رو کردم که جواب سلام خیلی از دوستام و پسرای دیگه رو هم نمیدن احساس برتری فوق العاده ای داشتم
من همیشه دوست داشتم تو راس هر کاری باشم و همه به عنوان بهترین ازم یاد کنن
ولی امسال بهار یه اتفاقی برام افتاد که کل فلسفه شناختی که از خودم برای خودم ساخته بودم رو ویرون کرد
پدر بزرگ مادریه من از نوادگان یکی از خان های روستاهای اطراف شیراز هستن و واسه همین هنوز یه مقداری از مراتع و دام های اون منطقه از طریق ارث پدریشون بهشون رسیده و اون رو اداره میکنن.
ما هم تا تو فصل بهار برا گذراندن اوقات فراغتمون اونجا میریم چند روزی البته من از ۱۶ سالگی اصلا اونجا نمیرفتم و فکر میکردم حیف وقت آدمه که اونجا تلف بشه ولی امسال هم چون میخواستم یکم از فضای دانشگاه دور بشم و هم چون دختر همکار بابام، پری باهامون میومدن و منم میخواستم مخش رو بزنم گفتم برم.
تو طول کل سفر همش به این فکر میکردم که چطور وقتی مخش رو زدم بکنمش و کجا ببرمش ولی غافل از اینکه چیزای مهیج تری در انتظارم بود
وقتی رسیدیم اونجا با همکار بابام سارا خانم مامان پری که پارسال از شوهرش طلاق گرفت رفتیم تو یکی از خونه ویلاهای پدربزرگم
بابام اصرار داشت که اونا تو ویلا تنها بمونن ولی سارا میگفت به خاطر وضعیت روحیه پری و البته خودش بهتره با خانواده ما یه جا بمونن
من با پری دو سالی بود که آشنایی داشتم ولی بیشتر مثل یه خواهر که برام جذابیت سکسی نداشت بهش نگاه میکردم تا پارسال فهمیدم با یه پسر تو رابطه بوده که همو خیلی میخوان و قراره ازدواج کنن والانم نامزد کردن شاید آدم مریضی باشم ولی دلم میخواست با یه دختر عاشق سکس کنم تا ببینم واقعا عشقی که من درکش نمیکنم و همه میگن از غریزه بالاتره چقدر میتونه جلو پری رو بگیره و مانع از رابطش بشه
شب که شد به سارا گفتم من با پری میریم بیرون یکم بچرخیم تا با محیط بیشتر آشنا شیم تو راه از پری در مورد نامزدش سوال کردم و اینکه چطور همو پیدا کردن و اینجور چرت و پرتا از حرف زدنش معلوم بود چقدر دوسش داره هر چی اون از عشق بی انتهاش به نامزدش میگفت من حس سکس کردن با یه عاشق بیشتر از پیش تو وجو
احمد شوهر زنم شد
1402/12/16
#دنباله_دار

سلام به دوستان حشری
اسم من رضا و اسم همسرم فهیمه است و حدود ۱۰ ساله ازدواج کردیم.فهیمه یه زن حشری با قد ۱۶۸ سانت و سینه های سایزه ۷۵ و نسبتا خوشگله.اوایل ازدواجمون خیلی حجاب داشت ولی ۴سالی میشه که حجاب که نداره ر خیلی هم سکسی میگرده.وقتی می‌ره بیرون دستمالیش میکنن .حتی چند بار باهم که بودیم می‌دیدم دست تو کوص و کونش میکنن که هم من و هم زنم لذت میبریم.
من یه رفیق دارم به نام احمد که آرایشگاه داره و خیلی خرکیره.چند وقتی بود حس میکردم زنم با احمد ارتباط داره.میدونستم زنم دوست پسر داره ولی کاریش نداشتم ولی اصلا دوست نداشتم دوست پسراش آشنا باشن.کم کم مطمئن شدم که با احمد رابطه داره برای همین خواستم مچشونو بگیرم.شب موقع سکس وقتی داشتم سینه هاشو می‌خوردم و کوصشا میمالیدم برای اولین بار بهش گفتم دوست داشتی الان یه نفر دیگه هم میکرد تو کوصت.بدش آمد و ناراحت شد ولی من ادامه دادم و شبای دیگه بیشتر گفتم.بعد چند بار تکرار این حرفا دیگه خیلی ناراحت نمی شد و منم بهش میگفتم میدونم دوست پسر داری و من مشکل که ندارم خیلی ام خوشحالم که زنم شاد و آزاده ولی انکار میکرد.یواش یواش راحت تر شده بود و می‌گفت اره دارم و دوست دارم.منم دیگه پررو شده بودم بهش میگفتم جنده خانم بیارشون تا جلوم بکننت و سه تایی سکس کنیم.دیگه جلوم آزادبود راحت وعده می گذاشت و می‌رفت و شبا دیر میومد خونه.یه شب تو سکس گفتم دلم میخواد کوص داذنت را ببینم.یه کیر کلفت جرت بده اونم داشت لذت میبرد که گفتم احمد کیرکلفته که یه باره با اسم احمد دیوونه شد و داد میزد.فهمیدم بله جنده خانم کیر احمدا میخواد.همون جا گوشیمو برداشتم شماره احمدا گرفتم و زدم بلندگو با شنیدن صدای احمد مثل مار به خودش میپیچید .به احمد گفتم ماهواره بلدی تنظیم کنی که گفت آره و منم گفتم فردا شب بیا خونمون.فردا از سرکار رفتم مغازه احمد و باهم رفتیم خونه.رسیدم دیدم فهیمه هنوز نیومده.نشسته بودیم که زنم کلید انداخت آمد داخل.تا احمد را دید دست و پاشا گم کرد.امد جلو بهش دست داد و خواست بره لباس عوض کنه گفتم من شوهرتم به من باید دست بدی که تازه یادش افتاد آمد دست داد و بغلم کرد.وقتی از اتاق آمد بیرون کیرم در جا راست شد.جنده یه ساپورت سفید نازک بدون شرت پوشیده بود و یه تاپ که فقط نوک سینه هاشو گرفته بود.رفت میوه بیاره دیدم تاپ از پشت فقط یه نخ داره.امد نشست کنار من و شروع کرد از سالن حرف زدن که شیر آب نداره و شیشه پنجره شکسته که من پریدم وسط حرفش گفتم احمد لوله کشی بلده.احمدم با خوشحالی گفت میریم درست میکنیم که گفتم خودت تنها برو غریبه که نیستی.بعد درست کردن ماهواره خواست بره که گفتم بیا یکم پاسور بازی و اونم آمد داخل.فهیمه گفت سه تایی حال نامیده بیایید جرات و حقیقت.دفعه اول افتاد برا فهیمه که حقیقت انتخاب کرد.پرسیدم دلت میخواست احمد دوست پسرت باشه؟اونم خندید.دفعه دوم بازم افتاد به فهیمه که جرات انتخاب کرد و احمد گفت پاشو شام درست کن که تازه یادمون افتاد شام نخوردیم.گفتم من برم شام بگیرم.
یه ساعتی طول کشید تا برگردم وقتی رسیدم خونه دیدم رفتارشون عوض شده انگار که باهم قهرن.سر سفره گفتم چی شده.فهیمه گفت جرات و حقیقت دبه کرد .گفتم چی بود؟
زنم گفت خواستم ماساژم بده نداد که احمد یه دفعه گفت رضا اگه بیایی و ببینی دارم ماساژ میدم چه فکری میکنی.نمیگی نامرد
گفتم نه چرا بگم من به فهیمه گفتم با احمد راحت باش.ماساژ که چیزی نیست
فهیمه گفت دیدی
منم گفتم بعد شام ماساژ میده حالا آشتی کنید باهم.
سفره جمع شد گفتم احمد همه جوره با زنم راحت باش
فهیمه آمد جلومون دراز ک
مهمانان فرهاد (۴)

1402/12/17
#دنباله_دار

سعی کردم کمی استراحت کنم
آخه ظهر بود و من عموما ظهر ها، بعد ناهار کمی میخوابم… اما این حشریت، اجازه نداد زیاد استراحت کنم… از اتاق اومدم بیرون… دیدم خبری از اون دوتا شیطون بلا نیست، ولی صدای کمی از اتاق فرهاد، به بیرون میاد… رفتم طرف اتاق فرهاد… در نیمه باز بود… رفتم داخل… صحنه ای دیدم که زیباتر از هر چیزی بود که این اواخر دیده بودم… اسما و فاطمه کاملا لخت روی تخت دونفره اتاق فرهاد بودن و اسما داشت کوس فاطمه رو میخورد… فاطمه هم چشماشو بسته بود و حسابی حال میکرد… انگاری این دوتا دختر، از سکس سیرمونی نداشتن… رفتم کمی جلوتر… اسما متوجه حضور من شد… کمی سرشو بالا آورد و به من لبخند زد… فاطمه هم که سخت تو حس و حال بود، سر اسما رو به پایین کشید و به کوسش فشار داد که بیشتر بخوره
فاطمه: واینستا… بخور
اسما: من دیگه نمیخورم… چون صاحبش اومد
فاطمه، با همه خماری که داشت، چشماشو باز کرد و یه نگاه به بالا سرش کرد… منو که دید، یه آه ه ه بلند کشید
فاطمه: بیا جلال… بیا عزیزم… کیر میخوام… اوووف
رفتم جلوی… نزدیک سر فاطمه، اونم دست انداخت و با یه حرکت شلوارک و شورتمو کشید پایین… منم برای اینکه کارش راحت بشه، روی تخت کنار سرش زانو زدم و کیرمو گذاشتم تو دهنش… فاطمه هم با اشتیاق برام ساک میزد و اسما هم ار خجالت کوسش در میومد
یه کم که خورد… کیرمو از دهنش داد بیرون
فاطمه: بسه… کیر میخوام… بکن منو دیگه
اسما از بین پاهاش اومد بیرون و من رفتم جای اسما
من:اسما…یه کاندوم از رو میز بده
اسما کاندوم برام آورد و کشیدم روی کیرم
فاطمه: زود باش… بکن دیگه… اوووف
سر کیرمو گذاشتم سوراخ خوشگل کوس فاطمه و بدون تعلل فرستادمش تو کوسش
مثل دیشب، دوباره با ورود کیرم تو کوسش، واکنش های خیلی سنگینی نشون میداد و حسابی به بدنش پیچ و تاب میداد
اسما هم کنار من روی زانو هاش وایساد و سعی می کرد گردنمو بخوره و ببوسه
من تو اوج شهوت و حس و حال بودم… با قدرت تو کوس فاطمه میکوبیدم و اسما هم منو حسابی تحریک میکرد…
حدود پنج یا شش دقیقه، حسابی تلمبه زدم که دیدم ناله ها و فریاد های فاطمه بیشتر و بلندتر شد و یه دفعه یه ناله بلند کرد… انگار ارضا شده بود… منم کم کم سرعتمو کم کردم و کیرمو از کوسش آوردم بیرون… از شدت ارضا شدن، نمیتونست تکون بخوره… افتادم روش، بغلش کردم و بوسیدمش… یه کم مکث کردم و بلند شدم از آغوشش…
من: اسما… داگی شو
اسما هم به سرعت حالت داگی گرفت… هیکلش خیلی جذابه برام… یه باسن نسبتا درشت و بدنی کشیده…
کیرمو به شیار کوسش مالیدم و فرستادمش تو… یه ناله خفیفی کرد و من به کارم سرعت دادم و شروع کردم به کردن کوس اسما… دوطرف پهلوشو گرفته بودم و با سرعت ملایمی تو کوسش تلمبه میزدم… اسما هم از شدت تحریک، ملافه تخت رو چنگ زده بود و ناله میکرد… از این حالت خسته شدم
من: اسما به شکم بخواب…
اونم بلافاصله، به شکم خوابید و منم که هنوز کیرم تو کوسش بود، باهاش خوابیدم و به کارم ادامه دادم… حسابی حشری شده بودم و سرعتمو بیشتر کردم… صدای شالاپ شلوپ برخورد شکمم و با کون اسما، حسابی بلند شده بود… اونم زیرم حسابی ناله میکرد… کم کم داشتم احساس میکردم که آبم داره میاد که اسما شروع کرد به بلند نفس کشیدن و ناله کردن… و هر دو، همزمان ارضا شدیم… من افتادم روی اسما و شروع به بوسیدن و نوازش صورتش کردم… خودمو از روی اسما بلند کردم و بین اون و فاطمه افتادم… کمی نفس گرفتم… دستمو به زیر سر فاطمه بردم و اونو به آغوشم کشیدم… و به اسما گفتم بیا تو بغلم… دوتا دختر حشری و داغ که تازه باهاشون سکس کرده بودم، تقریبا بیهوش تو بغلم بودن…
اینقدر
دنیای جدید (۴)

#دنباله_دار

...قسمت قبل
دنیای جدید۴
خلاصه رفتم با رفیقم کافی نت و تو فیس بوک کلمه ضربدری زدی و همینطور به انگلیسی سرچ کردم: swing swingers
حسابی راجبش خوندم و رفتم وب سایت های سکسی و از این فیلما دیدم و کلی حشری شدم و از این موضوع خوشم اومد دلم میخواست .
ساعت ۵ شد و رفتم با اون دختر که تازه اشنا شدم دیدار کنم.رسیدم سر قرار این بار بهش دقت کردم خیلی درشت بود هیکلش قد ۱۷۸ راحت ۷۵کیلو وزن داشت همش کون و ممه بود البته لپ گنده ای داشت یکم باهاش قدم زدم و حرف زدم از اونجایی که خیلی حشری بودم یه گوشه بردم و کلی مالیدمش و به بهانه های هیکل خوبی داری ممه هاشو دیدم
راستی اسمش آنیا بود خلاصه زیاد باهاش حال نکردم نمیدونم به چشمم خوب نیومد.روز تعطیلی بود اومدم سمت خونه و کلی حالم گرفته بود اون چرا مریم همچین کاری باهام کرد منو بیرون کرد واقعا دلیلشو نمیدونستم .خلاصه این ماجرا اینجوری موند و ۲هفته ای گذشت من از قسمت ترابری پادگان به یه قسمت اداری رفتم این بد بود شاید مریم و تو تره بار میدیدم اما این شانس نداشتم حالا تو قسمت اداری بودم .خلاصه سرتون با این حاشیه ها درد نیارم گذشت و گذشت ۲۶اسفند بود که از پادگان زدم بیرون گفتم برم سمت سعدی یه چرخی بزنم. جلو یه لباس فروشی زنونه بودم که دیدم خانم آشناست کمی جلوتر رفتم دیدم لیلا خانم رفتم داخل فروشگاه و از پشت سرم یه اقایی گفت امان از این شلوغی های شب عید برگشتم فیس تو فیس شدم ای وای من اقا
امیر سلام
_به به نیما خان خوبی سرکار چه خبرا چه میکنی ؟بی معرفت این رسمش نبودا ؟؟؟!!
با کلی تعجب گفتم
+خیلی مخلصم آقا امیر ببخشید بخدا نمیدونم چرا اینجوری شد
تو همین هین لیلا به ابرو های تو هم رفته و یکم طلبکارانه اومد جلو
×نیما بی معرفت بودن از کجا به ارث بردی
+لیلا خانم خوبی سلامتی والا من اصلا منظورتون نمیفهمم
_اشکال نداره حالا ما اینجا چند تا خرید داریم اگه تایم داری بمون بریم شام
+اره من کاری ندارم بفرمایید
دوتایی رفتن انتهای فروشگاه و من اومدم جلو در یه سیگاری روشن کردم تو فکر بودم
گاهی هم به امیولیلا نگاه میکردم خیلی موندن تو نزدیک ۱ساعت منتظر موندم.که بالاخره اومدن بیرون و کلی هم میخندیدن و لیلا هم همش میگفت بیچاره پسره داشت میمرد
خلاصه گفتن بریم سمت ماشین و رفتیم تو ماشین خیلی شلوغ بود خیابون .
_نیما جان چه میکنی تعریف کن
+مرسی خوبم میگذره دیگه .مریم و شهاب چطورن
×ما که اطلاعی نداریم اون شب با این حرکت هایی که کردی و اون مریم جنده اونجوری داستان درست کرد
اروم باش عشقم حالا شده ولش
×نه اخه اون چه حرکتی بود مریم زد
+میشه به منم تعریف کنید چی شده
_نیما جان وقتی که ما از اتاق اومدیم دیدیم که تو نیستی و مریم خیلی عصبی تو پذیرایی نشسته تا اومدم چیزی بگم گفتش که این چه کاریه شما کردید شما چرا بدون هماهنگی من برنامه کردید چرا با مهمون من بدون اطلاع من برنامه سکس ریختین
×مریم جون مگه چی شده حالا کاری که دیشب کردیم .دیشب تو تو کف من مونده بود بچه دلش خواست مگه چی شده
_خلاصه نیما بعد کل بگو مگو دعوا شهاب هم اومد و اونم متعجب بود اما متوجه شدیم که مریم رو تو حساس بوده و شهاب گفت دوست داشته نیما تو فانتزی هاش باشه بدون اون کاری نکنه
+خوب امیرخان اینو میگفت به من منم دیگه بدون اجازه مریم این کارو نمیکرد اون روز مریم منو انداخت از خونه بیرون و گفت که نمیخواد دیگه برم خونه و منو ببینه
×جنده زیر دهنش مزه کرده بوده بخاطر اوم
کمی خنده ام گرفت از حرف لیلا و امیر گفت اروم باش
خلاصه ازشون عذرخواهی کردم و گفتم مقصر نیستم .لیلا رو کرد به عقب گفت اون مریم کلا لاشی بود
+نه نگید این حرفو حالا شده بیخیال
_اره عشقم ولش کن ما که ضرر نکردیم ما همیشه تو خوشی هستیم
+همیشه خوش ببینمتون اقا امیر
_فدات مرسی ممنون
خلاصه رفتیم یه رستوران و شام قلیون زدیم و کلی راجب اون شب و داستانا و حالش حرف زدیم و قرار شد پنجشنبه برم باغشون که سمت جاجرود و سد لتیان بود
این بین من شغل امیر پرسیدم اون یه تولیدی فوق حرفه ای مبل داشت و خیلی اوضاع مالی خوبی داشت
بعد کلی حرف و اینا خداحافظی کردیم
کلی خوشحال بودم که اینارو دیدم اما ته دلم همش به مریم فکر میکردم خلاصه دو روز بعد پنجشنبه که ۲۸ اسفند بود رفتم سمت جاجرود چقدرم شلوغ بود ساعت ۵ونیم یه دسته گل هم خریده بودم سر راهمم یه عطاری رفتم چندتا قرص گرفتم و رسیدم باغ و زنگ زدم کسی باز نکرد تماس گرفتم گفت وایسا الان میام جلو در بودم و یه دختر تقریبا ۲۰ ساله در ویلارو باز کرد
ببین پشمام فر خورد داشتم کسخل میشدم سلام کردم بهش و رفتم تو خیلی بلند می خندید گفت سرباز وطن خوش اومدی و خندید
منم عین دیونه ها که نه اوسگول نگاه میکردمش خیلی خوشگل بود
امیر از اون طرف اومد
_ سلام سرکار خوبی خوش اومدی
+مرسی ممنون
دست گل دادم بهش
_مرسی
راز خانوادگی صدر (۱)

#دنباله_دار #تابو

تازه چشامم گرمِ خواب شده بود که ساعت به صدا در اومد! به سختی چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه می کردم، 10:30 رو نشون می‌داد، سرم رو به بالش فشار دادم. به هر زحمتی که بود خودمو از تخت خواب جدا کردم و بلند شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم چشام قرمز قرمز بود.یکم موهام رو شونه زدم، مرتبشون کردم و بستمشون. لباس های خوابم رو در آوردم و لباس های راحتی رو که دوست داشتم پوشیدم. حین پوشیدن به این فکر کردم چرا صدایی از بیرون اتاقم نمیاد. بعد که لباسامو عوض کردم،از اتاقم بیرون اومدم. خونه رو که دیدم، حس تنهایی تمام وجودمو گرفت، حسی که باهاش آشنا بودم! طبقِ معمول پدر و مادرم خونه نبودن، آرین هم احتمالا سر تمرینش بود، از نبود ارین بیشتر دلم گرفت چون تنها کسی بود که همیشه کنارم بود.پیغام گیر رو چک کردم که با این پیغام رو به رو شدم
« مامان جان منو پدرت رفتیم خرید برای مهمونی آخر هفته اگه بیدار شدی صبحونه رو میزه بخور تا ما کارمون تموم شه بیایم». پوفی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم و نشستم پشت میز. مشغول صبحونه خوردن شدم، ناخودآگاه افکاری به ذهنم اومد: مهمونی میخوان بگیرن؟ چه مهمونی، اصلا چرا میخوان مهمونی بگیرن؟. معمولا هروقت میخواستن مهمونی بگیرن قبلش بهم خبر میدادن ولی خب چرا الان ندادن؟. سعی کردم از این افکار بیام بیرون و صبحونه ام رو کامل خوردم.بعدش رفتم توی اتاقم و موبایلم رو برداشتم و به داداشم زنگ زدم ببینم کجاست.
بعد از چنتا بوق موبایل رو جواب داد ، احوال پرسی کردم که فهمیدم تازه از سر تمرین داره میاد، موبایل رو قطع کردم و تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم که از این درگیری ذهنی بیرون بیام، در واقع تنها چیزی که بهش نیاز داشتم!
لباسام رو آماده کردم و با حوله رفتم توی حمام. گذاشتمشون روی سکو بعد آب رو ولرم کردم و رفتم زیر دوش حین حمام کردنم ناخودآگاه دوباره ذهنم درگیر حرفای مامانم شد، بعد از چند دقیقه از این افکار اومدم بیرون و سریع حمام کردم لباسام رو پوشیدم و از حمام اومدم بیرون
رفتم توی اتاقم و داشتم موهام شونه می‌کردم، که یاد این افتادم، عادت داشتم همیشه پدرم موهام رو هروقت از حمام میام شونه کنه، بغض کردم و اشک توی چشمام جمع شد، بعد از چند دقیقه غصه خوردن به خودم اومدم و توی دلم گفتم امروز من چم شده؟
تصمیم گرفتم برای اینکه یکم از این افکار دور بشم برم کافه ای که همیشه با آرین میرفتیم، تا از وقت ازادم استفاده ای کرده باشم، چون درس و کنکور وقت کافی برامون نمیزاشت. یه تیشرت با یه شلوارِ جین کوتاه پوشیدم چون خیلی حوصله تیپ زدن نداشتم. یه ماشین گرفتم و رفتم سمت کافه ، وقتی رسیدم وارد کافه که شدم صدای موزیک ملایم و بی کلامی که پخش میشد به گوشم رسید. از اونجایی که صبح جمعه بود خلوت بود. رفتم روی صندلی یه میزِِ که جایی خوب از کافه بود نشستم و منتظرِ گارسون موندم.
گارسون اومد یه پسرِِ قد بلند با دستای کشیده، بیبی فیس با موهای مشکی که از پشت بسته بود. قبلا چند باری دیده بودمش. یه قهوه سفارش دادم و منتظر موندم تا آماده بشه، وقتی قهوه رو آوردن، توی سوشیال مدیا چرخیدم و مشغول خوردن قهوم شدم. اینقدر غرقِ موبایلم شدم که نمیدونم چه جوری ساعت شد 12:15 سریع وسایلمو جمع کردم، پول قهوه رو حساب کردم و زدم بیرون.
رسیدم خونه، در حیاط رو باز کردم و رفتم تو. وقتی رسیدم به در اصلی خواستم کلید بندازم که باز کنم درو صدای خش خش به گوشم خورد حدس زدم آرین باشه. درو باز کردم و واردِ خونه شدم. توی آشپزخونه آرین رو دیدم کهِ مشغول صبحونه آماده کردن بود. بهش سلام کردم و رفتم توی اتاقم تا لباسامو عوض کنم. حینِ عوض کردنِ لباسام به این فکر کردم که آرین از جریان مهمونی خبر داره یا نه. بعد که عوض کردم دوباره رفتم پیش آرین.
خسته نباشیدی بهش گفتم و نشستم روی مبل رو به آشپزخونه.
-امروز خیلی خسته شدم ، تا آخرین لحظه دست از سرمون بر نمی داشت. پیش خودم میگفتم حتما مامان یه چیزی آماده کرده بخوریم ، اگه گشنته بگو که برای تو هم غذا گرم کنم، میخوای؟
+نه ممنون فعلا چیزی نمیخورم،
-راستی ملیکا، بابا بهم گفت با مامان رفتن برای مهمونی خرید کنین، مهمونی کیه؟
تا اسم مهمونی اومد دوباره رفتم توی فکر،
-گفت که عصر میان خونه، نگفتی رفتهِ بودی پیشه دوستات ؟ چته چرا انقدر تو فکری ؟؟؟
+با صدای آرین به خودم اومدم، باهاش چش تو چش شدم بعد از کمی مکث جواب دادم:
+نه رفته بودم تو کافه،یکم از افکارم بیام بیرون، همی
-آها معنا داری گفت و ادامه داد: پس بدون من خوش گذروندی اخرشم یه پوزخند زد،
+خوشگذرونی نبوده دوباره شروع نکن، یه قهوه ساده خوردم اومدم، جنابعالی هم که سر تمرین بودی که با تو برم.
-مهم نیست حالا، میگم یه جوری به مامان اینا بگو که کار داریم و به یه بهانه ای نریم, چون اصلا اشتیاقی برای مهمونی ندارم.
+اتفاقا از ن
حس خوش سکس (۱)

#دنباله_دار

هر چی بوق زدم روی اسنپ زدم عجله دارم خبری نشد ،با خودم گفتم بزار ۱بار هم پلاس بزنم .فاصله که زیاد نیست پول مال خرج کردنه .جلسه زود تموم شده بود و امروز میخواستم برم کافه ای که هفته پیش تنهایی رفته بودم و صاحبش بم شماره داده بود .یه پسر هیکلی با کلی خالکوبی .تو این فکر بودم که امروز سر صحبت رو باش باز کنم شاید برخلاف قیافه خفنش ،آدم خوب و جالبی باشه.هیکل ورزشکاری و زیبایی داشت ،چیزی که برای من خیلی مهم بود .۲ساعتی وقت داشتم از تایمی که تو خونه گفته بودم برمیگردم .برم یکم باش صحبت کنم ببینم میتونم باش سکس کنم یا نه .۳ماهی می‌شد که دلم کیر میخواست جور نمیشد .یه نیرویی تو وجودم می گفت بهش اعتماد نکن ولی کسم چیز دیگه میخواست
تواین فکر بودم که ماشین رسید و سوار شدم .سلام کردم ومرد ۴۲تا۴۵ ساله ای خیلی مودب و باوقار خسته نباشیدی گفت ومن هم باهاش احوالپرسی کردم .به چشمم آشنا اومد .اینقدر تو آینه نگاهش کردم که اونم توجهش جلب شد .تمام ذهنم درگیر این بود که کجا دیدمش .آهان ۷سال پیش که کنکور داشتم از این سمینارهای عزت نفس وخودباوری تو تهران دیده بودمش .خود خودش بود ،اون موقع با ریش و موهای مشکی روی سن بالا و پایین می‌پرید والان با بغل گوش‌هایی که سفید شده بود وآی پدی تو گوش ،باغمی سنگین تو نگاهش پشت فرمون بود .باز بش خیره شدم که خودشه یا نه ولی حتی عینک شم همون بود .پیکم پرتر و جا افتاده تر شده بود البته غمگین تر .شاید اصلیش همینه بخاطر همایش مجیوره ادای آدمهای شاد رو دربیاره .ولی اون با اون همایش چند هزار نفری تو تهران کجا و اسنپ اصفهان کجا ؟ وقتی نگاش تو آینه با نگاهم یکی شد با حداکثر لوندی که بلد بودم ،گفتم: شما آهنگ نمی‌نمیزارید تو ماشین؟ تنهایی گوش میدید؟
در حالیکه یکی از ابروهاش به سمت بالا رفته بود گف : چی بزارم براتون
-هر چی سلیقتونه
تو آهنگاش گشت و یه آهنگ غمگین ( من که تنها به نگاهی به دلت دل بستم …)رو گذاشت وبم تو آینه نگاه کرد و منم براش لبخند زدم . با اینکه ۲۰سالی از من بزرگتر بود ولی لای پام هر لحظه خیس تر میشه .دلم میخواست سر بزارم رو شونه های پر و مردونش .داشتم به این فکر میکردم که حتما با این هیکل ورزشکاری و قد بلند ،خوش کیره و حسابی منو میگاد ؛طوری که انقدر درد بکشم تا دیگه دلم کیر نخواد. که از تو آینه زل زده تو چشمام و گفت میخوای خودت آهنگ بزاری اگه دوست نداری ؟
-نه خوبه همین که با شما گوش میدم خوبه
با اینکه سرعتش بالا بود سریع زد و کنار و برگشت چطوری بم نگاه کرد که ناخودآگاه تو خودم جمع شدم و به سمت در رفتم .
-منظورت چیه؟
-هیچی تایمم آزاده .کفشام نو بود و پام رو میزد اگر نه پیاده میرفتم دوست دارم اگه مایلی ۲ساعت با هم وقت بگذرونیم .خیلی کلافه ام
-به چه منظوری؟
-دو تا دوست .مهمون من بریم کافه
گوشی ای که در حال بازی باش بودم که به چشمای از حدقه بیرون زدش نگاه نکنم رو از دستم کشید و گف پیاده تا مقصد ۵دقیقس برو منم اومدم .
-گوشیم پس ؟
-اونجا بت میدم .گوشی دیگه نداری
-نه
-پس برو پایین
مستاصل نگاهش کردم ،اگه نمیشناختمش اصلا قبول نمی کردم ولی خوب انقدر اون روزتو سمینار گفته بود خوبی کنید تا بیشترش بتون برگرده ذاتتون رودست کنید چون جهان همون چیزی رو بتون میده که بهش میدید میدونستم آدم حالیه که قبول کردم .بهش اعتماد داشتم چیزی که به صاحب کافه نداشتم .ساعتم رو چک کردم که بیشتر نرم ،تو این ۵دقیقه فکری نبود که از سرم نگذره .درست سر ۵دقیقه جلوم ایستاد و درب جلو رو برام باز کرد .با اینکه اصلا فکرشم نکرده بودم ولی گفتم گوشیم رو بده میخوام برم سرش رو آورد جلو گف معذرت میخوام .میخواستم پایان سفر بزنم تایید بزنم ومن گفتم و البته گوشیت رو هم چک کنم .
-ببخشید لطفا بیا بالا .به چشمم آشنا اومدید با شماره بگوشیم زنگ زدم دیدم اداری پوشیدی گفتم حتما تو یه شرکت‌های حرفش رو قورت دادوگفت به هر حال معذرت میخوام دستش رو دراز کرد و گف لطفا سوار شو
نگاه وکلامش پر از نفوذ و قدرت بود .تااونموقع با مرد ریشی البته این همه بزرگتر از خودم نبودم .دوست داشتم تجربش کنم .دکترای روانشناسی داشت حتما میدونس باید چطور بام رفتار کنه .این فکر سکس با روانشناس رو دوستم که با یکیشون رل زده بود تو مخم فرو کرده بود که اونها بهتر میدونن باید با زن چطوری رفتار کرد وچه موقع کجاش رو تحریک کرد .با اینکه اون موقع که میگفت من شوهر داشتم و حرفاش رو غلو و غیرواقعی میدونستم ولی الان مثل نوار تو گوشم میپیچید و من را مشتاق تر سکس باهاش میکرد زل زده بودم تو چشماش که دستش رو سینه باز گف معذرت سوار شو توضیح میدم .
سوار شدم و زل زد بهم .نگاه های عمیق و پرسشگرانه بود .
-من گرسنمه بریم پیتزا بخوریم البته اگر شما مایلی
نه نگاهش کردم ونه جواب دادم
-شما هیچ وقت معذرت خواهی طرف مقابل رو قبول ن
بهار (۱)

#دنباله_دار

انقدر جیغ زده بودم که دیگه نا نداشتم.
تمام مدتی که داشت تو کصم تلمبه می‌زد موهام رو با دست راستش گرفته بود و می‌کشید.
نمی‌تونستم تشخیص بدم، کف سرم بیشتر می‌سوزه یا کصم. کارش که تموم شد کاندوم رو درآورد سرش رو گره زد و انداخت تو سطل آشغال.
سیگارش رو روشن کرد و دراز کشید کنارم.
_:چرا موندی تو این رابطه؟ دقیقا دنبال چی هستی؟
+:یعنی بعد از دو سال نفهمیدی هنوز؟
_:اون اوایل فکر می‌کردم عاشقمی ولی وقتی که دقیقا موقعی سر رسیدی که داشتم تو کون سبا تلمبه می‌زدم فهمیدم عاشق نیستی، احمقی.
+:اسمش رو هرچی دلت می‌خواد بذار. بار اول نبود که متوجه خیانتت شده بودم.
_:به درک. همینه که هست. نمی‌خوای می‌تونی بری.
کیرشو گرفتم دستم و زیر کلاهکشو با سر انگشتام نوازش کردم. آروم‌ شروع کردم به مالیدن کیرش…
+:میلاد یعنی حتی یک لحظه‌ام تو این دوسال دوسم نداشتی؟
_:تو رو نه، هیچ وقت ولی اون کس کولوچه‌ایِ همیشه خیس تو خیلی دوست دارم. بیا بشین رو کیرم کصشر هم نگو.
چندتا لیس به سر کیرش زدم و تا پایین اومدم و تو یه حرکت تا ته اون کیر ۱۷سانتی رو فرستادم ته حلقم. فکر این که هیچ وقت دوسم نداشته باعث شده بودم دلم بخواد کیرشو قورت بدم. در واقع تنها چیزی که اونم شاید بتونه جلوی خیانت‌های میلاد رو بگیره همینه که کلا چیزی لای پاش نداشته باشه.
یه مقدار دیگه براش ساک زدم. کاندوم رو کشیدم رو کیرشو پاهامو گذاشتم دو طرف بدنش و یه ضرب تمام کیرشو تو کصم جا دادم.
+:دیگه باید چیکار کنم که منو بخوای؟
_آه می‌خوامت بهار. می‌خوام. محکم‌تر خودتو بکوبون روم.
+: نه بهم بگو دیگه باید چیکار کنم که تو این دو سال نکردم؟
تو هر کاری دلت خواست کردی، من واسه آب خوردنمم از تو اجازه گرفتم. با بهترین دوستم با منشی خودت حتی با زن شوهردار خوابیدی و فهمیدم و خفه خون گرفتم. جلوی چشمام با دوتا جنده رو همزمان کردی و هیچی نگفتم. دیگه باید چه گهی بخورم که یه کم اون چشمات منو ببینه؟
_: بهار باور کن تو حتی از اون جنده‌هام کمتری. آه‌ه‌ه اونا پول می‌گیرن می‌دن ولی تو حتی ارزش یه ریالم نداری. زودتر ارضام کن و گورتو گم کن از خونه‌ام بیرون.
دیگه نمی‌شنیدم چی می‌گه.
سوزش کصم دوباره شروع شده بود.
چشمامو بستم و سعی کردم رو یه ریتم یکنواخت رو کیرش بالا و پایین بشم که زودتر ارضا شه.
تو فکر و خیال خودم بودم که نوک سینه‌هامو گرفت بین دوتا انگشتش و با ناخنش محکم فشارشون داد. جیغ کشیدم و کیرش از کصم بیرون اومد.
پرتم کرد اونور و پاهامو گرفت بالا و کیرشو کرد تو کصم.
طوری می‌کوبید ته کصم که احساس می‌کردم الانه که از وسط جر بخورم. سرم کوبیده میشد به تاج تخت و مطمئن بودم اگه یه کم دیگه ادامه بده یا تخت می‌شکنه یا سر من.
_: جنده خانم فقط بلدی تو گوش من ور بزنی. کیرم تو کصت آشغال بی‌خاصیت تو هیچی نیستی. آه‌ه‌ه مادرتو گاییدم کصده…
یه صدایی مثل زوزه از ته حلقش اومد بیرون و برای بار دوم ارضا شد و بی حال افتاد روم. بعد از چند لحظه از روم بلند شد و یه اسپنک محکم زد رو کصم و گفت: پاشو زودتر کس و کونتو جمع کن و بزن به چاک جنده.
+: یه چیزی برات درست کنم بعد میرم خب؟ چی دوست داری؟
_: هیچی، پاشو بپوش گمشو بیرون. خواهرم قراره با پارسا و پرگل بیاد این جا.
+:باشه عشقم پس من رسیدم بهت خبر می‌دم.
_:ندادی هم ندادی. به سلامت.
سریع لباسامو پوشیدم از خونه‌اش زدم بیرون.
.
.
.
+: روباه من داره حالم از این بازی کثیف به هم می‌خوره. چرا یکی دیگه رو نمی‌فرستید سر وقت این پسره؟
بابا این حرومزاده فقط منو واسه تخت‌خوابش می‌خواد چرا نمی‌فهمید؟
روباه: احمق این پسره اگه نمی‌خواستت دوبار باهات نمی‌خوابید چه برسه به دو سال. خفه شو و طبق نقشه برو جلو. هرطور شده باید باهاش ازدواج کنی و بری تو خونه حاج ملک…
کار تو تازه اون موقع شروع می‌شه.
تو که نمی‌خوای بفرستمت سینه قبرستون ور دل ننه آقات؟

نوشته: Princess x



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
شروع یک پایان (۲ و پایانی)

#دنباله_دار

...قسمت قبل
بعد از برگشتن از سفر انگار که منو نیلو باهم راحت تر شده بودیم و نیلو هم تو زمان فهمیده بود که هم من و هم خودش از این کار لذت میبریم ولی مدام تو جنگ با خودش بود که این کارو انجام بده یا نه چون هم خیانت رو دوست نداشت هم احساس گناه میکرد ولی از این که کار جدیدی داشت انجام میداد یه حس جدید رو کشف کرده بود راضی بود و دوس داشت که بدونه تهش به کجا میرسه
من هم بعد اون اتفاق دیگه زنجیر بریده بودم تا مدتها به این اتفاق فک میکردم و همیشه مجبور میشدم خودارضایی کنم.
دیگه انتخاب فیلم های گروپ یه روتین تو سکس های ما شده بود اگه نمی دیدیم هیچکدوم انقدر تحریک نمیشدیم بنا به دلایلی ارتباطمون با ایمان و آوا هم به هم خورده بود و به مرور زمان دیگه همدیگرو ندیدیم ولی ما همچنان تو کف اون سفر بودیم هرچند که هیچکدوم به زبون نیاوردیم. فیلم ها و حرف های تو سکسمون هم داشت تکراری میشد به وضوح تحریک شدنه نیلو رو میدیدم برای همین یه روز که میخواستیم فیلم ببینیم به انتخاب خودش یه فیلم تری سام دیدیم.
حقیقت قضیه من زیاد با تریسام حال نمی کردم چون دوست داشتم اگه خانم خوشگلمو میدم دست کسی خودمم خانومشو به دست بیارم برای همین توی تریسام احساس باخت داشتم ولی برای اینکه وایب بد وارد این احساسمون نکنم حرفی نزدم تا جایی که میشد باهاش همکاری کردم که لذت ببره تقریبا یکی دو ماهی گذشتو با حرفایی که راجب فانتزیامون میزدیم من دیدم که اگه بخوام به ضربدری برسم باید اول حس گناه شدیدی که نیلو داشت رو بریزم برای همین رو اوردم به ترفندهای جدید
توی تلگرام یه ربات جرات حقیقت بود که پسر به شدت زیاده و دختر کم بهش پیشنهاد دادم که بیاد در حضور خودم اینو بازی کنه با اکراه قبول کرد توی بازی چهار مدل سوال هست که داخل اون جرات و حقیقت مثبت هجده هم هس تو یکی از اون سوال ها این بود که از اگه دختری از سینه اگه پسری از آلتت عکس بزار نیلو گفت چیکار کنم گفتم بازیه دیگه عکس بگیر بفرست ولی مخالفت کرد و بازی رو تموم کرد.
بعد برگشت گفت اینکارا گناه داره. به شدت احساسات ضد و نقیضی داشت تحریک میشد دوست داشت ولی بعد احساس پشیمونی می کرد.
نیلو یه گروه تلگرامی با دوستای قدیمیش داشت که باهم حرف میزدن و قراره پیاده روی میزاشتن منم طبق معمول سرکار. غروب ها که برمیگشتم میگفتم چه خبر واسم کل روز و تعریف میکرد و این بین چندین دفعه تعریف کرد که پسرا میان بهش پیشنهاد میدن جلو دوستاش و اونم هر دفعه میگه متاهله و رد میکنه یه دفعه تو سکسمون بهش گفتم پسرا خوشگل بودن خوب شماره میگرفتی گفت دوست داشتم ولی جلو دوستام که نمیشه بعدشم گفتم تو ناراحت میشی انگار یه جوری میخواست ازم اوکی بگیره منم خیالتو راحت کردم ولی گفتم دوست پسرا فقط دنبال یه چیز هستنا گفت چی گفتم تا نکننت ولت نمیکنن گفت غلط کردن به کسی نمیدم فقط یه دور زدنی دوتا کادو واسم بگیره بعد ولش میکنم میرم بعدی منم گفتم تا تو‌ کاری نکنی اونا هیچی نمیخرن مطمئن باش گفت حالا میبینیم.
گذشت تا نیلو گفت میخوام برم سر کار منم تو شرکت یکی از دوستام که مطمئن بود براش کار اوکی کردم. دیگه جفتمون شاغل شده بودیم و وقت آزاد زیادی نداشتیم ولی یه داروخونه ای پیش شرکتشون بود که ما یه دارو سفارش داده بودیم خانمم شمارشو گذاشته بود که وقتی رسید بهش خبر بدن تا خلاصه بعد تحویل گرفتن یه پسری اونجا کار میکرد که به نیلو پیام داد فک میکرد مجرده و بهش پیشنهاد دوستی داد ولی نیلو بهش گفت که متاهله تو چند شبی ازش خبری نبود تا دیدیم دوباره دقیقا تو سکسمون پیام داد خودشو علی معرفی کرد منم بهش گفتم که جواب بده اونشب تا صبح باهم چت کردن و میتونستم دقیقا از نیلو حس یه ماجراجویی جدیدو بگیرم که دوس داری توش یکم شیطونی کنه دیگه یه ماه کار ما هرشب شده بود چت با این بنده خدا و اذیت کردنشو خندیدن بعد یه ماه نیلو هم انگار واسش عادی شده بود و به یه روتین تبدیل شده بود این وسط چندین پیشنهاد دیگه هم شده بود و به یه سریا ایدی اینستا داده بود از بین تمام اینها یه پسر تقریبا سی ساله بدنساز بود که از تعریفای نیلو میشد فهمید که چقد ازش خوشش اومده یکی دیگشون هم یه پسر عراقی بود که دانشجوی پزشکی بود دیگه وقت نیلو کاملا پر بود و هیچ تایمی نداشت که بخواد برای من بزاره خیلی از شبا ناراحت میشدم پشتمو میکردم میخوابیدم ولی کاری بود که خودم انجام داده بودم از طرفی هم بهش اطمینان داده بودم که هیچ مشکلی ندارم اگه بهش حرفی میزدم همه چی خراب میشد برای همین هر دفعه خودمو راضی میکردم که اینا موقتیه و فقط به لذتی که از اون سفر برده بودم فک میکردم تا دوباره تحریک بشم و سکوت کنم و بزارم هرچی بیشتر تو این افکار فرو بره
یه شب که تو گوشیه خودم بودمو نیلو هم طبق معمول چت میکرد برگشت بهم گفت که علی هی میگه بیا خونم روانیم
تصمیم کبری (۲)

#دنباله_دار

...قسمت قبل
سلام
قسمت قبل از رابطه ام با امیر و گلسا گفتم که چی شد باهاشون وارد رابطه شدم
که خیلی یهویی این اتفاق افتاد
دیگه در موردش حرف نمیزدیم و من اصلا به روی خودم نمیاوردم تا یه شب گلسا باهام تماس گرفت و گفت واسه فردا شب بیا خونه ما . پرسیدم چه خبره که گفت یه دورهمی کوچولو ولی حسابی خوشتیپ بیا
اکی دادمو فردا شبش رفتم خونه گلسا و امیر
زود رفتم که یکم به گلسا کمک کنم. کارارو کردیم و گلسا رفت اماده شه . یه دوش گرفت و با یه دامن کوتاه و تاپ قرمز رنگ با یه کفش پاشنه بلند و ارایش غلیظ اومد . دامنش اینقدر کوتاه بود که باسنش قشنگ معلوم بود با یه شورت نازک و لامبادایی
ااز اونجایی که میدونستم مهمونشون مرد هم هست یکم تعجب کردم و گفتم گلسا مگه مهمونتون مرد نیست که گفت اکیه و راحتیم باهاش
شیدا و رضا از دوستهای بچه ها بودن با خواهر شیدا شیما که منم یکی دو باری دیده بودمشون
.زنگ بصدا در اومد و مهمونا اومدن سلام احوالپرسی کردیم و نشستیم دور هم . وضعیت لباسی شیدا و شیما هم نه به اندازه گلسا ولی اونا هم با شلوارک جین و تاپ بودن که قشنگ سر و سینه و پاهاشون پیدا بود
خلاصه کنم نشستیم به مشروب خوردن و شام خوردن این وسط هم دیدم خیلی با هم راحتن و حرفهای مثبت هجده کم رفت و آمد نمیشد .
بعد شام شد همه مست و پاتیل بودیم که نشستیم بطری بازی . دیگه برام معلوم شد که یه خبرایی هست
از شیدا و شیما بگم . دو تا دختر خوش هیکل قد بلند با پاهای کشیده و برنزه سینه های معمولی و رو هم رفته خوب بودن
بازی شروع شد و بعد دو سه تا تنبیه اول که معمولی بود یواش یواش تنبیه ها بدتر شد ما چهارتا کلا بالاتنه لخت بودیم شیدا شلوارشم در آورده بود . رضا و امیر هم که کلا لخت بودن که شیدا شیما رو میخواست تنبیه کنه که گفت برای امیر ساک بزن
تنبیه بعدی من سینه های شیدا رو خوردم
دیگه خیسه خیس بودم که شیما و رضا از هم لب میگرفتن
نیم ساعتی به همین روال گذشت که قرار شد ما چهار تا دخترا لز کنیم . منو شیدا با هم شیما و گلسا با هم . ۶۹ شده بودیم و داشتیم میخوردیم واسه هم . امیر و رضا هم نشسته بودن نگاه میکردن . سایز رضا بالای بیست سانت بود و داشتم له له میزدم برای تجربه اش که اومدن سمت ما . من خوابیده بودم شیدا هم روم داشت کوصم رو میخورد که رضا اومد و شیدا شروع کرد براش ساک زدن همین حرکت رو دقیقا اونطرف شیما و گلسا و امیر میکردن که شیدا گفت رضا جونم آماده ای ؟
رضا گفت بله که اماده ام و شیدا کیرش رضا رو هدایت کرد سمت کوص من و رضا هم با یه جون کامل کرد تو کوصم و تلمبه میزد . شیدا روم نشسته بود پاهام رو بالا گرفته بود و رضا هم مثل وحشیا داشت کوصم رو جر میداد فقط هر از گاهی درمیاورد و شیدا براش ساک میزد و دوباره میکرد تو . تو همین حال بود که تمام بدنم لرزید و ارضا شدم ولی هنوز سیر نشده بودم . سروته شدم به طوری که سرم سمت کیر رضا بود و بالا سرم شیدا داگی شد و حالا من ساک میزدم شیدا میداد . داشتم دیوونه میشدم منم از زیر کوص شیدا رو میخوردم که شیدا بلند شد و به گلسا گفت بیا جامون رو عوض کنیم رضا میخواد دو تا خواهر رو با هم بگاد
گلسا هم گفت اتفاقا امیرم همینو میخواد و جاشون رو عوض کردن . حالا کوص گلسا جلو صورتم داشت با کیر رضا جر میخورد و گلسا هم کوص منو میخورد . یکم بعد همین حال رو عوض کردیم و دوباره رضا داشت منو میگایید . .
یکم بعد چهارتایی داگ استایل شدیم دو بدو رو بهم و پسرا نوبتی از پشت میکرد و هی جا عوض میکردن ده دقیقه ای اینجوری میکردن که کنار هم ایستادن . شیدا و گلسا هم جلوشون زانو زدن و ابشون رو ریختن رو صورت گلسا و شیدا
بعد سکس تازه فهمیدم که این فانتزی گلسا و امیر فقط با من نبوده حتی شیدا با امیر و گلسا هم با رضا تنهایی بارها سکس داشتن
تازه به معنی لذت سکسی رسیده بودم و دیگه میخواستم منم فانتزیهامو اجرا کنم
اگر خوشتون اومد بگید که ادامه اش رو بگم
نوشته: پریسا


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
آسایشگاه جهنمی (۳)

#دنباله_دار

...قسمت قبل
توجه: این داستان، ترجمه یک داستان خارجیه که برای باور پذیرتر شدن، ضمن ترجمه، اسم شخصیتها به فارسی تبدیل و بخشهایی از داستان ویرایش شده. امیدوارم لذت ببرید.
قسمت سوم: «گرمدره»
منشی پذیرش با لحنی نسبتاً رسمی گفت: « اول از همه باید پذیرش بشید. فرمی که دکتر بهتون داده رو به همراه مدارک با خودتون آوردید؟» سروش پاکتی را از جیبش داخل کُتش بیرون آورد و به منشی داد. او گفت: «این فرم پذیرشیه که من از خانم دکتر عزیزی گرفتم». منشی پذیرش نامه را باز کرد و در حالی که سروش منتظر بود، آن را خواند. سپس پرسید: «با همراهتون تشریف آوردید؟»
سروش: «خیر، تنها هستم.»
منشی پذیرش سری تکان داد و به چمدانی که سروش به همراه خود آورده بود نگاهی انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «اینجا هتل نیست…»

درست دو هفته قبل، سروش و میترا در جلسه چهارم با مهشید شرکت کرده بودند. آن جلسه همانطور که انتظار می‌رفت، خوب پیش نرفت. این اولین بار از زمانی بود که مهشید سکس درمانی را به سروش پیشنهاد کرده بود. مشاجرات بین سروش و میترا تقریباً به یکباره شروع شد و به نظر می‌رسید که مهشید بجای میانجی‌گری، به داوری آن دو پرداخته باشد.
در انتهای جلسه، تنها چیزی که راجع به آن هیچ صحبتی نشد، همان «پنج راه حل» بود. در آن دعوا مهشید به این اطمینان رسید که ریشه همه مشکلات آن دو، «رابطه جنسی» بود. میترا انتظار رضایت جنسی کامل از سروش داشت، آنهم طبق خواسته‌ها و پوژشین‌های دلخواه خود. در حالی که سروش معتقد بود هر وقت که احساس نیاز جنسی پیدا کند، میترا بی چون و چرا باید تمکین کند. رد شدن درخواست میترا با کلمات «وحشی» و «سلیطه» توسط سروش و نیز رد خواسته سروش توسط میترا، با بیان کلماتی همچون «اُمّل» و «حوصله‌سربر» باعث شد تا دعوای آنها دوباره از سر بگیرد.
در نهایت مهشید مجبور شد آنها را آرام کند. او به محض اینکه توانست آنها را به اندازه کافی آرام کند، گفت: «من فکر می‌کنم برای هر کدومتون باید درمان جداگانه ترتیب بدم. اولش نظرم این بود که شما همه جلسه‌ها رو، مثل همین چند جلسه، با همدیگه بیاید و در کنار هم فرایند درمان رو طی کنید. ولی الآن دارم به این نتیجه می‌رسم که باید مسیر دیگه‌ای رو برای شما دوتا پیش بگیرم. شاید بعدش بشه راجب کنارِ هم گذاشتنتون و ادامه درمان به همین شکلی که الآن هست، فکر کنیم.»
میترا چند لحظه تامل کرد و در همین حین، سروش ناگهان احساس کرد که با تأیید پیشنهادهای دکتر مهشید، امتیازاتی را بدست آورد. او گفت: «حتماً همینطوره. فقط، ما باید چی کار کنیم؟» مهشید لبخندی به نشانه‌ی تأیید به سروش زد و پاسخ داد: «بنظرم می‌تونم براتون یه هفته اقامت تو کلینیک گرمدره بنویسم که هم یه هوایی عوض کنید هم درمان رو همونجا ادامه بدیم.»
میترا گفت: «واسه این آقا که بیکار الدوله واسه خودش می‌چرخه راحته. میره اونجا لَم میده واسه خودش خوشگذرونی می‌کنه. من کلی موکّل ریخته سرم باید از این دادگاه به اون دادگاه برم به دعواهای حقوقی اونا برسم. من بیام اونجا فکر کردید کی قراره هزینه‌شو پرداخت کنه؟!»
مهشید با لحنی نسبتاً عصبانی گفت: «نه دیگه، اینجوری نمیشه! حالا که شوهرت تمایل داره، تو هم باید همراهی کنی.» میترا با آهی نمایشی گفت: «خب پس. من می‌تونم بعد از اینکه سروش یه هفته‌اش تموم شد، تازه یه هفته بعدش مرخصی بگیرم و برم همین جایی که میگید. زودتر نمی‌تونم.»
خیلی هم عالی! دیدید میشه؟! حالا می‌تونیم کمی روند مثبت شما امیدوار بشیم. فقط، از هردوتون می‌خوام اول این برگه‌ها رو امضا کنید که بعدش شما رو به کلینیک گرمدره معرفی کنم. قبلاً به هر کدومتون توضیح دادم که اونجا چه نوع درمانی رو خواهید گذروند و دلیلش چیه. غیر از این سوال دیگه‌ای دارید؟» سروش پرسید: «چرا باید اینا رو امضا کنم؟ منظورم اینه که اینا شبیه فرمای معمول پزشکی نیستن!» مهشید پاسخ داد: «بالاخره قانون ایجاب می‌کنه که برای هر نوع درمانی از شما رضایت کامل بگیره. همه جا همین شکلیه.»
مهشید فرم را به سروش داد و آن را ورق زد تا محل امضا را، که در آخرین صفحه قرار داشت، به سروش نشان دهد. آنچه سروش در صفحه آخر دید، یک صفحه تقریباً سفید و خالی از نوشته بود که فقط آرم مطب در بالای آن قرار داشت و سپس در پایین صفحه محل امضای بیمار. سروش فرم را مرور و در نهایت آن را امضا کرد. بعد از آن، مهشید کنار امضای سروش امضایی به عنوان شاهد زد و تاریخ فرم را تعیین کرد.
مهشید به میترا گفت: «یه هفته بعد از اینکه آقای بهرامی درمانشون تموم شد، شما باید بری، یادت نره. تو هم باید فرم مربوط به خودتو امضا کنی.» مهشید در حین هدایت کردن سروش و میترا به سمت درِ خروجی، گفت: «من بعد از درمان جلسات مشاوره با آقای بهرامی رو مجدداً شروع می‌کنم. مطمئنم اون موقع وضعیت از اینی که الآن هست بهتره