.
#شهر_خاموش
.
دل به تنگ آمد از اين وحشتسرا، کو مأمنى؟
تا پناه آرم بدآنجا بىهراس از رهزنى
.
شهرِ جان خاموش و پيکِ آرزو، گم کرده راه
کوچهی دل بىنشان و تن به ويران مسکنى
.
کو اميدى، کو قرارى؟ رُستم اينجا گو مپاى
اين نه آن چاهىست کز وى سر بر آرد بيژنى
.
جانپناهى نيست ما را، حال و روز ما مپرس
روز را بايد به شب بردن، به هر جان کندنى
.
دامن از خونِ دلم گلگون بود، بى روىِ دوست
کو قرارِ وصل در دامانِ سبزِ گلشنى؟
.
مهر و مه را پرتوافشانى بر اين گردون مباد
گر بدين زندان نتابد پرتوى از روزنى
.
غم به روييندژ همىماند، در او جانها اسير
کو اميد و آرزو را، جنبشِ رويين تنى؟
.
تنگچشمىهاى دونان، داردم آنسان ملول
کز ملالم هر سرِ مويىست بر تن سوزنى
.
خشک باد آن چشمهی دولت که در پيرامُنش
خيمه افرازد زِ هر سو، رهزنى، تردامنى
.
جاه و نعمت، ديگران را باد ارزانى که نيست
التفاتِ اهلِ دولت را بهاى ارزنى
.
تيرگىهاى شبِ هجران، نمىپايد ادیب
باش تا بنوازدت لبخندِ صبحِ روشنى
.
#عبدالعلی_ادیب_برومند
.
کتاب: درد آشنا / ص۳۵
.
#فصلنامه_فرهنگی_و_هنری_باغ_خبوشان
.
https://t.me/Baghekhabushan
#شهر_خاموش
.
دل به تنگ آمد از اين وحشتسرا، کو مأمنى؟
تا پناه آرم بدآنجا بىهراس از رهزنى
.
شهرِ جان خاموش و پيکِ آرزو، گم کرده راه
کوچهی دل بىنشان و تن به ويران مسکنى
.
کو اميدى، کو قرارى؟ رُستم اينجا گو مپاى
اين نه آن چاهىست کز وى سر بر آرد بيژنى
.
جانپناهى نيست ما را، حال و روز ما مپرس
روز را بايد به شب بردن، به هر جان کندنى
.
دامن از خونِ دلم گلگون بود، بى روىِ دوست
کو قرارِ وصل در دامانِ سبزِ گلشنى؟
.
مهر و مه را پرتوافشانى بر اين گردون مباد
گر بدين زندان نتابد پرتوى از روزنى
.
غم به روييندژ همىماند، در او جانها اسير
کو اميد و آرزو را، جنبشِ رويين تنى؟
.
تنگچشمىهاى دونان، داردم آنسان ملول
کز ملالم هر سرِ مويىست بر تن سوزنى
.
خشک باد آن چشمهی دولت که در پيرامُنش
خيمه افرازد زِ هر سو، رهزنى، تردامنى
.
جاه و نعمت، ديگران را باد ارزانى که نيست
التفاتِ اهلِ دولت را بهاى ارزنى
.
تيرگىهاى شبِ هجران، نمىپايد ادیب
باش تا بنوازدت لبخندِ صبحِ روشنى
.
#عبدالعلی_ادیب_برومند
.
کتاب: درد آشنا / ص۳۵
.
#فصلنامه_فرهنگی_و_هنری_باغ_خبوشان
.
https://t.me/Baghekhabushan