#تاملات_نابهنگام
🎯 چند نکته دربارهی چاپ چهارم «کوچه ابرهای گمشده» نوشتهی کورش اسدی
🖊 آراز بارسقیان
1️⃣ در اواخر تیرماه ۱۳۹۸ آخرین کتاب اسدی بعد از وقفهای چند ماهه با طرح جلدی تازه وارد جریان اصلی بازار کتاب ایران شد. چاپ چهارمی که خوشترین خبرش امتدادِ زندگی توأمان مادی و معنوی کسی است که دست به حذفِ خودخواسته از هستی زده. معمولاً این گونه حذف یعنی فرد نبودنش را بهتر از بودنش میداند. گاهی با انتخاب مَرگ فرد خودش را از رسیدن به چیزهای خوب محروم میکند و نجات دادن بقیهی زندگی، برای آن شخص میتواند بهتر از خود زندگی باشد. استدلال این است: زندگی کوتاه پر رنج بهتر از زندگی طولانی پر رنج است. پس میشود «خستگی و عدم تمایل روحی به زندگی» را توجیه خوبی آورد. اگر زندگی پر رنج و درد باشد و میزانش از لذتهای زندگی بالاتر و تعادل به جنبهی منفی سرشکن باشد، پس این شکل هستی ارزش ندارد. در زندگی بیرونی هم باید فهرستی از چیزهای عینیِ «بد» داشت. کسی که هستیاش را پایان میدهد احتمالا تعادلش در زندگی بیرونی و درونی بهم خورده است.
2️⃣ برای اثباتش باید در زندگی شخصی ریز شد. مثلاً معضلات عدیدهی مالی و کاسته شدن ارزشهای زندگی. ناتوانی در برقراری ارتباط با آدمها و محیط و حتی بیگانگی با کارِ خود؛ نوشتن. وقتی زندگی عوض الهام میشود منبع رنج احتمالا ارزش ادامه نداشته باشد. اما کی تمام کردن زندگی، عقلانی است؟ برای معنیدار بودن این کار باید زندگی شما پیچِ بَدی بگیرد، آنقدر بَد که بخش عظیمی از ارزش زندگی در ناهستی بلشد. اگر بخش بدِ زندگی قرار باشد خیلی طول بکشد بهتر است تحملش نکرد. چطور میتوان وضعیت را قضاوت کرد؟ آیا در لحظهی اتمام زندگی درست فکر میکنیم یا ذهنیتی بهم ریخته داریم و تصمیمگیری نامتعادل است؟ اینجا مرگ میشود قماری بزرگ، شاید بزرگترین قمار زندگی...
3️⃣ نویسندهای ۵۲ ساله در منطق خودکشیاش چند واقعیت را پذیرفته؛ فایدهی مرگش قبل از هر گونه یارکشیای، برای نزدیکترین اعضای خانوادهاش است. البته این وسط عدهای هم هستند که میخواهند از فایدهی مرگ او سواستفاده کنند. آدمهایی که پشت سر مردگان قائم شوند. نویسنده میداند بعد از مرگ سرمایهی ادبیِ باقیماندهاش برای دیگرانی که نسبت به امتداد هستی غایبِ او در میدان ادبی دندان تیز کردهاند خیلی «فایده»ای ندارد، مخصوصاً وقتی مسجل شود شخص دایهی مهربانتر از مادر نمیخواهد. اما ناهستی فرد چه چیزی برای نزدیکانش دارد؟
4️⃣ نویسندهی تَک شغله در سپهر زیست شخصیاش تحت هر فشاری که بود ـ مخصوصاً فشار اقتصادی ـ حذف از هستی را شاید نزدیکترین راه برای نَقدْ کردن خودش در زندگی میبینید؛ زندگی نویسنده در جامعه عمیقاً تحقیر شده است؛ ناشری که بد حساب است، ارشادی که بدجنس است، همکارانی که حسود و پشت هم انداز هستند و میلیونها همزبانی که کتابهای او را نمیخوانند. او با حذفِ قسمت بَدِ زندگی که در پیش میبیند، سرمایهی مادیِ نقدِ نشدهاش را در میدان ادبی به جریان میاندازد. خواه برای مُردهپرستان همیشه حاضر در صحنه، خواه برای پشتسراندازانِ لافزن در جمعهای ادبی، خواه برای خانوادهاش. این سرمایه وقتی در گردش افتاد هر کدام از طرفین، سود خود را برمیدارند - گریزی هم نیست: صادق هدایت یک نمونهی خوب برای بررسی است.
5️⃣ نویسندهی ۵۲ ساله میداند مرگ، این سرمایه را چند برابر میکند و در نهایت عمده درصد سود برای اعضای خانوادهی خودش است: در این مورد همسر و فرزندش. نوشتههای منتشر شده و نشده؛ تعدد چاپها، درصدهای وصول نشده از ناشران و بسامد حضورش در تاریخ ادبیات همه از نسیه تبدیل به سرمایهی نقدِ مادی میشود که میتواند نه تمام گذشته را، بلکه بخشی از فشار روانی افتادن در سراشیبی خوبی به بدی زندگی را جبران کند.
6️⃣ پس وقفهای در چاپ سوم به چهارم، خیلی نمیتواند در ارادهی نویسندهی مُرده اختلال ایجاد کند چون همیشه آگاهی افراد حاضر در میدان ادبی میتواند باعث باز شدن انسدادهای بیموردِ باشد. نویسنده فارغ از کیفیت اثرش میداند جای خالی نقد و حتی نقد آیندگان در سالهای بعد، نمیتواند جایگاه او را در میدان ادبی دچار اختلال چندانی بکند و همین آرامشِ نسبی او میشود در لحظهای که تصمیم به تبدیل هستی به ناهستی گرفته. این تمام موقعیتی است که نویسندهی خودکشی کرده با آن مواجه است. جامعهی ادبی که عمری از نام او سواستفاده کرده، در یک گردش استراتژیک تبدیل به سودِ خالصِ سرمایهی اجتماعی بالقوهاش میشود. این راهی است که نویسنده میتواند عوض ترسیم وضعیتِ بَد آن برای خویش و اطرافیانش، شرایط را هم به وضعیت مطلوب برگرداند ولو در حضور ابدیاش در قالب آثارش.
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 چند نکته دربارهی چاپ چهارم «کوچه ابرهای گمشده» نوشتهی کورش اسدی
🖊 آراز بارسقیان
1️⃣ در اواخر تیرماه ۱۳۹۸ آخرین کتاب اسدی بعد از وقفهای چند ماهه با طرح جلدی تازه وارد جریان اصلی بازار کتاب ایران شد. چاپ چهارمی که خوشترین خبرش امتدادِ زندگی توأمان مادی و معنوی کسی است که دست به حذفِ خودخواسته از هستی زده. معمولاً این گونه حذف یعنی فرد نبودنش را بهتر از بودنش میداند. گاهی با انتخاب مَرگ فرد خودش را از رسیدن به چیزهای خوب محروم میکند و نجات دادن بقیهی زندگی، برای آن شخص میتواند بهتر از خود زندگی باشد. استدلال این است: زندگی کوتاه پر رنج بهتر از زندگی طولانی پر رنج است. پس میشود «خستگی و عدم تمایل روحی به زندگی» را توجیه خوبی آورد. اگر زندگی پر رنج و درد باشد و میزانش از لذتهای زندگی بالاتر و تعادل به جنبهی منفی سرشکن باشد، پس این شکل هستی ارزش ندارد. در زندگی بیرونی هم باید فهرستی از چیزهای عینیِ «بد» داشت. کسی که هستیاش را پایان میدهد احتمالا تعادلش در زندگی بیرونی و درونی بهم خورده است.
2️⃣ برای اثباتش باید در زندگی شخصی ریز شد. مثلاً معضلات عدیدهی مالی و کاسته شدن ارزشهای زندگی. ناتوانی در برقراری ارتباط با آدمها و محیط و حتی بیگانگی با کارِ خود؛ نوشتن. وقتی زندگی عوض الهام میشود منبع رنج احتمالا ارزش ادامه نداشته باشد. اما کی تمام کردن زندگی، عقلانی است؟ برای معنیدار بودن این کار باید زندگی شما پیچِ بَدی بگیرد، آنقدر بَد که بخش عظیمی از ارزش زندگی در ناهستی بلشد. اگر بخش بدِ زندگی قرار باشد خیلی طول بکشد بهتر است تحملش نکرد. چطور میتوان وضعیت را قضاوت کرد؟ آیا در لحظهی اتمام زندگی درست فکر میکنیم یا ذهنیتی بهم ریخته داریم و تصمیمگیری نامتعادل است؟ اینجا مرگ میشود قماری بزرگ، شاید بزرگترین قمار زندگی...
3️⃣ نویسندهای ۵۲ ساله در منطق خودکشیاش چند واقعیت را پذیرفته؛ فایدهی مرگش قبل از هر گونه یارکشیای، برای نزدیکترین اعضای خانوادهاش است. البته این وسط عدهای هم هستند که میخواهند از فایدهی مرگ او سواستفاده کنند. آدمهایی که پشت سر مردگان قائم شوند. نویسنده میداند بعد از مرگ سرمایهی ادبیِ باقیماندهاش برای دیگرانی که نسبت به امتداد هستی غایبِ او در میدان ادبی دندان تیز کردهاند خیلی «فایده»ای ندارد، مخصوصاً وقتی مسجل شود شخص دایهی مهربانتر از مادر نمیخواهد. اما ناهستی فرد چه چیزی برای نزدیکانش دارد؟
4️⃣ نویسندهی تَک شغله در سپهر زیست شخصیاش تحت هر فشاری که بود ـ مخصوصاً فشار اقتصادی ـ حذف از هستی را شاید نزدیکترین راه برای نَقدْ کردن خودش در زندگی میبینید؛ زندگی نویسنده در جامعه عمیقاً تحقیر شده است؛ ناشری که بد حساب است، ارشادی که بدجنس است، همکارانی که حسود و پشت هم انداز هستند و میلیونها همزبانی که کتابهای او را نمیخوانند. او با حذفِ قسمت بَدِ زندگی که در پیش میبیند، سرمایهی مادیِ نقدِ نشدهاش را در میدان ادبی به جریان میاندازد. خواه برای مُردهپرستان همیشه حاضر در صحنه، خواه برای پشتسراندازانِ لافزن در جمعهای ادبی، خواه برای خانوادهاش. این سرمایه وقتی در گردش افتاد هر کدام از طرفین، سود خود را برمیدارند - گریزی هم نیست: صادق هدایت یک نمونهی خوب برای بررسی است.
5️⃣ نویسندهی ۵۲ ساله میداند مرگ، این سرمایه را چند برابر میکند و در نهایت عمده درصد سود برای اعضای خانوادهی خودش است: در این مورد همسر و فرزندش. نوشتههای منتشر شده و نشده؛ تعدد چاپها، درصدهای وصول نشده از ناشران و بسامد حضورش در تاریخ ادبیات همه از نسیه تبدیل به سرمایهی نقدِ مادی میشود که میتواند نه تمام گذشته را، بلکه بخشی از فشار روانی افتادن در سراشیبی خوبی به بدی زندگی را جبران کند.
6️⃣ پس وقفهای در چاپ سوم به چهارم، خیلی نمیتواند در ارادهی نویسندهی مُرده اختلال ایجاد کند چون همیشه آگاهی افراد حاضر در میدان ادبی میتواند باعث باز شدن انسدادهای بیموردِ باشد. نویسنده فارغ از کیفیت اثرش میداند جای خالی نقد و حتی نقد آیندگان در سالهای بعد، نمیتواند جایگاه او را در میدان ادبی دچار اختلال چندانی بکند و همین آرامشِ نسبی او میشود در لحظهای که تصمیم به تبدیل هستی به ناهستی گرفته. این تمام موقعیتی است که نویسندهی خودکشی کرده با آن مواجه است. جامعهی ادبی که عمری از نام او سواستفاده کرده، در یک گردش استراتژیک تبدیل به سودِ خالصِ سرمایهی اجتماعی بالقوهاش میشود. این راهی است که نویسنده میتواند عوض ترسیم وضعیتِ بَد آن برای خویش و اطرافیانش، شرایط را هم به وضعیت مطلوب برگرداند ولو در حضور ابدیاش در قالب آثارش.
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
#تاملات_نابهنگام
🎯 عکسهای کمتر دیدهشدهٔ خانوم گمانهزن: خاطرهای منتشر نشده
🖊 دانیال حقیقی
🔸شاملو در بخشهایی از سخنرانیاش در دانشگاه برکلی از مردی میگوید که وقتی زیر سؤال و جواب قرار میگیرد درباره سایر نویسندگان و روشنفکران میگوید: «...اون مردک خل وضعِ مازندرونی با اون اسم عوضیش، یعنی نیما... اون مشنگ فلان، که معلوم شد صادق هدایت رو داره میگه... این آیا غیر از فرصتطلبی و کوشش برای نزدیک شدن به رژیم نیست؟ به عقیده من صددرصد.» این صحبتها که خود نمونهٔ اپیدمی از همان چیزی است که دارد نقد میشود، من را یاد کسی انداخت که چنین نظراتی را درباره دیگر نویسندگان و مترجمها در محافل خصوصی و به شکل شفاهی در استانداردی بسیار فراتر از اینها، ابراز میکرد.
🔹زمانی تازه وارد بودم و گمان میکردم نویسنده و هنرمند کسی است که همیشه راست میگوید و دمِ قشنگ میگیرد با دیگران. صحبت سال 1385 است. در نوجوانی همه آمادهایم تا تحت تأثیر قرار بگیریم. روی همین حساب تمام حرفهای کسی را باور میکردم که مدعی بود تقریباً با همه نویسندهها از اولی تا آخری دوستی نزدیک (حتی خیلی نزدیک) داشته و تکتکشان را میشناسد. مثلاً درباره فلان بررس میگفت خیلی خشکه مذهبی و سنتی است. مدتی بعد، زمانی که با آن شخص از نزدیک آشنا شدم دیدم تصویری که آن زن مدعی از این نویسنده در ذهنم ایجاد کرده بود، با واقعیت حدوداً به اندازه تهران تا تفرش فاصله دارد. البته این که کسی یکسری ویژگیها داشته باشد، به کسی مربوط نمیشود اما مسئله دروغ گفتن و اغراق کردنهای عجیب و غریب و ساختن تصویر غیرواقعی از دیگران برای هراس افکنی و تخریب چهره کسی در نگاه بقیه است. آن هم تصویری که نسبت واقعی با اصل ندارد.
🔸مثلاً درباره یک نویسنده زن در آمریکا میگفت که این زن به شیزوفرنی مبتلا است و در یک گاراژ ماشین در آمریکا زندگی میکند که خانوادهای خیرخواه به او دادهاند تا درش بماند و مدام هم فریاد میزند که: «دارن میآن، دارن میآن سراغم.» میگفت بیچاره هم آلزایمر دارد. یکی دو سال بعد، مصاحبهای از همین نویسنده دیدم که درش خیلی هم سرحال و هوشیار بود و در آپارتمانی زیبا، حوالی کالیفرنیا منزل داشت. درباره نویسندهٔ دیگری در آلمان که کتابِ تحسین شدهای منتشر کرده میگفت آدم کلاهمخملی است و دور دستش لُنگ میبندد و در برلین و دوسلدورف دوره میگردد. چند سال بعد وقتی همان آدم را در فیسبوک ملاقات کردم، دیدم واقعیت این شخص هم با بازنمایی خانم گمانهزن، که بسیار متشخص هم میزند، فاصلهای به دور و درازی تهران تا محله آب دکانِ تفرش دارد.
🔹مدتی به خاطر تحصیل از فضای تهران دور شدم اما اخبار «گاسیپهای ادبی» که همهٔ راههایش به نویسندهٔ گمانهزن و هزار محفل دغل و دروغش ختم میشد، کم و بیش به گوشم میرسید. همهٔ اینها را به حساب احوالات ناراحت درونیاش میگذاشتم تا جایی که کار به شاه آبادیها درکریمخان هم کشید، اما هیچوقت صحبتی از آبدکانیهای تفرش در زعفرانیه نشد.
🔸جدای از اینها، اتفاق بزرگتر برای شخص خود من اما، شبی رخ داد که یکی از همان جمعی که این نویسنده گمانهزن مرکزش بود، با حالتی آشفته تماس گرفت و از من خواست تا به خاطر چیزهایی که پشت سر من در این محافل چرخیده او را ببخشم. مدتی بعد وقتی به تهران برگشتم شنیدم دقیقاً چه چیزهایی به من چسباندهاند. در اصل با تصویر جعلیای آشنا شدم که از من به ناشری که برایش کتابم را فرستاده بودم، معرفی کرده بودند. تصویری زشت، زننده و نشان دهنده درون حقیر آن شخص گمانهزن بود. نویسنده گمانهزن تمام توانش را به کار بسته بود تا ناشر را قانع کند که من آدم نامعقول و منحرفی هستم و نباید از من چیزی منتشر کند. خواستم تا علیه این تصویر دروغ حرفی بزنم، اما ماشین تحریر ویترین ادبی، جوهری برای اعاده حیثیت نویسندگان جوان نداشت و خیلی وقت بود که قافیه را به داوران همیشگی جوایز باخته بود. داورانی که کارشان تقسیم کردن شکست میان نویسندگان جوان است.
🔹و آن گمانهزن هم دومین جایزه ادبی به ظاهر مهم را با همین زد و بندهای محفلی، به بهای چند جلد شاهنامه نفیس برده بود (تاخت زده بود) و همه هم درمورد کارهای زشتش سکوت میکردند، حتی داور بزرگواری که سر همین رفتارهای گمانهزنانه، در کریمخان، مُشت خورده بود. و حتی خود ناشری که باعث شهرت این گمانهزن شد و بعداً نتیجه کارش را هم خوب دید. البته طلایی که پاک است منتش به خاک نیست، اما در صورتی که همه همچنان درباره رفتار مخربش سکوت کنند، او به روندی که در بدنام کردن دیگران در پیش گرفته، ادامه خواهد داد اما غافل بوده است که نابهنگام در تاریکی دستش رو میشود.
📎مطلب در سایت:
📎 metropolatleast.ir/2mal
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 عکسهای کمتر دیدهشدهٔ خانوم گمانهزن: خاطرهای منتشر نشده
🖊 دانیال حقیقی
🔸شاملو در بخشهایی از سخنرانیاش در دانشگاه برکلی از مردی میگوید که وقتی زیر سؤال و جواب قرار میگیرد درباره سایر نویسندگان و روشنفکران میگوید: «...اون مردک خل وضعِ مازندرونی با اون اسم عوضیش، یعنی نیما... اون مشنگ فلان، که معلوم شد صادق هدایت رو داره میگه... این آیا غیر از فرصتطلبی و کوشش برای نزدیک شدن به رژیم نیست؟ به عقیده من صددرصد.» این صحبتها که خود نمونهٔ اپیدمی از همان چیزی است که دارد نقد میشود، من را یاد کسی انداخت که چنین نظراتی را درباره دیگر نویسندگان و مترجمها در محافل خصوصی و به شکل شفاهی در استانداردی بسیار فراتر از اینها، ابراز میکرد.
🔹زمانی تازه وارد بودم و گمان میکردم نویسنده و هنرمند کسی است که همیشه راست میگوید و دمِ قشنگ میگیرد با دیگران. صحبت سال 1385 است. در نوجوانی همه آمادهایم تا تحت تأثیر قرار بگیریم. روی همین حساب تمام حرفهای کسی را باور میکردم که مدعی بود تقریباً با همه نویسندهها از اولی تا آخری دوستی نزدیک (حتی خیلی نزدیک) داشته و تکتکشان را میشناسد. مثلاً درباره فلان بررس میگفت خیلی خشکه مذهبی و سنتی است. مدتی بعد، زمانی که با آن شخص از نزدیک آشنا شدم دیدم تصویری که آن زن مدعی از این نویسنده در ذهنم ایجاد کرده بود، با واقعیت حدوداً به اندازه تهران تا تفرش فاصله دارد. البته این که کسی یکسری ویژگیها داشته باشد، به کسی مربوط نمیشود اما مسئله دروغ گفتن و اغراق کردنهای عجیب و غریب و ساختن تصویر غیرواقعی از دیگران برای هراس افکنی و تخریب چهره کسی در نگاه بقیه است. آن هم تصویری که نسبت واقعی با اصل ندارد.
🔸مثلاً درباره یک نویسنده زن در آمریکا میگفت که این زن به شیزوفرنی مبتلا است و در یک گاراژ ماشین در آمریکا زندگی میکند که خانوادهای خیرخواه به او دادهاند تا درش بماند و مدام هم فریاد میزند که: «دارن میآن، دارن میآن سراغم.» میگفت بیچاره هم آلزایمر دارد. یکی دو سال بعد، مصاحبهای از همین نویسنده دیدم که درش خیلی هم سرحال و هوشیار بود و در آپارتمانی زیبا، حوالی کالیفرنیا منزل داشت. درباره نویسندهٔ دیگری در آلمان که کتابِ تحسین شدهای منتشر کرده میگفت آدم کلاهمخملی است و دور دستش لُنگ میبندد و در برلین و دوسلدورف دوره میگردد. چند سال بعد وقتی همان آدم را در فیسبوک ملاقات کردم، دیدم واقعیت این شخص هم با بازنمایی خانم گمانهزن، که بسیار متشخص هم میزند، فاصلهای به دور و درازی تهران تا محله آب دکانِ تفرش دارد.
🔹مدتی به خاطر تحصیل از فضای تهران دور شدم اما اخبار «گاسیپهای ادبی» که همهٔ راههایش به نویسندهٔ گمانهزن و هزار محفل دغل و دروغش ختم میشد، کم و بیش به گوشم میرسید. همهٔ اینها را به حساب احوالات ناراحت درونیاش میگذاشتم تا جایی که کار به شاه آبادیها درکریمخان هم کشید، اما هیچوقت صحبتی از آبدکانیهای تفرش در زعفرانیه نشد.
🔸جدای از اینها، اتفاق بزرگتر برای شخص خود من اما، شبی رخ داد که یکی از همان جمعی که این نویسنده گمانهزن مرکزش بود، با حالتی آشفته تماس گرفت و از من خواست تا به خاطر چیزهایی که پشت سر من در این محافل چرخیده او را ببخشم. مدتی بعد وقتی به تهران برگشتم شنیدم دقیقاً چه چیزهایی به من چسباندهاند. در اصل با تصویر جعلیای آشنا شدم که از من به ناشری که برایش کتابم را فرستاده بودم، معرفی کرده بودند. تصویری زشت، زننده و نشان دهنده درون حقیر آن شخص گمانهزن بود. نویسنده گمانهزن تمام توانش را به کار بسته بود تا ناشر را قانع کند که من آدم نامعقول و منحرفی هستم و نباید از من چیزی منتشر کند. خواستم تا علیه این تصویر دروغ حرفی بزنم، اما ماشین تحریر ویترین ادبی، جوهری برای اعاده حیثیت نویسندگان جوان نداشت و خیلی وقت بود که قافیه را به داوران همیشگی جوایز باخته بود. داورانی که کارشان تقسیم کردن شکست میان نویسندگان جوان است.
🔹و آن گمانهزن هم دومین جایزه ادبی به ظاهر مهم را با همین زد و بندهای محفلی، به بهای چند جلد شاهنامه نفیس برده بود (تاخت زده بود) و همه هم درمورد کارهای زشتش سکوت میکردند، حتی داور بزرگواری که سر همین رفتارهای گمانهزنانه، در کریمخان، مُشت خورده بود. و حتی خود ناشری که باعث شهرت این گمانهزن شد و بعداً نتیجه کارش را هم خوب دید. البته طلایی که پاک است منتش به خاک نیست، اما در صورتی که همه همچنان درباره رفتار مخربش سکوت کنند، او به روندی که در بدنام کردن دیگران در پیش گرفته، ادامه خواهد داد اما غافل بوده است که نابهنگام در تاریکی دستش رو میشود.
📎مطلب در سایت:
📎 metropolatleast.ir/2mal
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
#تاملات_نابهنگام
📢بریدهای از کتاب «تاریخ مذکر»
🖊رضا براهنی
🔖 منتشر شده به سال ۱۳۴۸
▫️...این قالب پذیرفتنِ غربی ما را سخت «دلقک» بار آورد. ما فقط تقلید کردیم؛ با فریفتگی و شیفتگی تمام. چون مارکس در جوامع غربی، مسیحیت را کوبیده بود، مارکسیستهای دو آتشه ما، اسلام را کوبیدند، بگمان اینکه مسیحیت دین است و اسلام هم دین؛ مارکس مسیحیت را کوبیده، بس ما هم باید اسلام را بکوبیم. بدین ترتیب رابطه بین تودههای مسلمان را با تفکر قطع کردند؛ و موقعی که آبها از آسیا افتاد، بسیاری از این مارکسیستها، مثل گربههای زاهد بجان موسهای خلق اله افتادند. آنسوی مسأله هم هرگز فراموشمان نشد. لباس سیاه فاشیستها را به تن کردیم و در خیابانها رژه رفتیم. جنجالهای خیابانی راه انداختیم، از نوعی که غربیان راه میانداختند و میاندازند. و در همه حال بازیچه قدرتهای مختلف جهانی و منطقهای قرار گرفتیم. و بعد در طول همین سالها بتدریج تمام کثافتکاریهای مزمن و حاد غربی در جامعه ما راه افتاد.
▪️مطبوعات، اصالت مطبوعاتی خود را از دست داد، چشم امید از جانبداری مردم برگرفت و ارباب مطبوعات، زندگی اشرافی خود را از راه گرفتن آگهی و تبلیغات تأمین کردند. و بدیهی است که در چنین عرصه سوداگری نه نویسنده واقعی در مطبوعات بوجود میآید و نه مردم آگاهی کامل از جریان امور پیدا میکنند تا در صورت امکان با رذیلتها و فضیحتها به مبارزه برخیزند. اذهان مردم از طریق سینما و رادیو و تلویزیون، تلنباری از شعارهای تبلیغاتی برای سرمایهگذاران خارجی و سرمایهداران داخلی شد و نفسکشهای مطبوعاتی هم اگر البته جرأت نفس کشیدن آزادانه بیدا میکردند، در مطبوعات، از طریق ضبط و کنترل آراء و عقاید، دچار خفقان شدند و یا برای رسیدن به مقام وکالت مجلس و با تکیه زدن بر کرسی مدیرکلی و معاونت فلان وزارتخانه، صد و هشتاد درجه بدور خود چرخیدند و درست از قطب مخالف خود سر در آوردند و بدل به توجیه کننده تمام اقدامات دولتهای وقت گردیدند.
▫️ته مانده افراد احزاب دلاور سابق، مقاطعه کار سرمایهداری شدند و طبقات خرده بورژوازی و بورژوازی نوخاسته آنچنان به آخور بانگهای جدید و مصنوعات خارجی از یک سو، و آخور خردهفروشی این مصنوعات و سفتهبازی با طبقه کارگر و دهقان و کارمند از سوی دیگر، بسته شدند که باید همیشه به فکر گرفتن قسطهای چندین ماهه و چندین ساله از طبقات پایینتر باشند و در نتیجه هرگز نتوانند در آینده، دست از پا خطا بکنند.
▪️عوارض این زندگی قسطی همچون تار عنکبوتی دست و بال روشنفکر امروز را هم بست؛ طوریکه او هم بجای کوشش در راه برقرار کردن رابطهای مستقیم و درست با کارگر و روستایی و طبقه متوسط، همیشه بفکر تامین اقساط ماهانه و سالانه خود باشد و فقط دل به این خوش کند که گهگاه نوشته یا کتابش منتشر نمیشود؛ و این خود مبارزه است؛ یا درباره روابط دوستانه یا خصمانهاش گاهی مقامات مسؤل سؤالهایی از او میکنند؛ و این خود افتخار یک روشنفکر است. و تازه ذهن این روشنفکر، غربزدهترین ذهن موجود در شرق است؛ ژست چگوارایی میگیرد، کلمات سارتر را بلغور میکند، از روشنفکران پاریس که جلوی پلیسِ دوگل قد علم کردند سخن میگوید، از نهضت سیاهان آمریکا حرف میزند، ولی در عمل زندگیش در حرکت بین بانک و محل کارش خلاصه میشود و شب و روز عرق میریزد تا مبادا یکی از قسطهای فرش، یخچال، ماشین یا لباسش عقب بیفتد. فاتحه یک اجتماع را موقعی باید خواند که ذهن روشنفکرش به آخور بانک و قسط و سفته و وحشت از چک بلامحل بسه شده باشد.
#رضا_براهنی #یوسف_اباذری #محسن_نامجو
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
📢بریدهای از کتاب «تاریخ مذکر»
🖊رضا براهنی
🔖 منتشر شده به سال ۱۳۴۸
▫️...این قالب پذیرفتنِ غربی ما را سخت «دلقک» بار آورد. ما فقط تقلید کردیم؛ با فریفتگی و شیفتگی تمام. چون مارکس در جوامع غربی، مسیحیت را کوبیده بود، مارکسیستهای دو آتشه ما، اسلام را کوبیدند، بگمان اینکه مسیحیت دین است و اسلام هم دین؛ مارکس مسیحیت را کوبیده، بس ما هم باید اسلام را بکوبیم. بدین ترتیب رابطه بین تودههای مسلمان را با تفکر قطع کردند؛ و موقعی که آبها از آسیا افتاد، بسیاری از این مارکسیستها، مثل گربههای زاهد بجان موسهای خلق اله افتادند. آنسوی مسأله هم هرگز فراموشمان نشد. لباس سیاه فاشیستها را به تن کردیم و در خیابانها رژه رفتیم. جنجالهای خیابانی راه انداختیم، از نوعی که غربیان راه میانداختند و میاندازند. و در همه حال بازیچه قدرتهای مختلف جهانی و منطقهای قرار گرفتیم. و بعد در طول همین سالها بتدریج تمام کثافتکاریهای مزمن و حاد غربی در جامعه ما راه افتاد.
▪️مطبوعات، اصالت مطبوعاتی خود را از دست داد، چشم امید از جانبداری مردم برگرفت و ارباب مطبوعات، زندگی اشرافی خود را از راه گرفتن آگهی و تبلیغات تأمین کردند. و بدیهی است که در چنین عرصه سوداگری نه نویسنده واقعی در مطبوعات بوجود میآید و نه مردم آگاهی کامل از جریان امور پیدا میکنند تا در صورت امکان با رذیلتها و فضیحتها به مبارزه برخیزند. اذهان مردم از طریق سینما و رادیو و تلویزیون، تلنباری از شعارهای تبلیغاتی برای سرمایهگذاران خارجی و سرمایهداران داخلی شد و نفسکشهای مطبوعاتی هم اگر البته جرأت نفس کشیدن آزادانه بیدا میکردند، در مطبوعات، از طریق ضبط و کنترل آراء و عقاید، دچار خفقان شدند و یا برای رسیدن به مقام وکالت مجلس و با تکیه زدن بر کرسی مدیرکلی و معاونت فلان وزارتخانه، صد و هشتاد درجه بدور خود چرخیدند و درست از قطب مخالف خود سر در آوردند و بدل به توجیه کننده تمام اقدامات دولتهای وقت گردیدند.
▫️ته مانده افراد احزاب دلاور سابق، مقاطعه کار سرمایهداری شدند و طبقات خرده بورژوازی و بورژوازی نوخاسته آنچنان به آخور بانگهای جدید و مصنوعات خارجی از یک سو، و آخور خردهفروشی این مصنوعات و سفتهبازی با طبقه کارگر و دهقان و کارمند از سوی دیگر، بسته شدند که باید همیشه به فکر گرفتن قسطهای چندین ماهه و چندین ساله از طبقات پایینتر باشند و در نتیجه هرگز نتوانند در آینده، دست از پا خطا بکنند.
▪️عوارض این زندگی قسطی همچون تار عنکبوتی دست و بال روشنفکر امروز را هم بست؛ طوریکه او هم بجای کوشش در راه برقرار کردن رابطهای مستقیم و درست با کارگر و روستایی و طبقه متوسط، همیشه بفکر تامین اقساط ماهانه و سالانه خود باشد و فقط دل به این خوش کند که گهگاه نوشته یا کتابش منتشر نمیشود؛ و این خود مبارزه است؛ یا درباره روابط دوستانه یا خصمانهاش گاهی مقامات مسؤل سؤالهایی از او میکنند؛ و این خود افتخار یک روشنفکر است. و تازه ذهن این روشنفکر، غربزدهترین ذهن موجود در شرق است؛ ژست چگوارایی میگیرد، کلمات سارتر را بلغور میکند، از روشنفکران پاریس که جلوی پلیسِ دوگل قد علم کردند سخن میگوید، از نهضت سیاهان آمریکا حرف میزند، ولی در عمل زندگیش در حرکت بین بانک و محل کارش خلاصه میشود و شب و روز عرق میریزد تا مبادا یکی از قسطهای فرش، یخچال، ماشین یا لباسش عقب بیفتد. فاتحه یک اجتماع را موقعی باید خواند که ذهن روشنفکرش به آخور بانک و قسط و سفته و وحشت از چک بلامحل بسه شده باشد.
#رضا_براهنی #یوسف_اباذری #محسن_نامجو
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🔰 #تاملات_نابهنگام...
🖊 آراز بارسقیان
1️⃣ از #نازکت_سیاسی متنفرم ولی...
2️⃣ #زهرا_امیرابراهیمی روزگاری با پخش #sextape جوانیاش حرام شد که #پاریس_هیلتون با مشابهش برای خودش معروفیت میخرید...
3️⃣ اوایل دههٔ هشتاد، #مجید_بهرامی در نمایشی که اوج خلاقیت تئاتر ایران نام گرفت هر مقادیر زیادی گِل به حلق و گوش و بینی وارد میکرد و به استقبال سرطان میرفت. قبلتر هم در یکی از دخمههای تئاتر شهر، در زمان مدیریت و پشتیبانی #حسین_پاکدل هر روز تمرینات سختی را میگذراند... دراز میکشید و کف زمین را لیس میزد... بله دورهای بود که همه توهم چیشلاک و گروتوفسکی شدن داشتند...
4️⃣ سال 90 و بعدازاین رسوایی (ویدیو اول)... رسواییای که معلوم شده اکثر اهالی شریف تئاتر از آن خبر داشتند، برایش نمایشگاه عکاسی تدارک دیدند تا هزینه سرطانش را تأمین کنند. اعضای گروه تئاتر ده (عکس دوم) ـ وقیحترین و بیسوادترین و بدترین آدمهایی که وارد تئاتر ایران شدند ـ با کمک تبلیغات #اصلاح_طلبان به او کار دادند و بزرگش کردند چون نیاز به یک شهید تئاتری خوب داشتند. در این میان نقش روابط عمومی تئاترها را نباید دست کم گرفت. روابط عمومیهایی که یک پایشان در همین روزنامههای اصلاحطلب بود.
5️⃣ لزوماً هر کسی که در خانهاش #فیلم_سوپر دارد، بیمار جنسی (از نوع حادش نیست) ولی کسی فیلم خصوصی آماتوری دوستش را پخش میکند و در خانهاش فایلهای خصوصی دیگری هم پیدا میشود، مشکلات جنسی و روحی عمیقی دارد. نمایشهای معیوت تئاتری گروه ده هم اکثرش بر اساس سرخوردگی و سرکوبهای جنسی شکل میگیرد پس پیوند این دو با هم دور از ذهن نیست، مخصوصاً وقتی بارها از کارگردانِ گِلخوری بهرامی، بهعنوان نابغه یاد میشود.
6️⃣ #رضا_ثروتی در روز نمایشگاه عکس، بازیگران نمایشش را با زدن ماسکِ بهرامی به مراسم کشاند و کارناوال ابتذال را تکمیل کرد (عکس اول). در کشوری که سیستمش معیوب است و هر بار هم چرکش را نشان دهی کسی گوشش بدهکار نیست؛ چسباندن ماسک آدمی که حتماً نزدیکان و دوستانش میدانند به چه دلیل سخیف و بیمارگونهای چند ماهی زندان بوده، مبتذل کردن جامعه است؛ الگوی لجن به خورد آدمهای ناآگاه زیر دستمان است و ندید گرفتن زندانیهای واقعی. الگویی که مدتها حضرات دارند با جوانانی که پایشان به تئاتر باز میشود و تصمیم دارند جزو دستاندرکاران تئاتر شود ـ بازیگر و طراح صحنه و دسیتار و نویسنده و الخ ـ انجام میدهند...
7️⃣ سالهاست دربارهٔ گروه ده و چرمشیر و پسیانی و حداد و دشتی و بقیه نوشتهام اما عمق تلخی حضور این گروه برایم بیشتر. این #تئاتر_تهی که دوستان سالهاست به خورد مردم دادهاند، در اصل چیزی بوده که خودِ تماشاگران خواستارش بودند. اینجا منظور تماشاگرانی هست که یک بار همین دوستان گروه ده رسماً اعلام کردند «خودشان آنها را درست کردهاند.» یعنی خودشان آنها را پیدا کردهاند و تبدیل به تماشاگرِ خودشان کردهاند. بله منظور تماشاگران تیوالی است. تماشاگر مشتاق تئاتر تهی. تماشاگرِ مشتاق دیدن مبتذلترین سرکوبهای انسانی در صحنهٔ تئاتر. تئاتری که کارش رد کردن مرز هرزهنگاری ممیزی شده و تئاتر است. و در نهایت این میان نیاز به شهدای جعلی برای این تئاتر تهی بوده و هست. این شهید جعلی میتواند #حامد_اصغرزاده باشد، میتواند #مجید_بهرامی.
8️⃣ بله، این هم برگ زرین دیگری برای تئاتر قالب اواسط دههٔ هشتاد تا اواسط دههٔ نود. سنگ گورتان را که گذاشتیم، این هم گلاب روی قبرتان.
#زهرا_امیر_ابراهیمی
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🖊 آراز بارسقیان
1️⃣ از #نازکت_سیاسی متنفرم ولی...
2️⃣ #زهرا_امیرابراهیمی روزگاری با پخش #sextape جوانیاش حرام شد که #پاریس_هیلتون با مشابهش برای خودش معروفیت میخرید...
3️⃣ اوایل دههٔ هشتاد، #مجید_بهرامی در نمایشی که اوج خلاقیت تئاتر ایران نام گرفت هر مقادیر زیادی گِل به حلق و گوش و بینی وارد میکرد و به استقبال سرطان میرفت. قبلتر هم در یکی از دخمههای تئاتر شهر، در زمان مدیریت و پشتیبانی #حسین_پاکدل هر روز تمرینات سختی را میگذراند... دراز میکشید و کف زمین را لیس میزد... بله دورهای بود که همه توهم چیشلاک و گروتوفسکی شدن داشتند...
4️⃣ سال 90 و بعدازاین رسوایی (ویدیو اول)... رسواییای که معلوم شده اکثر اهالی شریف تئاتر از آن خبر داشتند، برایش نمایشگاه عکاسی تدارک دیدند تا هزینه سرطانش را تأمین کنند. اعضای گروه تئاتر ده (عکس دوم) ـ وقیحترین و بیسوادترین و بدترین آدمهایی که وارد تئاتر ایران شدند ـ با کمک تبلیغات #اصلاح_طلبان به او کار دادند و بزرگش کردند چون نیاز به یک شهید تئاتری خوب داشتند. در این میان نقش روابط عمومی تئاترها را نباید دست کم گرفت. روابط عمومیهایی که یک پایشان در همین روزنامههای اصلاحطلب بود.
5️⃣ لزوماً هر کسی که در خانهاش #فیلم_سوپر دارد، بیمار جنسی (از نوع حادش نیست) ولی کسی فیلم خصوصی آماتوری دوستش را پخش میکند و در خانهاش فایلهای خصوصی دیگری هم پیدا میشود، مشکلات جنسی و روحی عمیقی دارد. نمایشهای معیوت تئاتری گروه ده هم اکثرش بر اساس سرخوردگی و سرکوبهای جنسی شکل میگیرد پس پیوند این دو با هم دور از ذهن نیست، مخصوصاً وقتی بارها از کارگردانِ گِلخوری بهرامی، بهعنوان نابغه یاد میشود.
6️⃣ #رضا_ثروتی در روز نمایشگاه عکس، بازیگران نمایشش را با زدن ماسکِ بهرامی به مراسم کشاند و کارناوال ابتذال را تکمیل کرد (عکس اول). در کشوری که سیستمش معیوب است و هر بار هم چرکش را نشان دهی کسی گوشش بدهکار نیست؛ چسباندن ماسک آدمی که حتماً نزدیکان و دوستانش میدانند به چه دلیل سخیف و بیمارگونهای چند ماهی زندان بوده، مبتذل کردن جامعه است؛ الگوی لجن به خورد آدمهای ناآگاه زیر دستمان است و ندید گرفتن زندانیهای واقعی. الگویی که مدتها حضرات دارند با جوانانی که پایشان به تئاتر باز میشود و تصمیم دارند جزو دستاندرکاران تئاتر شود ـ بازیگر و طراح صحنه و دسیتار و نویسنده و الخ ـ انجام میدهند...
7️⃣ سالهاست دربارهٔ گروه ده و چرمشیر و پسیانی و حداد و دشتی و بقیه نوشتهام اما عمق تلخی حضور این گروه برایم بیشتر. این #تئاتر_تهی که دوستان سالهاست به خورد مردم دادهاند، در اصل چیزی بوده که خودِ تماشاگران خواستارش بودند. اینجا منظور تماشاگرانی هست که یک بار همین دوستان گروه ده رسماً اعلام کردند «خودشان آنها را درست کردهاند.» یعنی خودشان آنها را پیدا کردهاند و تبدیل به تماشاگرِ خودشان کردهاند. بله منظور تماشاگران تیوالی است. تماشاگر مشتاق تئاتر تهی. تماشاگرِ مشتاق دیدن مبتذلترین سرکوبهای انسانی در صحنهٔ تئاتر. تئاتری که کارش رد کردن مرز هرزهنگاری ممیزی شده و تئاتر است. و در نهایت این میان نیاز به شهدای جعلی برای این تئاتر تهی بوده و هست. این شهید جعلی میتواند #حامد_اصغرزاده باشد، میتواند #مجید_بهرامی.
8️⃣ بله، این هم برگ زرین دیگری برای تئاتر قالب اواسط دههٔ هشتاد تا اواسط دههٔ نود. سنگ گورتان را که گذاشتیم، این هم گلاب روی قبرتان.
#زهرا_امیر_ابراهیمی
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
Instagram
آراز بارسقیان
. ۱. از #نزاکت_سیاسی متنفرم ولی... ۲. #زهرا_امیرابراهیمی روزگاری با پخش #sextape جوانیاش حرام شد که #پاریس_هیلتون با مشابهش برای خودش شهرت میخرید... ۳. اوایل دههٔ هشتاد، #مجید_بهرامی در نمایشی که اوج خلاقیت تئاتر ایران نام گرفت هر مقادیر زیادی گِل به حلق…
▪️▪️▪️
#تاملات_نابهنگام
🔰 ...در آنجا نه پزشکی بود که تنم را تباه کند نه وکیل عدلیه که مرا به خاک نشاند و نه جاسوسی که مراقب گفتار و رفتار من باشد و بخواهد در برابر مزدی که میگیرد برای من پاپوش بدوزد. کسی نبود که به ریش من بخندد یا از من عیب بجوید یا غیبت کند. آنجا جیببُر و راهزن و دزد قهار و وکیل دعاوی و قواد و دلقک و قمار باز و سیاستمدار و مردم نکته سنج و کج خلق و یاوهگو و اهل جدل و هتاک ناموس و جانی و دزد و استاد هنرهای زیبا و رهبر یا عضو حزب و دسته وجود نداشت. در آنجا کسی نبود که دیگران را گمراه و به گناهکاری تشویق کند یا خود در این باره سرمشق آنان شود. در آنجا زندان و تبر و اعدام و دار و چوب فلک و قاپوق نبود. نه دکاندار کلاهبردار در آنجا بود و نه صنعتگر. کبر و غرور و تظاهر نبود. خودنما و زیر دست آزار و مست و ولگرد و فاحشه و مرض کوفت در آنجا نبود. هیچ لفاظ و شهوت رانی در کار نبود و عیال ولخرج وجود نداشت. هیچ احمقی و فضل فروش خود پسندی نبود. کسی نبود که سمج باشد و یا به دیگران تشخّص و تحکم کند. همنشینان پرخاشجو و پُر سروصدا پُر جار و جنجال و میان تهی و خودبین و فحّاش در آنجا نبود. هیچ رذل فرومایهای به سبب ارتکاب رذایل از خاک پرست بر نخواسته و هیچ بزرگ مردی به سبب پابند بودن به فضائل به خاک پست نیفتاده بود. هیچ اعیان و کمانچهکش و قاضی و معلم رقص در آنجا نبود...
📖 سفرهای گالیور (منتشر شده به سال ۱۷۲۶) اثر جاناتان سوییفت
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
#تاملات_نابهنگام
🔰 ...در آنجا نه پزشکی بود که تنم را تباه کند نه وکیل عدلیه که مرا به خاک نشاند و نه جاسوسی که مراقب گفتار و رفتار من باشد و بخواهد در برابر مزدی که میگیرد برای من پاپوش بدوزد. کسی نبود که به ریش من بخندد یا از من عیب بجوید یا غیبت کند. آنجا جیببُر و راهزن و دزد قهار و وکیل دعاوی و قواد و دلقک و قمار باز و سیاستمدار و مردم نکته سنج و کج خلق و یاوهگو و اهل جدل و هتاک ناموس و جانی و دزد و استاد هنرهای زیبا و رهبر یا عضو حزب و دسته وجود نداشت. در آنجا کسی نبود که دیگران را گمراه و به گناهکاری تشویق کند یا خود در این باره سرمشق آنان شود. در آنجا زندان و تبر و اعدام و دار و چوب فلک و قاپوق نبود. نه دکاندار کلاهبردار در آنجا بود و نه صنعتگر. کبر و غرور و تظاهر نبود. خودنما و زیر دست آزار و مست و ولگرد و فاحشه و مرض کوفت در آنجا نبود. هیچ لفاظ و شهوت رانی در کار نبود و عیال ولخرج وجود نداشت. هیچ احمقی و فضل فروش خود پسندی نبود. کسی نبود که سمج باشد و یا به دیگران تشخّص و تحکم کند. همنشینان پرخاشجو و پُر سروصدا پُر جار و جنجال و میان تهی و خودبین و فحّاش در آنجا نبود. هیچ رذل فرومایهای به سبب ارتکاب رذایل از خاک پرست بر نخواسته و هیچ بزرگ مردی به سبب پابند بودن به فضائل به خاک پست نیفتاده بود. هیچ اعیان و کمانچهکش و قاضی و معلم رقص در آنجا نبود...
📖 سفرهای گالیور (منتشر شده به سال ۱۷۲۶) اثر جاناتان سوییفت
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature