جبهه‌ی خودکُش‌ها
177 subscribers
20 photos
6 videos
3 files
2 links
ادبیات کمتر
Download Telegram
نگریستن از خلال پرتره ۱۰ (خاکستری و سرد- عفيف باختری)

ارائه‌‌: عبدالله سلاحی
هرباری که عاشق شدم، احساس کردم از خودم جدا شده‌ام و بسوی چیز ناشناخته‌ای راه افتاده‌ام؛ ولی اینبار خیلی بخودم نزدیکم. بخودم نزدیکم!

به تقلید از فروغ فرخزاد که همیشه در شعرهایش، حرف‌های جدی را دو بار تکرار می‌کند:

دوستش دارم
دوستش دارم!
شهرزاد.pdf
78.2 KB
یادداشتی پیرامون قصه‌های هزار و یک شب
جبهه‌ی خودکُش‌ها
شهرزاد.pdf
در «قصه‌های هزارویک‌ شب»، شهرزاد، دختری است که برای نجات دیگر دختران، به کنیزی شهریاری در می‌آید که پس از دیدن خیانت همسرش، عهد کرده بود، هر شب دختری را به کنیزی بگیرد و سیپده‌دمان اعدام کند.
شهرزاد، پس از گپی کوتاه با خواهر(دنیازاد) و گفت‌وگویی با پدرش( وزیر شهریار و در واقع، اجراکننده اعدام‌های دختران بکارت گرفته شده‌ی شهریار)، به قطعیت تصمیم خود می‌رسد. او به خواهر می‌گوید؛ پس از اینکه به حرم‌سرای شهریار رفتم، از او درخواست می‌کنم تا برای خداحافظی- زیرا که شهریار همه کنیزان یک‌شبه اش را هر سپیده دمان اعدام می‌کند- تو را به آمدن نزد من فرا بخواند. و زمانیکه آمدی از من بخواه برای تو قصه‌ای بگویم. و خواهر می‌پذیرد.
در شب نخست، وقتی شهریار بر بستر شهرزاد وارد می‌شود، او این درخواست را به میان می‌گذارد و شهریار نیز دستور می‌دهد که چنین شود. همینکه همخوابگی به پایان می‌رسد، دنیازاد نیز می‌رسد. دو خواهر با همدیگر روبه‌رو می‌گردند و پس از مدتی، دنیازاد به خواهر می‌گوید، خوابم نمی‌برد، لطفاً برایم قصه بگو...
شهرزاد از شهریار اجازه می‌طلبد و او نیز به دلیل اینکه خوابش نمی‌آید، اجازه می‌دهد تا به قصه‌گویی بپردازد.
و چنین می‌شود که قصه‌های شهرزاد قصه‌گو، هزارویک شب، فقط برای اینکه باقی قصه از هر سپیده‌دم- همان ساعات اعدام- به شب دیگر موکول می‌شود، ادامه می‌یابد. و نیز جان او و همه دخترانی که در صورت مرگ شهرزاد، طبق عهد شهریار با خودش، ستانده می‌شدند، نجات یابند.
شهرزاد نخستین قصه‌اش را به خواهرش می‌گوید و از این طریق به شهریار می‌شنواند و این کار را درست پای تخت‌خواب (لااقل در نخستین قصه‌ها) انجام می‌دهد. تخت‌خوابی که در حقیقت، بستر مرگ بسیاری از دختران شهر- و او را در صورت نپرداختن به قصه‌گویی- در خود هموار کرده بود.
همه دخترانی که توسط خانواده از گزند شهریار به شهرهای دیگر برده نشده بودند و هنوز شهرزاد نیز وارد این ماجرا نشده بود، در حقیقت در همان تختخواب، پس از ارضا شدن شهریار- پس از این که بکارت می‌دادند- حکم ریخته‌شدن خون شان را گرفته بودند و در سپیده‌دمان از آن برخاسته به سوی محل اعدام رفته بودند.
رفتن در این تختخواب با به قبر سپرده شدن، برابر بود.
و اما، چرا قصه‌گویی توانست، نیروی نجات‌بخشی باشد که در صورت نبودش، هم شهرزاد کشته می‌شد و هم دیگر دختران؛ و یا چرا نمی‌توانیم، بدون قصه‌گویی در روندی حاکمانه و حکومتی، وقفه بیافکنیم؟
زیرا آنچه که شهرزاد در هزار و یک شب انجام داد، هزارویک وقفه در یک حکم ِمرگ بود. و آن هزارویک وقفه در بار هزارویکم خود، توانست فقط همان یک حکم را کنار بزند. و در قصه‌هایش نیز، همواره با حکم مرگ کسانی روبه‌رو هستیم که همه‌ی روند قصه، سعی دارد با گفته‌شدن و شرح و توضیح و حتی وارد آوردن ریزقصه‌هایی درون یک قصه و درگیر با حکم مرگ، آن را لغو کند.
با این همه، نمی‌توانیم، کلیت قصه‌ی خود شهرزاد را به این دلیل که در نهایت، از دختر وزیر بودن به همسر پادشاه شدن و در واقع به ملکه شدن می‌رسد، بعنوان یک روایت آزادی‌طلبانه از حکم، پی‌ بگیریم. و آن هم به این دلیل است که شهرزاد در شب هزارویکم، دیگر قصه‌ای برای گفتن ندارد. هرچند، همینکه قصه به پایان می‌رسد، شب نیز به پایان رسیده و در سپیده‌دمان هزارویکم، شهریار دیگرگون گشته، دیگر خبری از حکم مرگ بر فراز شهر و دخترانش نیست.
منتها پایان قصه، برابر است با امکان هر حکم نامعلوم دیگر و مثل این است که پس از قصه، دیگر هیچ راه نجاتی از حکم نداشته باشیم؛ زیرا حاکم و حکومتش همچنان پابرجاست. و اتفاقاً این دیگرگونی شهریار در پایان قصه، بخشیدن زنان را همچون حکم- زیراکه از یک حاکمیت صادر شده- بر سر زنان هموار می‌کند.
شهریار همچون «قصه‌ی وزیر و حکیم دوبان*»، زنان را در مقام دوبان قرار داده است که چون توانایی خیانت دارند، باید پیش از عمل خیانت، تحت حکمی به سزا برسند ولی با قصه‌های شهرزاد، این نظرش را کنار می‌گذارد. با وجود این، هرگز نباید چنین پنداشت که این اصلاح‌گری در شهریار می تواند، جای قصه گویی را بگیرد که مقاومتی در لحظه‌ی اجرای حکم بود.
در پایان قصه، حکم لغو می‌شود ولی زمانی که قصه‌گو، می‌گوید، دیگر قصه‌ای برای گفتن ندارد. و این یعنی، پایان قصه، مبارز را از ما گرفته و حاکم را همچنان بعنوان خطری همواره، نگه داشته است. پایان قصه، پایان مقاومت است؛ اما نه چون شیوه‌ی مقاومت ناکارآمد بوده است، بل به این دلیل که مبارز، آن را پس از رسیدن به هدف، کنار می‌گذارد.
و این می‌شود که حاکمیت دوباره به یگانگی و تمامیت خودش باز می‌گردد.
جبهه‌ی خودکُش‌ها
شهرزاد.pdf
زمانیکه شهرزاد، پای تختخواب بر آن تکیه داده و قصه می‌گفت، شکافی درون حاکمیت افتاده بود که تمامیت و قاطعیت حکم آن را هر شب تا سپیده‌دمان- لحظه‌ای که حاکم با اجرای اعدام میگوید، هر روز با حکم من بر زن و زندگی و آزادی‌اش آغاز می‌گردد- با وقفه‌های پی در پی در اجرای حکم، از هم می‌گسلانٌد.
در پایان قصه، حکومت، احیا می‌شود و مبارز، خود بعنوان مواد پرکننده‌ی بخش فروریخته یا فرسوده، جایگزین می‌گردد.

اگر این نگاه منتقدانه را به شهرزاد نداشته باشیم، نمی‌توانیم قصه‌های هزارویک شب را از سلطه‌ی قصه‌گویی برای شهریاران، بیرون بکشیم. ماجرای خود شهرزاد با مفهومی که به نام پایان قصه خلق می‌کند، دایره‌ای می‌سازد که نمی‌گذارد، قصه‌ها از حیطه‌ی متون آموزش قواعد‌ شهریاری، خارج شوند.
این گفته شامل همه آن قصه‌هایی است که راجع به پادشاه عادل و عدالت پادشاهان هستند.
در حقیقت، اکثر نقل پادشاهی‌ها،* همان نیروهای خنثی‌شده‌ی ادبیِ مردمی هستند که در نسبت با حکومت‌ها، نقش آموزشی را بخود گرفته تا بوجود آمده‌اند.
نقل پادشاهی و نقالان آن، شهرزادگان پایان قصه هستند که دیگر در لحظه‌ی اجرای حکم قرار ندارند و نمی‌توانند آن را دچار وقفه کنند؛ اما با پرداختن به آموزه‌های اخلاقی درباریان، سعی دارند احکام آنان را هدایت کرده، شهریار نسبتاً دلخواه‌تری ببار آورند.
در نگرشی خوشبینانه، ممکن است بتوان این را از نخستین تلاش‌های اهل معرفت، حکیمان- شاید در دوران ما روشن‌فکران- و ادبیات در راستای ایجاد نوعی اشتراک در حکومت‌ دانست.
در هر حال، این انتقاد نیز پا برجا خواهد ماند که همه‌ی این نقالی‌ها از جایی که قصه پایان می‌یابد، جزئی از بدنه حکومت را می‌سازند و با گرفتن وظیفه‌ی آموزش شهریار، حتی دست به نوع خاصی از حکومت‌ کردن می‌زنند.
هرچند، نمی‌توان نظر به زمانه، این انتقادگری را مستقیماً به خود نقل پادشاهی‌ها و متون از این دست وارد کرد، زیرا اصلاً واقع‌بینانه به نظر نمی‌رسد. اما در مورد آنچه ادبیات می‌خوانیم به جهت وجود چنین رابطه‌ای با حکومت کردن، این نقد، بسیار اهمیت می‌یابد.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
جبهه‌ی خودکُش‌ها
Photo
#توماج_صالحی، تنهاییِ آزادی و جمهوری سکوت


ژان پل سارتر، نهم سپتامبر 1944 پس از آزادی فرانسه از اشغال نازی‌ها در جایی از مقاله جمهوری سکوت می‌نویسد:

«و کدام فرانسوی است که این‌گاه و آنگاه در چنین موقعیتی نبوده باشد – که اطلاعی از نهضت مقاومت داشته و با دل‌نگرانی از خود نپرسیده باشد که ”اگر شکنجه‌ام کنند، تاب می‌آورم؟”

بدین‌سان مسئله‌ی خود آزادی مطرح شد و ما به آستانه‌ی ژرف‌ترین شناختی که انسان می‌تواند از خود داشته باشد، رسیدیم. چرا که راز انسان نه عقده‌ی ادیپ یا عقده‌ی خود‌کم‌بینی او بلکه مرزهای آزادی خود او و توانش در ایستادن در برابر شکنجه و مرگ است.»

و این است که بنظرم، موقع شکنجه‌شدن، همانطور که از گفته توماج بر می‌آید باید پرشدت‌ترین لحظه تنهایی باشد؛ مفهومی از تنهایی که انسان را در حالت تکینی قرار می‌دهد و بقول سارتر «مرزهای آزادی خود او و توانش در ایستادن در برابر شکنجه و مرگ» را قابل تجربه می‌کند.

ولی بخش دوم حرف توماج، تلخی «تنهایی آزاد شدن» بحثی‌ست که بخیال من، مفهوم مقاومت را از آنجایی که است، بیجا می‌کند. این بخش حرف او بخصوص اگر آن را مثل من و به اشتباه «تنهاییِ آزاد شدن» بخوانید، نه فقط بیرونِ زندان را زیرسوال می‌برد و ما را به ناگاه به آغازین جمله‌ی جمهوری سکوت «ما هرگز آزادتر از دوران تحت اشغال آلمان نبوده‌ایم» بر می‌گرداند بلکه آزادی ماهای بیرون زندان و مقاومت مان مبنا بر آن آزادی را نیز دچار مشکل می‌کند.

واقعاً آیا می‌توان در دنیایی که آزادگانش در زندان‌اند و در برابر شکنجه مقاومت می‌کنند، بیرون از زندان‌ها حرف از مقاومت زد؟!

فکر می‌کنم، فقط روزی می‌توان پاسخ این سوال را داد که به زندان‌ها حمله شود، همه بیرون بیایند و «تنهاییِ آزادی» به اجتماع آزاد بدل شود.

https://t.me/Abdullah_Salahi
توماج صالحی، تنهاییِ آزادی و جمهوری سکوت
توماج صالحی، تنهاییِ آزادی و جمهوری سکوت
اشرف‌غنى و سیاست پخت قورباغه

15 مارس 2021 |


«برتولت برشت»، شعری به‌نام «به آیندگان» دارد. شاید بهتر این است که بگویم برتولت برشت، سخنی برای «ما» دارد. سخنی سخت هولناک که در بندی از آن چنین آمده است: «جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است».
جبین‌های صاف عزیز، بی‌خیالان و ای ما!

زمانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم چیزی غیر از «هولناک» است؟ یا چنین است یا هرگز خبر هولناک را نشنیده‌ایم. آن‌چه مهم است شنیدن است؛ شنیدن برای نسل ژورنالیسم، چه مفهومی دارد؟

من به‌عنوان یک روزنامه‌نگار، چیزهایی را می‌گویم که خواهان شنیدن آن از سوی شما هستم. شما، چیزهایی را می‌گویید که خواهان شنیدن آن از سوی «من» هستید و در نهایت این ما هستیم که خواهان شنیدن حرف‌های یکدیگر هستیم. در این میان، یک خواهش اشتباه وجود دارد و آن این‌که ما-روزنامه‌نگار و خوانندگان- در یک صف، یک صف محکم ولی ملتمس که خواهان شنیده شدن از سوی حاکمان است، ایستاده‌ایم.

این خواهش اشتباه، همان هولناک است؛ خبری بس هولناک. التماس ما به‌پیش کسانی که خون‌ریزی می‌کنند، می‌کشند، دزدی می‌کنند برای این‌که به ما رحم کنند، هولناک است. نشنیدن اخبار عظیم؛ پژواک التماسی است که چنان در گوش‌مان طنین‌ انداخته که همه‌ی آن شکوه را فقط در خود و از خود تصور می‌کنیم؛ بی‌خبر از اشتراک صداها.

جبین‌های صاف عزیز، بی‌خیالان و ای ما که این پژواک پرشکوه و سترگ را نمی‌شنویم و محکوم حاکمان خویشیم و به کم قانعیم؛ این قناعت، این بسندگی چنان در ما رخنه کرده است که فقط هنگام مرگ، هنگامی‌که زندگی‌مان همان‌گونه که به دنیا آمدیم، همان‌گونه به‌سر شد، می‌فهمیم که آن‌ کم، آن‌چه نصیب شدیم، «کاملاً اتفاقی» بوده و ممکن نیست برای آیندگان این اتفاق بیافتد.

حاکمان همواره گفته‌اند که پیشرفت کند است؛ این برای ماست نه برای آنان. گفته‌اند صلح به یک‌بارگی نمی‌آید و این در حالی است که جنگ بی‌استثنا، یک‌باره آمده است و بسیاری از «ما» در خیابان‌های پایتخت و ولایت‌های‌مان، با بمبی که به یک‌بارگی شده است، دود شده‌ایم.

کندی، این آهستگی فقط برای کسانی است که در زیر قرار دارند و توان جنبیدن را از دست داده‌اند. ما نمی‌توانیم به چیزهایی که آنان می‌رسند، برسیم و قناعت می‌کنیم. کندی زندگی برای ما، تعلیق در دریافت تن‌خواه، دیر پرداختن کرایه‌خانه، دیر پرداختن قرض، رسیدن نان‌آور- معمولاً پدر- به خانه در دیروقتی از شب و همه‌ی چیزهایی است که شاید هرگز به آن‌ها نرسیم. حاکمان ما به‌زودی رو در روی هم در هوتل‌های زیبا با ماشین‌های بالابر و پایین‌بر پرسرعت که آنان را زودتر در کنار هم می‌نشاند، روی سرنوشت ما گفت‌وگو خواهند کرد؛ آنان برای شنیدن صدای یکدیگر جمع می‌شوند.

جبین‌های صاف عزیز، بی‌خیالان، قانعان و ای ما قورباغه‌های پخته‌شده که نمی‌توانیم از سستی بسیار تکان خورده بجهیم و بجنبیم؛ به‌زودی خورده خواهیم شد! در منوی غذایی مهمان‌سراهایی که حاکمان مسلمان ما روی سرنوشت ما گفت‌وگو می‌کنند شاید قورباغه نباشد. حرفی هم در مورد خوراک آنان در هوتل‌ها و مهمان‌سراهای مشهور دنیا نخواهم زد. آن‌چه می‌خواهم بگویم فقط یک دستور ساده برای پخت قورباغه‌ها است؛ قورباغه‌هایی که بسیار شبیه ما است، یا واضح‌تر؛ قورباغه‌هایی که ما خیلی شبیه آن‌هاییم:

عده‌ای از دوستان نامسلمان حاکمان ما، در الگوی غذایی خود، برای پخت قورباغه، دستور خاصی دارند؛ قورباغه را در روغن جزغاله نمی‌کنند، در دیگی از آب سرد قرار می‌دهند و سپس دیگ را روی آتش می‌گذارند. قورباغه، موجودی خونسرد است و بدن آن روشی متفاوت برای گرم کردن خود ندارد. وقتی قورباغه را داخل ظرفی از آب جوش بگذارند، قورباغه بی‌درنگ تلاش خواهد کرد تا از آن به بیرون بپرد. پس این نامسلمانان، قورباغه را داخل آبی با حرارت معتدل می‌گذارند. سپس دیگ آب را بر روی شعله گذاشته و کم‌کم دمای آن را زیاد می‌کنند.

زمانی که آب داغ شد، قورباغه هیچ عملی انجام نمی‌دهد؛ زیرا که او از وضعیت خود قانع شده است. هرچه آب داغ‌تر شود، قورباغه سست‌تر و سست‌تر می‌شود تا آن‌جا که دیگر قادر به جهش نیست. این دستور پخت قورباغه‌ است؛ البته دستوری که بیشتر سیاست‌مداران از آن استفاده می‌کنند.

زمانی که محمد اشرف‌غنی، این سرآشپز اعلای کشور، در مورد دسترخوان ملی، دهلیزهای هوایی، بازگشایی راه ابریشم و چندین بند آب برای ما سخنرانی می‌کند، کم‌کم شعله را نیز بالا می‌برد. کوچ دادن جنگ به همه‌ی مناطق کشور، هر روز انتحاری‌، رشد دزدی، رشد فساد مالی و اخلاقی… شعله‌های زیر دیگ است.
با خود فکر کنیم چرا دیگر نمی‌توانیم مثل اعتراضات سال‌های قبل، دوباره وارد خیابان‌ها شویم؛ زیرا زنده‌ ماندن اتفاقی در خانه، در سر کار و زندگی بی‌جنبش-هرچند کوتاه که هرلحظه ممکن است متوقف شود- قانع‌مان ساخته است. بی‌خبر از این‌که هر روز که زندگی می‌کنیم بیشتر آماده مرگی فجیع می‌شویم.

حاکمان ما، فقط این‌ها نیستند؛ ولی می‌دانم که مثال آوردن از آنان بیشتر می‌تواند وضاحت بدهد؛ از دید شما، زمانی که اشرف‌غنی بهارهای زندگی‌مان را با خبر شدت جنگ؛ خبری برای او هولناک که فقط او به ما می‌گوید، آغاز می‌کند، چه خواسته‌ای پشت آن دارد؟ جز سکوت بیشتر، جز آرام گرفتن، چه دستوری را صادر کرده است؟

با خود بیاندیشیم که اشرف‌غنی چرا چنین به ترس ما وابسته است و خواهان وحشت ما از روزهایی است که فکر می‌کنیم باید بهتر از دیروز باشد و برای این‌که چنین فکری به سر نداشته باشیم، نوروزها را با خبر شدت جنگ، کهنه و معمولی می‌کند. چرا فصل‌های رویش ما، همیشه با آتش و بمب، سیاه و خاکستری می‌شود و چرا می‌خواهد بیشتر از همیشه روز دگرگونی طبیعت را دور و دست‌نیافتنی ببینیم.

جبین‌های صاف عزیز، بی‌خیالان، قانعان و ای ما قورباغه‌های در حال پختن! حاکمان ما در حال افروختن شعله‌های بیشتری هستند؛ زیرا قورباغه‌های‌شان با گذر هر روز بیشتر می‌شود و آنان باید این شعله را در حدی گسترش بدهند که تمام پهنه‌ی دیگ را گرم و در نهایت داغ نگه‌دارد.

شعله‌هایی که در جنوب بود به شمال رسید، به غرب و شرق و اطراف ولایت‌های مرکزی که همیشه در حرارت جنگ سوخته‌اند و نمی‌توانند از آن عبور کنند. ما به‌آرامی پخته می‌شویم و چون قورباغه‌های آب‌پز شده، زمانی می‌فهمیم که چه سهم اندک و آن‌هم دروغینی از قناعت و رضایت داشته‌ایم که خنده‌ها کم‌کم از لبان‌مان محو می‌شود و پی می‌بریم، چه قناعتی که از لحظه‌های داغ شدن اطرافیان‌مان حاصل نکردیم و نگفتیم:

کم‌ازکم من‌ هنوز زنده‌ام!
مکانی‌شدن و تصرف شدن- در شعر ویجیترین حامد مقتدر
<unknown>
مکانی‌شدن و تصرف‌ در «ویجیترین» شعری از اسرار حامد مقتدر
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اکرم عثمان
ادبیات، ابزار نیست که بتوان با آن پول درآورد و شکم کسان خود را سیر کرد. کیش و راهی برای اصلاح و نجات بشر هم نیست. ادبیات، راهی به فضای خالی زبان است؛ خلائی از همه‌ی ناتوانی‌های بشر. در ادبیات هیچی نمی‌توان دید، هیچی نمی‌توان کرد؛ نمی‌توان پس از خواندن شعری سیر شد.
ادبیات درگیرترین پدیده با چیزی به نام هستی است و از این رو همواره در پی چیستی رابطه‌ی گنگ خودش با واقعیت جهان بوده است.
من این نوشتار را چیزی غیرقابل‌مصرف می‌دانم و معتقدم که قابل مصرف بودن، تنها نشانه‌ی وجودی در جهان ماست؛ ازین‌رو نوشتار ادبی را راهی به سوی خلاء و فراغت از هستیِ آلوده به مصرف و تغذیه شدن می‌خوانم.

۲۲ جولای ۲۰۱۹
کابل
ادبیات افغانستان آیا از شوک بدر خواهد شد؟
ادبیات افغانستان تیر خلاص را خورده است؟
آیا هنوز زود است که در مورد ادبیات افغانستان در دوران خفقان صحبت کنیم؟
این سه پرسش، بطور مستقیم یا غیر مستقیم در برنامه‌ها و مصاحبه‌های تلویزیونی و روزنامه‌ایِ پس از سقوط کابل راجع به ادبیات افغانستان مطرح شده‌اند و نویسندگان و شاعرانی نیز راجع به آن صحبت کرده‌اند.
در گام نخست، آنچه مهم است و در این پرسش‌ها برجسته، نسبت ادبیات با اوضاع سیاسی و اجتماعی است. برخلاف همه ادعاهای موجود در بین کنشگران اهل ادبیات که در افغانستان و خارج از آن پیرامون آثار ادبی صحبت می‌کنند و مواضعی را مطرح می‌کنند که گویا، ادبیات نسبت مستقیمی با امر سیاسی ندارد؛ این پرسش‌ها، بطور ویژه‌ای سیاسی هستند.
پس برای منی که می‌خواهم از لای سخن‌ها و صحبت‌های پیرامون وضع مسلط، چیزی بفهمم و از رهگذر آن، نگرشی نسبت به کنش اجتماعی داشته باشم و در عین حال، ادبیات را به عنوان چنین کنشی در میان دیگر کنشگری‌ها، می‌بینم؛ پرسش سیاسی از ادبیات، پیشتر از هر چیز دیگری نیاز به واکاوی دارد.
و این نیاز با پاسخ به اینکه «آیا می‌توانم از ادبیات، پرسشی داشته باشم و آیا این پرسش از ادبیات، می‌تواند سیاسی باشد؟»، رفع خواهد شد.
توجه داشته باشید که من جدا از پرسش‌های مهم و همیشگی از ادبیات، پرسش‌هایی مثلِ « وظیفه ادبیات چیست؟» و «ادبیات متعهد چگونه است؟»، پرسش سیاسی از ادبیات و چیستی آن را مطرح می‌کنم. و قصدم این است که بگویم؛ نخست از همه، پرسش سیاسی از ادبیات، باید طرح شده و معنی پیدا کند.
وقتی می‌‌پرسیم: «ادبیات، می‌تواند سیاسی باشد؟» پیشتر از آن باید پرسید: «آیا پرسش از ادبیات، می‌تواند سیاسی باشد؟» و اگر چنین است؛ پس ادبیات پاسخ سیاسی ارایه می‌دهد یا چیزی جدا از جنس سیاست؟
اگر هم برعکس باشد و چنین نتیجه بگیریم که پرسش سیاسی از ادبیات، نادرست است و ادبیات پاسخ سیاسی ارایه نمی‌دهد؛ پس در وضعیتی مثل اکنون، وضعیت خفقانی مسلط بر همه بخش‌های اجتماعی، ادبیات، چگونه عمل خواهد کرد؟
من معتقد هستم که «پرسش سیاسی از ادبیات» اجتناب‌ناپذیر است؛ زیرا زمانی که از یک نیروی اجتماعی، پرسیده می‌شود که چه راهی برای عبور خود از موانع دارد- یعنی حتی بدون در نظرداشت وظیفه‌ی آن نسبت به دیگران و با تمرکز صرف به نجات خودش- این پرسش شدیداً سیاسی است.
اینجا- با پرسشی که مطرح شد- ادبیات، فقط راجع بخودش پاسخگو است. و اینکه چگونه می‌خواهد از محدودیت‌های وضع شده بر خودش، خارج شود، هر پاسخی که داشته باشد، جدا از موضعی نسبت به وضع مسلط نیست.
اکنون ادبیات، فارغ از هر مسئولیتی در قبال جامعه، صرفاً بار وجودی خودش را بدوش دارد که در خفقان با آن روبه‌رو شده است.
همه پرسش‌ها، بشمول اینکه چه راهکاری برای خود دارد، ادبیات را در یک میدان سیاسی وارد کرده و محاصره می‌کند. کوچکترین عکس‌العمل و حتی گفتن این که «من-ادبیات- ربطی به این پرسش‌ها ندارم» به صرف پاسخگو شدنش در چنین میدانی، امری سیاسی خواهد بود.
جبهه‌ی خودکُش‌ها
Photo
.


چرا باید به «زنان معترض» اعتراض داشت؟! 

نقدی بر تکنوکرات‌گرایی زنانی که می‌گویند خودجوش عمل می‌کنند



نقد نهادها کار سختی است اگر در شرایطی قرار داشته باشیم که اعتقادی بر ضرورت چنین نقد، قابل پذیرش نباشد. همچنان، سختی کار درچیز دیگری هم احساس می‌شود؛ در اینکه اگر با همه‌ی غیر قابل فهم بودنِ عملِ نقد نهادها، این کار را بکنی و بعد از تو بخواهند؛ جایگزینی در قبال آنچه از نهاد کاسته‌ای ارائه کنی.

این را که چرا درخواست جایگزین در قبال چیز کاسته شده، اساساً ربطی با مبارزه سیاسی ندارد، در پایان شرح خواهم داد؛ اما در آغاز باید به موضوع دیگری بپردازم؛ مفهوم «جنبش‌های مردمی» و رابطه‌ی ما فعالین سیاسی- اجتماعی با این مفهوم.

یک جنبش مردمی و یا حتی یک‌سری حرکات سیاسی کوچک- خرده‌جنبش (اگر در فضای سیاسی-اجتماعی ما هنوز تحرکاتی را بعنوان جنبش مردمی، نمی‌پذیرید) در روشن‌ترین مشخصه‌ی خودش، یک ضد نهاد است. شرایط ایجاد آن، نیروهای مسلط بر آن، چالش‌های آن و همچنان نیروهای میانجی‌ای که در نقش بی‌طرف، سعی دارد آن را به تعامل با شرایط بکشاند؛ همگی دارای نهادهایی هستند که پیش از ظهور جنبش، فضاها و امکان‌های آن‌ها را در اختیار داشته‌اند.

یک جنبش، همین که ایجاد می‌شود، بشکل کاملاً رادیکال نفی‌کننده‌ی همه این‌ها زیر عنوان بانیان وضعیت است. به همه اعتراض دارد، همه را نقد می‌کند و هیچ چیز را شایسته جایگاهی که در آن است، نمی‌داند.

و اگر غیر از این باشد، نیروی تغییر در آن بکار نمی‌افتد. یک جنبش دارای نیرو است و نیرویش هر ویژگی‌ای که داشته باشد در نهایت، میلی است بسوی دیگرگونی… صرفاً شیوه‌ی آن در دیگرگونی، متفاوت است.

با این وصف؛ رابطه ما با چنین مفهومی، چگونه امکان‌پذیر شد و آنچه باید انجام می‌دادیم و شاید آنچه هنوز فرصت انجامش را داریم، چیست؟

من خودم را از لحاظ سیاسی ( درفضای سیاسی افغانستان) نزدیک به آن افرادی می‌دانم که خیلی کم هستند اما روزی دست به خیال‌پردازی‌هایی نسبت به یک حرکت مردمی، جهت رسیدن به محلی واقعی برای تفکر سیاسی زدند.

روزی از ماه‌های آغازین اعتراضات «زنان معترض» یادداشت کوتاهی نوشتم، سپس آن را بعنوان موضع سیاسی خود، موضع سیاسی پیشنهادی به همفکران و دوستان خود، معرفی کردم. پاراگراف‌های نخستین آن چنین بود:

«تنها موضع سیاسی، تنها کنشگری واقعی در اجتماع ما و تنها جنبش (به معنی لغوی و اصطلاحی آن) «جنبش زنانه علیه طالبان» است. اکنون، اعتراض و حرکت، جنبندگی در جامعه، صرفاً یک امر زنانه است. این جنبش مرزی بین توحش و انسانیت است. می‌توانی سکوت کنی و توحش طلبی، شدت انفعالت را تحت توحش نشان بدهی یا در کنار آن با کمترین توان خود بایستی و از این توحش فاصله بگیری».

پس از آن روز همواره سعی کردم آن توان ناچیزی که در فکر کردن داشتم خرج فهم مبارزات معترضین شود. و در ساحتی که فکر می‌کنم به آن تعلق دارم، اکتی کنم و فیگوری بگیرم تا بتواند مرا از آن مرز، کمی بسوی جنبش و اعتراضات بکشاند. در حقیقت، آنچه از نگاه من در طول این سه سال و اندی از مبارزات زنان معترض علیه طالبان بر می‌آید، این است که همین مفهوم «زنان معترض» و رابطه ما با آن- که قطعاً به شیوه‌های مختلفی انجام پذیرفت- امکان ما را برای رابطه برقرار کردن با مفهوم جنبش‌‌های مردمی، فراهم کرد.

بواسطه این مبارزات، مفاهیم بسیاری مثل مقاومت، برابری، تعلیم و تربیه، جامعه مدنی… نزد عده‌ای از ما دیگرگون شد.

حالا بخش دیگر پرسش را دوباره طرح می‌کنم تا مبادا ذهن پریده باشد:

آنچه باید انجام می‌دادیم و شاید هنوز فرصت انجامش را داریم، چیست؟

پاسخ من نیازمند به پذیرفتن واقعیتی است که در همه جنبش‌های مردمی اتفاق می‌افتد و از آن ناگزیر هستیم. این واقعیت که «زنان معترض» بعنوان یک نیروی سیاسی، دیگر آن قابلیت تغییر را که در آغاز داشتند از دست داده‌اند. و همه این‌ها، برآمده از شرایطی است که برای چنین نیروی اعترضی‌ای همواره نامساعدتر گردید.

سرکوب‌گری طالبان تا آنجا پیش رفت که حتی کم‌خطرترین نوع تجمع، تجمع خانگی- آن خلاقیت اعتراضی- مبدل به یکی از خطرناک‌ترین عمل سیاسی شد. ربودن سریالی معترضان از خانه‌های شان بشدت ادامه یافت و مدت حبس نیز با همه هلهله‌ها اعتراضاتی که ایجاد می‌کرد، طولانی شد. حتی در مواردی صدور حکم حبس را آغاز کردند که در ابتدا آن را پیشه نکرده بودند.

از قتل و شکنجه معترضان و دیگر افراد جامعه که در ایجاد ترس و وحشت تاثیر زیادی داشت تا اتهام زدن و اعتراف اجباری از تهدید اعضای خانواده تا احکامی که همه زنان را خانه‌نشین ساخت، همه‌ی شان شرایطی را ببار آورد که امکان اعتراض را به حداقل آن رساند.
جبهه‌ی خودکُش‌ها
Photo
نتیجه‌ی دیگری هم که از این همه بوجود آمد، پناهجویی معترضان و خروج تعداد زیادی از افغانستان بود. و همه این‌ها، بیجایی عجیبی را ببار آورد که دیگر اجازه نداد نبض اعتراضات زنان از داخل افغانستان احساس شود. معترضان زیادی وقتی خارج شدند دیگر آن انگیزه قبلی را برای مبارزه نداشتند و همه این‌ها به این دلیل بود که زمینه‌ی مبارزه، دیگر آن زمینه قبلی و آشنا نبود. زمینه‌هایی هم اگر وجود داشت، اکثراً  امکاناتی را در دسترس قرار می‌داد که به اقتضای آن، شیوه‌ی اعتراض را نیز تعیین می‌کرد.

این شد که جنبش امیدبخش ما، به دام « ان.جی.اٌ »ها افتاد.

البته باید شرح بدهم که کارکرد ان.جی.اٌ ها در این مورد، صرفاً بگونه‌ای نبود که افراد را مستقیماً در کارزارهای خود بکار بگیرد. بخش زیادی از معترضین شدیداً با این سازمان‌ها در تقابل قرار دارند و بنابر تجربه‌ی وحشتناکی که داشته‌ایم، اکثراً کار با آن‌ها، سندی بر معامله‌ مطالبات مردمی و مبارزاتی تلقی می‌شود. هرچند که در شیوه کار شان دقیقاً شبیه به ساختارهای زیر دست همین نهادها هستند.

با همه این‌ها، معترضین از گزند نهادها و سازمان‌های این چنین، دور نماندند و به شیوه‌های مختلف با سیاست‌گذاری‌های آن‌ها تطابق یافتند. از جمله، جایزه‌هایی که معترضان نامزد آن شدند و یا هم آن را برنده شدند، کاری کرد که نه تنها فرد نامزد و برنده بلکه دیگرانی هم که می‌خواستند فعالیت‌های شان دیده شود- زیرا اکثراً به این باور بودند که با دیده شدن فعالیت‌ها، تاثیرگذاری نیز بیشتر می‌شود- سعی کردند، الگوریتم این نهادها را پیدا کنند و طوری دست به کار سیاسی بزنند که نهایتاً منجر به جلب توجه این نهادها شود.

ساختار گروه‌های متعدد اعتراضی زنان معترض، بهترین زمینه‌ای است که می‌تواند ما را در تحلیل این موضوع کمک کند و نشان مان بدهد که چگونه الگوریتم‌های ان.جی.اٌ ها دنبال می‌شد و اجازه نمی‌داد جنبش به آن جایگاه انتقادی رادیکال خودش برسد که همه این نهادها را در کنار دولت، گروه‌های سیاسی سابقاً در قدرت، طالبان، نمایندگان ابر قدرت‌ها، رسانه‌ها و… بعنوان بانیان وضعیت با چالش روبه‌رو کند.

آنچه باید انجام می‌شد، همان چیزی است که نباید می‌شد. نهادهایی که از آن‌ها الگوبرداری می‌شد و یا ریتم کار شان گرفته می‌شد و فریادهای اعتراضی را با ضرب‌های خود هماهنگ می‌کرد، مولفه‌های بازنمایانگری را تقویت می‌کردند که عملاً ضد جنبش بودند. این را باید به تأکید گفت که به همان اندازه که جنبش‌های مردمی ضد نهاد هستند؛ نهادها نیز ضد جنبش عمل می‌کنند.

عناوینی مثل «نماینده زنان افغانستان»، «نمایندگان جامعه مدنی افغانستان»، «زن تاثیرگذار سال»، «بنیانگذار جنبش…» و… مثال‌هایی هستند که می‌توانند ما را به درک میکانیسمی برساند که کارش هموار کردن زمینه‌ای است که در آن بتوان «یک به نمای کل» ساخت. میکانیسمی که «تولید چهره» می‌کند.

جایگاه رسانه‌ای که بشکل غیر رسمی، نوعی رقابت در میان معترضان شناخته‌شده ایجاد کرده است، برایند همین میکانیسم است. افرادی که از میان معترضان خبرساز می‌شدند، معمولاً یکی از این عناوین را که یادآور شدم با خود داشتند. عناوینی که در ساختن چهره‌ی یک فرد بعنوان چهره‌ی یک جمع، بسیار کارآیی دارند.

نقش عناوین این بود که روابط افراد فعال را بسوی سازمان‌های دولتی، نهادهای غیر مستقل در زمینه‌های حقوق‌بشری و زیرمجموعه‌های سازمان ملل می‌برد. از طرفی، مطالبات مبارزاتی را برای مردمانی که در کشورهای مختلف دارای کانون‌های مستقل مردمی، جنبش‌های آزادی‌خواهانه و نیروی مبارزاتی هستند، طوری به معرفی ‌گرفت که بیانگر هیچ‌گونه گرایش به آنان نبود. و تنها شیوه‌ی کاری که این معترضان به پیش گرفته بودند، همکاری با سازمان‌های دولتی و جلب اعتماد دوباره‌ی دولت‌های غربی بنظر می‌رسید. چیزیکه در حد اکثر مسئله درست هم بود.

مبارزترین افراد از میان زنان معترض، اکنون معتقد بر این هستند که باید توجه دولت‌ها را به مبارزات و مطالبات خود جلب کنند. آنان، تصوری که از جایگاه سیاسی خودشان دارند، چیزی مشابه با تکنوکرات‌هایی است که در کنفرانس‌ها شانه به شانه‌ی نمایندگان کشورها، کارمندان سازمان ملل متحد ( بخوان: سازمان دولت‌های متحد) و وکیلان پارلمانی، می‌نشینند و روی طرح حکومتی در افغانستان صحبت می‌کنند. چیزی بعنوان جنبش مردمی که خواسته‌ی آن به حرکت آوردن مردم در افغانستان و کشورهای دیگر باشد نیست. چیزی که قبل از شکل دادن یک ساختار سیاسی در افغانستان، زمینه‌ساز اجتماعات برابری‌طلب باشد. و در برابر هر نوع ساختار سیاسی، مثل یک پادزهر، مطالبه‌ی نو پیش بکشد.

واضح است که تکنوکرات‌گرایی آنان، هر نوع خودانگیختگی را انکار می‌کند.

آنچه باید انجام می‌دادیم، چیزهایی بود که انجام ندادیم و اکنون، آنچه باید انجام بدهیم، چیزهایی است که از آن ناگزیر هستیم.