دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀
803 subscribers
10.4K photos
3.61K videos
13 files
556 links
بسم‌الله‌رحمان‌رحیم🌹
به بهترین کانال خوش آمدین☺️
لف نده دوست عزیز🥰
بی صدا کن❤️
پیشنهاد‌ و نظریات شما عزیزان قابل قدر است می‌توانید به ایدی ذیل مراجعه کنید سپاس 🙏🥰

@AltafEhsan 👈مالک کانال
Download Telegram
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت : 48

همه روز مه با خاله ام سپری میکردم شب هم پیش مه می‌خوابید چون شوهرش از کابل نامده بود شب ها تا ناوقت با خاله ام قصه میکردم و در باره شعیب هم به خاله ام گفتم
خاله ام گفت مادرش دیدم زن خوبی معلوم میشه بچه اش چقسم باشه گفتم بچه اش از مادرش کرده خوب تر است خاله ام خندید گفت فکر کنم با مادرش مشکل داری گفتم خاله مادرش مره نمیخوایه گفت تشویش نکو جان خاله چیزی که خدا بخوایه و قسمت باشه همو میشه مادرم داخل اطاقم شد گفت خاله خواهر زاده چی قصه دارین خاله ام گفت قصه شخصی داشتیم مزاحم شودی مادرم خنده کرد  گفت ببخشین مزاحم  شدم خاله ام از روی مادرم بوسید گفت مزاق کردم ممی جان
خاله مژدیم مادر مه ممی می‌گفت چون خورد پیش مادرم بزرگ شده بود شب تا خیلی وقت با هم قصه کردیم و خوابیدیم
صبح بیدار شدم قرار بود امروز پد‌رم مادم خاله ام و کاکایم خانه عمیم برن بخاطر حرف زدن محفل شیرینی خوری اما پدرم گفت شب میریم چون پدرم وظیفه میرفت نمیشد امروز برن
خاله ام گفت آوا دلم اشک شده
ام چاشت برم آماده میکنی؟
گفتم حتما آماده میکنم چاشت هم با آماده کردن و نوشجان کردن اشک سپری کردیم عصر هم خاله ام زهرا فاطمه آمدن خانه ما شب هم پدرم کاکایم مادرم خاله هایم بعد از نان خانه عمیم رفتن مه زهرا فاطمه آرش خانه بودیم بعد از رفتن پدرم شأن آهنگ ماندیم تا جان داشتیم رقص کردیم  که دروازه تک تک شود  آرش باز کرد مصطفی بود مصطفی هم در جمع ما اضافه شود تا 11شب رقص کردیم مه آرش در یک آهنگ تمرین کردیم  قرار بود در محفل هر دوی ما جوری برقصیم بعد از رقص ما مصطفی از جایش بلند شود گفت نوبت رقص مه است بنشینین زهرا ره گفت یک آهنگ پلی کو هر چی بود میرقصم  یک آهنگ پلی شود که آواز مرغ میکشید ما خندیدیم و کف زدیم آرش گفت برو دگه در همی ساز اجازه نیست تبدیل شوه  مصطفی هم شروع کرد به رقص چنان به ساز مرغ میرقصید و رشخندی میکرد که ما  از خنده گرده درد شدیم شاید شما هم ساز مرغ شنیده باشین خیلی جالب است
متوجه موبایلم شدم که زنگ میایه گفتم زهرا خاموش کو آهنگ پدرم زنگ زده اوکی کردم پدرم با صدای بلند گفت خانه هستین یا نی نیم ساعت است پشت در ایستاده استیم بیشرفا  باز کنین دروازه ره و تماس قطع کرد
آرش گفتم دروازه ره باز کو پدرم شأن آمده آرش دوید طرف دروازه همه ما در دهلیز رفتیم پدرم غالمغال کرد گفت متوجه نه موبایل تان هستین نه تک تک دروازه خاله مژدیم گفت خیر یازنه صدای آهنگ بلند بوده نشنیدن مه در پیش دروازه سالون ایستاده بودم فکر میکردم تمام حرف ها ره پدرم به مه میگه گریه کردم آرش مادرم متوجه مه شدن مادرم گفت بس کو شمس یک لحظه که پشت در ایستاده شدیم چی گپ شد که سر صدا دارین پدرم گفت چرا متوجه نمیباشن ای
بی شرفا نگاهی به مه  کرد دید که گریه دارم حرفش قطع کرد گفت تنها تو ره نگفتم آوا جان
گفتم در موبایل سرم چیغ زدین
گفت تو ره خیال آرش کردم گفتم نکردین مره
بی شرف گفتین پدرم طرفم خنده کرد و سر مه بالای سینه اش گذاشت گفت فکرم نبود دخترم خاله مژدیم گفت یازنه خوب آدم بیشرف گفتین پدرم گفت ما اشتباه کدیم ببخشین همگی خنده کرد خاله شبنمم گفت تمام شب در امین دهلیز ایستاده می‌باشین بیاین که خبر خوش برتان بگویم  همه ما در سالون رفتیم پدرم گفت فردا میرم هوتل بوک میکنم شما هم سر از فردا به خریداری تان شروع کنین
پدرم از جایش بلند شود گفت رفتم که بخوابم شب تان خوش

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  49


بعد از رفتن پدرم مه فاطمه زهرا در باره لباس آرایشگاه حرف میزدیم مادر مه گفتم بر مه یک لباس پرنسسی به رنگ آسمانی بگی که کریستال کار شده باشه و زیاد مقبول باشه مادرم گفت حتما میگیرم شب تا ناوقت شب بیدار بودیم و در بار محفل حرف میزدیم زهرا طرفم اشاره کرد که بیا اطاقت رفتم اطاقم زهرا گفت بگی که وحشیت 3بار زنگ زد
موبایل مه گرفته به شعیب تماس گرفتم زهرا گفت آوا بلند گویش بزن صدایش بشنوم گفتم نکنه سر شعیب چشم دوختی خنده کرد گفت نی میخوایم صدایش بشنوم آیا صدایش هم مثل خودش مقبول است یا نی
گفتم چپ باش موبایل به بلند گو ماندم زیاد پُق زد اما جواب نداد زهرا گفت باز زنگ بزن گفتم نمیزنم زنگ زهرا گوشی مه گرفت زنگ زد بعد از چند پق زدن جواب داد

آوا : بلی
_میشنوی
+ سلام خوب هستی
_خوب هستم آوا خانم چیطو که وقت پیدا کردی به مه
+مه همیشه به وحشیم وقت دارم
_دروغ نگو یا که یوسف رفته که وقت گذاشتی به مه
+شعیب مزخرف نگو
_حقیقت میگم شب صدای ساز بود فکر کنم مصطفی یوسف هم بود پیشت
+ ها بودن به تو چی
_ بخدا قسم است اگر یکبار دیگر بیبینم با یوسف حرف بزنی یا هم رقص بکنی او یوسف از نفس کشیدن خلاص میکنم
+شعیب او بچه عمیم است
_هر چی که است نمیخوایم در دور و  برت باشه یکی و خلاص
+اما شعیب
_چپ شو زیاد شعیب شعیب نگو چیزی که گفتم در مغزت جا بجایش کن اگر کاری نداری شب خوش
+شب خوش برو گمشو

آوا:
تماس قطع کرد زهرا گفت ای همی بچه شعیب بود گفتم نی اندیوالش بود تو هم عجب سوالای میکنی
زهرا گفت بخیلی کرده بیچاره
گفتم زیاد حرف نزن برو بخواب که حالی قصدش از تو میگیرم زهرا گفت اینه رفتم شب خوش
مام موبایل مه سایلند کردم خوابیدم

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  50


آوا :
صبح بیدار شدم که در اطاقم هیچ کس نیست یعنی ای فاطمه زهرا کجا خوابیده خاله مژدیم هم شب پیشم نامده از اطاقم بیرون شودم رفتم در سالون که تمام شأن در سالون خواب استن حتا آرش
از سالون بیرون شودم رفتم اطاق پدرم دیدم پدرم نیست پس آمد سالون یک آهنگ  پلی کردم و بلند ماندم آهنگ هم تصادفی آهنگ مرغ پلی شود مام شروع کردم به رقص کردن آرش چشمایش باز کرد گفت خیرت خاموشش کو
گفتم نمیکنم بیدار شو صبح شده خاله شبنمم بیدار شد گفت آوا خاموش کو ما شب تا 4بجه بیدار بودیم
گفتم بیدون مه بیدار بودین آرش گفت آوا اگر از جایم بلند شودم سیلی کاریت میکنم  خاموش کو.
در حالت رقص کردن گفتم بچه پدرت هستی بیا مره بزن مادرم از آشپزخانه آمد آهنگ خاموش کرد گفت مست شدی در این گل صبح همسایه ها چی خاد گفت
گفتم هیچی نمیگن رفتم روجای آرش از سرش دور کردم گفت نکو آواااااااااا
رفتم در جان زهرا مویاش گرفتم در بینیش داخل کردم بیدار نشد کف پای فاطمه ره هم با انگشتم لمس کردم تکان خورد از جایش بلند شد خنده کرد گفت مه بیدار هستم
گفتم خی صبح بخیر
رفتم باز در جان آرش کف پایش با انگشتم لمس کردم که از جایش بلند شد خواستم فرار کنم از پایم محکم گرفت بغلم کرد گفت کجا میری بیا تو اینجه چیغ زدم گفتم رها کو دگه نمیکنم گفت گپ نزن بخواب همرایم
خاله شبنمم بیدار شد از جایش بلند شد رفت طرف دهلیز گفت نمادین آدم در خواب چوچه های مست
همه ما خنده کردیم خاله مژدیم و زهرا هم بیدار شدن خاله مژدیم گفت الهی شوی ببریت آوا یک دقیقه آرام نمیشینی گفتم خاله آرش بیبین بگو مره رها کنه گفت جزایت است همونجه باش
فاطمه زهرا جای خواب جمع کردن آرش گفتم رها کو که مهمان جای خوابش جمع می‌کنه بد است گفت تو ره چی به جای خواب دگرا زهرا فاطمه مهمان نیست
گفتم چیغ میزنم او طرف شو دهن مه با دستش محکم گرفت گفت بخواب گپ نزن دستش دندان گرفتم گفتم دهن مه محکم نگی میمورم گفت چپ باش خی
هر چی کردم نتوانستم خودم رها کنم  چند لحظه در آغوش آرش بودم مادرم آمد گفتم مادر آرش بکو رهایم کنه مادرم گفت بچیم رهایش‌ کو سر و صدای همی ره نکش
آرش گفت بخاطر مادرم اگر نی خو جزای بودی
از جایم بلند شدم گفتم باز جزایت میتم رفتم آشپزخانه که مادرم صبحانه آمده کرده بود یکجا نشسته خوردیم خاله مژدیم گفت امروز خرید میریم کی ها میره گفتم مه حاضر هستم مادرم گفت مه نمیرم باش یک هوتل بوک کنن باز ثنا ره گرفته یکجا خرید میکنم بعد از صبحانه مه زهرا فاطمه خاله مژدیم آماده شدیم که خرید بریم مه یک پطلون چادر بلوز کرمچ سفید با یک کورتی به رنگ زرد که تا سر زانویم بود پوشیدم از خانه بیرون شدیم در پایان بلاک شعیب ایستاده بود پیش موترش
از دروازه بلاک بیرون شدیم که  پیام کرد

+ در این این وضعیت کجا روان هستی
_خرید میرم مشکل داری
+ بلی با لباس هایت مشکل دارم زود بیا داخل بلاک و برو خانه لباس هایت تبدیل کو
_چی شده لباس های مه
+به نظر مه خوش نخورد زود باش بیا تبدیلش کو
_نمیکنم تبدیل هر قسم دلم خواست بیرون میرم به تو چی
+آوا زبان بازی نکو چیزی که میگم بکو
_نمیکنم
+اوکی نکو

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  51



آوا:
نزدیک سرک عمومی بودیم به خاله مژدیم گفتم شعیب مسچ کرده که لباست تبدیل کو مگم در لباس هایم چی مشکل است خاله ام گفت مشکل خو نیست شیک معلوم میشی البت شعیب خوش نداره ایقسم بیرون بری
گفتم دلش که خوش داره یا نی اما مه همی قسم خوش دارم
یک موتر نزدیک ما شد آرنگ کرد دیدم شعیب بود گفت جای م میرین که برسانم تان زهرا به خاله ام گفت اینی شعیب است خاله ام گفت بلی اگه بزحمت نمیشین شعیب گفت خواهش میکنم چی زحمتی بفرماین
گفتم خاله در تکسی بریم نشو سوار موتر از ای
خاله ام هیچ حرف مه گوش نکرد و در موتر سوار شود فاطمه زهرا خاله ام در سیت پشت سر نشستن مام میخواستم بنشینم زهرا گفت برو آوا پیش رو بشین
گفتم زهرا جان تو برو بنشین خاله ام گفت برو دگه آوا بنشین ناوقت نکو سر ما
رفتم در سیت پیش رو نشستم همگی ما سکوت کرده بودیم خانه ما از شهر پنج دقیقه فاصله داشت نزدیک فروشگاه رسیدیم خاله ام گفت همینجا پیاده میشیم شعیب موتر توقف داد خاله ام زهرا فاطمه از موتر پیاده شدن میخواستم مه پایان شوم شعیب دست مه محکم گرفت شیشه موتر پایان کرد خاله مژدیم گفت خرید خوش بر تان میخوایم آوا پیش مه میباشه و موتر حرکت داد گفتم چی میکنی وحشی موتر ایستاد کو گفت چپ باش شیشک جنگلی گفتم خو که لباست تبدیل کو اما نکردی
حالی مجبور هستی با مه باشی گفتم خاله ام بتشویش میشه چرا ایقسم کردی گفت زنگ بزن که خاطرش جمع کنم موبایل مه از دستکولم گرفتم زنگ زدم به خالیم اوکی کرد گفت آوا خوب هستی گفتم خوب هستم خاله بتشویش نشو

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  52


موبایل شعیب از دستم گرفت گفت خاله مژده بتشویش نشین مه  به آوا ضرر نمیرسانم و برین به دل جمع خرید کنین هر وقت خرید تان تمام شود به آوا زنگ بزنین به دنبال تان میایم و با آوا یکجا خانه میبرم تان
نمیفهمم خاله ام چی گفت که شعیب جواب داد میفهمم کار بدی کردم اما آوا ره گفتم با ای لباس نرو گپ مه گوش نکرد اما خاله مژده ایره بفهمین که آوا دلیل نفس کشیدنم است
هیچ وقت کاری نمیکنم که ضرر بیبینه شما هم برین به دل جمع خرید کنین وقت تان خوش
آوا:
گوشی ره قطع کرد گفت اگر به حرفم گوش میکردی حالی با خاله ات میبودی
گفتم هر کاری کردم خوب کردم باز هم میکنم از ای کرده هم لباس کوتاه میپوشم به تو چی
گفت بپوش که مام همی قسم مانع ات شوم و طرفم چشمکی زد گفت امروز با هم میباشیم بگو کجا بریم  هر جای تو بگوی میریم
گفتم قبرستان بریم
گفت حالی وقت هتو جا ها نیست پیر که شدیم با میریم هیچ حرف نزدم نزدیک یک رستورانت موتر توقف داد خودش پیاده شد گفت مثل دختر خوب بنشین و شوخی نکن مه پس میایم موتر قفل کرد رفت
چند لحظه بعد از رستورانت بیرون شود چند دانه خریته در دستش بود آمد در موتر نشست گفت برت پیزا گرفتیم گفتم بد کردی که گرفتی خنده کرد گفت
بی ادب جنگلی حالی برت شیریخ هم میگیرم گفتم نگی مره پیش خاله ام ببر گفت حالی وقت است چپ باش موتر روشن کرد شریخ هم گرفت 15دقیقه از شهر دور شدیم نزدیک یک حویلی موتر توقف داد گفت اینجه باغ ما است آرنگ کرد یک بچه جوان دروازه ره باز کرد داخل حویلی موتر پارک کرد از موتر پیاده شد یک خانم نسبتاً جوان نزدیک شعیب آمد گفت خوش امدین شعیب خان
شعیب گفت خاله جان مهمان داریم خانم طرف مه نگاه کرد مام از موتر پیاده شدم گفت خوش آمدی دخترم گفتم خوش باشین
خاله ما ره در کنار عوض رهنمای کرد که دوشک هموار بود با بالشت های قالینچه یی خیلی یک باغ مقبول بود سر سبز گل های رنگا رنگ صدای پرنده ها و در گوشه باغ یک خانه دو منزله بود شعیب گفت بیا شیشک جنگلیم اینجه بنشین نشستم شعیب هم پهلویم نشست گفتم شعیب
_جان شعیب بگو
+چرا مره اینجه آوردی
_اوففف آوا لطفاً بر یک لحظه هم میشه در باری چیزی فکر نکو بگی شیریخ بخو آب شد

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  53


آوا :
شریخ گرفتم خوردم شعیب گفت ای باغ از پدرم است وقتی زنده بود اینجه می‌آمدیم تمام فامیل کنار هم میبودیم خیلی روز های خوبی ره در کنار پدرم اینجه سپری کردیم عروسی هم که کردیم اینجه زندگی میکنیم قبول داری گفتم هر جای که تو میخوای قبول دارم گفت قربان تو شوم که قبول داری جنگلیم
گفتم چپ شو قربان مه نشو وحشی خنده کرد
خاله ره صدا کرد گفت خاله یک چای خو بیار خاله با یک پتنوس میوه خشک و چای آمد گفت امیالی میاوردم که صدا کردین شعیب گفت خاله جان تشکر خودم چای میریزم شما برین
خاله گفت اگر به چیزی دگه ضرورت داشتین صدایم کنین شعیب گفت حتماً
شعیب گفتم
ای وحشیم
گفت جان وحشی
گفتم مره اینجه آوردی همی خاله در باره ما چی فکر خاد کرد
گفت برش گفتم که نامزادم هستی و او یک کاریگر است حق نداره در زندگی شخصی مه مداخله کنه و ها مام کاری نمیکنم که نام تو بد شوه یا هم تو ره کسی به چشم بد بیبینه دلت جمع شادخت مقبولم
طرفش لبخندی زدم گفت همی قسم طرفم بخند در قصه دنیا نباش وقتی مه کنارت بودم همه ره هیچ فکر کو
گفتم شعیب نشه یک روزی رهایم کنی
گفت میمیرم اما ای کار نمیکنم و اجازه هم نمیتم که تو ای کار کنی تو از مه هستی و مه از تو غیر از خداوند بیبینم کدام قدرت دنیا تو ره از مه میگیره

آوا :
با شنیدن حرفهای شعیب خوده خوشبخت ترین دختر دنیا فکر میکردم مثل کوه پشتم ایستاده است اگر همرایش بد رفتاری هم میکنم باز هم دوستم داره  هر بار که نازم میته به آسمان ها پرواز میکنم عجب حسی خوشایندی دارم در مقابل ای وحشی 
طرف شعیب چند لحظه نگاه کردم به دلم دعا کردم خدایا اگر روزی قرار شوه مه یکی ره در دنیا انتخاب کنم او شعیب است او ره برم بتی اگر کسی از تو ای وحشی مره خاست دعایش مستجاب نکو
شعیب صدا کرد هلووووو جنگلیم به چی فکر استی گفتم هیچ گفت گرسنه نشودی گفتم شدیم پس بگی پیزا ره بخو اگه دلت نمیشه دگه چیز بخوایم
گفتم نی از پیزا کرده چیز بهتر که نیست
هر دوی  ما شروع کردیم به خوردن پیزا
بعد از تمام شدن پیزا شعیب گفت میخوای باغ بیبینی
گفتم بلی
گفت پس بلند شود از جایم بلند شدم که خالیم زنگ زد اوکی کردم
+بلی خاله جان
_جان خاله خوب هستی
+خوب هستم خاله جان خرید تان خلاص شد
_ها کم و بیش خرید کردیم
+خو ما بیایم
_ها بیاین
+درست است چند لحظه بعد میرسیم همو جای که پاین شدین همونجه باشین ما میایم
_درست بیا فعلا خداحافظ

آوا:
تماس قطع کردم گفتم شعیب حالی بریم که خالیم منتظر ما است باز یگان روز دگه از باغ دیدن میکنم
گفت هر چی تو بخواهی
هر دو سوار موتر شدیم خاله ام شأن از شهر گرفتیم طرف خانه حرکت کردیم نزدیک خانه شدیم شعیب گفتم د‌ر همین سر کوچه پیاده میشیم خاله مژدیم گفت با حقدر خریته ها چیطو تا خانه بریم گفتم خاله اگر کسی ما ره  بیبین در موتر شعیب چی خاد شد خاله ام گفت فقط ما رفت آمد فامیلی نداشته باشیم هیچ گپ نمیشه برو شعیب جان طرف بلاک نزدیک دروازه بلاک شدیم شعیب گفتم پیش از ای که موتر داخل پارک کنی ما باید پیاده شویم

ادامه داره.....

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  54

آوا:
شعیب موتر دهن دروازه ایستاد کرد همه ما پیاده شدیم از پله های زینه بالا میرفتیم زهرا گفت آوا شعیب کجا بوردیت گفتم باز میگم دروازه ره تک تک کردیم مادرم باز کرد گفت همی وقت آمدن است چرا اینقدر دیر کردین خاله مژدیم گفت ممی 4 بجه است کجا ناوقت آمدیم
گفتم مادر پدرم آمده گفت ها چند دقیقه پیش آمد
گفتم خا و داخل اطاقم شدم مادرم گفت چی خریدین خاله مژدیم گفت همگی خرید کرد غیر از آوا که هیچ چیزی ره خوش نکرد و نخرید گفتم فردا باز میرم یگان چیز میگیرم مادرم گفت امروز شمس هوتل بوک کرد روز دوشنبه محفل است گفتم وای یعنی وقت کم داریم خاله مژدیم گفت امروز چند شنبه است زهرا گفت امروز چهار شنبه است
مادرم گفت چیز های تان جمع کنین بیاین اطاق نشیمند خسته شدین چای بنوشین خاله ام گفت شما برین ممی جان ما هم میایم مادرم از اطاق بیرون شد خاله ام گفت اینجه بیا آوا بنشین بکو شعیب کجا بوردیت
آوا: پیش از ای که مه چیزی بگویم اول شما بگوین چرا حقدر راحت بودین وقتی مره با خودش شعیب بورد هیچ کاری نکردین و تا دیر وقت خرید کردین

مژده: چرا باید ما وارخطا‌ میشودیم مه میفهمیدم شعیب دوستت داره و برت ضرر نمیرسانه
آوا: شما چی میفهمیدن که مره شعیب دوست داره
مژده: اگه دوستت نمیداشت اجازه میداد با او لباس در شهر خرید کنی و در قصه ات نمیبود خو حالی بگو کجا رفتین
آوا: در یک باغ رفتیم که از شهر 15دقیقه دور بود
زهرا :خا چی کردین
آوا: چی باید میکردیم توبه نشستیم قصه کردیم وقتی شما تماس گرفتین آمدیم
مژده : خا بگذرین بیاین اطاق نشیمند

آوا: رفتیم اطاق نشیمند چیزای که فاطمه زهرا خاله مژدیم امروز خرید کرده بودن به خاله شبنمم نشان دادن پدرم گفت تو چیزی نگرفتی آوا گفتم چیزی خوشم نامد باز همراهی مادرم میرم لباس های مه میگیرم که دروازه تک تک شد رفتم باز کردم که آرش شوهر خاله شبنمم همراهی مصطفی بودن خانه آمدن کارت محفل آورده بودن و در باری محفل حرف زدن شب بعد از غذا خاله شبنمم با شوهرش خانه شأن رفتن اما زهرا فاطمه ره گفتم شما نرین چون پاک کاری داشتیم و باید شهر میرفتیم لباس میگرفتم با آرایشگاه حرف میزدیم مصروف آماده گی های محفل بودیم هر روز شهر بودم اما هیچ لباس در دلم پیدا نکردم امروز شنبه است آخرین روز خرید ما
مادرم گفت دگه خرید کردن نمیرم امروز باید لباس بگیرم چون لباس های ثنا ره گرفته بودیم خرید عروس تمام شده بود اما از مه نی ساعت 10 بود که با خاله مژدیم و مادرم شهر رفتیم خیلی گشتیم اما چیزی به دلم نبود مادرم گفت آخرین فروشگاه است که میرم آوا پای درد شدم انتخاب کو‌ یک لباس
داخل فروشگاه شدیم یک لباس پرنسسی به رنگ آبی که میخواستم انتخاب کردم یک تاج پرنسسی و چپلی هم گرفتم مادرم گفت شکر که خرید عروس ما خلاص شد خاله مژدیم خنده کرد گفت ممی یک دختر داری باید نازش بکشی گفتم مادر زیاد سرم گپ زدین بلاخره تمام شد مادرم گفت اگر چیزی دگه کار نداری باید آرایشگاه بریم گفتم نی چیزی کار ندارم
از فروشگاه بیرون شدیم رفتیم آرایشگاه با آرایشگر حرف زدیم
آرایشگر گفت مه فقط عروس با یک نفر میپذیرم مادر مام قبول کرد قرار شد مه و ثنا در یک آرایشگاه بیایم و مادرم شأن در دگر آرایشگاه برن خانه آمدیم که کاکایم خانم اش خاله شبنم شأن خانه ما بودن زهرا فاطمه هم در آشپزخانه غذا پخته داشتن داخل آشپزخانه شدم گفتم زنای قابل در آشپزخانه چی پخته دارن

فاطمه: هیچ گپ نزن که اولین بار است پلو پخته میکنم
آوا : نام پلو بد نکو بگو شوله پخته میکنم
فاطمه : ههههههه باز خاد دیدی
زهرا : گپ شوله و پلو بان بگو چی قسم لباس گرفتی
آوا: یک لباس گرفتیم که بیبینی دهنت باز بانه
زهرا: از خوبیشی یا از خرابی دهن ما باز میمانه هههههه
آوا : از مقبولی ههههه

آوا:
با زهرا فاطمه قصه داشتم که مادرم آمد گفت زود زود غذا ره آماده کنین که پدرت خانه ثنای شأن میره به کارت نویسی از جایم بلند شدم سلات آماده کردم زهرا هم ترکاری پاک کرد به همکاری هم دگه غذا آماده کردیم بعد از خوردن غذا پدرم کاکایم شوهر خالیم خانه ثنای شأن رفت مه و زهرا ظرف ها ره جمع کرده آشپزخانه بوردیم فاطمه ظرف ها ره میشست زهرا گفت فاطمه مه همرای آوا میریم لباسش میبینم تو هم ظرف ها تمام کردی بیا فاطمه گفت اجازه نیست تا مه تمام نکردیم جای نرین میخوایم اول مه بیبینم منتظر فاطمه نشستیم ظرف ها تمام شد هر سه ما به اطاقم رفتیم لباس مه نشان دادم زهرا گفت خیلی مقبول است آرش داخل اطاق شد گفت به مام نشان بتین امروز چی قسم لباس گرفتین به آرش نشان دادم

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  55

گفت خیلی مقبول است
گفتم انتخاب خودم است باید مقبول باشه
آرش یک پاک برم داد گفت ای ره هم بیبین که مقبول است یا نی پاک باز کردم که یک لباس کوتاه به رنگ سیاه بود کریستال کار شده بود و خیلی ساده گفتم ای از مه است گفت بلی خوشت آمد
گفتم بلی
واقعا مقبول است آرش بغل کردم ازش تشکری کردم گفت بس کو چاپلوسی ره فاطمه زهرا خنده کرد خاله مژدیم آمد گفت چی گپ است اینجه لباس که آرش برم آورده بود به خالیم نشان دادم
بوردم اطاق نشیمند به مادرم هم نشان دادم گفتم مادر ای لباس برم آرش آورده
مادرم گفت مقبول است گفتم باش بپوشم که چقسم معلوم میشه لباس پوشیدم همگی گفت مقبول معلوم میشی
آرش گفت برو بکش نادیده که از پیشت میگیرم
گفتم نمیکشم آهنگ پلی کردم رقصیدم
آرش گفت مادر همی دختر تان دیوانه است همه خنده کردن
تا 11 شب با زهرا فاطمه خاله مژدیم رقص کردیم
وقتی پدرم شأن آمدن آهنگ خاموش کردیم رفتیم به جا های خواب ما لباس های مه تبدیل کردم در جای خوابم دراز کشیدم با زهرا قصه داشتم که تماس شعیب آمد رفتم در بالکین اوکی کردم

+سلام وحشیم
_ع سلام جنگلیم خوب هستی
+خوب هستم تو خوبی
_شکر مام خوب هستم چی میکدی
+رقص داشتم چند دقیقه پیش در جای خوابم آمدم که بخوابم خودت زنگ زدی
_پس مزاحم شدم
+بلی چون تصمیم داشتم بخوابم
_اما حالی باید تصمیم ات تغییر بتی و نباید بخوابی
+نی تغییر نمیخوره خیلی خسته استم با اجازه وحشیم میخوابم
_اجازه‌ نیست عشقم
+لطفاً وحشیم
_پس به یک شرط میتوانی بخوابی
+چی شرطی
_برم بگو دوستت دارم
+نمیگم
_اوکی نگو اجازه هم نیست بخوابی
+میگم خسته هستم
_خسته که هستی برم بگو دوستت دارم باز بخواب در غیر از او اجازه خواب نیست
+اما وحشی مه تو ره دوست ندارم
_یعنی چی که نداری
+یعنی ای که مه دوستت ندارم عاشقت استم
_ لعنت به شیطان مه قربان تو جنگلیم شوم که عاشقم هستی آوا به یک لحظه ترساندی مه
+ ههههههه فکر کردی مه تو ره دوست دارم
_نمیخوایم تو مره دوست داشته باشی کافیست که عاشقم باشی
+پس حالی بخوابم
_اها فدایت شوم جنگلیم بخواب
+شب خوش وحشیم
_همچنان زندگیم

آوا :
بعد از قطع کردن تماس آمدم در جایم خوابیدم
صبح هم بیدار شدیم مثل هر روز مصروف کار های خانه شدم مادرم با فاطمه خانم کاکایم و دو خاله ام رفتن آرایشگاه ره حرف زدن بخاطر خود شأن
مه و زهرا هم پاک کاری کردیم روز ما به پاکاری گذشت عصر بود که مادرم شان خانه آمدن شب هم مادرم غذا آماده کرد بعد از غذا یادم آمد که صدف به محفل دعوت نکردیم موبایل مه گرفته به صدف تماس گرفتم
گفتم فردا محفل آرش است بیایی حتماً ازش معذرت هم خواستم بخاطر که دیر دعوتش کردم گفت میایم اما به خدا معلوم بود آمدن از او
بعد از قطع کردن تماس صدف به چند صنفی های دگیم هم تماس گرفتم و دعوت شأن کردم
رفتم اطاق نشیمند که یوسف هم آمده بود چند لحظه نشستم اما سر مه درد گرفته بود مادر مه گفتم اگر کاری ندارین میرم میخوابم مادرم گفت بد است اینجه مهمان در خانه نشسته تو میری میخوابی گفتم مادر بیگانه خو نیستن زهرا دست مه گرفت گفت بریم مام میخوابم فاطمه است اگر کاری بود کمک میکنه مادرم گفت برین اما صبح وقت بیدار شوین که آرش آرایشگاه میبری تانه گفتم چشم
رفتم اطاقم سر به بالشت گذاشتم 5بجه صبح خاله مژدیم بیدارم کرد
مژده : هله آوا بیدار شو آرش منتظر است آماده شو که آرایشگاه میبره عجله کو باید به دنبال ثنا هم برین

آوا:
از جایم بلند شدم آماده شدم آرش به خاله مژدیم گفت یا شعیب یا هم مصطفی شما ره به آرایشگاه میرسانه خاله ام گفت تو برو به دنبال عروست ما خود ما چاره خوده میکنیم آرش گفت عجله کو دگه آوا جان

@ALTAF_EHSAN
دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :  55 گفت خیلی مقبول است گفتم انتخاب خودم است باید مقبول باشه آرش یک پاک برم داد گفت ای ره هم بیبین که مقبول است یا نی پاک باز کردم که یک لباس کوتاه به رنگ سیاه بود کریستال کار شده بود و خیلی ساده گفتم…
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  56
آوا :
بکس لباس های مه آرش گرفت و هر دو از خانه بیرون شدیم در موتر نشستیم تماس گرفتم به ثنا گفتم ثنا جان آماده باش ما میایم گفت درست است
آرش گفت میفهمی آوا باورم نمیشه امروز شیرینی خوری مه و ثنا باشه

آوا: چرا باورت نمیشه دیوانه تو امروز داماد میشی او هم داماد عشقت چقدر خوشایند است برم بگو چقدر هیجانی هستی آرش
آرش : خیلی هیجانی و خوشحال هستم فکر میکنم به آسمان ها پرواز میکنم
آوا: به امید که خوشبخت شوین آرش جان
آرش: الهی آمین تو خیلی کمک کردی تشکر خواهر مقبولم
آوا : مه کمک نکردم خداوند کمک کرد و شما به هم رسیدین
آرش: امممم بیدون شک که خداوند کمک کرد

آوا:
آرش به اندازی خوشحال بود که واضح از چهره اش معلوم میشود یک لحظه هم لبخند از لب هایش دور نبود
آهنگ به آواز بلند ماند و به سرعت رانندگی میکرد گفتم آرش کمی سرعت پایان کو بیخود نشو بچیش .
امروز روز تیز رانی نیست لبخند زد گفت چشم
نزدیک خانه ثنای شأن شدیم که یوسف دهن دروازه ایستاده بود آرش موتر توقف داد گفتم ای یوسف برو خواهرت صدا کو که یازنیت پشتش آمده
یوسف : اول سلام بتی کمی آدم شو آوا جان
آوا : حیف سلام که به تو بتم تو ره به سلام چی
یوسف: عقل نداری دگه چی بگویمت ههههه
آوا: هیچی نگو تو بیازو از عقل قرض دار هستی هههههه

آوا:
آرش از موتر پیاده شد با یوسف احوالپرسی کرد گفت امروز بخاطر مه دعوا نکنین لطفاً
مام از موتر پیاده شودم داخل خانه رفتم ثنا ره صدا کردم که عمیم و ثنا از خانه بیرون شدن احوالپرسی کردم گفتم زود شو ثنا جان که ناوقت شده آرش داخل حویلی شد گفت بیاین دگه که مام سلمانی میرم بعد از شما
گفتم اینه آمدیم یوسف بکس ثنا ره در موتر گذاشت مه و ثنا هم سوار موتر شدیم ثنا در سیت پیش رو نشست و مه در سیت پشت سر حرکت کردیم در داخل موتر ثنا و آرش احوالپرسی کردن
گفتم اگر هم دگه ره میبوسین فکر کنین مه نیستم ببوسین آرش خنده کرد گفت زیاد شیشک هستی آوا جان
گفتم امیالی در دلت میگی کاش آوا نمیبود در موتر
گفت هیچ هتو یک چیز در دلم نیست
گفتم خا صحی است کمی تیر رانندگی کو که ناوقت شده حقدر آهسته نرو بخاطر ثنا گفت چشم خانم .
صدای پیام موبایلم بلند شد دیدم شعیب پیام داده نوشته بود
+صبح بخیر زندگیم
_تشکر عشقم صبح تو همچنان بخیر
+کجا استی
_در موتر هستم طرف آرایشگاه میرم
+ خا بخیر بری هر وقت که آرایش ات تمام شد پیام بتی به دنبالت میایم
_وحشیم آرش به دنبال ما میایه چون مه با ثنا هستم
+با هر کی که هستی باش اما از همه کرده زود آماده شو و به آرش تماس بگی بگو مه آماده هستم بیاین مره ببرین هوتل پیش از ای که به آرش تماس بگیری به مه پیام کو
_چی پلان داری شعیب
+شعیب فدای تو شوه کاری که میگم بکو
_اوکی وحشیم فعلآ بای
+بای😘😘
آوا:
در آرایشگاه پایان شدیم آرش گفت باز هر وقت آرایش تان تمام شد زنگ بزنین به دنبال تان میایم گفتم درست است
داخل آرایشگاه شدیم غیر از ثنا سه عروس دگه هم بود
آرایشگر گفتم میشه مره کمی زود آماده کنین چون مه خواهر داماد هستم میخوایم وقت آماده شده به محفل برم آرایشگر گفت پس بنشینین که دخترا فیشن تان شروع کنن در یک چوکی نشستم یک خانم زیبا در کنارم آمد گفت مه فیشن تان میکنم گفتم مه مشکل ندارم اما زیادی آرایش نکنین چون دوست ندارم گفت هر قسم که خودت میخوای همو قسم فیشن میکنم آرایش رویم نیم ساعت طول کشید
آرایشگر گفت لباست بپوش تا مو هایت آماده کنیم لباس مه به کمک آریشگر پوشیدم موهای مه گفتم اتو کنین و پایانش کمی حالت بتین
قسم که گفتم موهای مه آماده کردن و تاج هم بر سرم گذاشتن
آرایش ثنا ره هم نو شروع کرده بودن نزدیک ثنا رفتم گفتم ثنا چیطو معلوم میشم گفت گودی واری شدی نام خدا
آرایشگر هم گفت خیلی زیبا شدی ماشاءالله
به ساعت نگاه کردم 10:38 دقیقه بود گفتم ثنا به آرش زنگ میزنم بیایه مره ببره باز هر وقت تو آماده شدی به دنبال تو هم بیایه گفت درست است تو برو اما مادر مه روان کو پیشم گفتم درست است موبایل مه گرفتم به شعیب پیام ماندم گفتم مه آماده هستم و بعداً به آرش تماس گرفتم بعد از چند پُق زدن جواب داد
+بلی
_سلام آرش
+ع سلام
_مه آماده هستم میشه بیایی مره هوتل ببری
+منتظرم باش در سلمانی استم تا حالی مه آماده نشدیم باز میایم به دنبال تان
_آرش جان ثنا آمده نیست آرایش ثنا خیلی وقت میگیره مه نمیتانم تا او وقت اینجه باشم
+ اوکی منتظر باش یکی از بچه ها ره به دنبالت روان میکنم
_کی ره روان میکنی
+مصطفی ره
_اوکی منتظر هستم
آوا:
تماس قطع کردم به شعیب پیام کردم
+شعیب مصطفی به دنبالم میایه
_او بد کرده که به دنبال تو میایه
+آرش گفت مصطفی ره به دنبالت روان میکنم
_مه اگه اجازه بتم
+جنجال خلاق نکنی وحشی
_خاطرت جمع آماده باش 10دقیقه بعد پیشت هستم


#واکنش

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  57

آوا:
منتظر بودم ثنا گفت میایه آرش
گفتم شاید بیایه یا شاید کسی ره روان کنه
چند دقیقه دگه هم منتظر بودم یکی از اریشگرا صدا کرد آوا کی است
گفتم مه هستم
گفت کسی به دنبال تان آمده
ثنا ره گفتم ثنا جان مه رفتم باز در هوتل میبینیم قندم گفت بخیر بری جانم
یک شال بر سرم کردم و از آرایشگاه بیرون شدم که شعیب دهن دروازه ایستاده است دریشی سیاه بر تن داشت ای بندی خدا چقدر مقبول جذاب شده بود گفتم نور کشیدی وحشی گفت از اول نور داشتم
طرفم نگاه کرد گفت پری گک مه چقدر مقبول شده گفتم پری تو مقبول نشده مقبول بود
گفت بیازو مقبول بود اما امروز مقبول تر شده
دامنم خیلی بزرگ بود گفتم شعیب دامن مه بلند بگیر نفتم از دامنم گرفت و کمک کرد که سوار موتر شوم گفت از خودت کرد دامنت بزرگ است جنگلی
گفتم زیاد گپ نزن دگه وحشی
شالم از سرم افتید شال مه در سرم کرد نزدیک گوشم زمزمه کرد

#چادر ات را سر ڪن و محشر #مڪن اے دلبرم
#زلف تو بر هـر ڪسے جز من #حرام مطلق است

گفتم بهبه شعر سرودن هم یاد داری لبخند زد دروازه موتر بست خودش هم سوار موتر شد
گفتم شعیب
_جان شعیب
+ چیطو بجای مصطفی به دنبالم آمدی نکنه به حق مصطفی کاری کرده باشی
_هههههههه مه چی کرده میتوانم جنگلیم
+چی بفمهمم
_ مصطفی و آرش آماده نبودن مه از همه اول آماده شدم وقتی آرش دید مصطفی آماده نیست مره گفت به دنبال آوا برو مام که از خدایم میخواستم گفتم حتما به دنبالش میرم
+آفرین خوب چال بازی کردی
شعیب طرفم چشمکی زد گفت یاد بگیر دگه
آوا:ههههههه
شعیب : راستی صبح چیزی خوردی
آوا: نی بابا چیزی نبود که بخورم
شعیب: پس مه فهمیده برت پیزا گرفتیم
آوا : واقعاً گرفتی
شعیب: بلی
آوا: ثنا هم صبحانه نخورده
شعیب: نفرش غم ثنا ره میخوره تشویش نکو ههههه
آوا: ههههههه

آوا:
شعیب برم پیزا ره داد گفت بگیر ‌جنگلیم می‌فهمیدم که صبحانه نخوردی از همو خاطر وقت که پیشت میآمدم برت گرفتم
گفتم تشکر وحشیم واقعاً گرسنه شده بودم گفت نوش جانت جنگلی مقبولم
تا هوتل رسیدن پیزا ره خوردم و به شعیب هم یک توته گک دادم
شعیب گفت باید ای پیزا ره مساویانه تقسیم میکردی گفتم همو قدر هم که برت دادم خدایت شکر بکش
طرفم لبخندی زد و موتر توقف داد از موتر پیاده شدم و داخل سالون رفتم یوسف دم رویم آمد گفت بهبه مه کی ره میبینم
آوا: معلوم دار است که آوای مقبول میبینی
یوسف : کجایت به مقبول میمانه او طرف شو که ترسیدم چیطو بدرنگ شدی ههههههه

آوا:
طرف یوسف به خشم نگاه کردم گفتم تو عقل نداری دگه
گناه ات نیست از کنارش رد شدم صدا کرد مزاق کردم واقعاً زیبا شدی ایستاده شدم گفتم یوسف عمیم پیش ثنا ببر تنها است گفت خا
داخل سالون رفتم که کم و بیش مهمان ها هم آمده بودن صدف هم آمده بود رفتم همرایش احوالپرسی کردم زیاد پشت صدف دق شده بودم چند لحظه نشستم همرایش و با بعضی مهمان ها دیگر هم احوالپرسی کردم که مادرم زهرا فاطمه هم از راه رسیدن نزدیک مادرم شدم گفتم مادر مه چیطو معلوم میشم گفت ماشاءالله به کودی گکم زیاد مقبول شدی گفتم مادر شما هم قند شدین زهرا فاطمه هم زیاد مقبول شده بودن در پذیرای ایستاده بودیم کم کم مهمان ها میامدن مادر شعیب و کوثر داخل سالون شدن همراهی شأن احوالپرسی کردم و در یک میز راهنمای شأن کردم
مه و زهرا با رقص کردن محفل آغاز کردیم
بعد از ما خاله مژدیم و خاله شبنمم رقص کردن
در عروس خانه رفتم که آرش ثنا هم آمده بودن نزدیک آرش شدم گفتم تو چقدر مقبول شدی خواهر قربان تو شوه
گفت تو هم کم از مه نشدی طرفش لبخند زدم گفتم بیا عکس بگیریم با ثنا آرش در موبایلم عکس گرفتم و بر گشتم پیش مهمان ها بعد از غذا لباس های مه تبدیل کردم و آرش ثنا هم به یک آهنگ ترکی آمدن
همگی به تبریکی پیش ثنا و آرش میرفتن
رفتم دست آرش گرفتم و در میدان رقص آوردم در یک آهنگ هر دو رقص کردیم بعداً آرش و ثنا رقص کردن
متوجه شدم یوسف مصطفی شعیب داخل سالون آمدن مصطفی نزدیک میدان رقص شد در یک آهنگ انگلیسی خیلی عالی رقص کرد همه کف میزد و حیران رقص مصطفی شده بودن بعد از رقص مصطفی آرش طرف شعیب اشاره کرد که باید رقص کنه شعیب هم آمد و با آرش یکجا رقص کردن اولین بار بود رقص شعیب میدیدم خوب میرقصید اما اوقدر یاد نداشت مام رفتم کوثر در رقص دعوت کردم مه آرش شعیب کوثر یکجا رقص کردیم
خیلی محفل عالی گذشت و مهمان ها کم کم میرفتن
مام از خستگی در چوکی نشسته بودم که شعیب در موبایلم پیام کرد نوشته بود
+با ای لباس هم خیلی زیبا معلوم میشی آفرین همرنگ مه سیاه پوشیدی
_گفتم آدم زیبا هر چیز بپوشه زیبا معلوم میشه متوجه شدم رو به رویم نشسته پهلوی کوثر طرفم لبخند میزنه

@ALTAF_EHSAN