#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:سیهشتم
+بلى خوب استم
-خدا را شكر
+<>
-خب
+چى
_اهااا ببخشيد فراموش كرده بودم بخير رسيدى سفرت چطور بود خوب استى
+از اوازت مطمئن شدم كه خوبى و بخير رسيدى
-عجب كه اينطور
+من پايين ميروم
-درست است شب آن باش كار دارم
+خداحافظ
-خداحافظ
****
عمه*مبارك باشد دخترم در محفل تان ما امده نتوانستيم
+تشكر زنده باشين
عايشه*لمر تو بيا با ما بخواب
لمر*تبريك باشد زعفران جان انشالله خوشبخت شوين
+تشكر سلامت باشى ولى خيلى أميدوار نيستم
-ميفهمى وقتى ديدم ات به ياد طفوليت مان افتادم هلال هميشه ميگفت با دخترى ازدواج ميكند كه شبه عروسك هاى مساله اى باشد عينا مثل خودت
+يعنى ميگى هدف خودش را در زمان طفوليت تعيين كرده بود
-بلى دقيقا
+من در مورد هلال چيزى بيشتر از چشم ديدم نميفهمم
_ميخواهى در موردش بفهمى
+بلى بد نميشود
-من با هلال هم زاد هستم و تقريبا طفوليت مان با هم گذشت هميشه
أرام بود و رهبرى گروه دوستان مان را ميخواست وقتى ممانعت ميكرديم
در منتطقه ممنوعه ميرفت و صدا ميزد رهبر هستم يا نى
هههه خيلى زود إحساساتى ميشد يكى از دختران همسايه ما بنام مينه هميشه او را خاوند صدا ميزد و هلال را دوست داشت تا حالا هم دوستش دارد مخصوصا از روزی که فهمیده از پاکستان برگشته منتظر بود بلکه هلال به دیدنش بیاید ولی هلال همیشه
خشمگين شده او را با سنگ ميزد وقتى به سن چهارده و پانزده سالگى رسيديم عروسى منصور مامايم بود هلال
در وقت اوردن غذا به طرف عروس ديده مسخره رو به ما گفت
مه هرگز با پشتنه عروسى نميكنم هههه بعدش نيا جان با پتنوس به سرش زده گفت پس
هواى كى به سرت زده و
هلال انن گفت لاله
روزهاى روز مينه از من ميپرسيد
روزهاى روز مينه از من ميپرسيد
لاله كيست و من در تعجب حتى خودم نميدانستم لإله كيست يعنى در اقوام ما و قريه ما كسى بنام لإله هرگز نبود
+اتفاقا بعضی اوقات مرا لاله صدا میزند
-اهمم پس باید راز لاله را کشف کنی
+خب این حرفها به کنار میتوانم در مورد یک موضع از خودت بپرسم یعنی جواب میدی؟
-اگر بفهمم چرا که نه
+هلال در امارت اسلامی چه وظیفه دارد؟
-چرا از دیگران نمیپرسی
+چون هیچکس جواب نمیده
-خب از زبان من که شنیدی مستقیم د دلت صورتش بدی باشد
+بلی به هیچکس نمیگم خودت گفتی
-بعد از وفات مامایم و همسرش نیا جان عایشه را میخواست با همسر اول مامایم که چهار پسر داشت یکجا به پاکستان بفرستد ولی عایشه و هلال مخالفت کرده قرار به این شد که عایشه با نیا جان در شهر زندگی کند و هلال به پاکستان برود
خانواده همسر اول مامایم از بنیادگزاران امارت اسلامی هستند
بعد از رفتن هلال اینجا آوازه شد که هلال در مدرسه درس دینی میخواند در حالیکه خودش
به انجنیری علاقمند بود و چندین سال از هلال خبری نبود و به افغانستان نمیامد تا اینکه دو سال قبل به افغانستان آمد
+بعدش چه یعنی طالب شده بود
-وقتی کندهار آمد مادرم هلال را خواست و برایش یادآوری کرد که من ناموس آنها استم و هلال. باید با من نکاح کند
+پس شما عروسی کردین؟؟
@ALTAF_EHSAN
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:سیهشتم
+بلى خوب استم
-خدا را شكر
+<>
-خب
+چى
_اهااا ببخشيد فراموش كرده بودم بخير رسيدى سفرت چطور بود خوب استى
+از اوازت مطمئن شدم كه خوبى و بخير رسيدى
-عجب كه اينطور
+من پايين ميروم
-درست است شب آن باش كار دارم
+خداحافظ
-خداحافظ
****
عمه*مبارك باشد دخترم در محفل تان ما امده نتوانستيم
+تشكر زنده باشين
عايشه*لمر تو بيا با ما بخواب
لمر*تبريك باشد زعفران جان انشالله خوشبخت شوين
+تشكر سلامت باشى ولى خيلى أميدوار نيستم
-ميفهمى وقتى ديدم ات به ياد طفوليت مان افتادم هلال هميشه ميگفت با دخترى ازدواج ميكند كه شبه عروسك هاى مساله اى باشد عينا مثل خودت
+يعنى ميگى هدف خودش را در زمان طفوليت تعيين كرده بود
-بلى دقيقا
+من در مورد هلال چيزى بيشتر از چشم ديدم نميفهمم
_ميخواهى در موردش بفهمى
+بلى بد نميشود
-من با هلال هم زاد هستم و تقريبا طفوليت مان با هم گذشت هميشه
أرام بود و رهبرى گروه دوستان مان را ميخواست وقتى ممانعت ميكرديم
در منتطقه ممنوعه ميرفت و صدا ميزد رهبر هستم يا نى
هههه خيلى زود إحساساتى ميشد يكى از دختران همسايه ما بنام مينه هميشه او را خاوند صدا ميزد و هلال را دوست داشت تا حالا هم دوستش دارد مخصوصا از روزی که فهمیده از پاکستان برگشته منتظر بود بلکه هلال به دیدنش بیاید ولی هلال همیشه
خشمگين شده او را با سنگ ميزد وقتى به سن چهارده و پانزده سالگى رسيديم عروسى منصور مامايم بود هلال
در وقت اوردن غذا به طرف عروس ديده مسخره رو به ما گفت
مه هرگز با پشتنه عروسى نميكنم هههه بعدش نيا جان با پتنوس به سرش زده گفت پس
هواى كى به سرت زده و
هلال انن گفت لاله
روزهاى روز مينه از من ميپرسيد
روزهاى روز مينه از من ميپرسيد
لاله كيست و من در تعجب حتى خودم نميدانستم لإله كيست يعنى در اقوام ما و قريه ما كسى بنام لإله هرگز نبود
+اتفاقا بعضی اوقات مرا لاله صدا میزند
-اهمم پس باید راز لاله را کشف کنی
+خب این حرفها به کنار میتوانم در مورد یک موضع از خودت بپرسم یعنی جواب میدی؟
-اگر بفهمم چرا که نه
+هلال در امارت اسلامی چه وظیفه دارد؟
-چرا از دیگران نمیپرسی
+چون هیچکس جواب نمیده
-خب از زبان من که شنیدی مستقیم د دلت صورتش بدی باشد
+بلی به هیچکس نمیگم خودت گفتی
-بعد از وفات مامایم و همسرش نیا جان عایشه را میخواست با همسر اول مامایم که چهار پسر داشت یکجا به پاکستان بفرستد ولی عایشه و هلال مخالفت کرده قرار به این شد که عایشه با نیا جان در شهر زندگی کند و هلال به پاکستان برود
خانواده همسر اول مامایم از بنیادگزاران امارت اسلامی هستند
بعد از رفتن هلال اینجا آوازه شد که هلال در مدرسه درس دینی میخواند در حالیکه خودش
به انجنیری علاقمند بود و چندین سال از هلال خبری نبود و به افغانستان نمیامد تا اینکه دو سال قبل به افغانستان آمد
+بعدش چه یعنی طالب شده بود
-وقتی کندهار آمد مادرم هلال را خواست و برایش یادآوری کرد که من ناموس آنها استم و هلال. باید با من نکاح کند
+پس شما عروسی کردین؟؟
@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:سینهم
-وقتی مادرم از هلال چنین درخواستی کرد هلال گفت اول باید با لمر صحبت کنم وقتی با هلال صحبت کردم و از ناراض بودن من ازین نکاح دانست گفت او هم نمیخواست به عشق وعلاقه برادرش کمال خیانت کرده با من ازدواج کند
بعدش در مورد درس ازش پرسیدم گفت انجنیری را خوانده و چند مدتی به مدرسه رفته و بعد ادامه نداده هست
+پس فعلا در امارت چه کار میکند
-او کاری نمیکند به قول مادرم جمال بزرگترین برادر هلال یک فرد مهم در امارت اسلامی هست
و هلال با او سر و کار دارد ولی از اینکه وظیفهاش چیست من هم نمیدانم ولی در تمام قوم هلال یک
طالب است
بعد عایشه آمده و سنگ تمام روی صحبت هایمان گذاشت
سخنان لمر اوج نگرانی و خاطر پریشانی را برای من هدیه کرد
****
خوابم نمیبرد و به این سو و آن سو غلت میزدم که موبایل به صدا در آمد
@ALTAF_EHSAN
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:سینهم
-وقتی مادرم از هلال چنین درخواستی کرد هلال گفت اول باید با لمر صحبت کنم وقتی با هلال صحبت کردم و از ناراض بودن من ازین نکاح دانست گفت او هم نمیخواست به عشق وعلاقه برادرش کمال خیانت کرده با من ازدواج کند
بعدش در مورد درس ازش پرسیدم گفت انجنیری را خوانده و چند مدتی به مدرسه رفته و بعد ادامه نداده هست
+پس فعلا در امارت چه کار میکند
-او کاری نمیکند به قول مادرم جمال بزرگترین برادر هلال یک فرد مهم در امارت اسلامی هست
و هلال با او سر و کار دارد ولی از اینکه وظیفهاش چیست من هم نمیدانم ولی در تمام قوم هلال یک
طالب است
بعد عایشه آمده و سنگ تمام روی صحبت هایمان گذاشت
سخنان لمر اوج نگرانی و خاطر پریشانی را برای من هدیه کرد
****
خوابم نمیبرد و به این سو و آن سو غلت میزدم که موبایل به صدا در آمد
@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت: ۴۰
+بلی
-سلام لالهام خوبی
+تشکرر
-چرا پسپس داری
+چون دخترا خواب استن
-انترنت ات را روشن کن و تماس بگیر
+کی من
-نخیر جندهایت
تماس را قطع کرده و بعد از روشن کردن انترنت به واتسپ رفتم
و تماس نگرفتم خودش باید تماس میگرفت ولی تماس نگرفت و در عوض سر صحبت را در مسج باز کرد
هلال❤️
🤙🏼🤙🏼
+🙅🏻♀️🙅🏻♀️
-لاحول بلا پاک کن ای استیکر را
+چرا؟
-نامحرم است گناه دارد
من از خود مثل گل زن دارم😎
+😒😒
-ههههههه ناراحت نشو تو هم
مثل شیر شوهر داری
+بلی که مثل حیوان😁
-یعنی من حیوانم😡
+خودت گفتی مثل شیر🤷🏻♀️
-زعفران
+بلی
-من دوستت دارم❤️
+<>
-👌🏻ایقدر هم من را دوست نداری☹️
+نخیر😎☺️
چندین دقیقه گذشت و جوابی از هلال نیامد و کمکم خوابم میبرد که یک تصویر با متن چطور هست فرستاد
بعد از چند ثانیه که تصویر باز شد
ناخودآگاه خنده مهمان لبهایم شد یک تصویر از هلال با پطلون و بلوز،عینکهای آفتابی،لبخند عمیق؛نشسته روی چوکی در یک هوتل بزرگ
+😂😂
-🙄🙄
+خخخخخ
-خنده داشت؟
+بلی که داشت
-دقیقا کجای تصویر
+ههههه شخص تصویر
-یعنی من
+هههههه مثلیکه امام خمینی را با کوتوشلوار ببینم😂😂
-من هلال استم نه خمینی😏
فکری به سرم زد و خواستم از فرصت استفاده کرده
صاحب کمی منفعت شوم
+بلی خدا وکیلی راست میگویی امام خمینی
رهبر یک انقلاب هست و آن وقت تو🤔
-کی من
+بلی ها
-شوهر زعفران😁😁
+😠😠
-😘😘
+😳
-🤗
+من میروم میخوابم
-هههههه درست مگر
+اگر مگر ندارد شبخوش
-تماس میگیرم پاسخ بدی...
ادامه دارد...
#واکنش
@ALTAF_EHSAN
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت: ۴۰
+بلی
-سلام لالهام خوبی
+تشکرر
-چرا پسپس داری
+چون دخترا خواب استن
-انترنت ات را روشن کن و تماس بگیر
+کی من
-نخیر جندهایت
تماس را قطع کرده و بعد از روشن کردن انترنت به واتسپ رفتم
و تماس نگرفتم خودش باید تماس میگرفت ولی تماس نگرفت و در عوض سر صحبت را در مسج باز کرد
هلال❤️
🤙🏼🤙🏼
+🙅🏻♀️🙅🏻♀️
-لاحول بلا پاک کن ای استیکر را
+چرا؟
-نامحرم است گناه دارد
من از خود مثل گل زن دارم😎
+😒😒
-ههههههه ناراحت نشو تو هم
مثل شیر شوهر داری
+بلی که مثل حیوان😁
-یعنی من حیوانم😡
+خودت گفتی مثل شیر🤷🏻♀️
-زعفران
+بلی
-من دوستت دارم❤️
+<>
-👌🏻ایقدر هم من را دوست نداری☹️
+نخیر😎☺️
چندین دقیقه گذشت و جوابی از هلال نیامد و کمکم خوابم میبرد که یک تصویر با متن چطور هست فرستاد
بعد از چند ثانیه که تصویر باز شد
ناخودآگاه خنده مهمان لبهایم شد یک تصویر از هلال با پطلون و بلوز،عینکهای آفتابی،لبخند عمیق؛نشسته روی چوکی در یک هوتل بزرگ
+😂😂
-🙄🙄
+خخخخخ
-خنده داشت؟
+بلی که داشت
-دقیقا کجای تصویر
+ههههه شخص تصویر
-یعنی من
+هههههه مثلیکه امام خمینی را با کوتوشلوار ببینم😂😂
-من هلال استم نه خمینی😏
فکری به سرم زد و خواستم از فرصت استفاده کرده
صاحب کمی منفعت شوم
+بلی خدا وکیلی راست میگویی امام خمینی
رهبر یک انقلاب هست و آن وقت تو🤔
-کی من
+بلی ها
-شوهر زعفران😁😁
+😠😠
-😘😘
+😳
-🤗
+من میروم میخوابم
-هههههه درست مگر
+اگر مگر ندارد شبخوش
-تماس میگیرم پاسخ بدی...
ادامه دارد...
#واکنش
@ALTAF_EHSAN
دَِلَِدَِاَِدَِهَِگَِــاَِنَِ🖇🫀
#رومان♥️ #شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟ #نویسنده: مــريم "پـاييز" #قسمت: ۴۰ +بلی -سلام لالهام خوبی +تشکرر -چرا پسپس داری +چون دخترا خواب استن -انترنت ات را روشن کن و تماس بگیر +کی من -نخیر جندهایت تماس را قطع کرده و بعد از روشن کردن انترنت به واتسپ…
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۱
-تماس میگیرم پاسخ بدی
+چراا میخوابم تماس برای چه؟
-صدای نفسکشیدنات را میشنوم😊
هلال هر که بود هر چه بود
دیگر زمانش رسیده بود
احساسی که در برابرش داشتم حضور فرما شود احساسات دخترانه کمکم به سراغم سرک میکشیدند و چیزی بنام وجدان مرا هنوز از بند رها نکرده بود
متوجه شدهاید تصویر کسی را که دوست دارید بارها و بارها بدون اندک پلک زدن به نظاره میگیرید آن وقت او را میطلبید و قطعا اگر در منجلاب بنام عشق افتیده باشید
اشک هم سراغ گونههای شما را میگیرد
ولی
اگر آن شخص همان لحظه در مقابل شما قرار بگیرد بار بار او را ببینید جزء تازهٔ
از اجزای صورتش را کشف میکنید و اینجاست که شعر مولانا رنگ تازهٔ به احساس شما هدیه میکند
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
*
آن شب بعد از تماس گرفتن هلال تا اذان صبح تماس برقرار بود و مثل همان روزها هلال با صدایش مرا برای ادای نماز از خواب بیدار کرد
-زعفران
-زعفران جان
+اممم
-وقت نماز صبح است هله بیدار شو
+اهممم
-زعفران عزیزم
+اففف چه میگی
عایشه*زعفران زعفران هله بیدار شو خواب بد دیدی
-ههههههههه هله بیدار شو
+افففف در نبودت هم از شرت راحت نیستم
-اولش که من شر نیستم و خیر رحمت هستم
دومش نمیخواهم
بدون زعفرانم در بهشت باشم
+هااا بخاطر هفتاددو حور بهشتی خودتان را تکه و پارچه میکنید بعد بخاطر من به جنت نمیروی خنده دار نیست؟
-فعلا که بخاطر تو شکسته شدیم کفایت نمیکند
+من میروم نماز خواندن مبایل را قطع میکنم
-درست است متوجه خودت و عایشه باش خداحافظ زندگیم
تماس هلال را قطع کرده و بعد از ادای نماز
دوباره به رخت خوابم برگشتم
مبایلام را به دست گرفته و برای بار چندم
تصویر هلال را زوم کرده
و دیدم
بعد از چند ثانیه دوباره به خواب رفتم
*
نبود هلال در خانه کمکم بیشتر از
همیشه احساس میشد از رفتن هلال
چهار روز گذشته بود و درین سه روز تماسی
از طرف هلال به من نیامده
بود
و از سویی دلتنگی چنان بر قلبم غلبه کرده بود
که دیگر اشک اندک اندک مهمان چشمانم شد
گریه میکردم برای بیکسی هایم برای بی ارزشیهایم
و برای تنهایهایم
*
ده روز از رفتن هلال گذشته بود و هیچکس از او خبری نداشت
در یکی از همان روزها در حال پختن غذا بودم که دروازه باز شد و هلال با چندین بکس و کیف داخل حویلی شد
ناراحت بودم واقعا ازو دلخور شده بودم مگر درین مدت نباید یادی از من میکرد و خبری میگرفت از
آشپزخانه بیرون نشدم و در حال توته کردن پیاز
بودم که هلال اسم مرا صدا زده داخل اشپزخانه شد
-سلام نور دیدهام
+علیکم
کار خودم را ادامه میدادم و حتی نظری بصورتش نکردم
هلال مستقیم روبرو با من نشسته و چشمانش موشگافانه مرا به بررسی گرفت
-خوب استی زندگیم
+ها شکر
-چرا بالا نمیبینی
بالا دیده پرسیدم
+هیچ
-ههههه از من قهر استی
@ALTAF_EHSAN
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۱
-تماس میگیرم پاسخ بدی
+چراا میخوابم تماس برای چه؟
-صدای نفسکشیدنات را میشنوم😊
هلال هر که بود هر چه بود
دیگر زمانش رسیده بود
احساسی که در برابرش داشتم حضور فرما شود احساسات دخترانه کمکم به سراغم سرک میکشیدند و چیزی بنام وجدان مرا هنوز از بند رها نکرده بود
متوجه شدهاید تصویر کسی را که دوست دارید بارها و بارها بدون اندک پلک زدن به نظاره میگیرید آن وقت او را میطلبید و قطعا اگر در منجلاب بنام عشق افتیده باشید
اشک هم سراغ گونههای شما را میگیرد
ولی
اگر آن شخص همان لحظه در مقابل شما قرار بگیرد بار بار او را ببینید جزء تازهٔ
از اجزای صورتش را کشف میکنید و اینجاست که شعر مولانا رنگ تازهٔ به احساس شما هدیه میکند
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
*
آن شب بعد از تماس گرفتن هلال تا اذان صبح تماس برقرار بود و مثل همان روزها هلال با صدایش مرا برای ادای نماز از خواب بیدار کرد
-زعفران
-زعفران جان
+اممم
-وقت نماز صبح است هله بیدار شو
+اهممم
-زعفران عزیزم
+اففف چه میگی
عایشه*زعفران زعفران هله بیدار شو خواب بد دیدی
-ههههههههه هله بیدار شو
+افففف در نبودت هم از شرت راحت نیستم
-اولش که من شر نیستم و خیر رحمت هستم
دومش نمیخواهم
بدون زعفرانم در بهشت باشم
+هااا بخاطر هفتاددو حور بهشتی خودتان را تکه و پارچه میکنید بعد بخاطر من به جنت نمیروی خنده دار نیست؟
-فعلا که بخاطر تو شکسته شدیم کفایت نمیکند
+من میروم نماز خواندن مبایل را قطع میکنم
-درست است متوجه خودت و عایشه باش خداحافظ زندگیم
تماس هلال را قطع کرده و بعد از ادای نماز
دوباره به رخت خوابم برگشتم
مبایلام را به دست گرفته و برای بار چندم
تصویر هلال را زوم کرده
و دیدم
بعد از چند ثانیه دوباره به خواب رفتم
*
نبود هلال در خانه کمکم بیشتر از
همیشه احساس میشد از رفتن هلال
چهار روز گذشته بود و درین سه روز تماسی
از طرف هلال به من نیامده
بود
و از سویی دلتنگی چنان بر قلبم غلبه کرده بود
که دیگر اشک اندک اندک مهمان چشمانم شد
گریه میکردم برای بیکسی هایم برای بی ارزشیهایم
و برای تنهایهایم
*
ده روز از رفتن هلال گذشته بود و هیچکس از او خبری نداشت
در یکی از همان روزها در حال پختن غذا بودم که دروازه باز شد و هلال با چندین بکس و کیف داخل حویلی شد
ناراحت بودم واقعا ازو دلخور شده بودم مگر درین مدت نباید یادی از من میکرد و خبری میگرفت از
آشپزخانه بیرون نشدم و در حال توته کردن پیاز
بودم که هلال اسم مرا صدا زده داخل اشپزخانه شد
-سلام نور دیدهام
+علیکم
کار خودم را ادامه میدادم و حتی نظری بصورتش نکردم
هلال مستقیم روبرو با من نشسته و چشمانش موشگافانه مرا به بررسی گرفت
-خوب استی زندگیم
+ها شکر
-چرا بالا نمیبینی
بالا دیده پرسیدم
+هیچ
-ههههه از من قهر استی
@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۲
-ههههه از من قهر استی
+نخیر
-نه نخیر استی من میفهمم
+<>
-بیا ببین چی آوردیم
+نمیبینی کار دارم
-درست تمام که شد اتاق بیا
+<>
بعد از پختن غذا به قصد گرفتن مبایلام به اتاق رفتم هلال داخل اتاق بدون وقفه مبایل را گرفته میخواستم از اتاق بیرون شوم که هلال از دستشویی بیرون شد
-بیا ببین چه آوردیم
+میروم کار دارم
-نخیر نمیشود
سمت دروازه رفته قفلش کرد
+چه میکنی
-بیا اینجا بشین
بعد به جیبش دست برده و دو جعبه کوچک به رنگ سرخ بیرون کرد
-نه اینکه حلقه به یادم نبوده باشد اصلا اینطور
نبود به یادم بود ولی در کابل انتخاب کرده بودم حالا هم با خود آوردمش نمیدانم می پسندی یا نه
ولی ظریفترین و زیباترین شان را انتخاب کردم
جعبهها را باز کرده و دستش را دراز کرد
-دستات را بدی به انگشتات کنم
مردد بودم بدهم یا نه ولی منتظر به تفکر من نداده سریع دستم را کشید و حلقه را به انگشتم کرد
حلقه زیبا و ظریف بود
-پسندیدیش
+تشکر
دستم را میان دستانش گرفته و سمت لبانش برد و طولانی بوسید
معذب گشته و دستم را از لبانش جدا کردم و از جا بلند شدم
-هنوز تمام نشده تو هم باید حلقه به دستم کنی
جعبه را باز کرده سمت من گرفت
به چهرهاش دیدم با جدیت کامل به من میدید راه دیگر نبود باید به دستش میکردم
دستش را به دستم گرفته و با دست لرزران حلقه را به دستش کردم
دوباره پا تند کردم که بروم
-یک چیز را از یاد بردی
+چه را
-اینکه من شوهرت استم و تو در برابرم حقدار استی
وهمینطور من در برابر تو
@ALTAF_EHSAN
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۲
-ههههه از من قهر استی
+نخیر
-نه نخیر استی من میفهمم
+<>
-بیا ببین چی آوردیم
+نمیبینی کار دارم
-درست تمام که شد اتاق بیا
+<>
بعد از پختن غذا به قصد گرفتن مبایلام به اتاق رفتم هلال داخل اتاق بدون وقفه مبایل را گرفته میخواستم از اتاق بیرون شوم که هلال از دستشویی بیرون شد
-بیا ببین چه آوردیم
+میروم کار دارم
-نخیر نمیشود
سمت دروازه رفته قفلش کرد
+چه میکنی
-بیا اینجا بشین
بعد به جیبش دست برده و دو جعبه کوچک به رنگ سرخ بیرون کرد
-نه اینکه حلقه به یادم نبوده باشد اصلا اینطور
نبود به یادم بود ولی در کابل انتخاب کرده بودم حالا هم با خود آوردمش نمیدانم می پسندی یا نه
ولی ظریفترین و زیباترین شان را انتخاب کردم
جعبهها را باز کرده و دستش را دراز کرد
-دستات را بدی به انگشتات کنم
مردد بودم بدهم یا نه ولی منتظر به تفکر من نداده سریع دستم را کشید و حلقه را به انگشتم کرد
حلقه زیبا و ظریف بود
-پسندیدیش
+تشکر
دستم را میان دستانش گرفته و سمت لبانش برد و طولانی بوسید
معذب گشته و دستم را از لبانش جدا کردم و از جا بلند شدم
-هنوز تمام نشده تو هم باید حلقه به دستم کنی
جعبه را باز کرده سمت من گرفت
به چهرهاش دیدم با جدیت کامل به من میدید راه دیگر نبود باید به دستش میکردم
دستش را به دستم گرفته و با دست لرزران حلقه را به دستش کردم
دوباره پا تند کردم که بروم
-یک چیز را از یاد بردی
+چه را
-اینکه من شوهرت استم و تو در برابرم حقدار استی
وهمینطور من در برابر تو
@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۳
خوب می فهمیدم قرار هست چه بگوید ولی خودم را به در نفهمی زده و سر به زیر معطل حرفهایی هلال ماندم
-ببین زعفران من میدانم قرار نیست یک زندگی نورمال داشته باشیم ولی از یک جایی باید آغازش کرد شاید بعد ازین حتی
هفتهها به کندهار برنگردم و تو منحیث همسر من
به من و خانوادهام صادق بمانی
+مطلب
-مطلبم اینست که در شب نکاح حرفهای تو با بهیر را شنیدم ومنتظر ماندم تو چه کار میکنی ولی
تو نرفتی
مطمئن باش اگر قصد فرار را هم میکردی
من مانعات میشدم
+پس چرا ساکت ماندی
-شرایط همانطور ایجاب میکرد من از تو میخواهم در بود و نبود من به عهدی که با من بستی وفادار بمانی هر چند اگر از روی مجبوریت باشد
نمیدانم چرا آن روز هلال این حرفها را به من میزد
شاید فکر میکرد من از نبود آن استفاده کرده
و قصد فرار کنم
-میدانم مرا دوست نداری ولی عشقی که از تو در قلبم دارم برای هر دو مان کافیست
من حاضرم روزها و ماهها حتی سالها منتظرت بمانم ولی به شرطیکه اخرش به وصلت بیانجامد
حرفهای هلال خالی از درد و ناراحتی نبود از چهرهاش از صدایش حتی از چشمانش درد میبارید
دلم به حالش گرفته بود ولی جز تماشا کاری از دستم بر نمیامد
+من نمیدانم در مورد من و اخلاق من چه فکر میکنی ولی بنابر عهدم پابندم
در بود و نبودت اعم از عزت تو و عفت خودم مراقبت کرده میتوانم
قدم قدم به من نزدیک شده و تمام فاصله ها را از میان برداشت
با دستانش صورت مرا قاب گرفته لبخند زنان گفت
-من میدانم که تو با من و عهدی که بستیم صادق و وفادار میمانی میدانی از کجا از جاییکه الله میفرماید زنان پاک برای مردان پاک و زنان ناپاک برای مردان ناپاک اند
ولی خواستم برایت گوش زد کنم من قسمت تو هستم و بهتر است
با این حقیقت کنار بیاییم
قامتش را خم کرده و صورتش را نزدیک صورت من کرده بوسه ملایم به جبینم کاشت و رفت
تنم غرق در آتش شده بود و گونههایم گل انداخته بودند
شاید اگر هلال میدانست با این عملکردهاییش چه حالی بر تن من می افراشد هرگز چنین نمیکرد کی میدانست شاید میکرد!؟
بعد از تمام کردن کارهای اشپزخانه دل و نازل به اتاق رفتم هلال روی تخت خوابیده بود
من به سوی کیفهای که مادرم برایم فرستاده بود
رفتم در حال باز کردن یکی از کیفها بودم که هلال صدا زد
-او کیف مربوط به من است و او سه کیف ابی
را خوشو جان به تو فرستاده
صورتم را برگشتانده و به لحن خوشو جان خندهٔ کردم
بعد سراغ کیفهای خودم رفته و باز شان کردم
همزمان با باز کردن کیفها مبایلام به صدا آمد و از چانس نه چندان خوب من روی تخت پهلوی هلال بود از جا برخواسته و با قدمهای کوچک نزدیک تخت رفتم و آهسته گفتم
+گوشیام را میدی
-نچ خودت بگیر
ناچار دستم را دراز کرده میخواستم گوشی را بگیرم
که تماس قطع شد
-کی است
+نمیدانم میشود یکبار بلند شوی
از جا بلند شده با چهره خشمگین گفت
-یک گوشی را از نزدیک من گرفته نمیتوانی من پیشتر به کی فلسفه گفتم
گوشی را گرفته به سمت پایین تخت پرتاب کرده گفت
-بگیر
و دوباره روی تخت خوابید در جایم خشک شده بودم و به گوشیی روی زمین خیره شده بودم
و بغضی که به شدت درین روزها دامنگیر من شده بود اولین اشکی که به شصت پایم ریخت
مرا دوباره مرطوب ساخته آماده بذر بعدی کرد
گوشی دوباره به صدا در آمد و اینبار هلال با اواز برزخی و بلند گفت
-جواب میدی یا بشکنمش
گوشی را گرفته دوباره سمت کیفهایم رفتم
مادرم بود پندار فهمیده باشد دخترش دیگر تاب
حمل بغض هایش را ندارد
+الو سلام مادر جان
-علیکم عزیز مادر خوب استی چرا جواب نمیدادی صدایت چرا گرفته هست
+ خدا را شکر شما خوبین بابا و بهروز خوبن ببخشید دستم بند بود
-ها جان مادر همگی خوب استن چرا صدایت گرفته هست
+نخیر مادر جان گرفته نیست کاملا خوبم شما نگران نباشید
-شکر که خوبی عزیز مادر اسبابت رسید
+بلی ممنون مادر جان رسید اتفاقا باز شان میکردم
_درست است دخترم پس باز شان کن ببین بگم چه مربوط کی هست
+یعنی چه
-به فامیل هلال و خودش بعضی چیزها فرستادیم
+اصلا لازم نبود
-نه عزیز مادر چرا لازم بود هر طور باشند خانواده همسرت هستند
گوشی را روی بلند گو بزن تا برایت بگم
+درست است مادر جان
-گوشی را روی بلند گو زده روی میز گذاشتم و کیف اولی را باز کردم
+اهااا همان کیفی که داخلش پارچه هست
-بلی بلی او مربوط به فامیل هلال است داخلش را ببین هشت پارچه هست که مربوط به خانمهای کاکا و عمههای هلال میشود
+بلی دیدم مادر جان
در حال زیر رو کردن کیف بودم که با تکههای پیراهن تنبان روبرو شدم
+تکه های مردانهاعم که هست
-بلی از کاکاهای هلال هستن
اعصابم به هم خورده بود و از بابتش با ضربه های که به پلاستیکها میزدم صدای خرش خرش پلاستیک بلند شده بود..
ادامه دارد..
@ALTAF_EHSAN
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۳
خوب می فهمیدم قرار هست چه بگوید ولی خودم را به در نفهمی زده و سر به زیر معطل حرفهایی هلال ماندم
-ببین زعفران من میدانم قرار نیست یک زندگی نورمال داشته باشیم ولی از یک جایی باید آغازش کرد شاید بعد ازین حتی
هفتهها به کندهار برنگردم و تو منحیث همسر من
به من و خانوادهام صادق بمانی
+مطلب
-مطلبم اینست که در شب نکاح حرفهای تو با بهیر را شنیدم ومنتظر ماندم تو چه کار میکنی ولی
تو نرفتی
مطمئن باش اگر قصد فرار را هم میکردی
من مانعات میشدم
+پس چرا ساکت ماندی
-شرایط همانطور ایجاب میکرد من از تو میخواهم در بود و نبود من به عهدی که با من بستی وفادار بمانی هر چند اگر از روی مجبوریت باشد
نمیدانم چرا آن روز هلال این حرفها را به من میزد
شاید فکر میکرد من از نبود آن استفاده کرده
و قصد فرار کنم
-میدانم مرا دوست نداری ولی عشقی که از تو در قلبم دارم برای هر دو مان کافیست
من حاضرم روزها و ماهها حتی سالها منتظرت بمانم ولی به شرطیکه اخرش به وصلت بیانجامد
حرفهای هلال خالی از درد و ناراحتی نبود از چهرهاش از صدایش حتی از چشمانش درد میبارید
دلم به حالش گرفته بود ولی جز تماشا کاری از دستم بر نمیامد
+من نمیدانم در مورد من و اخلاق من چه فکر میکنی ولی بنابر عهدم پابندم
در بود و نبودت اعم از عزت تو و عفت خودم مراقبت کرده میتوانم
قدم قدم به من نزدیک شده و تمام فاصله ها را از میان برداشت
با دستانش صورت مرا قاب گرفته لبخند زنان گفت
-من میدانم که تو با من و عهدی که بستیم صادق و وفادار میمانی میدانی از کجا از جاییکه الله میفرماید زنان پاک برای مردان پاک و زنان ناپاک برای مردان ناپاک اند
ولی خواستم برایت گوش زد کنم من قسمت تو هستم و بهتر است
با این حقیقت کنار بیاییم
قامتش را خم کرده و صورتش را نزدیک صورت من کرده بوسه ملایم به جبینم کاشت و رفت
تنم غرق در آتش شده بود و گونههایم گل انداخته بودند
شاید اگر هلال میدانست با این عملکردهاییش چه حالی بر تن من می افراشد هرگز چنین نمیکرد کی میدانست شاید میکرد!؟
بعد از تمام کردن کارهای اشپزخانه دل و نازل به اتاق رفتم هلال روی تخت خوابیده بود
من به سوی کیفهای که مادرم برایم فرستاده بود
رفتم در حال باز کردن یکی از کیفها بودم که هلال صدا زد
-او کیف مربوط به من است و او سه کیف ابی
را خوشو جان به تو فرستاده
صورتم را برگشتانده و به لحن خوشو جان خندهٔ کردم
بعد سراغ کیفهای خودم رفته و باز شان کردم
همزمان با باز کردن کیفها مبایلام به صدا آمد و از چانس نه چندان خوب من روی تخت پهلوی هلال بود از جا برخواسته و با قدمهای کوچک نزدیک تخت رفتم و آهسته گفتم
+گوشیام را میدی
-نچ خودت بگیر
ناچار دستم را دراز کرده میخواستم گوشی را بگیرم
که تماس قطع شد
-کی است
+نمیدانم میشود یکبار بلند شوی
از جا بلند شده با چهره خشمگین گفت
-یک گوشی را از نزدیک من گرفته نمیتوانی من پیشتر به کی فلسفه گفتم
گوشی را گرفته به سمت پایین تخت پرتاب کرده گفت
-بگیر
و دوباره روی تخت خوابید در جایم خشک شده بودم و به گوشیی روی زمین خیره شده بودم
و بغضی که به شدت درین روزها دامنگیر من شده بود اولین اشکی که به شصت پایم ریخت
مرا دوباره مرطوب ساخته آماده بذر بعدی کرد
گوشی دوباره به صدا در آمد و اینبار هلال با اواز برزخی و بلند گفت
-جواب میدی یا بشکنمش
گوشی را گرفته دوباره سمت کیفهایم رفتم
مادرم بود پندار فهمیده باشد دخترش دیگر تاب
حمل بغض هایش را ندارد
+الو سلام مادر جان
-علیکم عزیز مادر خوب استی چرا جواب نمیدادی صدایت چرا گرفته هست
+ خدا را شکر شما خوبین بابا و بهروز خوبن ببخشید دستم بند بود
-ها جان مادر همگی خوب استن چرا صدایت گرفته هست
+نخیر مادر جان گرفته نیست کاملا خوبم شما نگران نباشید
-شکر که خوبی عزیز مادر اسبابت رسید
+بلی ممنون مادر جان رسید اتفاقا باز شان میکردم
_درست است دخترم پس باز شان کن ببین بگم چه مربوط کی هست
+یعنی چه
-به فامیل هلال و خودش بعضی چیزها فرستادیم
+اصلا لازم نبود
-نه عزیز مادر چرا لازم بود هر طور باشند خانواده همسرت هستند
گوشی را روی بلند گو بزن تا برایت بگم
+درست است مادر جان
-گوشی را روی بلند گو زده روی میز گذاشتم و کیف اولی را باز کردم
+اهااا همان کیفی که داخلش پارچه هست
-بلی بلی او مربوط به فامیل هلال است داخلش را ببین هشت پارچه هست که مربوط به خانمهای کاکا و عمههای هلال میشود
+بلی دیدم مادر جان
در حال زیر رو کردن کیف بودم که با تکههای پیراهن تنبان روبرو شدم
+تکه های مردانهاعم که هست
-بلی از کاکاهای هلال هستن
اعصابم به هم خورده بود و از بابتش با ضربه های که به پلاستیکها میزدم صدای خرش خرش پلاستیک بلند شده بود..
ادامه دارد..
@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۴
-ببین یک دست لباس مکمل از نیاجان هست و متباقی را به دست مادربزرگ هلال بدی به هر کی که دوست داشت بدهد
+درست هست مادر جان
تمام پارچهها را دوباره به کیف گذاشته و به یک طرف گذاشتم و سراغ کیف بعدی رفتم
وقتی بازش کردم از بوی خوش عطرم فهمیدم
مربوط به خود من هست ذوق زده شده با آواز بلند که بیشتر شبه چیغ میمانیست گفتم
+وای خیلی خیلی ممنونم مادر جان چقدر دلتنگ لباسهایم شده بود….
-دلتنگ یک جنس بی جان میشوی ولی از شوهرت نه
با شنیدن آواز هلال صورتم را به سمتش برگشتاندم
که خودش را به سمت من پهلو داده و با یک دستش سرش را نیمه استوار کرده و به من میبیند
مادر*چه شده دخترم مصروفی
مستقیم به چشمان هلال دیده گفتم
+نخیر مادر جان چیزی مهم نبود
بعد دوباره رو به هلال کرده به بررسی لباسهایم پرداختم
_تمام لباسهای که بیشر دوست داشتی فرستادم ولی اکثریت شان هنوز باقیست
+بلی تشکر مادر جان ولی بلوز نارنجیام نیست
-نه هست خودم گذاشتمش دوباره ببین
+درست است مادرجان
مصروف زیر رو کردن بودم که هلال با دستش بلوز را سمت من دراز کرد
بلوز را از دستش قاپیده و حتی سویش ندیدم و تمام لباسهای اطراف کیف را جمع کرده دوباره داخل کیف گذاشتم
+بلی بود مادر جان تازه متوجه شدم دو کیف کفایت میکرد چرا سه کیف فرستادین
-بعضی لباسهای جدید برایت خریدم و در ضمن چند دست لباس به هلال نیز خریدم
+اصلا لازم نبود مادر جان ببخشید به زحمت شدین
-نه دخترم حقت بیشتر از اینها است ولی تقدیر طوری دیگر ترا به خانه بختات فرستاد حتی که فرصت جهیزیه آوردن را به من نداد
مادرم آنجاها گریه میکرد و من آنجا!
-زعفران یکدانه مادر خیلی دلتنگت شدیم همه ما
شبها نیمه شب بیدار میشوم به اتاق تو میروم بوی عطر تنت هنوز روی بالینت هست
دیشب بهروز به اتاقت رفته گریه میکرد
گریهام کمکم به هق هق تبدیل شده و تماس را قطع کرده زانو هایم را بغل زده شروع به چیغ و اه کردم دست خودم نبود دلتنگی و دلواپسی مادرم که یکطرفه نبود من بیشتر از آنها درد میکشیدم بیشتر از آنها دلتنگ شده بودم آخر زندگیم از آن رو به این رو شده بود حتی که کسی برای دلداری نداشتم
@ALTAF_EHSAN
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۴
-ببین یک دست لباس مکمل از نیاجان هست و متباقی را به دست مادربزرگ هلال بدی به هر کی که دوست داشت بدهد
+درست هست مادر جان
تمام پارچهها را دوباره به کیف گذاشته و به یک طرف گذاشتم و سراغ کیف بعدی رفتم
وقتی بازش کردم از بوی خوش عطرم فهمیدم
مربوط به خود من هست ذوق زده شده با آواز بلند که بیشتر شبه چیغ میمانیست گفتم
+وای خیلی خیلی ممنونم مادر جان چقدر دلتنگ لباسهایم شده بود….
-دلتنگ یک جنس بی جان میشوی ولی از شوهرت نه
با شنیدن آواز هلال صورتم را به سمتش برگشتاندم
که خودش را به سمت من پهلو داده و با یک دستش سرش را نیمه استوار کرده و به من میبیند
مادر*چه شده دخترم مصروفی
مستقیم به چشمان هلال دیده گفتم
+نخیر مادر جان چیزی مهم نبود
بعد دوباره رو به هلال کرده به بررسی لباسهایم پرداختم
_تمام لباسهای که بیشر دوست داشتی فرستادم ولی اکثریت شان هنوز باقیست
+بلی تشکر مادر جان ولی بلوز نارنجیام نیست
-نه هست خودم گذاشتمش دوباره ببین
+درست است مادرجان
مصروف زیر رو کردن بودم که هلال با دستش بلوز را سمت من دراز کرد
بلوز را از دستش قاپیده و حتی سویش ندیدم و تمام لباسهای اطراف کیف را جمع کرده دوباره داخل کیف گذاشتم
+بلی بود مادر جان تازه متوجه شدم دو کیف کفایت میکرد چرا سه کیف فرستادین
-بعضی لباسهای جدید برایت خریدم و در ضمن چند دست لباس به هلال نیز خریدم
+اصلا لازم نبود مادر جان ببخشید به زحمت شدین
-نه دخترم حقت بیشتر از اینها است ولی تقدیر طوری دیگر ترا به خانه بختات فرستاد حتی که فرصت جهیزیه آوردن را به من نداد
مادرم آنجاها گریه میکرد و من آنجا!
-زعفران یکدانه مادر خیلی دلتنگت شدیم همه ما
شبها نیمه شب بیدار میشوم به اتاق تو میروم بوی عطر تنت هنوز روی بالینت هست
دیشب بهروز به اتاقت رفته گریه میکرد
گریهام کمکم به هق هق تبدیل شده و تماس را قطع کرده زانو هایم را بغل زده شروع به چیغ و اه کردم دست خودم نبود دلتنگی و دلواپسی مادرم که یکطرفه نبود من بیشتر از آنها درد میکشیدم بیشتر از آنها دلتنگ شده بودم آخر زندگیم از آن رو به این رو شده بود حتی که کسی برای دلداری نداشتم
@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۵
-زعفران
+()
-زعفران
نای جواب دادن به هلال نبود هر چقدر از عمق فاجعه بیرون میشدم
ولی فاجعه فاجعه بود و مسبب اش هلال!!
نزدیک من آمده آرام گفت
_نمیگویم گریه نکن گریه کن اما لطفا جیغ نکش شب هست فامیلم چه فکر میکنند
صدایم را بیشتر بلند گفتم
+چیغ میکشم من ازت متنفرم میفهمی متنفر
حتی نمیخواهم چهرهات را ببینم نمیخواهم صدایت را بشنوم حتی نمیخواهم نامی از تو در زندگیم باشد همهاش بخاطر توست…دوری از خانوادهام اینجا به جبر زندگی کردن همهشان بخاطر
توست من درد میکشم رنج میبرم……من از تنهاییام خسته شدیم……
عقدههای چندین روزه در حال ترکیدن بودند و اصلا برایم مهم نبود بعد از گفتههای من چه اتفاق خواهد افتاد
فقط و فقط دنبال سبک کردن بغض گلویم بودم
در گوشی بار بار تماس میامد ولی بی پاسخ دوباره قطع میشد
تا اینکه هلال گوشی را جواب داد و من را به اجبار
وادار به خاموشی کرد
-بلی سلام خوشو جان خوب استین
مادر*
-بلی تشکر سلامت باشین همگی خوب استن خسرجان و پسر تان خوب استن
مادر*
-خدا را شکر که خوب استین
مادر*
-نخیر زعفران جان داخل دستشویی استن حتما فردا با شما تماس میگیرد
مادر*
_درست هست شب شما بخیر خانواده را سلام برسانید
***^
-خوب استی
+()
-خوب استی زعفران
+به تو اصلا مربوط نمیشود
-اهااا پس یعنی خوبی بیا ببینیم خوشو جانم به من چی فرستاده
سمت کیف رفته بازش کرد جستی از جا بلند شده
دستش را پس زده گفتم
+دست نزن اصلا تو احساس داری یا واقعا انسان استی
دستم را به شدت محکم گرفته گفت
-از چیزیکه که سو استفاده میکنی اسمش انسانیت است
چیزی نمیگم چون وضعیتات خوب نیست وگرنه
جواب سؤالت را به وجه احسن داده میتوانستم
نخواستم بحث را ادامه داده بیشتر خودم را ناراحت کنم
زیپ کیف را باز کردم مادرم سه دست لباس پیراهن تنبان و یک کوتوشلوار به رنگ ابی آسمانی بود
و برای من نیز چندین لباس پنجابی
و افغانی فرستاده بود در آن میان یک دست لباس برای عایشه نیز بود
-بهبه خوشو جان عجب شهکاری کرده فکر نمیکنی باید جبرانش کنیم
+مطلب
-نظرت در مورد سفر به کابل و رفتن به خانه خوشو جان چیست
ذوق کرده بودم چقدر که هلال مرا بلد بود
چطور ما به اینجا رسیدیم هلال دوستداشتن هایت عشقورزیدن هایت و مهرربایی کردنهایت
همین قدر بود؟
نمیدانی بارها بارها دور تر از تو چقدر به تو دیده بودم
نمیدانی از فاصلهها و نزدیکیها چقدر دلم برایت
لرزیده بود
نگاههای دزدکانه را با تو آغاز کردم و با تو نیز دفن شان کردم
****
-خب نگفتی میخواهی برویم
+البته که میخواهم فردا برویم درست هست
-هههههه تا چند دقیقه قبل صحبت نمیکردی حالا حرف از با هم رفتن میگی هاا لالهام
من برای خوشی و لبخند تو جان میدهم رفتن به کابل که چیزی نیست
ولی حالا که نمیشود ببینیم تا هفته بعد چه میشود اما قول مردانه میدم حتما ترا با خودم کابل میبرم میتوانی چندین روز بمانی
*****
+انا جان اینها را مادرم برایتان فرستاده هر طور مایلید و به هر کی میخواهید بدین
انا*تشکر دخترم از مادرت حتما سپاسگزاری کن
در ضمن دختر بزرگم که عمه بزرگ هلال میشود دو روز بعد شما را به ارغنداب پایوازی کرده است
حتما باید بروید
عایشه*شما نمیروین انا جان
-نخیر دخترم حالم خوب نیست در خانه بمانم مناسب است
تو با هلال و زعفران برو لمر خیلی خوشحال خواهد شد
-درست است انا جان من حتما با لالایم میروم
هلال*زعفران
از جا بلند شده سمت اتاق رفتم که هلال تحفههای مادرم را به دست گرفته و متفکرانه به آنها میبیند
+بلی
-تو بیا ببین تمام شان خامکدوخته شده
+بلی که میبینم کور که نیستم
-خدا را شکر که حداقل چشم دیدن داری
من خامکی دوست ندارم او هم هراتی
+دوست نداری دور بنداز
@ALTAF_EHSAN
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۵
-زعفران
+()
-زعفران
نای جواب دادن به هلال نبود هر چقدر از عمق فاجعه بیرون میشدم
ولی فاجعه فاجعه بود و مسبب اش هلال!!
نزدیک من آمده آرام گفت
_نمیگویم گریه نکن گریه کن اما لطفا جیغ نکش شب هست فامیلم چه فکر میکنند
صدایم را بیشتر بلند گفتم
+چیغ میکشم من ازت متنفرم میفهمی متنفر
حتی نمیخواهم چهرهات را ببینم نمیخواهم صدایت را بشنوم حتی نمیخواهم نامی از تو در زندگیم باشد همهاش بخاطر توست…دوری از خانوادهام اینجا به جبر زندگی کردن همهشان بخاطر
توست من درد میکشم رنج میبرم……من از تنهاییام خسته شدیم……
عقدههای چندین روزه در حال ترکیدن بودند و اصلا برایم مهم نبود بعد از گفتههای من چه اتفاق خواهد افتاد
فقط و فقط دنبال سبک کردن بغض گلویم بودم
در گوشی بار بار تماس میامد ولی بی پاسخ دوباره قطع میشد
تا اینکه هلال گوشی را جواب داد و من را به اجبار
وادار به خاموشی کرد
-بلی سلام خوشو جان خوب استین
مادر*
-بلی تشکر سلامت باشین همگی خوب استن خسرجان و پسر تان خوب استن
مادر*
-خدا را شکر که خوب استین
مادر*
-نخیر زعفران جان داخل دستشویی استن حتما فردا با شما تماس میگیرد
مادر*
_درست هست شب شما بخیر خانواده را سلام برسانید
***^
-خوب استی
+()
-خوب استی زعفران
+به تو اصلا مربوط نمیشود
-اهااا پس یعنی خوبی بیا ببینیم خوشو جانم به من چی فرستاده
سمت کیف رفته بازش کرد جستی از جا بلند شده
دستش را پس زده گفتم
+دست نزن اصلا تو احساس داری یا واقعا انسان استی
دستم را به شدت محکم گرفته گفت
-از چیزیکه که سو استفاده میکنی اسمش انسانیت است
چیزی نمیگم چون وضعیتات خوب نیست وگرنه
جواب سؤالت را به وجه احسن داده میتوانستم
نخواستم بحث را ادامه داده بیشتر خودم را ناراحت کنم
زیپ کیف را باز کردم مادرم سه دست لباس پیراهن تنبان و یک کوتوشلوار به رنگ ابی آسمانی بود
و برای من نیز چندین لباس پنجابی
و افغانی فرستاده بود در آن میان یک دست لباس برای عایشه نیز بود
-بهبه خوشو جان عجب شهکاری کرده فکر نمیکنی باید جبرانش کنیم
+مطلب
-نظرت در مورد سفر به کابل و رفتن به خانه خوشو جان چیست
ذوق کرده بودم چقدر که هلال مرا بلد بود
چطور ما به اینجا رسیدیم هلال دوستداشتن هایت عشقورزیدن هایت و مهرربایی کردنهایت
همین قدر بود؟
نمیدانی بارها بارها دور تر از تو چقدر به تو دیده بودم
نمیدانی از فاصلهها و نزدیکیها چقدر دلم برایت
لرزیده بود
نگاههای دزدکانه را با تو آغاز کردم و با تو نیز دفن شان کردم
****
-خب نگفتی میخواهی برویم
+البته که میخواهم فردا برویم درست هست
-هههههه تا چند دقیقه قبل صحبت نمیکردی حالا حرف از با هم رفتن میگی هاا لالهام
من برای خوشی و لبخند تو جان میدهم رفتن به کابل که چیزی نیست
ولی حالا که نمیشود ببینیم تا هفته بعد چه میشود اما قول مردانه میدم حتما ترا با خودم کابل میبرم میتوانی چندین روز بمانی
*****
+انا جان اینها را مادرم برایتان فرستاده هر طور مایلید و به هر کی میخواهید بدین
انا*تشکر دخترم از مادرت حتما سپاسگزاری کن
در ضمن دختر بزرگم که عمه بزرگ هلال میشود دو روز بعد شما را به ارغنداب پایوازی کرده است
حتما باید بروید
عایشه*شما نمیروین انا جان
-نخیر دخترم حالم خوب نیست در خانه بمانم مناسب است
تو با هلال و زعفران برو لمر خیلی خوشحال خواهد شد
-درست است انا جان من حتما با لالایم میروم
هلال*زعفران
از جا بلند شده سمت اتاق رفتم که هلال تحفههای مادرم را به دست گرفته و متفکرانه به آنها میبیند
+بلی
-تو بیا ببین تمام شان خامکدوخته شده
+بلی که میبینم کور که نیستم
-خدا را شکر که حداقل چشم دیدن داری
من خامکی دوست ندارم او هم هراتی
+دوست نداری دور بنداز
@ALTAF_EHSAN
دَِلَِدَِاَِدَِهَِگَِــاَِنَِ🖇🫀
#رومان♥️ #شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟ #نویسنده: مــريم "پـاييز" #قسمت:۴۵ -زعفران +() -زعفران نای جواب دادن به هلال نبود هر چقدر از عمق فاجعه بیرون میشدم ولی فاجعه فاجعه بود و مسبب اش هلال!! نزدیک من آمده آرام گفت _نمیگویم گریه نکن گریه کن اما لطفا…
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۶
-تحفه را مگر کسی دور میندازد
+گفتی دوست نداری پس چه بگم
-منهم آمده از کی تمنای مهر دارم
چشمانش را میان حدقه چرخانده گوشیاش را برداشت و به کسی تماس گرفت
بعد از اتمام تماسش رو به من گفت
-داخل خریطه بگذارشان
+اهااا از دور انداختن صدقه دادن بهتر است متوجه نشدم
-نخیر چرا به صدقه بدم خوشو جان برایم فرستاده حتما میپوشم
+خودت بهتر میدانی
عایشه*لالا هلال لمر شان پایوازی کردند به دو روز بعد میرویم
-راستش نمیدانم اگر کاری نداشتم حتما میرویم
عایشه*نخیر خودت را فارغ بساز زعفران از وقتی آمده جز بازار هیچ جا نرفته آخر در خانه خیلی دلتنگ میشود
هلال به من دیده ملایم خندیده گفت
-قند لالا من تازه امدم خودم از دیدن لالهام سیراب نمیشوم حالا تو حرف از مهمانی میزنی
سر به زیر ناخن های پایم را به نظاره گرفته بودم
عایشه*ترا از خانه که بیرون نمیکنند
-لالهام دوست داری برویم
آهسته و سر به زیر جواب دادم
+هر چه انا جان بگوید
-پس یعنی میخواهی برویم درست است پس میرویم
*
تازه از حمام بیرون شده بودم با روپاک مشغول خشکیدن موهایم بودم
روی چوکی کنار میز آرایش نشستم در حین شانه
زدن به موهایم یک آهنگکه نمیدانم منشااش کجا بود به زبانم رسید
+آقامون جنتلمنه جنتلمنه
-بهبه در کنار دلربایی غزل سرایی هم که میکنی
به عقب دیدم که هلال روی تخت لمیده هست و به من میبیند
+کمی حیا هم خوب چیز است
شانه و روغن را گرفته به سمت اتاق عایشه رفتم
فردایش صبح زود باید سفر میکردیم و قرار شد دو روز در آنجا بمانیم
+سلام مادر جان خوبی
-**
+ممنونم مادر جان بابا و بهروز خوبنف
-**
+خدا را شکر بلی فردا صبح زود میرویم
-**
+نخیر بیرون است چرا
-**
+درست است خداحافظ
عایشه*چه میپوشی فردا
+تا حالا که انتخاب نکردم ولی لباسهای که مادرم از کابل فرستاده یکی از همانها را انتخاب میکنم
عایشه*درست است پس من هم برای خودم لباس انتخاب میکنم
در حال محک زدن لباسهایم بودم و یکی از آنها را برای پوشیدن روز مهمانی و دو لباس دیگر برای
یک روز دیگر انتخاب کردم لباسها را روی تخت انداخته دنبال کیف رفتم
هلال به اتاق آمده متفکرانه به لباسهایم دیده گفت
-این لباس کوتاه را فردا میپوشی
+بلی
-لازم نکرده این را بپوشی
+چرا مشکلش چیست
-در خانواده ما خانم ها فقط لباس افغانی میپوشند نه غربی
+خانمهای خانواده شما مربوط به من نیست دوستش دارم میپوشم
هلال لباس را از روی تخت گرفته مچاله کرده به سمت من آمده با آواز بلند گفت
-دختر پدرت استی بپوش بعد ببین چه میشود
لباس را به روی من زده بیرون رفت
***
عجب روزگاری را خدا برایم رقم زده است نه در آن حالت خوشحال بودم و نه درین حالت!
بنده ناشاکر نبودم خدا مرا در هر قالبی که انداخت فقط زنده ماندم
ادامه دارد...
@ALTAF_EHSAN
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۶
-تحفه را مگر کسی دور میندازد
+گفتی دوست نداری پس چه بگم
-منهم آمده از کی تمنای مهر دارم
چشمانش را میان حدقه چرخانده گوشیاش را برداشت و به کسی تماس گرفت
بعد از اتمام تماسش رو به من گفت
-داخل خریطه بگذارشان
+اهااا از دور انداختن صدقه دادن بهتر است متوجه نشدم
-نخیر چرا به صدقه بدم خوشو جان برایم فرستاده حتما میپوشم
+خودت بهتر میدانی
عایشه*لالا هلال لمر شان پایوازی کردند به دو روز بعد میرویم
-راستش نمیدانم اگر کاری نداشتم حتما میرویم
عایشه*نخیر خودت را فارغ بساز زعفران از وقتی آمده جز بازار هیچ جا نرفته آخر در خانه خیلی دلتنگ میشود
هلال به من دیده ملایم خندیده گفت
-قند لالا من تازه امدم خودم از دیدن لالهام سیراب نمیشوم حالا تو حرف از مهمانی میزنی
سر به زیر ناخن های پایم را به نظاره گرفته بودم
عایشه*ترا از خانه که بیرون نمیکنند
-لالهام دوست داری برویم
آهسته و سر به زیر جواب دادم
+هر چه انا جان بگوید
-پس یعنی میخواهی برویم درست است پس میرویم
*
تازه از حمام بیرون شده بودم با روپاک مشغول خشکیدن موهایم بودم
روی چوکی کنار میز آرایش نشستم در حین شانه
زدن به موهایم یک آهنگکه نمیدانم منشااش کجا بود به زبانم رسید
+آقامون جنتلمنه جنتلمنه
-بهبه در کنار دلربایی غزل سرایی هم که میکنی
به عقب دیدم که هلال روی تخت لمیده هست و به من میبیند
+کمی حیا هم خوب چیز است
شانه و روغن را گرفته به سمت اتاق عایشه رفتم
فردایش صبح زود باید سفر میکردیم و قرار شد دو روز در آنجا بمانیم
+سلام مادر جان خوبی
-**
+ممنونم مادر جان بابا و بهروز خوبنف
-**
+خدا را شکر بلی فردا صبح زود میرویم
-**
+نخیر بیرون است چرا
-**
+درست است خداحافظ
عایشه*چه میپوشی فردا
+تا حالا که انتخاب نکردم ولی لباسهای که مادرم از کابل فرستاده یکی از همانها را انتخاب میکنم
عایشه*درست است پس من هم برای خودم لباس انتخاب میکنم
در حال محک زدن لباسهایم بودم و یکی از آنها را برای پوشیدن روز مهمانی و دو لباس دیگر برای
یک روز دیگر انتخاب کردم لباسها را روی تخت انداخته دنبال کیف رفتم
هلال به اتاق آمده متفکرانه به لباسهایم دیده گفت
-این لباس کوتاه را فردا میپوشی
+بلی
-لازم نکرده این را بپوشی
+چرا مشکلش چیست
-در خانواده ما خانم ها فقط لباس افغانی میپوشند نه غربی
+خانمهای خانواده شما مربوط به من نیست دوستش دارم میپوشم
هلال لباس را از روی تخت گرفته مچاله کرده به سمت من آمده با آواز بلند گفت
-دختر پدرت استی بپوش بعد ببین چه میشود
لباس را به روی من زده بیرون رفت
***
عجب روزگاری را خدا برایم رقم زده است نه در آن حالت خوشحال بودم و نه درین حالت!
بنده ناشاکر نبودم خدا مرا در هر قالبی که انداخت فقط زنده ماندم
ادامه دارد...
@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۷
شب از راه رسید و من از اتاق پا به بیرون نگذاشتم حتی که انا دنبالم آمد و مرا به غذای شب فرا خواند ولی درد سرم را بهانه کرده به اتاقم ماندم
تا اینکه عایشه آمده در مورد فردای آن روز از من پرسید
+نمیدانم من نمیروم
عایشه*هلال برایم گفت اصلا یک لباس ارزش پریشانیات را دارد
اهمم بیا یک لباس دیگر انتخاب میکنیم
+نمیخواهم نمیروم
-اصلا امکان ندارد باید برویم وگرنه نیا جان قیامت بر پا میکند لطفا یک لباس دیگر انتخاب کن
کش کنان مرا سمت الماری برد و لباس ها را یکی به یکی به تن من برانداز میکرد
عایشه*این را بپوش خیلی برایت میاید
+بگزاریش اگر رفتم میپوشم
در همان زمان هلال با جبین گره خورده داخل اتاق شد
عایشه*نخیر انشاءالله حتما میرویم لالا جان فردا ساعت چند میرویم
-صبح زود که نمیشود کار دارم ساعت ده میرویم
عایشه*درست است پس شبتان خوش
در حال چیدن لباسهای به هم ریخته بودم که فکری به سرم زد و دقیقا عملیاش نیز کردم
****
-زعفران بیا که ناوقت شد
+صبر آمدم
یکبار دیگر به ایینه دیدم چشمان آراسته با سایه و مژگان بلند غرق در ریمل
لبان اغشته به رنگ سرخ جیگری و صورت پر زرق و برق و
موهای باز فرفری
یک چادر بزرگ را گرفته روی موهایم انداختم طوریکه حتی یک تار مو هم بیرون نزده باشد بعد با ماسکی چهرهام را پوشاندم
و حجابی که هلال از کابل برایم تحفه اورده بود را به تنم کردم
و به پایین رفتم آن صحنه را نمیتوانم به باد فراموشی
بسپارم لحظهٔ که هلال با لباس افغانی هراتی در پایین راه پلهها مشتاقانه قدمهای مرا به تماشا گرفته بود
+برویم
_من فدای پروردگارم شوم که اینگونه محجوبه را قسمت من و همسر من کرد
+البته که صدقه باید بدی
-خودم را صدقه کنم قبول خواهد کرد
+نمیدانم
عایشه*واهواه میبینم به یک گپ لالایم حجاب پوش شدی ینگه جان
+ها دیگر بلاخره شوهرم است نباید حرفش به زمین بماند
هلال از خنده دهنش جمع نمیشد و دست به جیب برده گوشی اش را بیرون کرد و انن از من و خودش عکس گرفت
-اولین سلفی من با پیراهنتنبان هراتی و تو با حجاب عربی
عایشه*شیرین زبانی به کنار باید برویم خیلی ناوقت شده
سفری نسبتا طولانی نبود و از آنجاییکه هوا کمکم رو به سردی بود گرمی طاقت فرسا در کندهار نبود
دوباره تماس مادرم آمد و شماره تماس هلال را از من خواست نمیدانستم مادرم با هلال چه کاری دارد و باعث نگرانیام شده بود
ولی شور و شوقی که به رسیدن به خانه عمه هلال داشتم چیز دیگری بود بذری که کاشته بودم بعد از رسیدن من به آنجا به ثمر میرسید
به قریه رسیدیم و ناراحتی از چهره هلال و عایشه
کاملا معلوم بود
خاطرهها ما را همیش به چالش میکشد حتی که خوشایند باشند چه بسا خاطره جانکاه که برای عایشه و هلال رقم خورده بود
موتر در نزدیک خانه لمر شان توقف کرد و ما به داخل خانه رفتیم بعد از احوالپرسی با عمه هلال و چندین زن دیگر نوبت به لمر رسید و صمیمیتر از گذشته همدیگر را به آغوش گرفته احوالپرسی کردیم
لمر نجوا گونه به گوشم گفت
او دختر مینه هست
رد صدای لمر را گرفته با دختر رسا و زیبا روبرو شدم
که با لحن خیلی سرد با من احوالپرسی کرد ما را به سالون بردند و تازه زمان به ثمر رسیدن بذر من بود ماسک را از چهرهام برداشته و حجابم را از تنم بیرون کشیدم چادرم را به کنار زده تمام وسایلم را به داخل کیف دستیام گذاشتم
تعجب را از چشم همه میتوانستم بخوانم همه با نگاههای حیران و بعضیها با نگاههای خشمگین
ولی بیشتر حرصی به من میدیدند
@ALTAF_EHSAN
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۷
شب از راه رسید و من از اتاق پا به بیرون نگذاشتم حتی که انا دنبالم آمد و مرا به غذای شب فرا خواند ولی درد سرم را بهانه کرده به اتاقم ماندم
تا اینکه عایشه آمده در مورد فردای آن روز از من پرسید
+نمیدانم من نمیروم
عایشه*هلال برایم گفت اصلا یک لباس ارزش پریشانیات را دارد
اهمم بیا یک لباس دیگر انتخاب میکنیم
+نمیخواهم نمیروم
-اصلا امکان ندارد باید برویم وگرنه نیا جان قیامت بر پا میکند لطفا یک لباس دیگر انتخاب کن
کش کنان مرا سمت الماری برد و لباس ها را یکی به یکی به تن من برانداز میکرد
عایشه*این را بپوش خیلی برایت میاید
+بگزاریش اگر رفتم میپوشم
در همان زمان هلال با جبین گره خورده داخل اتاق شد
عایشه*نخیر انشاءالله حتما میرویم لالا جان فردا ساعت چند میرویم
-صبح زود که نمیشود کار دارم ساعت ده میرویم
عایشه*درست است پس شبتان خوش
در حال چیدن لباسهای به هم ریخته بودم که فکری به سرم زد و دقیقا عملیاش نیز کردم
****
-زعفران بیا که ناوقت شد
+صبر آمدم
یکبار دیگر به ایینه دیدم چشمان آراسته با سایه و مژگان بلند غرق در ریمل
لبان اغشته به رنگ سرخ جیگری و صورت پر زرق و برق و
موهای باز فرفری
یک چادر بزرگ را گرفته روی موهایم انداختم طوریکه حتی یک تار مو هم بیرون نزده باشد بعد با ماسکی چهرهام را پوشاندم
و حجابی که هلال از کابل برایم تحفه اورده بود را به تنم کردم
و به پایین رفتم آن صحنه را نمیتوانم به باد فراموشی
بسپارم لحظهٔ که هلال با لباس افغانی هراتی در پایین راه پلهها مشتاقانه قدمهای مرا به تماشا گرفته بود
+برویم
_من فدای پروردگارم شوم که اینگونه محجوبه را قسمت من و همسر من کرد
+البته که صدقه باید بدی
-خودم را صدقه کنم قبول خواهد کرد
+نمیدانم
عایشه*واهواه میبینم به یک گپ لالایم حجاب پوش شدی ینگه جان
+ها دیگر بلاخره شوهرم است نباید حرفش به زمین بماند
هلال از خنده دهنش جمع نمیشد و دست به جیب برده گوشی اش را بیرون کرد و انن از من و خودش عکس گرفت
-اولین سلفی من با پیراهنتنبان هراتی و تو با حجاب عربی
عایشه*شیرین زبانی به کنار باید برویم خیلی ناوقت شده
سفری نسبتا طولانی نبود و از آنجاییکه هوا کمکم رو به سردی بود گرمی طاقت فرسا در کندهار نبود
دوباره تماس مادرم آمد و شماره تماس هلال را از من خواست نمیدانستم مادرم با هلال چه کاری دارد و باعث نگرانیام شده بود
ولی شور و شوقی که به رسیدن به خانه عمه هلال داشتم چیز دیگری بود بذری که کاشته بودم بعد از رسیدن من به آنجا به ثمر میرسید
به قریه رسیدیم و ناراحتی از چهره هلال و عایشه
کاملا معلوم بود
خاطرهها ما را همیش به چالش میکشد حتی که خوشایند باشند چه بسا خاطره جانکاه که برای عایشه و هلال رقم خورده بود
موتر در نزدیک خانه لمر شان توقف کرد و ما به داخل خانه رفتیم بعد از احوالپرسی با عمه هلال و چندین زن دیگر نوبت به لمر رسید و صمیمیتر از گذشته همدیگر را به آغوش گرفته احوالپرسی کردیم
لمر نجوا گونه به گوشم گفت
او دختر مینه هست
رد صدای لمر را گرفته با دختر رسا و زیبا روبرو شدم
که با لحن خیلی سرد با من احوالپرسی کرد ما را به سالون بردند و تازه زمان به ثمر رسیدن بذر من بود ماسک را از چهرهام برداشته و حجابم را از تنم بیرون کشیدم چادرم را به کنار زده تمام وسایلم را به داخل کیف دستیام گذاشتم
تعجب را از چشم همه میتوانستم بخوانم همه با نگاههای حیران و بعضیها با نگاههای خشمگین
ولی بیشتر حرصی به من میدیدند
@ALTAF_EHSAN