قبل خواب پردهها میره کنار. دیگه نه چیزی حواسم رو پرت میکنه، نه من میتونم خودم رو با چیزی سرگرم کنم. اونجاست که به خودم میگم امروز هم نشد! بازم حال خوبی نداشتی.....
#از_احساساتم
#از_احساساتم
The Rebel
قبل خواب پردهها میره کنار. دیگه نه چیزی حواسم رو پرت میکنه، نه من میتونم خودم رو با چیزی سرگرم کنم. اونجاست که به خودم میگم امروز هم نشد! بازم حال خوبی نداشتی..... #از_احساساتم
در ادامه شبنوشتها باید بگم:
فعلا نمیدونم اوضاع چقدر خراب، معمولی و یا حتی خوبه؛ برای همینم ترس همراهم شده.
اوضاعم برعکس تو تاریکی خونه راه رفتنه. انگاری ازون بالا نور پروژکتور همراهمه و همه جزئیات صحنه دیده میشه ولی تو یه ساختمون ناشناخته دارم راه میرم. انگار صدای جا زدن گلوله رو از طبقه بالا شنیدم و قبلش هم افتاده بودم تو یه گودال کف خونه و پام پیچ خورده. ترسناکه خب، نیست؟
#از_احساساتم
فعلا نمیدونم اوضاع چقدر خراب، معمولی و یا حتی خوبه؛ برای همینم ترس همراهم شده.
اوضاعم برعکس تو تاریکی خونه راه رفتنه. انگاری ازون بالا نور پروژکتور همراهمه و همه جزئیات صحنه دیده میشه ولی تو یه ساختمون ناشناخته دارم راه میرم. انگار صدای جا زدن گلوله رو از طبقه بالا شنیدم و قبلش هم افتاده بودم تو یه گودال کف خونه و پام پیچ خورده. ترسناکه خب، نیست؟
#از_احساساتم
کاش بشه زودتر فرار کنم برم شرکت. اینجا تو خونه، ترومای بیمارستان مامانم رو ول نکرده و هم خودش به شدت اذیته، هم با حرفها و یادآوریهاش من دارم اذیت میشم.
ناهشیار من تو بیمارستان همه زورش رو زد که همه چیز رو تقلیل بده به یه اتفاق و من فقط یه بار که تقریبا تشنج کردم واقعا ترسیدم، اون وقت الان وقت و بیوقت مامانم میاد میگه جراحت گفته با اون حجم خونریزی زنده بیرون اومدنت از اتاق عمل هم معجزه بوده و فلان پرستار گفته عفونت دو هفته تمام تو خونت جریان داشته و.....
د آخه یعنی چی؟ حتی نمیدونم چه واکنشی باید بدم؟ الان باید شکرگزار چی باشم آخه؟ اینکه باید مثل یه حیوون تو تله افتاده برای فرار تقلا کنم؟ یا تنهایی که پر نمیشه؟ شایدم ازینکه هنوز نمیتونم از چهارتا پله بالا پایین برم و مثل یه خوک افتادم به پرخوری؟ کدوم زندگی دقیقا؟ مگه تو جهنم هم میشه زنده بود؟
#از_احساساتم
ناهشیار من تو بیمارستان همه زورش رو زد که همه چیز رو تقلیل بده به یه اتفاق و من فقط یه بار که تقریبا تشنج کردم واقعا ترسیدم، اون وقت الان وقت و بیوقت مامانم میاد میگه جراحت گفته با اون حجم خونریزی زنده بیرون اومدنت از اتاق عمل هم معجزه بوده و فلان پرستار گفته عفونت دو هفته تمام تو خونت جریان داشته و.....
د آخه یعنی چی؟ حتی نمیدونم چه واکنشی باید بدم؟ الان باید شکرگزار چی باشم آخه؟ اینکه باید مثل یه حیوون تو تله افتاده برای فرار تقلا کنم؟ یا تنهایی که پر نمیشه؟ شایدم ازینکه هنوز نمیتونم از چهارتا پله بالا پایین برم و مثل یه خوک افتادم به پرخوری؟ کدوم زندگی دقیقا؟ مگه تو جهنم هم میشه زنده بود؟
#از_احساساتم
بازم دارم غرق میشم ولی دیگه نایی برام نمونده که بخوام دست و پا بزنم. شاید بهتر باشه تسلیم بشم این بار.
#از_احساساتم
#از_احساساتم
با خودم قرار گذاشتم که تو نوشتههام، به خصوص تو از احساساتم، کمتر تشبیه استفاده کنم و بیشتر درباره خود واقعیت بگم.
احساس میکنم نیاز دارم تا جای ممکن از واقعیت فرار نکنم و وارد کردن آرایههای ادبی من رو از واقعیت دور میکنه.
برای همینم مستقیما میرم سراغ اصل مطلب:
این روزا حال من بدجوری بده و هر چه قدر ازش فرار کنم بازم بعد چند ساعت، گیرش میفتم.
#از_احساساتم
احساس میکنم نیاز دارم تا جای ممکن از واقعیت فرار نکنم و وارد کردن آرایههای ادبی من رو از واقعیت دور میکنه.
برای همینم مستقیما میرم سراغ اصل مطلب:
این روزا حال من بدجوری بده و هر چه قدر ازش فرار کنم بازم بعد چند ساعت، گیرش میفتم.
#از_احساساتم
The Rebel
اوووکی بالاخره همه زورم رو جمع کردم و رفتم سر جلسه تراپی. فاکینگ یک ساعت طول کشید! می ارزید ولی به شدت سخت بود و حمایت کمی داشتم در طول جلسه.
یادتونه گفتم شروع دوباره تراپیم به شدت سخت بود؟ اونقدر سخت که تا همین امشب برای رفتن به دومین جلسه مقاومت میکردم و تازه فردا میخوام وقت بگیرم. ( جدای از قیمتش که شده اندازه دوتا پیتزا ایتالیایی )
چی شد که امشب بالاخره وا دادم؟
تراپیستم تو جلسه قبل یه تکلیف داده بود که باید یه سری موقعیت مشابه با یه ادعاش رو پیدا میکردم. امشب پشت سر هم دوتا مورد جدید پیدا شدن که یه جورایی من رو به حرف تراپیسته رسوند.
یا بهتره بگم تونستم از طریق ادعای اون، به یه نتیجهگیری معقول و روشنی رسیدم.
همه حرفام تا الان فقط یه روزمرهنویسی ساده بود ولی خب بذارین برم سراغ اصل مطلب. بذارین براتون اون نتیجهگیریه رو بنویسم تا هم تو موقعیت مشابه به دردتون بخوره، هم یه #از_احساساتم واقعی بشه :)
چی شد که امشب بالاخره وا دادم؟
تراپیستم تو جلسه قبل یه تکلیف داده بود که باید یه سری موقعیت مشابه با یه ادعاش رو پیدا میکردم. امشب پشت سر هم دوتا مورد جدید پیدا شدن که یه جورایی من رو به حرف تراپیسته رسوند.
یا بهتره بگم تونستم از طریق ادعای اون، به یه نتیجهگیری معقول و روشنی رسیدم.
همه حرفام تا الان فقط یه روزمرهنویسی ساده بود ولی خب بذارین برم سراغ اصل مطلب. بذارین براتون اون نتیجهگیریه رو بنویسم تا هم تو موقعیت مشابه به دردتون بخوره، هم یه #از_احساساتم واقعی بشه :)
یه کمدین فیلیپینی رو تو اینستا فالو دارم. یه مدته که یه مرغ آوازهخوان* نزدیک خونهاش لونه کرده و دوتا جوجه هم داره اونجا.
امروز دیدم زیر لونهشون بالشت گذاشته، بالا سرشون هم یه آبخوری با محلول ویتامینه.
خوشبختی برای من همچین شکلی داره. اینکه بتونی برای هر چیزی که دلت خواست وقت بذاری، اینکه یه کاری کنی محیط زندگیت فقط آجر و بلوکه سیمانی نباشه، اینکه یه جایی باشه به اسم خونه و بدونی که اونجا موندگاری.
#از_احساساتم
امروز دیدم زیر لونهشون بالشت گذاشته، بالا سرشون هم یه آبخوری با محلول ویتامینه.
خوشبختی برای من همچین شکلی داره. اینکه بتونی برای هر چیزی که دلت خواست وقت بذاری، اینکه یه کاری کنی محیط زندگیت فقط آجر و بلوکه سیمانی نباشه، اینکه یه جایی باشه به اسم خونه و بدونی که اونجا موندگاری.
#از_احساساتم
باید بنویسم. حتی اگر در پیدا کردن کلمات ضعف دارم، یا اگر نمیتوانم لحن همیشگی نوشتههایم را تکرار کنم، باز هم نباید نوشتن را رها کنم. مهم نیست اگر ضعیف دیده شوم یا نوشتن بیفایده باشد.
باید بنویسم تا به رنجی که میکشم، معنا ببخشم. باید بنویسم تا زنده بودنم را به خودم یادآوری کنم.
نه! این صورت بیهیجان، همه من نیست. من بودنم را نباید در پذیرش کوچک کنم.
من از جنس آتشم. آتش آرام و قرار ندارد. آتش رد خود را به جا میگذارد. ردی که میتواند از جنس همین کلمات باشد.
#از_احساساتم
باید بنویسم تا به رنجی که میکشم، معنا ببخشم. باید بنویسم تا زنده بودنم را به خودم یادآوری کنم.
نه! این صورت بیهیجان، همه من نیست. من بودنم را نباید در پذیرش کوچک کنم.
من از جنس آتشم. آتش آرام و قرار ندارد. آتش رد خود را به جا میگذارد. ردی که میتواند از جنس همین کلمات باشد.
#از_احساساتم
تا حالا روتین نداشتن رو تجربه کردین؟
وحشتناکه لعنتی!
وقتی اون بیرون خبری نباشه، تو خودت حبس میشی. بودنت هر لحظه کمرنگتر میشه و هر چه قدر فریاد بزنی، بازم احساس میکنی کافی نیست.
بدتر ازون افکار آزاردهنده تمام روز منتظر شکنجه کردنت میمونن و باید همیشه آماده فرار ازشون باشی. همینم باعث میشه خسته و بیانرژی بشی. باعث میشه ناامیدی بیاد سراغت.
[ متن ناتمام ]
#از_احساساتم
وحشتناکه لعنتی!
وقتی اون بیرون خبری نباشه، تو خودت حبس میشی. بودنت هر لحظه کمرنگتر میشه و هر چه قدر فریاد بزنی، بازم احساس میکنی کافی نیست.
بدتر ازون افکار آزاردهنده تمام روز منتظر شکنجه کردنت میمونن و باید همیشه آماده فرار ازشون باشی. همینم باعث میشه خسته و بیانرژی بشی. باعث میشه ناامیدی بیاد سراغت.
[ متن ناتمام ]
#از_احساساتم
احساس میکنم سبک زندگیم داره به غمگین بودن تغییر میکنه. شایدم بشه بهش گفت پنچر بودن، یا حتی در مثبتترین حالت پذیرا بودن.
این روزا از شر و شور افتادم و دیگه حوصله جنگیدن ندارم. این روزا خواستههای شخصیم در برابر واقعیت زندگیم بیاهمیت شدن. به جای اینکه مثل سابق دنبال خوشایندتر کردن محیط باشم، صرفا سعی میکنم گهگداری یه راه فرار از رنجهای روزانه پیدا کنم.
نمیخوام بگم آدم بدبختیم. حتی به نظرم افسرده هم نشدم که بخوام دنبال درمانش باشم. من فقط دارم به یه آدم جدید توی آینه نگاه میکنم. آدمی که اولین بار توی بیمارستان فرصت ابراز وجود پیدا کرد.
بزرگسالی اینجوریه؟
یا فقط درگیر زمستون و سازگاری با محیطم؟
الان نمیدونم، چند سال بعدتر شاید بدونم!
#از_احساساتم
این روزا از شر و شور افتادم و دیگه حوصله جنگیدن ندارم. این روزا خواستههای شخصیم در برابر واقعیت زندگیم بیاهمیت شدن. به جای اینکه مثل سابق دنبال خوشایندتر کردن محیط باشم، صرفا سعی میکنم گهگداری یه راه فرار از رنجهای روزانه پیدا کنم.
نمیخوام بگم آدم بدبختیم. حتی به نظرم افسرده هم نشدم که بخوام دنبال درمانش باشم. من فقط دارم به یه آدم جدید توی آینه نگاه میکنم. آدمی که اولین بار توی بیمارستان فرصت ابراز وجود پیدا کرد.
بزرگسالی اینجوریه؟
یا فقط درگیر زمستون و سازگاری با محیطم؟
الان نمیدونم، چند سال بعدتر شاید بدونم!
#از_احساساتم
یکی از چیزایی که خیلی کم ازش حرف زدم اینه که بعد عاطفی زندگیم تقریبا خالیه و این برام ناامید کننده است. اگه یه آدم دیگه کنارم بود، همه چیز خیلی آسونتر پیش میرفت.
نیازم به یه حضور گرم و حمایتکننده تو زندگیم جدیتر از قبل شده و دیگه نمیتونم مثل این چند سال به تعویق بندازمش.
مشکل اینجاست که پیدا کردن همچین آدمی برام سخته و اونقدر با آدمای جدید آشنا نمیشم که حالا بخوام بینشون انتخاب کنم و انتخاب بشم.
#از_احساساتم
نیازم به یه حضور گرم و حمایتکننده تو زندگیم جدیتر از قبل شده و دیگه نمیتونم مثل این چند سال به تعویق بندازمش.
مشکل اینجاست که پیدا کردن همچین آدمی برام سخته و اونقدر با آدمای جدید آشنا نمیشم که حالا بخوام بینشون انتخاب کنم و انتخاب بشم.
#از_احساساتم
حق نداری بنویسی!
حرف تازهایی برای گفتن نداری، ننویس!
فقط بیست و سه، چهار نفر پیام قبلی رو دیدن، ننویس!
فلان اتفاق و بهمان احساس که مهم نیستن، ننویس!
اینجوری تحت فشاری و داری الکی الکی خودت رو شکنجه میکنی؟ به درک! ننویس!
کرم ابریشم نیستی و قرارم نیست پروانه بشی؟ بازم باید بری تو پیله! اگه خودت رو حبس نکنی، انگار تغییر کردنت رو appreciate نکردی، ننویس!
ذوق زدهای، منتظری، نگرانی، چشم انتظاری، مهم نیست! تا اتفاق نیفتاده، ننویس!
اگه زیادی ویرگول گذاشته باشی چی؟ اصلا مگه انگلیسیه که داری ساختار conditional claus رو تکرار میکنی؟ ننویس!
متنت خیلی طولانی شده، ممکنه همون حرفهای قبلی رو تکرار کنی، ننویس!
میخواستی زنده بودنت رو فریاد بزنی؟ خب باشه! آفرین! حالا دیگه ننویس!
#از_احساساتم
حرف تازهایی برای گفتن نداری، ننویس!
فقط بیست و سه، چهار نفر پیام قبلی رو دیدن، ننویس!
فلان اتفاق و بهمان احساس که مهم نیستن، ننویس!
اینجوری تحت فشاری و داری الکی الکی خودت رو شکنجه میکنی؟ به درک! ننویس!
کرم ابریشم نیستی و قرارم نیست پروانه بشی؟ بازم باید بری تو پیله! اگه خودت رو حبس نکنی، انگار تغییر کردنت رو appreciate نکردی، ننویس!
ذوق زدهای، منتظری، نگرانی، چشم انتظاری، مهم نیست! تا اتفاق نیفتاده، ننویس!
اگه زیادی ویرگول گذاشته باشی چی؟ اصلا مگه انگلیسیه که داری ساختار conditional claus رو تکرار میکنی؟ ننویس!
متنت خیلی طولانی شده، ممکنه همون حرفهای قبلی رو تکرار کنی، ننویس!
میخواستی زنده بودنت رو فریاد بزنی؟ خب باشه! آفرین! حالا دیگه ننویس!
#از_احساساتم
The Rebel
با اینکه مردمان شریف ازبکستان به شدت بدسلیقه ان ولی خب احتمالا تا آخر عمر مدیونشون باشم. بابام قراره نزدیک به یه ماه بره اونجا و فرصت به شدت خوبیه که مستقل شدن رو تجربه کنم. سالی که نکوست، از بهارش پیداست. ^_^
دو سال پیش بابا یه پروژهایی تو ازبکستان برداشت و یک ماهی رو نبود. اون زمان من خیلی از لحاظ شخصیتی رشد کردم. حتی به واسطه همون سفر تونستم از یه نیمچه رابطه به شدت سمی هم بیرون بیام.
نمایشگاه امسال هم همون جور که انتظار داشتم، خیلی بهم کمک کرده. حالم این روزا به شدت خوبه و بعد ازینم خاطره این روزا، حالم رو خوب نگه میداره.
برای منی که تو حوزه کاری همیشه محدود نگه داشته باشم، آزادی این روزام خیلی ارزشمنده. مخصوصا که تو این زمینه از بابا به مراتب بهترم.
خلاصه که:
اعتماد به نفس در بالاترین حد ممکن
بالا باز بالا باز
#از_احساساتم
نمایشگاه امسال هم همون جور که انتظار داشتم، خیلی بهم کمک کرده. حالم این روزا به شدت خوبه و بعد ازینم خاطره این روزا، حالم رو خوب نگه میداره.
برای منی که تو حوزه کاری همیشه محدود نگه داشته باشم، آزادی این روزام خیلی ارزشمنده. مخصوصا که تو این زمینه از بابا به مراتب بهترم.
خلاصه که:
اعتماد به نفس در بالاترین حد ممکن
بالا باز بالا باز
#از_احساساتم
یه سری احساسات درونم وجود دارن که هر چه قدر بخوام راجع بهشون بنویسم، نمیتونم. انگار که بخوام یه جسم چهار بعدی رو روی سطح دو بعدی بازسازی کنم. حتی نمیدونم غیر ممکنه یا میشه ولی ناقص از آب درمیاد آخرش!
چرا دارم اینا رو میگم؟ چون اونا هستن و دارن رو من تاثیرشون رو میذارن. شما فرض کنید یه بچه شش ماهه از طرح و نقش روی همه قالیهای تو خونهشون میترسه! نمیتونه حرفی بزنهها ولی دائما گریه میکنه. منم شرایط اونجوریه. فقط متاسفانه گریه کردن بلد نیستم و به جاش مجبورم اینجوری جلب توجه کنم!
#از_احساساتم
چرا دارم اینا رو میگم؟ چون اونا هستن و دارن رو من تاثیرشون رو میذارن. شما فرض کنید یه بچه شش ماهه از طرح و نقش روی همه قالیهای تو خونهشون میترسه! نمیتونه حرفی بزنهها ولی دائما گریه میکنه. منم شرایط اونجوریه. فقط متاسفانه گریه کردن بلد نیستم و به جاش مجبورم اینجوری جلب توجه کنم!
#از_احساساتم
ازونجایی که امشب دو سه تا مشت خوب خوردم، بذارین یه بار دیگه از عزیز دل این روزهام بوکس بنویسم.
راستش من تو بوکس اصلا خوب نیستم. در واقع از لحاظ استعداد بدنی فاجعهام. نه سرعت دارم، نه انعطاف و نه حتی به اون اندازه که باید، زور!
با این وجود بوکس عزیز منه چون بهم جنگیدن رو یاد میده. جنگیدنی که بیشتر از روی کیسه و توی رینگ، با خودمه. بوکس شاید اولین جایی نباشه که ضعیف بودم ولی قطعا تنها جایی بوده که از ضعف خودم فرار نمیکنم و میزنم تو دلش.
قدیمترا، وقتی تو یه چیزی بهتر از بقیه بودم، سقف خودم رو هم اندازه اونا کوتاه میکردم و تلاش اضافهای نمیکردم. مثلا شاید تو دبیرستان میشد المپیادی باشم یا روانشناسی رو همین مشهد بخونم ولی این تلاش نکردنه و زود راضی شدن جلوشون رو گرفتن.
برعکسش الان هر چه قدر تلاش کنم، یک قدم از بقیه عقبم؛ برای همینم دائما در حال جنگیدن با خودم و محدودیتهامم. نتیجش هم این میشه که از توانم چندین قدم جلوترم.
یه هشتگ #از_احساساتم هم بذارم براش، نه؟
راستش من تو بوکس اصلا خوب نیستم. در واقع از لحاظ استعداد بدنی فاجعهام. نه سرعت دارم، نه انعطاف و نه حتی به اون اندازه که باید، زور!
با این وجود بوکس عزیز منه چون بهم جنگیدن رو یاد میده. جنگیدنی که بیشتر از روی کیسه و توی رینگ، با خودمه. بوکس شاید اولین جایی نباشه که ضعیف بودم ولی قطعا تنها جایی بوده که از ضعف خودم فرار نمیکنم و میزنم تو دلش.
قدیمترا، وقتی تو یه چیزی بهتر از بقیه بودم، سقف خودم رو هم اندازه اونا کوتاه میکردم و تلاش اضافهای نمیکردم. مثلا شاید تو دبیرستان میشد المپیادی باشم یا روانشناسی رو همین مشهد بخونم ولی این تلاش نکردنه و زود راضی شدن جلوشون رو گرفتن.
برعکسش الان هر چه قدر تلاش کنم، یک قدم از بقیه عقبم؛ برای همینم دائما در حال جنگیدن با خودم و محدودیتهامم. نتیجش هم این میشه که از توانم چندین قدم جلوترم.
یه هشتگ #از_احساساتم هم بذارم براش، نه؟
قالبی که تابستون پیش مامان برام خرید، یخهای غورباقهای شکل درست میکنه. یخهایی که انگار جون دارن و هر بار که تو لیوان میریزمشون، میخوان یه پیام و یه حسی رو بهم منتقل کنن.
یه جورایی شبیه انیمههای میازاکی، مخصوصا این آخریش که غورباقهها داشتن شخصیت اصلی رو غرق میکردن.
تا امروز متوجهشون نبودم ولی اونا بالاخره به هدفشون رسیدن و منم دارم یه #از_احساساتم به خاطرشون مینویسم.
هنوز مطمئن نیستم ولی به نظر اونا از من متنفرن! انگار دلشون نمیخواد منو هر روز ببینن. اونا با نگاهشون منو تحقیر میکنن.
زل میزنن تو چشمام و بدون اینکه لبهاشون تکونی بخوره میگن: برای خودت آیس کافی درست میکنی؟ هر روز هر روز؟ بعدشم یه طوری با آرامش مزمزه میکنیش که انگار همه سلولای بدنت برای همین یه کار زندهان؟
قهوه باید تلخ باشه و مزه زهرمار بده. باید به یک قلوپ بره پایین و صورتت تو هم بره. باید اونقدر کافئین داشته باشه که جای بیخوابی دیشبت رو بگیره. باید با شکم خالی بخوری و به یک ماه نکشیده هم معده درد بگیری! جای اون یخها هم تو لیوان قهوه کوفتیت نیست. اونا رو فقط باید ماهی یکی دو بار تو مهمونیها و لیوان شربت ببینی!
ولی تو چیکار میکنی؟ داری از هیچ کاری نکردنت لذت میبری! داری به این فکر میکنی که سری بعد چه سالادی درست کنی و با کدوم دوست و رفیقت، چه برنامهای بریزی.
نه تو شبیه اونی که باید نیستی. تو باید مثل بابات همیشه پای تلفن باشی، مثل بابابزرگت باید بری و زمین خودت رو بیل بزنی، اصلا مثل بابابزرگ بابابزرگت باید خونه زندگیت رو ول کنی و بری یه جای دیگه قنات بسازی براشون! اونم نمیتونی؟ باید مثل اون یکی جدت تاجر بشی! نمیتونی مثل عمو بزرگه مهندس شو یا مثل عمو کوچیکه جوشکاری کن. نمیتونی؟ برو مثل داییهات کارمند شو! اصلا مثل شوهرعمههات شو!
فقط خودت نباش! آدم بزرگ شو!
یه جورایی شبیه انیمههای میازاکی، مخصوصا این آخریش که غورباقهها داشتن شخصیت اصلی رو غرق میکردن.
تا امروز متوجهشون نبودم ولی اونا بالاخره به هدفشون رسیدن و منم دارم یه #از_احساساتم به خاطرشون مینویسم.
هنوز مطمئن نیستم ولی به نظر اونا از من متنفرن! انگار دلشون نمیخواد منو هر روز ببینن. اونا با نگاهشون منو تحقیر میکنن.
زل میزنن تو چشمام و بدون اینکه لبهاشون تکونی بخوره میگن: برای خودت آیس کافی درست میکنی؟ هر روز هر روز؟ بعدشم یه طوری با آرامش مزمزه میکنیش که انگار همه سلولای بدنت برای همین یه کار زندهان؟
قهوه باید تلخ باشه و مزه زهرمار بده. باید به یک قلوپ بره پایین و صورتت تو هم بره. باید اونقدر کافئین داشته باشه که جای بیخوابی دیشبت رو بگیره. باید با شکم خالی بخوری و به یک ماه نکشیده هم معده درد بگیری! جای اون یخها هم تو لیوان قهوه کوفتیت نیست. اونا رو فقط باید ماهی یکی دو بار تو مهمونیها و لیوان شربت ببینی!
ولی تو چیکار میکنی؟ داری از هیچ کاری نکردنت لذت میبری! داری به این فکر میکنی که سری بعد چه سالادی درست کنی و با کدوم دوست و رفیقت، چه برنامهای بریزی.
نه تو شبیه اونی که باید نیستی. تو باید مثل بابات همیشه پای تلفن باشی، مثل بابابزرگت باید بری و زمین خودت رو بیل بزنی، اصلا مثل بابابزرگ بابابزرگت باید خونه زندگیت رو ول کنی و بری یه جای دیگه قنات بسازی براشون! اونم نمیتونی؟ باید مثل اون یکی جدت تاجر بشی! نمیتونی مثل عمو بزرگه مهندس شو یا مثل عمو کوچیکه جوشکاری کن. نمیتونی؟ برو مثل داییهات کارمند شو! اصلا مثل شوهرعمههات شو!
فقط خودت نباش! آدم بزرگ شو!
بریم برای یه #از_احساساتم دیگه؟
این سری راجع به خود ناکسشون!
امروز متوجه شدم که تازگی دارم با احساساتم یه مدل متفاوتی رفتار میکنم. قدیما اینجوری بود که اونا بچههایی بودن که توسط من بی قید و شرط پذیرفته میشدن. برعکسش، این روزا به چالش میکشمشون و سر درست و غلط بودن اونا کلنجار میرم با خودم.
یه مثالش میشه وقتی با یادآوری همین حداقلهایی که دارم نمیذارم حس بدبختی من رو تو خودش غرق کنه. ازون ور، یکی دو مورد تو چند روز اخیر بودن که خشمم رو تماما سرکوب کردم صرفا چون به نظرم به اندازه کافی به درد بخور نبودن!
خسته کننده به نظر میرسه؟ هست. مخالف عرف روانشناسی و احتمالا به ضرر سلامت روان؟ اینام هست. ولی بازم این مدل جدیده رو دوست دارم و ازش استفاده میکنم. لابد لازم بوده که ذهنم داره ازش استفاده میکنه.
این سری راجع به خود ناکسشون!
امروز متوجه شدم که تازگی دارم با احساساتم یه مدل متفاوتی رفتار میکنم. قدیما اینجوری بود که اونا بچههایی بودن که توسط من بی قید و شرط پذیرفته میشدن. برعکسش، این روزا به چالش میکشمشون و سر درست و غلط بودن اونا کلنجار میرم با خودم.
یه مثالش میشه وقتی با یادآوری همین حداقلهایی که دارم نمیذارم حس بدبختی من رو تو خودش غرق کنه. ازون ور، یکی دو مورد تو چند روز اخیر بودن که خشمم رو تماما سرکوب کردم صرفا چون به نظرم به اندازه کافی به درد بخور نبودن!
خسته کننده به نظر میرسه؟ هست. مخالف عرف روانشناسی و احتمالا به ضرر سلامت روان؟ اینام هست. ولی بازم این مدل جدیده رو دوست دارم و ازش استفاده میکنم. لابد لازم بوده که ذهنم داره ازش استفاده میکنه.
داشتیم با هم صحبت میکردیم، بعد یادم اومد که بابت پرتوقع بودن همیشه محکوم شدم و میشم.
در حال حاضر هر چه قدر هم که تلاش کنم، بازم نمیتونم شدت درد و رنجی که تو وجودم ایجاد کرده رو توصیف کنم.
صرفا خواستم ازش بنویسم تا به قول بیوی کانال، لااقل بهش معنا ببخشم. تا دوباره واپسزده نشه تو اون ناخودآگاه لعنتی.
#از_احساساتم
در حال حاضر هر چه قدر هم که تلاش کنم، بازم نمیتونم شدت درد و رنجی که تو وجودم ایجاد کرده رو توصیف کنم.
صرفا خواستم ازش بنویسم تا به قول بیوی کانال، لااقل بهش معنا ببخشم. تا دوباره واپسزده نشه تو اون ناخودآگاه لعنتی.
#از_احساساتم
هوا خنک شده و دیگه نمیتونم با تیشرت برم بیرون. به جاش یه لباس کار تنم کردم و دارم تو کوچه پشتی شرکت راه میرم.
از سرما همه عضلاتم رو منقبض کردم. صدای شهرک، صدای زمخت دستگاهها و ماشینها خاموش شده. به جاش قسمت جدید مصاحبه کینگ رام با علی عظیمی رو با صدای بلند پخش کردم و یه لبخند ملایم رو لبهامه. کنار همه اینا، تو یه گوشه ذهنم، دارم به تخممرغهایی که دارن آبپز میشن و سس جدیدی که براشون درست کردم فکر میکنم. هرچی گیرم اومده بود، توش ریختم: رب انار، سرکه بالزامیک، یه کم روغن زیتون و چندتا دونه خیارشور رنده شده.
اینجور زندگی کردن رو هم دوست دارم. غرق در لحظه، در حال استفاده از همه چیزهایی که هستن و بیخیال همه آرزوهایی که بودن.
#از_احساساتم
از سرما همه عضلاتم رو منقبض کردم. صدای شهرک، صدای زمخت دستگاهها و ماشینها خاموش شده. به جاش قسمت جدید مصاحبه کینگ رام با علی عظیمی رو با صدای بلند پخش کردم و یه لبخند ملایم رو لبهامه. کنار همه اینا، تو یه گوشه ذهنم، دارم به تخممرغهایی که دارن آبپز میشن و سس جدیدی که براشون درست کردم فکر میکنم. هرچی گیرم اومده بود، توش ریختم: رب انار، سرکه بالزامیک، یه کم روغن زیتون و چندتا دونه خیارشور رنده شده.
اینجور زندگی کردن رو هم دوست دارم. غرق در لحظه، در حال استفاده از همه چیزهایی که هستن و بیخیال همه آرزوهایی که بودن.
#از_احساساتم