میخواستم بنویسم، بنویسم و بازم بنویسم ولی یاد این بیت خيام افتادم و دیدم همه حرفم همینه:
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
خستگی تو همه وجودم جا خوش کرده
ولی حتی فرصتی برای بیرون کردنش ندارم.
اگه بخوام به هدفم برسم، اگه نخوام برای همیشه زندانی این خراب آباد بشم، فقط باید بجنگم و مدام جا عوض کنم. انگار که چند نفر محاصره کرده باشن من رو!
#از_احساساتم
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
خستگی تو همه وجودم جا خوش کرده
ولی حتی فرصتی برای بیرون کردنش ندارم.
اگه بخوام به هدفم برسم، اگه نخوام برای همیشه زندانی این خراب آباد بشم، فقط باید بجنگم و مدام جا عوض کنم. انگار که چند نفر محاصره کرده باشن من رو!
#از_احساساتم
قبل خواب پردهها میره کنار. دیگه نه چیزی حواسم رو پرت میکنه، نه من میتونم خودم رو با چیزی سرگرم کنم. اونجاست که به خودم میگم امروز هم نشد! بازم حال خوبی نداشتی.....
#از_احساساتم
#از_احساساتم
The Rebel
قبل خواب پردهها میره کنار. دیگه نه چیزی حواسم رو پرت میکنه، نه من میتونم خودم رو با چیزی سرگرم کنم. اونجاست که به خودم میگم امروز هم نشد! بازم حال خوبی نداشتی..... #از_احساساتم
در ادامه شبنوشتها باید بگم:
فعلا نمیدونم اوضاع چقدر خراب، معمولی و یا حتی خوبه؛ برای همینم ترس همراهم شده.
اوضاعم برعکس تو تاریکی خونه راه رفتنه. انگاری ازون بالا نور پروژکتور همراهمه و همه جزئیات صحنه دیده میشه ولی تو یه ساختمون ناشناخته دارم راه میرم. انگار صدای جا زدن گلوله رو از طبقه بالا شنیدم و قبلش هم افتاده بودم تو یه گودال کف خونه و پام پیچ خورده. ترسناکه خب، نیست؟
#از_احساساتم
فعلا نمیدونم اوضاع چقدر خراب، معمولی و یا حتی خوبه؛ برای همینم ترس همراهم شده.
اوضاعم برعکس تو تاریکی خونه راه رفتنه. انگاری ازون بالا نور پروژکتور همراهمه و همه جزئیات صحنه دیده میشه ولی تو یه ساختمون ناشناخته دارم راه میرم. انگار صدای جا زدن گلوله رو از طبقه بالا شنیدم و قبلش هم افتاده بودم تو یه گودال کف خونه و پام پیچ خورده. ترسناکه خب، نیست؟
#از_احساساتم
کاش بشه زودتر فرار کنم برم شرکت. اینجا تو خونه، ترومای بیمارستان مامانم رو ول نکرده و هم خودش به شدت اذیته، هم با حرفها و یادآوریهاش من دارم اذیت میشم.
ناهشیار من تو بیمارستان همه زورش رو زد که همه چیز رو تقلیل بده به یه اتفاق و من فقط یه بار که تقریبا تشنج کردم واقعا ترسیدم، اون وقت الان وقت و بیوقت مامانم میاد میگه جراحت گفته با اون حجم خونریزی زنده بیرون اومدنت از اتاق عمل هم معجزه بوده و فلان پرستار گفته عفونت دو هفته تمام تو خونت جریان داشته و.....
د آخه یعنی چی؟ حتی نمیدونم چه واکنشی باید بدم؟ الان باید شکرگزار چی باشم آخه؟ اینکه باید مثل یه حیوون تو تله افتاده برای فرار تقلا کنم؟ یا تنهایی که پر نمیشه؟ شایدم ازینکه هنوز نمیتونم از چهارتا پله بالا پایین برم و مثل یه خوک افتادم به پرخوری؟ کدوم زندگی دقیقا؟ مگه تو جهنم هم میشه زنده بود؟
#از_احساساتم
ناهشیار من تو بیمارستان همه زورش رو زد که همه چیز رو تقلیل بده به یه اتفاق و من فقط یه بار که تقریبا تشنج کردم واقعا ترسیدم، اون وقت الان وقت و بیوقت مامانم میاد میگه جراحت گفته با اون حجم خونریزی زنده بیرون اومدنت از اتاق عمل هم معجزه بوده و فلان پرستار گفته عفونت دو هفته تمام تو خونت جریان داشته و.....
د آخه یعنی چی؟ حتی نمیدونم چه واکنشی باید بدم؟ الان باید شکرگزار چی باشم آخه؟ اینکه باید مثل یه حیوون تو تله افتاده برای فرار تقلا کنم؟ یا تنهایی که پر نمیشه؟ شایدم ازینکه هنوز نمیتونم از چهارتا پله بالا پایین برم و مثل یه خوک افتادم به پرخوری؟ کدوم زندگی دقیقا؟ مگه تو جهنم هم میشه زنده بود؟
#از_احساساتم
بازم دارم غرق میشم ولی دیگه نایی برام نمونده که بخوام دست و پا بزنم. شاید بهتر باشه تسلیم بشم این بار.
#از_احساساتم
#از_احساساتم
با خودم قرار گذاشتم که تو نوشتههام، به خصوص تو از احساساتم، کمتر تشبیه استفاده کنم و بیشتر درباره خود واقعیت بگم.
احساس میکنم نیاز دارم تا جای ممکن از واقعیت فرار نکنم و وارد کردن آرایههای ادبی من رو از واقعیت دور میکنه.
برای همینم مستقیما میرم سراغ اصل مطلب:
این روزا حال من بدجوری بده و هر چه قدر ازش فرار کنم بازم بعد چند ساعت، گیرش میفتم.
#از_احساساتم
احساس میکنم نیاز دارم تا جای ممکن از واقعیت فرار نکنم و وارد کردن آرایههای ادبی من رو از واقعیت دور میکنه.
برای همینم مستقیما میرم سراغ اصل مطلب:
این روزا حال من بدجوری بده و هر چه قدر ازش فرار کنم بازم بعد چند ساعت، گیرش میفتم.
#از_احساساتم
The Rebel
اوووکی بالاخره همه زورم رو جمع کردم و رفتم سر جلسه تراپی. فاکینگ یک ساعت طول کشید! می ارزید ولی به شدت سخت بود و حمایت کمی داشتم در طول جلسه.
یادتونه گفتم شروع دوباره تراپیم به شدت سخت بود؟ اونقدر سخت که تا همین امشب برای رفتن به دومین جلسه مقاومت میکردم و تازه فردا میخوام وقت بگیرم. ( جدای از قیمتش که شده اندازه دوتا پیتزا ایتالیایی )
چی شد که امشب بالاخره وا دادم؟
تراپیستم تو جلسه قبل یه تکلیف داده بود که باید یه سری موقعیت مشابه با یه ادعاش رو پیدا میکردم. امشب پشت سر هم دوتا مورد جدید پیدا شدن که یه جورایی من رو به حرف تراپیسته رسوند.
یا بهتره بگم تونستم از طریق ادعای اون، به یه نتیجهگیری معقول و روشنی رسیدم.
همه حرفام تا الان فقط یه روزمرهنویسی ساده بود ولی خب بذارین برم سراغ اصل مطلب. بذارین براتون اون نتیجهگیریه رو بنویسم تا هم تو موقعیت مشابه به دردتون بخوره، هم یه #از_احساساتم واقعی بشه :)
چی شد که امشب بالاخره وا دادم؟
تراپیستم تو جلسه قبل یه تکلیف داده بود که باید یه سری موقعیت مشابه با یه ادعاش رو پیدا میکردم. امشب پشت سر هم دوتا مورد جدید پیدا شدن که یه جورایی من رو به حرف تراپیسته رسوند.
یا بهتره بگم تونستم از طریق ادعای اون، به یه نتیجهگیری معقول و روشنی رسیدم.
همه حرفام تا الان فقط یه روزمرهنویسی ساده بود ولی خب بذارین برم سراغ اصل مطلب. بذارین براتون اون نتیجهگیریه رو بنویسم تا هم تو موقعیت مشابه به دردتون بخوره، هم یه #از_احساساتم واقعی بشه :)
یه کمدین فیلیپینی رو تو اینستا فالو دارم. یه مدته که یه مرغ آوازهخوان* نزدیک خونهاش لونه کرده و دوتا جوجه هم داره اونجا.
امروز دیدم زیر لونهشون بالشت گذاشته، بالا سرشون هم یه آبخوری با محلول ویتامینه.
خوشبختی برای من همچین شکلی داره. اینکه بتونی برای هر چیزی که دلت خواست وقت بذاری، اینکه یه کاری کنی محیط زندگیت فقط آجر و بلوکه سیمانی نباشه، اینکه یه جایی باشه به اسم خونه و بدونی که اونجا موندگاری.
#از_احساساتم
امروز دیدم زیر لونهشون بالشت گذاشته، بالا سرشون هم یه آبخوری با محلول ویتامینه.
خوشبختی برای من همچین شکلی داره. اینکه بتونی برای هر چیزی که دلت خواست وقت بذاری، اینکه یه کاری کنی محیط زندگیت فقط آجر و بلوکه سیمانی نباشه، اینکه یه جایی باشه به اسم خونه و بدونی که اونجا موندگاری.
#از_احساساتم
باید بنویسم. حتی اگر در پیدا کردن کلمات ضعف دارم، یا اگر نمیتوانم لحن همیشگی نوشتههایم را تکرار کنم، باز هم نباید نوشتن را رها کنم. مهم نیست اگر ضعیف دیده شوم یا نوشتن بیفایده باشد.
باید بنویسم تا به رنجی که میکشم، معنا ببخشم. باید بنویسم تا زنده بودنم را به خودم یادآوری کنم.
نه! این صورت بیهیجان، همه من نیست. من بودنم را نباید در پذیرش کوچک کنم.
من از جنس آتشم. آتش آرام و قرار ندارد. آتش رد خود را به جا میگذارد. ردی که میتواند از جنس همین کلمات باشد.
#از_احساساتم
باید بنویسم تا به رنجی که میکشم، معنا ببخشم. باید بنویسم تا زنده بودنم را به خودم یادآوری کنم.
نه! این صورت بیهیجان، همه من نیست. من بودنم را نباید در پذیرش کوچک کنم.
من از جنس آتشم. آتش آرام و قرار ندارد. آتش رد خود را به جا میگذارد. ردی که میتواند از جنس همین کلمات باشد.
#از_احساساتم
تا حالا روتین نداشتن رو تجربه کردین؟
وحشتناکه لعنتی!
وقتی اون بیرون خبری نباشه، تو خودت حبس میشی. بودنت هر لحظه کمرنگتر میشه و هر چه قدر فریاد بزنی، بازم احساس میکنی کافی نیست.
بدتر ازون افکار آزاردهنده تمام روز منتظر شکنجه کردنت میمونن و باید همیشه آماده فرار ازشون باشی. همینم باعث میشه خسته و بیانرژی بشی. باعث میشه ناامیدی بیاد سراغت.
[ متن ناتمام ]
#از_احساساتم
وحشتناکه لعنتی!
وقتی اون بیرون خبری نباشه، تو خودت حبس میشی. بودنت هر لحظه کمرنگتر میشه و هر چه قدر فریاد بزنی، بازم احساس میکنی کافی نیست.
بدتر ازون افکار آزاردهنده تمام روز منتظر شکنجه کردنت میمونن و باید همیشه آماده فرار ازشون باشی. همینم باعث میشه خسته و بیانرژی بشی. باعث میشه ناامیدی بیاد سراغت.
[ متن ناتمام ]
#از_احساساتم
احساس میکنم سبک زندگیم داره به غمگین بودن تغییر میکنه. شایدم بشه بهش گفت پنچر بودن، یا حتی در مثبتترین حالت پذیرا بودن.
این روزا از شر و شور افتادم و دیگه حوصله جنگیدن ندارم. این روزا خواستههای شخصیم در برابر واقعیت زندگیم بیاهمیت شدن. به جای اینکه مثل سابق دنبال خوشایندتر کردن محیط باشم، صرفا سعی میکنم گهگداری یه راه فرار از رنجهای روزانه پیدا کنم.
نمیخوام بگم آدم بدبختیم. حتی به نظرم افسرده هم نشدم که بخوام دنبال درمانش باشم. من فقط دارم به یه آدم جدید توی آینه نگاه میکنم. آدمی که اولین بار توی بیمارستان فرصت ابراز وجود پیدا کرد.
بزرگسالی اینجوریه؟
یا فقط درگیر زمستون و سازگاری با محیطم؟
الان نمیدونم، چند سال بعدتر شاید بدونم!
#از_احساساتم
این روزا از شر و شور افتادم و دیگه حوصله جنگیدن ندارم. این روزا خواستههای شخصیم در برابر واقعیت زندگیم بیاهمیت شدن. به جای اینکه مثل سابق دنبال خوشایندتر کردن محیط باشم، صرفا سعی میکنم گهگداری یه راه فرار از رنجهای روزانه پیدا کنم.
نمیخوام بگم آدم بدبختیم. حتی به نظرم افسرده هم نشدم که بخوام دنبال درمانش باشم. من فقط دارم به یه آدم جدید توی آینه نگاه میکنم. آدمی که اولین بار توی بیمارستان فرصت ابراز وجود پیدا کرد.
بزرگسالی اینجوریه؟
یا فقط درگیر زمستون و سازگاری با محیطم؟
الان نمیدونم، چند سال بعدتر شاید بدونم!
#از_احساساتم
یکی از چیزایی که خیلی کم ازش حرف زدم اینه که بعد عاطفی زندگیم تقریبا خالیه و این برام ناامید کننده است. اگه یه آدم دیگه کنارم بود، همه چیز خیلی آسونتر پیش میرفت.
نیازم به یه حضور گرم و حمایتکننده تو زندگیم جدیتر از قبل شده و دیگه نمیتونم مثل این چند سال به تعویق بندازمش.
مشکل اینجاست که پیدا کردن همچین آدمی برام سخته و اونقدر با آدمای جدید آشنا نمیشم که حالا بخوام بینشون انتخاب کنم و انتخاب بشم.
#از_احساساتم
نیازم به یه حضور گرم و حمایتکننده تو زندگیم جدیتر از قبل شده و دیگه نمیتونم مثل این چند سال به تعویق بندازمش.
مشکل اینجاست که پیدا کردن همچین آدمی برام سخته و اونقدر با آدمای جدید آشنا نمیشم که حالا بخوام بینشون انتخاب کنم و انتخاب بشم.
#از_احساساتم
حق نداری بنویسی!
حرف تازهایی برای گفتن نداری، ننویس!
فقط بیست و سه، چهار نفر پیام قبلی رو دیدن، ننویس!
فلان اتفاق و بهمان احساس که مهم نیستن، ننویس!
اینجوری تحت فشاری و داری الکی الکی خودت رو شکنجه میکنی؟ به درک! ننویس!
کرم ابریشم نیستی و قرارم نیست پروانه بشی؟ بازم باید بری تو پیله! اگه خودت رو حبس نکنی، انگار تغییر کردنت رو appreciate نکردی، ننویس!
ذوق زدهای، منتظری، نگرانی، چشم انتظاری، مهم نیست! تا اتفاق نیفتاده، ننویس!
اگه زیادی ویرگول گذاشته باشی چی؟ اصلا مگه انگلیسیه که داری ساختار conditional claus رو تکرار میکنی؟ ننویس!
متنت خیلی طولانی شده، ممکنه همون حرفهای قبلی رو تکرار کنی، ننویس!
میخواستی زنده بودنت رو فریاد بزنی؟ خب باشه! آفرین! حالا دیگه ننویس!
#از_احساساتم
حرف تازهایی برای گفتن نداری، ننویس!
فقط بیست و سه، چهار نفر پیام قبلی رو دیدن، ننویس!
فلان اتفاق و بهمان احساس که مهم نیستن، ننویس!
اینجوری تحت فشاری و داری الکی الکی خودت رو شکنجه میکنی؟ به درک! ننویس!
کرم ابریشم نیستی و قرارم نیست پروانه بشی؟ بازم باید بری تو پیله! اگه خودت رو حبس نکنی، انگار تغییر کردنت رو appreciate نکردی، ننویس!
ذوق زدهای، منتظری، نگرانی، چشم انتظاری، مهم نیست! تا اتفاق نیفتاده، ننویس!
اگه زیادی ویرگول گذاشته باشی چی؟ اصلا مگه انگلیسیه که داری ساختار conditional claus رو تکرار میکنی؟ ننویس!
متنت خیلی طولانی شده، ممکنه همون حرفهای قبلی رو تکرار کنی، ننویس!
میخواستی زنده بودنت رو فریاد بزنی؟ خب باشه! آفرین! حالا دیگه ننویس!
#از_احساساتم