.
نسیم خوش خبر!
از نور چشم من چه خبر؟
همیشه در سفر!
از بوی پیرهن چه خبر؟
نشسته در رَهت ای صبح
چشم شب زده ام ،
طلایه دار!
زِخورشید شب شِکن چه خبر؟
#حسین_منزوی
#درود_پگاهتون_نیک
نسیم خوش خبر!
از نور چشم من چه خبر؟
همیشه در سفر!
از بوی پیرهن چه خبر؟
نشسته در رَهت ای صبح
چشم شب زده ام ،
طلایه دار!
زِخورشید شب شِکن چه خبر؟
#حسین_منزوی
#درود_پگاهتون_نیک
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلند می پرم اما ، نه آن هوا که تویی
تمام طول خط از نقطه ای که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی
#حسین_منزوی
بلند می پرم اما ، نه آن هوا که تویی
تمام طول خط از نقطه ای که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی
#حسین_منزوی
مشقم كن!
وقتی كه عشق را
زیبا
بنویسی
فرقی نمی كند
كه قلم از ساقه های نیلوفر باشد
یا از پر كبوتر
#حسین_منزوی
مشقم كن!
وقتی كه عشق را
زیبا
بنویسی
فرقی نمی كند
كه قلم از ساقه های نیلوفر باشد
یا از پر كبوتر
#حسین_منزوی
.
تو نیستی که نهم سر به روی دامانت
تو خم شوی و زنم بوسه بر گریبانت
لبم ز حسرت بارش گرفته ابری شد
تو نیستی که بگیرد به بوسه بارانت
تو نیستی و چنان از غمت پریشانم
که می برم گرو از گیسوی پریشانت
همیشه در همه آیینه ها ، غبارینم
مگر در آیینه های زلال چشمانت
بهشت نیز ، مرا بی تو عین زندان است
کجاست سیب رهاننده ی ز نخدانت ؟
مگر به وصل تو از من بلا بگردانی
که هم تو با خبری از بلای هجرانت
مرا به آنچه که پیداست ، التفاتی نیست
میان کینه ی پیدا و مهر پنهانت
شمیم پیرهنی با نسیم صبح فرست
که چشم در رهم ای گل ، به بوی درمانت
#حسین_منزوی
تو نیستی که نهم سر به روی دامانت
تو خم شوی و زنم بوسه بر گریبانت
لبم ز حسرت بارش گرفته ابری شد
تو نیستی که بگیرد به بوسه بارانت
تو نیستی و چنان از غمت پریشانم
که می برم گرو از گیسوی پریشانت
همیشه در همه آیینه ها ، غبارینم
مگر در آیینه های زلال چشمانت
بهشت نیز ، مرا بی تو عین زندان است
کجاست سیب رهاننده ی ز نخدانت ؟
مگر به وصل تو از من بلا بگردانی
که هم تو با خبری از بلای هجرانت
مرا به آنچه که پیداست ، التفاتی نیست
میان کینه ی پیدا و مهر پنهانت
شمیم پیرهنی با نسیم صبح فرست
که چشم در رهم ای گل ، به بوی درمانت
#حسین_منزوی
چه میشد عشق را، چون قرص نان تقسیم می کردند؟
به هر کس حصه ای در خورد او،تقدیم می کردند....
چه میشد امتحان را،جسم اگر از عاشقان می خواست
به جایش زیر پای دوست،جان تسلیم می کردند
اگر فصل فراق از دفتر ایام گم می شد،چه کم می شد؟
چه می شد این ورق را،پاره زین تقویم می کردند؟
ستمکاران چنین بنیان مظلومان نمی کندند
به جای آه اگر از خشم اینان بیم می کردند
نشان هوشیاری بود آن عصیان ابلیسی
زمانی که ملایک خاک را تعظیم می کردند
اگر می شد که معنی را به ذات آورده بی تردید
به صورت عشق را، مانند تو ترسیم می کردند
از آن دم که از ازل تصویر زیباییت می بستند
به بویش تا ابد تعلیم شیداییم می کردند
#حسین_منزوی
.
به هر کس حصه ای در خورد او،تقدیم می کردند....
چه میشد امتحان را،جسم اگر از عاشقان می خواست
به جایش زیر پای دوست،جان تسلیم می کردند
اگر فصل فراق از دفتر ایام گم می شد،چه کم می شد؟
چه می شد این ورق را،پاره زین تقویم می کردند؟
ستمکاران چنین بنیان مظلومان نمی کندند
به جای آه اگر از خشم اینان بیم می کردند
نشان هوشیاری بود آن عصیان ابلیسی
زمانی که ملایک خاک را تعظیم می کردند
اگر می شد که معنی را به ذات آورده بی تردید
به صورت عشق را، مانند تو ترسیم می کردند
از آن دم که از ازل تصویر زیباییت می بستند
به بویش تا ابد تعلیم شیداییم می کردند
#حسین_منزوی
.
رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد
اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد
تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را
دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد
با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم
سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟
#حسین_منزوی
اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد
تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را
دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد
با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم
سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟
#حسین_منزوی
.
تو مثل ...
خنده ی گل...
مثل خواب پروانه...
تو مثل آن چه که نا گفتنی است زیبایی...
چگونه سیر شود چشمم ...
از تماشایت ؟!
#حسین_منزوی
تو مثل ...
خنده ی گل...
مثل خواب پروانه...
تو مثل آن چه که نا گفتنی است زیبایی...
چگونه سیر شود چشمم ...
از تماشایت ؟!
#حسین_منزوی
شتک زدهاست به خورشید، خونِ بسیاران
بر آسمان که شنیدهاست از زمین باران؟
دریدهشد گلوی نیزنان عشقنواز
به نیزهها که بریدندشان ز نیزاران
#حسین_منزوی
بر آسمان که شنیدهاست از زمین باران؟
دریدهشد گلوی نیزنان عشقنواز
به نیزهها که بریدندشان ز نیزاران
#حسین_منزوی
دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد؟!
چه شد که بینِ تو و من چنین نفاق افتاد؟!
زمان به دستِ تو پایانِ من نوشت آری
مسیرِ واقعه اینبار از این سیاق افتاد
دو رودخانهی عشقِ من و تو شط شده بود
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد!
خلافِ قاعدهی سرنوشت بود انگار
میانِ ما دو موازی که انطباق افتاد
جهان برای همیشه سیاه بر تن کرد
شبی که ماهِ تمامِ تو در محاق افتاد
شِکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس
مرا که طعمِ دهانِ تو از مذاق افتاد
خزان به لطفِ تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدنِ تو در این فصل اتّفاق افتاد
چه زندگانیِ سختیست زیستن بی عشق
ببین پس از تو که تکلیفِ من چه شاق افتاد!
پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتیِ من
-غریبوارهی تو- تا همیشه تاق افتاد
تو فصلِ مشترکِ عشق و شعرِ من بودی
که با جداییِ تو بینشان طلاق افتاد
هوای تازه تو بودی، نفس تو و بی تو
دوباره بر سرم آوارِ اختناق افتاد
به باورِ دلِ ناباورم نمیگنجد
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد!
#حسین_منزوی.
چه شد که بینِ تو و من چنین نفاق افتاد؟!
زمان به دستِ تو پایانِ من نوشت آری
مسیرِ واقعه اینبار از این سیاق افتاد
دو رودخانهی عشقِ من و تو شط شده بود
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد!
خلافِ قاعدهی سرنوشت بود انگار
میانِ ما دو موازی که انطباق افتاد
جهان برای همیشه سیاه بر تن کرد
شبی که ماهِ تمامِ تو در محاق افتاد
شِکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس
مرا که طعمِ دهانِ تو از مذاق افتاد
خزان به لطفِ تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدنِ تو در این فصل اتّفاق افتاد
چه زندگانیِ سختیست زیستن بی عشق
ببین پس از تو که تکلیفِ من چه شاق افتاد!
پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتیِ من
-غریبوارهی تو- تا همیشه تاق افتاد
تو فصلِ مشترکِ عشق و شعرِ من بودی
که با جداییِ تو بینشان طلاق افتاد
هوای تازه تو بودی، نفس تو و بی تو
دوباره بر سرم آوارِ اختناق افتاد
به باورِ دلِ ناباورم نمیگنجد
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد!
#حسین_منزوی.
از تو دمی اجازهی صحبت گرفتهام!
وین صید، با کمندِ محبّت گرفتهام!
در جنگِ سرنوشت دمی صحبتِ تو رااز چنگِ روزگار، غنیمت گرفتهام
تا روز های آخرِ پاییز زندهام
از مرگ تا زمستان، مهلت گرفتهام
فرسوده مانده در صفِ دلگیرِ روز ها
گویی برای مردن، نوبت گرفتهام!
چون تن دَهَم دوباره به ظلمت؟ منی که تیغ
با یاریِ تو از کفِ ظلمت گرفتهام
تا از تو اَم جدا نکند زندگی، مدام
دستِ دعا به سوی اجابت گرفتهام
بس روز و شب که بیتو به فِترت گذشته است
کِمروز دامنت به ندامت گرفتهام!
پیشِ منی هنوز، که از فکرِ رفتنت
چون لشکرِ شکسته، هزیمت گرفتهام
خالیست بیتو زندگیام کز همه جهان
عشقِ تو را گزیده و عزلت گرفتهام!
تا در خورِ جداییِ تو شِکوِه سر کنم
این ناله را ز نی به امانت گرفتهام
#حسین_منزوی
وین صید، با کمندِ محبّت گرفتهام!
در جنگِ سرنوشت دمی صحبتِ تو رااز چنگِ روزگار، غنیمت گرفتهام
تا روز های آخرِ پاییز زندهام
از مرگ تا زمستان، مهلت گرفتهام
فرسوده مانده در صفِ دلگیرِ روز ها
گویی برای مردن، نوبت گرفتهام!
چون تن دَهَم دوباره به ظلمت؟ منی که تیغ
با یاریِ تو از کفِ ظلمت گرفتهام
تا از تو اَم جدا نکند زندگی، مدام
دستِ دعا به سوی اجابت گرفتهام
بس روز و شب که بیتو به فِترت گذشته است
کِمروز دامنت به ندامت گرفتهام!
پیشِ منی هنوز، که از فکرِ رفتنت
چون لشکرِ شکسته، هزیمت گرفتهام
خالیست بیتو زندگیام کز همه جهان
عشقِ تو را گزیده و عزلت گرفتهام!
تا در خورِ جداییِ تو شِکوِه سر کنم
این ناله را ز نی به امانت گرفتهام
#حسین_منزوی
چه غم! نداشته باشم تورا... که در نظر من
سعادتی به جهان، مثل دوست داشتنت نیست
من و تو هردو جدا از هميم و هردو بر آنیم...
که یار غیر توام نه، که یار غیر منت نیست!
#حسین_منزوی
سعادتی به جهان، مثل دوست داشتنت نیست
من و تو هردو جدا از هميم و هردو بر آنیم...
که یار غیر توام نه، که یار غیر منت نیست!
#حسین_منزوی
و کلْمه بود و جهان در مسیر تکوین بود
و دوست داشتن آن کلْمهی نخستین بود
و عشق، روشنی کائنات بود و هنوز
چراغَهای کواکب، تمام پائین بود
خدا امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق برای فرشته سنگین بود
و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
کزین دو، حادثهی اولی، کدامین بود؟
اگر نبود، به جز پیش پا نمیدیدیم
همیشه عشق، همان دیدهی جهانبین بود
به عشق از غم و شادی کسی نمیگیرد
که هر چه کرد، پسندیده و به آئین بود
اگر که عشق نمیبود، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟
و آمدیم که عاشق شویم و درگذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی، این بود
#حسین_منزوی
و دوست داشتن آن کلْمهی نخستین بود
و عشق، روشنی کائنات بود و هنوز
چراغَهای کواکب، تمام پائین بود
خدا امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق برای فرشته سنگین بود
و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
کزین دو، حادثهی اولی، کدامین بود؟
اگر نبود، به جز پیش پا نمیدیدیم
همیشه عشق، همان دیدهی جهانبین بود
به عشق از غم و شادی کسی نمیگیرد
که هر چه کرد، پسندیده و به آئین بود
اگر که عشق نمیبود، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟
و آمدیم که عاشق شویم و درگذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی، این بود
#حسین_منزوی
پاییز کوچک من
دنیای سازش همه رنگهاست
با یکدیگر
تا من نگاه شیفتهام را
در خوشترین زمینه به گردش برم
و از درختهای باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا بیرنگی را میبینند
در طیف عارفانه پاییز
✍ #حسین_منزوی
دنیای سازش همه رنگهاست
با یکدیگر
تا من نگاه شیفتهام را
در خوشترین زمینه به گردش برم
و از درختهای باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا بیرنگی را میبینند
در طیف عارفانه پاییز
✍ #حسین_منزوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شکیلا
تا صبح دم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد ومن از تو دم زدم
#حسین_منزوی
#شب_بخیر✨
تا صبح دم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد ومن از تو دم زدم
#حسین_منزوی
#شب_بخیر✨