@zhuanchannel
تا پیش از آن شبی که شاید ۱۵ سال پیش بود و مهمان داشتیم و مادرم از بعدازظهرش -بعد از رُفت و روبِ خانه- افطاری را پخت و بعد که مهمانها رفتند، ظرفها را شست و بعد آشپزخانه را جمع و جور کرد و ساعت ۱ نیمهشب بعد از همهی ما رفت توی جا و ساعت را کوک کرد برای ۲ ساعت بعد که نخوابیده بیدار شود و سحری آماده کند، من هم فکر میکردم جملهی زیر، یک مادرانهی زیباست:
«عطر قرمه سبزی پیچیده توی خانه؛ خانه بوی مادر میدهد»!
و جملاتی از این دست، که با پوشاندن لباسِ شعر و عاطفه بر تن کلیشههای کهنه و ظالمانه، کار شبانهروزیِ خانه و آشپزخانه را به نام زن سند زده است.
تا قرنها چنین چیزی آیهی مسلّم بود و موجب منزلت و رستگاری زن! (و البته توی بعضی افکار پوسیده، هنوز هم هست.)
اما بعدها که کلیشههای این چنینی کمکم در بوتهی نقد ریخته شدند، استدلالهای ظاهرا منصفانهای مثل «کار بیرون برای مرد، کار خانه برای زن» آمدند به میدان و عدالت چنین تعریف شد که «هر دو دارند کار میکنند؛ مرد برای اقتصاد خانواده، و زن برای آرامش اهل خانه. چه فرقی میکند؟»
البته در چنین قیاسی، یادمان رفت که کار بیرون، ساعت دارد، حقوق دارد، تعطیلی دارد، مرخصی دارد، مواهب اجتماعی دارد، پیشرفت دارد و نهایتا بازنشستگی با مزایای مادام العمر
در حالیکه کار خانه نهایتا (اگر تمیز و درست و با سلیقه انجام شود) زنان را مفتخر میکند به لقب «کدبانو»!
میدانم که موکّدا برای ذهنهایی که همه چیز را صفر یا صد میبینند و احیانا از انتهای پاراگراف اول گارد گرفتهاند، باید این نکتهی بدیهی را یادآوری کنم که صحبت این نیست که این تابلو را پشت و رو کنیم و زنان به سیاه و سفیدِ خانه دست نزنند!
وقتی از کارخانگی حرف میزنم، از سندی حرف میزنم که قرنهاست ششدانگ به نام زنان خورده و تعابیر قشنگی مثل «عطر دستهای مادر توی قرمهسبزی و...» نمیتواند این نابرابری و این کلیشهی عقبافتاده را ماستمالی کند
حرف آخر اینکه اگر ما مردهای مترقی! از شریک شدنمان در کارِ خانه به عنوان «کمک به زن» یاد میکنیم هنوز این کلیشه از گوشهی ذهنمان پاک نشده یا اگر هنوز برای کادوی روز زن دنبال لوازم آشپزخانه میگردیم...
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
تا پیش از آن شبی که شاید ۱۵ سال پیش بود و مهمان داشتیم و مادرم از بعدازظهرش -بعد از رُفت و روبِ خانه- افطاری را پخت و بعد که مهمانها رفتند، ظرفها را شست و بعد آشپزخانه را جمع و جور کرد و ساعت ۱ نیمهشب بعد از همهی ما رفت توی جا و ساعت را کوک کرد برای ۲ ساعت بعد که نخوابیده بیدار شود و سحری آماده کند، من هم فکر میکردم جملهی زیر، یک مادرانهی زیباست:
«عطر قرمه سبزی پیچیده توی خانه؛ خانه بوی مادر میدهد»!
و جملاتی از این دست، که با پوشاندن لباسِ شعر و عاطفه بر تن کلیشههای کهنه و ظالمانه، کار شبانهروزیِ خانه و آشپزخانه را به نام زن سند زده است.
تا قرنها چنین چیزی آیهی مسلّم بود و موجب منزلت و رستگاری زن! (و البته توی بعضی افکار پوسیده، هنوز هم هست.)
اما بعدها که کلیشههای این چنینی کمکم در بوتهی نقد ریخته شدند، استدلالهای ظاهرا منصفانهای مثل «کار بیرون برای مرد، کار خانه برای زن» آمدند به میدان و عدالت چنین تعریف شد که «هر دو دارند کار میکنند؛ مرد برای اقتصاد خانواده، و زن برای آرامش اهل خانه. چه فرقی میکند؟»
البته در چنین قیاسی، یادمان رفت که کار بیرون، ساعت دارد، حقوق دارد، تعطیلی دارد، مرخصی دارد، مواهب اجتماعی دارد، پیشرفت دارد و نهایتا بازنشستگی با مزایای مادام العمر
در حالیکه کار خانه نهایتا (اگر تمیز و درست و با سلیقه انجام شود) زنان را مفتخر میکند به لقب «کدبانو»!
میدانم که موکّدا برای ذهنهایی که همه چیز را صفر یا صد میبینند و احیانا از انتهای پاراگراف اول گارد گرفتهاند، باید این نکتهی بدیهی را یادآوری کنم که صحبت این نیست که این تابلو را پشت و رو کنیم و زنان به سیاه و سفیدِ خانه دست نزنند!
وقتی از کارخانگی حرف میزنم، از سندی حرف میزنم که قرنهاست ششدانگ به نام زنان خورده و تعابیر قشنگی مثل «عطر دستهای مادر توی قرمهسبزی و...» نمیتواند این نابرابری و این کلیشهی عقبافتاده را ماستمالی کند
حرف آخر اینکه اگر ما مردهای مترقی! از شریک شدنمان در کارِ خانه به عنوان «کمک به زن» یاد میکنیم هنوز این کلیشه از گوشهی ذهنمان پاک نشده یا اگر هنوز برای کادوی روز زن دنبال لوازم آشپزخانه میگردیم...
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
@zhuanchannel
داشتیم با اتوبوس میرفتیم شهرستان، پیش فامیل؛ ده-یازده سالم بود.
صندلی جلویی ما مرد میانسالِ شیک پوش و مرتبی نشسته بود که همان اول با صلوات چاق کردنش موقع راه افتادن اتوبوس و البته عطر تیرُزی که زده بود، اینطور دستگیرم شد که مذهبی است.
یکی دوساعت بعد که سرِ صحبت را با نفر بغلدستیش -که پسر جوانی بود- باز کرد، فهمیدم استاد دانشگاه هم هست.
بحث جذابی را پیش کشیده بود؛ فلسفهی احکام شرع را با پزشکی و زیستشناسی گره میزد و برای هر باید و نبایدی یک دلیل علمی میتراشید. مثلا نمازهای پنجگانه را به لزومِ نرمش در ساعات معین شبانهروز ربط میداد و کراهتِ ورود به توالت با پای راست را به سکتهی قلبی...
اینقدر سلیس و با آب و تاب توضیح میداد که از ردیف جلوییشان هم یک نفر سرش را از لای صندلی آورده بود تو و داشت گوش میکرد.
ساعت هفت و هشت شب، وسط بحثِ خوراکیهای حرام بود که رسیدیم به یک رستوران بین راهی.
تا اتوبوس بزند کنار، زود مبحث را جمع و جور کرد و گفت:
«خلاصه دوست داری بدونی یک زندگی متعالی در یک جمله چیه؟»
و تا آمد بگوید، شاگرد شوفر بلند شد ایستاد رو به مسافرها و دستمال یزدیاش را دور گردنش میزان کرد و صدای خراشیدهاش را انداخت توی گلو:
«شاااااش... نماااااز... غذااااا... بیس دِیقه!»
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
داشتیم با اتوبوس میرفتیم شهرستان، پیش فامیل؛ ده-یازده سالم بود.
صندلی جلویی ما مرد میانسالِ شیک پوش و مرتبی نشسته بود که همان اول با صلوات چاق کردنش موقع راه افتادن اتوبوس و البته عطر تیرُزی که زده بود، اینطور دستگیرم شد که مذهبی است.
یکی دوساعت بعد که سرِ صحبت را با نفر بغلدستیش -که پسر جوانی بود- باز کرد، فهمیدم استاد دانشگاه هم هست.
بحث جذابی را پیش کشیده بود؛ فلسفهی احکام شرع را با پزشکی و زیستشناسی گره میزد و برای هر باید و نبایدی یک دلیل علمی میتراشید. مثلا نمازهای پنجگانه را به لزومِ نرمش در ساعات معین شبانهروز ربط میداد و کراهتِ ورود به توالت با پای راست را به سکتهی قلبی...
اینقدر سلیس و با آب و تاب توضیح میداد که از ردیف جلوییشان هم یک نفر سرش را از لای صندلی آورده بود تو و داشت گوش میکرد.
ساعت هفت و هشت شب، وسط بحثِ خوراکیهای حرام بود که رسیدیم به یک رستوران بین راهی.
تا اتوبوس بزند کنار، زود مبحث را جمع و جور کرد و گفت:
«خلاصه دوست داری بدونی یک زندگی متعالی در یک جمله چیه؟»
و تا آمد بگوید، شاگرد شوفر بلند شد ایستاد رو به مسافرها و دستمال یزدیاش را دور گردنش میزان کرد و صدای خراشیدهاش را انداخت توی گلو:
«شاااااش... نماااااز... غذااااا... بیس دِیقه!»
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
@zhuanchannel
دوم و سوم راهنمایی، دوران سِگا بازی کردن من بود. از مدرسه که آزاد میشدیم، یکراست میرفتم کلوپ پشت مدرسه و پول توجیبیهایم را تا ریال آخر خرج مبارزه با هیولاهای «کُمبات» میکردم.
یکیشان را باید خودت انتخاب میکردی و با حریفی که بغلدستی یا خودِ بازی انتخاب میکرد، تنبهتن مبارزه میکردی تا یکی پیروز شود.
کاراکترهای عجیبغریبی بودند؛ یکی کاراتهباز بود، یکی شکل رامبو بود. یکیشان چهار برابر بقیه هیکل داشت و مشتهایش ناکار میکرد، ولی چون نمیتوانست هیکلش را جمع کند، به راحتی رکَب میخورد.
بینشان یکیدوتا زن بود که یک نفرشان لباس لُختی تنش بود. هیچوقت به عنوان کاراکترِ خودم انتخابش نمیکردم. آنروزها توی جوّ مذهبی بودم و به این جور چیزها حساس!
اگر هم حریفم میشد، شور انقلابیام اضافه میشد به بازی و هرجور بود سعی میکردم به درَک واصلش کنم!
گاهی هم که او مرا میکشت، احساس میکردم شهید شدهام!
یک روز نمیدانم چه شد، دستهی بازی خراب بود یا چه! بدون آنکه بخواهم انتخابش کردم!
زیاد وقت نداشتم که بازی را ریاستارت کنم. لعنت فرستادم به شیطان و فرستادمش میدان که برایم بجنگد.
خیلی تر و فِرز بود؛ با کوچکترین فرمانی میپرید هوا و از پشتسرِ حریف میآمد پایین و ناکارش میکرد.
آنروز تمام نبردها را با او پیروز شدم. غروب باهاش خداحافظی کردم و گفتم ممنون که برایم جنگیدی، ولی بیرون از اینجا صنمی باهم نداریم!
فرداش که رفتم کلوپ، خودم همان اول انتخابش کردم!
باز کنار هم جنگیدیم و همهی حریفها را لتوپار کردیم و دوباره غروب خداحافظی. او شاید بعد از بازی به من فکر میکرد، ولی من به او نه!
گذشت و گذشت تا رسیدیم به اواخر خرداد و تمام شدنِ راهنمایی. همزیستیِ مسالمتآمیزمان توی این چندماه، فاصلهی اعتقادیمان را کمی پر کرده بود.
حس میکردم لُختیها آنقدرها هم بد نیستند! هرچه بود، او برای من مبارزه میکرد و نمیشد سهمش را از آن همه پیروزی ندهم.
آخرینبار که داشتم از کلوپ میآمدم بیرون، برایش بوس فرستادم؛ برای زنِ جهنمی که باهاش بهشت پیروزی را فتح کرده بودم.
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
دوم و سوم راهنمایی، دوران سِگا بازی کردن من بود. از مدرسه که آزاد میشدیم، یکراست میرفتم کلوپ پشت مدرسه و پول توجیبیهایم را تا ریال آخر خرج مبارزه با هیولاهای «کُمبات» میکردم.
یکیشان را باید خودت انتخاب میکردی و با حریفی که بغلدستی یا خودِ بازی انتخاب میکرد، تنبهتن مبارزه میکردی تا یکی پیروز شود.
کاراکترهای عجیبغریبی بودند؛ یکی کاراتهباز بود، یکی شکل رامبو بود. یکیشان چهار برابر بقیه هیکل داشت و مشتهایش ناکار میکرد، ولی چون نمیتوانست هیکلش را جمع کند، به راحتی رکَب میخورد.
بینشان یکیدوتا زن بود که یک نفرشان لباس لُختی تنش بود. هیچوقت به عنوان کاراکترِ خودم انتخابش نمیکردم. آنروزها توی جوّ مذهبی بودم و به این جور چیزها حساس!
اگر هم حریفم میشد، شور انقلابیام اضافه میشد به بازی و هرجور بود سعی میکردم به درَک واصلش کنم!
گاهی هم که او مرا میکشت، احساس میکردم شهید شدهام!
یک روز نمیدانم چه شد، دستهی بازی خراب بود یا چه! بدون آنکه بخواهم انتخابش کردم!
زیاد وقت نداشتم که بازی را ریاستارت کنم. لعنت فرستادم به شیطان و فرستادمش میدان که برایم بجنگد.
خیلی تر و فِرز بود؛ با کوچکترین فرمانی میپرید هوا و از پشتسرِ حریف میآمد پایین و ناکارش میکرد.
آنروز تمام نبردها را با او پیروز شدم. غروب باهاش خداحافظی کردم و گفتم ممنون که برایم جنگیدی، ولی بیرون از اینجا صنمی باهم نداریم!
فرداش که رفتم کلوپ، خودم همان اول انتخابش کردم!
باز کنار هم جنگیدیم و همهی حریفها را لتوپار کردیم و دوباره غروب خداحافظی. او شاید بعد از بازی به من فکر میکرد، ولی من به او نه!
گذشت و گذشت تا رسیدیم به اواخر خرداد و تمام شدنِ راهنمایی. همزیستیِ مسالمتآمیزمان توی این چندماه، فاصلهی اعتقادیمان را کمی پر کرده بود.
حس میکردم لُختیها آنقدرها هم بد نیستند! هرچه بود، او برای من مبارزه میکرد و نمیشد سهمش را از آن همه پیروزی ندهم.
آخرینبار که داشتم از کلوپ میآمدم بیرون، برایش بوس فرستادم؛ برای زنِ جهنمی که باهاش بهشت پیروزی را فتح کرده بودم.
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
@zhuanchannel
همیشه که باشی بودنت میشود مثل هوا، مثل خورشیدِ روز و ماهِ شب.
بیوقفه میتابی و بارِ همهی تاریکیها را به دوش میکشی و حواس کسی نیست به احتمالِ نبودنت. وقتی هم که خاطرجمع باشند از همیشه داشتنت، کمکم یادشان میرود که تو هم مثل هرچیزی که فقط ازش بردارند، کم میشوی، تمام میشوی!
بیشترِ آدمها همینند رفیق
گاهی ناچارت میکنند خودت را ازشان بگیری، یا لااقل قدری از بودنت کم کنی.
شاید اینجوری لااقل صدسال یکبار، بیآنکه بخواهند چیزی ازت بگیرند، بایستند و بودنت را تماشا کنند.
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
همیشه که باشی بودنت میشود مثل هوا، مثل خورشیدِ روز و ماهِ شب.
بیوقفه میتابی و بارِ همهی تاریکیها را به دوش میکشی و حواس کسی نیست به احتمالِ نبودنت. وقتی هم که خاطرجمع باشند از همیشه داشتنت، کمکم یادشان میرود که تو هم مثل هرچیزی که فقط ازش بردارند، کم میشوی، تمام میشوی!
بیشترِ آدمها همینند رفیق
گاهی ناچارت میکنند خودت را ازشان بگیری، یا لااقل قدری از بودنت کم کنی.
شاید اینجوری لااقل صدسال یکبار، بیآنکه بخواهند چیزی ازت بگیرند، بایستند و بودنت را تماشا کنند.
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
@zhuanchannel
اگر بچه ی دهه هشتادی دارید، حتما امشب بعداز اینکه کارش با تبلت یا کامپیوترش تمام شد، صدایش کنید بیاید کنارتان بنشیند و برایش تعریف کنید:
ما که بچه بودیم، زمانیکه روزنامهها هنوز اینقدر پرتیراژ و بیمصرف نشده بودند، هرسال آخر خرداد در یک حرکت جمعی، دفتر مشق و دیکتهمان را به سبزیفروش محل تحویل میدادیم!
بعد هر بار که سبزی میخریدیم، تفریحمان باز کردن ورقهی دور سبزی و خواندن انشا و دیکتهی بچههای محل بود! هیچوقت هم نفهمیدیم چرا خواندنِ کلمه به کلمهی انشاءهای دورِ سبزی اینقدر کِیف میداد و برایمان جذاب بود...!
اوج خوشحالی و سورپرایزمان هم وقتی بود که یک برگه از دفتر مشق یا انشای خودمان، آخر تابستان با یک کیلو سبزیِ آش برمیگشت خانه.🙂
#محمدجواد_اسعدی
اگر بچه ی دهه هشتادی دارید، حتما امشب بعداز اینکه کارش با تبلت یا کامپیوترش تمام شد، صدایش کنید بیاید کنارتان بنشیند و برایش تعریف کنید:
ما که بچه بودیم، زمانیکه روزنامهها هنوز اینقدر پرتیراژ و بیمصرف نشده بودند، هرسال آخر خرداد در یک حرکت جمعی، دفتر مشق و دیکتهمان را به سبزیفروش محل تحویل میدادیم!
بعد هر بار که سبزی میخریدیم، تفریحمان باز کردن ورقهی دور سبزی و خواندن انشا و دیکتهی بچههای محل بود! هیچوقت هم نفهمیدیم چرا خواندنِ کلمه به کلمهی انشاءهای دورِ سبزی اینقدر کِیف میداد و برایمان جذاب بود...!
اوج خوشحالی و سورپرایزمان هم وقتی بود که یک برگه از دفتر مشق یا انشای خودمان، آخر تابستان با یک کیلو سبزیِ آش برمیگشت خانه.🙂
#محمدجواد_اسعدی
@zhuanchannel
چون زبانم نیشدار است، اخیرا خدا ازم خواست جلوی جمع، باهاش حرف نزنم! گفت: برای خودت میگویم.
خودم که شخصا مشکلی ندارم، ولی مامورانی دارم روی زمین که کاسههایشان از آشی که من توش ریختهام داغتر است! میبرند آویزانت میکنند.
گفتم: چشم!
مثلا همین تازگیها بهش گفتم: خدایا، فلانی گفته: «بزرگترین ترس زندگیم ایناست که مادرم بمیرد.»
گفت: خب...
گفتم: یادت هست بچه که بودم یکبار با قطار رفته بودیم سفر؟
نصفشب حوصلهم سررفت، از کوپه آمدم بیرون، راهرو را همینجوری گرفتم و رفتم تا واگنِ آخر. برگشتنی نمیدانستم چندتا واگن آمدهام پایینتر!
کوپهها هم شکلهم بودند، برق همهشان هم خاموش بود.
دو سه دور هی سر و تهِ قطار را رفتم و برگشتم و هیچ واگن و کوپهای به چشمم آشناتر از بقیه نیامد!
زَهرهام داشت از هولِ گم شدن میترکید، که یکی از مامورها از روبرو بهِم رسید و وقتی فهمید شمارهی واگن و کوپه را نمیدانم گفت:
«اینجا هیچکس گم نمیشود، نترس. این قطار همهمان را دارد به یک جا میبرد. اینجا از هرکسی که جدا بیفتی، توی مقصد پیداش میکنی.»
خدا گفت: «خب...»
گفتم: خب به جمالت! گفتی قیامت هست، ماهم گفتیم هست! ولی حالا غریبه که اینجا نیست؛ اگر یک درصد سرکاریم، هنوز که وقت هست! من چشمم را میبندم، بیا از روی قصهی من و حرفِ آن مامور قطار تقلب کن و یک ایستگاهی خلق کن بگذار تهِ این خط، بعد سر و تهِ دالانهای زندگیمان را به هم وصل کن که اگر کسی توی راه از عزیزش جدا افتاد، گم نشود.
مثلا همین رفیق ما که از گم کردن مادرش توی مسیر زندگی میترسد، خیالش تخت باشد که صبح موقع پیاده شدن، پیداش میکند.❤️
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
چون زبانم نیشدار است، اخیرا خدا ازم خواست جلوی جمع، باهاش حرف نزنم! گفت: برای خودت میگویم.
خودم که شخصا مشکلی ندارم، ولی مامورانی دارم روی زمین که کاسههایشان از آشی که من توش ریختهام داغتر است! میبرند آویزانت میکنند.
گفتم: چشم!
مثلا همین تازگیها بهش گفتم: خدایا، فلانی گفته: «بزرگترین ترس زندگیم ایناست که مادرم بمیرد.»
گفت: خب...
گفتم: یادت هست بچه که بودم یکبار با قطار رفته بودیم سفر؟
نصفشب حوصلهم سررفت، از کوپه آمدم بیرون، راهرو را همینجوری گرفتم و رفتم تا واگنِ آخر. برگشتنی نمیدانستم چندتا واگن آمدهام پایینتر!
کوپهها هم شکلهم بودند، برق همهشان هم خاموش بود.
دو سه دور هی سر و تهِ قطار را رفتم و برگشتم و هیچ واگن و کوپهای به چشمم آشناتر از بقیه نیامد!
زَهرهام داشت از هولِ گم شدن میترکید، که یکی از مامورها از روبرو بهِم رسید و وقتی فهمید شمارهی واگن و کوپه را نمیدانم گفت:
«اینجا هیچکس گم نمیشود، نترس. این قطار همهمان را دارد به یک جا میبرد. اینجا از هرکسی که جدا بیفتی، توی مقصد پیداش میکنی.»
خدا گفت: «خب...»
گفتم: خب به جمالت! گفتی قیامت هست، ماهم گفتیم هست! ولی حالا غریبه که اینجا نیست؛ اگر یک درصد سرکاریم، هنوز که وقت هست! من چشمم را میبندم، بیا از روی قصهی من و حرفِ آن مامور قطار تقلب کن و یک ایستگاهی خلق کن بگذار تهِ این خط، بعد سر و تهِ دالانهای زندگیمان را به هم وصل کن که اگر کسی توی راه از عزیزش جدا افتاد، گم نشود.
مثلا همین رفیق ما که از گم کردن مادرش توی مسیر زندگی میترسد، خیالش تخت باشد که صبح موقع پیاده شدن، پیداش میکند.❤️
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
@zhuanchannel
کاش هرچیزی را وقتی بهمان بدهند که ذوقش را داریم
نقش مکمل پلنگ صورتی، همان شخصیت گَندهدماغ و بیاعصاب، با یک بغل گل از این طرفِ تلویزیون میآمد تو و یکییکی میکاشتشان توی زمین و پشت سرش پلنگ صورتی خیلی خونسرد وارد میشد و گلها را میکند و میانداخت دور و گلهایی با همان شکل و رنگ را به جای آنها فرو میکرد توی خاک!
هیچوقت نتوانستم با این قسمت از پلنگ صورتی بخندم! هاج و واج زل میزدم به لجبازیِ بیمعنیشان و با خودم فکر میکردم کجای این موقعیت میتواند کمدی باشد؟! مثل این بود که من رنگ دیوار اتاقی که نداشتم را سفید میکردم و خواهری که نداشتم عصبانی میشد و دوباره روش رنگ سفید میزد!
نصف ماجراهای پلنگ صورتی را سوم راهنمایی فهمیدم! روزی که تلویزیونرنگیِ تر و تمیزی را از سمساری سرِخیابان با سلاموصلوات، مثل جهاز عروس آوردیم خانه! گرهِ همهی داستان در تفاوت رنگ گلهای زرد و صورتی بود!
مکاشفهی دیرهنگامی که در تمام سالهای کودکیام مانده بود پشت لامپ تصویرِ سیاهوسفیدِ تلویزیون پارس.
کمدیِ خندهداری که حالا فوقش میتوانستم باهاش لبخند بزنم...
رنگ زندگی را بعضیهایمان دیر دیدهایم! یا دیر میبینیم
اگر چرخ جوری بچرخد یا بچرخانیمش که ببینیم.
میگویم فقط کاش اینجوری نباشد که بعد از عمری زل زدن به زندگیِ سیاهوسفیدی که ماجراهایش سرد و بیمعنی مینمود، وقتی که دنیایمان رنگی شد، وقتی زرد و صورتیش را نشانمان داد، دستِبالاش فقط یک لبخند بزنیم.
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
کاش هرچیزی را وقتی بهمان بدهند که ذوقش را داریم
نقش مکمل پلنگ صورتی، همان شخصیت گَندهدماغ و بیاعصاب، با یک بغل گل از این طرفِ تلویزیون میآمد تو و یکییکی میکاشتشان توی زمین و پشت سرش پلنگ صورتی خیلی خونسرد وارد میشد و گلها را میکند و میانداخت دور و گلهایی با همان شکل و رنگ را به جای آنها فرو میکرد توی خاک!
هیچوقت نتوانستم با این قسمت از پلنگ صورتی بخندم! هاج و واج زل میزدم به لجبازیِ بیمعنیشان و با خودم فکر میکردم کجای این موقعیت میتواند کمدی باشد؟! مثل این بود که من رنگ دیوار اتاقی که نداشتم را سفید میکردم و خواهری که نداشتم عصبانی میشد و دوباره روش رنگ سفید میزد!
نصف ماجراهای پلنگ صورتی را سوم راهنمایی فهمیدم! روزی که تلویزیونرنگیِ تر و تمیزی را از سمساری سرِخیابان با سلاموصلوات، مثل جهاز عروس آوردیم خانه! گرهِ همهی داستان در تفاوت رنگ گلهای زرد و صورتی بود!
مکاشفهی دیرهنگامی که در تمام سالهای کودکیام مانده بود پشت لامپ تصویرِ سیاهوسفیدِ تلویزیون پارس.
کمدیِ خندهداری که حالا فوقش میتوانستم باهاش لبخند بزنم...
رنگ زندگی را بعضیهایمان دیر دیدهایم! یا دیر میبینیم
اگر چرخ جوری بچرخد یا بچرخانیمش که ببینیم.
میگویم فقط کاش اینجوری نباشد که بعد از عمری زل زدن به زندگیِ سیاهوسفیدی که ماجراهایش سرد و بیمعنی مینمود، وقتی که دنیایمان رنگی شد، وقتی زرد و صورتیش را نشانمان داد، دستِبالاش فقط یک لبخند بزنیم.
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
@zhuanchannel
«واقعیت» از یک جایی کم میآورَد. بال
پریدنش تا آسمان پنجم بیشتر نیست. «
خیال» اگر نباشد آسمان هفتم ناشاخته و
نادیده میمانَد.
شب که مهمانها رفتند و موقع باز کردن
سوغاتیهای من شد، مادرم زودتر رفت
توی اتاق چمدانها. از مکه برگشته بود.
من هشتسالم بود. بعد صدایم زد. رفتم
توی اتاق. تاریک بود. صدای بلندِ غرش
هواپیما آمد. اولش ترسناک بود. بعد که
چراغ روشن شد ذوق کردم. هواپیمای
غولپیکری که تا حالا توی هیچ ویترینی
ندیده بودم، از اینطرف اتاق شروع به
حرکت کرد و آرام رفت به سمت پنجرهی
رو به ایوان.
وسط اتاق که رسید، سرعتش زیاد شد و
صدای غرشَش بلندتر.
جلوی هواپیما از زمین بلند شد و با همان
سرعت رفت سمت ایوان. از اینجا به
بعدش را باید خیال میکردم.
پنجره باز شد و طیاره از زمین کنده شد و
ایوان را جاگذاشت و رفت به آسمان و
صدایش و خودش هی دورتر شدند تا توی
آبیِ بیانتها گم شدند.
بعد رفتم خوابیدم تا صبح برگردد.
صبح برگشت و از همان پنجرهی باز،
فرود آمد و نشست کنار برجِ
رختخوابها. یک درب از سمت چپش
باز شد و پلههایش آمد تا روی زمین.
خوابیدم کف اتاق و صورتم را یکوری
چسباندم به فرش و از دری که باز شده
بود توی هواپیما را نگاه کردم. فقط نور
قرمز دیده میشد.
تا یکیدوسال مسافرهای زیادی را
سوارش کردم. خلبانش ولی همان اولی
بود.
یکی دوبار خودمان باهاش رفتیم سُنقر.
یکبار فرستادمش تا امامخمینی را دوباره
از فرانسه بیاورد! یکمرتبههم تنهایی با
پرواز اختصاصی باهاش رفتم جزیرهای
که اسم نداشت و چندین کجا و ناکجاآباد
دیگر.
کلاس چهارم بودم که دستم خورد به آچار
و به صرافت افتادم ببینم پشت آن نور
قرمز چیست! ببینم مسافرهایم کجا
مینشینند. خلبان و مهماندارها چه شکلی
هستند؟ موقع اوج گرفتن حالوهوایشان
چطوریست؟ فرود که میآیند چطور؟
این شد که با پیچگوشتی افتادم به جان
خیالاتم. ششهفتتا پیچ را از زیر باز
کردم. سقف هواپیما را با احتیاط برداشتم.
توش پر از سیم بود...!
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
«واقعیت» از یک جایی کم میآورَد. بال
پریدنش تا آسمان پنجم بیشتر نیست. «
خیال» اگر نباشد آسمان هفتم ناشاخته و
نادیده میمانَد.
شب که مهمانها رفتند و موقع باز کردن
سوغاتیهای من شد، مادرم زودتر رفت
توی اتاق چمدانها. از مکه برگشته بود.
من هشتسالم بود. بعد صدایم زد. رفتم
توی اتاق. تاریک بود. صدای بلندِ غرش
هواپیما آمد. اولش ترسناک بود. بعد که
چراغ روشن شد ذوق کردم. هواپیمای
غولپیکری که تا حالا توی هیچ ویترینی
ندیده بودم، از اینطرف اتاق شروع به
حرکت کرد و آرام رفت به سمت پنجرهی
رو به ایوان.
وسط اتاق که رسید، سرعتش زیاد شد و
صدای غرشَش بلندتر.
جلوی هواپیما از زمین بلند شد و با همان
سرعت رفت سمت ایوان. از اینجا به
بعدش را باید خیال میکردم.
پنجره باز شد و طیاره از زمین کنده شد و
ایوان را جاگذاشت و رفت به آسمان و
صدایش و خودش هی دورتر شدند تا توی
آبیِ بیانتها گم شدند.
بعد رفتم خوابیدم تا صبح برگردد.
صبح برگشت و از همان پنجرهی باز،
فرود آمد و نشست کنار برجِ
رختخوابها. یک درب از سمت چپش
باز شد و پلههایش آمد تا روی زمین.
خوابیدم کف اتاق و صورتم را یکوری
چسباندم به فرش و از دری که باز شده
بود توی هواپیما را نگاه کردم. فقط نور
قرمز دیده میشد.
تا یکیدوسال مسافرهای زیادی را
سوارش کردم. خلبانش ولی همان اولی
بود.
یکی دوبار خودمان باهاش رفتیم سُنقر.
یکبار فرستادمش تا امامخمینی را دوباره
از فرانسه بیاورد! یکمرتبههم تنهایی با
پرواز اختصاصی باهاش رفتم جزیرهای
که اسم نداشت و چندین کجا و ناکجاآباد
دیگر.
کلاس چهارم بودم که دستم خورد به آچار
و به صرافت افتادم ببینم پشت آن نور
قرمز چیست! ببینم مسافرهایم کجا
مینشینند. خلبان و مهماندارها چه شکلی
هستند؟ موقع اوج گرفتن حالوهوایشان
چطوریست؟ فرود که میآیند چطور؟
این شد که با پیچگوشتی افتادم به جان
خیالاتم. ششهفتتا پیچ را از زیر باز
کردم. سقف هواپیما را با احتیاط برداشتم.
توش پر از سیم بود...!
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
@zhuanchannel
ما یک رفیقی داشتیم که خیلی میخورد.
بیشازحد. همهچیز!
یهبار بهش گفتیم: تو سیر هم میشی؟
بهصراحت گفت «نه. من نمیخورم که
سیر بشم، میخورم تا خسته بشم»!
«یه جماعتی» هم هستن که در «
دروغگویی» همین وضع رو پیدا کردن؛
دیگه دروغ نمیگن که کاراشون پیشبره،
دروغ میگن که خسته بشن!
البته یه تفاوتِ کوچیک! بینِ این دومورد
هست، و اون اینکه: اون رفیقِ ما واقعا
گاهی خسته میشد و میکشید کنار!
گمونم در نهجالبلاغه بود که خونده بودم
با این مضمون:
«دروغ، مادرِ همهی مفاسد و
زشتیهاست.»
من تمامقد با این سخن موافقم.
«امکانِ دروغگویی»، خیالِ آدم رو
راحت میکنه از «عواقبِ کجرَوی».
آدمیزاد اساساََ تعهّدی به ارزشها نداره،
و اگه رعایتشون میکنه بیشتر دلیلِ
خودخواهانه داره.
یعنی مثلاََ اگه حقّی رو رعایت میکنه،
بیشازینکه بهخاطرِ «ارزشمداری»
باشه، برای تأمینِ حسِ «رضایت از
خود»ه و مواجهنشدن با عذاب وجدان، و
البته در بُعد اجتماعی: قرارنگرفتن در
معرضِ بیآبرویی.
وقتی همهی«ابزارِ دروغگویی و کتمان»
فراهم و دراختیار باشه ، چهدلیلی داره
بگذره از منافعِ سهلالوصولی که با دغل
و خیانت بهدست میان؟
اینه که گفت: «دروغ، مادرِ همهی
مفاسده.»
رفیقِ همهچیزخوارِ ما یه جملهی نغزِ
دیگه هم داشت.
وقتی ازش میپرسیدیم:
«چیزی هم وجود داره که بذارن جلوت و
ازش بدت بیاد و نخوری؟» میگفت:
«ابداََ! برای من خوردنیها دو دستهان:
اونایی که "دوس دارم"، و اونایی که "
میخورم"»!
@gharar_5shanbeha
#محمدجواد_اسعدی
ما یک رفیقی داشتیم که خیلی میخورد.
بیشازحد. همهچیز!
یهبار بهش گفتیم: تو سیر هم میشی؟
بهصراحت گفت «نه. من نمیخورم که
سیر بشم، میخورم تا خسته بشم»!
«یه جماعتی» هم هستن که در «
دروغگویی» همین وضع رو پیدا کردن؛
دیگه دروغ نمیگن که کاراشون پیشبره،
دروغ میگن که خسته بشن!
البته یه تفاوتِ کوچیک! بینِ این دومورد
هست، و اون اینکه: اون رفیقِ ما واقعا
گاهی خسته میشد و میکشید کنار!
گمونم در نهجالبلاغه بود که خونده بودم
با این مضمون:
«دروغ، مادرِ همهی مفاسد و
زشتیهاست.»
من تمامقد با این سخن موافقم.
«امکانِ دروغگویی»، خیالِ آدم رو
راحت میکنه از «عواقبِ کجرَوی».
آدمیزاد اساساََ تعهّدی به ارزشها نداره،
و اگه رعایتشون میکنه بیشتر دلیلِ
خودخواهانه داره.
یعنی مثلاََ اگه حقّی رو رعایت میکنه،
بیشازینکه بهخاطرِ «ارزشمداری»
باشه، برای تأمینِ حسِ «رضایت از
خود»ه و مواجهنشدن با عذاب وجدان، و
البته در بُعد اجتماعی: قرارنگرفتن در
معرضِ بیآبرویی.
وقتی همهی«ابزارِ دروغگویی و کتمان»
فراهم و دراختیار باشه ، چهدلیلی داره
بگذره از منافعِ سهلالوصولی که با دغل
و خیانت بهدست میان؟
اینه که گفت: «دروغ، مادرِ همهی
مفاسده.»
رفیقِ همهچیزخوارِ ما یه جملهی نغزِ
دیگه هم داشت.
وقتی ازش میپرسیدیم:
«چیزی هم وجود داره که بذارن جلوت و
ازش بدت بیاد و نخوری؟» میگفت:
«ابداََ! برای من خوردنیها دو دستهان:
اونایی که "دوس دارم"، و اونایی که "
میخورم"»!
@gharar_5shanbeha
#محمدجواد_اسعدی
@zhuanchannel
میبینی عزیزم؟ انگار دنیا هیچوقت از سیاست خالی نمیشود تا ما بتوانیم پنجاه دقیقه درستوحسابی از خودمان حرف بزنیم پشت تلفن. من فقط از دلتنگیم بگویم و اینکه برنامه ریختهام آخرِ ماه سهچهار روزی کار و بارم را ببندم به درخت و بیایم پیشت، و تو فقط از دلتنگیت بگویی و اینکه این دوسهماه چهکردی و چهجوری گذشت.
اینقدر همهچیز پیچیده شده در حوادث، و اینقدر صدای طبلِ پیدرپیِ اخبار، بلند است که احوالپرسیمان هنوز تمام نشده، من فوری میگویم:
«فهمیدی تلویزیونِ الدنگ دیشب چی پخش کرد؟» و تو میپرسی: «دیدی فلانی توئیت کرده که...؟»
از هواپیمایی میگوییم که علامتسؤالهاش دفن شد زیرِ کرونا، از دروغهایی که هیچوقت تمام نمیشوند و فقط از اتفاقی به اتفاق دیگر منتقل میشوند!
از انتخابات که اینبار چندان برای فاطی تُنبان نشد
از دودوتایی که شد شونزدهتا! از کرونابازیِ حضرات و مسابقهی تهوّعآورِ «منم کرونایی شدم»شان با دوتا ایموجیِ هارهار
از سلسلهکلیپهای لیسزدن! از تعطیلی، از ورشکستگی، از اولین جمعهی بدونِ «مرگ بر همه بهجز ما»
ازینکه دوباره یک بدبختیای آمد و جماعتی بارشان را بستند و خیلیها به خاک نشستند و عدهی دیگری که قبلا به خاک نشسته بودند، رفتند زیر خاک!
و...
خبرهایمان که تمام میشود، میبینیم هیچی از خودمان نگفتیم.
نه تو وقت کردی از اوضاعِ محل کارِ جدیدت بگویی، نه من از خوابِ دیشبم.
سیاستمدارها که منقرض شوند، خیلی حرفها هست که باید بزنیم اگر یادمان مانده باشد!
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
میبینی عزیزم؟ انگار دنیا هیچوقت از سیاست خالی نمیشود تا ما بتوانیم پنجاه دقیقه درستوحسابی از خودمان حرف بزنیم پشت تلفن. من فقط از دلتنگیم بگویم و اینکه برنامه ریختهام آخرِ ماه سهچهار روزی کار و بارم را ببندم به درخت و بیایم پیشت، و تو فقط از دلتنگیت بگویی و اینکه این دوسهماه چهکردی و چهجوری گذشت.
اینقدر همهچیز پیچیده شده در حوادث، و اینقدر صدای طبلِ پیدرپیِ اخبار، بلند است که احوالپرسیمان هنوز تمام نشده، من فوری میگویم:
«فهمیدی تلویزیونِ الدنگ دیشب چی پخش کرد؟» و تو میپرسی: «دیدی فلانی توئیت کرده که...؟»
از هواپیمایی میگوییم که علامتسؤالهاش دفن شد زیرِ کرونا، از دروغهایی که هیچوقت تمام نمیشوند و فقط از اتفاقی به اتفاق دیگر منتقل میشوند!
از انتخابات که اینبار چندان برای فاطی تُنبان نشد
از دودوتایی که شد شونزدهتا! از کرونابازیِ حضرات و مسابقهی تهوّعآورِ «منم کرونایی شدم»شان با دوتا ایموجیِ هارهار
از سلسلهکلیپهای لیسزدن! از تعطیلی، از ورشکستگی، از اولین جمعهی بدونِ «مرگ بر همه بهجز ما»
ازینکه دوباره یک بدبختیای آمد و جماعتی بارشان را بستند و خیلیها به خاک نشستند و عدهی دیگری که قبلا به خاک نشسته بودند، رفتند زیر خاک!
و...
خبرهایمان که تمام میشود، میبینیم هیچی از خودمان نگفتیم.
نه تو وقت کردی از اوضاعِ محل کارِ جدیدت بگویی، نه من از خوابِ دیشبم.
سیاستمدارها که منقرض شوند، خیلی حرفها هست که باید بزنیم اگر یادمان مانده باشد!
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
@zhuanchannel
بعضیا هم هستن خودشون -بهقول جُرج دبیلو بوش- محورِ شرارَتن، ولی وقتی بهشون میگی: «یه آرزویی دارم، دعا کن برآورده بشه»، یهو خیرخواهیشون شروع میکنه قُلقُلکردن و میگن: «دعا میکنم اگه به خیر و صلاحت هست بهش برسی».
اینارو دلم میخواد یهچوب وردارم و عینِ «دار و دستههای نیویورکی» بیفتم دنبالشون!
عزیزم به تو چه که بهخیر و صلاحم هست یا نه؟ پیغمبری تو؟ با اون قیافهت؟ خب تو دعاتو بکن، چهکار به این کارا داری؟! پشتِ چک که نمیخوای امضا کنی قِید میذاری جلوش! خیالت تخت؛ اگه با مستجابشدنش بدبخت شم نمیام یقهی تو رو بچسبم!
اینا رو داشته باشید
حالا یه گونهی دیگهای هم از آدمیزاد روی زمین زیست میکنه که خودش برات آرزو تولید میکنه، خودشم دعا میکنه، آمین هم میگه و تا مدتها بعدش هم هروقت میبیندت پیگیری میکنه ببینه برآورده شده یا نه!
اینا در اوایلِ بهار بیشتر از هر فصل دیگهای دیده میشن!
«عیدت مبارک، ایشالا امسال دیگه زن بگیری ما یه شیرینیای بخوریم.» (بیا من کارتمو میدم برو یهکیلو ناپلئونی از سرِ خیابون بگیر کوفت کن، دست از سرِ ما وردار. رمزشم چهارتا 1)
«الهی همین عیدی تا قبلِ سیزده شوهر کنی به حق پنجتن»! (مصبتو شکر! لااقل بگو تابستون، که کرونا رفته باشه و بتونیم یه عسلی بذاریم تو دهنِ هم!)
«ایشالا سال دیگه که میام خونهتون، بچهتون اینوسط آتیش بسوزونه»! (چشم! همین الان که شما که تشریف ببرید، ظرفارو میشوریم و فوراََ دستبهکار میشیم میریم تو کارِ «جهشِ تولید» که سال دیگه شرمندهی روی ماهتون نباشیم!)
عزیزانِ من!
اینروزا همون آرزوی سلامتی و دلخوشی کافیه. اقداماتی از قبیلِ «ازدواج» و «فرزندآوری»، انتخابِ شخصی و حریمِ خصوصیِ آدمهاست. دعا و سینجیمکردن دربارهشون ممکنه مخاطبمون رو آزرده کنه.
لزومی نداره فانتزیهای خودمون رو برای دوستان و آشنایان، آرزو و تجویز کنیم. باتشکر
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
بعضیا هم هستن خودشون -بهقول جُرج دبیلو بوش- محورِ شرارَتن، ولی وقتی بهشون میگی: «یه آرزویی دارم، دعا کن برآورده بشه»، یهو خیرخواهیشون شروع میکنه قُلقُلکردن و میگن: «دعا میکنم اگه به خیر و صلاحت هست بهش برسی».
اینارو دلم میخواد یهچوب وردارم و عینِ «دار و دستههای نیویورکی» بیفتم دنبالشون!
عزیزم به تو چه که بهخیر و صلاحم هست یا نه؟ پیغمبری تو؟ با اون قیافهت؟ خب تو دعاتو بکن، چهکار به این کارا داری؟! پشتِ چک که نمیخوای امضا کنی قِید میذاری جلوش! خیالت تخت؛ اگه با مستجابشدنش بدبخت شم نمیام یقهی تو رو بچسبم!
اینا رو داشته باشید
حالا یه گونهی دیگهای هم از آدمیزاد روی زمین زیست میکنه که خودش برات آرزو تولید میکنه، خودشم دعا میکنه، آمین هم میگه و تا مدتها بعدش هم هروقت میبیندت پیگیری میکنه ببینه برآورده شده یا نه!
اینا در اوایلِ بهار بیشتر از هر فصل دیگهای دیده میشن!
«عیدت مبارک، ایشالا امسال دیگه زن بگیری ما یه شیرینیای بخوریم.» (بیا من کارتمو میدم برو یهکیلو ناپلئونی از سرِ خیابون بگیر کوفت کن، دست از سرِ ما وردار. رمزشم چهارتا 1)
«الهی همین عیدی تا قبلِ سیزده شوهر کنی به حق پنجتن»! (مصبتو شکر! لااقل بگو تابستون، که کرونا رفته باشه و بتونیم یه عسلی بذاریم تو دهنِ هم!)
«ایشالا سال دیگه که میام خونهتون، بچهتون اینوسط آتیش بسوزونه»! (چشم! همین الان که شما که تشریف ببرید، ظرفارو میشوریم و فوراََ دستبهکار میشیم میریم تو کارِ «جهشِ تولید» که سال دیگه شرمندهی روی ماهتون نباشیم!)
عزیزانِ من!
اینروزا همون آرزوی سلامتی و دلخوشی کافیه. اقداماتی از قبیلِ «ازدواج» و «فرزندآوری»، انتخابِ شخصی و حریمِ خصوصیِ آدمهاست. دعا و سینجیمکردن دربارهشون ممکنه مخاطبمون رو آزرده کنه.
لزومی نداره فانتزیهای خودمون رو برای دوستان و آشنایان، آرزو و تجویز کنیم. باتشکر
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
@zhuanchannel
یهچالشی راه افتاده بین فیسبوکیها با عنوان:
#من_رو_باچی_میشناسی؟
این چالش رو بهانه کردم و دربارهی یکی از آسیبهایی که در دوران مدرسه (بهخصوص در مدارسِ پایینشهر) متوجهِ ما بود نوشتم.
(ماجرا کاملاََ واقعی است!)
اگه معلم حرفهوفنِ دوم راهنماییم بیاد اینجا و ازم بپرسه: منروباچیمیشناسی؟ میگم: «با یهعبارتِ سهمگینِ دوکلمهای.»!
یکیدوهفته از مهر گذشته بود که اومد سر کلاس ما. سالبالاییها بهمون گفته بودن که خیلی اعصاب نداره.
وارد که شد همهمهی کلاس فرونشست، یک برپا-برجای بیصدا، بعد ما در سکوت باقی موندیم و معلم رفت نشست پشتِ میزش، کیفش رو گذاشت روی میز و محتویاتش رو ریخت بیرون و شروع کرد به مرتبکردنِ خرتوپرتهای توش و جداکردنِ کاغذهای بیخودی.
ما همینطور منتظر بودیم سرش رو بیاره بالا، خودش رو معرفی کنه، راجع به درسی که با ما داره یهچیزی بگه، خط و نشونی بکشه و...
حدود یکربع به همین منوال گذشت، حوصلهمون سررفت. ذرهذره پِچپِچههامون شروع شد، بعد بهسرعت بدون اینکه خودمون بفهمیم مثلِ تیکآف و اوجگرفتنِ هواپیما پچپچهها تبدیل به همهمه شد، و بعد غُلغله.
کلاس رو بردیم رو سرمون! سیُپنجنفر داشتیم یکنفس و همزمان باهم حرف میزدیم در گامهای مختلف؛ درست عینِ یه گروهِ کُرِ شلوغ و ناهماهنگ!
من یهلحظه بهخودم اومدم و متوجهِ معلم شدم. چشم از روی کاغذهاش برداشت و سرش رو کمی آورد بالا. بقیهی مسیر رو با مردمک چشمهاش ادامه داد تا نگاهش عمود شد به صورتهای ما. همهچیز خبر از یهاتفاقِ هولناک میداد. من تنم سرد شده بود، صدا به صدا نمیرسید که بتونم به کسی هشدار بدم.
سونامی رسید، صداش رو انداخت توی گلوش و با شدّت و شمردگیِ خاصی -با تاکید روی «خ» و یکگام بالاتر از صدای گروه کُر- داد زد:
« ...ــیــرِ خَـررر»
و کل کلاس درجا خفه شد تا آخر خرداد.
این «شناسه» اینقدر مهیب و غالب بود که نذاشت حتی اسم معلم یادم بمونه!
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
یهچالشی راه افتاده بین فیسبوکیها با عنوان:
#من_رو_باچی_میشناسی؟
این چالش رو بهانه کردم و دربارهی یکی از آسیبهایی که در دوران مدرسه (بهخصوص در مدارسِ پایینشهر) متوجهِ ما بود نوشتم.
(ماجرا کاملاََ واقعی است!)
اگه معلم حرفهوفنِ دوم راهنماییم بیاد اینجا و ازم بپرسه: منروباچیمیشناسی؟ میگم: «با یهعبارتِ سهمگینِ دوکلمهای.»!
یکیدوهفته از مهر گذشته بود که اومد سر کلاس ما. سالبالاییها بهمون گفته بودن که خیلی اعصاب نداره.
وارد که شد همهمهی کلاس فرونشست، یک برپا-برجای بیصدا، بعد ما در سکوت باقی موندیم و معلم رفت نشست پشتِ میزش، کیفش رو گذاشت روی میز و محتویاتش رو ریخت بیرون و شروع کرد به مرتبکردنِ خرتوپرتهای توش و جداکردنِ کاغذهای بیخودی.
ما همینطور منتظر بودیم سرش رو بیاره بالا، خودش رو معرفی کنه، راجع به درسی که با ما داره یهچیزی بگه، خط و نشونی بکشه و...
حدود یکربع به همین منوال گذشت، حوصلهمون سررفت. ذرهذره پِچپِچههامون شروع شد، بعد بهسرعت بدون اینکه خودمون بفهمیم مثلِ تیکآف و اوجگرفتنِ هواپیما پچپچهها تبدیل به همهمه شد، و بعد غُلغله.
کلاس رو بردیم رو سرمون! سیُپنجنفر داشتیم یکنفس و همزمان باهم حرف میزدیم در گامهای مختلف؛ درست عینِ یه گروهِ کُرِ شلوغ و ناهماهنگ!
من یهلحظه بهخودم اومدم و متوجهِ معلم شدم. چشم از روی کاغذهاش برداشت و سرش رو کمی آورد بالا. بقیهی مسیر رو با مردمک چشمهاش ادامه داد تا نگاهش عمود شد به صورتهای ما. همهچیز خبر از یهاتفاقِ هولناک میداد. من تنم سرد شده بود، صدا به صدا نمیرسید که بتونم به کسی هشدار بدم.
سونامی رسید، صداش رو انداخت توی گلوش و با شدّت و شمردگیِ خاصی -با تاکید روی «خ» و یکگام بالاتر از صدای گروه کُر- داد زد:
« ...ــیــرِ خَـررر»
و کل کلاس درجا خفه شد تا آخر خرداد.
این «شناسه» اینقدر مهیب و غالب بود که نذاشت حتی اسم معلم یادم بمونه!
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha