مجله هنرى ژوان🌱
236K subscribers
35.9K photos
5.17K videos
72 files
4.95K links
❤️كانال مجله هنرى ژوان ❤️

تنها راه ارتباطى و تنها ادمين:
@zhuan

@zhuanbot
Instagram.com/zhuaan
Download Telegram
@zhuanchannel
من آدم سیاسی نیستم. از سیاست هم متنفرم، همانطور که از سوسک و سوشی.

دیروز اینستاگرام را که بالا و پایین می‌کردم خبری سیاسی خواندم درباره مرگ یک نماینده دموکرات آمریکا.
الایجا کامینگز، مرد سیاهپوست شصت و هشت ساله‌ای که با وجود اینکه‌ پدر و مادرش بَرده بودند، توانسته بود در همان بحبوحه قیام مارتین لوتر کینگ، ادامه تحصیل دهد و از دانشگاه مریلند دکترای حقوق بگیرد.
اصلا به این کار ندارم که اوباما درباره کار‌های انسان‌دوستانه آقای کامینگز چه گفته یا اینکه هیلاری کلینتون، او را پیامبر عصر خود دانسته. خب دنیای هفت رنگ سیاست، بازی‌های عجیب زیاد دارد و احتمالا آن سر دنیا هم، انسان‌ها بعد از مرگشان عزیزتر به نظر می‌رسند.
اما وسط این اظهارنظر های سیاسی، دختر بزرگتر کامینگز در مراسم ختمش روی سِن می‌رود و سخنرانی می‌کند. سخنرانی که نه، در واقع نامه‌ای که به پدرش نوشته را می‌خواند. نامه را هم اینطور آغاز می‌کند:"پدر عزیزم، یادت هست که این اواخر می‌گفتی دستخطم برای چشمان کم سویت، چقدر ریز شده؟! حالا مثل همین اواخر می‌خواهم نوشته‌ام را با صدای بلند برایت بخوانم"
بعد هم انگار برای تمام مردم جهان می‌خواند:"پدر عزیزم، تو فرماندار و رئیس و نماینده کنگره و خیلی از چیزهای دیگر بودی، اما بهترین عنوان تو، «پدر» بود.

تو به من قدرت زیرکی و زیبایی بخشیدی. و خوب یادم هست که همیشه به من تاکید می کردی که گرچه با دیگران متفاوتم، اما بی‌نهایت زیبا هستم و باید قدردان سیاه‌پوست بودنم باشم. تو می‌گفتی که تمام جزئیاتم زیباست، همین پهنای دماغ، بزرگی لب‌ها، زبری موها و پوست تیره‌ام. گفتی که به زییایی رنگین‌کمانم.
خاطرم هست که در دوران ابتدایی وقتی هم کلاسی‌ام مرا «زشت» خطاب کرد و من ناراحت به خانه برگشتم، کارت ویزیتت را در کیف خالی و کوچکم انداختی و گفتی: بار بعد بگو من بی نهایت زیبا هستم و اگر باور ندارید می‌توانید این را از پدرم بپرسید.
و فراموش نمی‌کنم که تو همیشه برایم عروسک‌های سیاهپوست می‌گرفتی تا به من بیاموزی که به آنچه هستم افتخار کنم"
القصه اینکه دختر آقای کامینگز ده دقیقه از ویژگی‌هایی گفت که بارها حضار را به تشویق و من را به فکر وا‌داشت. به این فکر کردم که یک پدر، چه خوب می‌تواند با چند جمله ساده در افکار یک نسل نفوذ کند و آن‌ها را در کمال اعتماد به نفس، مثل کوه استوار بار ‌آورد. و بی‌شک نسلی که از بچگی محکم پا گرفته، تا خودِ ثریا توانایی قد کشیدن دارد.
اصلا به نظرم هر پدری باید یک کارت ویزیت گوشه دل دخترش بگذارد، یک برگ اطمینان، که هرجا به زیبایی و زیرکی‌اش شک کرد، به آن رجوع کند

#آقای_مترجم
@mrinterpreter
@zhuanchannel

چند هفته پیش توی فرانسه اتفاق جالبی افتاده بود. داستان از این قرار بود که پیرزنی سال‌ها تابلوی نقاشی کوچکی را یک گوشه آشپزخانه محقرش به دیوار زده و همیشه فکر می‌کرده که این یک تابلوی مذهبیست که از روسیه آمده. یک تابلوی بیست در بیست که مسیح را در حالتی ناراحت بین عده‌ای که او را مسخره کرده‌اند نشان داده.
تابلو آنقدر بزرگ و شیک نبود که اتاق نشیمن را تزئین کند و پیرزن احتمالا آنرا گوشه آشپزخانه گذاشته تا گهگاهی چشمش به مسیح بیفتد و به هر حال دیوار آشپزخانه هم خالی نباشد. ماه گذشته که پیرزن تصمیم می‌گیرد خانه را عوض کند، همه وسایل خانه را به حراج می‌گذارد و سعی می‌کند این تابلو را هم، همان لالوها بفروشد تا شاید چند فرانک بیشتر دستش را بگیرد. اما وقتی به پیشنهاد یکی از دوستانش تابلو را به کارشناس برای قیمت‌گذاری می‌سپارد متوجه می‌شود که تابلو اثر چیمابونه (هنرمند قرن سیزدهم) بوده و هفتصد سال قدمت دارد. پنج روز پیش هم تابلو را در یک حراجی به فروش می‌گذارد و یک شیر پاک خورده‌ای آنرا ۲۴ میلیون یورو می‌خرد!
حالا این تابلو رکورد فروش تابلوهای قدیمی را در جهان شکسته و نان پیرزن و خانواده‌اش را در روغن شناور کرده و احتمالا کل خاندانش تا سه نسل بعد، در خامه عسل می‌خوابند.
به نظرم همه ما هم تابلوهای ارزشمندی گوشه وجودمان داریم که خودمان ارزشش را نمی‌دانیم و گهگاه کسی یا اتفاقی باعث کشفش می‌شود. اتفاقی که مثل عبور شهاب سنگ، آسمان تاریک زندگی را ناگهان روشن می‌کند. اما مشکل اینجاست که این شهاب‌سنگ شانس، تقریبا هر هزارسال یکبار می‌گذرد و عمر خیلی از ما به آن قد نمی‌دهد.
همه ما گاهی متن‌های زیبایی می‌نویسیم، نقاشی‌های قشنگی گوشه دفترمان می‌کشیم یا حتی آواز زیبایی در خلوت زمزمه می‌کنیم. نمی‌دانم، شاید این‌ها بارقه‌هایی از همان استعدادهای باارزش و خاک خورده درونیست که خودمان آستین همتی برای کشفش بالا نزده‌ایم‌. همان تابلوی کوچک به‌نظر بی‌ارزش.

استادی داشتم که هروقت بی‌تحرکی ما نا‌امیدش می‌کرد، پای پنجره می‌ایستاد و می‌گفت : "دانشگاه که گذشت. حداقل سعی کنید ساده و بی‌تاثیر نمیرید.
از اون آدم‌هایی نباشید که تمام استعدادها‌شون رو از لحظه تولد بی‌استفاده با خودشون اینور و آنور می‌کشند و آخرش هم با حسرت یک زندگی خوب در دل، همه رو با خودشون زیر خاک می‌برند و تجزیه می‌کنند".
نمی‌دانم مرگ من چقدر استعداد دست‌نخورده به خاک می‌بخشد، اما امیدوارم حداقل مثل دوران جوایی آن پیرزن زندگی نکنم. مثل فقرایی با دارایی‌های بزرگ.

#آقای_مترجم
@mrinterpreter
@zhuanchannel
دیروز یک پیغام از سایت لینکدین به دستم رسید که فلانی در فلان جای دنیا فلان رشته را خوانده و در حوزه مورد علاقه تو کار کرده و اتفاقا هم شهری شماست.
لعنتی انگار علاقمندی‌های من را از مادرم بهتر می‌داند.

بعد هم با فونت درشت نوشته بود که فیزیک کوانتوم خوانده تا شاید مرا مجاب کند که پروفایلش را ببینم. دیدم.

رسول جوهرچی بود. همان رسولی که برای بچه‌های ترم پایینی دانشگاه ما کلاس جبرانی و حل مسئله حساب دفرانسیل درس می‌داد.
دو بار که توی کتابخانه دانشگاه با یک خروار کتاب دیدمش، با هم هم‌صحبت شدیم و علاقه به نجوم، عشق به بستنی یخی و تنفر از استاد رشیدی تنظیم خانواده، ما را بیشتر به هم نزدیک کرد.

به قول خودش بچه دو کوچه پایین‌تر از نا‌کجا آباد بود. دو کیلومتر دورتر از پونز نقشه. از یک خانواده با جمعیت تیم فوتبال و سطح رفاهی معادل کارگران معدن زغال سنگ اوگاندا.

می‌گفت از بچگی با پدرش کشاورزی می‌کرده و بعد از مرگش، بدون او. در واقع درس خواندن رسول در روستا چیزی شبیه معجزه بوده.
بعد هم ‌گفت دانشگاه که قبول شدم کوچک‌‌ترین مشکل مادرم این بود که تکلیف خرج خانواده چه می‌شود. این شد که رسول قسم خورده بود که چه بیل به دستش باشد چه قلم، پول می‌فرستد برای خانواده. خلاصه، داستان زندگی‌اش بازرس ژاور را هم به گریه می‌انداخت.

رسول یک الگوی قشنگ داشت که با الگوهای معمول آن زمان کمی فرق داشت. الگوی او یک خانم بود:
رسول می گفت توی کتابی خوانده بود که چند سال پیش، ادوارد پیکرینگ، مدیر رصدخانه هاروارد، تصمیم می‌گیرد برای کار بسیار ساده و خسته کننده نورسنجی ستاره‌ها، عده ای زن را با نصف حقوق مردان استخدام کند.
این مجموعه خانم‌ها بعد‌ها حرم سرای پیکرینگ یا به قول خودِ پیکرینگ، "کامپیوترهای هاروارد" را تشکیل دادند.

مجموعه‌ای از خانم‌ها که فقط یک گوشه رصدخانه افتاده بودند و مسخره‌ترین کار آن زمان، یعنی ثبت میزان تغییر نور ستاره‌ها را انجام می‌دادند. وسط این خانم‌ها، سوان لیویت که ناشنوا بود، حدود ۲۴۰۰ ستاره با نور متغیر کشف کرد که این تعداد نصف تمام متغیرهای شناخته شده در زمان او بود.

لیویت فهمید که یک نوع ستاره به نام قیفاووسی هست که بصورت ذاتی نورش کم و زیاد می‌شود و دوره تغییر نور منظمی دارد. بعد هم مدعی شد که اگر دوره‌ی تناوب نوسان نور این ستاره‌ها را بدانیم، براحتی می‌توانیم فاصله‌ی ستاره‌ی متغیر تا زمین را پیدا کنیم.

این کار لیویت باعث پیدایش اولین روش برای اندازه‌گیری فاصله بین ستاره‌ها شد و رابطه دوره - درخشندگی نام گرفت.
بعد هم با همین روش دانشمندان فهمیدند که بعضی از ستاره‌ها خیلی دور و حتی خارج از کهکشان ما هستند. در آخر هم لویت از حرم سرای خاک گرفته هاروارد به سمت مدیر بخش نورسنجی رصدخانه رسید و جزء چند نفر تاثیرگذار در تاریخ اخترشناسی جهان شد.

درست مثل رسولی که ، حالا فهمیدم، استاد تمامِ فیزیک کوانتوم در یک دانشگاه معتبر آلمان است‌.

من که فکر می‌کنم بعضی آدم‌ها تحت فشار مشکلات و سختی‌ها، عکس‌العملی مثل فنر دارند. یعنی طبق قانون هوک در فیزیک، شاید زمانی فشار فقر و مشکلات یه گوشه دنیا جمعشان کند، اما بعد با استفاده از نیروی همان فشار، مثل فنر رها شده چندین برابر قد می‌کشند و موفق میشوند.
بعضی‌ها هم مثل خمیر مجسمه زیر فشار شکل می گیرند و برای همیشه کوتاه و کوتاه‌تر می‌شوند.
آقا رسول توی لینکدین هم آدرسش را زده بود دو کوچه پایین‌تر از ناکجاآباد، شاید می‌خواسته روزهای فشرده شدنش را فراموش نکند. من هم احتمالا همان عکسی که گوشه کتابخانه با هم گرفتیم را برایش بفرستم و بنویسم:
رسول جان، رفیق قدیمی، بیا و قد کشیدن را به ماهایی که زیر فشار مشکلات جمع شده‌ایم یاد بده
#آقای_مترجم
@zhuanchannel
اقدس خانوم همسایه دیوار به دیوار خانه پدری، نقش برجسته‌ای در عنفوان جوانی من داشته. این خانم ، صبح زود که شوهرش را راهی مغازه می‌کرد، به لطایف الحیلی وارد خانه ما می‌شد و توی حیاط بست می‌نشست تا غروب.

چادرش را دور کمرش حلقه می‌کرد و سبزی پاک می‌کرد، هسته آلبالو می‌گرفت، آش پشت‌پا می‌پخت، قند می‌شکست و....
خلاصه همیشه بهانه‌ای برای سر زدن به ما داشت. در واقع عضوی از خانواده ما بود که فقط شب‌ها پیش ما نبود.

اقدس خانوم عادت داشت هر وقت وسیله جدیدی می‌خریدیم می‌گفت: خوشبحالتون، ما که نداریم از این چیزها بخریم. حتی اگر چیدمان مبل‌ها را عوض می‌کردیم می‌گفت: کاش می‌شد ما هم مبلمامون رو جابجا می‌کردیم. دائم درگیر ماشین و خانه و زندگی اهل محل بود. می‌گفت: صغری خانوم اینا دو دست خورشت‌خوری آرکوپال گرفتند، اونوقت ما هنوز توی ملامین غذا می‌خوریم.
گرچه بخاطر اضافه وزن، دائم می‌چسبید به گوشه حیاط ما و صرفاً به اندازه محیط یک پرگار تحرک داشت، اما آمار تمامی تغییرات زندگی اهل محل، توی مشتش بود.

صحبت‌های اقدس خانوم محدود به اموال و مستغلات نبود. علیرضا پسر فلک زده‌اش هم که به کنکور رسید، سوژه اقدس خانم بی‌سواد شد. گرچه فرق دانشگاه هاروارد و احمدآبادمستوفی را نمی‌دانست اما علیرضای بیچاره را هر روز به هیجده روش سامورایی نصیحت می‌کرد که: پسر شمسی خانوم رو ببین شاگرد اول شده... دختر اصغر ماست‌بند رو ببین پزشکی قبول شده ... مصطفی رفیقت رو ببین از خونه تکون نمی‌خوره و فقط برای دانشگاه می‌خونه.....

حتی شب‌ها گهگاه هم که شوهرش را آب می‌کشید و پهن می‌کرد روی بندِ رخت، با صدایی که از بلندگوی مسجد هم بلندتر بود، داد می‌زد: برو خونه زندگی بقیه رو ببین. مردم شوهر دارن ما هم شوهر داریم.

دیروز بعد از قرن‌ها، ناغافل علیرضا را توی دانشگاه دیدم. از طول و عرض رشد کرده بود اما همچنان قیافه‌اش مثل زمانی بود که سیبل مقایسه‌های مادرش بود، درست مثل برنج شفته. متوجه شدم مهندس شده و دنبال دکتری گرفتن است، که شک ندارم این هم اجبار اقدس خانوم است. همین که پرسیدم، از زندگیت راضی هستی؟ بیشتر وا رفت.

خداحافظی که کردیم تمام روز به این فکر می‌کردم که مقایسه عجب سم مهلکیست.
سمی که به نظرم هر قطره اش اقیانوس یک زندگی را آلوده می کند.

راس هریس یک گوشه کتاب «شکاف اعتماد به نفس» نوشته:
ذهن ما بطور «نا‌منصفانه‌ای» ما را با دیگرانی که از ما بهتر «به نظر می‌رسند» مقایسه می‌کند.
یعنی هر روز خواسته یا ناخواسته خودمان را زیر فشار مقایسه با ظواهر زندگی دیگران، له می‌کنیم. ما همه چیز را مقایسه می‌کنیم، خانه‌مان را با همسایه روبرویی، زیورآلات‌مان را با جاری، ماشین‌مان را با همکار، بچه هایمان را با بچه ‌های شمسی خانم و...

بعد هم افسوس می‌خوریم از نداشتن داشته‌های دیگران و حرص می‌خوریم از بدست نیاوردن موفقیت‌های دیگران. و با دیدن تصاویر زندگی‌های رنگارنگ اینستاگرامی، ترسِ از «به اندازه کافی خوب نبودن» را در خودمان پرورش می‌دهیم. هر روز زیر این فشار، قَدِ اعتماد به نفس‌مان کوتاه‌تر می‌شود و رمق تلاش‌هایمان کمتر.

ما نه تنها آلوده به این عادت غلطیم، بلکه این تخمِ لق را خیلی عمیق در دل فرزندانمان می‌کاریم. به خیالمان هم با مقایسه، الگوی زندگی برایشان فراهم می‌کنیم و تشویقشان می‌کنیم به پیشرفت.
غافل از اینکه مقایسه فقط زمانیکه هر دو کفه ترازو خودمان هستیم، کارساز و مشوق است.

به هر حال شک ندارم اقدس خانوم حالا به جای توده چربی، توده بوتاکس حمل می‌کند و حیران از ظواهر دیگران، نسل من و علیرضا را به قهقرا هدایت می‌کند.
کاش هیچوقت این آدم‌ها و عادت‌ها را به حیاتمان راه ندهیم.

#آقای_مترجم
@mrinterpreter
@zhuanchannel
جانانِ من
چند روزی بود که روزگار، نیمه ناخوشش را به رخ ما می‌کشید. بی‌شک دیدن درد کشیدن عزیزترین آدم زندگی ات، بی رحمانه‌ترین شکنجه این عالم است.

این چند وقت، هر روز با جماعت هم‌درد، در سالن‌های انتظارِ کرخت بیمارستان، یک گوشه این شهر چشم به دستان پزشکی می‌دوختیم که شاید روزنه امیدی باز کند به سوی سلامتی.

در کارزار عجیب درد و غم، خدا این چند روز که بیشتر نیازش داشتم، چند قدم نزدیک تر آمده بود و از رگ گردن راحت تر حسش می کردم و واضح تر صدایش را می‌شنیدم.

جانانِ من
امشب یک ساعت پشت درب اتاق عمل، یک عمر انتظار شد برای من.
عمری که تمام سلول‌های تنم خیره مانده بود به دری بین من و تو. بعد همان دکترِ خوش‌رو، دستی شد که از آستین خدا بیرون آمده و با لبخندی که تمام صورتش را می‌پوشاند، از اتاق عمل بیرون آمد و نوید شبی آرام و صبحی روشن داد.

و حالا که می‌نویسم، کنار تختت نشسته‌ام و صدای نفس های بلندت، نت‌های زیباترین موسیقی عمرم شده. حالا که درست نمی‌دانم خوابیده‌ای یا اثر داروهای بیهوشی فرستاده‌ات به عالم معنا. اما ته دلم قرص است که بی‌درد نفس می‌کشی.

جانانِ من
این‌بارتصمیم گرفته‌ام چند قدمی جلوتر از همه فرشتگان، نزدیک‌تر به خدا بنشینم و به فلسفه درد و انتظار فکر کنم. به فلسفه انسان.

به اینکه درمان، بی وجودِ ‌درد، بی معناست، همانطور که وصال بی وجودِ انتظار. به اینکه انسان قدر هرچیز را در عدم آن‌چیز می‌شناسد و این عدم، گاهی موهبتی نهفته دارد.

گرچه من و ابن سینا و ملاصدرا هم هنوز دقیق نمی‌دانیم اول «عدم» بوده و بعدا «وجود» آمده یا بلعکس، اما خوب می دانم این درد باعث شده حالا تو را بیشتر و عمیق‌تر دوست داشته باشم.

حالا قدر لحظه لحظه کنار هم بودن، تک تک نفس‌های بی‌درد و ذره ذره لبخند‌هایت را می‌دانم، ای نور هردو دیده ی من.

این چند روزِ سخت باعث شده بفهمم انسان، موجودی که بلندای ادعایش از هر سروی بالا زده ، به سر سوزنی بند است.
یک دندان چند سانتی پوسیده
یک سنگِ کلیه سه سانتی
یا یک غده چند میلیمتری بدخیم کافیست ،تا تمام ادعایمان را به باد فنا بسپارد.

فقط کاش این انسان فراموش‌کار، هر وجودی را پیش از عدم، قدردان بود.
قدر ادمهای زندگیتان را بدانید .❤️

#آقای_مترجم
@mrinterpreter
@zhuanchannel
آپارتمان ما بیست واحد دارد با چهل و پنج نوع نگرش و مرام. حضور ما در کنار هم به نوعی اعجاز طبیعت است و نشانه تمدن بشری برای یکجا نشینی.

البته خیلی هم باهم مشکلی نداریم، خصوصاً در طول روز که همه در یک سوراخی بدنبال لقمه‌ای نان و بوقلمون هستیم. اما شب‌ها که هرکس ساز خودش را می‌زند، از ساختمان صدای گوش خراش سمفونی ناموزونی به گوش می‌رسد.

طبقه اولی‌ها عاشق داریوش‌اند و طبقه پنجمی عاشق حاج منصور ارضی.
بعضی هفته‌ای یکبار مشاوره می‌روند و بعضی دو هفته یکبار توی کوچه معرکه دعوا می‌گیرند. در واقع یک کپسول فشرده از اجتماعیم، در ابعاد پنج طبقه.

وقتی که ساختمان به مشکل بر می‌خورد و این مجموعه متناقض باید با هم مشورت و تصمیم‌گیری کنند، شرایط بدتر می‌شود.

همین چند روز پیش بالابرِ درب پارکینگ خراب شد. چند روزی درب ساختمان مثل کاروانسرای شاه عباسی باز بود و باد توی ساختمان می‌پیچید.

شنبه جلسه اضطراری ساختمان تشکیل شد. این بار مدیر ساختمان با خلاقیت بی نظیر‌ش کنتور آب ورودی ساختمان را بست تا همه واحدها یکی یکی بدنبال علت مشکل، در حیاط ساختمان حاضر شوند.

من و پسرِ جوانِ ساکن طبقه سوم، زودتر از موعد توی حیاط نشسته بودیم. امیر پیک موتوری است و بین هر چندتا سرویس، سَری به مادر پیرش می‌زند.
شلوار شش جیب می‌پوشد با تی شرتی شبیه دیکشنری آکسفورد، که مطمئنم یک کلمه از نوشته‌های رویش را نمی‌فهمد. پشتِ مو و فوکول‌اش به سبک خواننده‌های دهه شصت، با هوندایِ گوجه ای‌اش هارمونی خاصی دارد.

دستانش نمایشگاهی از تمامی استعدادهای اِسی خالکوب است. دلِ هیچ طرحی را نشکسته.
امیر آقا مرا "مهندس" صدا می‌کند. شاید چون چندباری دیده که خروس خوان با کت و شلوار اتو کشیده، مثل پنگوئن‌های امپراطور سر کار می‌روم.
کنارش روی موتور نشستم، با سرعت نور تخمه می‌خورد. تا پیدا شدن همسایه‌ها کله‌ام را فرو کردم توی اینستاگرام و پیج‌ها را بالا و پایین کردم تا شاید متن یا عکسی من را از این لحظات تلخ پیش رو نجات دهد. امیر پرسید:
-مهندس شما اینستا داری؟ +بله
-پست مُست چی میزاری؟ +نوشته ادبی.

توی ذهنم فکر کردم بنده خدا چه می‌فهمد از ادبیات و پست و اصلا اینستاگرام. شاید بزرگترین حرکت فرهنگی‌اش این بوده که چند باری توی یک ساندویچی کنار کتابفروشی، بندری با سس تند خورده.

-نوشته‌هات به درد ملت هم می‌خوره؟آخه آقای خدا بیامرزم می‌گفت اگه کاری کنی که به درد چند نفر بخوره، خدا بجاش چند تا درد رو ازت می‌گیره.
آقام دکتر نبود، اما درد خیلیا رو دوا کرد. ننم میگه منجیل که زلزله اومد یه هفته بار می‌برد اونجا. می‌گه اثاث همسایه‌ها رو مفتکی با کامیونش اینور اونور می‌برد.

اولش درس خوندم تا مثل آقام مجبور نشم پشت رل بشینم، نشد، نتونستم. انگار خدا چندتا قطعه تو مغزم کم کار گذاشته. نه مهندس شدم نه حتی تونستم مثل آقام کامیون بگیرم.
دیروز که توی بارون یکی رو جنگی رسوندم بیمارستان، فهمیدم میشه با موتور هم بدرد مردم خورد. طرف زنده موند.
زنش گفت خدا تن سالم بهت بده.
شب به ننم گفتم، برام اسفند دود کرد.
آقام می‌گفت آدمی که به درد مردم نخوره، پروفسورم باشه مثل میخ کجه، که جاش ته ته جعبه ابزاره.

بعد برگشت طرفم و گفت:
- گفتی چی می نویسی مهندس؟

خیلی آرام گوشی ام را ته جیبم دفن کردم و خیلی عمیق به این فکر کردم که منِ به اصطلاح مترجم در این اجتماع پنج طبقه، دوای چه دردی هستم؟
اصلاً تا حالا قلمم باری از دوش ذهنی، برداشته؟
#آقای_مترجم
@mrinterpreter
@zhuanchannel
چند ماهیست که یک فسقل ویروس سرتاپای علم و ادعاهای بشر را زرد کرده و تمام دنیا را تکان داده.

آنچنان تکانی که تمام کسانی که تا دیروز بعد از مستراح به جای صابون، آب به دست می‌زدند و به جای حوله، پشت تمبان مبارک را می‌مالیدند، حالا روزی سه بار در مخلوط الکل و وایتکس غسل می‌کنند.

پوست‌ها دو لایه نازک‌تر شده و سه پرده روشن‌تر.
همین امروز که بخار الکل و ماده ضد عفونی فضای خانه را مثل دیر مغان روحانی کرده بود، روی کاناپه لم داده بودم و به اوضاع این روزها فکر می‌کردم.

پزشکان فامیل توی بیمارستان وقت سر خاراندن ندارند و این فامیلمان که علوم پنجم دبستانش را با تک ماده قبول شده، حالا دائما توصیه‌های پزشکی جورواجور از سازمان بهداشت جهانی توی کانال خانواده پست می‌کند.

توصیه راجع به کرونا و کله پاچه، کرونا و گرمی‌جات، کرونا و جنیفر لوپز، کرونا و ویتامین Q و.... توصیه‌هایی که اگر خود مسئولان سازمان بهداشت جهانی بشنوند بی‌شک از خنده، بخیه لازم می‌شوند.

به این قرنطینه عجیب و غریب فکر می‌کنم که همه باهم محدود به آنیم. البته یک عده در ویلا و وسط دود کباب بره قرنطینه‌اند و بعدازظهر ها از سر بی‌حوصلگی کنار استخر اسموتی سان‌شاین می‌خورند و ما هم توی قوطی کبریت آپارتمانمان، با نون بیار کباب ببر خودمان را سرگرم می‌کنیم.

این روزها خیلی از مغازه‌ها و فروشنده‌ها که چشمشان به بازار شب عید بود، از ترس خانه نشین شده‌اند، در حالیکه عده‌ای از ترس‌های مردم، جیب گشادشان را از پول پر می‌کنند.

اصغرآقا، عطار محلمان همین هفته دو تُن عنبر نسارا سفارش گرفته و به اندازه سه بونکر روغن بنفشه فروخته (در صورتیکه شک دارم در ایران، اینقدر بنفشه بروید یا اصلا الاغ‌های ماده ظرفیت چنین تولیدی داشته باشند).

حسن عرقگیر، ساقی محل هم که تا دیروز بزرگترین مسئولیت عمرش جداکردن چوب ته کشمش بوده، حالا حکم زکریای رازی پیدا کرده و فقط با وقت قبلی و کارت ملی، الکل محلی فله‌‌ای می‌فروشد.

اما وسط این آشفته بازار، دیروز فیلمی دیدم از شادی یک پرستار در کنار مریض. یک پارادوکس غریب. چند متر آنطرف‌تر از مریضی که با مرگ دست به یقه شده بود و سایه حضرت عزرائیل لحظه‌ای از سرش کم نمی‌شد، پرستاری هرچند خسته و بی‌رمق، هلهله شادی سر داده بود و می‌رقصید.

پرستاری که مرزهای ترس را رد کرده بود و ایستاده در گوش فلک، از عمق وجود سرود عشق می‌خواند.

شاید چون می‌دانست که امید تنها چیزیست که این روزها، هیچ ویروسی روی آن اثر ندارد.
و انسان‌ها از هر قماشی که باشند، از هر طبقه اجتماعی و نژادی، این روزها تمام داراییشان برای بقا، همین امید است.
امید...دارویی برای بقا

#آقای_مترجم
@mrinterpreter
@zhuanchannel
هرصبح، بعد از تعویض لباس و تمبان، روزم را از جلوی درب خانه آغاز می‌کنم. سوار ماشین که شدم دوتا اتوبان و سه تا دست‌انداز و دو بیلبورد تبلیغاتی را که رد کردم، یک چرخش نود درجه به راست می‌زنم و بعد از اینکه سرم را مثل آونگ به نشانه سلام به نگهبان تکان دادم، می‌روم توی پارکینگ دانشگاه.

ماشین را پرت می‌کنم گوشه پارکینگ و تا خوده بعدازظهر یک نفس ترجمه می‌کنم. بعدازظهر یک چرخش نود درجه به چپ و یک حرکت آونگی به نشانه خداحافظی و همان مسیر بلعکس تا خانه. آنقدر این مسیر را رفته‌ام که صبح‌ها خواب‌آلود و چشم بسته می‌رانم و حتی جهت باد در این خیابان‌ها را هم حفظ شده‌ام.

شنبه پیش هم همان مسیر را سر همان ساعت طی کردم. نرسیده به اتوبان همت، جلوی چشمم یک کامیون بزرگ مثل لاکپشت قل خورد و روی لاکش افتاد وسط جاده و لنگش رفت هوا.

اتوبان بسته شد. راننده را که بیرون کشیدند، تازه از خواب بیدار شد. منتظر شدیم تا جرثقیل بیاید و لاکپشت را برگرداند روی پاهایش. یک راه‌بندان اساسی.

توی ترافیک شیشه را پایین کشیدم و به صدای ضبط ماشین‌های بغلی گوش کردم، هرکسی به چیزی گوش می‌داد. انگار وسط کنسرت مشترک پینک فلوید و شهرام ناظری و جواد یساری نشسته بودم. بعد از چند لحظه راننده ماشین سمت چپی، پینک فلوید را ساکت کرد و با لبخند گفت: فکر کنم هنوز هنوزا اسیریم... ماشین با‌کلاسی داشت. از همان‌ها که به اندازه یک کیبورد دکمه روی فرمان دارند و احتمالا دکمه اتو پایلوت هم داشت.

با لبخندی ملیح جواب دادم: آره، فکر کنم. سمت راستی که یک تاکسی قناری رنگ داشت و ناظری گوش می‌داد، صدا زد: من فلاسک چایی دارم، چایی‌خور هستی؟ به نشانه تایید یک لبخند هم به سمت چپ پرتاب کردم.

صحنه جالبی بود، تا حالا در منظره یک کامیون سر و ته، با دونفر غریبه که بیشتر از چند دقیقه از عمر آشناییمان نمی‌گذشت، روی کاپوت ماشینم چایی نخورده بودم. حتی آقای پینک فلویدی هم چندتا شکلات خارجی داد خوردیم که مزه بهشت می‌داد.

آنجا بود که فهمیدم سر این پیچ اتوبان، یک پارک بزرگ و دلباز هست، از همان‌هایی که ملت ناشتا نخورده آنجا ورزش دسته‌جمعی انجام می‌دهند.

بیلبورد کنار اتوبان را دیدم که تبلیغ خمیر دندان بود، با یک لبخند سفید بزرگ، که احتمالا متعلق به خانمی زیبا بود. تازه فهمیدم یک رستوران هم همان نزدیکی باز شده که راننده قناری می‌گفت آبگوشت‌های محشری دارد.

لاکپشت که برگشت، همه راه افتادیم و رفتیم به ادامه زندگی برسیم و می‌دانستیم احتمالا هرگز دوباره همدیگر را نمی‌بینیم.
به پارکینگ که رسیدم، سَرِ چرخش نود درجه، یک لحظه ایستادم و به نگهبان خیره شدم. عوض شده بود. می‌گفت یک ماه است که عوض شده. یک ماه است که من نفهمیدم به چه کسی سلام می‌کنم!!!

با هم خوش و بش کردیم و لقمه صبحانه‌ام را به نشانه رفاقت به او دادم.
آن روز فهمیدم توی مسیر یکنواخت هر روزم، چقدر ماجرای دوست داشتنی هست. چقدر آدمِ خوشحال هست که بی‌تفاوت از کنارشان می‌گذشتم.

از آن روز تا حالا چندباری کله سحر به پارک کنار اتوبان رفتم و ورزش کردم.

دو بار هم با اهل و عیال رفتیم رستوران دیزی خوردیم.
نگهبان،دیگر هر روز یک جای پارک اُکازیون برایم نگه می‌دارد، طوری که درِ ماشین را که باز می‌کنم می‌افتم توی راهرو اداره.

بیلبورد هم امروز یک آقای خوشتیپ را نشان می‌داد، با یک دست از آن کت و شلوارهایی که دوست دارم.
مهم نیست چه چیزی تبلیغ می‌کرد، اما لبخندش با کت و شلوارش ست بود.

در جدیدترین کشفیاتم هم کنار دست‌انداز سوم یک دکه گل‌فروشی پیدا کردم که جان می‌دهد برای غافلگیر کردن همسرم، شاید امروز این کار را کردم.

شاید امروز آرام کنار زدم و یک دسته مریم خریدم که هربار با عطرش، یادم بیفتد که زندگی لابلای همین مسیر تکراری هر روز است
به شرط آنکه آهسته و با دقت هر قدمش را بردارم نه با چشم خواب‌آلود.
یادم بیفتد که زندگی در دل همین تکرار هر روزه روزمرگی‌هاست، به شرط آنکه از سر عادت نگذرانمش.

#آقای_مترجم
@mrinterpreter
@zhuanchannel

چند وقت پیش شرکت یک تایپیست با کمالات استخدام کرده و چند روزیست که کار ما راحت تر شده. کمتر تایپ می کنیم و فرصت نفس کشیدن و چایی خوردنمان بیشتر شده. فضا هم کمی لطیف تر شده. چندتا گلدان صورتی و یک ماگ خوشگل هم با خودش سر کار آورده و شرکت که بعد از رفتن خانم منشی، بیشتر به یک دورهمی مردانه شبیه شده بود، به محیط اداری تغییر شکل پیدا کرده.

خانم تایپیست هر صبح درست مثل کمباین از یک طرف برگه دست‌نویس میگیرد و از طرف دیگر تایپ شده تحویل می‌دهد، با سرعتی نزدیک به سرعت نور. انگار چشمانش مستقیم به دستش وصل است و انگشتانش به کیبورد چسبیده. بنده‌ی خدا متن را ندیده و نخوانده تایپ می کند و چند باری لیست خریدهای همسرم را هم که لابلای ترجمه ها جا گذاشته بودم، تایپ کرده بود و تحویلم داد.

البته امروز فهمیدم مدیر نامرد ما، قرار گذاشته که آخر ماه به ازای هر کلمه به خانم تایپیست پول بدهد و این شده که از صبح تا بوق سگ فقط کلمات را تایپ می کند و گاهی این وسط چند نفس عمیق می کشد. در واقع کنتور حقوقش با مقیاس کلمه بر ثانیه می‌چرخد.
درست مثل این گوینده های اخبار که از همه‌جا بی‌خبر راست و دروغ و حرف حساب و ناصواب را فقط بازگو می‌کنند و روزانه در هجده نوبت رگبار کلمات (دروغ و یا گاهی راست) را به خورد ملت می دهند.

اصلا چرا راه دور برویم. همین خود من تا مدت‌ها فکر می کردم هرچه بیشتر اظهارنظر کنم مترجم معتبر‌تری هستم و بزرگتر به نظر می رسم. این بود که تمام تراوشات ذهنم را در هر زمینه ای به زبان می آوردم، یا حداقل می نوشتم و مثنوی صد من کاغذ به خلق‌الله ارائه می‌کردم.

حالا چند وقتیست به این فکر می کنم که اصلا ذهنم کنتوری برای این خروجی های روزانه دارد. از شما چه پنهان همین امروز صبح از خودم پرسیدم که این هفته چندتا حرف حساب زده‌ام. حرفی که جدایِ از انرژی پیتزاهای هضم شده برای گفتنش، لااقل ارزش لحظات صرف شده برای شنیدنش را داشته. حرفی که اگر نمی‌زدنم به یک جای این عالم برمی‌خورد.

من که فکر می کنم اگر خدا کمی سخت‌گیر بود و به ازای هر حرف حسابمان به ما روزی می‌داد، سال‌ها بود که نسل بشر منقرض شده بود.

یا حداقل سیاستمدارانی که سندروم فک بی‌قرار دارند ، دیگر هر روز بی حساب نطق نمی کردند.

من و خانم تایپیست و گوینده اخبار هم زندگی قشنگ‌تری داشتیم.

#آقای_مترجم
@mrinterpreter
@zhuanchannel
من از همان اول که با سر وارد این دنیای مسخره شدم، ریاضی بلد نبودم.

اصلا ریاضی توی کتم نمی رفت، درست مثل باقی درس‌ها. از بخت بدم هم تمام معلم های ریاضی‌ام کله‌ای چرب و سبیلی از بناگوش در رفته داشتند. یک بیماری عجیب مادرزادی هم داشتم که بدنم با شنیدن لیمیت و رادیکال، کهیر می‌زد.

بزرگتر که شدم و سربازی که رفتم، توی پادگان هرکسی کاری بلد بود و یک گوشه‌ای مشغول می‌شد. رانندگی، آرایشگاه، تک تیراندازی.

من اما جز انگلیسی حرف زدن کاری بلد نبودم، و این یعنی زمان‌هایی که پسر فرمانده امتحان زبان نداشت، من بدرد گره زدن سیم خاردار هم نمی‌خوردم. همین بود که مدتی منشی گروهان شدم.

هر روز یک لشکر آدم را مثل سیخ کوبیده به خط می‌کردم و آمار می‌گرفتم. آمار غذا، افراد، مهمات و ... همیشه هم آمار من و هنگ و سرهنگ باهم فرق داشت و هفته‌ای سه نفر سرباز کم یا زیاد می‌آمد.

هر بار که به حسن رفیقم زنگ می‌زدم غش غش میخندید و می‌گفت: این دوسال سربازیت تموم نشد؟! و من جواب می‌دادم: تا حالا که چهار سال به من گذشته.

دیروز اما حسن باز از گلواژه های سیاسمتداران عصبی شده بود و طبق معمول زنگ زد تا چند دقیقه‌ای با جملات کش‌دار، همه شان را بشوریم و پهن کنیم روی بند رخت، بلکه کمی دلمان خنک شود.

بعد هم افسار بحث را کشید پای آمار و ارقام کشته‌های این روزها. می‌گفت: خیلی راحت اعلام کرده‌اند که فقط دیروز در همین ایالت کناری، هفتصد نفر آدم مرده‌اند.

حسن می‌گفت اصلا همه آتش‌ها از گور ریاضیات بلند می‌شود. از اعداد و ارقامی که قرار بود معادلات زندگی‌مان را حل کنند تا بتوانیم بیشتر از تعداد انگشتانمان داد و ستد کنیم، تا راحت تخم مرغ و دمپایی و گوسفند بشماریم.

اما حالا انگار کاربردشان را فراموش کرده‌ایم و خیلی ساده همه‌چیز را با آن‌ها تعریف می‌کنیم. مثلاً این روزها تعداد صفرهای حساب بانکی، شخصیت یک فرد و تعداد طبقات برج‌‌هایش، میزان احترام ما را به او تعیین می‌کند. بدتر از همه اینکه، خیلی راحت انسانیت را هم رده این اعداد ساده، پایین کشیدیم و درست مثل گوسفند، آدم می‌شماریم. انگار نه انگار.

بعد هم یادش آمد که وسط منجلاب متعفن سیاست، فرماندار نیویورک یک حرف قشنگ زده. درست مثل گُلی وسط باتلاق.

اندرو کومو گفته بود:

امروز فقط هفتصد نفر نمرده‌اند، امروز هفتصد برادر، هفتصد خواهر، هفتصد پدر و مادر داغدار شده‌اند، پس  آمار خیلی بزرگ‌تر از این حرف هاست.

تلفن را که قطع کردم، برای اولین بار در عمرم به خنگ بودنم در ریاضی افتخار کردم و آرزو کردم که ای کاش همچنان در محدوده تعداد انگشتانمان زندگی می‌کردیم.

آنوقت شاید برای نشان دادن تعداد مرده‌ها، به جای اعداد، تصویر دریا دریا اشک‌هایی که پای آن‌ها ریخته را در اخبار نشان می دادیم. یا شاید برای نشان دادن ارزش زندگی هر سربازی که به جنگ می‌رود، خروار خروار امید و آرزوهای از دست رفته را رو می‌کردیم.

کاش اصلا معادلات انسانی را با ریاضی حل نمی کردیم.

#آقای_مترجم