@zhuanchannel
نمیدانم تا حالا برهای که ترسیده باشد را دیده اید یا نه. سال ها پیش، من یکیشان را دیدم. رفته بودیم سر قنات پشت جاده اصلی که دبههایمان را پر از آبِ معدنی کنیم.
من صورتم را گرفته بودم زیر قطرات خنکی که از رخنه توی کوه بیرون می زد و چشمهایم را از زور آفتاب بسته بودم.
از نزدیکیهایمان، صدای زنگوله های یک گله گوسفند می آمد. بعد از میان گله، سرو صدایی شنیدم و یکهو دیدم که بره کوچکی دوید بیرون. چند جست کوچک زد و پشت من پناه گرفت.
نمیدانستم باید منتظر چی باشم. یک نگاهم به گله بود و یک نگاهم به بره سفیدِ پشمالویی که چشمهای درشتی داشت. همانجا چندک زدم و بغلش کردم. همه بدنش می لرزید و مرتب گوشهای کوچکش را تکان میداد. یک آن به این فکر کردم که ببرمش برای خودم.
داشتم حسابِ پول هایم را میکردم که بخرمش. که این بره ترسیده و تنها اما زیبا را برای همیشه داشته باشم.
پیرمرد چوپان که آمد، مَشک سیاهش را زیر حفرهء پایین کوه گرفت. گفتم «اینو میفروشی به من؟» سرش را تکان داد که نه. گفتم «ترسیده. من میبرم نگهش میدارم. ببین خودشم نمیخواد بره.» گفت «تو ولش کن میره. مارو مور دیده لابد.» بره را گذاشتم روی زمین.
چوپان که مَشک را پر کرد، یک هی بلند کشید. بره چند جست کوتاه زد و لای گوسفندهای پروار پشمالو گم شد. گفت «سِی کردی؟ هر برهای میباس توی گله خودش باشه»
حالا سالهاست که دور و برمان، برههایی میبینم که ترسیدهاند. که بیمناکند. که ما را بزرگتر از آن چیزی که باید، میپندارند. پناه میآورند به ما. پشتمان قایم می شوند تا یادشان برود رنجی که از معشوق کشیده اند. تا فراموش کنند آسیبی را که از محبوب دیدهاند. تا نیشِ کین و کنایه و بی وفایی را از بدنشان بیرون بکشند. که تاب بیاورند برای جنگیدن دوباره. چرا که آنها، منتظرانند. منتظر یک هی بلند. منتظر نگاهی مهربان. منتظر پیامی که نقش ببندد روی گوشی و بگوید «ببخشید. برگرد.»
میخواهم بگویم که عزیزان جان من، اینها، برههای شما نیستند. بره دیگریاند که پناه آورده اند به شما. زخمی و دلشکسته و ترسیده. در بدترین حالت ممکن. آماده پذیرش دشمن به جای رفیق و شب به جای روز . بیایید و این برههای گم شده خدا را اهلی نکنید. به جایش دستی از رفاقت بکشید بر سرشان. به آغوش محبت بگیریدشان که دلگرم شوند. امیدوارشان کنید به بازگشت. به فراموش کردن سختیها. بگذارید همه بره ها، برگردند و توی گله خودشان جست بزنند. که آن ها شاید از بی پناهی وانمود کنند به اهلی شدن، اما قلبشان پیش شما نیست.
میدانید که دارم از چی حرف می زنم. نه؟
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
نمیدانم تا حالا برهای که ترسیده باشد را دیده اید یا نه. سال ها پیش، من یکیشان را دیدم. رفته بودیم سر قنات پشت جاده اصلی که دبههایمان را پر از آبِ معدنی کنیم.
من صورتم را گرفته بودم زیر قطرات خنکی که از رخنه توی کوه بیرون می زد و چشمهایم را از زور آفتاب بسته بودم.
از نزدیکیهایمان، صدای زنگوله های یک گله گوسفند می آمد. بعد از میان گله، سرو صدایی شنیدم و یکهو دیدم که بره کوچکی دوید بیرون. چند جست کوچک زد و پشت من پناه گرفت.
نمیدانستم باید منتظر چی باشم. یک نگاهم به گله بود و یک نگاهم به بره سفیدِ پشمالویی که چشمهای درشتی داشت. همانجا چندک زدم و بغلش کردم. همه بدنش می لرزید و مرتب گوشهای کوچکش را تکان میداد. یک آن به این فکر کردم که ببرمش برای خودم.
داشتم حسابِ پول هایم را میکردم که بخرمش. که این بره ترسیده و تنها اما زیبا را برای همیشه داشته باشم.
پیرمرد چوپان که آمد، مَشک سیاهش را زیر حفرهء پایین کوه گرفت. گفتم «اینو میفروشی به من؟» سرش را تکان داد که نه. گفتم «ترسیده. من میبرم نگهش میدارم. ببین خودشم نمیخواد بره.» گفت «تو ولش کن میره. مارو مور دیده لابد.» بره را گذاشتم روی زمین.
چوپان که مَشک را پر کرد، یک هی بلند کشید. بره چند جست کوتاه زد و لای گوسفندهای پروار پشمالو گم شد. گفت «سِی کردی؟ هر برهای میباس توی گله خودش باشه»
حالا سالهاست که دور و برمان، برههایی میبینم که ترسیدهاند. که بیمناکند. که ما را بزرگتر از آن چیزی که باید، میپندارند. پناه میآورند به ما. پشتمان قایم می شوند تا یادشان برود رنجی که از معشوق کشیده اند. تا فراموش کنند آسیبی را که از محبوب دیدهاند. تا نیشِ کین و کنایه و بی وفایی را از بدنشان بیرون بکشند. که تاب بیاورند برای جنگیدن دوباره. چرا که آنها، منتظرانند. منتظر یک هی بلند. منتظر نگاهی مهربان. منتظر پیامی که نقش ببندد روی گوشی و بگوید «ببخشید. برگرد.»
میخواهم بگویم که عزیزان جان من، اینها، برههای شما نیستند. بره دیگریاند که پناه آورده اند به شما. زخمی و دلشکسته و ترسیده. در بدترین حالت ممکن. آماده پذیرش دشمن به جای رفیق و شب به جای روز . بیایید و این برههای گم شده خدا را اهلی نکنید. به جایش دستی از رفاقت بکشید بر سرشان. به آغوش محبت بگیریدشان که دلگرم شوند. امیدوارشان کنید به بازگشت. به فراموش کردن سختیها. بگذارید همه بره ها، برگردند و توی گله خودشان جست بزنند. که آن ها شاید از بی پناهی وانمود کنند به اهلی شدن، اما قلبشان پیش شما نیست.
میدانید که دارم از چی حرف می زنم. نه؟
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
@zhuanchannel
بعضی روزها باید با خودت مهربان باشی. دست خودت را بگیری و ببری بیرون. جلوی پارک ملت، بستنی قیفی متری بخری، از هر طرفش که لیس بزنی، از آن طرف بستنی شره کند، بریزد روی لباس هایت. به خودت چپ چپ نگاه کنی، به زمین و زمان فحش بدهی. با هر فحشت، یک تکه از بستنی بچکد روی پیراهن سفیدت. قیافه ات را در آینه ماشین نگاه کنی و پقی بزنی زیر خنده. بعد خودت را ببری دربند، باقالی بخوری با گلپر. یک کفه دست لبو بگیری توی روزنامه و به خودت بگویی واقعا که اینطوری خوشمزه تر است. بعد بروی جمشیدیه. زیر باران راه بروی. روی برگ ها. چند قدم بالاتر، چای بخوری و وقتی باران شدید تر شد، آش رشته. آن وقت توی چشم های خودت نگاه کنی و از اینکه با خودت این همه مهربانی، حظ کنی. بعد خودت را ببری سینما. پاپ کورن بخری با پفک. هر فیلمی که خودت دوست دارد را، ببینی. وسط های فیلم دست بیندازی دور گردن خودت. در گوش خودت زمزمه کنی: دوستت دارم. و به چشم های خودت نگاه کنی. خودت، لبخند بزند.
فیلم که تمام شد برگردی خانه. یک قاشق شربت معده به خودت بدهی. حواست به خودت باشد که دل درد نگیرد. رو دل نکند. پتو را بکشی روی خودت. گونه خودت را ببوسی و چراغ ها را خاموش کنی.
بعضی وقت ها نباید تنها باشی. باید دست خودت را بگیری ببری بیرون!
#مرتضی_برزگر
بعضی روزها باید با خودت مهربان باشی. دست خودت را بگیری و ببری بیرون. جلوی پارک ملت، بستنی قیفی متری بخری، از هر طرفش که لیس بزنی، از آن طرف بستنی شره کند، بریزد روی لباس هایت. به خودت چپ چپ نگاه کنی، به زمین و زمان فحش بدهی. با هر فحشت، یک تکه از بستنی بچکد روی پیراهن سفیدت. قیافه ات را در آینه ماشین نگاه کنی و پقی بزنی زیر خنده. بعد خودت را ببری دربند، باقالی بخوری با گلپر. یک کفه دست لبو بگیری توی روزنامه و به خودت بگویی واقعا که اینطوری خوشمزه تر است. بعد بروی جمشیدیه. زیر باران راه بروی. روی برگ ها. چند قدم بالاتر، چای بخوری و وقتی باران شدید تر شد، آش رشته. آن وقت توی چشم های خودت نگاه کنی و از اینکه با خودت این همه مهربانی، حظ کنی. بعد خودت را ببری سینما. پاپ کورن بخری با پفک. هر فیلمی که خودت دوست دارد را، ببینی. وسط های فیلم دست بیندازی دور گردن خودت. در گوش خودت زمزمه کنی: دوستت دارم. و به چشم های خودت نگاه کنی. خودت، لبخند بزند.
فیلم که تمام شد برگردی خانه. یک قاشق شربت معده به خودت بدهی. حواست به خودت باشد که دل درد نگیرد. رو دل نکند. پتو را بکشی روی خودت. گونه خودت را ببوسی و چراغ ها را خاموش کنی.
بعضی وقت ها نباید تنها باشی. باید دست خودت را بگیری ببری بیرون!
#مرتضی_برزگر
@zhuanchannel
اصل موضوع اينست: ما خودمان را ديديم كه ريخت. خودمان را كه قرن ها سوخته بوديم زير آتش فراغ ها، حسرت ها و خيال ها. خودمان را كه ايستاده نشان داده بوديم؛ محكم و زيبا. خودمان را كه كسي نفهميد آب شده ايم در دوزخ نبودنش و خم شده ايم از آوار دل تنگي اش و پير شده ايم از انتظار ديدارش.
اصل موضوع اينست كه هيچ كس، فرو ريختن ما را نديد. صداي آدمي كه توي جانمان مي مُرد را نشنيد و نيامد كه آجري بردارد يا بگذارد بر گور اين تازه گذشته بي غسل. فكر مي كرديم همه كوه ها بي صدا مي ريزند و همه ناله ها بايد توي گلو خفه شوند. حالا تازه چشم باز كرده ايم كه انگار كسي هست.
اصل موضوع اينست كه ما فهميده ايم. باور كرده ايم كه نجات دهنده، وجود دارد. با چشم هاي خودمان ديده ايم كه مي دوند و مي شكافند و كنار مي زنند و جان مي دهند. حالا، اميد پيدا كرده ايم به انسان و نيك مي دانيم كه اگر آن شكوه بي همتا فرو بريزد، كسي به خاطرمان مي آيد.ما به آغوش كشيده خواهيم شد. اصل موضوع همين است. ديگر هيچ كدام مان تنها نيستيم.
پ.ن: این انتظار دیدن زندگی از زیر آوار، چقدر کشنده است....
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
اصل موضوع اينست: ما خودمان را ديديم كه ريخت. خودمان را كه قرن ها سوخته بوديم زير آتش فراغ ها، حسرت ها و خيال ها. خودمان را كه ايستاده نشان داده بوديم؛ محكم و زيبا. خودمان را كه كسي نفهميد آب شده ايم در دوزخ نبودنش و خم شده ايم از آوار دل تنگي اش و پير شده ايم از انتظار ديدارش.
اصل موضوع اينست كه هيچ كس، فرو ريختن ما را نديد. صداي آدمي كه توي جانمان مي مُرد را نشنيد و نيامد كه آجري بردارد يا بگذارد بر گور اين تازه گذشته بي غسل. فكر مي كرديم همه كوه ها بي صدا مي ريزند و همه ناله ها بايد توي گلو خفه شوند. حالا تازه چشم باز كرده ايم كه انگار كسي هست.
اصل موضوع اينست كه ما فهميده ايم. باور كرده ايم كه نجات دهنده، وجود دارد. با چشم هاي خودمان ديده ايم كه مي دوند و مي شكافند و كنار مي زنند و جان مي دهند. حالا، اميد پيدا كرده ايم به انسان و نيك مي دانيم كه اگر آن شكوه بي همتا فرو بريزد، كسي به خاطرمان مي آيد.ما به آغوش كشيده خواهيم شد. اصل موضوع همين است. ديگر هيچ كدام مان تنها نيستيم.
پ.ن: این انتظار دیدن زندگی از زیر آوار، چقدر کشنده است....
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
@zhuanchannel
توی کلاس ممنوع کرده بودم کسی جلوی پای من بلند شود. جلسه اول که اصلن کسی نفهمید من استادم. نیم ساعتی رفتم روی آخرین صندلی کلاس نشستم و به حرف هاشان گوش دادم. به دلنگرانی هایشان از استاد جدید، این که نمره می دهد یا نه. خوش اخلاق است یا پاچه می گیرد؟ ده را دوازده می دهد یا اینکه باید مثل فلان استاد براش چیز میز بخریم؟ یکی می گفت: «بذار ببینیم چندیه، پول میذاریم رو هم. نترسید بچه ها.» گفتم: «منم میتونم پول بدم؟» آن یکی با ویلچرش آمد جلو. پرسید: «دانشجوی جدیدی؟» گفتم: «نه اونطورها.» دستش را دراز کرد سمتم. انگشت هاش بطرز عجیبی کج و معوج بود. به سختی باهاش دست دادم. در واقع بیشتر نوک انگشت هاش رو گرفتم و تکان دادم.
یک بغضی گلویم را گرفت. از در کلاس رفتم بیرون. دویدم توی آموزش. گفتم : «من نمی تونم. نمی تونم تو این کلاس ها درس بدم. این بچه های معلول منو می کشن. دیوونه میشم.» زار زار گریه کردم. خوب که خالی شدم، یاد انگشت های به هم چسبیده پسرک افتادم. برگشتم توی کلاس. ایستادم پشت میز استاد. گفتم: «بچه ها من استادتونم.سلام.»
رنگشان پرید. چند تایی تکیه دادند به عصاها و بلند شدند. بقیه که روی ویلچر نشسته بودند، خودشان را تکان دادند به جلو. سرشان را خم تر کردند. گفتم: «من میخوام باهاتون دوست باشم. میشه؟» بعد گفتم: «درسته که استاد احترامش واجبه اما چینی ها یه ضرب المثل دارن که میگه: "اگه میخوای به استادت احترام بذاری، نمره A بگیر ازش."» دروغ گفته بودم. هیچ ضرب المثل چینی واقعی ای وجود نداشت. فقط دلم نمی خواست کسی جلوی پایم بلند شود یا حتا خودش را به راست و چپ تکان بدهد.
چند روز پیش، صفحه یکی از این بچه ها را می خواندم. دیدم که دانشجوی دکترا شده. دیدم که یک عکس انداخته از خودش با ویلچر، یک دسته گل بزرگ روی پاهاش گذاشته اند و غش غش می خندد. درست مثل آن روزی که نمره A را بهش دادم. ندادم، برچسب A را چسباندم روی دسته ویلچرش. هنوز همان A همانجا بود. این روزها با خودم حرف می زنم، حرف می زنم و حرف.
مرتب از خودم می پرسم که مرتضی، چی آوردی به سر خودت؟!
پ.ن:
یکی از دخترها پرسید: استاد، چطور می تونم عکس خودم را رتوش کنم؟ به چهره معصومش، پاهایی که به زحمت چسبانده شده بودند به هم، و به آن مانتوی قهوه ای که لکه های سیاهی از بزاق دهانش روی آن ریخته بود نگاه کردم. گفتم: یادت میدم اما صورت ماه تو روتوش نمی خواد. وقتی می خندید آب از کنار دهانش شره می کرد پایین. گفتم ببین، این خنده تو، بهترین روتوش دنیاس. حالا جلوی آینه که می ایستم با خودم می گویم که اگر خدا بدی های ما را رتوش نکرده بود، چه اوضاع مغلوبه ای داشتیم؟ کی ما را نگاه می کرد اصلن؟
#مرتضی_برزگر
توی کلاس ممنوع کرده بودم کسی جلوی پای من بلند شود. جلسه اول که اصلن کسی نفهمید من استادم. نیم ساعتی رفتم روی آخرین صندلی کلاس نشستم و به حرف هاشان گوش دادم. به دلنگرانی هایشان از استاد جدید، این که نمره می دهد یا نه. خوش اخلاق است یا پاچه می گیرد؟ ده را دوازده می دهد یا اینکه باید مثل فلان استاد براش چیز میز بخریم؟ یکی می گفت: «بذار ببینیم چندیه، پول میذاریم رو هم. نترسید بچه ها.» گفتم: «منم میتونم پول بدم؟» آن یکی با ویلچرش آمد جلو. پرسید: «دانشجوی جدیدی؟» گفتم: «نه اونطورها.» دستش را دراز کرد سمتم. انگشت هاش بطرز عجیبی کج و معوج بود. به سختی باهاش دست دادم. در واقع بیشتر نوک انگشت هاش رو گرفتم و تکان دادم.
یک بغضی گلویم را گرفت. از در کلاس رفتم بیرون. دویدم توی آموزش. گفتم : «من نمی تونم. نمی تونم تو این کلاس ها درس بدم. این بچه های معلول منو می کشن. دیوونه میشم.» زار زار گریه کردم. خوب که خالی شدم، یاد انگشت های به هم چسبیده پسرک افتادم. برگشتم توی کلاس. ایستادم پشت میز استاد. گفتم: «بچه ها من استادتونم.سلام.»
رنگشان پرید. چند تایی تکیه دادند به عصاها و بلند شدند. بقیه که روی ویلچر نشسته بودند، خودشان را تکان دادند به جلو. سرشان را خم تر کردند. گفتم: «من میخوام باهاتون دوست باشم. میشه؟» بعد گفتم: «درسته که استاد احترامش واجبه اما چینی ها یه ضرب المثل دارن که میگه: "اگه میخوای به استادت احترام بذاری، نمره A بگیر ازش."» دروغ گفته بودم. هیچ ضرب المثل چینی واقعی ای وجود نداشت. فقط دلم نمی خواست کسی جلوی پایم بلند شود یا حتا خودش را به راست و چپ تکان بدهد.
چند روز پیش، صفحه یکی از این بچه ها را می خواندم. دیدم که دانشجوی دکترا شده. دیدم که یک عکس انداخته از خودش با ویلچر، یک دسته گل بزرگ روی پاهاش گذاشته اند و غش غش می خندد. درست مثل آن روزی که نمره A را بهش دادم. ندادم، برچسب A را چسباندم روی دسته ویلچرش. هنوز همان A همانجا بود. این روزها با خودم حرف می زنم، حرف می زنم و حرف.
مرتب از خودم می پرسم که مرتضی، چی آوردی به سر خودت؟!
پ.ن:
یکی از دخترها پرسید: استاد، چطور می تونم عکس خودم را رتوش کنم؟ به چهره معصومش، پاهایی که به زحمت چسبانده شده بودند به هم، و به آن مانتوی قهوه ای که لکه های سیاهی از بزاق دهانش روی آن ریخته بود نگاه کردم. گفتم: یادت میدم اما صورت ماه تو روتوش نمی خواد. وقتی می خندید آب از کنار دهانش شره می کرد پایین. گفتم ببین، این خنده تو، بهترین روتوش دنیاس. حالا جلوی آینه که می ایستم با خودم می گویم که اگر خدا بدی های ما را رتوش نکرده بود، چه اوضاع مغلوبه ای داشتیم؟ کی ما را نگاه می کرد اصلن؟
#مرتضی_برزگر
@zhuanchannel
ﺑﻌﻀﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﺳﺖ. ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻨﺸﯿﻨﯽ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ. ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﺪ، ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ. ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺭﯾﺶ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯽ، ﻟﺒﺎﺱ ﺗﻤﯿﺰﺕ ﺭﺍ ﻧﭙﻮﺷﯽ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﻧﮑﻨﯽ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺁﻥ ﺁﻫﻨﮕﯽ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯽ، ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭَﺩَﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ.
ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﯽ، ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩِ ﺧﻮﺩﺕ. ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﺑﻪ ﻗﺒﻞ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ. ﻭ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻓﮑﺮ ﻫﻢ ﻧﮑﻨﯽ . ﻓﻘﻂ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﯽ. ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺩﻟﯿﻠﯽ... ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ...
ﺑﻌﻀﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﺳﺖ ﻭ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺗﺎﺑﻠﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﯾﺎ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺑﻪ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ :
ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﻢ، ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﻭﻟﯽ ﻟﻄﻔﺎ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﻦ ﻧﺸﻮﯾﺪ.
ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﻣﻨﺖ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ. ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ی ﺍﯾﻨﮑﻪ :
ﺁﻣﺪﻡ ﻧﺒﻮﺩﯼ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺁﯾﻢ...
#مرتضی_برزگر
ﺑﻌﻀﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﺳﺖ. ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻨﺸﯿﻨﯽ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ. ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﺪ، ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ. ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺭﯾﺶ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯽ، ﻟﺒﺎﺱ ﺗﻤﯿﺰﺕ ﺭﺍ ﻧﭙﻮﺷﯽ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﻧﮑﻨﯽ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺁﻥ ﺁﻫﻨﮕﯽ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯽ، ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭَﺩَﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ.
ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﯽ، ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩِ ﺧﻮﺩﺕ. ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﺑﻪ ﻗﺒﻞ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ. ﻭ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻓﮑﺮ ﻫﻢ ﻧﮑﻨﯽ . ﻓﻘﻂ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﯽ. ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺩﻟﯿﻠﯽ... ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ...
ﺑﻌﻀﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﺳﺖ ﻭ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺗﺎﺑﻠﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﯾﺎ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺑﻪ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ :
ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﻢ، ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﻭﻟﯽ ﻟﻄﻔﺎ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﻦ ﻧﺸﻮﯾﺪ.
ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﻣﻨﺖ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ. ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ی ﺍﯾﻨﮑﻪ :
ﺁﻣﺪﻡ ﻧﺒﻮﺩﯼ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺁﯾﻢ...
#مرتضی_برزگر
@zhuanchannel
بابا که کلید انداخت توی در و سوت همیشگیاش را زد، پریدم توی بغلش و گفتم «همش بیست.» کارنامه کلاس اولم را نشانش دادم. گفت «آفرین آقا مرتضا. رو سفیدم کردی.»
از طرف مدرسه یک کارتِ شهربازی جایزه داده بودند. همان شب، با مامان و بابا رفتیم. سوار گوریل انگوری هم شدیم و توی تونل وحشت حسابی جیغ زدیم. بعدش زیر برج آزادی، همبرگر ذغالی خوردیم با نوشابه سیاه. بابا هی نازم میداد و میگفت «پسر خودمه.» همین شد که نصف ساندویچم را دادم بهش. مامان پروانه میگفت: «نخیرم. پسر منه.» یک قورت نوشابهام را هم دادم به مامان. وقتی برگشتیم، بابا یک تقویم شصت و هفت نو که مال تاکسیرانی بود بهم داد و گفت «این جایزه ات.»
مامان پروانه هم یک کوبلن تازه برایم خریده بود. من عاشق کوبلن بافی بودم. خوشم می آمد نخ های رنگی را بردارم و هی از این سوراخ بکشم تا آن سوراخ. قبل از آن، کوبلن خرس قهوه ای و گل های باغچه را هم بافته بودم. اما این کوبلن، از همه آن ها بزرگتر بود. از تابلوی روی دیوار هم بزرگتر. گفت «خوشت میاد؟»گفتم «دیوونه شم.» همه تابستان آن سال کوبلن بافتم. همه حواسم به زن توی کوبلن بود که انگشتش را گذاشته بود روی لب هاش. هیچ مواظب مامان پروانه نبودم که نمیرد.
سال بعد، دوباره همه نمره هام بیست شد. اما هیچ کس برایم جایزه نخرید. حتا وقتی پریدم بغل بابا، گفت حوصله ندارم. از بعدِ مامان پروانه، حوصله هیچ چی نداشت. حتا حوصله مامان بزرگ که میگفت «این بچه ها مامان می خوان.»
بله. من مامان میخواستم. من جایزه میخواستم. من میخواستم بروم شهر بازی، توی گوریل انگوری بنشینم. اما کسی نبود. کسی که حوصله داشته باشد، نبود. آن وقت، هی دلم برای مامان پروانه تنگ میشد، هی مینشستم عکسش را می دیدم و هی کوبلن بافتم و هی زنی که توی کوبلن بود، بیشتر شکل مامان پروانه میشد. تمامش که کردم، بابا قابش گرفت. زدیمش روی دیوار. به زن توی کوبلن قول دادم که همیشه نمرههایم بیست باشد، بشرطی که یک روز وقتی از مدرسه میآیم، برایم جایزه خریده باشد.
من هنوز عاشق بیست گرفتنم. عاشق بهترین بودن. عاشق دیدن دوباره برقِ چشم های مامان و بابا یا بهتر بگویم دیدار دوباره شان توی خواب یا بیداری . اما تا حالا حتا یکبار هم به روی زن توی کوبلن نیاورده ام که برایم جایزه نخریده. اما من هنوز جایزه ام را می خواهم.
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
بابا که کلید انداخت توی در و سوت همیشگیاش را زد، پریدم توی بغلش و گفتم «همش بیست.» کارنامه کلاس اولم را نشانش دادم. گفت «آفرین آقا مرتضا. رو سفیدم کردی.»
از طرف مدرسه یک کارتِ شهربازی جایزه داده بودند. همان شب، با مامان و بابا رفتیم. سوار گوریل انگوری هم شدیم و توی تونل وحشت حسابی جیغ زدیم. بعدش زیر برج آزادی، همبرگر ذغالی خوردیم با نوشابه سیاه. بابا هی نازم میداد و میگفت «پسر خودمه.» همین شد که نصف ساندویچم را دادم بهش. مامان پروانه میگفت: «نخیرم. پسر منه.» یک قورت نوشابهام را هم دادم به مامان. وقتی برگشتیم، بابا یک تقویم شصت و هفت نو که مال تاکسیرانی بود بهم داد و گفت «این جایزه ات.»
مامان پروانه هم یک کوبلن تازه برایم خریده بود. من عاشق کوبلن بافی بودم. خوشم می آمد نخ های رنگی را بردارم و هی از این سوراخ بکشم تا آن سوراخ. قبل از آن، کوبلن خرس قهوه ای و گل های باغچه را هم بافته بودم. اما این کوبلن، از همه آن ها بزرگتر بود. از تابلوی روی دیوار هم بزرگتر. گفت «خوشت میاد؟»گفتم «دیوونه شم.» همه تابستان آن سال کوبلن بافتم. همه حواسم به زن توی کوبلن بود که انگشتش را گذاشته بود روی لب هاش. هیچ مواظب مامان پروانه نبودم که نمیرد.
سال بعد، دوباره همه نمره هام بیست شد. اما هیچ کس برایم جایزه نخرید. حتا وقتی پریدم بغل بابا، گفت حوصله ندارم. از بعدِ مامان پروانه، حوصله هیچ چی نداشت. حتا حوصله مامان بزرگ که میگفت «این بچه ها مامان می خوان.»
بله. من مامان میخواستم. من جایزه میخواستم. من میخواستم بروم شهر بازی، توی گوریل انگوری بنشینم. اما کسی نبود. کسی که حوصله داشته باشد، نبود. آن وقت، هی دلم برای مامان پروانه تنگ میشد، هی مینشستم عکسش را می دیدم و هی کوبلن بافتم و هی زنی که توی کوبلن بود، بیشتر شکل مامان پروانه میشد. تمامش که کردم، بابا قابش گرفت. زدیمش روی دیوار. به زن توی کوبلن قول دادم که همیشه نمرههایم بیست باشد، بشرطی که یک روز وقتی از مدرسه میآیم، برایم جایزه خریده باشد.
من هنوز عاشق بیست گرفتنم. عاشق بهترین بودن. عاشق دیدن دوباره برقِ چشم های مامان و بابا یا بهتر بگویم دیدار دوباره شان توی خواب یا بیداری . اما تا حالا حتا یکبار هم به روی زن توی کوبلن نیاورده ام که برایم جایزه نخریده. اما من هنوز جایزه ام را می خواهم.
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
@zhuanchannel
خانمهای کاشانی، به سیاه حساسند. خیلی حساس. آنقدر که میتوانند یک شبانهروز چانه بزنند که فلان چیز سیاه است یا نه. آن روز، تازه کفِ تراس بالای مغازه، چشمهایم را روی هم گذاشته بودم که صدای بابا محسن آمد «مشکیه دیگه. آبی نیست که!» بعد صدای زنی را شنیدم که حرف نامفهومی زد. بابا گفت «نمی فروشم خانوم. بفرمایید. نداریم اصلا»
از پلهها که پایین رفتم، چند شلوار استرچ مچاله را دیدم که پهن کرده بود روی ویترین. یکی یکی تایشان میکرد و میگذاشت توی مشما. گفتم« چقدر بگم. ما اصلا نباید جنس سیاه بیاریم.»
مغازه را سه ماه پیش، باز کرده بودیم. کنارش ایستادم و شروع کردم به تا کردن شلوارها. یکهو گفت «شلوار دوتومنیو با چادر چهارصد هزار تومنیش یکی می کنه.
هر چی باز کردم، میگه بوره. چه بوری؟»
کاشانیها دو رنگِ سیاه دارند. سیاهِ چادر و سیاه ِ بور. جنس بور را نمیخرند. می خواهد شلوارِ تو خانهای باشد، جوراب پاریزین سه ربع، یا مقعنه مدرسهای. هر چه باشد را میگیرند کنار چادرشان، اگر کمرنگتر بود، بور است. بعد میگویند میرویم، دور میزنیم، برمیگردیم. اما نه دور میزنند و نه بر میگردند.
ما زود فهمیدیم که سیاهِکاشان، سیاه هر جای دیگری نیست.
موقع خرید حواسمان را جمع میکردیم که سیاهیِ لباس، کم از چادرهای براق و یک دست زنانشان نباشد. که اگر بود، نمیتوانستیم چیزی بفروشیم و آنموقع، کی چک ها را پاس میکرد؟
امروز که شاید پانزده سال از آن روزها میگذرد، دیگر خبری از بابا و مغازه نیست. فقط من ماندهام و دلتنگی و دانستن اینکه آدم باید در برابر دیگران، اتفاقها و دنیا، مثل زنهای کاشانی باشد. باید بهترین و گرانترین متر ممکن را داشته باشد.
آن وقت تازه میتواند درست رفتار کند یا حرفهایی بزند که قابل شنیدن است. آن موقع، دیگر هر «دوستت دارم»ی خامش نمی کند و هر نبودنی، اندوهگینش.
حالا که دارم این را مینویسم، یک لحظه از ذهنم گذشت که آیا تا به حال، همه مترهای زندگیام درست بوده؟
بی تردید، نه.
اما آموختهام که میتوان از مترهای رنگ و رو رفتهء بی شمار، مترهای خیلی کوتاه و خیلی بلند، یا حتا مترهایی که به زور به خودم قبولانده ام، رها شد.
میشود به دنیا و مفاهیمش یک جور دیگر نگاه کرد. میشود، به شرط خواستن. به شرط خواندن.
زیاد، عمیق و کمی طولانی.
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
خانمهای کاشانی، به سیاه حساسند. خیلی حساس. آنقدر که میتوانند یک شبانهروز چانه بزنند که فلان چیز سیاه است یا نه. آن روز، تازه کفِ تراس بالای مغازه، چشمهایم را روی هم گذاشته بودم که صدای بابا محسن آمد «مشکیه دیگه. آبی نیست که!» بعد صدای زنی را شنیدم که حرف نامفهومی زد. بابا گفت «نمی فروشم خانوم. بفرمایید. نداریم اصلا»
از پلهها که پایین رفتم، چند شلوار استرچ مچاله را دیدم که پهن کرده بود روی ویترین. یکی یکی تایشان میکرد و میگذاشت توی مشما. گفتم« چقدر بگم. ما اصلا نباید جنس سیاه بیاریم.»
مغازه را سه ماه پیش، باز کرده بودیم. کنارش ایستادم و شروع کردم به تا کردن شلوارها. یکهو گفت «شلوار دوتومنیو با چادر چهارصد هزار تومنیش یکی می کنه.
هر چی باز کردم، میگه بوره. چه بوری؟»
کاشانیها دو رنگِ سیاه دارند. سیاهِ چادر و سیاه ِ بور. جنس بور را نمیخرند. می خواهد شلوارِ تو خانهای باشد، جوراب پاریزین سه ربع، یا مقعنه مدرسهای. هر چه باشد را میگیرند کنار چادرشان، اگر کمرنگتر بود، بور است. بعد میگویند میرویم، دور میزنیم، برمیگردیم. اما نه دور میزنند و نه بر میگردند.
ما زود فهمیدیم که سیاهِکاشان، سیاه هر جای دیگری نیست.
موقع خرید حواسمان را جمع میکردیم که سیاهیِ لباس، کم از چادرهای براق و یک دست زنانشان نباشد. که اگر بود، نمیتوانستیم چیزی بفروشیم و آنموقع، کی چک ها را پاس میکرد؟
امروز که شاید پانزده سال از آن روزها میگذرد، دیگر خبری از بابا و مغازه نیست. فقط من ماندهام و دلتنگی و دانستن اینکه آدم باید در برابر دیگران، اتفاقها و دنیا، مثل زنهای کاشانی باشد. باید بهترین و گرانترین متر ممکن را داشته باشد.
آن وقت تازه میتواند درست رفتار کند یا حرفهایی بزند که قابل شنیدن است. آن موقع، دیگر هر «دوستت دارم»ی خامش نمی کند و هر نبودنی، اندوهگینش.
حالا که دارم این را مینویسم، یک لحظه از ذهنم گذشت که آیا تا به حال، همه مترهای زندگیام درست بوده؟
بی تردید، نه.
اما آموختهام که میتوان از مترهای رنگ و رو رفتهء بی شمار، مترهای خیلی کوتاه و خیلی بلند، یا حتا مترهایی که به زور به خودم قبولانده ام، رها شد.
میشود به دنیا و مفاهیمش یک جور دیگر نگاه کرد. میشود، به شرط خواستن. به شرط خواندن.
زیاد، عمیق و کمی طولانی.
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
@zhuanchannel
توی کتابی که عیدی گرفته بودم خواندم آدم برای رسیدن به آرزوهایش باید آنها را بنویسد.
اما قبلش، باید خودش را خوب به خدا معرفی کند.
تاکید کرده بود که نوشتن آرزوها، فرشته ها را به تکاپو میاندازد تا برآوردهاش کنند.
همان موقع، کتاب را انداختم کنار، سررسیدم را باز کردم و نوشتم: خدای مهربان. این لیست آرزوهای مرتضی است.
من همان بچه ای هستم که در هفت سالگی مامان پروانه اش را بردی پیش خودت. به نفع جفتمان است، آرزوهایم را براورده کنی.
اول: یک خانه بزرگ میخواهم. بعد توضیح دادم که باید آجرهای مرمری داشته باشد و نوشتم که توالت و حمام و آشپزخانه را داخل خانه بساز و مثل خانه خودمان نباشد.
دوم: صد میلیون تومان پول میخواهم. بابا میگفت «من صد میلیون داشته باشم میذارم بانک، مثل پادشاها زندگی میکنم. هی بخاطرِ ده تا یه تومنی با مسافرا دعوا نمی کنم که تهش بگن حرومت باشه.»
سوم: ماشین آخرین سیستم که جلویش، پر از دکمه باشد و لازم نباشد مثل تاکسی بابا هر چند کیلومتر یکبار، پیاده شویم و توی رادیاتش آب بریزیم.
بعد چند تا آرزوی دیگر را هم نوشتم و سر رسید را جایی قایم کردم که خودم هم یادم رفت.
چند سال بعد، موقع اسباب کشی، وقتی سررسید را دوباره پیدا کردم با خودم گفتم لابد خدا من را یادش رفته، شاید هم دست خطم بد بوده.
یا اصلا نباید به فارسی می نوشتم. تا مدتها، آرزوهایم را جورهای مختلفی میگفتم و به روشهای دیگری خودم را به خدا میشناساندم.
بعدها، وقتی اولین حقوقم را گرفتم، وقتی اولین ماشین دست دومم را خریدم، وقتی نخستین خانه زندگیام را اجاره کردم فهمیدم که هیچ آرزویی – نوشته شده توی سررسید یا خواسته شده به وقت فوت کردن شمع کیک تولد، زمان حول حالنای تحویل سال نو یا حتا موقع شهاب بارانِ آسمانِ پرستاره- بدون تلاش برآورده نمی شود.
امسال که دوباره آرزوهایم را مینویسم، آخرش از طرف خدا، زیر برگه را امضا خواهم کرد و به خودم خواهم نوشت «اقدامات مقتضی را به عمل آورید.»
امیدوارم در سال جدید، مُهر خدا پای همه تصمیمات زندگیتان باشد.
سبزه آرزوهایتان، گره نخورد و ماهی قرمزِ دوست داشتن تان، همیشه و همیشه زنده بماند.
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
توی کتابی که عیدی گرفته بودم خواندم آدم برای رسیدن به آرزوهایش باید آنها را بنویسد.
اما قبلش، باید خودش را خوب به خدا معرفی کند.
تاکید کرده بود که نوشتن آرزوها، فرشته ها را به تکاپو میاندازد تا برآوردهاش کنند.
همان موقع، کتاب را انداختم کنار، سررسیدم را باز کردم و نوشتم: خدای مهربان. این لیست آرزوهای مرتضی است.
من همان بچه ای هستم که در هفت سالگی مامان پروانه اش را بردی پیش خودت. به نفع جفتمان است، آرزوهایم را براورده کنی.
اول: یک خانه بزرگ میخواهم. بعد توضیح دادم که باید آجرهای مرمری داشته باشد و نوشتم که توالت و حمام و آشپزخانه را داخل خانه بساز و مثل خانه خودمان نباشد.
دوم: صد میلیون تومان پول میخواهم. بابا میگفت «من صد میلیون داشته باشم میذارم بانک، مثل پادشاها زندگی میکنم. هی بخاطرِ ده تا یه تومنی با مسافرا دعوا نمی کنم که تهش بگن حرومت باشه.»
سوم: ماشین آخرین سیستم که جلویش، پر از دکمه باشد و لازم نباشد مثل تاکسی بابا هر چند کیلومتر یکبار، پیاده شویم و توی رادیاتش آب بریزیم.
بعد چند تا آرزوی دیگر را هم نوشتم و سر رسید را جایی قایم کردم که خودم هم یادم رفت.
چند سال بعد، موقع اسباب کشی، وقتی سررسید را دوباره پیدا کردم با خودم گفتم لابد خدا من را یادش رفته، شاید هم دست خطم بد بوده.
یا اصلا نباید به فارسی می نوشتم. تا مدتها، آرزوهایم را جورهای مختلفی میگفتم و به روشهای دیگری خودم را به خدا میشناساندم.
بعدها، وقتی اولین حقوقم را گرفتم، وقتی اولین ماشین دست دومم را خریدم، وقتی نخستین خانه زندگیام را اجاره کردم فهمیدم که هیچ آرزویی – نوشته شده توی سررسید یا خواسته شده به وقت فوت کردن شمع کیک تولد، زمان حول حالنای تحویل سال نو یا حتا موقع شهاب بارانِ آسمانِ پرستاره- بدون تلاش برآورده نمی شود.
امسال که دوباره آرزوهایم را مینویسم، آخرش از طرف خدا، زیر برگه را امضا خواهم کرد و به خودم خواهم نوشت «اقدامات مقتضی را به عمل آورید.»
امیدوارم در سال جدید، مُهر خدا پای همه تصمیمات زندگیتان باشد.
سبزه آرزوهایتان، گره نخورد و ماهی قرمزِ دوست داشتن تان، همیشه و همیشه زنده بماند.
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
@zhuanchannel
ما بابا نداریم، راستش داریم اما اندازه ی یک سنگ مستطیلی است وسط بهشت زهرا که بالاش نوشته شادروان و پایینترش با خطی خوش، پدری مهربان و همسری فداکار، عکسش را هم تراشیده اند آن رو، با آن سیبیل مخملی و گونه ها ی توو رفته و موهایی که همیشه فر بود.
ما بابا نداریم، نه که از اولش نداشتیم، نه که به خوابمان نمی آید، خدا خواست که امتحانمان کند، که اشک مان را ببیند و ترس و بی پناهی ما را، که دنیا زمستان شود و تا جان دارد باران شور ببارد بروی لبهایمان.
ما بابا نداریم اما راستش را بخواهید عکس باباهای شما را یواشکی نگاه میکنیم، یواشکی دوستش داریم، حتی وقتی فیلم رسیدن این سربازهای آمریکایی به خانه را می بینیم، دست خودمان که نیست یکدفعه ای هق میزنیم.
ما بابا نداریم و امسال، روز پدر که میشود نمی دانیم باید به کجا پناه ببریم، سرمان را توی کدام سوراخ فرو کنیم که معلوم نشود غصه داریم، حسودیم، که یواشکی بابای شما را دوست داریم.
راستی رفیق جان مهربان من آنوقت که صورت بابایت را میبوسی، آن وقت که ریش های تیغ تیغی اش میرود توی لبهایت، آن وقتی که جوری فشارت میدهد که نفست تنگ میشود، لطفن، لطفن، لطفن، یک لحظه بیشتر توی آغوشش بمان، یک لحظه بیشتر جای همه ما، همه ما بچه هایی که بابا نداریم...
@MortezaBarzegarNotes
#مرتضی_برزگر
ما بابا نداریم، راستش داریم اما اندازه ی یک سنگ مستطیلی است وسط بهشت زهرا که بالاش نوشته شادروان و پایینترش با خطی خوش، پدری مهربان و همسری فداکار، عکسش را هم تراشیده اند آن رو، با آن سیبیل مخملی و گونه ها ی توو رفته و موهایی که همیشه فر بود.
ما بابا نداریم، نه که از اولش نداشتیم، نه که به خوابمان نمی آید، خدا خواست که امتحانمان کند، که اشک مان را ببیند و ترس و بی پناهی ما را، که دنیا زمستان شود و تا جان دارد باران شور ببارد بروی لبهایمان.
ما بابا نداریم اما راستش را بخواهید عکس باباهای شما را یواشکی نگاه میکنیم، یواشکی دوستش داریم، حتی وقتی فیلم رسیدن این سربازهای آمریکایی به خانه را می بینیم، دست خودمان که نیست یکدفعه ای هق میزنیم.
ما بابا نداریم و امسال، روز پدر که میشود نمی دانیم باید به کجا پناه ببریم، سرمان را توی کدام سوراخ فرو کنیم که معلوم نشود غصه داریم، حسودیم، که یواشکی بابای شما را دوست داریم.
راستی رفیق جان مهربان من آنوقت که صورت بابایت را میبوسی، آن وقت که ریش های تیغ تیغی اش میرود توی لبهایت، آن وقتی که جوری فشارت میدهد که نفست تنگ میشود، لطفن، لطفن، لطفن، یک لحظه بیشتر توی آغوشش بمان، یک لحظه بیشتر جای همه ما، همه ما بچه هایی که بابا نداریم...
@MortezaBarzegarNotes
#مرتضی_برزگر
@zhuanchannel
میگویند وقتی کلاغی میمیرد، بقیه کلاغها دنبال علت مردنش میگردند که مبادا دیگری، به همان مرگ دچار شود.
کلاغها یاد گرفتهاند با هم حرف بزنند. یاد گرفتهاند به اشتراک بگذارند. یاد گرفته اند رفیق بمانند در خوشی و ناخوشی.
با همان قارقار ساده که انگار همیشه یکجور است به گوشما.
آن وقت ما، این همه کلمه داریم، این همه زبان، و بیش از هفت میلیارد آدم و اینطور مردهایم؟
اینگونه جنازههای متحرک بیرحم و کور، که انگار دیگر قرار نیست قلب هم را ببینیم و دست افتادهها را بگیریم و کمی، فقط کمی مهربانتر باشیم.
من عاشق این ترکیب واژگانم با آن صدای طوفانی ضبط شده بر نوارهای قدیمی، که فریاد میکشید
«ای علمای ایران. من احساس خطر میکنم.»
من احساس خطر میکنم از این بیمهریها.
از این چسبها و برچسبها که عادت کردهایم تف کنیم روی هم. کی رحم از ما رفته؟ و انصاف؟ و لبخند؟
کی به ما گفت اول جیب خودت را پرکن. خانواده و فامیلت را بچسب، به فکر دنیات باش و گور بابای بقیه؟
من به دکترم گفتهام آقا من از راه رفتن توی خیابان میترسم.
چون خیلی از ما، بو میدهیم. بوی تعفن.
مثلن دختری که مانتوی سبز جلو باز دارد، هشت سال پیش، با کلام کسی که دوستش نداشته، مرده.
بقال محل ما، دکان و شکمش بزرگتر شده، اما خودش بیست سال پیش از رحمت خدا رفته.
صورتش پر از کرمهای سیاه و قهوهای است؛ وقتی میگوید چطوری آقای نویسنده؟
و تنماهی یکسال پیش را با قیمت امروز میفروشد چون دلار کشیده بالا، و فرداها ناچارست خودش همین تن را گرانتر بخرد و گرنه باید کرکره دکانش را بکشد پایین
بعد، از بالا تا پایین مملکت را میدوزد بههم، بیآنکه به تصویر خودش نگاه کند.
بیآنکه بداند چند کرم خونی لای سبیلش است. بیآنکه حتا گمان ببرد به اینکه جامعه، ماییم.
همین هزارتومن کرایهی اضافه است.
همین تکهی سوخته نان است. همین کلمات من است.
دکتر میگوید برو مسافرت پسر جون.
به این چیزها فکر نکن. قرصهاتو دوتا بخور.
شبها برایم جوک میفرستد و مینویسد:
مگر گفتهاند مملکت را تو بسازی؟
میگویم تک تک آدمها مهمند. ما باید جمع شویم دور هم. حرف بزنیم. یا مسیح باشیم و مردههامان را زنده کنیم یا به گور بخوابانیمشان به شهادتینی، حمد و سورهای.
مینویسد باز که شروع کردی.
و بعد کلیپی برایم میفرستد که فینگیلی آمریکا، با دو استیکر لبخند و میگوید کمتر فلسفه بخون. قرصهاتم بکن سه تا....
پ.ن:جالبه که ما در هجوم سیل آسای خبر بد گیر افتادیم و اوناییکه مسئولن نه تنها هیچ کاری نمیکنن بلکه هر روز به خبرای بد اضافه میکنن. این دشمنی تون با شادی و نشاط و آزادی جوانها رو کنار بذارید. خیلی دیگه داره رفتارا اذیت کننده میشه
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
میگویند وقتی کلاغی میمیرد، بقیه کلاغها دنبال علت مردنش میگردند که مبادا دیگری، به همان مرگ دچار شود.
کلاغها یاد گرفتهاند با هم حرف بزنند. یاد گرفتهاند به اشتراک بگذارند. یاد گرفته اند رفیق بمانند در خوشی و ناخوشی.
با همان قارقار ساده که انگار همیشه یکجور است به گوشما.
آن وقت ما، این همه کلمه داریم، این همه زبان، و بیش از هفت میلیارد آدم و اینطور مردهایم؟
اینگونه جنازههای متحرک بیرحم و کور، که انگار دیگر قرار نیست قلب هم را ببینیم و دست افتادهها را بگیریم و کمی، فقط کمی مهربانتر باشیم.
من عاشق این ترکیب واژگانم با آن صدای طوفانی ضبط شده بر نوارهای قدیمی، که فریاد میکشید
«ای علمای ایران. من احساس خطر میکنم.»
من احساس خطر میکنم از این بیمهریها.
از این چسبها و برچسبها که عادت کردهایم تف کنیم روی هم. کی رحم از ما رفته؟ و انصاف؟ و لبخند؟
کی به ما گفت اول جیب خودت را پرکن. خانواده و فامیلت را بچسب، به فکر دنیات باش و گور بابای بقیه؟
من به دکترم گفتهام آقا من از راه رفتن توی خیابان میترسم.
چون خیلی از ما، بو میدهیم. بوی تعفن.
مثلن دختری که مانتوی سبز جلو باز دارد، هشت سال پیش، با کلام کسی که دوستش نداشته، مرده.
بقال محل ما، دکان و شکمش بزرگتر شده، اما خودش بیست سال پیش از رحمت خدا رفته.
صورتش پر از کرمهای سیاه و قهوهای است؛ وقتی میگوید چطوری آقای نویسنده؟
و تنماهی یکسال پیش را با قیمت امروز میفروشد چون دلار کشیده بالا، و فرداها ناچارست خودش همین تن را گرانتر بخرد و گرنه باید کرکره دکانش را بکشد پایین
بعد، از بالا تا پایین مملکت را میدوزد بههم، بیآنکه به تصویر خودش نگاه کند.
بیآنکه بداند چند کرم خونی لای سبیلش است. بیآنکه حتا گمان ببرد به اینکه جامعه، ماییم.
همین هزارتومن کرایهی اضافه است.
همین تکهی سوخته نان است. همین کلمات من است.
دکتر میگوید برو مسافرت پسر جون.
به این چیزها فکر نکن. قرصهاتو دوتا بخور.
شبها برایم جوک میفرستد و مینویسد:
مگر گفتهاند مملکت را تو بسازی؟
میگویم تک تک آدمها مهمند. ما باید جمع شویم دور هم. حرف بزنیم. یا مسیح باشیم و مردههامان را زنده کنیم یا به گور بخوابانیمشان به شهادتینی، حمد و سورهای.
مینویسد باز که شروع کردی.
و بعد کلیپی برایم میفرستد که فینگیلی آمریکا، با دو استیکر لبخند و میگوید کمتر فلسفه بخون. قرصهاتم بکن سه تا....
پ.ن:جالبه که ما در هجوم سیل آسای خبر بد گیر افتادیم و اوناییکه مسئولن نه تنها هیچ کاری نمیکنن بلکه هر روز به خبرای بد اضافه میکنن. این دشمنی تون با شادی و نشاط و آزادی جوانها رو کنار بذارید. خیلی دیگه داره رفتارا اذیت کننده میشه
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
@zhuanchannel
الهه هیچوقت هشت صبح پیام نمیدهد.
میخوابد کنار عسل. تا ده. تا یازده. تا هر وقت که سیراب شوند از خواب خوش. اینکه هشت صبح، پیامکش را روی گوشیم ببینم، دلم را میلرزاند. هر کس دیگری هم. فرقی ندارد.
فوری یاد آن صبحی میافتم که مامان زنگ زد که حال بابات خوب نیست. پرسیدم «زندهاست؟» گفت «بیا.» رفتم. نبود.
انگار هیچوقت نبوده.
لای چشمهاش باز بود و کمی دهانش.
پلاسکو شدم. سوخته و ریخته. زنگ موبایلم را بعدِ آن بستم. گوشیم پر از تماسهای ناموفق است.
الهه هشت صبح پیام داده «صبح بخیر.»
دکترم میگوید «موقع اضطراب نصف الپرازولام.»
مینویسم «چیزی شده؟» میگوید «حال عسل خوب نیست.»
میمیرم لای این کلمات.
زنگ میزنم بهش. صدایش گرفته. دیشب را نخوابیده. مامان بزرگ میگفت
«آدم مار بشه، مادر نشه.»
میگوید «از دو نصف شب دلش درد میکرده.»
عسل به این راحتیها دارو نمیخورد. شربتش را با سرنگ میریزیم توی دهانش. میگوید «دیشب از درد خودش میگفت شربت بده.»
بابا میگوید «مرد که گریه نمیکند.» صدام را محکم میکنم پشت تلفن. انگار که قویترین آدم دنیا.
میگویم «چیزی نیست. بیام ببریمش دکتر؟»
رفتهاند کرج. خانهی مامان بزرگ. میگوید «نه. دکتر بیاد، خودمون میریم.»
مامان بزرگ میگفت «از بس آقاداییتو شُستم انگشتام پینهبسته.»
میگفتم «کسی ندونه فکر میکنه، سمباده میزدی بهش.»
میگفت «بذار جوجهات درآد، میفهمی.»
به الهه میگویم گوشی را بدهد به عسل. میگویم «سلام بابا.» جواب نمیدهد. میگویم «عشق منی تو. عسل منی.»
صدای نالهی ضعیفش را میشنوم.
میگویم «دلت درد میکنه بابایی؟»
میگوید «بالا آوردم.» انگشتهام پینه بسته از بس چنگ زدم به دیوار سیمانی.
میگویم «بیام ماچش کنم خوب شه؟»اشکهام میریزد پایین. بابا میگوید «مرد که گریه نمیکنه.»
عسل میگوید «دلم درد میکنه موتضا.»
میگویم «باید بگی بابا.» میگوید «موتضا دلم درد میکنه.»
مامان بزرگ میگفت «بچهدار، بالای دار.»
کسی طناب را سفت میکند دور گردنم. دکترم میگوید «اگه اضطرابت شدید بود، یک الپرازولام کامل.»
حاج آقا میگوید «بهشت زیر پای مادران است.»
مینویسم «و جای قلب همه باباها، جهنم میتپد.»
مارهایی که مادر نشدهاند، توی شکمم چمباتمه میزنند.
الپرازولام خوابآور است.
چشمهام را به زحمت باز نگه میدارم.
نیمهباز. منتظر خبر. کسی میگفت «مردی که چشم به راهه، چشماش باز میمونه.»
مُردهی باباها هم زنده است انگار. مثل من، مثل بابا....
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
الهه هیچوقت هشت صبح پیام نمیدهد.
میخوابد کنار عسل. تا ده. تا یازده. تا هر وقت که سیراب شوند از خواب خوش. اینکه هشت صبح، پیامکش را روی گوشیم ببینم، دلم را میلرزاند. هر کس دیگری هم. فرقی ندارد.
فوری یاد آن صبحی میافتم که مامان زنگ زد که حال بابات خوب نیست. پرسیدم «زندهاست؟» گفت «بیا.» رفتم. نبود.
انگار هیچوقت نبوده.
لای چشمهاش باز بود و کمی دهانش.
پلاسکو شدم. سوخته و ریخته. زنگ موبایلم را بعدِ آن بستم. گوشیم پر از تماسهای ناموفق است.
الهه هشت صبح پیام داده «صبح بخیر.»
دکترم میگوید «موقع اضطراب نصف الپرازولام.»
مینویسم «چیزی شده؟» میگوید «حال عسل خوب نیست.»
میمیرم لای این کلمات.
زنگ میزنم بهش. صدایش گرفته. دیشب را نخوابیده. مامان بزرگ میگفت
«آدم مار بشه، مادر نشه.»
میگوید «از دو نصف شب دلش درد میکرده.»
عسل به این راحتیها دارو نمیخورد. شربتش را با سرنگ میریزیم توی دهانش. میگوید «دیشب از درد خودش میگفت شربت بده.»
بابا میگوید «مرد که گریه نمیکند.» صدام را محکم میکنم پشت تلفن. انگار که قویترین آدم دنیا.
میگویم «چیزی نیست. بیام ببریمش دکتر؟»
رفتهاند کرج. خانهی مامان بزرگ. میگوید «نه. دکتر بیاد، خودمون میریم.»
مامان بزرگ میگفت «از بس آقاداییتو شُستم انگشتام پینهبسته.»
میگفتم «کسی ندونه فکر میکنه، سمباده میزدی بهش.»
میگفت «بذار جوجهات درآد، میفهمی.»
به الهه میگویم گوشی را بدهد به عسل. میگویم «سلام بابا.» جواب نمیدهد. میگویم «عشق منی تو. عسل منی.»
صدای نالهی ضعیفش را میشنوم.
میگویم «دلت درد میکنه بابایی؟»
میگوید «بالا آوردم.» انگشتهام پینه بسته از بس چنگ زدم به دیوار سیمانی.
میگویم «بیام ماچش کنم خوب شه؟»اشکهام میریزد پایین. بابا میگوید «مرد که گریه نمیکنه.»
عسل میگوید «دلم درد میکنه موتضا.»
میگویم «باید بگی بابا.» میگوید «موتضا دلم درد میکنه.»
مامان بزرگ میگفت «بچهدار، بالای دار.»
کسی طناب را سفت میکند دور گردنم. دکترم میگوید «اگه اضطرابت شدید بود، یک الپرازولام کامل.»
حاج آقا میگوید «بهشت زیر پای مادران است.»
مینویسم «و جای قلب همه باباها، جهنم میتپد.»
مارهایی که مادر نشدهاند، توی شکمم چمباتمه میزنند.
الپرازولام خوابآور است.
چشمهام را به زحمت باز نگه میدارم.
نیمهباز. منتظر خبر. کسی میگفت «مردی که چشم به راهه، چشماش باز میمونه.»
مُردهی باباها هم زنده است انگار. مثل من، مثل بابا....
#مرتضی_برزگر
@MortezaBarzegarNotes
@zhuanchannel
ما بابا نداریم، راستش داریم اما اندازه ی یک سنگ مستطیلی است وسط بهشت زهرا که بالاش نوشته شادروان و پایینترش با خطی خوش، پدری مهربان و همسری فداکار، عکسش را هم تراشیده اند آن رو، با آن سیبیل مخملی و گونه ها ی توو رفته و موهایی که همیشه فر بود.
ما بابا نداریم، نه که از اولش نداشتیم، نه که به خوابمان نمی آید، خدا خواست که امتحانمان کند، که دنیا زمستان شود و تا جان دارد باران شور ببارد بروی لبهایمان.
ما بابا نداریم اما راستش را بخواهید عکس باباهای شما را یواشکی نگاه میکنیم، یواشکی دوستش داریم، حتی وقتی فیلم رسیدن این سربازهای آمریکایی به خانه را می بینیم، دست خودمان که نیست یکدفعه ای هق میزنیم.
ما بابا نداریم و امسال، روز پدر که میشود نمی دانیم باید به کجا پناه ببریم، سرمان را توی کدام سوراخ فرو کنیم که معلوم نشود غصه داریم، حسودیم، که یواشکی بابای شما را دوست داریم.
رفیق جان مهربان من
امسال، آنوقت که صورت بابایت را میبوسی، آن وقت که ریش های تیغ تیغی اش میرود توی پوستت، آن وقتی که جوری فشارت میدهد که نفست تنگ میشود
لطفا، لطفا، لطفا یک لحظه بیشتر توی آغوشش بمان، یک لحظه بیشتر جای همه ما بچه هایی که بابا نداریم.❤️
@MortezaBarzegarNotes
#مرتضی_برزگر
ما بابا نداریم، راستش داریم اما اندازه ی یک سنگ مستطیلی است وسط بهشت زهرا که بالاش نوشته شادروان و پایینترش با خطی خوش، پدری مهربان و همسری فداکار، عکسش را هم تراشیده اند آن رو، با آن سیبیل مخملی و گونه ها ی توو رفته و موهایی که همیشه فر بود.
ما بابا نداریم، نه که از اولش نداشتیم، نه که به خوابمان نمی آید، خدا خواست که امتحانمان کند، که دنیا زمستان شود و تا جان دارد باران شور ببارد بروی لبهایمان.
ما بابا نداریم اما راستش را بخواهید عکس باباهای شما را یواشکی نگاه میکنیم، یواشکی دوستش داریم، حتی وقتی فیلم رسیدن این سربازهای آمریکایی به خانه را می بینیم، دست خودمان که نیست یکدفعه ای هق میزنیم.
ما بابا نداریم و امسال، روز پدر که میشود نمی دانیم باید به کجا پناه ببریم، سرمان را توی کدام سوراخ فرو کنیم که معلوم نشود غصه داریم، حسودیم، که یواشکی بابای شما را دوست داریم.
رفیق جان مهربان من
امسال، آنوقت که صورت بابایت را میبوسی، آن وقت که ریش های تیغ تیغی اش میرود توی پوستت، آن وقتی که جوری فشارت میدهد که نفست تنگ میشود
لطفا، لطفا، لطفا یک لحظه بیشتر توی آغوشش بمان، یک لحظه بیشتر جای همه ما بچه هایی که بابا نداریم.❤️
@MortezaBarzegarNotes
#مرتضی_برزگر
@zhuanchannel
در رسمی کهنه، معمولا پس از شستن جنازه، کسی پیدا میشود و جلوی عبور میت را میگیرد. معمولا صاحبعزایی، بزرگتری، ریشسفیدی. و به تشییع کنندگان یادآوری میکند که این لحظه، پایانِ ماجرای مرحوم یا مرحومه است. و البته تجربهای دور و نزدیک برای همگانی که حالا زندهاند.
و بعد، وقتی که دل آدمها، به این هشدارِ دلهره آور به وحشت میافتد، ریش سفید از همهمیخواهد تا تازه گذشته را حلال کنند؛ بدیها و نامردمیهایش را ببخشند و چیزهایی دیگر.
من بارها در این لحظه، نزدیکِ تن ِخیس و سردی بودم که در کفن آرمیده. کسی که زمانی تکهای از من بوده. با همهی خوبیها و بدیها. با تمام زخمهایی که رد و دردش همیشه با من است.
و البته که بخشیدهام. چرا که مامان بزرگ همیشه میگفت «ببخش تا خدا ببخشه.» درکی از معرفت که کیفیتی از معامله بود. بده و بستانی با خدا. یکی من، یکی تو.
گرچه، سالهاست این مفهوم را به گونهای دیگر تجربه میکنم. که بسیار بوده شبهای قدری که پیام گرفتهام از این و آن، نوشتههایی ادبینما، ملتمسانه، کپیشده و بیزحمت. پیامهایی طولانی از آنها که در تمام روزهای پیشین، به خونت تشنه بودند، آرزوی حذفات را میکشیدند، به نداشتههات حسادت میورزیدند، مچالهات میخواستند زیر بار تردیدها و تهمتها و ناسزاها و چیزهای دیگر.....
پیام میدهند که ما را ببخش. قسمات میدهیم به این شبهای عزیز.... و خوب میتوانم تصورشان کنم نشسته در گوشهای از مسجد، قران بر سر، اشک به چشم، زبان به العفو. و هر چه خواستهام این فکر را دور کنم، استغفرالله بگویم، بر شیطان لعنت بفرستم، نتوانسته ام و « تصویر جنگ جمل، حیلهی عمروعاص و قرآنهای بر نیزه؛ توی سرم هیاهو راهانداخته. »
تاریخ همواره تکرار میشود؛ هر بار به گونهای. و من از تاریخ آموختهام که فراموش نکنم. چرا که زخمهای زیادی، از فراموشی بر تنام دارم. از باور سادهانگارانهی قرآنهای بر سر نیزه. من برای همهی پیامهای بخشش، مینویسم: «امید دارم خدا به دلتان نگاه کند» اما نمیتوانم زخمهای بهبود نیافتهام را التیام بدهم. نمیتوانم رنجهایم را از خاطرم بیرون کنم.
نمیتوانم طنین ضجههایم را، که در متکا خفه میکردم، از میانِ پرها نشنوم.
چرا که همهی آنها مراساختهاند
مرتضایی که دیگر آن پسرک سر به زیر خجالتی با چشمانی خیس در اندوه جوانمرگی مادر نیست. و رفیقی جز «لارفیق له» ندارد.
آدمی که تغییر کردهاست میبخشد، اما فراموش نمیکند.
@MortezaBarzegarNotes
#مرتضی_برزگر
در رسمی کهنه، معمولا پس از شستن جنازه، کسی پیدا میشود و جلوی عبور میت را میگیرد. معمولا صاحبعزایی، بزرگتری، ریشسفیدی. و به تشییع کنندگان یادآوری میکند که این لحظه، پایانِ ماجرای مرحوم یا مرحومه است. و البته تجربهای دور و نزدیک برای همگانی که حالا زندهاند.
و بعد، وقتی که دل آدمها، به این هشدارِ دلهره آور به وحشت میافتد، ریش سفید از همهمیخواهد تا تازه گذشته را حلال کنند؛ بدیها و نامردمیهایش را ببخشند و چیزهایی دیگر.
من بارها در این لحظه، نزدیکِ تن ِخیس و سردی بودم که در کفن آرمیده. کسی که زمانی تکهای از من بوده. با همهی خوبیها و بدیها. با تمام زخمهایی که رد و دردش همیشه با من است.
و البته که بخشیدهام. چرا که مامان بزرگ همیشه میگفت «ببخش تا خدا ببخشه.» درکی از معرفت که کیفیتی از معامله بود. بده و بستانی با خدا. یکی من، یکی تو.
گرچه، سالهاست این مفهوم را به گونهای دیگر تجربه میکنم. که بسیار بوده شبهای قدری که پیام گرفتهام از این و آن، نوشتههایی ادبینما، ملتمسانه، کپیشده و بیزحمت. پیامهایی طولانی از آنها که در تمام روزهای پیشین، به خونت تشنه بودند، آرزوی حذفات را میکشیدند، به نداشتههات حسادت میورزیدند، مچالهات میخواستند زیر بار تردیدها و تهمتها و ناسزاها و چیزهای دیگر.....
پیام میدهند که ما را ببخش. قسمات میدهیم به این شبهای عزیز.... و خوب میتوانم تصورشان کنم نشسته در گوشهای از مسجد، قران بر سر، اشک به چشم، زبان به العفو. و هر چه خواستهام این فکر را دور کنم، استغفرالله بگویم، بر شیطان لعنت بفرستم، نتوانسته ام و « تصویر جنگ جمل، حیلهی عمروعاص و قرآنهای بر نیزه؛ توی سرم هیاهو راهانداخته. »
تاریخ همواره تکرار میشود؛ هر بار به گونهای. و من از تاریخ آموختهام که فراموش نکنم. چرا که زخمهای زیادی، از فراموشی بر تنام دارم. از باور سادهانگارانهی قرآنهای بر سر نیزه. من برای همهی پیامهای بخشش، مینویسم: «امید دارم خدا به دلتان نگاه کند» اما نمیتوانم زخمهای بهبود نیافتهام را التیام بدهم. نمیتوانم رنجهایم را از خاطرم بیرون کنم.
نمیتوانم طنین ضجههایم را، که در متکا خفه میکردم، از میانِ پرها نشنوم.
چرا که همهی آنها مراساختهاند
مرتضایی که دیگر آن پسرک سر به زیر خجالتی با چشمانی خیس در اندوه جوانمرگی مادر نیست. و رفیقی جز «لارفیق له» ندارد.
آدمی که تغییر کردهاست میبخشد، اما فراموش نمیکند.
@MortezaBarzegarNotes
#مرتضی_برزگر
@zhuanchannel
خیلی نگذشته از روزی که بهمن فرمان آرا فیلم «دلم میخواد برقصم» را ساخت و ادارهی سانسور، به سان همهی این سالهها، کلمات را دزدید و نام آنرا به «دلم می خواد» جعل کرد. فیلم، ماجرای مردی را با بازی رضا کیانیان روایت میکند که بعد از حادثهای، آهنگی در سرش پخش میشود و دلش میخواهد با آن آهنگ برقصد. و شگفت اینست که دیگرانِ داستان، همین کرشمهی سرخوشانه، ساده و بیزیان او را تاب نمیآورند.
همانطور که سالهای پیشتر عشق را دوام نمیآوردند و سالهای بعدتر، کلمات را. ذهنهایی که هراسان بود از تماشای بوسهای در صحنهی پایانی ترمیناتور یک، عبور دختر و پسر جوانی با دستهای گره خورده از خیابان نزدیک دبیرستان و خدای ناکرده، رد و بدل شدن نامهای با کلماتی عاشقانه و قلبی تیر خورده در انتها.
آن سالها از ما عبور کرد. مایی که جرات نداشتیم به معشوق بگوییم دوستت دارم. مایی که محبوبمان را کنار داماد دیگری تماشا کردیم. مایی که باباهایمان کنترل ویدیو از دستش نمیافتاد مبادا صحنهای توی فیلم ببینیم و سوالی، هیجانی یا خواستهای برایمان اتفاق بیفتد. کتابها دستچین میشدند. دوستها غربال. اندیشهها ممنوع.
اما به یقین میدانم که تغییرات این روزهایمان، مدیون باور به کلماتیاست که نام فیلم فرمان آرا را ساختهاند. چرا که ما در قرنطینهای از ممنوعیتها بودیم اما در خیالاتمان، خوابهایمان و دعاهامان، به آن چیزهایی فکر میکردیم که دلمان میخواست... دلم میخواهد دوست بدارم... دلم میخواهد واژههای خودم را فریاد کنم... دلم میخواهد اندیشه تولید کنم...
روزی برای دخترم خواهم نوشت آیندهای که در آن شاد و آزاد و خوشبخت زندگی میکند، حاصل دلم میخواهدهایی است که بهای گرانی داشت. ما که طرد شدیم. کتک خوردیم. ممنوع شدیم. اما پای خواستههامان ایستادیم.
پیشتر نوشتهام بازنده بودن آسانترین کار دنیاست و ما ناچاریم به برنده بودن. و شاید حالا که در قرنطینهای خودساخته، هراسی بیمارگونه از کرونا، و ناامیدی از ترکیب هراس آور تدبیر و امید هستیم، نوشتن و اندیشیدن به این کلمات، سادهانگارانه باشد. اما من دلم میخواهد به روزهای روشن فکر کنم. به مهربانی. به آغوش. به بوسه. به پیچاپیچ جادهی چالوس و گیسوان دلبر. به تانگویی دو نفره در کافهای نیمه تاریک. به نشستن در میان کبوترهای حرم. به تحمل کلمات مخالف....
و اگر کسی بگوید نمیتوانی، حتما بلند
خواهم گفت دلم میخواهد.
#مرتضی_برزگر
خیلی نگذشته از روزی که بهمن فرمان آرا فیلم «دلم میخواد برقصم» را ساخت و ادارهی سانسور، به سان همهی این سالهها، کلمات را دزدید و نام آنرا به «دلم می خواد» جعل کرد. فیلم، ماجرای مردی را با بازی رضا کیانیان روایت میکند که بعد از حادثهای، آهنگی در سرش پخش میشود و دلش میخواهد با آن آهنگ برقصد. و شگفت اینست که دیگرانِ داستان، همین کرشمهی سرخوشانه، ساده و بیزیان او را تاب نمیآورند.
همانطور که سالهای پیشتر عشق را دوام نمیآوردند و سالهای بعدتر، کلمات را. ذهنهایی که هراسان بود از تماشای بوسهای در صحنهی پایانی ترمیناتور یک، عبور دختر و پسر جوانی با دستهای گره خورده از خیابان نزدیک دبیرستان و خدای ناکرده، رد و بدل شدن نامهای با کلماتی عاشقانه و قلبی تیر خورده در انتها.
آن سالها از ما عبور کرد. مایی که جرات نداشتیم به معشوق بگوییم دوستت دارم. مایی که محبوبمان را کنار داماد دیگری تماشا کردیم. مایی که باباهایمان کنترل ویدیو از دستش نمیافتاد مبادا صحنهای توی فیلم ببینیم و سوالی، هیجانی یا خواستهای برایمان اتفاق بیفتد. کتابها دستچین میشدند. دوستها غربال. اندیشهها ممنوع.
اما به یقین میدانم که تغییرات این روزهایمان، مدیون باور به کلماتیاست که نام فیلم فرمان آرا را ساختهاند. چرا که ما در قرنطینهای از ممنوعیتها بودیم اما در خیالاتمان، خوابهایمان و دعاهامان، به آن چیزهایی فکر میکردیم که دلمان میخواست... دلم میخواهد دوست بدارم... دلم میخواهد واژههای خودم را فریاد کنم... دلم میخواهد اندیشه تولید کنم...
روزی برای دخترم خواهم نوشت آیندهای که در آن شاد و آزاد و خوشبخت زندگی میکند، حاصل دلم میخواهدهایی است که بهای گرانی داشت. ما که طرد شدیم. کتک خوردیم. ممنوع شدیم. اما پای خواستههامان ایستادیم.
پیشتر نوشتهام بازنده بودن آسانترین کار دنیاست و ما ناچاریم به برنده بودن. و شاید حالا که در قرنطینهای خودساخته، هراسی بیمارگونه از کرونا، و ناامیدی از ترکیب هراس آور تدبیر و امید هستیم، نوشتن و اندیشیدن به این کلمات، سادهانگارانه باشد. اما من دلم میخواهد به روزهای روشن فکر کنم. به مهربانی. به آغوش. به بوسه. به پیچاپیچ جادهی چالوس و گیسوان دلبر. به تانگویی دو نفره در کافهای نیمه تاریک. به نشستن در میان کبوترهای حرم. به تحمل کلمات مخالف....
و اگر کسی بگوید نمیتوانی، حتما بلند
خواهم گفت دلم میخواهد.
#مرتضی_برزگر
حتی عاشقانه ترین رابطه ها هم یک روز به جایی می رسند، که نباید؛ به آستانه فروپاشی و نابودی.
آن وقت است که دیگر کسی طعم ساعت ها کنار هم نشستن توی ماشینِ دم کرده، دلهره بوسه های یواشکیِ خیابان های خلوت، مزه شیرین آب طالبی پُر یخ توی گرمای ظهر یا جگرهایی که از سیخ در آورده بودند و خشک بود و نمک نداشت را یادش نمی آید.
دیگر کسی به پا درد خریدهای طولانی و به فردایی که می تواند مثل دیروز و پیش تر باشد، فکر نمی کند.
یک عالمه حرف های ناگفته برای این زده می شود که ردی از گذشته نماند و امیدی به آینده.
من یقین دارم که آدمیزاد، بارها زاییده می شود.
هر بار به گونه ای، با بهانه ای، از بطنی. اما آدمی که در آستانه فروپاشی زاده می شود، به هیچ کدام از آدم های پیش از این شبیه نیست.
نه چشم های غمگینش، نه باور دست خورده اش و نه اندوه پایان ناپذیرش.
سهم فردای این موجود تازه متولد، وصال دوباره ای باشد یا هجران، چه فرقی می کند؟ که دیگر آن آغوش برایش گرم نخواهد بود و آن بوسه ها شیرین؛ و تا همیشه دنیا، رگباری از کلمات دردناک و طولانی خیالش را آشفته خواهد ساخت.
بعدها
برای فرزندم خواهم نوشت که هنر اصلی، نه آن هفتگانه مهم، که هنر عبور از برزخ ها است.
یادش خواهم داد که انسان خوب، در شادی و غم، در آسانی و دشواری، در اوج یا حضیض، همانی می ماند که قبلا بوده. با همان کلمات، با همان رفتارها، با همان نگاه مهربان.
به او خواهم گفت که تعداد مرگ ها و تولدهای یک انسان، فقط روی خودش اثر میگذارد. روی اندوه پیوسته اش.
اما دیگران، او را با واژه هایی به یاد می آورند که در آستانه فروپاشی زاییده می شود.
#مرتضی_برزگر
آن وقت است که دیگر کسی طعم ساعت ها کنار هم نشستن توی ماشینِ دم کرده، دلهره بوسه های یواشکیِ خیابان های خلوت، مزه شیرین آب طالبی پُر یخ توی گرمای ظهر یا جگرهایی که از سیخ در آورده بودند و خشک بود و نمک نداشت را یادش نمی آید.
دیگر کسی به پا درد خریدهای طولانی و به فردایی که می تواند مثل دیروز و پیش تر باشد، فکر نمی کند.
یک عالمه حرف های ناگفته برای این زده می شود که ردی از گذشته نماند و امیدی به آینده.
من یقین دارم که آدمیزاد، بارها زاییده می شود.
هر بار به گونه ای، با بهانه ای، از بطنی. اما آدمی که در آستانه فروپاشی زاده می شود، به هیچ کدام از آدم های پیش از این شبیه نیست.
نه چشم های غمگینش، نه باور دست خورده اش و نه اندوه پایان ناپذیرش.
سهم فردای این موجود تازه متولد، وصال دوباره ای باشد یا هجران، چه فرقی می کند؟ که دیگر آن آغوش برایش گرم نخواهد بود و آن بوسه ها شیرین؛ و تا همیشه دنیا، رگباری از کلمات دردناک و طولانی خیالش را آشفته خواهد ساخت.
بعدها
برای فرزندم خواهم نوشت که هنر اصلی، نه آن هفتگانه مهم، که هنر عبور از برزخ ها است.
یادش خواهم داد که انسان خوب، در شادی و غم، در آسانی و دشواری، در اوج یا حضیض، همانی می ماند که قبلا بوده. با همان کلمات، با همان رفتارها، با همان نگاه مهربان.
به او خواهم گفت که تعداد مرگ ها و تولدهای یک انسان، فقط روی خودش اثر میگذارد. روی اندوه پیوسته اش.
اما دیگران، او را با واژه هایی به یاد می آورند که در آستانه فروپاشی زاییده می شود.
#مرتضی_برزگر
@zhuanchannel
شاید سخت بشود توضیح داد اما برای من چیزی هیجان انگیزتر از این نبود که با جورابهای خیس از کفش های سوراخ و دستهای ترک خورده از سرما، بروم توی خانه ی دو اتاقه ی آقاجون و ببینم که توی یکی از اتاقها، چارپایه چوبی بزرگی گذاشتهاند.
و مامانبزرگ بلافاصله بگوید «برو زیر زمین و اون پتو بزرگه رو بیار.» که توی حیاط آقاجون را ببینم که ذغالها را توی آتشگردان میچرخاند و گُر میدهد.
شاید سخت بشود توضیح داد اما خواب خوب، خوابیست که بیدار شدنش با صدای آدمهایی باشد که دوستشان داری.
آدمهایی که بلندبلند می خندند و جوکهای ماقبل تاریخ میگویند و شعرهای کرسیطور سر هم می کنند و البته، به این مفتیها نمیمیرند.
که با بیدار شدنت کاسه بزرگ انارهای دانشدهء یاقوتی را ببینی با گلپر و هندوانههای گل بهی برش خورده با چنگالی که سیخ توی یکیشان فرو رفته و پیش دستی های ملامینِ طرح ماهی و دریا.
شاید سخت بشود توضیح داد لذت دزدکی برداشتن و دزدکی پوست گرفتن و دزدکی لُمباندن تنها پرتقال درشتِ سبد میوهها زیر آن پتوی وصلهدار سنگین و کنار هُرمِ منقلی که ذغالهایش رگه های بنفش دارد.
که مامانبزرگ هی مجبور نشود بگوید هر چیزی کماش خوشمزه است وگرنه ما هم میتوانستیم چند کیلو پرتقال بخریم.
شاید سخت بشود توضیح داد که ماها، گرچه دشوار، اما زندگی کرده ایم. میدانیم لذت یعنی چه. درد یعنی چه.
فراغ یعنی چه.
امید یعنی چه. بعدها – اگر برای کسی مهم بود- شاید بخواهد این بخش را هم به حقوق شهروندی اضافه کند.
بند قبل از اول.
لذت زندگی واقعی. لذت شنیدن تبریک با ماچهای خیس و محکم از گونه ها. لذت چشیدن هندوانه و انارهایی که به خوشگلی و سالمی عکسهای تلگرامی نیستند، اما کنار دوست و آشنا و فامیل می چسبند. لذت یک یلدای دور هم و سلفیهای دست جمعی، یک بار با گفتن سیب و یک بار با هلو.
#مرتضی_برزگر
شاید سخت بشود توضیح داد اما برای من چیزی هیجان انگیزتر از این نبود که با جورابهای خیس از کفش های سوراخ و دستهای ترک خورده از سرما، بروم توی خانه ی دو اتاقه ی آقاجون و ببینم که توی یکی از اتاقها، چارپایه چوبی بزرگی گذاشتهاند.
و مامانبزرگ بلافاصله بگوید «برو زیر زمین و اون پتو بزرگه رو بیار.» که توی حیاط آقاجون را ببینم که ذغالها را توی آتشگردان میچرخاند و گُر میدهد.
شاید سخت بشود توضیح داد اما خواب خوب، خوابیست که بیدار شدنش با صدای آدمهایی باشد که دوستشان داری.
آدمهایی که بلندبلند می خندند و جوکهای ماقبل تاریخ میگویند و شعرهای کرسیطور سر هم می کنند و البته، به این مفتیها نمیمیرند.
که با بیدار شدنت کاسه بزرگ انارهای دانشدهء یاقوتی را ببینی با گلپر و هندوانههای گل بهی برش خورده با چنگالی که سیخ توی یکیشان فرو رفته و پیش دستی های ملامینِ طرح ماهی و دریا.
شاید سخت بشود توضیح داد لذت دزدکی برداشتن و دزدکی پوست گرفتن و دزدکی لُمباندن تنها پرتقال درشتِ سبد میوهها زیر آن پتوی وصلهدار سنگین و کنار هُرمِ منقلی که ذغالهایش رگه های بنفش دارد.
که مامانبزرگ هی مجبور نشود بگوید هر چیزی کماش خوشمزه است وگرنه ما هم میتوانستیم چند کیلو پرتقال بخریم.
شاید سخت بشود توضیح داد که ماها، گرچه دشوار، اما زندگی کرده ایم. میدانیم لذت یعنی چه. درد یعنی چه.
فراغ یعنی چه.
امید یعنی چه. بعدها – اگر برای کسی مهم بود- شاید بخواهد این بخش را هم به حقوق شهروندی اضافه کند.
بند قبل از اول.
لذت زندگی واقعی. لذت شنیدن تبریک با ماچهای خیس و محکم از گونه ها. لذت چشیدن هندوانه و انارهایی که به خوشگلی و سالمی عکسهای تلگرامی نیستند، اما کنار دوست و آشنا و فامیل می چسبند. لذت یک یلدای دور هم و سلفیهای دست جمعی، یک بار با گفتن سیب و یک بار با هلو.
#مرتضی_برزگر