یه زن میتونه
7.51K subscribers
21.7K photos
1.64K videos
152 files
4.4K links
تعرفه تبلیغات در کانال یه زن میتونه
👇
@tabadolasan


به چشماتون احترام بزارید
هر کانالی ارزش دیدن نداره ...

https://telegram.me/joinchat/CkpFTT0n5HdZIvDSpvXdnw
Download Telegram
💦💜🍃💦💜🍃💦💜🍃


#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم

در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشیهای نسیم وتهمتهای همسایه ها رو نشنوم. .دست وصورتم خونین بود و قلبم درد میکرد اونوقت همسایه ها بجای نگران شدن به فکر آینده ی فرزندانشون بودند ومنو تهدیدم میکردند..
اشکهام بی اختیار پایین میریخت..
چشمم به دانه ی سبز رنگ تسبیح در گوشه ی آشپزخونه افتاد..بی توجه به صداهای تهدید آمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و دانه های تسبیح رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم..با هردانه ای که پیدا میکردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و ناله هام بیشتر میشد..کف آشپزخونه پراز خون بود..ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دانه های تسبیح بودم..
صدای آژیر پلیس میومد. .ولی برای من مهم نبود..من در زیر کابینت ها دنبال دانه های تسبیح میگشتم!!
در رو محکم میکوبیدند اما چه اهمیت داشت هنوز ده دانه از یادگار الهام پیدا نشده بود!!
از پشت در صدام میزدند در و باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دانه ها بود!!
دوباره در زدند.چاره ای نداشتم!
دانه‌های تسبیح رو توی جیبم انداختم.
سمت در رفتم..چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم.
حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایه ها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودند.
مامور کلانتری گفت:همسایه هاتون از شماشکایت دارند باید با ما به اداره ی پلیس تشریف بیارید..
ساعتی بعد من در کلانتری بودم! چشم آقام روشن! اون هم بخاطر شکایت همسایه ها..
افسر مربوطه نگاهی به سرو وضعم وکبودیهای صورتم انداخت.
_با کی درگیر شدی؟؟
سکوت کردم! چون داشتم فکر میکردم شاید همه ی اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم.مثل وقتایی که تو کابوسهای ترسناک هرچی سعی میکنی لب باز کنی اما نمیشه..
نسیم مثل بلبل حرف میزد و میگفت از همتون
شکایت میکنم..
افسربهش گفت: زدی مرد به این گنده گی رو داغون کردی شکایتم داری؟فعلن تو این پرونده شاکی یکی دیگست.
من فقط نگاه میکردم.
افسر ازم پرسید:تعریف کن علت درگیری چی بود؟
جواب ندادم!
نسیم گفت: یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال میکنی؟؟
دستم رو با حرص مشت کردم.او چطور جرات میکرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟
افسر با کنایه بهش گفت:تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو میکنی؟؟
نسیم لال شد.
افسر از شاکی پرسید: آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟
آقارضا که تمام سرو صوراش زخم بود گفت: جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونه ی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره..در هم زدیم اینا باز نکردن.صدای بزن  بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سروشکل به هم ریخته اومد بیرون..خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایه مون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا روسرم آورد..
افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت: و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!!
نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومتری گفت:من عصبانی بودم.اگه این آقا وسط دعوا و اون حال وروز من خودشو دخالت نمیداد این اتفاق نمی افتاد.
افسر رو کرد به من:با شما چیکار کنیم حالا؟
همسایه هات میگن آدمهای نامربوط به خونت میان.نمونه ش هم حی وحاضر اینجا حاضره!
بهت نمیاد اهل این صحبتها باشی راست میگن اینا؟
گلوم رو صاف کردم:من با کسی رفت وآمدی ندارم.به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وانشده.من ده ساله تو این ساختمون زندگی میکنم بدون هیچ مشکلی..این حرف همسایه هام یک تهمته..تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون
افسر با تعجب نگاهمون کرد وگفت:مگه این خانوم دوستت نیست؟
گفتم:نه..
پرسید: پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟
ادامه دارد