Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#مراقبت_از_پوست
1. پاک کردن پوست از هر آلودگی برای پوست روشن
یکی از مهمترین موارد مراقبت از پوست تمیز نگه داشتن اون هست. خیلی مهمه که پوست شما همیشه تمیز باشه. در واقع در طول روز گرد و غباری روی پوست میشینه که باید هر صبح و شب به وسیله یک پاک کننده ملایم و مناسب نوع پوستتون تمیز شه. این در طول زمان میتونه در شفافیت پوست شما بسیار موثر باشه.
@BanooMalakeBash
1. پاک کردن پوست از هر آلودگی برای پوست روشن
یکی از مهمترین موارد مراقبت از پوست تمیز نگه داشتن اون هست. خیلی مهمه که پوست شما همیشه تمیز باشه. در واقع در طول روز گرد و غباری روی پوست میشینه که باید هر صبح و شب به وسیله یک پاک کننده ملایم و مناسب نوع پوستتون تمیز شه. این در طول زمان میتونه در شفافیت پوست شما بسیار موثر باشه.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#مراقبت_از_پوست
2. لایه برداری از پوست
فعالیت های روزانه و اشک آسیب هایی رو به لایه رویی پوست شما میزنه. این مسئله باعث میشه پوست شما کدر و کسل به نظر برسه. لایه برداری کمک میکنه که پوست مرده از روی صورت شما حذف بشه و لایه جدیدی نمایان بشه که شفافیت و درخشندگی رو به همراه داره. پس بهتره هر از گاهی از یک لایه بردار مناسب برای پوستتون استفاده کنید.
@BanooMalakeBash
2. لایه برداری از پوست
فعالیت های روزانه و اشک آسیب هایی رو به لایه رویی پوست شما میزنه. این مسئله باعث میشه پوست شما کدر و کسل به نظر برسه. لایه برداری کمک میکنه که پوست مرده از روی صورت شما حذف بشه و لایه جدیدی نمایان بشه که شفافیت و درخشندگی رو به همراه داره. پس بهتره هر از گاهی از یک لایه بردار مناسب برای پوستتون استفاده کنید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
🟣 فایل اموزشی🟣👆
❤️ ۴ فرمول شادی
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
دریافت پکیج رایگان
👇👇👇👇👇
🆔 @Admiin_moj
اگر کارات دقیقه ۹۰ خراب میشه
اگر افسرده ای
اگر جذب عشق نداری
بیا بهت یاد بدم در#موسسه_تحول_درون
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
❤️ ۴ فرمول شادی
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
دریافت پکیج رایگان
👇👇👇👇👇
🆔 @Admiin_moj
اگر کارات دقیقه ۹۰ خراب میشه
اگر افسرده ای
اگر جذب عشق نداری
بیا بهت یاد بدم در#موسسه_تحول_درون
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
یک زن نمی خواهد که مرد زندگی اش تنها او را دوست داشته باشد، بلکه می خواهد زندگی و موجودات زنده را نیز دوست داشته باشد. او مردی می خواهد که مهربان باشد، مردی که دیگران به او اطمینان دارند و مورد تعریف و تمجید قرار می دهند. او یک مرد خوب می خواهد.
@BanooMalakeBash
یک زن نمی خواهد که مرد زندگی اش تنها او را دوست داشته باشد، بلکه می خواهد زندگی و موجودات زنده را نیز دوست داشته باشد. او مردی می خواهد که مهربان باشد، مردی که دیگران به او اطمینان دارند و مورد تعریف و تمجید قرار می دهند. او یک مرد خوب می خواهد.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
☘🌺☘
#رهایی_از_شب_103
#قسمت_صد_و_سوم
نامه م رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش در آورد و بازش کرد.
ضربان قلبم شدت گرفت.
دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامه ی در دست او خیره شدم. انگار دوباره داشت حرفهامو میخوند.
لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشه ی تختم خیره شد.
من هم آهسته اشک میریختم.
گفت:شما درمورد من چه فکری میکنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که این قدر در این نامه دلتون ازم پربود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟؟ سیده خانوم من خاک پای همه ی ساداتم..اگر از من رنجیدید حلالم کنید.
من چه میشنیدم؟؟ نکنه باز در خواب بودم؟؟مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظه ام پاک شده بود؟! مگر میشد حاج مهدوی با چشم اشک آلود اینجا،کنار من بنشیند و ازمن حلالیت بطلبه؟؟
نه من در خواب بودم.در یک رویای شیرین.
نفس عمیق کشیدم و عطرش رو در ریه ام خالی کردم.
آخیشششش خیلی وقت بود این عادت رو فراموش کرده بودم.از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم که با تسبیحش بازی میکرد.شیطنتم گل کرد.
_به یک شرط..
او با تعجب پرسید:چه شرطی؟
اشکم رو پاک کردم.
گفتم:تسبیحتون برای من.
او نگاهی به تسبیحش انداخت و درحالیکه در مشتش میفشرد با صدایی لزون گفت: بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم.
گفتم:نه..من همین تسبیح رو میخوام..
او از جابلند شد و یک قدم عقب تر رفت.پرستاری که چندبار در لابه لای صحبتهای ماقصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهده ی حال و روز ما و صحبت هامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بی هیچ اعتراضی رد شد.
حاج مهدوی با حالتی معذب گفت:راستش این برای خودمه..جسارتا نمیتونم بهتون بدم..
با شیطنت گفتم:چون یادگار الهامه بهم نمیدید؟! قول میدم براش همیشه با اون تسبیح ذکر بفرستم..
او خنده ی محجوبانه ای کرد..صورتش سرخ شد.
_پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه..دیگه اصرار نکنید خواهرم .
گفتم:خودش بهم اون تسبیح و داده حاج آقا..گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا بخونم..
حاج مهدوی لبخند در لبش خشکید ..با چشمانی باز نگاهم کرد و در حالیکه آب دهانش رو قورت میداد نزدیکم اومد..و تسبیح رو روی تخت گداشت...
وقت رفتن از اتاق با بغض گفت:پس قابلم ندونست...
خواستم حرفی بزنم که گفت:التماس دعا
مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه.شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی میگرفتم.تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دانه های درشت و زیباش نگاه کردم.عطر حاج مهدوی رو میداد.
فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید:تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟
لبخند کمرنگی زدم،
__قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا منو در آغوشش گرفته و نباید بترسم..چون اون داره از این مسیر عبورم میده..اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد...راست گفتی..من احمق بودم که توی یک همچین آغوش امنی احساس خطر میکردم...
فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت.با نگرانی گفت:دوباره تنت داغ شده...رقیه سادات خوبی؟؟!
نگاه زیبایی بهش کردم چون دنیا رو زیبا میدیدم...آهسته گفتم:آره دارم میسوزم..اما بهترین حال دنیا رو دارم..
او اخم کرد:حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی..
تسبیح رو در دستم مشت کردم و روی قلبم گذاشتم.همه چیز رو برات میگم...فقط بزار امشب تو حال خودم باشم...میخوام برم خونه..
او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت :نمیشه..مگه نشنیدی گفتن میخوان ازسرت اسکن بگیرن
گفتم:من خوبم فاطمه. .
همونموقع پرستار داخل اومد.با دیدنش گفتم:من میخوام برم خونه.
پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت.
_ظاهرا هنوز تب داری..بهتره بیشتر بمونی
با اصرار گفتم:
من خوبم.نهایت یک مسکن میخورم..
پرستار فهمید که تصمیمم جدیست.
گفت:مسئولیتش پای خودت!
و از اتاق خارج شد.
از روی تخت پایین اومدم و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم.
حامد وحاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند.فاطمه قبل ازطرح هر سوالی از جانب این دو
گفت:خانوم قبول نمیکنه تا صبح بستری شه..میگه خوبم..در حالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم..
حامد گفت:خب لابد خودشون میدونن خوب هستن دیگه..سخت نگیرید.ان شالله فردا میبریمشون اسکن!
حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بی قرار به نظر می رسید.باورم نمیشد به همین راحتی تسبیحی که همیشه در دستان او بود الان در کیف من باشه.
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب_103
#قسمت_صد_و_سوم
نامه م رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش در آورد و بازش کرد.
ضربان قلبم شدت گرفت.
دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامه ی در دست او خیره شدم. انگار دوباره داشت حرفهامو میخوند.
لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشه ی تختم خیره شد.
من هم آهسته اشک میریختم.
گفت:شما درمورد من چه فکری میکنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که این قدر در این نامه دلتون ازم پربود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟؟ سیده خانوم من خاک پای همه ی ساداتم..اگر از من رنجیدید حلالم کنید.
من چه میشنیدم؟؟ نکنه باز در خواب بودم؟؟مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظه ام پاک شده بود؟! مگر میشد حاج مهدوی با چشم اشک آلود اینجا،کنار من بنشیند و ازمن حلالیت بطلبه؟؟
نه من در خواب بودم.در یک رویای شیرین.
نفس عمیق کشیدم و عطرش رو در ریه ام خالی کردم.
آخیشششش خیلی وقت بود این عادت رو فراموش کرده بودم.از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم که با تسبیحش بازی میکرد.شیطنتم گل کرد.
_به یک شرط..
او با تعجب پرسید:چه شرطی؟
اشکم رو پاک کردم.
گفتم:تسبیحتون برای من.
او نگاهی به تسبیحش انداخت و درحالیکه در مشتش میفشرد با صدایی لزون گفت: بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم.
گفتم:نه..من همین تسبیح رو میخوام..
او از جابلند شد و یک قدم عقب تر رفت.پرستاری که چندبار در لابه لای صحبتهای ماقصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهده ی حال و روز ما و صحبت هامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بی هیچ اعتراضی رد شد.
حاج مهدوی با حالتی معذب گفت:راستش این برای خودمه..جسارتا نمیتونم بهتون بدم..
با شیطنت گفتم:چون یادگار الهامه بهم نمیدید؟! قول میدم براش همیشه با اون تسبیح ذکر بفرستم..
او خنده ی محجوبانه ای کرد..صورتش سرخ شد.
_پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه..دیگه اصرار نکنید خواهرم .
گفتم:خودش بهم اون تسبیح و داده حاج آقا..گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا بخونم..
حاج مهدوی لبخند در لبش خشکید ..با چشمانی باز نگاهم کرد و در حالیکه آب دهانش رو قورت میداد نزدیکم اومد..و تسبیح رو روی تخت گداشت...
وقت رفتن از اتاق با بغض گفت:پس قابلم ندونست...
خواستم حرفی بزنم که گفت:التماس دعا
مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه.شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی میگرفتم.تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دانه های درشت و زیباش نگاه کردم.عطر حاج مهدوی رو میداد.
فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید:تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟
لبخند کمرنگی زدم،
__قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا منو در آغوشش گرفته و نباید بترسم..چون اون داره از این مسیر عبورم میده..اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد...راست گفتی..من احمق بودم که توی یک همچین آغوش امنی احساس خطر میکردم...
فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت.با نگرانی گفت:دوباره تنت داغ شده...رقیه سادات خوبی؟؟!
نگاه زیبایی بهش کردم چون دنیا رو زیبا میدیدم...آهسته گفتم:آره دارم میسوزم..اما بهترین حال دنیا رو دارم..
او اخم کرد:حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی..
تسبیح رو در دستم مشت کردم و روی قلبم گذاشتم.همه چیز رو برات میگم...فقط بزار امشب تو حال خودم باشم...میخوام برم خونه..
او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت :نمیشه..مگه نشنیدی گفتن میخوان ازسرت اسکن بگیرن
گفتم:من خوبم فاطمه. .
همونموقع پرستار داخل اومد.با دیدنش گفتم:من میخوام برم خونه.
پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت.
_ظاهرا هنوز تب داری..بهتره بیشتر بمونی
با اصرار گفتم:
من خوبم.نهایت یک مسکن میخورم..
پرستار فهمید که تصمیمم جدیست.
گفت:مسئولیتش پای خودت!
و از اتاق خارج شد.
از روی تخت پایین اومدم و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم.
حامد وحاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند.فاطمه قبل ازطرح هر سوالی از جانب این دو
گفت:خانوم قبول نمیکنه تا صبح بستری شه..میگه خوبم..در حالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم..
حامد گفت:خب لابد خودشون میدونن خوب هستن دیگه..سخت نگیرید.ان شالله فردا میبریمشون اسکن!
حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بی قرار به نظر می رسید.باورم نمیشد به همین راحتی تسبیحی که همیشه در دستان او بود الان در کیف من باشه.
ادامه دارد...
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
ناشویی,نفس دادن به زندگی زناشویی تازهنفس،یکی از مهمترین اصول زندگی مشترک استحکام و پایبندی زوجین به یکدیگر و پایبندی به اخلاقیات بخاطر یکدیگر است با رعایت این نکات به بهبود روابطتان در زندگی سرعت بخشید.
@BanooMalakeBash
ناشویی,نفس دادن به زندگی زناشویی تازهنفس،یکی از مهمترین اصول زندگی مشترک استحکام و پایبندی زوجین به یکدیگر و پایبندی به اخلاقیات بخاطر یکدیگر است با رعایت این نکات به بهبود روابطتان در زندگی سرعت بخشید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زندگی زناشویی تازهنفس، نیاز دارد به آن زمان لازم را بدهیم تا «نفس» بگیرد و بتواند از پس مشکلاتش بربیاید. کمتر کسی با ماشینی که همین امروز تحویل گرفته و صفر کیلومتر است، به دل جاده یخبندان میزند. اما خیلی از ما توقع داریم با شریکی که تازه وارد زندگیمان شده و صفر کیلومتر است بتوانیم به دل زندگی بزنیم و به هیچ مشکلی هم برنخوریم.
@BanooMalakeBash
زندگی زناشویی تازهنفس، نیاز دارد به آن زمان لازم را بدهیم تا «نفس» بگیرد و بتواند از پس مشکلاتش بربیاید. کمتر کسی با ماشینی که همین امروز تحویل گرفته و صفر کیلومتر است، به دل جاده یخبندان میزند. اما خیلی از ما توقع داریم با شریکی که تازه وارد زندگیمان شده و صفر کیلومتر است بتوانیم به دل زندگی بزنیم و به هیچ مشکلی هم برنخوریم.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
در رفتارهای همسرتان دقیق شوید تا بتوانید در مدت کوتاهی فهرستی از علایق و تمایلات او را به دست آورید. با این کار هم می توانید به همسرتان نزدیک تر شوید و هم موضوعات بیشتری برای ابراز علاقه به او پیدا کنید.
@BanooMalakeBash
در رفتارهای همسرتان دقیق شوید تا بتوانید در مدت کوتاهی فهرستی از علایق و تمایلات او را به دست آورید. با این کار هم می توانید به همسرتان نزدیک تر شوید و هم موضوعات بیشتری برای ابراز علاقه به او پیدا کنید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
شما صمیمی هستید
رابطه زناشویی بخش مهمی از یك زندگی مشترك است اما همه آن نیست. رابطه اصلی نزدیكی در صمیمیت و ارتباط قوی زوج ها با یكدیگر است. اگر در یك رابطه سالم هستید احساس ارتباط نزدیك دارید.
@BanooMalakeBash
شما صمیمی هستید
رابطه زناشویی بخش مهمی از یك زندگی مشترك است اما همه آن نیست. رابطه اصلی نزدیكی در صمیمیت و ارتباط قوی زوج ها با یكدیگر است. اگر در یك رابطه سالم هستید احساس ارتباط نزدیك دارید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
قدرت یک گفتگوی ساده و صمیمانه را دستکم نگیرید. با استفاده از عبارات معجزهگری چون «دوست دارم بیشتر از خودت برایم بگویی»، «منتظر شنیدن صدای زیبایت هستم»، «من به حرفهایت علاقهمندم»، «دلت میخواهد راجع به چه چیزی با هم صحبت کنیم» و... میتوانید همسرتان را به یک گفتگوی دوستانه و عاشقانه دعوت کنید.
@BanooMalakeBash
قدرت یک گفتگوی ساده و صمیمانه را دستکم نگیرید. با استفاده از عبارات معجزهگری چون «دوست دارم بیشتر از خودت برایم بگویی»، «منتظر شنیدن صدای زیبایت هستم»، «من به حرفهایت علاقهمندم»، «دلت میخواهد راجع به چه چیزی با هم صحبت کنیم» و... میتوانید همسرتان را به یک گفتگوی دوستانه و عاشقانه دعوت کنید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
یادتان باشد فقط به گفتههای شیرین یا تلخ همسرتان گوش بسپارید. سعی کنید تا وقتی همسرتان از شما راهحلی نخواسته، چیزی نگویید و حل مساله نکنید، چون همسرتان به دنبال کلیدی برای حل مسائلش نیست، بلکه او فقط دو گوش شنوا میخواهد و یک همدل.
@BanooMalakeBash
یادتان باشد فقط به گفتههای شیرین یا تلخ همسرتان گوش بسپارید. سعی کنید تا وقتی همسرتان از شما راهحلی نخواسته، چیزی نگویید و حل مساله نکنید، چون همسرتان به دنبال کلیدی برای حل مسائلش نیست، بلکه او فقط دو گوش شنوا میخواهد و یک همدل.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
رای درک بهتر احساسات همسرتان بهتر است علت سکوت و خاموشی او را جویا شوید. با بیان عبارات معجزهآسایی چون «عزیزم چه چیزی باعث ناراحتیات شده؟»، «در ذهنت چه میگذرد؟»، «از این که دلخوری، متاسفم» و... احساسات همسرتان را دریابید و تمام تلاش خود را برای درک شرایط روحی و روانیاش به کار گیرید.
@BanooMalakeBash
رای درک بهتر احساسات همسرتان بهتر است علت سکوت و خاموشی او را جویا شوید. با بیان عبارات معجزهآسایی چون «عزیزم چه چیزی باعث ناراحتیات شده؟»، «در ذهنت چه میگذرد؟»، «از این که دلخوری، متاسفم» و... احساسات همسرتان را دریابید و تمام تلاش خود را برای درک شرایط روحی و روانیاش به کار گیرید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
گفتگوی صمیمانه فراموش نشود
برای یک زن، ارتباطاتش باارزش ترین داراییهای زندگی است. از همان دوستیهای کودکی گرفته تا روابط خانوادگی و بعد هم ارتباط عاطفی، همه و همه برای زنها از هر داشته دیگری باارزشتر است. بنابراین بهتر است.
@BanooMalakeBash
گفتگوی صمیمانه فراموش نشود
برای یک زن، ارتباطاتش باارزش ترین داراییهای زندگی است. از همان دوستیهای کودکی گرفته تا روابط خانوادگی و بعد هم ارتباط عاطفی، همه و همه برای زنها از هر داشته دیگری باارزشتر است. بنابراین بهتر است.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
تصور کنید که همسرتان یک تانکر عشق در خودش دارد که به او دیکته میکند در هر موقعیت چطور رفتار کند. وقتی تانکر درونیاش پر شده باشد، عشق زیادی دارد که به شما بدهد. او این عشق را به شکل خنده، مهربانی و حرکات محبتآمیز به شما نشان میدهد. اما وقتی این تانکر درونی خالی باشد، بدون سوخت خواهد ماند و عشقی که به شما و دنیا دارد کمکم تمام میشود.
@BanooMalakeBash
تصور کنید که همسرتان یک تانکر عشق در خودش دارد که به او دیکته میکند در هر موقعیت چطور رفتار کند. وقتی تانکر درونیاش پر شده باشد، عشق زیادی دارد که به شما بدهد. او این عشق را به شکل خنده، مهربانی و حرکات محبتآمیز به شما نشان میدهد. اما وقتی این تانکر درونی خالی باشد، بدون سوخت خواهد ماند و عشقی که به شما و دنیا دارد کمکم تمام میشود.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
🟣 فایل اموزشی🟣👆
🛑 مرز تو و آدم ها چیه؟
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
دریافت پکیج آموزشی ملکه شو 👇
@Admiin_moj
دریافت پکیج رایگان
👇👇👇
🆔 @Admiin_moj
اگر کارات دقیقه ۹۰ خراب میشه
اگر افسرده ای
اگر جذب عشق نداری
بیا بهت یاد بدم در#موسسه_تحول_درون
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
🛑 مرز تو و آدم ها چیه؟
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
دریافت پکیج آموزشی ملکه شو 👇
@Admiin_moj
دریافت پکیج رایگان
👇👇👇
🆔 @Admiin_moj
اگر کارات دقیقه ۹۰ خراب میشه
اگر افسرده ای
اگر جذب عشق نداری
بیا بهت یاد بدم در#موسسه_تحول_درون
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
☘🌺☘
#رهایی_از_شب_104
#قسمت_صد_و_چهارم
سوار ماشین حامد شدیم.فاطمه اصرار داشت من به خانه ی پدریش برم تا اونجا ازم مراقبت کنه.
اما من میدونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان باقیه و نمیخواستم به هیچ صورتی برای او مزاحمتی ایجاد کنم.
گفتم:
خوبم..وخونه ی خودم راحت ترم.
حاج مهدوی گفت:شمادر اطرافتون آشنایی، کس وکاری یا احیانا همسایه ای ندارید که امروز مراقبتون باشند؟
فاطمه بجای من جواب داد:نه حاج آقا ایشون بعد از خدا فقط مارو دارند.
حاج مهدوی گفت:همون خدا کافیست. .
به دم آپارتمان رسیدیم.هوا هنوز تاریک بود.فاطمه هم با من پیاده شد.
گفت :بزاربیام پیشت بمونم خیالم راحت شه.برخلاف میلم گفتم:من خوبم.تو برو به کارهای عروسیت برس وقت نداری.
حاج مهدوی وحامد هم از ماشین پیاده شدند.
نمیدونستم باچه رویی از اونها تشکر کنم.ازشون عذرخواهی کردم و یک نگاه مظلومانه به حاج مهدوی انداختم وگفتم:شما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید..
حاج مهدوی سرش پایین بود.محجوبانه گفت:
خواهش میکنم.ان شالله خدا عافیت بده..
فاطمه رو در آغوش کشیدم و خداحافظی کردم و وارد آپارتمانم شدم.
تا ساعات گذشته لبریزاز حس مرگ بودم.ولی الان بهترین احساسات عالم در من جمع شده بود.حاج مهدوی بالاخره با من حرف زد.از خودش گفت.دیگه با نفرت به من نگاه نمیکرد.او منو دلداری داد..
تسبیح سبز رنگ رو از کیفم در آوردم و به سینه ام فشردم:
ممنونم ازت الهاااام...
نفهمیدم کی خوابم برد.وقتی بیدارشدم از ظهر گذشته بود.از دیشب تا به اون لحظه به اندازه ی ده سال خاطره داشتم.
خاطرات تلخ و هولناکی که بخاطرش تب کردم و اتفاقی شیرین ورویایی که جراحت روحم را کمی التیام بخشید.
فاطمه بهم زنگ زد.
نگرانم بود.
پرسید:داروهاتو خوردی؟! شوخی نگیری تبت رو.
تنم هنوز داغ بود و سرم درد میکرد ولی روحم آرام بود.گفتم:خوبم نگرانم نباش.
اوهنوز نگران بود.پرسید:دیگه گریه نکردی که؟؟
خندیدم:نه
گفت:قول بده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی.وقول بده اگه دیدی حالت داره بدمیشه به یکی از همسایه هات خبر بدی..
دلم گرفت.
گفتم:همسایه های من مدتیه برعلیه من شدن. اونا از خداشونه من نباشم.
فاطمه گفت:این حرفونزن.واسه چی باید این آرزوشون باشه؟!!! اصلا چرا باید برعلیهت بشن؟
دستم رو لای موهام بردم و جمجمه ام رو فشار دادم.
_نمیدونم!! خودم هم گیج شدم..از وقتی توبه کردم همه چی ریخته به هم .عالمو آدم برعلیهم شدن جز تو..
فاطمه سکوت کرد.فکر کردم قطع شده..
پرسیدم:هنوز پشت خطی؟
گفت:ببینم همسایه هات قبلن رابطشون باهات چطوری بود؟!
گفتم:رابطه ای با هیچ کدومشون نداشتم.البته سالهای اول همسایه ی واحد اول یک پیرمرد پیرزن بودند که با اونها خیلی خوب بودم ولی اونا رفتن تبریز..اینم بگم من اصلن هیچ وقت خونه نبودم که بخوام کسی رو بشناسم! آدرس خونمم فقط نسیم داشت که اونم سالی چندبار بیشتر نمی اومد.
فاطمه گفت:بنظرت یک کم عجیب نیس؟ چرا همه دارن یهو باهات چپ میفتن؟!همسایه هات که میگی بهت شناختی هم ندارن پس چرا باید برعلیهت شن؟
برای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کاره ش رو تعریف کردم و گفتم:من خیلی وقته که متوجه این جریان عجیب شدم وفکر میکنم جوابشم میدونم..
فاطمه با تردید گفت:یعنی بنظرت کار کامرانه؟
گفتم:نه مطمئنم کار مسعود یا نسیمه.مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه به کار قبلم برنگردم نمیزاره راحت وبا آبرو تومحل زندگی کنم.همون موقع هم یکی از همسایه ها دیدش واون به عمد برام بوسه فرستاد که منو خراب جلوه بده.
فاطمه با ناراحتی گفت:الله اکبر.. یعنی دنبالت میکردن تامسجد؟!
گفتم:آره
فاطمه آهی کشید:چی بگم والله.خدا عاقبت ما رو بااین قوم الظامین بخیر بگذرونه.پس حالا که این شک وداری نباید بیکار بشینی.باید اعتماد همسایه ها ومسجدیها رو به خودت جلب کنی
باتعحب گفتم:چرا باید همچین کاری کنم؟؟بزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن.برای چی باید خودمو بهشون اثبات کنم؟مهم خداست!!
فاطمه با مهربانی گفت:حرفت درست ولی به هرحال اونجا خونته..باید برای آرامش وامنیت خودتم که شده یک حرکتی کنی..
نجوا کردم:چشم آبجی.
ادامه دارد..
#رهایی_از_شب_104
#قسمت_صد_و_چهارم
سوار ماشین حامد شدیم.فاطمه اصرار داشت من به خانه ی پدریش برم تا اونجا ازم مراقبت کنه.
اما من میدونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان باقیه و نمیخواستم به هیچ صورتی برای او مزاحمتی ایجاد کنم.
گفتم:
خوبم..وخونه ی خودم راحت ترم.
حاج مهدوی گفت:شمادر اطرافتون آشنایی، کس وکاری یا احیانا همسایه ای ندارید که امروز مراقبتون باشند؟
فاطمه بجای من جواب داد:نه حاج آقا ایشون بعد از خدا فقط مارو دارند.
حاج مهدوی گفت:همون خدا کافیست. .
به دم آپارتمان رسیدیم.هوا هنوز تاریک بود.فاطمه هم با من پیاده شد.
گفت :بزاربیام پیشت بمونم خیالم راحت شه.برخلاف میلم گفتم:من خوبم.تو برو به کارهای عروسیت برس وقت نداری.
حاج مهدوی وحامد هم از ماشین پیاده شدند.
نمیدونستم باچه رویی از اونها تشکر کنم.ازشون عذرخواهی کردم و یک نگاه مظلومانه به حاج مهدوی انداختم وگفتم:شما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید..
حاج مهدوی سرش پایین بود.محجوبانه گفت:
خواهش میکنم.ان شالله خدا عافیت بده..
فاطمه رو در آغوش کشیدم و خداحافظی کردم و وارد آپارتمانم شدم.
تا ساعات گذشته لبریزاز حس مرگ بودم.ولی الان بهترین احساسات عالم در من جمع شده بود.حاج مهدوی بالاخره با من حرف زد.از خودش گفت.دیگه با نفرت به من نگاه نمیکرد.او منو دلداری داد..
تسبیح سبز رنگ رو از کیفم در آوردم و به سینه ام فشردم:
ممنونم ازت الهاااام...
نفهمیدم کی خوابم برد.وقتی بیدارشدم از ظهر گذشته بود.از دیشب تا به اون لحظه به اندازه ی ده سال خاطره داشتم.
خاطرات تلخ و هولناکی که بخاطرش تب کردم و اتفاقی شیرین ورویایی که جراحت روحم را کمی التیام بخشید.
فاطمه بهم زنگ زد.
نگرانم بود.
پرسید:داروهاتو خوردی؟! شوخی نگیری تبت رو.
تنم هنوز داغ بود و سرم درد میکرد ولی روحم آرام بود.گفتم:خوبم نگرانم نباش.
اوهنوز نگران بود.پرسید:دیگه گریه نکردی که؟؟
خندیدم:نه
گفت:قول بده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی.وقول بده اگه دیدی حالت داره بدمیشه به یکی از همسایه هات خبر بدی..
دلم گرفت.
گفتم:همسایه های من مدتیه برعلیه من شدن. اونا از خداشونه من نباشم.
فاطمه گفت:این حرفونزن.واسه چی باید این آرزوشون باشه؟!!! اصلا چرا باید برعلیهت بشن؟
دستم رو لای موهام بردم و جمجمه ام رو فشار دادم.
_نمیدونم!! خودم هم گیج شدم..از وقتی توبه کردم همه چی ریخته به هم .عالمو آدم برعلیهم شدن جز تو..
فاطمه سکوت کرد.فکر کردم قطع شده..
پرسیدم:هنوز پشت خطی؟
گفت:ببینم همسایه هات قبلن رابطشون باهات چطوری بود؟!
گفتم:رابطه ای با هیچ کدومشون نداشتم.البته سالهای اول همسایه ی واحد اول یک پیرمرد پیرزن بودند که با اونها خیلی خوب بودم ولی اونا رفتن تبریز..اینم بگم من اصلن هیچ وقت خونه نبودم که بخوام کسی رو بشناسم! آدرس خونمم فقط نسیم داشت که اونم سالی چندبار بیشتر نمی اومد.
فاطمه گفت:بنظرت یک کم عجیب نیس؟ چرا همه دارن یهو باهات چپ میفتن؟!همسایه هات که میگی بهت شناختی هم ندارن پس چرا باید برعلیهت شن؟
برای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کاره ش رو تعریف کردم و گفتم:من خیلی وقته که متوجه این جریان عجیب شدم وفکر میکنم جوابشم میدونم..
فاطمه با تردید گفت:یعنی بنظرت کار کامرانه؟
گفتم:نه مطمئنم کار مسعود یا نسیمه.مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه به کار قبلم برنگردم نمیزاره راحت وبا آبرو تومحل زندگی کنم.همون موقع هم یکی از همسایه ها دیدش واون به عمد برام بوسه فرستاد که منو خراب جلوه بده.
فاطمه با ناراحتی گفت:الله اکبر.. یعنی دنبالت میکردن تامسجد؟!
گفتم:آره
فاطمه آهی کشید:چی بگم والله.خدا عاقبت ما رو بااین قوم الظامین بخیر بگذرونه.پس حالا که این شک وداری نباید بیکار بشینی.باید اعتماد همسایه ها ومسجدیها رو به خودت جلب کنی
باتعحب گفتم:چرا باید همچین کاری کنم؟؟بزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن.برای چی باید خودمو بهشون اثبات کنم؟مهم خداست!!
فاطمه با مهربانی گفت:حرفت درست ولی به هرحال اونجا خونته..باید برای آرامش وامنیت خودتم که شده یک حرکتی کنی..
نجوا کردم:چشم آبجی.
ادامه دارد..
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
چشمها خيلي راحتتر از كلام ميتوانند احساسات عميق و هيجانات شما را به همسرتان
منتقل کنند. نگاه پر مهر شما انرژي مثبت زيادي را به او هديه ميدهد و همسرتان را به صحبت با
شما دل گرم می کند.از حالت چشمهاي همسرتان
به احساسات او پی ببرید:وقتي پاي صحبت همسرتان مينشينيد ، به
چشم های او بنگرید.
@BanooMalakeBash
چشمها خيلي راحتتر از كلام ميتوانند احساسات عميق و هيجانات شما را به همسرتان
منتقل کنند. نگاه پر مهر شما انرژي مثبت زيادي را به او هديه ميدهد و همسرتان را به صحبت با
شما دل گرم می کند.از حالت چشمهاي همسرتان
به احساسات او پی ببرید:وقتي پاي صحبت همسرتان مينشينيد ، به
چشم های او بنگرید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
وقتی همسر شما از چیزی ناراحت و عصبانی هست او را با مهر و محبت آرام کنید و برای او تکیه گاه مناسبی باشید، بگویید که شرایط او را به خوبی درک می کنید و آنچه در توان دارید بکار می برید و او را حمایت می کنید. به این صورت او احساس غرور می کند از پشتوانه عاطفی محکمی که دارد.
@BanooMalakeBash
وقتی همسر شما از چیزی ناراحت و عصبانی هست او را با مهر و محبت آرام کنید و برای او تکیه گاه مناسبی باشید، بگویید که شرایط او را به خوبی درک می کنید و آنچه در توان دارید بکار می برید و او را حمایت می کنید. به این صورت او احساس غرور می کند از پشتوانه عاطفی محکمی که دارد.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#تربیت_فرزند #مادرنمونه
از کودک توقع رفتار احترام آمیز داشته باشید
معمولا کودکان همان رفتاری را از خود نشان می دهند که شما به عنوان والدین از آنها انتظار دارید. از کودک توقع داشته باشید همیشه با احترام رفتار کند. برای گوشزد کردن رفتارهای غیرمحترمانه همیشه آماده باشید. این امکان هر زمانی وجود دارد که کودکان به شکل نامحترمانه رفتار کنند اما شما نباید رفتارهای بی ادبانه کودک را به عنوان رفتارهای طبیعی بپذیرید.
@BanooMalakeBash
از کودک توقع رفتار احترام آمیز داشته باشید
معمولا کودکان همان رفتاری را از خود نشان می دهند که شما به عنوان والدین از آنها انتظار دارید. از کودک توقع داشته باشید همیشه با احترام رفتار کند. برای گوشزد کردن رفتارهای غیرمحترمانه همیشه آماده باشید. این امکان هر زمانی وجود دارد که کودکان به شکل نامحترمانه رفتار کنند اما شما نباید رفتارهای بی ادبانه کودک را به عنوان رفتارهای طبیعی بپذیرید.
@BanooMalakeBash
🌿💦🌿💦🌿💦🌿💦🌿
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجم
شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.
گفت: امیدوارم روزی تو بشه.
آه از نهادم بلند شد:بعید میدونم!
_قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما.هرشب دارم برات نماز شب میخونم.تا خدا به حاجتت هم نرسونت کوتاه بیا نیستم.
گفتم:ممنونم دوست خوبم.اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟
فاطمه اخم کرد.
_معلومه که ناراحت میشم.تو صمیمی ترین وبهترین دوست من هستی باید باشی!
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن..روم نمیشه بیام.
فاطمه دستم رو به گرمی فشرد.
_کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی.نگران نباش.امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم وباقی بچه ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند وکوبنده ای کرده.
چشمم گرد شد.
_جدی؟؟؟!''چی گفته؟
_هنوز دقیق اطلاعی ندارم.ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده.
امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.
بغض کردم.
فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:
و اینکه گفتن بهت بگم مسجد و بخاطر یک تهمت ترک نکنی!
بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم.
فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت:
_تسبیح و چطوری کش رفتی؟؟!
اشکم جاری شد ولبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!
گفتم:حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یک شرط...
فاطمه اخم کرد:بدجنس!!! اون تسبیح یادگار الهام بود..
لبم رو کج کردم!
_بالاخره اینطوری شد خواهر...
_چی بگم والاااا ...رقیه ساداتی دیگه!
گونه ام رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد.
_لباس خشگلاتو آماده کن..اگرم نداری لباس نو بخر.میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی!
خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟!
از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.
من من کنان پرسیدم: اون نامه. .حاج آقا اون نامه رو خونده بودند.
فاطمه با دلخوری گفت:الان مثلن حرف وعوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟
معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگری متمرکز بشم!
خنده ی شرمگینانه ای کردم وگفتم.
_چشم عزیزم.حتما میام.
فاطمه خندید:جدی؟؟! همون که پاره ش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟
فکر کردم:نه گمون نکنم..نمیدونم! !
روز عروسی شد.تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم.
فاطمه در لباس عروسی مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید.با همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شاد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد.او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق وشوق کودکانه والبته شوخ طبعانه ای خطاب به ما گفت:
_بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد!
بچه ها هم میخندیدند ومیگفتن کوفتت بشه..ایشالا از گلوت پایین نره..
فاطمه هم با همان حال میگفت:نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین..اونم خوبشو..دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبه ی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!! بچه ها هم خنده کنان میگفتن به ما هم یادبده دیگه بدجنس!
فاطمه میون خنده های اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دورکعت نماز بخونید یک کمم براش های های و وای وای بخونید بعد ظرف چهل وهشت ساعت شوهر دم در خونتونه!
بچه ها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی مونده های قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن.جدی؟!!
فاطمه گفت:د ..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون.! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!!بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها..حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.
ما به حدی از بیان شیرین فاطمه وشوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! .من که شخصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته بود.
شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت ازشوخیهاش ناراحت میشد ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه!
ادامه
دارد.
🌿💦🌿💦🌿💦🌿💦🌿
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجم
شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.
گفت: امیدوارم روزی تو بشه.
آه از نهادم بلند شد:بعید میدونم!
_قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما.هرشب دارم برات نماز شب میخونم.تا خدا به حاجتت هم نرسونت کوتاه بیا نیستم.
گفتم:ممنونم دوست خوبم.اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟
فاطمه اخم کرد.
_معلومه که ناراحت میشم.تو صمیمی ترین وبهترین دوست من هستی باید باشی!
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن..روم نمیشه بیام.
فاطمه دستم رو به گرمی فشرد.
_کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی.نگران نباش.امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم وباقی بچه ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند وکوبنده ای کرده.
چشمم گرد شد.
_جدی؟؟؟!''چی گفته؟
_هنوز دقیق اطلاعی ندارم.ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده.
امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.
بغض کردم.
فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:
و اینکه گفتن بهت بگم مسجد و بخاطر یک تهمت ترک نکنی!
بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم.
فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت:
_تسبیح و چطوری کش رفتی؟؟!
اشکم جاری شد ولبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!
گفتم:حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یک شرط...
فاطمه اخم کرد:بدجنس!!! اون تسبیح یادگار الهام بود..
لبم رو کج کردم!
_بالاخره اینطوری شد خواهر...
_چی بگم والاااا ...رقیه ساداتی دیگه!
گونه ام رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد.
_لباس خشگلاتو آماده کن..اگرم نداری لباس نو بخر.میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی!
خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟!
از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.
من من کنان پرسیدم: اون نامه. .حاج آقا اون نامه رو خونده بودند.
فاطمه با دلخوری گفت:الان مثلن حرف وعوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟
معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگری متمرکز بشم!
خنده ی شرمگینانه ای کردم وگفتم.
_چشم عزیزم.حتما میام.
فاطمه خندید:جدی؟؟! همون که پاره ش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟
فکر کردم:نه گمون نکنم..نمیدونم! !
روز عروسی شد.تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم.
فاطمه در لباس عروسی مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید.با همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شاد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد.او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق وشوق کودکانه والبته شوخ طبعانه ای خطاب به ما گفت:
_بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد!
بچه ها هم میخندیدند ومیگفتن کوفتت بشه..ایشالا از گلوت پایین نره..
فاطمه هم با همان حال میگفت:نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین..اونم خوبشو..دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبه ی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!! بچه ها هم خنده کنان میگفتن به ما هم یادبده دیگه بدجنس!
فاطمه میون خنده های اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دورکعت نماز بخونید یک کمم براش های های و وای وای بخونید بعد ظرف چهل وهشت ساعت شوهر دم در خونتونه!
بچه ها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی مونده های قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن.جدی؟!!
فاطمه گفت:د ..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون.! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!!بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها..حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.
ما به حدی از بیان شیرین فاطمه وشوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! .من که شخصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته بود.
شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت ازشوخیهاش ناراحت میشد ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه!
ادامه
دارد.
🌿💦🌿💦🌿💦🌿💦🌿